ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
ملک‌زاده گفت : شنیدم که شبانی بود، گلّهٔ گوسفند داشت. تیسی را زروی نام بپیش آهنگی گلّه مرتب گردانید؛ شراستی و شوخئی بافراط بر خویِ او غالب بود، هر روز بزخمِ سروی گوسفندی را افگار کردی و بره و بزغالگان را بزیان آوردی، تا شبان ازو بستوه آمد. با خود گفت: آن به که من این زیان از پهلویِ زروی کنم. او را ببازار برد، تا بفروشد. زروی نگاه کرد، از دور مردی قصاب را دید با شکلی سمج و جامهٔ شوخگن، کاردی در دست و پارهٔ ریسمان بر میان؛ اندیشه کرد که این مرد سببِ هلاک منست و بقصدِ خون ریختنِ من می‌آید و اگرچ اَلظَّنُ یُخطِیُ وَ یُصِیبُ گفته‌اند ، مرا قدمِ ثبات می‌باید افشردن و خاطر خود را با دست گرفتن تا خود چه پیش آید که مرد را چون خوف وخشیت بردل غالب آمد، دست و پای قدرت از کار فرو ماند. مردِ قصّاب نزدیک درآمد و زروی را بخرید و برزمین افکند و دست و پایش محکم فرو بست و بطلبِ فسان در دکّان رفت. زروی باخود گفت : اینجا مقامِ صبر نیست، آنچ در جهد و کوشش گنجد، بکار آورم؛ اگر ازین بند رها شوم و نجات یابم فَهُوَ المُرَادُ و اگر دیگر باره گرفتار آیم و چرخِ چنبری بارِ دیگر این رسن را بچنبرِ گردن من برآرد، همین حالت باشد که اکنون هست ع، اَنَا الغَرِیقُ فَمَا خَوفِی مِنَ البَلَلِ ؛ از هولِ واقعه و بیمِ جان بهر قوّت که ممکن بود، دست و پائی بزد و گوئی زبانِ نصیحت در گوشِ دلش می‌خواند :
اندرین بحرِ بی‌کرانه چو غوک
دست و پائی بزن ، چه دانی، بوک
آخر رسن بگسست و جانی که بموئی آویخته بود، بچنبرِ نجات بجهانید و بجست. چون تیر از کمان و مرغ از دام میرفت و قصّاب بر اثر او می‌دوید. در همسایگیِ قصاب باغی بود ملاصق بسرای او، و زنش حَاشَا لِمَن یَسمَعُ، با باغبان سروکاری داشت. هرگه که جای خالی یافتندی و فرصت میسّر شدی، ایشان را در باغ ملاقاتی افتادی، آن روز این اتّفاق واقع شده بود. چون زروی بدر باغ رسید، از نهیب قصّاب سروی بر در باغ زد و از آن سوی دیگر انداخت و بباغ درجست، خصم از پی او کارد کشیده. ناگاه زنِ خود را پیش باغبان یافت و چون ایشان را چشم برو افتاد بدان صفت، هردو حقیقت شمردند که او از حالِ اجتماع ایشان خبر داشتست و بمقاتلت آمده. قصاب و باغبان هر دو با یکدیگر آویختند و بانگ و مشغلهٔ مردم از هر جانب برخاست. زروی در آن میانه بفرجهٔ فرج بیرون جست و جان ببرد ع، مَصَائِبُ قَومٍ عِندَ قَومٍ فَوَائِدُ . آخرالامر از باغستان بصحرا افتاد، در پناهِ غاری خزید. چندانک آفتاب ازین بامِ لاجورداندود پشت بدیوارِ مغرب فرو کرد و خیمهٔ اطلس سیاه را باوتادِ طالع و غارب بر سرِ ساکنانِ عالم زدند، زروی از غار بیرون آمد، تا مگر یاری طلب کند. از هر جهت توسّمی می‌نمود و رایحهٔ راحتی تنسّم می‌کرد، تا آوازِ سگی بگوش او آمد. زروی گفت : اصحابّ کهف را در آن غارسگ رابع و خامس بود، مرا درین غار ثَانِیَ اثنَین خواهد شد ، لیکن آوازِ سگ دلیلِ آبادانی باشد و خرابیِ کارِ من از آبادانیست. او بآوازِ سگ میرفت و سگ می‌آمد، تا بهم رسیدند. چون دو همدمِ موافق و دو یارِ مشفق که بعد از تمادیِ عهدِ فراق بمعهدِ وصال و مشهدِ مشاهدهٔ یکدیگر رسند، درود و تحیّت دادند. زروی گفت: سابقهٔ خدمتی و مقدمهٔ معرفتی نرفتست، تعریف فرمای، تا تو کیستی و از کجا می‌آئی. سگ گفت من زیرک نامم و از گلهٔ که در حراستِ منست باز مانده‌ام و دورافتاده؛ میجویم تا خود کجا یابم. زروی بملاقاتِ او مقاساتی که از رنجِ تنهائی کشیده بود، فراموش کرد و از اندیشهٔ مخافات و انواع آفات بیاسود.
فَمَن یَأتِهِ مِن خَائِفٍ یَنسَ خَوفَهُ
وَ مَن یَأتِهِ مِن جَائِعِ البَطنِ یَشبَعِ
پشتِ استظهار بدو قوی کرد و ثقت بشفقتِ او بیفزود. روی بدو آورد و پرسید که چه خواهی کرد و پیش‌نهادِ نظرِ مبارک چیست و همّت بر چه کار مقصورست. زیرک گفت : تا آنگه که حراقهٔ شب تمام بسوزند و مشعلهٔ روز برافروزند؛ همین جایگاه در جوارِ صحبتِ تو می‌باشم. فردا گردِ این نواحی برآیم تا گله را باز یابم و با جای شوم و بَعدَ اِحمَادِ السُّرَی عِندَ الصَّبَاحِ مگر اَلعُودُ اَحمَدُ بر خوانم. زروی گفت : ای زیرک، اَلاَلقَابُ تَنزِلُ مِنَ السَّماءِ ، پنداری بجهت ذکا و کیاست و دها و فراست نام تو زیرک افتاد و چون نامِ تو بزیرکی شهرت گرفت، لایقِ حال تو آنست که هرچ اندیشی و کنی، زیرکانه بود. سالهاست تا تو در متابعتِ شبانی و در محافظتِ گوسفندی چند روزگار می‌بری و عمر می‌سپری و لـ*ـذتِ خواب و آسایش لیلاً و نهاراً بر خود حرام کردهٔ و از مصاحبت و مخالطتِ مردم دور ماندهٔ. بنان پارهٔ جوین که از خورشِ شبان فاضل آید، قانع باشی؛ بهزار فریاد و عویل لقمهٔ بستانی و هرگز نوالهٔ بی‌استخوانِ جفا نخوری. اگر روزی سر در کاسهٔ اوزنی، خواهد که کاسهٔ سرت بزخم چوب بازشکافد و از ننگِ لعابِ دهنِ تو آنرا بهفت آب بشوید و تمامیِ طهارت آن از خاک دهد که تو پای برو می‌نهی. چرا بی‌المامِ ضرورتی و الجاءِ حاجتی بدین هوان و مذلّت فرود آمدهٔ و در معاناتِ این مشقت تن در دادهٔ ؟ سیّما که در سیماءِ فرّخِ تو دلایلِ به روزی و مخایلِ ظفر و پیروزی بر همه مرادها می‌بینم
وَ لَم اَرَ فِی عُیُوبِ النَّاسِ شَیئا
کَنَقصِ القَادِرِینَ عَلَی التَّمَامِ
رای آنست که چون تو میتوانی که خود را از پایهٔ کهتری بدرجهٔ مهتری رسانی و از صفّ النِّعالِ فرمان بری بصدرِ صفّهٔ فرمان دهی رسی. بنذالتِ این مقام رضا ندهی و چشم بر مطامحِ رفعت نهی و دواعیِ همّت بر آن گماری که زمامِ پادشاهی بر سباع و سوایمِ این دشت در دست گیری تامن باعدادِ اسبابِ این کار کمرِ تقدیم بربندم و عقدهٔ مشکلات و عروهٔ معضلاتِ آنرا بسحرِ مجاهدت بگشایم و اگرچ گفته‌اند ع ، اِذَا عَظُمَ المَطلُوبُ قَلَّ اَلمُساَعِدُ ، من بمساعدت و معاضدت با تو در اتمامِ این مهمّ تمامیِ عیارِ تدبیر و کاردانی و ثباتِ قدم در راهِ خدمتگاری و حق‌گزاری بجهانیان نمایم، چه ما همیشه در حجرِ حمایت و کنفِ کلاءتِ شما از شرِّ اعادی آمِنُ السُِرب بوده‌ایم و در سایهٔ شوکت و سطوتِ شما از قصدِ اشرار فارغ البال زیسته.
بَقَاءُکَ فِینَا نِعمَهُٔ اللهِ عِندَنَا
فَنَحنُ بِاَوفی شُکرِهِ نَستَدِیمُهَا
زیرک گفت : اگر راست‌خواهی، ما از افراطِ دوستیِ شما و تفریطِ آزرمِ سباع همه را دشمنِ خویش گردانیده‌ایم و جنـ*ـسیّت که آنرا علّهُٔ الضّم خوانند، از میان رفع کرده، چنانک بجرّ الثّقیلِ هیچ تکلّف ما را بیکدیگر مقامِ انجذاب و اجتماع نتواند بود.
اَیُّهَا اَلمُنکِحُ آلثُّرَیَّا سُهَیلاً
عَمرَکَ اللهُ کَیفَ یَلتَقِیانِ
هِیَ شَامِیَّهٌٔ اِذَا مَا استَقَلَّت
وَ سُهَیلٌ اِذَا استَقَلَّ یَمَانِ
و چون عادتِ اسلافِ گذشته این بودست، ما نهادِ دوستی و دشمنی بر سنّت و رسمِ ایشان توانیم نهادن و حدیثِ اَلحُبُّ یُتَوَارَثُ وَ البُغضُ یُتَوَارثُ اینجا مفید آید، امّا طلبِ پادشاهی و سروری کردن و چنین کاری عظیم را متصدّی شدن بی مظاهرتِ سپاه و حشم و معاضدتِ خیل و خدم راست نیاید و این معنی عدّتِ بی‌شمار و مدّتِ بسیار وعددِ لشکر و مددِ سیم و زر خواهد و ما دومعسرِ پست‌پایه و دو مفلسِ بی‌سرمایه که فلسی از همه پیرایه و حیلتِ پادشاهی در کیسهٔ استظهار نداریم، از ما پیش‌بردِ این تمنّی چگونه آید ؟
چندانک نگه میکنم اندر چپ و راست
من مردِ غمت نیم، بدین دل که مراست
زروی گفت: نیکو میگوئی و این رأیِ سدید از بصارتِ بینش و غزارتِ دانشِ تو اشراق میکند و کمالِ استعدادِ فرمان‌دهی ازین سخن در تو می توان شناخت، لیکن اَلمَرءُ یَطیرُ بِهِمَّتِهِ کالطَّیرِ یَطیرُ بِجَناحَیهِ . تو نیز بپر و بالِ همّت در طلبِ کار عالی پرواز باش تا کرکسانِ گردون را که حوامل این قفصِ آبگون‌اند در چنگلِ مرادِ خویش مسخّر بینی و قدمِ اقدامِ بر تحصیل و تسهیلِ این مرام ثابت‌دار تا از ازلالِ دیوِ ضلالت مصون مانی و مقصودِ ما ببذلِ مجهود از حیّزِ امتناع بیرون آید. من چنان سازم که جملهٔ جوارحِ وحوش و ضواریِ سباع در قیدِ اتّباع تو آیند و منقاد و مطواعِ امر تو گردند و این معنی چنان شاید بود که یکچندی از خویِ درندگی و صفتِ سگی باز آئی و از گوشت‌خواری و خون آشامی توبه کنی تا صیتِ کم آزاری و نام نیکوکاریِ تو در انحا و ارجاءِ گیتی سفر کند و ارتجاءِ خلق بروزگارِ تو بیفزاید که هرک نیک انجامیِ کار جوید، اوّل پای بر گردنِ نفس نهد و آرزوهایِ او در نحرِ نهمت بشکند و بلک نعیم جویانِ جاودانی را راهِ دریافت مقصود خود همینست (وَ اَمَّا مَن خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ) وَ نَهَی النَّفسَ عَنِ الهَوَی فَأِنَّ الجَنَّهَٔ هِیَ المَأویَ . چون برین منهاج قدمِ انتهاج زنی و اندک مدّتی برین قاعده و عادت بگذرد، هرک از ددانِ دیگر ایمن نباشد ، در پناهِ امان و صوانِ احسانِ تو گریزد و بعضی از سباع که طباعِ ایشان بمساهلت و مجاملت نزدیکترست، بکششِ طبع با تو گرایند و در زمرهٔ متابعان و مطاوعان آیند و آنگه مشاهدتِ این سیرت و سبیل از تو در دیگران اثر کند تا طالع بشعارِ صالح برآید و اشرار رنگِ اخیار گیرند؛ پس اعوان و انصار و آلت و استظهار بجائی رسد که اگر بادِ هیبت تو بر بیشه بگذرد، شیراز تب لرزهٔ اندیشهٔ تو بسوزد و نابِ نهنگ در دریا و پنجهٔ پلنگ در کوه از نهیبِ شوکت و شکوهِ تو بریزد.
نمانی مگر بر فلک ماه را
نشائی مگر خسروی‌گاه را
بکامِ تو گردد سپهرِ بلند
تنت شاد باشد دلت ارجمند
زیرک گفت : هر که روی بدریافتِ مطلوبی آرد، مذمّت بر نایافتن آن بیشتر از آن بیند که محمدت بر یافتن آن. می‌اندیشم که اگر کار بر قضیّت آرزو و حسب اندیشهٔ من دست ندهد، بمن همان پشیمانی رسد که بزغنِ ماهی‌خوار رسید. زروی گفت : چون بود آن داستان ؟
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    زیرک گفت : آورده‌اند که زغنی بود، چند روز بگذشت تا از مور و ملخ و هوامّ و حشرات که طعمهٔ او بود، هیچ نیافت که بدان سدِّ جوعی کردی و لوعتِ نایرهٔ گرسنگی را تسکینی دادی. یک روز بطلبِ روزی برخاست و بکنارِ جویباری چون متصیّدی مترصّد بنشست تا از شبکهٔ ارزاق شکاری درافکند ناگاه ماهئی در پیش او بگذشت، زغن بجست و او را بگرفت، خواست که فرو برد. ماهی گفت : مَا العُصفُورُ وَ دَسَمُهُ وَ البُرغُوثُ وَ دَمُهُ ؟ ترا از خوردنِ من چه سیری بود ؟ لیکن اگر مرا بجان امان دهی هر روزه ده‌ماهی شیم از سیمِ ده دهی و برفِ دی مهی سپیدتر و پاکیزه‌تر بر همین جایگاه و همین ممرّ بگذرانم تا یکایک می‌گیری و بمرادِ دل بکار می‌بری و اگر واثق نمی‌شوی و بقولِ مجرّد مرا مصدّق نمیداری، مرا سوگندی مغلّظ ده که آنچ گفتم ، در عمل آرم. زغن گفت : بگو خدا. منقار از هم باز رفتن و ماهی چون لقمهٔ تنگ روزیان در آب افتادن یکی بود.
    چرخ از دهنم نواله‌در خاک افکند
    دولت قدحم پیشِ لب آورد و بریخت
    و او خایب و نادم بماند ع ، کَرَاجٍ آبَ مَکسُورَ النِّصَابِ . این فسانه از بهر آن گفتم تا اوّل و آخرِ این کار نیکو بنگری و فاتحت با خاتمت برابر کنی و بدانی که خوض پیوستن اولیتر یا عنانِ عزم بازکشیدن، تا نه تعجیلی رود که در ورطهٔ ندامت افکند و نه توقّفی که از ادراکِ فرصت باز دارد.
    وَ ایَّاکَ وَالأَمرَ الَّذِی اِن تَوَسَّعَت
    مَوَارِدُهُ ضَاقَت عَلَیکَ المَصَادِرُ
    زروی گفت : گفته‌اند چون بزرگی بمردم رسد، هرچ تدبیرِ صایب ورایِ راست باشد، با خود بیاورد و چشمِ بصیرت بسته بگشاید تا در آیینهٔ فکرت مغبّاتِ احوال و و مغیّبات مآل تمام مطالعه کند و خردترکاری ازو بزرگ نماید، همچون سنگ‌پارهٔ که در آبِ صافی اندازی، بحجم اضعافِ آن بینند که باشد. توازین معنی فارغ باش و بدانک مردم پنج گروه را از درویشان شمرند، یکی آنک از خرد و دانش بهره ندارد، دوم آنک مزاجِ ملول داشته باشد ، سوم آنک از لذّتِ امن محرومست، چهارم آنک بنظرِ حقارت سوی او نگرند، پنجم آنک همیشه نیازمند و محتاج باشد و تو از میان مردم پیوسته رانده و آزرده باشی و نافِ وجود تو بر شکم‌خواری و نیازمندی زده‌اند. بکوش تا عرض خود را از آلایشِ این نقایص طهارت دهی. زیرک گفت: نیکو گفتی این سخن. لیکن من هر چند در حاصلِ کار این جهان می‌نگرم، هرک زیادت از حاجت طلبد، خود را بندهٔ آز و خشم می‌کند و این هر دو خصم چون بر مرد چیرگی یافتند، دفعِ ایشان دشوار دست دهد و مردمِ نادان ندانسته‌اند که عمل خانهٔ امل ایشان چون قبهٔ حباب و سدّهٔ سحاب بنیاد بر باد و آب دارد ، اسبابِ زخارف در پیشِ سیلِ جارف فراهم آورده‌اند و برهم نهاده و آخرالامر بآب سیاهِ عدم فرو داده، قُل هَل أُنَبِّئُکُم بِالأَخسَرِینَ اَعمَالاً الذِّینَ ضَلَّ سَعیُهُم فِی الحَیوهِٔ الدُّنیُا وَ هُم یَحسَبُونَ اَنَّهُم یُحسِنُونَ صُنعا ؛ و گروهی که زیادت را در مالِ دنیا نقصان شمردند و دانستند که آن شمل را شتائی و آن جمع را تفرقهٔ در عقبست، درین کهنه رباط از امورِ این جهانی بمنزلِ اوساط فرو آمدند و سبیلِ صواب هنگامِ گذشتن از آنجا بدست آوردند، چنانک رمه سالار گفت با شبان. زروی پرسید چون بود آن داستان ؟
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    زیرک گفت: رمهٔ که حافظش من بودم، رمه سالاری داشت مکثر، باجناس و نقود اموال مستظهر اما گلّهٔ گوسفندان او بعدد کم از هزار بودی تا اگر نتاج از هزار زیادت گشتی، بفروختی و از هزار نگذرانیدی. روزی شبان ازو پرسید که دیگران مقامِ چاکری تو ندارند و بثروت و استظهار صد یکِ تو نباشند، گوسفندان بیش از دو هزار در گلّه دارند و ترا هرگز بهزار نمیرسد، موجب چیست؟ گفت: بدانک هزار نهایت عددست و هر آنچ بغایت رسد، ناچار نهایت مستعقب آن شود و ازین جهتست که من این گلّه زیرِ هزار دارم و زبر هزار گلّه دیدم که محاسبان ارزاق بر تختهٔ قسمت عدد آن گوسفندان از مرتبهٔ الوف بمئات و عشرات آورد و بآحاد رسانید و هرگز قصور و کسور باعداد گوسفندان ما در قانون هزاری نرسید. این فسانه از بهر آن گفتم که تامن حارس رمه باشم، از آفت خصمان محروس توانم بود، اما چون شعارِ پادشاهی را ملابست کنم، در مناقشتِ ایشان برخود گشاده باشم و اماراتِ فتنهای بزرگ از آن امارت تولید کند و باستخراجِ عسلی که از توهّمِ حلاوت پادشاهی حاصل آید، زنبور خانهٔ حسدِ اضداد بشورانیده باشم و تحـریـ*ک و تحریشِ دوستان بر دشمنی خویش کرده، آن به که گوی در میدانِ بی‌پایان نیفکنم و از سرِ غفلت و گستاخی پای درین تیهِ مظلمِ بی سر و بن ننهم.
    به درنگر، ای دل، مرو آنجای بخیره
    کان ره نه بپایِ چو توئی یافته باشد
    بر کیسهٔ طرّار منه چشم که ناگاه
    تا در نگری جیبِ تو بشکافته باشد
    زروی گفت: راستست این سخن، لیکن راست آمدِ احوال جز مسبّب‌الاسباب نداند و این قاعده مطّرد نیست و عکسِ این قضیّه را اخوات و نظایرِ بسیارست، چنانک هزار خداوندِ غایت را دیدی که از بالایِ ترقّی بنشیبِ انحطاط آمدند، هزار صاحبِ بدایت را دیدی که از حضیضِ تسفّل بذروهٔ ارتفاع رفتند. طبیب خدمتِ طبیعت کند، اما از بیماری آن به شود که دارو از داروخانهٔ وَ اِذَا مَرِضتُ فَهُوَ یَشفِینِ یابد و اگر بیمار را اجلِ محتوم دریابد، طبیب ملوم و معاتب نباشد، اِعمَلُوا مَاشِئتُم، فَکُلٌّ مُیَسَّرٌ لِمَا خُلِقَ لَهُ . زیرک را از اصغاءِ این فصول که همه اصولِ کاردانی بود، همّت بجنبشِ امل در کار آمد و گفت : زمامِ تصرّفِ این مهمّ در کفِ کفایت تو نهادم و عنانِ ریاضت این مرکبِ جموح بدست اختیار تو دادم و در تحرّیِ جهت صواب و تتبّعِ قبلهٔ حقّ ترا امام ساختم، چنانک میدانی و میتوانی بی تکاسل و توانی کار پیش گیر که هر آنچ نهادهٔ تقدیرست، لامحاله در قالبِ تدبیر آید و بر اختلافِ ایّام بظهور رسد.
    وَ لَیسَ امرُؤٌ فِی النَّاسِ اَنتَ سِلَاحُهُ
    عَشِیَّهَٔ یَلقَی اَلحَادِثَاتِ بِاَعزَلِ
    زروی گفت: چون نیت بر تیسیرِ این مراد نهادی، باید که در انفاذِ این عزیمت متبرّم نشوی و عروهٔ صریمت منصرم نگردانی و تردّد و تبلّد بخاطر راه ندهی، قوی‌دل و ثابت‌رای و راسخ‌قدم و نافذ عزم و بیدار حزم باشی تا چهرهٔ آمال از حجبِ امکان بزودی جمال دهد و سعادتِ حصول آن عن قریب سایه افکند و مرا با تو سخنی چندست که امروز توانم گفت نه آن روزکه هیأتِ پادشاهیِ تو در لباسِ هیبت شود و قامتِ دولت قباءِ استقامت درپوشد، چه مرا دهشتِ حضرت چنان فرو گیرد که سخن اگرچ در مصالحِ ملک گویم و محاسن و مقابحِ آن خواهم که عرض دهم و در رتق و فتقِ امورِ دولت و رفع و وضعِ مبانیِ مملکت نفس زنم و شرایطِ رجوع در مجاریِ کارها با رای و رویتِ تو رعایت کنم، گستاخ و بی‌وقار و آزرم هرگز نتوانم و جز باختلاسِ فرصت و انتهازِ وقت گفتن صلاح نبینم و مقرّرست که بعضی مردم چون از پایهٔ نازل بدرجهٔ رفیع رسند، خویِ ایشان بگردد و باندازهٔ گردشِ حال تفاوتی در معاشرت و صحبت با بیگانه و آشنا پدید آرند. فردا که مشّاطهٔ تقدیر زلفِ ترا شانه زند و تو در آیینهٔ بخت بزرگیِ خویش بینی و خردیِ من، مرا دندانِ آن طمع که تو چون دندانهٔ شانه با من در درجه متوازی و متساوی باشی، بباید کند تا در میانه تهمتِ اشتراکِ ملک ننشیند و بتخالف و تجانف مزاجِ کار فساد نپذیرد. زیرک گفت : نیکو گفتی، لیکن بمساعدتِ زمان مباعدتِ اخوان جستن و با اخلاءِ خود دامنِ خیلاءِ و تجبّر در زمین کشیدن نشانِ خساستِ نفس و نجاستِ عرض ودناءتِ همّت و ردائتِ سیرت باشد و از آن معنی تصغیر و تنزیرِ مقدارِ خویش نموده. هر آنچ بشرطِ گفتار و کردار مشروطست و بتمشیِّ کارها مفضی، می‌باید گفتن و نقابِ شرم از رویِ مصلحت حال برداشتن و هرچ باخلاقِ پادشاهان درخورد و فرمان‌دهی را بکار آید، باز نمودن تا در کار بستنِ آن توفیق و گشایش از خدای عَزَّوَجَلَّ خواهیم. زروی گفت: شرطِ اوّل آنست که بدگویان را از مجاورتِ خویش دور گردانی و هر آنچ بشنوی از نفی و اثبات بی استقصا و استقرائی که در تحقیق آن رود، حکم براحد الطرفین روا نداری و باولین وهلت بی مهلت در سمعِ رضایِ خود جای ندهی تا بر فعلی که از آن ندامت باید خورد، مبادرت نرفته باشد ، یَا اَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اِن جَاءَکُم فَاسِقٌ بِنَبَأٍ فَتَبَیَّنُوا اَن تُصِیبُوا قَوما بِجَهَالَهٍٔ فَتُصبِحوُا عَلَی مَا فَعَلتُم نَادِمِینَ ؛ و چون از دو متحاکم یکی بخدمت رفعِ ظلامه کند، دفعِ آن بر حضورِ خصم و جوابِ او موقوف داری و اقتدا بقدوهٔ اصحابِ رسول الله واجب دانی، چنانک قاضیِ بحقّ و خلیفهٔ مطلق، امیرالمؤمنین ، علیّ‌بن‌ابی‌طالب، رِضوَانُ اللهِ عَلَیهِ می‌فرماید : لَاتَقضِ لِاَحَدِ الخَصمَینِ مَا لَم تَسمَع کَلَامَ الاخَرِ،و باید که زبان ببد گفتن و خشونت و فحش تعوّد نفرمائی که عیسی را عَلَیهِ السَّلامُ ، می‌آید که وقتی بسگی عقور دیوانه باز افتاد، گفت : صَحِبتَکَ السَّلَامَهُٔ . پرسیدند که در حقّ چنین حیوانی نجـ*ـس چنین لفظی چرا فرمودی؟ گفت : تا زبان بنیکی خوگر شود که ع ، خوپذیرست نفس انسانی و باید که سمعت از بد شنیدن ابا کند که مساویِ خلق اگرچ در حال اثر ننماید، بروزگار مؤثّر آید و آثارِ آن اندک اندک پیدا شود ، چنانک موش را با گربه افتاد. زیرک پرسید: چون بود آن داستان؟
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    زروی گفت : شنیدم که وقتی مردی درویش و تنگ دست و مقلّ حال در خانه گربهٔ داشت، همیشه گرسنه بودی، از بی قوتی قوّتش ساقط شده، ضعیف و بیمار بیفتاده. موشی در گوشهٔ آن خانه از مدتی دیرباز وطن ساخته بود و در منافذِ زمین از انواعِ انبارها مدّخر گردانیده ؛ با خود گفت : این گربه چنین عاجز و ضعیف افتادست، تواند بود که از عالمِ غیب قوتی که تا اکنونش ندادند، بدهند و او قوی‌حال شود و از فراشِ بیماری بانتعاشِ صحت رسد و از من مستغنی گردد و حال چنان شود که گفته‌اند :
    فَبَادِر بِمَعروُفٍ اِذَا کُنتَ قَادِرا
    حِذَارَ زَوَالٍ اَو غِنیً عَنکَ یَعقِبُ
    و من که امروز پارهٔ گستاخ تردّد میکنم و بر مکامنِ مکر او متجاسر گونه می‌گذرم، آن روز دیگر باره مرا پای در دامنِ سکون باید کشید و در بیت‌الاحزانِ مسکن منزوی شد و همه عمر خایف و خافی در سوراخ خزید، اما اگر درین مقامِ حاجتمندی با او از درِ مؤاسات در آیم و محاماتِ نفسِ خود را ازین خورشهایِ لذیذ که زوایایِ خانه از آن مملّو دارم، چیزی تحفه برم و خَیرُ المَالِ مَاوُقِیَ بِهِ النَّفسُ برخوانم، لاشکّ بواسطهٔ آن یک مفادات همه معادات از میان ما برخیزد و درین مواصلت دایماً از مصاولتِ او ایمن بمانم و بهر نوبتی که از من این تبرّع و تبرّک بیند ، مهری تازه در دلِ او نشیند و آنچ گفته‌اند : دانشِ کامل آنست که اهلِ دانش پسندد و هنرِ فایق آنک دشمن آن را اعتراف کند و بخششِ نیکو آنک ترا درویش نگرداند و مالِ بکار آمده آنچ دشمن را دوست کند، اینجا استعمال باید کرد ، قِیلَ مَا استُرضِیَ الغَضبَانُ وَ لَا استُعطِفَ السَّلطَانُ وَ لَا استُمِیلَ المَحبُوبُ وَ لَا تُوُقِّیُ المَحذُورُ اِلَّا بِالهَدِیَّهِٔ پس آن دوستی را با او بمواثیقِ عهود و مغلظّاتِ ایمان مؤکّد گردانم که فیما بعد قاصدِ گرفتنِ من نباشد و طمع از من بکلی برگیرد و با من دل یکتا دارد وحبلِ وداد و اتّحاد که استمساکِ یاران و دوستان را شاید ، از طرفین دو تا گردد. برین اندیشه برفت و مشتی از مأکولات که مشتهایِ طبع و منتهایِ طلب گربه شناخت فراهم کرد و پیش گربه برد و بعادتِ چاکرانه عیادت بجای آورد آن تحفه پیش نهاد و گفت : باعثِ من برآمدن بخدمت آنست که ترا با این صفاتِ خردمندی و کم آزاری و عافیت طلبی و عفت‌ورزی و کوتاه‌دستی و فنونِ خصایلِ کریم و خصایصِ حمید یافتم، درین رنج دریغ داشتم و اگر این عارضه اشتبدال پذیرفتی، من باستقبالِ پذیرایِ آن شدمی.
    لَو کَانَتِ الاَمرَاضُ مَحمُولَهًٔ
    یَحمِلُهَا القَومُ عَنِ القَومِ
    حَمَلتُ عَن جِسمِکَ ثِقلَ الاَذَی
    حَملَ جُفُونِی ثِقلَ النَّومِ
    دانم که سببِ ضعف و انکسارِ تو انقطاعِ مددِ غذاست نه مادّهٔ علّتی دیگر این عجالهٔ الوقت ترتیب دادم و بَعدَ الیَومِ این رواتبِ خدمت یَوما فَیَوما روان میدارم و هر روز از آنچ مقدور باشد ، حملی مرتب میدارم تا سعادت تناول میکنی و آثارِ سلامتی پدید می‌آید. گربه گفت : شکّ نیست که اگر خواهی بدین مواعدت و پذیرفتگاری و فانمائی و آنچ در اندیشه داری، مقارن عمل شود و از قول بفعل آید، در امتنانِ این خیر و احسان ترا با فضیلتِ یدِ علیا معجزهٔ یدِ بیضا، بمعالجهٔ این داءِ معضل که بمن رسیدست، پیدا گردد و حدیثِ حُبُّ الهِرَّهِٔ مِنَ الاِیمَانِ در شأنِ تو نزولِ بحقّ یابد. موش گفت: اکنون اگرچ بر حسنِ طریقتِ تو واثقم و از درونِ بی غایلهٔ تو آگاه، امّا رکونِ نفس و سکونِ دل را میخواهم که بأیمانِ غلاظ ایمانِ مرا در حسن العهدِ خویش تازه گردانی و درین التماس درمن شکّی نیفکنی که درخواستِ خلیل الله با منقبتِ نبوّت و کمالِ خلّت آنجا که از استادِ قدر صنعتِ دستکاری احیاء مَرَّهًٔ بَعدَ اُخرَی می‌خواهد تا معاینه در آیینهٔ حسِّ او جلوه دهد، همین بود تا گفت : اَوَلَم تُؤمِن قَالَ بَلَی وَ لکِن یِیَطمَئِنَّ قَلبِی ، و با خداوندِ جان بخشِ جسم پیوند در خود عهد کنی که چون مزاجِ شریف و نفسِ عزیز را ازین بیماری برءی حاصل آید و صحّت و اعتدال روی نماید و قوایِ طبیعی بقرارِ اصل باز آید، تو از قرارِ این پیمان نگردی و عیارِ مهربانی واشفاق بشایبهٔ شقاق نبهرهٔ نگردانی که از سعادتِ اَوفُوا بِعَهدِی اُوفِ بِعَهدِکُم بی‌بهره نمانی. گربه گفت : بخدائی که خانهٔ ظلمانی بشریّت را بنورِ معرفت روشن کرد و ایمانِ عـریـان را بزیور حسنِ عهد مزیّن گردانید ، آنجا که توسّطِ لطفِ او بتألیف شواردِ دلهایِ رمیده برخیزد، میان موش و گربه مهر مادری و فرزندی نشیند و وقتی که کرامتِ رفق او باصلاحِ ذات البین قدم در میان نهد ، گرگ را با میش الفتِ خواهر برادری دهد. از خارستانِ نفاق گلهایِ وفاق بشکفاند و در وحشت آبادِ تناکر نهالِ تعارف نشاند، لَو اَنفَقتَ مَا فِی الاَرضِ جَمِیعا مَا اَلَّفتَ بَینَ قُلُوبِهِم وَ لکِنَّ اللهَ اَلَّفَ بَینَهُم ، که بعد ازین از درونِ دلها درنِ عداوت و خباثتِ دخلت با یکدیگر پاک گردانیم و عقدِ موالات و مؤاخات را واهی نگردانیم و در مجالِ تیسر و مضیقِ تعسر یکدیگر را دست گیر باشم و پای مردی و معاونت و مظاهرت واجب دانیم و ظاهر و باطن بر عایتِ حقوقِ صحبت مراقب و مراعی گردانیم و اگر ازین بگذریم و قضیّهٔ شرع و رسم مهمل گذاریم، نقضِ عهد (و) ایمان کرده باشیم و حدودِ اوامرِ حقّ را باطل داشته ، اَلَّذِینَ یَنقُضُونَ عَهدَ اللهِ مِن بَعدِ مِیثَاقِهِ وَ یَقطَعُونَ مَا اَمَرَ اللهُ بِهِ اَن یُوصَلَ وَ یُفسِدُونَ فِی الاَرضِ اُولئِکَ هُمُ الخَاسِرُونَ ، برین نمط معاهدت کردند. گربه را که چون چنگ از لاغری در پسِ زانو نشسته بود، رگِ جان برقص طرب آمد و نایِ حلقی که دم از نالهای بی‌نوائی زدی، بنویدِ آن نوالها خوش گردانید و بانجازِ مواعیدِ آن فوائد و عوایدِ آن مواید خرّمی و نشاط و تبجّح و اغتباط افزود. موش را گفت : چون تو اساسِ موافقت افکندی و سلسلهٔ مصادقت می‌پیوندی و با آنک بغض و عداوت همیشه در ضمایرِ ما و شما منزوی باشد و انحاءِ دل و احناءِ سـ*ـینه بر کینه و ضغینه یکدیگر منطوی، غایتِ کفایت وکمالِ درایت تو بر آن باعث میباشد که درین محنت زدگی و کار افتادگی که من نه در مقامِ خوفم و نه در معرضِ طمع، باهداءِ این تحف و هدایا این لطف افتتاح کردی و قدمِ تو در حلبهٔ مسابقت فضلِ تقدّم یافت. اگر بحق گزاری و سپاس‌داری قیام ننمایم و تا قیامِ ساعت رهینِ این اریحیّت و رفیقِ این حریّت نباشم ، سگ که اخسّ و انجس حیواناتست بر من که گربه‌ام و زبانِ نبوّت بیادکردِ ما این تشریف دادست که : اِنَّهَا مِنَ الطَّوَّافِینَ عَلَیکُم وَ الطَّوَّافَاتِ شرف دارد . برین مخالصت و ملاطفت از یکدیگر جدا شدند. موش برفت و بترتیب راتبهٔ فردائین میان تشمّر چست کرد و همچنان تا مدّتی وظایفِ غداوت و عشوات مضبوط و مرتّب داشت و یکچندی این طریقه در میانه معمول بماند. گربه را شکم از نعمتِ او چهار پهلو شد و از پهلویِ او آگنده یال و فربه‌سرین گشت. مگر خروسی همنشین او بود که در سرّاء و ضرّاء نهان و آشکارا با هم (اختلاط) داشتندی و جز بهوایِ یکدیگر دم نزدندی ، خروس چون اختصاصِ موش بمجالست و مؤانست با گربه مشاهدت کرد، اندیشید که گربه را موافقت او از مصادقتِ من مستغنی خواهد گردانید و چون استغناء یافت ، مرا ازو برخورداری طمع نباید داشت، چه عاشق نیز نازِ معشوق چندان کشد که نیازمندِ او بود و با او چندان پیوندد که دل در مهرِ دیگری نبندد.
    وَ کَانَت لَوعَهًٔ ثُمَّ استَقَرَّت
    گَذَاکَ لِکُلِّ سَائِلَهٍٔ قَرَارُ
    من موادِّ این مودّت را انقطاعی اندیشم و بنیادِ تأکید این دوستی را بمکیدتی براندازم؛ پس برخاست و پیش گربه رفت و گفت : روزهاست تا می‌شنوم که این موش کریه منظرِ تباه مخبرِ ذمیم دخلتِ دمیم طلعت همه روز مقابحِ سیرت و مفاضحِ سریرت تو در پیشِ همسایگان حکایت میکند و از بی‌وفائی و بی‌شرمی و پرآزاری و کم آزرمیِ تو باز میگوید و می‌نماید که سببِ بقای او منم و روحِ تازه بقالب پژمردهٔ او من باز آوردم، اسکندر‌وار سدِّرمقی که یأجوجِ فناش رخنه کرده بود ، من بستم و خضروار آبِ زندگانیِ او من بروی کار آوردم، لیکن مرا از مساورتِ او درین مجاورت امنی حاصل نیست و در خواب و بیداری خیال غدر او پیشِ خاطر منست، فی‌الجمله خطرِ صحبت تو در خواطر چنان نشاندست که لَا تَسأََل و غبارِ غیظ از دلها چنان برانگیخته که اگر روزی پایِ تو بسنگِ محنتی درآید، هیچ‌کس ترا دستِ اعانت نگیرد و تا توانند در لگدکوبِ قصد گیرند. اگر مصباحِ بصیرت افروختی و صباحِ این هدایت دریافتی، مبارک، والّا ، عَلَی الدِّیکِ الصِّیَاحُ برخوانم، تو دانی . گربه این سخن مستبدع داشت و در مذاقِ قبولش مستبشع آمد، لیکن چنانک از تسویلِ مسوّلان و تخییلِ مخیّلان معهودست، از تأثّری و تغیّرِ حالی خالی نماند و مَن یَسمَع یَخَل با خود گفت : ع ، مَا الحُبُّ اِلَّا لِلحَبِیبِ الاَوَّلِ خروس همیشه در پردهٔ سوز و ساز با من هم‌آواز بودست و از عهدِ اوّلیّت که من هنوز نازنینِ خانه و او فرخِ آشیانه بود، دیدارِ او بفال میمون و فرخنده داشته‌ام و صدقِ مصاحبتِ او در آن مداعبت و ملاعبت که ما را بود، از ایامِ صبی و موسمِ طفولیّت اِلَی یَؤمِنَا هَذَا متضاعف یافته، اگرچ امروز در دیگری پیوسته‌ام از آن باز نتوانم گشت.
    کَتَارِکَهٍٔ بَیضَهَا بِالعَرَاءِ
    وَ مُلبِسَهٍٔ بَیضَ اُخرَی جَنَاحَا
    هرچ او گوید، در حسابِ عقل محسوب باشد و در کتابِ دانش مکتوب، امّا من از علاماتِ کار چیزی استعلام کنم، تا خود چه میگوید. پس گفت : ای برادر، طمأنینتِ من بر صدقِ این سخن از کجا باشد ؟ خروس گفت : یُعرَفُ المُجرِمُونَ بِسِیماهُم ، اگر در لوحِ ناصیهٔ او نگاه کنی، لوایحِ این امارات ازو مطالعه توانی کرد. چون پیشِ تو می‌آید، سرافکنده و خایف می‌نشیند و چون متحرّزی متحذّر چشم از هر سو می‌اندازد و لَحظَهًٔ فَلَحظَهًٔ آفتی را که از تو بیند منتظر می‌باشد.
    فَلَا تَصحَب اَخَا حُمقِ
    وَ اِیَّاکَ و اِیَّاهُ
    فَکَم مِن جَاهِلٍ اَردَی
    حَکِیما حِینَ آخَاهُ
    وَ لِلقَلبِ عَلَی القَلبِ
    دَلِیلٌ حِینَ یَلقَاهُ
    وَ لِلنَّاسِ مِنَ النَّاسِ
    مَقَایِیسٌ وَ اَشبَاهُ
    تا درین سخن بودند ، موش از در درآمد. گربه بنظرِ سخط و عداوت درو نگاه کرد تا هر آنچ از محاسنِ صفات او بود، بلباسِ مقابح پیش خاطر آورد.
    صورتی از فرشته نیکوتر
    دیو رویت نماید از خنجر
    خروس را در آنچه گفت : مصدّق داشت و آنچ در خیال آمد، محقّق گردانید که موش را آمدن پیشِ او از روی اضطرار و افتقارست نه بر سبیلِ رغبت و اختیار و اگر او را سلاحِ مقاومت و شوکتِ مصارعت بودی، بر آن مبادرت و مسارعت نمودی. درین تصوّر و اندیشه سخت از جای بشد و آثارِ غضب از بشرهٔ او منتشر گشت. موش از ظهورِ این حالت که دیگر از گربه ندیده بود و سبب معلوم نه بغایت درهم افتاد و رعشه بر اعضا و لکنه بر زبان افکند چنانک قوّتِ تماسک با او نماند، تا هر دو دوست در حجابِ نمیمت و خبثِ شیمت صاحب غرض صورتِ حال یکدیگر مشوّش بدیدند. مؤانست در میانه بمدالست پیوست و مصافات بمنافات انجامید. خروس بأمارتی که نشانهٔ کار ساخته بود، اشاراتی سوی او کرد، گربه خود متشمّر و متنمّر نشسته بود، ببانگِ خروسی کزو ناگاه آمد، چون باز بر تیهو و یوز بر آهو جست موش را بگرفت و بهوی و هذر خونِ آن بیچاره هبا و هدر گردانید.
    این فسانه از بهر آن گفتم تا معلوم شود که بسیار هیأت از رضا و سخط و دیگر امور نفسانی در طبایعِ مردم پدید آید که نبوده باشد، فخاصّه از حاسدان مکّار که قلمِ تصویر و تزویر در دستِ ایشان بود، صورتِ حالها چنان نگارند که خواهند، پس بکمالِ نفس پادشاه باید که از مغلطهٔ اوهام و مزلقهٔ اقدام خود را نگاه دارد، تا وخامتِ آن بروزگارِ او باز نگردد. زیرک گفت: شنیدم آنچه گفتی و در مقاعدِ سمع قبول نشست، دیگر هرچ از ملتمسات داری، بیار. زروی گفت : خواهم که مرا بمزیّت توقیر و بزرگ‌داشت از همه طوایف خدم ممیّز گردانی و جانب من در جنابِ خویش شکوه‌مند داری که هرک خویشان را عزیز دارد، اعزازِ گوهر خویش کرده باشد و هرک کارداران خویش را احترام کند، کارِ خود را محترم داشته باشد و دستور که پیشِ حضرتِ پادشاه مقبول قول و متبوع فعل نباشد ، لشکر را شکوهِ حرمت او فرو نگیرد و انقیادِ فرمان پادشاه ننماید و پیغامبر را که بخلق فرستاده آمد، اگر دعوتِ او مقامِ اجابت نداشته باشد، امّت در بعثتِ اوشبهت آرند و بگفتِ او طاعت خدای عَزَّوَجَلّ ، را گردن ننهند و داستان بچّهٔ زاغ با زاغ همچنین بود، زیرک پرسید که چگونه بودست آن داستان ؟
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    زروی گفت: شنیدم که زاغی را دختری بود پاکیزه خلقت که در جلوه‌گاهِ جمالِ خویش طاوس را خیره کردی و در پردهٔ تعزّز و آشیانهٔ تعذّر مهر نگینِ عذرتش این نقش داشتی :
    رخم مخواه که خرشید راست در حقّه
    لبم محوی که سیمرغ راست در منقار
    مرغان در هر چمنی بلبل‌صفت نوایِ او زدندی و بلبله‌وار در چمانه بشادیِ جمال او خوردندی. بومی را مگر سودایِ آن برخاست که آن طاقِ خوبان را جفتِ خویش گرداند، دلّالهٔ بمادرش فرستاد او را خواستاری کرد. زاغ دختر را پیش خواند و گفت : ای فرزند، اشراف از اطراف بماروی نهاده‌اند و بخطبت و رغبتِ تو تنازع و تزاحم میرود، لیکن میخواهم که ترا بشوهری دهم، چنانک فرمان پذیر و زیردست تو بود و پای از اندازهٔ گلیمِ خویش زیادت نکشد. امروز بومی باستدعا کس فرستادست، اگر برضایِ تو مقرون می‌افتد، از همه او لایق‌تر، چه بهر ناکامی که از تو بیند، تن دردهد، هم بخدمت و مراعاتِ تو ملجأ تواند بود و هم بحکم و فرمانِ تو ملجم چون فاخته بطوقِ معنبر ننازد و چون هدهد بتاجِ مرصّع سر نفرازد و چون کبوتر دعویِ علوِّ نسب نکند و چون همای عالمیان را بفرِّسایهٔ خویش محتاج نداند ، یَرضَی بِضِیقِ عُشِّهِ وَ یَقنَعُ بِضَنکِ عَیشِهِ ؛ اگر با او بازی شکر گوید و اگرش بسوزی، برگِ شکایت ندارد .
    لِکُلٍّ مِنَ الاَیَّامِ عِندِیَ عَادَهٌٔ
    فَاِن سَاءَنِی صَبرٌ وَ اِن سَرَّ نِی شُکرُ
    زاغ بچّه گفت: ای مادر، نیکو گفتی و درین سخن آسودگی و فراغِ خاطر من می‌طلبی، لیکن شوهری که من او را زدن و راندن توانم، در میانِ مرغان چه مقدار دارد و چون شوهر چنین باشد، مرا در میانِ طوایفِ مردمان و اقران چه سربلندی باشد؟ من از بهر رغادتِ خوشـی‌ِ خویش وغادتِ شوهر چگونه روا دارم که خود در حکمِ او باشم ؟
    اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
    اَلَارَبَّ ذُلٍّ سَاقَ لِلنَّفسِ عِزَّهًٔ
    این فسانه از بهر آن گفتم که چون بر سپاه تو سایهٔ من گران بیاید و پیشِ تو پایهٔ من بلند نبینند، هم ملکِ تو بی‌شکوه باشد و هم دشمنِ من بی‌هراس. زیرک گفت: این سخن هم بگوشِ جان اصغا رفت و اندیشه بر تنفیذ احکامِ آن گماشته شد. اگر از ضوابط و روابطِ این کار چیزی باقیست بگوی و ناگفته مگذار که هر آنچ گوئی از قبولِ آن چاره نیست.
    وَ اِنّی لَو تَعَانِدُنِی شِمَالِی
    عِنَادَکَ مَا وَصَلتُ بِهَا یَمِینِی
    زروی گفت: بدانک چون من کمرِ چاکری تو بر میان بستم و تو کلاهِ مهتری برسر نهادی، من هر سخنی اگرچ دانم، با تو نتوانم گفت، چنانک آن مرد را با درختِ مردم‌پرست افتاد. زیرک پرسید که چون بود آن داستان ؟
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    زروی گفت : شنیدم که بشهری از اقاصی بلادِچین درختی بود اصول بعمقِ ثری بـرده و فروع بسمکِ ثریّا کشیده، بعمر پیرو بشکل جوان، کهن‌سال و تازه‌روی. گفتی نهالش ازجر ثومهٔ باسقاتِ خلد و ارومهٔ باغِ ارم آورده‌اند. باغبانِ ابداعش از سرچشمهٔ حیات آب داده، اطلسِ فستقی اوراق و معجرِ عنّابیِ اغصانش از مصبغهٔ قدرت رنگ بستهٔ ازل آمده، نه کهنه پیرایانِ بهارش مطرّاگری کرده و نه‌رنگ‌رزانِ خزانش پس از رنگِ معصفری گونهٔ مزعفری داده، طبیعتش در اظهارِخوارق عادت صفتِ نخلهٔ مریم اعادت کرده تا چون شجرهٔ آدم مزلّهٔ قدمِ فرزندانِ او شده. پنداری درختِ کلیم بود که بزبانِ چوبین تلقینِ اِنّی اَنَا اللهُ رَبُّ العَالَمِینَ در سمعِ عالیمان می‌داد ، تا پیشِ او روی بر خاکِ مذلّت می‌نهادند. روزی مسافری بشهرِ آن درخت رسید، امّتی را در پرستشِ او دید ، از آن‌حال تعجّبی تمام نمود و باعبدهٔ آن درخت در عربدهٔ ملامت آمد که جمادی را که نه حواسِّ مدرکهٔ حیوانی دارد و نه قوّتِ محرّکهٔ ارادی، نه دافعهٔ المی در طبیعت، نا جاذبهٔ راحتی در طینت، نه کسرِ شهوتی را واسطه، نه جرِّ منفعتی را وسیلت، شما بچه سبب قبلهٔ طاعت کرده‌اید ؟ لِمَ تَعبُدُ مَا لَا یَسمَعُ وَ لَا یُبصِرُوَ لَا یُغنِی عَنکَ شَیئا. پس از غبنی که از غلوِّ آن قوم در پرستشِ درخت میدید، برخاست و تبری برگرفت و نزدیک درخت شد، خواست که زخمی بر میانش زند. درخت آواز داد که ای مرد، بجایِ تو چه کرده‌ام که میان بقصد من بستهٔ و بتعدّیِ من برخاستهٔ ؟ گفت : میخواهم که مجبوری و مقهوریِ تو بخلق باز نمایم تا دانند که تو در هیچ کارنهٔ و معلوم کنند که چندین مدّت ایشان را هیزمِ آتش دوزخ بودهٔ ، نه سببِ نعیم بهشت. باز درخت آواز داد که ازین تعرّض اعراض کن و برو که هر روز بامداد پیش از آنک درستِ مغربی از جیبِ افقِ مشرق در دامنِ فوطهٔ آسمان‌گون گردون افتد، یک درستِ زر خالص از فلان موضع بتو نمایم که برداری و باندک روزگاری صاحبِ مال بسیار گردی. مرد از پیش درخت بافرطِ تحیّر و تفکّر برفت تا حاصلِ کار چون شود. روز دیگر بمیعادگاه رفت، یک درستِ زرِ سرخ یافت، برگرفت و یک هفته هم برین نسق میرفت و زر می‌یافت. روزی بر قاعده آنجا شد، هیچ نیافت؛ دیگر باره تبر برگرفت و بنزدیکِ درخت آمد. از درخت آواز آمد که چه خواهی کرد؟ مرد گفت : تا امروز مراچیزی می‌گشاد و راحتی می‌بود. در عهدهٔ آزرم و ادایِ حقوق آن گرم بودم. چون تو حسنِ عادت خویش رها کردی و دیناری که هر روز موظّف بود، باز گرفتی، استیصال تو خواهم کردن و ترا از بن بریدن، چه درختی که از ارتفاعِ او انتفاعی نباشد، بریده بهتر.
    اِذَا العُودُ لَم یُثمِر وَ اِن کَانَ اَصلُهُ
    مِنَ المُثمِراَتِ اعتَدَّهُ النَّاسُ فِی الحَطَب
    درخت گفت : آنچ تو از من یافتی، اصطناعی بود که ترا بواسطهٔ آن متقلّد کردم و رقبهٔ ترا در ربقهٔ خدمت و منّت آوردم تا تو دانی که آنرا که بر تو دستِ احسان باشد. قدرت و امکانِ اساءت هم هست. مرد را ازین سخن وقعی سخت بردل نشست و هیبتی تمام از استغناء او و نیازمندیِ خویش در خود مشاهدت کرد و همگی او چنان فرو گرفت که در جوابِ او منقطع آمد.این فسانه از بهرآن گفتم تا معلوم شود که چون تو خداوندشوی و‌من بنده، وقارِ خداوندی بر افتقارِ بندگی نشیند و هر آنچ در خاطر آید، گستاخ و بی‌مبالات نتوانم گفت و بدانک آمیـ*ـزش کردن و تبسّط نمودن در جبلّت تو مرکبست و در همه اوقات آن بکار نمی‌باید داشت، خاصّه پادشاه را که در ایشان عیبی بزرگ و منقصتی شنیع باشد و مردِ دانا هیچ ناآزموده گستاخ نشود و بی تجربه و امتحان در کارها تعجیل و توغّل روا ندارد و هر سخنی را مقامِ تصدیق و تحقیق بداند تا او را آن نرسد که آن مردِ کفشگر را رسید. زیرک پرسید : چون بود آن داستان ؟
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    زروی گفت : وقتی دیبافروشی ببازار رفت، مردی مرغی می‌فروخت ، ازو پرسید که این چه مرغست و بچه‌کار آید ؟گفت : این زغنیست که هرچ در خانه بیند با کدخدای بگوید. دیبافروش زنی داشت که از دیباچهٔ رخسارش نقش بندِ چین نسخهٔ زیبائی بردی و صورتگرِ خامه مثلِ او در هیچ کارنامه ننگاشتی و چنانک محصناتِ نابکار را باشد ، پیوسته برجم الظّنِّ شوهر سرزده بودی. دیبافروش چون بشنید که زغن آن خاصّیّت دارد ، در خریدن او رغبتش صادق شد، اندیشه کرد که من او را بر احوالِ خانه گمارم و زن را باشرافِ او تخویف کنم تا در غیبتِ من خود را نگاه دارد و از رقبتِ مرغ برحذر باشد و مرا در جزایِ افعال او چیزی نباید کرد که موجب رسوائی و هتکِ پردهٔ حرمت باشد. مرغرا بخرید و بخانه برد و زن را گفت: این مرغ را نیکو مراعات کن و عزیزدار که این مرغیست بحدس و دانائی از همه مرغان ممیّز. اگرچ چون کبوتر نامه‌بر نیست. امّا نامها سربسته خواند و از ماه نمّام‌تر و از مشک غمازترست. طلیعهٔ غواربِ غیبست، جاسوسِ شوارق نظرست.
    اَنَّم مِنَ النُّصُولِ عَلَی خِضَابٍ
    مَ مِن صَافِی الزُّجَاجِ عَلَی عُقَارِ
    هرچ از اندرون بیند، از بیرون خبر باز دهد. زن از آن سخن بشگفتی عجب افتاد ، سخت بترسید. چون دیبافروش بیرون رفت، کفشگری نوجوان خوب روی که گردِ کفشِ او حورانِ خلد بجای سرمه در چشم کشیدندی، همسایهٔ او بود و زنرا با او دیرینه سودائی در سر؛ بر عادتِ گذشته فرصتِ غیبت شوهر نگاه داشت و او را بحجرهٔ وصال دعوت کرد. چون اتّفاق ملاقات افتاد ، زن گفت: بنگر تا بحضورِ این مرغ دست بمن نیازی و حرکتی نکنی که او بر کارِ ما واقف شود و با شوهر رساند. مرد از آن سخن بخندید و گفت: زهی سخافتِ عقل زنان و قصورِ معرفت ایشان! پس سوگند یاد کرد که با او گرد آید و سرِ قضیب بر منقار زغن مالد تا از آن چه خبر باز خواهد داد ؟ زن پس از امتناعی بسیار که نمود، بالتماسِ او تن درداد.... راست که از کار فارغ شد، سرِ قضیب را برابرِ منقار زغن بداشت . زغن آن ساعت از غایتِ گرسنگی زاغ زده بود، پنداشت که آن گوشت پاره‌ایست، در جست و مخلب و منقار درو استوار کرد، چنانک مرد از درد بیهوش گشت. زن را گفت: تو اندامِ خویش بنمایش، باشد که مرا رها کند. زن اندام خویش نزدیکِ زغن برهنه کرد. زغن بچنگالِ دیگر در اندامِ او آویخت و محکم بیفشرد. درین میانه دیبافروش برسید و بریشان زد و دست‌بردی لایق بجای آورد و آن آوازه در شهر مشهور گشت. این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که هر سخنی سزای اصغا نبود و بگزاف در کاری شروع نباید کرد. زیرک گفت : هرچ گفتی شنیدم و از گفتار بکردار مقرون خواهد بود. بسم‌الله آغاز کن و از نیک و بدِ انجام بیش میندیش و در مقامِ اجتهاد که موقفِ مردانست، چنان مستحضر و متیفّظ باش که گفته‌اند :
    اِذا هَمَّ اَلقَی بَینَ عَینَیهِ عَزمَهُ
    وَ نَکَّبَ عَن ذِکرِ العَوَاقِبِ جَانِبَا
    چون سخن اینجا رسید و تحاور و تشاورِ ایشان تا این منزل کشید، کبوتری بر بالایِ درختی که ایشان زیر آن بودند، آشیان داشت؛ مخاطبات و مجاوباتِ هر دو تمام بشیند، با خود اندیشه کرد که این دو حیوان اگرچ بجنسیت متباین اند، چون متعاون شوند، بدالّتِ آلتِ کیاست و اداتِ فراست در دوراندیشی و خرده‌دانی که ایشانراست، زود بمطلوبِ خود برسند و چون مهتری و پادشاهی یابند و درگاه و دیوان بازدحامِ خدم و رعایا مستغرق شود، اگر باختیارِ طبع یا بالجاءِ حاجت خواهم که در آن جمله آیم و درعدادِ ایشان منحصر شوم، دشوار دست دهد و چنان شود که گفته‌اند :
    ز انبوهیِ جان و دل در کوکبهٔ عشقت
    آهِ من مسکین را ره نیست بسوی تو
    وجهِ اوفی و طریقِ اولی آنست که پیش از آنک درختِ دولت او بالا کشد و ثمرهٔ امانی بدر آرد، من شکوفه‌وار دست بشاخِ حمایت او زنم، ازین درخت فروپرم و تقرّبی که متضمّنِ قربت باشد ، بنمایم و پیش از آنک مزاحمان دیگر بسرِ این مشربِ خوش‌گوار باغتراف آیند، من حظِّ خویش اقتراف کنم، چه کمتر حق خدمتی که امروز ثابت شود، آنروز که از امثالِ من دیگران بداغِ اختصاص موسوم شوند، اثری تمام داشته باشد، در حال فرو آمد و زبان بفوایحِ ثنا و فواتحِ دعا بگشاد و گفت:
    بود رسمِ سلام از بامدادان
    اگر چه اتّفاق امشب فتادست
    و لیکن چون توئی روزِ زمانه
    ترا هرگه که بینم بامدادست
    شب بروزِ اقبال مقرون باد و روزِ اعدا همیشه شبگون. باعثِ این زحمت بیگاهی آوردن بخدمتِ این جناب که موئل و مآبِ محتاجان روزگار باد و از وصولِ مکاره و نزولِ نوایب تا ابد آسوده، آنست که مرا خانه بر سر این درختست، سالها شد که تا اینجا متوطّنم، امشب که نورِ حضور تو پرتوِ سعادت برین موضع افکند و با این خدمتگارِ دانا و پیش اندیش در اندیشهٔ این مهمات که پیش گرفتهٔ، خرده کاریهایِ کفایت و کیاست در مفاوضت شما پیدا می‌شد، من جمله استراق می‌کردم و اعتماد و ارتفاق من بواسطهٔ آن می‌افزود و در پردهٔ اغارید و زمزمهٔ اناشیدِ خویش ترنمی. از غایتِ ترنّح با فرطِ اهتزاز و تبجّح میکردم و میگفتم :
    یَکَادُ غُرَابُ البَینِ عِندِ حَدِیثِکُم
    یَطِیرُ ارتِیَاحا وَهوَ فِی الوَکرِ وَاقِعُ
    تا جواذبِ آرزو و نوازعِ نیاز مرا برانگیخت، اینک آمدم طوق بندگی در گردن و نطاقِ خدمتگاری بر میان و نطقِ دعا و ثنا بر زبان.
    خواهی که بیازمائی این دوست مرا
    جان خواستن تو بین و جان دادنِ من
    اگرچ بحمدالله دستوری دستیار که گنجور خزاینِ اسرارست، در پیش کارست، بعلوِّ همّت و سُمُوِّ رتبت و اصابتِ نظر و اصالتِ رأی بر همه سابق
    تَجَلَّی غَیَابَاتِ الاُمُورِ بِرَایِهِ
    کَمَا صَدَعَ الصُّبحُ الدُّجَی بِشُعَاعِهِ
    امّا بیرون از پیشکاران و کارگذاران که از قوایمِ سریر مملکت و دعایمِ قصور دولت باشند، نام و ناموس ملک را مگس همچو طاوس بکار آید. اشارت فرمای تا آنچ در تحتِ استطاعت و در طیِّ امکان آید، بجای آرم و بمظهرِ فعل رسانم. زروی را ازین حال پیشانی گشاده شد و بر گلویِ او ساخته آمد و بمظاهرتِ او پشت قوی کرد و روی بزیرک آورد و گفت: اینک مبشّرِ قدومِ اقبال که ناگاه در وهلتِ اول و مفتتحِ کار چنین خدمتگاری که مفتاحِ بابهای سعادت و مصباحِ شبهای شبهت را شاید، بی‌احضار حاضر آمد و بی‌انتظار از وجهِ ترهّب و ترغب اسفار کرد و چون دولتِ نامحسوب از ورای پردهٔ پردهٔ غیب روی نمود.
    اَهلاً بِهَذَا القَمَرِ القَادِمِ
    وَ مَرحَبا بِالمَطَرِ السّاجِمِ
    فَرَأیُهُ بَینَ الوَرَی حَارِسٌ
    وُکِّلَ بِالیَقظَانِ وَالنَّائِمِ
    زیرک نیر برو آفرین خواند و بنویدِ عواطف و اعلاء جاه و منزلت و اغلاءِ قدر و قسمت استظهار بسیار داد. زیرک وزروی رارای بر آن قرار گرفت که کبوتر را بسفارت پیشِ مرغان فرستند و پیغامهایِ لطف‌آمیزِ دل‌آویز دهند و هم از آنجا بنزدیک دیگران رود و بنظرِ امعان و ایقان احوالِ ایشان باز داند و رسالت بگزارد و بازآید و از کیفیّتِ کارها آگهی دهد. زیرک کبوتر را پیش خواند و بتقریب و نواختِ تمام حسنِ التفات ارزانی داشت. پس گفت: ترا می‌باید رفتن و طوایفِ طیور را که بر قولِ تو استواری زیادت دارند و از کارِ تو ایمن باشند و با خودت بیگانه ندانند، از زبانِ من تحمیلات رسانیدن که چون ایزد، تَعالی مرا از عادتِ خون‌ریزی و حرام‌خوری توفیقِ تو به رفیقِ راه گردانید و انابت از شرّ و اصابت بخیر کرامت کرد و از جنسِ سباع بخلعتِ اختصاص مشرّف گردانید و داعیهٔ طلبِ پادشاهی و فرماندهی بر شما و دیگر انواع از باطنِ من پدید آمد و تحرّض و تعرّض من (بر) مهتری و سروریِ شما بیفزود و این معنی حمل بر نظرِ رحمت آفریدگار، تَعالی، می‌شاید کرد که سوی شما می‌فرماید و اضافتِ این بافاضتِ کرمِ بی‌نهایت الهیست که بر شما فیضان میکند، اکنون همچنانک بر من واجبست رعایت و حمایت شما کردن، شما را هم لازمست طاعت و متابعتِ من ورزیدن تا من جناحِ رأفت و مهربانی بر شما گسترانم و نجاح و سلامت قرینِ حال شما گردانم و هر یک را در خانه و آشیانهٔ خویش بحضانهٔ حفظ نگاه دارم و نگذارم که هیچ‌غاشمِ ظالم دستِ اطالت بیکی دراز کند تا هرکرا از کواسرِ طیور کسری رسیده باشد، بجبرِ آن قیام نمایم و هر کجا از جوارحِ وحوش جراحتِ وحشتی نشسته بمرهمِ لطف التیام فرمایم ، چنانک گنجشک در دیدهٔ باز آشیان نهد و عقاب بر خانهٔ صعود پاسبانی کند، چرغ را مقراضِ منقار بدامنِ مرقّع کبک نرسد و شاهین سوزنِ چنگل در گریبانِ ملوّنِ تذرو پنهان نکند و اگر شما را ، وَالعِیاذُ بِالله، استهواءِ هوایِ شیطانی از طریقِ متابعتِ ما بگرداند و بادِ استکبار در آتش عصبت و عصبیّتِ شما دمد تا از فرمانِ ما ابا کنید، حقیقت باید دانست که بصواعقِ خشم و زلازلِ قهر بنیادِ شما برافکنیم و بدستِ نهب و تاراج و و اجلا و ازعاج نشیمنِ شما را مأوایِ بوم شوم گردانیم تا جهانِ فراخ بر شما از حوصلهٔ شما تنگ‌تر گردد و در حسرتِ آب و دانه چون دانه برتابه مضطرب می‌باشید و جایِ نشست شما الّا بر شاهقاتِ اعالیِ درختان و باسقاتِ اغصان ممکن نگردد و وحشیان از تماشاگاهِ دشت و هامون و متنزّهاتِ رنگین چون کارگاهِ بوقلمون از بیم مخالبِ سطوت و جواذبِ صولت ما بر سر کوهها گریزند و بجائی روند که آنجا بجای گل بر خارچمند و عوض سنبل درمنه چرند و خاکِ سیاه چون نباتِ سبز باید خوردن و سنگِ صبور بر دل بستن و کار بجائی رسد که صیّادِ اوهام در بلندی و پستی آکام و آجام یکی را بتیرِ تصوّر نتواند زد. اینک عنانِ تخییر در تقدیم و تأخیرِ اوامر بدستِ شما دادیم تا مقامِ سخط و رضایِ ما بدانید و سعادتِ طاعت بشقاوتِ عصیان و طغیان ندهید .
    فَاوُوا اِلَیهِ وَ لَا تَبغُوا بِه بَدَلاً
    مَن ضَرَّهُ اللَّیثُ لَم یَنفَعهُ سِرحَانُ
    کبوتر چون این فصل بحسنِ اصغا بشنود و حلقهٔ قبول و استرضا در گوش کرد، بامداد که سپیدبازِ مشرق بیک پرواز کبوترانِ بروجِ فلک را در پای انداخت، از جای برخاست، پای در رکابِ صبا آورد و دست در عنانِ شمال زد، دو اسبه بر گریوهٔ علوّ دوانید، از محملِ ضباب برگذشت، هودجِ دبور از پسِ پشت انداخت و از آنجا بپانشیبِ هوا فرو رفت و بیک میدان تنگِ عزیمت برسر حدِّ نشیمنگاهِ مرغان کشید. چون خبر یافتند، همه پیش آمدند بحکم معرفتهایِ سابق در اعزازِ قدومِ او بر یکدیگر متسابق شدند، بادش بمروحهٔ شهپرِ طاوس میزدند و گردش بدستارچهٔ بالِ سمندر می‌فشاندند، گرمش‌باز پرسیدند و از گرم و سردِ ایّام تعرّفِ احوالِ او کردند و تکلّفی که وظیفهٔ وقت بود از ساختنِ اسبابِ استراحت بجای آوردند. کبوتر گفت: من خود غلباتِ اشتیاق دیرینهٔ شما در دل داشتم و اتّفاقِ ملاقات در خوبتر اوقات ببهترین سببی توقّع میکردم و کامِ جان بذوقِ این حالت که میسّر شد، خوش میداشتم ع ، وَرُبَّ اُمنِیَّهٍٔ اَحلی مِنَ الظَّفَرِ، تا اکنون که سگی، زیرک‌نام که بفرط شجاعت و علوِّ همّت باشیرانِ عالم از سرپنجه میگوید و در قناعت و خویشتن‌داری از سایهٔ همای ننگ می‌دارد، پادشاهی را متصدّی شدست و دستِ تعدّی با همه قدرت از ضعفاءِ حیوانات کشیده داشته و خلقِ خلق‌آزاری بجای بگذاشته، بثقابتِ عزم و صلابتِ حزم و سماحتِ طبع و رجاحتِ عقل از همه متقدّمان و متأخّران گوی تقدّم ربوده، مرا بنزدیک شما فرستادست؛ پس زبان بأدایِ رسالت بگشاد و اعجاز و ایجاز در بلاغت و ابلاغ بنمود. چون از تحمیل بپرداخت و اعباءِ رسالت از سفتِ امانت بینداخت و از وعیدِ قهر و مواعیدِ لطف و نیک و بداحوال و نرم و درشتِ مقال هر آنچ شنیده بود، باز گفت. بی‌توقّف و تبرّم و تردّد و تلعثم دعوت قبول کردند و بر بیعت اقبال نمودند و بنیّتی صادق و طویّتی صافی همه متّفق شدند که ما را بخدمت باید آمدن و بسعادت وصول و شرفِ مثولِ آن جناب مستسعد گشتن و بجایِ درم و دینار جانها نثار کردن و شکرِ این موهبت از واهب بر کمال گزاردن و بتشریفِ مشافهه و تکریمِ مواجهه اختصاص یافتن. پس کبوتر را در پیش افکندند و باتّفاق بخدمتِ زیرک شتافتند؛ چون آنجا رسیدند، زروی باستقبال و اجلال باز آمد و همه را بخدمت رسانید و فرمود تا هر یک فراخورِ مقام و منزلتِ خویش بنشستند و چون مجمعِ غاصّ بعوامّ و خواصّ آراسته گشت، زیرک زبانِ فصاحت و ابرویِ صباحت بگشاد و طوایفِ طیور را بلطایفِ چاکر‌نوازی و غرایبِ دلجوئی بنواخت و فصلی مشبع و مستوفی در بابِ کرم و وفا بپرداخت و غررِ کلمات و دررِ عبارات از حقّهٔ خاطر و درجِ ضمیر فرو ریخت، اِلَی اَن غَرَّتهُم مَحَاسِنُهُ الغُرُّ وَ صَغَّرَ الخَبَرَ الخُبرُ . چون هرچ کبوتر تقریر کرده بود، عنوانِ صدق بر صفحاتِ آن بدیدند و ثقتِ ایشان بمخایلِ رحمت و عاطفتِ او بیفزود، همه بجودِ خدمت درآمدند و شرایطِ شکر و ثنا باقامت رسانیدند. پس زیرک کبوتر را بهمان رسالت سویِ شکاریان استنهاض فرمود. بحکمِ فرمان مرکبِ عزیمت را تنگ برکشید و بیک میدان صحنِ هوا را بقوادم و خوافی درنوشت و بدشتی فرو آمد که آرام جایِ ایشان بود و پیش از آمدنِ او آوازهٔ پادشاهی زیرک و دعوتِ حیوانات و استتباعِ وحوش و سباع و افتتاح کردن بمراسلت با مرغان و امتثال و انقیادِ ایشان بأسماعِ همگنان رسیده بود و آن خبر شایع و مستفیض گشته. در حال بقدمِ صدق پیش رفتند و استعلام کردند که موجب آمدن چیست. کبوتر پیغامها که داشت بگزارد و بشرحِ احوال سینها مشروح گردانید و چندان بادِ افسونِ دعوت بر ایشان دمید که چون آتش در حراقه گرفت تا همه را داعیهٔ فرمان برداری در باطن بجنبید و آثار و لاو هوی بر همه ظاهر گشت و گفتند: شک نیست که سگان بر وفاداری و حق‌شناسی و مهربانی و حفاظ‌جوئی مجبولند و اگر جبلّت زیرک مثلا برخلافِ این باشد، آخر حفظِ مصلحتِ پادشاهی را که بنیاد آن بر رعایت رعیّتست، جور دیگران از ما باز دارد، مَا یَضُرُّ الطِّحَالَ یَنفَعُ الکَبِدَ و شکوه انتماءِ ما بأحتماءِ او مارا از شرِّ اشرار صیانت کند و هر چند وقت وقتی بما اضراری اندیشد، چون از ضررِ دیگران در حوزهٔ حمایت او باشیم. اثر آن تضرّر بر ما پدید نیاید و آن قدر رنج عینِ راحت نماید. مگر خرگوشی که بدها وذکا چون پرتوِ ابنِ‌ذکا از میانِ انجم می‌تافت، آنجا حاضر بود، اعتراض آغاز نهاد و گفت: عجب از شما ابلهان میدارم که بی‌اندیشه بر چنین کاری اجماع و اتّفاق روا می‌دارید و نمیدانید که مردم هنگام مداجات چون بمهاجاتِ یکدیگر را بنکوهند، بسگ ماننده کنند و بخساست و فرومایگیِ او مثل زنند و او در گوهرِ خویش چنان ناقص افتادست که صاحبِ شریعت، عَلَیهِ الصَّلوهُٔ وَ السَّلَامُ ، دهان زدهٔ او را از رویِ استنکاف بهفت آب و خاک شستن می‌فرماید و جلدِ او بهیچ دباغت حکمِ طهارت نگیرد و نتنِ رذیلتی که در آب و گلِ او سرشته شدست، بهیچ خصلتی و فضیلتی زائل نشود.
    مَن وَسَّخَتهُ غَدرَهٌٔ اَو فَجرهٌٔ
    لَم یُنقِهِ بِالرَّحضِ مَاءُالقُلزُمِ
    و از لوازمِ استعدادِ پادشاهی اول نسبی طاهر ست که اگر ندارد ، هرچ ازو آید ، بنوعی از نقصان آلوده باشد، چه هرگز از منبتِ سیر و راسن سرو و یاسمن نروید و از مغرسِ خیزران خیری و ضمیران برنیاید، وَالَّذِی خَبُثَ لَا یَخرُجُ اِلَّا نَکِدا ، کبوتر گفت: ازین خیالاتِ محال در گذر.
    لاَ بِقَومِی شَرُفتُ بَل شَرُفُوابِی
    وَ بِنَفسِی فَخَرتُ لَا بِجُدُودِی
    پادشاهی کاری بزرگست و باوجِ معالی آن ببالِ همّت عالی توان پرید لاغیر، چه نسب پیرایهٔ رویِ حسبست و اگر نسب نباشد، حسب خودمایه‌ایست که همه مغنی و پایهٔ از همه مستغنی و از اینجاست که مردم را اول از محامدِ صفات ذاتی چون فضل و فتوّت و منقبت و مروّت پرسند، آنگاه از نسبتِ اُبُوّت سخن رانند که نه هرچ آهو اندازد، مشکِ بویا بود یا هرچ از نحل آید، عسلِ مصفّی یا هرچ صدف پرورد، لؤلؤِلالا، نه هرک از شیر زاید، دلیر بود یا هرچ از آهن کنند، شمشیر بود.
    مرد که فردوس دید، کی نگرد خاکدان
    و آنک بدریا رسید ، کی طلبد پارگین
    مهره نگر، گو مباش افعیِ مردم‌گزای
    نافه طلب، گومباش آهویِ صحرانشین
    و آن فضلهٔ پلید که از معدنِ پاک‌زاد ، این داغِ نامقبولی بر ناصیهٔ او نهادند ، اِنَّهُ لَیسَ مِن اَهلِکَ اِنَّهُ عَمَلٌ غَیرُ صَالِحٍ . پس بدانستیم که مجرّدِ نسب علّتِ بزرگی و پادشاهی نیست والّا حسبِ ذاتی وجوداً و عدماً مکمّل و منقّص آن نتواند بود و فرع چنان آید که مفخرِ اصل را شاید.
    کَم مِن اَبٍ قَدعَلَا بِابنٍ ذُرَی شَرَفٍ
    کَمَاعَلَا بِرَسُولِ اللهِ عَدنَانُ
    و آنچ میگوئی که سگ بخسّتِ طبع منسوبست، بدانک مردمِ دانا همیشه بچراغِ عقل عیبِ خویش جوید تا اگر عادتی نکوهیده و صفتی نفریده در نفسِ خود باز یابد ، آنرا بجهد و تکلّف دور کند، چنانک آن دزد دانا کرد. خرگوش پرسید : چون بود آن داستان ؟
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    کبوتر گفت: آورده‌اند که دزدی بود از وهم تیزگام‌تر و از خیال شب‌روتر اگر خواستی، نقب در حصارِ کیوان زدی و نقاب از رخسارِ زهره بربودی، از رخنهٔ هر روزنی چون ماهتاب فرو شدی و بشکافِ هر دری چون آفتاب درخزیدی. والیِ ولایت سالها میخواست تا بکمندِ حیلتی سر او دربند آرد، میسّر نمی‌شد. شبی این دزد بعادتِ خویش از پسِ عطفهٔ دیواری مترصّد نشسته بود تا از گذریان کالائی ببرد ؛ نگاه کرد، جماعتی را دید که زنی نابکار را پیشِ مردی بزنا گرفته بودند و بسرایِ شحنه میکشیدند. زن فریاد برآورد که ای مسلمانان، نه بهتانی گفته‌ام نه دزدی کرده‌ام ، از من بیچاره چه میخواهید؟ دزد را این سخن گوشمالی محکم داد ؛ با خود گفت: شه برین عمل من که چندین گاه ورزیدم، زنی روسپی از آن ننگ می‌دارد، برفت و از آن پیشه توبه کرد و نیز باسر آن نشد. این فسانه از بهر آن گفتم تا دانی که زیرک چون سخت دانا و تیزهوش و هنرجوی و فضیلت پرورست، اگر چنین عیبی درخود یابد ، از آن اجتناب واجب شناسد و اگر این معانی ازمن نامسموعست، یکی را بر من موکّل کنید و تحقیقِ این معانی بامانتِ او موکول گردانید تا آنجا آید و مشاهدت کند که چگونه پادشاهست، بلطافتِ سخن و ذلاقتِ زبان و نظافتِ عرض آراسته و از همه عوارضِ نقایص و فضایحِ خصایص پیراسته، وَ قَدِاشتَهَرَ مِن مَنَاقِبِهِ مَارَاقَ وَ فَاقَ وَ طَبَّقَ ذِکرُهُ الآفَاقَ حَتَّی اعتَرَفَ بِهِ العَدُوُّ المُبَایِنُ وَاشتَرَکَ فِی مَعرِفَتِهِ المُخبَرُ وَ المُعَایِنُ . پس طوایفِ وحوش بر آن قرار دادند که آهوئی را نصب کنند و با کبوتر ضمّ گردانند تا برود و رفعِ احوال او در جواب و سؤال با ایشان باز آورد و هرچ ازو مأمول ومتمنی باشد. بحصول رساند و وسایطِ سوگند و استظهار بشرایطِ وفا مؤکّد گرداند. آهوئی معیّن شد و شبگیر که هنوز شیبِ عارضِ صبح در خضابِ شباب بود و دمِ طاوس مشرق زیر پرِ غراب، با کبوتر روی براه آورد. کبوتر پیشتر بخدمت شتافت و نبذی از ماجرایِ احوال فرو گفت. زروی اشارت کرد که فرمای تا مرغان را بخوانند و هر یک را در نشانیدن و بر پای داشتن بمقامِ خویش بدارند و بر اختلافِ مراتب جایِ هر یک معین کنند تا چون آهو درآید، مجالس را در ملابسِ هیبت و وقار بیند و یکی از وظایف وقت آنست که اندازهٔ قیام و قعود با او نگه‌داری و میان انقباض و انبساط (و) طَرَفَی تفریط و افراط از دست ندهی و بوقت ادایِ رسالتِ او، اگر باجوبه واسئله حاجت آید، مرکبِ عبارت گرم نرانی و در مضایقِ دقایق عنان سخن با دست من دهی و مناظرهٔ او با من گذاری تا عثرتی که عاقلان بر آن عثور یابند، در راه نیاید؛ چه اگر تو برو غالب آئی، شرفی نیفزاید و اگر مغلوب شوی، وصمتی بزرگ و منقصتی تمام نشیند. چون بارگاه بعوامِّ حشم و خواصِّ خدم مشحون شد و زیرک با زینتی که فراخورِ وقت بود، در مجلس‌بار بنشست، آهو را بتقریب و ترحیبی که اندازهٔ او بود، در آوردند و محترم و مکرم بنشاندند و از وحشت راه و زحمتِ وعثاءِ سفر بپرسشی گرم و تحیّتی نرم آزرم و شرم از وزایل گردانید و در سخن آمد و بزبانِ چرب و لهجهٔ شیرین لوزینهایِ لطف‌آمیز بی‌حشو عبارت می‌پرداخت و آهو را بحلاوتِ آن کامِ جان خوش می‌شد ، چندانک دهشت از میان برخاست، عرصهٔ امید فراخ گشت، گستاخ بمکالمت درآمد، بی‌تحاشی و مکاتمت هر آنچ التماس بود، در لباسِ خضوع و بندگی و خشوع و افکندگی عرض داد، جمله باسعاف پیوست و گفت: از من ایمن باید بود که بسیار پادشاهان باشند که کهتران را دشمن دارند، چون بایستگیِ ایشان در کارها بدانند و شایستگیِ شغلی باز نمایند، محبوب و منظور شوند و تو دانی آنها را که باصل و فطرت از گوهر و سرشت‌مااند، همه قاصدِ شما باشند، لیکن نه از آنجهت که از شما فعلی ناموافق دیده‌اند یا ضرری بخود لاحق یافته، بل از آن جهت که ایشان اسیر آز و بندهٔ خواهــش نـفس و زیردستِ طبیعت‌اند، لاجرم همیشه بخون و گوشت شما نیازمند باشند و تشنه و همه عمر در کمینِ آن فرصت نشسته که یکی از آن چرندگان را در چنگالِ قهر خویش اسیر کنند و من بعون و تأیید الهی خرد را بر هوی چیره کردم و چشم آزو خشم از آنچ مطمعِ درندگان و مطعمِ ایشان باشد، بردوختم و از همه دور شدم و عقل را در کار دستور گرفتم تا آسیبی از ما بهیچ جانوری نرسد و بغض و حسد ما در دل هیچ حیوان جای نگیرد و باید که بَعدَ الیَوم عدلِ ما را پاسبان همه و شبان رمهٔ خود دانند و در کنفِ امن و امانِ ما آسوده باشند و رمندگانرا از اطراف و اکناف عالم بمواثیقِ عهد و مواعیدِ لطفِ ما باز آرند تا از پادشاهی ما همه برحمت و کم آزاری و رفق و رعیّت‌داری چشم دارند و کشش و کوششِ ما حالاً و مآلاً الابثناءِ جمیل و ثوابِ جزیل که مدّخر شود، تصوّر نکنند. آهو گفت : بقا و پیروزی باد شهریار کامگار را، شک نیست که طریقِ خلاص و مناص از خصمانِ بی‌محابا ما را همینست که بداغِ بندگیِ تو موسوم شویم و منطقهٔ فرمان تو از مخنقهٔ چنگالِ متعدّیان ما را نگاه دارد و شکوهِ اظافرِ تو ما را در مشافرِ خون‌خواران نیفکند، امّا چون خانهایِ ما پراکنده در جبال و تلالست و مسکن و مأوی در مصادعد وقلال متفرّق داریم و هر یک طایفهٔ را از ما دشمنی دگرگونه است که پیوسته از بیمِ ایشان زهرهٔ ما جوشیده باشد و زهرات و ثمراتِ کهسارو مرغزار ما را همه چون زهر گیا نماید، نه چون گله و رمهٔ گوسفندانیم که مجمع و مضجع بیکجای دارند و گروه گروه در یک مرعی و معلف با هم چرند و چمند. زیرک روی با زروی کرد یعنی جوابِ این سخن چیست. زروی گفت: بدانک پادشاه بآفتابِ رخشنده ماند که از یکجای بجمله اقطار جهان تابد و پرتوِ انوار از بهر جا که رسد، بنوعی دیگر اثر نماید تا روعِ بأس و رعبِ هراس در ادانی و اقاصی بر هر دلی بشکلِ دیگر استیلا گیرد و آنچ گفته‌اند : از پادشاه اگرچ دور باشی، ایمن مباش، همین تواند بود.
    کَالشَّمسِ فِی کَبِدِالسَّماءِ مَحَلُّهَا
    وَ شَعَاعُهَا فِی سَائِرِ الآفَاقِ
    پس حقیقت شمر که چون ملک قرار گیرد و حکم استمرار پذیرد و در سوادِ لشکر کثرت پدید آید، در سویداءِ هیچ دلی سوداءِ آنک بشما قصدی توان اندیشید نگردد، چنانک چنگ پلنگ در دامنِ پوست آهو نیاویزد و پایِ گرگ بادِ هـ*ـوس گوسفند نپیماید، لقمهٔ دهانِ شیر را استخوانِ غصّهٔ گاو در گلو گیرد، سرمهٔ چشمِ یوز را اشگِ حسرتِ آهو فرو شوید. آهو گفت: اکنون ما را التماس دیگر آنست که ملک دائماً راه آمد شد بر ما گشاده دارد تا اگر واقعهٔ افتد که ما بمرافعتِ آن محتاج شویم ، عَندَ مَسَاسِ الحَاجَهِٔ آن ظلامه را از ما بی‌واسطه بسمعِ مبارک بشنود و صغیر و کبیر و رفیع و وضیع و خطیر و حقیر و مجهول و وجیه و خامل و نبیه همه را بوقتِ استغاثت دریک نظم و سلک منخرط دارد و یکی را از دیگر منفرد نگرداند، چنانک انوشروان با خرِ آسیابان کرد. زیرک پرسید : چون بود آن داستان ؟
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    آهو گفت: شنیدم که خسرو از غایت رعیّت پروری و دادگستری که طبع او بر آن منطبع بود، نخواست که جزئیّات احوال رعایا مِن رَعَاعِ النَّاسِ وَ اَشرَافِهِم هیچ برو پوشیده بماند، چه اگر داد بزبانِ دیگران خواهند، در کشفِ آن تقصیری رود و قاعدهٔ عدل که مناجحِ خلق و مصالحِ ملک بر آن مبتنیست، خلل پذیرد. بفرمود تا رسنی از ابریشم بتافتند و جرسها ازو درآویختند و بنزدیکِ ساحتِ سرای ببستند تا هر ستم رسیدهٔ که پای‌مال ذلّتی شدی، دست در آن رسن زدی، جرس بجنبیدی و آواز آن حکایتِ حالِ متظلّم بسمعِ او رسانیدی. گوئی در آن عهد دلِ آهنینِ جرس بر دلِ مظلومان نرم می‌شد و رحم می‌آورد که در کشفِ بلوی و بثِّ شکویِ ایشان بزبانِ بی‌زبانی حقِّ مسلمانی می‌گزارد یا رگِ ابریشمین آن رسن با جانِ ملهوفان پیوندی داشت که در حمایتِ ایشان بهمه تن می‌جنبید. امروز اگر هزار دادخواه را بیک رسن می‌آویزند کس نیست که چون جرس بفریارسی او نفسی زند، پنداری آن ابریشم بر سازِ عدل او اُمِّ اوتار بود که چون بگسست، نالهایِ محنت‌زدگان همه از پرده بیرون افتاد یا از روزگارِ آن پادشاه تا امروز هرک از پادشاهان نوبتِ سماعِ آن ساز بسمعِ او رسید. ابریشمی از آن کم کرد تا اکنون بیکبار از کار بیفتاد و همین پرده نگاه می‌دارند. روزی مگر حوالیِ سرایِ انوشروان لحظهٔ از مردم خالی بود، خری آنجا رسید، از غایتِ ضعف و بدحالی و لاغری خارش در اعضاء او افتاده، خود را در آن رسن می‌مالید. آواز جرس بگوش انوشروان رسید، از فرطِ انفتی که او را از جور و نصفتی که بر خلقِ خدای بود، از جای بجست، بگوشهٔ بام سراچهٔ خلوت آمد ، نگاه کرد ، خری را دید بر آن صفت ، از حالِ او بحث فرمود. گفتند : خرِ آسیابانیست، پیر و لاغر شدست و از کار کردن و بار کشیدن فرو مانده. آسیابانش دست باز گرفتست و از خانه بیرون رانده. مثال داد تا آسیابان خر را بخانه برد و بر قاعده رواتبِ آب و علف او نگاه می‌دارد و در باقی زندگانی او را نرنجاند و کار نفرماید. پس منادی فرمود که هرک ستوری را بجوانی در کار داشته باشد ، او را بوقتِ پیری از در نراند و ضایع نگذارد. این فسانه از بهرِ آن گفتم تا معلوم شود که جهانداران جهانبانی چگونه کرده‌اند و تأسیسِ مبانی معدلت و قواعدِ شفقت بر خلق چگونه فرموده. دیگر باید که اگر وقتی عقوبتی فرمائی ، باعثِ آن تأدیبِ رعیّت و تعدیلِ امورِ مملکت باشد نه هوی و خشم از اغراءِ طبیعت پدید آید و بارِ تکلیف باندازهٔ طاقت نهی تا متحمّلان شکسته نگردند و کار ناکرده نماند ، اِن اَرَدتَ اَن تُطَاعَ فَسَل مَا یُستَطَاعُ و چون جنایتی نهی، متعمّد را ازساهی و مکافی را از بادی تمییز کنی و آنرا که بر ما گماری، متبصّری بیدار و متیقّظی هشیار و حافظی بطبع صلاح جوی باشد که آثارِ تکلّف و تقلید بدان ننماید که از نهاد برآید و نفس تقاضا کند، چنانک خنیانگر گفت با داماد . زیرک پرسید : چون بود آن داستان ؟
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    آهو گفت : شنیدم که وقتی شخصی بکریمهٔ تزوج ساخت و بعرس و ولیمه چنانک رسمست ، مشغول شد و هرچ از آیینِ ضیافت دربایست جمله بساخت. چون از همه بپرداخت، خنیاگری همسایه داشت که زهرهٔ سعد ار رشگِ چنگ او چون زهرهٔ دعد در فراقِ رباب بجوش آمدی و نوایِ بلبل بر برگِ گل ضربِ نقراتِ او انگیختی، خندهٔ گل در رویِ بلبل نشاطِ نغماتِ او آوردی. سماعِ این ارغنونِ سرنگون در ثوانی و ثوالثِ حرکات با مثالث و مثانیِ او در پرده شناسانِ روحانی نگرفتی. مضیف بطلبِ او فرستاد که ساز برگیر و ساعتی حاضر شو. خنیاگر از فرستاده پرسید که دامادزن را بآرزویِ دل و مرادِ طبع خواستست یا مادر و پدر بجهتِ او حکم کرده‌اند. فرستاده انکار کرد که ترا این دانستن بچه کار آید ؟ خنیاگر گفت : اگر مردزن بعشق خواسته باشد ، سماعِ من با جانِ او بیامیزد و هرچ زنم دردل او آویزد، از اغارید و اغانیِ من با خیالِ رویِ غوانی عشـ*ـق بـازیِ وصال و فراق کند و از هر پرده که نوازم ، نالهٔ عشّاق شنود ؛ پس مرا از گرفتِ سماع در طبعِ داماد و دلهایِ حاضران فایدها خیزد و اگر نه چنین بود ، مر او را از سماع چه حاصل ؟
    فرقست میانِ سوز کز جان خیزد
    با آنک بریسمانش بر خود بندی
    این فسانه از بهر آن گفتم تا مقرّر باشد که کارِ رعایا و رعایتِ احوال ایشان بهر کس مفوّض نشاید کرد. زروی گفت : نیکو گفتی و آفرین بر آفرینشی باد که بحقایقِ کارها چنین راه برد و در راه رفاقتِ یاران این قدم داشته باشد ، اکنون اقتضاءِ رضایِ ما آنست که شما بهمه حالی در سپردن طریقِ راستی کوشید که هر اساس که نه بر راستی نهی ، پایدار نماند و بدانک محلِ صدق دو چیزست : یکی گفتار ، دوم کردار. صدقِ گفتار آن بود که اگر چیزی گوئی، از عهدهٔ آن بیرون توانی آمد و راستی کردار آنک از قاعدهٔ اعتدال نگذرد و بدانک اعتدال نه مساواتست در مقادیر هر چیز، بلک اعتدال ساختنست بر وفقِ مصلحت و هرک از عدالت معنیِ اول فهم کند ، همان کند که آن طبّاخ کرد از نادانی . آهو پرسید : چون بود آن داستان ؟
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    13
    بازدیدها
    294
    پاسخ ها
    148
    بازدیدها
    1,705
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    167
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    195
    پاسخ ها
    62
    بازدیدها
    1,606
    پاسخ ها
    143
    بازدیدها
    3,100
    پاسخ ها
    131
    بازدیدها
    6,385
    بالا