من بیلمه میشدیم، ایسته دیگیم غیره یار ایمیش
اول وفالی، آخیری بی اعتبار ایمیش
جانان یولوندا ناله ایله گئچدی گونلریم
عشق اهلینین نصیبی بوتون آه و زار ایمیش
من نمی دانستم آن که می خواهم یار دیگری بود
اولش با وفا ولی آخرش بی اعتبار بود
در راه جانان تمام روزهایم با ناله سپری شد
نصیب اهل عشق فقط آه و زاری بود
سئوگیلیم، عشق اولماسا، وارلیق بوتون افسانه دیر
عشقیده ن محروم اولان، انسانلیغا بیگانه دیر
سئوگلی دیر، یالنیز محببتدیر حیاتین جـوهری
بیر کونول کی عشق ذوقین دویماسا، غمخانه دیر
عزیزِ من، عشق نباشد تمام دنیا افسانه است
از عشق هر کس که محروم شود،با انسانیت بیگانه است
عشق، محبت تنها جوهر حیات است
قلبی که از ذوق عشق سرشار نباشد غمخانه است
بسیاری دلخور شدهاند که چرا به آنها ناز کردهای
من دلخورم که چرا به من کم ناز کردهای
ناز را در این دل ویران، سلطان کردهای
خانهات آباد که به درویش عرض نیاز کردهای
با هر نگاه مضراب مژگان را نواختهای
لحظهای گوش بده که این قلب شکسته را چه ساز کردهای
سربند را از سر باز کن و سنبل و سوسن بیفشان
تو عید ما هستی و زمستان ما را بهار کردهای
تو آفتاب باش و بگذار غم ما برف کوه باشد که آب شود
اما تو کار مرا همه سوز و گداز کردهای
من حال نگارش غزل در این معنا را ندارم
این تو هستی که پیر فرتوت را فرفره باز کردهای
کاکلت را بالای سر جمع کرده و مثل تاج بستهای
و از آن زلف طلایی برای آن، گل انداختهای
آن طلا، دشت مغان است که برهها پهلو به پهلو خوابیدهاند
تو چشم گریان مرا در آنجا به رود ارس تبدیل کردهای
این زیبایی که در جهان، خدا به تو داده
هر چقدر که میخواهی ناز کن که کم ناز کردهای
مرا با این سخن (از چشم) انداختی و جدا شدی
میدانم، و این فاصله را با عدهای نامرد پر کردهای
چشمهای که در آن وضو ساختهای خون مسیحاست
نمیدانم در کدام کلیسا نماز کردهای؟
من اگر «عشیران» بخوانم، پنجهام روی «عراق» میگردد
زیبای من، از وقتی «تُرک» شدهای ترک «حجاز» کردهای
(به ایهام از نامهای دستگاههای موسیقی بهره بـرده است)
ای تازه شاعر هر چه نگاه کنی این صحرا کرانه ندارد
هر چند گردن بیفرازی و اردک را غاز کنی
از بس که زلف و خط و خال را پیچ و تاب میدهی
کم مانده است که سر زلفعلی را کچل کنی
بیا ای محبوب من که کعبه خراب نخواهد شد، بلکه اوج خواهد گرفت
هر چند که در بالا کج باشی در پایه تراز کردهای
از خط و خال تو سرمشق گرفته، قرآن مینویسم
با این حقیقت مرا اهل مجاز کردهای
خوب ماه را از ستاره تشخیص میدهی که سحر
افق را خلوت کرده، راز و نیاز میکنی
شهریار تو داغون شده و در کوه به سنگ تکیه زده
تو خود انصاف بده که محمود را ایاز کردهای