الهی خود کردم و خود خریدم، آتش بر خود، خود افروزانیدم، از دوستی آواز دادم دل و جان را فراناز دادم، اکنون که در غرقابم دستم گیر که گرم افتادم. هر روز من از روز پسین یاد کنم بر درد گنه هزار فریاد کنم از ترس گـ ـناه خود شوم غمگین باز از رحمت او خاطر خود شاد کنم
الهی چندی به کسب تو یاد تو ورزیدم، باز یک چندی بیاد خود را نازیدم، اکنون که یاد بشناختم خاموشگر دیدم، چون من کیست که این مرتبت را بسزیدم، فریاد از یاد به اندازهء دیدار بهنگام و از آشنایی به نشان و دوستی به پیغام.
الهی ما به تو زنده ایم، هرگز کی میمیریم. ما که به تو شادمانیم کی اندوهگین شویم. ما که به تو نازانیم چون بی تو به سر آریم، ما که به تو عزیزیم هرگز چون ذلیل شویم.
الهی چه غم دارد که تو را دارد و کرا شاید که تو را نستاید، آزادا آن نفس که بیاد تو بازان و آباد آن دل که به مهر تو نازان و شاد آن کس که با تو در پیمان است. ما را سر و سودای کس دیگر نیست در عشق تو پروای کس دیگر نیست جز تو دگری جای نگیرد در دل دل جای تو شد جای کس دیگر نیست