آدما، کاش در این دایره حبس نبودی. زمین چه داشت که خود را از آن قله به قعر افکندی؟ تفاوت هبوط و سقوط به حرفی ست و تفاوت محرم و مجرم، به نقطه ای؛ از چه چنین خوار شده ایم؟
نویسنده: پرنده سار
پا به پای این اشک های تو، عرش خدا دارد می لرزد؛ شیشه های اتاق که بماند، قلب نالان من که بماند! بماند که چطور دارم از درون فرو می پاشم و تجزیه می شوم به هزاران تکه، هر تکه را که برداری رویش نوشته دیبا! نویسنده: @SheRviN DoKhT
در خیابان بر روی زمین می افتاد و مشغول گریستن می شود. وضع اکنونش بخاطر اشتباه خودش بود؛ این باتلاق پر از مشکل را خودش و با دست های خودش ایجاد کرده بود و بازگشتی در کار نبود. مهرداد ارجمند، همان پسرک عاشق سابق نبود؟ بود؟ مهرداد هنوز قلبش برای ملیحه می زد ولی ملیحه هنوز درون همان فکر مسخره و پوچ خود بود و هیچگاه نمی خواست از ان خارج بشود و چشمانش را باز کند؛ به خاطر همین هر روز بیشتر در باتلاق اشتباهش فرو می رفت و غرق می شد.
با دیدن خانوم جوانی که بسیار شبیه ننه هاجر بود همه شگفت زده شدند و سهیل کمی یخش آب شده و با هیجان گفت: _نگاه نگاه، این باید جوونیای ننه هاجر باشه!
در فکر فرو رفت و بعد متعجب و با چشم های ور قلمبیده اش ادامه داد: - بنظرتون اون موقع هم انقدر بداخلاق بوده؟
_دختر حرمت داره. جایی که یه دختر تنها زندگی میکنه هیچوقت یه پسر نباید بره. توی جایی که من هستم اینطوریه. حتی توی خانواده هم اگر برادر خواست به اتاق خواهر بره اول باید اجازه کسب کنه.
_یعنی نمیومدی خونه ام؟
_نوچ. حالا وقتی رفتیم دریا با اینجور مسائل بیشتر آشنا میشی. فعلا خدانگهدار.
و بعد خودش به سمت ویلایش راه افتاد.
دریا رفتنش را تماشا کرد و در حالی که لبخند دلنشینی داشت، زیر لب زمزمه کرد:
_دختر حرمت داره...
اگر قانونتان اینگونه است که شما آن را نقض کنید و کسی شما را سرزنش و مجازات نکند و در عوض ندیمهای که از فرط خوشحالی خبری مهم را برایتان آورده است، به خاطر کاری مشابه شما مجازات شود، بهتر است شما و پادشاه و ملکه خودتان را از دره پائین بیندازید؛ چراکه خودتان از سخنان خود پیروی نکردهاید.
از رمان: نبرد کوهستان
نوشتهی @حبیب.آ
و اما خونواده و سطحی که ازش دم می زنین، من تو خونواده ای بزرگ شدم که بهم یاد دادن همیشه هوای همه ی آدما رو داشته باشم و وقتی کمک خواستن بدون اینکه نگاه کنم از چه قشری ان، چه شکلین، دوستن یا دشمن کمکشون کنم. بهم یاد دادن احترام نگه دارم چه بزرگ چه کوچیک و ادما رو بخاطر لباسای تنشون قضاوت نکنم.
از رمان: به رنگ نارنجی
نوشتهی @Zhila.h عزیز
تو مرا از من گرفتی. مرا از خود من دور کردی و از من مترسکی خیالی با دنیایی از ترس ها ساختی.
تو مرا از خودم گرفتی و سالهاست که غریبانه به دنبال خودم می گردم.
تو مرا تبدیل به نا منی کردی که دیگر از من نبود!
می دانی چه شد؟
یک روز به خودم آمدم.
دیدم دیگر این آدم، من نیست.
آدمی لبریز از خشم و درد است.
من در آیینه ها، دخترکی فسرده و خسته دیدم.
من، دلم برای خودم تنگ شده است..