این پست نوشته شد توسط
" @فاطمه تاجیکی "
"حال"
به قدم هایش سرعت بخشید.باید هرچه سریعتر از آن جنگل لعنتی بیرون می رفت.
جنگل لحظه به لحظه تاریک تر میشد درختان سر به فلک کشیده وحشت جنگل را چندبرابر کرده بودند.
مهرداد لبخندی از خوشحالی زد، زیرا توانست آخر جنگل را ببیند هرچه به آخر جنگل نزدیک تر میشد خوشحالی اش نیز بیشتر میشد. ده متر مانده بود از این جنگل لعنتی بیرون برود که صدای نازک زنانه قدم هایش را سست کرد! سرجایش ایستاد اما برنگشت.
-مهرداد نمیخوای برگردی منو ببینی؟
چشمان مهرداد از خوشحالی برق زد!بی توجه به احساس خطری که تمام وجودش را فرا گرفته بود به سوی صدا بازگشت اما، از جایش تکان نخورد!
مهرداد با لبخند لب زد.
-ناهیدم!
ناهید لبخند دل فریبی زد و در حالی که به چشمان قهوه ای مهرداد خیره بود گفت:
-کجا بودی مهرداد؟دلم برات تنگ شده بود!
مهرداد:عزیزدلم منم دلم برات تنگ شده بود بچه ها کجان چرا پیشت نیستن؟!
و مشکوک به ناهید خیره شد.ناهید خون سرد یک قدم نزدیکتر آمد و گفت:
-بچه ها بیرون جنگلن من نتونستم بیشتراز این صبرکنم اومدم دنبالت!
مهرداد خشمگین از لای دندان های بهم چسبیده اش غرید:
-تنهایی اومدی؟ نگفتی ممکنه بلایی سرت بیاد؟چرا سینا یا شهروز همراهت نیومدن!؟
ناهید با بغض گفت:
-به جای دستت درد نکنه است؟
و پشتش را به مهرداد کرد.مهرداد نفس عمیقی کشید و یک قدم به سمت ناهید برداشت که با فکری که به ذهنش خطور کرد بی حرکت ایستاد.ناهید پشت به مهرداد ایستاده بود و منتظر آمدن مهرداد بود.
مهرداد با خود اندیشید"چگونه آنها میدانستند که من در این جنگل هستم!؟"
با پریشانی تمام افکارش را دور، ریخت و به سمت ناهید رفت ده قدم مانده بود به ناهید برسد که با صدای یاشا سرجایش بی حرکت ایستاد:
-
A muiatto
یه دورگه
An albino
یه آدم زال
A mosquito
یه حشره
نرو،نرو! اون ناهید نیست،دختر ابانیس فرمانده دوم شیاطینه نرو!
مهرداد خشمگین دستش را به سمت سلاحش برد که با صدای دوباره یاشا دستش را، انداخت:
-الان وقت عمله مهرداد بدون سلاح باید اینکارو بکنی!از قدرت های درونیت استفاده کن و رینی رو بکش!
مهرداد متعجب در ذهنش تکرار کرد"کدام قدرت؟!"
یاشا در حالی که صدایش دورتر میشد گفت:
-قدرت درونیت به قلبت رجوع کن مهرداد تو میتونی!
مهرداد سری تکان داد و با خودش گفت"استرس جایی نداره،ترس جایی نداره من یک مردم و میتوانم این شیطان را شکست بدهم"
مهرداد پوزخند صدا،داری زد که رینی متعجب شد اما به سمت مهرداد بازنگشت.
مهرداد با صدای تمسخر آمیز گفت:
-نمیخوای که باور کنم تو ناهید منی؟ها رینی خانوم؟
رینی نیشخندی زد و به سمت مهرداد بازگشت
چهره اش در آنی تغییر کرد موهای بلند مشکی،پوست سبزه سبزه چشمان درشت مشکی و لباس سر تا پا سیاه.مهرداد متعجب گفت:
-تو چشم داری؟!
رینی هستریک خندید و گفت:
-اوه جناب مهرداد توقع داشتی منم مثل سربازامون چشم نداشته باشم؟نچ نچ من و اربـاب زاده ها چشم داریم پسر.
مهرداد چشمانش را ریز کرد حال باید چه کند؟!
درحال فکر کردن بود که یک شاخه تنومد از درخت سمت چپش پایین آمد و به سرعت به سوی مهرداد حرکت کرد مهرداد متعجب و بی توجه به خنده های وحشتاک رینی دستش را بالا آورد و به سمت شاخه تنومند دراز کرد و چشمانش را بست. هرچه منتظر ماند خبری از شاخه درخت نبود، و همچنین صدای خنده رینی قطع شده بود!
چشمانش را باز کرد و دستانش را پایین اورد متعجب دید که شاخه ریز ریز شده و روی زمین افتاده است!
رینی متعجب گفت:
-چطور ممکنه؟!
مهرداد که خود نیز متعجب شده بود اما خونسرد گفت:
-اوه رینی جون توقع نداشتی که قدرت های خاص خودم رو نداشته باشم؟
رینی فریاد زد :
-میکشمت،میکشمت.
و به سمت مهرداد حمله ور شد مهرداد ناخواسته با پاهایش محکم روی زمین فشار آورد و از، زمین جدا شد و در هوا معلق شد.رینی سرجایش ایستاد تعجب کرده بود مهرداد را چه به این قدرت ها؟
مهرداد فریاد زد:
-رینی از ناهیدم برای فریب دادن من استفاده کردی میکشمت!
و با دستش یک گوی سفید رنگ درست کرد و با قدرت به سمت رینی پرتاب کرد، رینی از تعجب قدرت نشون دادن عکس العمل را نداشت!گوی سفید رنگ محکم به قفسه سـ*ـینه رینی برخورد کرد و محکم بر، روی زمین افتاد.رینی از درد فریادی کشید و غیب شد!
مهرداد متعجب روی زمین قرار گرفت وقت آن نبود که به این چیز ها فکر کند باید هرچه سریعتر از این جنگل پر خطر دور شود.
و به سمت خروجی جنگل دوید، در عرض چند ثانیه از آن جنگل نفرین شده خارج شد.
" @فاطمه تاجیکی "
"حال"
به قدم هایش سرعت بخشید.باید هرچه سریعتر از آن جنگل لعنتی بیرون می رفت.
جنگل لحظه به لحظه تاریک تر میشد درختان سر به فلک کشیده وحشت جنگل را چندبرابر کرده بودند.
مهرداد لبخندی از خوشحالی زد، زیرا توانست آخر جنگل را ببیند هرچه به آخر جنگل نزدیک تر میشد خوشحالی اش نیز بیشتر میشد. ده متر مانده بود از این جنگل لعنتی بیرون برود که صدای نازک زنانه قدم هایش را سست کرد! سرجایش ایستاد اما برنگشت.
-مهرداد نمیخوای برگردی منو ببینی؟
چشمان مهرداد از خوشحالی برق زد!بی توجه به احساس خطری که تمام وجودش را فرا گرفته بود به سوی صدا بازگشت اما، از جایش تکان نخورد!
مهرداد با لبخند لب زد.
-ناهیدم!
ناهید لبخند دل فریبی زد و در حالی که به چشمان قهوه ای مهرداد خیره بود گفت:
-کجا بودی مهرداد؟دلم برات تنگ شده بود!
مهرداد:عزیزدلم منم دلم برات تنگ شده بود بچه ها کجان چرا پیشت نیستن؟!
و مشکوک به ناهید خیره شد.ناهید خون سرد یک قدم نزدیکتر آمد و گفت:
-بچه ها بیرون جنگلن من نتونستم بیشتراز این صبرکنم اومدم دنبالت!
مهرداد خشمگین از لای دندان های بهم چسبیده اش غرید:
-تنهایی اومدی؟ نگفتی ممکنه بلایی سرت بیاد؟چرا سینا یا شهروز همراهت نیومدن!؟
ناهید با بغض گفت:
-به جای دستت درد نکنه است؟
و پشتش را به مهرداد کرد.مهرداد نفس عمیقی کشید و یک قدم به سمت ناهید برداشت که با فکری که به ذهنش خطور کرد بی حرکت ایستاد.ناهید پشت به مهرداد ایستاده بود و منتظر آمدن مهرداد بود.
مهرداد با خود اندیشید"چگونه آنها میدانستند که من در این جنگل هستم!؟"
با پریشانی تمام افکارش را دور، ریخت و به سمت ناهید رفت ده قدم مانده بود به ناهید برسد که با صدای یاشا سرجایش بی حرکت ایستاد:
-
A muiatto
یه دورگه
An albino
یه آدم زال
A mosquito
یه حشره
نرو،نرو! اون ناهید نیست،دختر ابانیس فرمانده دوم شیاطینه نرو!
مهرداد خشمگین دستش را به سمت سلاحش برد که با صدای دوباره یاشا دستش را، انداخت:
-الان وقت عمله مهرداد بدون سلاح باید اینکارو بکنی!از قدرت های درونیت استفاده کن و رینی رو بکش!
مهرداد متعجب در ذهنش تکرار کرد"کدام قدرت؟!"
یاشا در حالی که صدایش دورتر میشد گفت:
-قدرت درونیت به قلبت رجوع کن مهرداد تو میتونی!
مهرداد سری تکان داد و با خودش گفت"استرس جایی نداره،ترس جایی نداره من یک مردم و میتوانم این شیطان را شکست بدهم"
مهرداد پوزخند صدا،داری زد که رینی متعجب شد اما به سمت مهرداد بازنگشت.
مهرداد با صدای تمسخر آمیز گفت:
-نمیخوای که باور کنم تو ناهید منی؟ها رینی خانوم؟
رینی نیشخندی زد و به سمت مهرداد بازگشت
چهره اش در آنی تغییر کرد موهای بلند مشکی،پوست سبزه سبزه چشمان درشت مشکی و لباس سر تا پا سیاه.مهرداد متعجب گفت:
-تو چشم داری؟!
رینی هستریک خندید و گفت:
-اوه جناب مهرداد توقع داشتی منم مثل سربازامون چشم نداشته باشم؟نچ نچ من و اربـاب زاده ها چشم داریم پسر.
مهرداد چشمانش را ریز کرد حال باید چه کند؟!
درحال فکر کردن بود که یک شاخه تنومد از درخت سمت چپش پایین آمد و به سرعت به سوی مهرداد حرکت کرد مهرداد متعجب و بی توجه به خنده های وحشتاک رینی دستش را بالا آورد و به سمت شاخه تنومند دراز کرد و چشمانش را بست. هرچه منتظر ماند خبری از شاخه درخت نبود، و همچنین صدای خنده رینی قطع شده بود!
چشمانش را باز کرد و دستانش را پایین اورد متعجب دید که شاخه ریز ریز شده و روی زمین افتاده است!
رینی متعجب گفت:
-چطور ممکنه؟!
مهرداد که خود نیز متعجب شده بود اما خونسرد گفت:
-اوه رینی جون توقع نداشتی که قدرت های خاص خودم رو نداشته باشم؟
رینی فریاد زد :
-میکشمت،میکشمت.
و به سمت مهرداد حمله ور شد مهرداد ناخواسته با پاهایش محکم روی زمین فشار آورد و از، زمین جدا شد و در هوا معلق شد.رینی سرجایش ایستاد تعجب کرده بود مهرداد را چه به این قدرت ها؟
مهرداد فریاد زد:
-رینی از ناهیدم برای فریب دادن من استفاده کردی میکشمت!
و با دستش یک گوی سفید رنگ درست کرد و با قدرت به سمت رینی پرتاب کرد، رینی از تعجب قدرت نشون دادن عکس العمل را نداشت!گوی سفید رنگ محکم به قفسه سـ*ـینه رینی برخورد کرد و محکم بر، روی زمین افتاد.رینی از درد فریادی کشید و غیب شد!
مهرداد متعجب روی زمین قرار گرفت وقت آن نبود که به این چیز ها فکر کند باید هرچه سریعتر از این جنگل پر خطر دور شود.
و به سمت خروجی جنگل دوید، در عرض چند ثانیه از آن جنگل نفرین شده خارج شد.
آخرین ویرایش: