مرا فرقی با بقیه نبود...
تافته ی جدا بافته هم نبودم...
اما...
ولی...
انگار...
تمام اینها مرا درگیر ای کاش ها کرد برای رسیدن به تو...
تمام این حقایق تلخ :)
باران می بارد ...
هوا رو به سردسیت...
پرندگان در مسیر کوچ اند...
عشاق برای عاشقانه هایشان برنامه دارند...
پس با تمام اینها به گمانم...
پاییز نزدیک است...
و
وای بر دل من در پاییز تنهایی... :)
دستانت را میگیرم و تو را به سمت نزدیک ترین کافه میکشانم،با شوق نگاهت میکنم و تو لبخندی به من هدیه میکنی اما تا میخواهم اعتراف کنم دوستت دارم،آنقدر استرس میگیرم که ناگهان از خواب میپرم و تازه میفهمم که تو تنها رویای خواب های من هستی... :)