رمان سه گانه ساواگا جلد اول | کار گروهی تمامی کاربران نگاه دانلود

Negin.k

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/05
ارسالی ها
3,432
امتیاز واکنش
23,507
امتیاز
746
سن
21
نام رمان:سه گانه ساواگا (جلد اول: اسرار دورگه)
تایید کننده:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه:
داستان درباره پسری به نام مهرداده که یک دورگه جن و انسان هست. او وسط یک عملیاتی مهم و حیاتی گم میشود و دوستانش توسط موجودات پلید گرفتار و شکنجه میشوند. اما به راستی مهرداد کجاست که هیچکس از او خبر ندارد؟

شخصیت ها:
مهرداد و ناهید: دورگه جن و انسان و عشق هم
آتنا و سینا: جادوگر و خواهر برادر
شهروز: فرزند الهه و خدای جنگ

زاویه دید:سوم شخص

درود دوستان گلم
تایپ رمان ساواگا رو شروع کردیم. قراره این رمان رو همه بنویسیم. قوانینی داریم که پست بعد میگم. امیدوارم با رعایت قوانین بتونیم یه رمان خوب بنویسیم. انشاءالله اگه رمانمون خوب باشه، با مدیران صحبت خواهم کرد که تاپیک رو به بخش تایپ رمان انتقال بده. پیشنهاد، انتقاد دارید خوشحال میشم تو پروفم بگید. اگر از سیر کلی داستان خبر ندارید، به این تاپیک سر بزنید:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

بسم الله الرحمن الرحیم
شروع می‌کنیم. یاحق
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    kak6_e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    قوانین:
    ۱-پست اسپم ممنوع (قابل توجه کاربران تازه وارد)
    ۲-حتما پست اول، پست قوانین و تاپیک
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    را ببینید.
    ۳-کسانی که در نظرسنجی تاپیک
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    گزینه خیر رو زدن، اجازه فرستادن پست ندارن.
    ۴-خودم انتخاب میکنم چه کسانی پست بعدی رو مینویسن. پست فرستاده شده رو با دقت مطالعه کنید و سیر داستان رو بدونید، بعد در خصوصی یا پروفم درخواست بدید، من از بین چند نفر یکی رو انتخاب میکنم و مینویسم پست بعدی رو چه کسی مینویسه.
    ۵-آهنگ و اینا نداریم،مگه اینکه یه بیت باشه اونم با شرایط همخونی داشته باشه.البته باید به من بگین و بنویسین متن بیت رو تا من بگم میشه بنویسین یا نه.
    ۶-از پستای کاربران تشکر کنید، زحمت کشیده شده واسه هر خطش!
    ۷-هر کس فقط اجازه نوشتن سه یا در صورت نیاز چهار پست رمان رو داره

    مقدمه :
    خدا می گوید عشق از تمام پاکی ها پاک تر است .
    شاید ... نمی دانم اما ...
    عشق من زود خونین شد
    در پس پرده های فلک
    نیم روزی بگذشته از ملک
    عشق من زود خونین شد
    جنگ شد ، یک مبارزه
    مرد قلب عاشقانه ی من
    عشق رفت و دشمنی آمد
    می گفت :
    جنگ ، جنگ است
    و مرگ ، مبارزه
    این داستان ، همه اش یک دسیسه ی عظیم است .
    خــ ـیانـت و حقه ، در حق چند جوان ،
    سقوطی به اعماق سرزمین های وحشت
    به سرزمین مرگ در تاریکا
    به جهانی به نام ساواگا
     
    آخرین ویرایش:

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    کاربران:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    اجازه شرکت در رمان کارگروهی رو ندارن. البته ازونجایی که بنده خیلی دلسوزم اگر میخوان شرکت کنن بگن تا اسمشون رو پاک کنم
     
    آخرین ویرایش:

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    پست اول توسط خودم @Negin.k توشته میشه.

    آن موجود کریه، موهایش را رها کرد. سرش به شدت به زمین اصابت کرد. موجود، از آن اتاق که معروف به اتاق شکنجه بود، بیرون رفت. سرش به شدت ذوق ذوق می‌کرد. بی‌حال بود، اما می‌خواست هر طور شده به سمت دیوار برود. تقلا کنان بلند شد و تلو تلو خوران به سمت دیوار رفت. به دیوار تکیه داد و ذهنش کشیده شد سمت عشقش، مهرداد! یعنی کجا بود؟ چه کاری انجام می‌داد؟ دلش پر می‌کشید برای زمانی که در مدرسه بودند. تصمیم گرفت از اول مرور کند، اتفاقاتی که باعث شد او و دوستانش اینجا در شکنجه گاه، و مهرداد گمشده در ناکجا آباد باشد!
    ***
    همه بچه ها خندیدند، ولی چشمان او فقط خنده های یک نفر را می‌دید، عشقش ناهید را! چقدر زیبا می‌خندید! صدای هو کردن بچه ها بلند شد. متوجه شد زمان زیادی به ناهید خیره بوده و ناهید از خجالت قرمز شده. خنده‌اش گرفت. وقتی پوست سفید‌اش قرمز می‌شد خیلی زیبا می‌شد!
    شهروز: بسه برادر من آب شد بچه!
    خندید.
    مهرداد: دوست دارم به عشقم نگاه کنم، تو برو به عشق خودت نگاه کن کاری به نگاه کردن یا نکردن من به عشقم نداشته باش.
    شهروز زیر چشمی نگاهی به آتنای خندان کرد و نامحسوس لبخندی زد. به جز آتنا و سینا، کل اکیپ می‌دانستند که شهروز آتنا را دوست دارد. مهرداد و ناهید لبخندی زدند. خیلی دوست داشتند بدانند که آتنا هم شهروز را دوست دارد یا نه؟
    صدای در بلند شد و بعد، دستیار مدیر مدرسه به داخل اتاق آمد. مدرسه آنها مدرسه شبانه روزی بود که پر از موجودات ماورائی بود. موجوداتی که حتی فکر آنان وحشتناک بود!
    دستیار: مهرداد دنبالم بیا کارت دارن.
    سینا: باز چه گندی زدی برادر من؟
    مهرداد لبخند گیجی زد. دو سه روزی بود که سر به سر کسی نگذاشته بود. بدون جواب دادن به سینا، دنبال دستیار رفت. بعد پشت سر گذاشتن خوابگاه، به سمت مدرسه و بعد، به سمت اتاق مدیر راه افتادند. مهرداد نگران نبود. می‌دانست کاری انجام نداده است که باعث دردسر شود، ولی کاملا گیج بود. بالاخره به اتاق مدیر رسیدند. دستیار و مهرداد به داخل اتاق رفتند. دستیار تا کمر خم شد و ادای احترام کرد. مهرداد نگاه بی تفاوتی به مدیر خشمگین کرد. حتی اگر سرش را جدا کنند، او برای آن قورباغه سبز و گوش دراز خم نمی‌شد و همین مدیر را بسیار خشمگین می‌کرد. نه اینکه مدیر آنها قورباغه باشد، نه! بچه های مدرسه به دلیل پوست سبز قورباغه مانندش به او قورباغه می‌گفتند. او کاملا مانند جادوگران کارتون های زمینی بود، با گوش های مثلثی و دماغ دراز و یک زگیل روی دماغش! جادوگران مانند دورگه ها و انسان ها بودند و مدیر مدرسه تنها استثنایی بود که او دیده بود. روی صندلی نشست. صندلی های چندشی که کاملا مانند سوسک ساخته بودند! خب، مدیرشان بسیار عجیب و غریب بود! بعد کلی معطل شدن، اتاق معلمان باز شد و معلم مهربان و عزیزشان از آن بیرون آمد. معلم فرشاد نام، با دیدن مهرداد لبخند مهربانی زد.
    فرشاد: بیا اینجا مهرداد، باید چیزی بهت بگم.
    مهرداد به سمت اتاق معلمان رفت. برعکس اتاق مدیر که بسیار زشت بود، اتاق معلمان بسیار زیبا و شیک بود! به سمت صندلی رفت تا روی آن بنشیند. قبل از آنکه حتی سردی صندلی را حس کند، فرشاد بی مقدمه گفت:
    فرشاد: اون کسی که دنبالش بودیم تویی.
    بدن مهرداد خشک شد و حالت نیم خیز گرفت. بعد اینکه کمی مسلط شد، نشست و گفت:
    مهرداد: من؟ من کسی هستم که قراره با قدرت هاش شیاطین و پلید ها داخل ساواگا زندانی بشن؟
    فرشاد سری به نشانه بله تکان داد.
    مهرداد: مطمئنین؟ شاید اشتباهی شده!
    فرشاد تیز نگاهش کرد.
    فرشاد: آزمایش قدرت، آزمایش خون، تست های قدرتی، همه و همه نشون می‌ده فرد مورد نظرمون تویی. تو حتی از شهروز که فرزند الهه و خدای جنگه قدرتمند تری!
    مهرداد می‌ترسید. ترس از دست دادن دوستانش، و بیشتر از همه عشقش، مانند خوره به جانش افتاده بود. شنیده بود در طی سالیان، هر کسی این قدرت را داشت، نه تنها خودش کشته شد، بلکه قبل کشته شدنش عزیزانش کشته شدند. یاد خنده های زیبای ناهیدش افتاد، نمی‌توانست آن خنده های زیبا را زیر خاک ببیند! فرشاد امیدوار کنان گفت:
    فرشاد: نگران نباش. ایندفعه فرشته ها طرف ما هستن. اونا قول دادن از فرد مورد نظر و دور و اطرافیاش محافظت کنن.
    نور امیدی در دل مهرداد روشن شد. فرشته ها از خوش قول ترین موجودات بودند. او می‌توانست ماموریت را انجام دهد و عزیزانش در امنیت باشند! لبخند قدردانی زد و به توضیحات فرشاد که درباره ماموریت توضیح می‌داد، گوش سپرد.
    ***
    ناهید: هر جا تو بری ما میایم.
    کلافه دستی به موهایش کشید. از طرفی دوست داشت عشقش پیشش باشد، از طرفی نگران بود. فرشاد گفته بود خطر ناک ترین ماموریت خواهد بود، از طرفی گفته بود دوستانش هم دنبالش بیایند! شهروز متوجه مشکل مهرداد شد، دستی به شانه رفیقش زد و گفت:
    شهروز: هی پسر نگران نباش. ما می‌تونیم مراقب خودمون باشیم.
    مهرداد: چطور نگران نباشم، وقتی از شما عزیز تر ندارم؟!
    ناهید لبخندی زد و مهرداد را بغـ*ـل کرد.
    ناهید: ما می‌تونیم مراقب خودمون باشیم. مهرداد عزیزم بذار باهات بیایم، بخدا اینجوری از نگرانی دق می‌کنیم!
    آهی کشید. مگر می‌شد ناهیدش چیزی بخواد و او انجام ندهد؟! به قول بچه های مدرسه، زن ذلیل است! دوست دارد همیشه ناهیدش خوشحال باشد، حتی اگر خوشحالی‌اش با آمدن به این ماموریت خطرناک فراهم شود.
    مهرداد: باشه. وسایلتون رو جمع کنید، همه باهم ماموریت رو انجام می‌دیم.
    سینا ضربه محکمی به پشت مهرداد زد که باعث شد او چند قدم به سمت جلو پرت شود.
    سینا: ایول داری برادر من ایول داری!
    بعد با آتنا به اتاق رفتند تا وسایل شان را جمع کنند. مهرداد لبخندی به دوستان خل و چل و شادش زد و در دلش دعا کرد هیچوقت آنها را از دست ندهد!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    پست بعدی توسط @*AFSOON* نوشته میشه
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    پنج قهرمان از در ساختمان شماره ی ۷ خارج شدند . خانه ای به نظر معمولی ، که با شناسایی آن ها تبدیل به بزرگترین مدرسه شبانه روزی دنیای شب یا همان دنیای جادو ، می شد .
    با ظاهری کاملاً انسانی و معمولی ، پسر ها تی شرت های سبز و شلوار های کتان مخصوص مدرسه ؛ دختر ها هم مانتو و شلوار های تابستانه ی سیاه رنگ به همراه شال های بسیار بلند آبی به تن داشتند .
    پوست قورباغه ای ، همان مدیر بسیار محترم مدرسه ، امر کرده بود که رنگ رسمی برای پسران ، فقط سبز و برای دختران ، فقط آبی است .
    کوله پشتی های شبیه به همشان ، لباس های مشترکشان و قدم هایی که در کنار هم بر می داشتند ، به خوبی نشان می داد که آن ها یک اکیپ جدا ناشدنی هستند .
    سینا در حالی که نگاهش را میان مردم پرکار تهران می گرداند ، از مهرداد که تمام حواسش پیش ناهید بود ، پرسید : برادر عاشق ؟ اگر مزاحم تماشای فیلم مورد علاقت نمی شم ، می شه بگی چرا داریم ول می گردیم ؟
    مهرداد نگاهش را با چاشنی تندی چون یک چشم غره ی اساسی ، به سینا ، چسباند : سه هفته دیگه ٬ درست در نیمه شب ۱۴ شهریور ماه ، همون شبی که ماه در کامل ترین حالت خودش قرار می گیره ، قراره که یک تجمع عظیم شیطانی صورت بگیره . دقیقا مقابل دروازه های ساواگا ، ما باید دنبال کلید دروازه باشیم ، کلیدو پیدا کنیم ، پشت دروازه ها کمین کنیم ، در فرصت مناسب دروازه ها رو باز کنیم و وقتی شیاطین به داخل کشیده شدن ، اونوقته که من باید دروازه رو ببندم .
    سینا نیش خند دیوانه واری زد و به طعنه گفت : می دونی ؟ حس می کنم حتی از سگ سواری هم آسون تره .
    به جای اینکه اکیپ ناراحت شوند ، همه شان بلند بلند خندیدند . به خاطر یادآوری خاطره ی شیرین سگ سواری سینا !
    سینا و بچه ها ۶ سال بیشتر نداشتند . سینا یک سگ تازی سیاه رنگ پیدا کرده و او را جسی صدا می زد ! یک روز برای امتحان سگ سواری ، روی جسی پرید ، جسی شوک زده شروع به حرکت کرد و در میان راه ، سینا را به شدت روی زمین انداخت . جالب اینجا بود که سینا ی کوچک تا یک هفته نمی توانست درست بنشیند !
    مهرداد با شدت بیشتری خندید . سینا مانند دختر ها پشت چشم نازک کرد : کوفت !
    ******
    مهرداد برای اتومبیل زرد ، دست تکان داد : دربست ؟
    باز هم نایستاد . شهروز با کف دست بر پیشانی کوفت و گفت : اه ! اینا دیگه کین ؟ حتی وقتی می گی دربست هم نمی ایستن . مگه تا پاکدشت چقدره که به خاطرش دربست می گیری ؟
    سینا با دست مهرداد را به کنار هل داد و به سمت ماشین های پارک شده ، در کنار خیابان رفت . یک دویست و شش نوک مدادی را هدف گرفت . دستش را روی در سمت راننده گذاشت و در با صدای آرامی باز شد .
    صدا زد : بیاین بچه ها !
    آتنا ذوق زده گفت : عاشقتم سینا .
    سینا در سمت راننده را برای آتنا باز گذاشت و خودش کنار او نشست و گفت : خیلی ها عاشقمن ، ولی من قصد ادامه تحصیل دارم .
    همه ی این ها را با لحنی کشدار و صدایی دخترانه گفت . بچه ها شاد خندیدند و سوار شدند .
    با کار گذاشتن یک طلسم کوچک ، ماشین خود به خود استارت خورد و راه افتاد . مقصد بچه ها سمنان بود . بیابان های میان سمنان و سبزوار . در جست و جوی کلید دروازه های مخفی و وحشتناک ساواگا .
    *******
     
    آخرین ویرایش:

    he.s

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/09
    ارسالی ها
    2,495
    امتیاز واکنش
    10,204
    امتیاز
    904
    #زمان حال#
    صدای نفس های تندش در جنگل می‌پیچید. نمی‌توانست جلوی نفس های پر سر و صدایش را بگیرد.

    آن موجود بی چشم دنبالش بود.
    ناگهان دستی به او چنگ زد و از زمین بلند کرد. فریادی از درد و غافلگیری کشید.
    آن موجود با دست های پر مو و ناخن های سیاه و مستطیلی‌اش او را گرفته بود.
    کمی تقلا کرد تا از دست آن موجود با دندان های تیزش فرار کند.
    آب دهان از لب و لوچه موجود آویزان بود. مطمئنا اگر چشم داشت با آنها به او زل می‌زد.
    فریادی کشید و نوری تیر مانند، آن شیطان سگ مانند را از وسط نصف کرد. بومرنگ نوری‌اش را از دل و روده شیطان بیرون آورد و دستی به آن کشید.
    -مرسی. مثل همیشه به موقع. می‌دونی کی باید به سمتم برگردی.
    بومرنگ را به پشتش بست و آرام راه افتاد. جنگل در سکوت و تاریکی وهم آوری فرو رفته بود. با دستش نوری درست کرد تا جلوی راهش را ببیند. با چیزی که دید، ترجیح داد نور را خاموش کند. چند شیطان در آن دور و اطراف بودند که چشم هایشان حساس به نور بود.

    خدا را شکر می‌کرد که آنها حس بویایی ندارند تا بتوانند به راحتی او را پیدا کنند. آرام آرام به طرف جایی که حدس می‌زد به هوش آمده بود، رفت.
    کوله‌اش را برداشت و به سمت خروجی جنگل راه افتاد. قطعا الان منتظرش بودند!

    #گذشته#
    ماشین وسط راه خود بود که خاموش شد. شهروز لعنتی‌ای گفت و از صندلی راننده پیاده شد.
    آتنا:چی شده؟
    شهروز لبخندی به عشقش زد.
    شهروز:چیزی نیست. یکم خراب شده باید درستش کنیم. این کار مرداس دخترا تو ماشین بمونید.
    و به زور مهرداد را که با نگاهش در حال خوردن ناهید بود را پیاده کرد، با زور مشت و لگد! کاپوت را بالا زدند که بخار داغی بیرون آمد و صورت شهروز را نشانه رفت. شهروز فریادی از درد کشید و دستش را روی صورتش گذاشت. آتنا با سرعت زیادی پیاده شد.
    آتنا:شهروز؟! شهروز حالت خوبه؟ وای.
    آتنا دستش را روی قلبش گذاشت. صورت شهروز به شدت قرمز و ملتهب شده بود. معلوم بود بخار بسیار داغ بوده.
    آتنا:بیا اینجا شهروز.
    شهروز آرام به سمت آتنا رفت و آتنا تکه یخی را از آب معدنی‌اش درست کرد و روی صورت شهروز گذاشت. شهروز ناله‌ای دردناک کرد که اشک در چشمان آتنا جمع شد. یخ های روی صورت شهروز از شدت داغی، دوباره ذوب شدند اما آتنا دوباره آنها را تبدیل به یخ کرد و روی صورت شهروز گذاشت. آنقدر اینکار را کرد تا صورت شهروز به حالت اول برگشت و دیگر دردناک نبود. در این فاصله، سینا و مهرداد ماشین را درست کرده بودند.
    مهرداد:تموم شد. ببینم صورتت رو! بازم خوبه آتنا بود ازت مراقبت کنه.
    آتنا و شهروز لبخند خجولی زدند و سوار ماشین شدند. ماشین به آرامی راه می‌رفت و آنها در سکوت به آهنگ بوی روح می‌ده نیروانا گوش می‌دادند. آتنا و شهروز از قسمتی که می‌گفت:
    With the lights out , it’s less dangerous
    در تاریكی خطر كمتری وجود داره
    متعجب بودند. تاریکی خطرات بسیاری دارد! او چطور می‌تواند بگوید در تاریکی خطر کمتری وجود دارد؟ ولی مهرداد این قسمت در سرش تکرار می‌شد:
    A muiatto
    یه دورگه
    An albino
    یه آدم زال
    A mosquito
    یه حشره
    حس عجیبی به آن قسمت داشت. انگار داشت چیزی را می‌گفت که مهرداد نمی‌توانست آنرا بفهمد. سعی کرد بی خیال افکارش شود و یک دل سیر عشقش را ببیند، شاید دیگر وقتی نداشته باشد!
    ***
     

    Negin.k

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/05
    ارسالی ها
    3,432
    امتیاز واکنش
    23,507
    امتیاز
    746
    سن
    21
    ممنون از هلیای عزیزم!
    دوستان ۶-از پستای کاربران تشکر کنید، زحمت کشیده شده واسه هر خطش!
    اگر دنبال میکنید، یه تشکری بزنید دلمون خوش باشه. در ضمن یه درخواستیم بدین پستای بعدی رو بنویسین گـ ـناه نمی‌شه!
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا