متون ادبی کهن «عشاق نامه»

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
بخش ۲۰ - وصف بهار

obeyd.gif

عبید زاکانی » عشاق‌نامه

سحرگاهی که باد صبحگاهی

ببرد از چهرهٔ گردون سیاهی

شفق شنگرف بر مینا پراکند

فلک دردانه بر دریا پراکند

ز مشرق شاه خاور تیغ برداشت

سپاه زنگبار اقلیم بگذاشت

کلاه از فرق فرقد در ربودند

نطاق از برج جوزا برگشودند

دم جانبخش باد نوبهاری

جهان میکرد پر مشگ تتاری

سمن گوئی گریبان باز میکرد

صبا بر غنچه هردم ناز میکرد

عذار گل به آب ژاله می‌شست

به اشک ابر روی لاله می‌شست

بنفشه جعد مشکین شانه میزد

چکاوک نعرهٔ مسـ*ـتانه میزد

نسیم از جیب و دامان مشکریزان

چو مستان هردمی افتان و خیزان

گهی همراز مرزنگوش میشد

گهی با لاله هم‌آغـ*ـوش می‌شد

شکوفه خنده ناک از باد گل بوی

گشاده سنبل سیراب گیسوی

خرامان در چمن سرو سرافراز

ز مـسـ*ـتی چشم نرگس گشته پرناز

چمن چون طوطیان پر باز کرده

غزال از نافه مشگ انداز کرده

درفشان از کنار کوه و صحرا

چراغ لاله چون قندیل ترسا

صبا جعد بنفشه تاب میداد

ز شبنم سبزه خنجر آب میداد

عروس گل عماری ساز کرده

ز خوبی بر ریاحین ناز کرده

سمن چون شکل پروین خنده میزد

شکوفه بر ریاحین خنده میزد

نسیم صبحدم جان تازه میکرد

خرد میدید و ایمان تازه میکرد

ریاحین از نوشید*نی حسن سرمست

سحاب سیمگون رشاشه در دست

ز بس درها که برگلزار میریخت

گلاب از چهرهٔ گلناز میریخت

صنوبر چون عروسان پرنیان پوش

چمن را شاهدی چون گل در آغـ*ـوش

گرفته سر بلندی پایهٔ سرو

خنک آب روان و سایهٔ سرو

در این موسم که گل دل می‌رباید

صبا در باغ معجز مینماید

من اندر کنج باغی باده در سر

گرفته ساغری بر یاد دلبر

نهان در گوشه‌ای تنها نشسته

ز صد جا خار غم در پا شکسته

خیالی در دلم ماوا گرفته

وز آن سودا دلم صحرا گرفته

نه همدردی که دردی باز گویم

نه همرازی که با او راز گویم

سر اندر پیش چون مستان فکنده

چو بلبل ناله در بستان فکنده

رخم چون لاله از بس اشگ گلگون

چو گل خونین جگر چون غنچه پرخون

به یاد روی آن سرو گلندام

گرفته با گل و با سرو آرام

گهی بر یاد آن گل می‌شدم مـسـ*ـت

گهی چون سرو بر سر میزدم دست

خیالم آنکه گوئی ناگهانی

بود کز وصل او یابم نشانی

در این حسرت ز حد بگذشت سوزم

در این سودا به پایان رفت روزم

شب آمد باز دل بر غم نهادم

زمام دل به دست غصه دادم

همیگفتم در آن شب زنده داری

در آن بی‌یاری و بی‌غمگساری
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۱ - غزل

    obeyd.gif

    عبید زاکانی » عشاق‌نامه

    گر آن مه را وفا بودی چه بودی

    ورش ترس از خدا بودی چه بودی

    دمی خواهم که با او خوش برآیم

    اگر او را رضا بودی چه بودی

    دلم را از لبش بوسیست حاجت

    گر این حاجت روا بودی چه بودی

    بتی کز وی بخود پروا ندارم

    گرش پروای ما بودی چه بودی

    اگر روزی به لطف آن پادشا را

    نظر با این گدا بودی چه بودی

    خرد گر گرد من گشتی چه گشتی

    وگر صبرم بجا بودی چه بودی

    بوصلش گر عبید بی‌نوا را

    سعادت رهنما بودی چه بودی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۲ - رسیدن قاصد و بشارت و عنایت معشوق

    obeyd.gif

    عبید زاکانی » عشاق‌نامه

    در این اندیشه شب را روز کردم

    فراوان نالهٔ دلسوز کردم

    چو از حد افق هنگام شبگیر

    علم بفراشت خورشید جهانگیر

    ز مشرق بر شفق زر می‌فشاندند

    به صنعت لعل در زر می‌نشاندند

    چراغ طالع شب تیره می‌شد

    سپاه روز بر شب چیره می‌شد

    در آن ساعت سخن نوعی دگر شد

    دعای صبحگاهم کارگر شد

    ز ناگه پیک دولت می‌دوانید

    به من پیغام دلبر می‌رسانید

    که دل خوش دار اینک یارت آمد

    دگر آبی بروی کارت آمد

    اگر چه مدتی رنجی کشیدی

    برآخر دست در گنجی کشیدی

    غمی خوردی و غمخواری گرفتی

    دلی دادی و دلداری گرفتی

    ز همت دانه‌ای در دام کردی

    بدین افسون پری را رام کردی

    نشست آن مشفق دیرینه پیشم

    دوای درد و مرهم ساز ریشم

    بمن پیغام دلبر باز میگفت

    حکایت های غم پرداز میگفت

    زبان چون در پیام یار بگشود

    دلم خرم شد و جانم بیاسود

    قدح از دست در بستان فکندم

    کلاه از خوشـی‌ بر ایوان فکندم

    رمیده بخت من سامان پذیرفت

    کهن بیماریم درمان پذیرفت

    گل عیشم به باغ عمر بشکفت

    نگارم میرسید و بخت میگفت:
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۳ - آمدن معشوق به خانهٔ عاشق

    obeyd.gif

    عبید زاکانی » عشاق‌نامه

    چو زرین بال عنقای سرافراز

    ز مشرق سوی مغرب کرد پرواز

    نهان گردید شمع گیتی افروز

    سپاه شام شد بر روز پیروز

    عروس مهر رفت اندر عماری

    مقرر گشت بر شب پرده‌داری

    هیون کوه را در سایه بستند

    ز گوهر بر فلک پیرایه بستند

    فرو شد شاه خاور در سیاهی

    برآمد ماه بر اورنگ شاهی

    در آن گلشن که ماوا جای من بود

    بدان صورت که رسم و رای من بود

    به آئین جایگاهی ساز کردم

    بروی دوستان در باز کردم

    مقامی همچو جنت جانفزائی

    چو گلزار ارم بستان سرائی

    ز خاکش عنبر تر رشک بـرده

    ز آبش حوض کوثر غوطه خورده

    نشستم گوش بر در دیده بر راه

    بیمن دولت بیدار ناگاه

    خور خرم خرام و حور مهوش

    گل نازک مزاج و سرو سرکش

    چو گنج از دیدهٔ مردم نهانی

    بدان رونق بدان آئین که دانی

    درآمد ناگهان سرمست و دلشاد

    نقاب از روی چون خورشید بگشاد

    مبارک ساعتی فرخنده روزی

    که باز آید ز در مجلس فروزی

    بدیدم رویش و دیوانه گشتم

    بر شمع رخش پروانه گشتم

    به دستی چادر از رخ باز میکرد

    به دستی زلف مشکین ساز میکرد

    چو زد خورشید رویش در سرا تیغ

    برون آمد گل از غنچه مه از میغ

    ز زیبائی گلش در پای میمرد

    صنوبر پیش قدش سجده میبرد

    کمند زلف مشکین تاب داده

    ز سنبل خرمنی بر گل نهاده

    لب از باد نفس افکار گشته

    خمارین نرگسش بیمار گشته

    دهانش ز آب حیوان آب بـرده

    عقیقش رونق عناب بـرده

    صبا زلفش پریشان کرده در راه

    گلاب انگیز گشته گوشهٔ ماه

    بهشت آئین شد از وی خانهٔ ما

    منور گشت از او کاشانهٔ ما

    ز عزت بر سر و چشمش نشاندم

    زرش بر سر، سرش در پا فشاندم

    ز رویش خانه بستانی دگر شد

    سرای ما گلستانی دگر شد

    کسی کامی که میجوید همه سال

    چو با دست آیدش چون باشد احوال

    نشسته او و من استاده خاموش

    در او بکشاده چشم و رفته از هوش

    چو بیماری که درمان باز یابد

    چو درمان مرده‌ای جان باز یابد

    ز دل آتش فروزان پیش رویش

    چو شمع از دور سوزان پیش رویش

    نظر بر شمع رخسارش نهاده

    چو شمعم آتشی بر جان فتاده

    رمیده صبر و دل از جای رفته

    زبان از کار و زور از پای رفته

    چو چشم فتنه‌جویان رفته در خواب

    مسلط گشته بر آفاق مهتاب

    نشاط انگیز بزمی ساز کردیم

    ز هر سو مطربان آواز کردیم

    درآمد ساقی از در خرم و شاد

    می آورد و صلای خوشـی‌ در داد

    گرفتم از رخش فالی مبارک

    زهی وقت خوش و حال مبارک

    زبانگ نی فلک را گوش بگرفت

    جهان آواز نوشا نوش بگرفت

    بخار می خرد را خانه پرداز

    بخور عود و عنبر گشته غماز

    پیاپی جام زرین دور میکرد

    دو چشمش ناز و ساقی جور میکرد

    جهان بر عشرت ما رشگ میبرد

    بر آن شب زهره شبها رشگ میبرد

    خرد را چون دماغ از می سبک شد

    حیا را شیشهٔ دعوی تنک شد

    چو خلخال زرش در پا فتادم

    به عزت بـ..وسـ..ـه بر پایش نهادم

    نشستم پیشش از گستاخ روئی

    شدم گستاخ در بیهوده گوئی

    حدیث تن بر جان عرضه کردم

    شکایتهای هجران عرضه کردم

    وز آن اندوه بی‌اندازه خوردن

    وز آن هرلحظه زخمی تازه خوردن

    وز آن آب سرشگ و آه دلسوز

    وز آن نالیدن شبهای بی‌روز

    وز آن رندی وز آن بی‌آب و رنگی

    وز آن مـسـ*ـتی وزان بی‌نام و ننگی

    وز آن عجز غلام و دایه بردن

    حمایت بر در همسایه بردن

    چو از حال خودش آگاه کردم

    خجل گشتم سخن کوتاه کردم

    مرا چون آنچنان بی‌خویشتن دید

    به چشم مرحمت در حال من دید

    پریشان گشت و با دل داوری کرد

    زبان بگشاد و مسکین پروری کرد

    حکایتهای عذرآمیز میگفت

    شکایتهای شوق انگیز میگفت

    به هر لطفی که با این بنده میکرد

    تو گوئی مرده‌ای را زنده میکرد

    چو خوش باشد سخن با یار گفتن

    غم دیرینه با غمخوار گفتن

    مرا چون وصل او امیدگاهی

    شبی چون سالی و روزی چو ماهی

    چه خوش سالی چه خوش ماهیکه آن بود

    چه خوش وقتی چه خوش حالیکه آن بود

    جوانی بود و خوشـی‌ و شادمانی

    خوشا آن دولت و آن کامرانی

    که یابد آنچنان دوران دیگر

    که بیند مثل آن دوران، دیگر

    خوشا آندور و آن تیمار و آن سوز

    خوشا آن موسم و آنوقت و آنروز

    گرفتم دولتم دمساز گردد

    کجا روز جوانی باز گردد

    اگر روزی نشاط و ناز بینم

    شب قدری چنان کی باز بینم

    همه شب تا سحر می نوش میکرد

    مرا از شوق خود مدهوش میکرد

    سحرگاهی صبوحی کرد برخاست

    به زیبا روی خود گلشن بیاراست

    چمن از مقدمش در شادی آمد

    ز قدش سرو در آزادی آمد

    چمان چون شاخ ریحان میخرامید

    چو گل بر طرف بستان میخرامید

    گل از شوق رخ رعناش میمرد

    صنوبر پیش سر تا پاش میمرد

    ز لعلش تنگ مانده غنچه را دل

    ز قدش سرو بن را پای درگل

    صبا هرگه که رخسارش بدیدی

    بخواندی آیتی بروی دمیدی

    چو بگذشتی چنان بالا بلندی

    فشاندی لاله بر آتش سپندی

    چو گل پیش خودش میدید در خود

    به صد افسوس میخندید بر خود

    نظر چون بر رخ زیباش میکرد

    به دامان زر نثار پاش میکرد

    شقایق جامه بر تن چاک میزد

    ز شوق او کله بر خاک میزد

    صنوبر بندهٔ بالاش می‌شد

    بساط سبزه خاک پاش می‌شد

    بدین رونق چو گامی چند پیمود

    نشاط افزود و عزم باده فرمود

    کنار آب دید و سایهٔ سرو

    دمی از لطف شد همسایهٔ سرو

    بهر دم کز نوشید*نی ناب میزد

    رخش رنگی دگر بر آب میزد

    چنین زیبا نگاری دل ستانی

    به رعنائی و خوبی داستانی

    گهی بر یاد گل می نوش میکرد

    گهی آواز بلبل گوش میکرد

    نسیم نوبهار و نکهت گل

    نوای قمری و گلبانگ بلبل

    دل غنچه چو طبع تنگدستان

    شده نرگس چو چشم نیم‌مستان

    چکاوک بیقراری پیشه کرده

    چو من فریاد و زاری پیشه کرده

    چو گبران لاله در آتش فشانی

    مقرر بر عنادل زنده خوانی

    برید سبز پوشان گشته بلبل

    ز جوش گل خروشان گشته بلبل

    ز هر مـسـ*ـتی سرود آغاز کرده

    بهر برگی نوائی ساز کرده

    دمادم نالهٔ دلسوز میکرد

    نوا در پردهٔ نوروز میکرد

    به آواز بلند از شاخ شمشاد

    سحرگاه این ندا در باغ دردار

    بیاور ساقیا می در ده امروز

    که بختم فرخ است و روز پیروز

    از این خوشتر سر و کاری که دارد

    چنین باغی چنین یاری که دارد

    زهی موسم زهی جنت زهی حور

    از این مجلس خدایا چشم بد دور

    بده ساغر که یاران می‌پرستند

    ز بوی جرعه گلها نیم مستند

    مباش ار عاقلی یک لحظه هشیار

    که هشیاری فلاکت آورد بار

    مخور غم تا به شادی میتوان خورد

    غم دور فلک تا کی توان خورد

    غم بیهوده پایانی ندارد

    بغیر از باده درمانی ندارد

    در این ده روز عمر سست بنیاد

    میاور تا توان جز خرمی یاد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۴ - در صفت وصال

    obeyd.gif

    عبید زاکانی » عشاق‌نامه

    چنین زیبا نگاری دلستانی

    به رعنائی و خوبی داستانی

    چنان بر عاشق خود مهربان بود

    که گوئی عاشق جان و جهان بود

    نبودی با منش جز مهربانی

    ندیدیم جز از او شیرین زبانی

    مدامم خرمی دمساز بودی

    به رویش چشم جانم باز بودی

    به دل گفتم که ای مدهوش بیمار

    غمش را در میان جان نگهدار

    کزین خوشتر کسی دلبر نیابد

    به خوبی کس از این بهتر نیابد

    بهم خوش بود ما را روزگاری

    به وصلش داشتم خوش کار و باری

    سعادت یار و بختم همنشین بود

    زمان در حکم و اقبالم قرین بود

    ز طالع خرم و دلشاد بودم

    ز بند هر غمی آزاد بودم

    جهان محکوم و دولت یاورم بود

    فلک مامور و اختر چاکرم بود

    کنون زان خوشـی‌ جز خون در دلم نیست

    در آن شادی به جز غم حاصلم نیست

    تنی خسته دلی غمناک دارم

    به دستی باد و دستی خاک دارم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۵ - در صفت حال

    obeyd.gif

    عبید زاکانی » عشاق‌نامه

    دلا تا چند از این صورت پرستی

    قدم بر فرق هستی زن که رستی

    غم هر بوده و نابوده تا چند

    حکایت گفتن بیهوده تا چند

    چو رندان خیز و چابک دستیی کن

    ز جام نیستی سر مستیی کن

    رها کن عقل و رو دیوانه میگرد

    چو مستان بر در میخانه میگرد

    که از میخانه یابی روشنائی

    کنی با پاکبازان آشنائی

    دم از غم زن اگر شادیت باید

    خرابی جو گر آبادیت باید

    مزن چون نار در خون جگر جوش

    بهی خواهی چو به پشمینه میپوش

    وگر خواهی ز محنت رستگاری

    بکمتر زان قناعت کن که داری

    سریر سلطنت بی داوری نیست

    غم صاحب کلاهی سرسری نیست

    برو چشم هـ*ـوس را میل درکش

    پس آنگه خرقه را در نیل درکش

    طمع گستاخ شد بانگی بر او زن

    هـ*ـوس را نیز سنگی در سبو زن

    از آن ترسم که چون میبایدت مرد

    تو آری گرد و دیگر کس کند خورد

    اگر روحت ز آلایش سلیم است

    رسیدن در صراط المستقیم است

    وگر در چاه نفس افتی به خواری

    تو معذوری که بینائی نداری

    در این منزل که هم راهست و هم چاه

    علایق هر یکی غولی است بگریز

    چو مردان بارهٔ دولت برانگیز

    به افسون خواندن از این غول بگریز

    چو طاووس سرابستان جانی

    چو باز آشیان لامکانی

    از این بیغولهٔ غولان چه خواهی

    نه جغدی خانه در ویران چه خواهی

    در این کشتی که نامش زندگانیست

    نفس را پیشه در وی بادبانیست

    نشاید خفت فارغ در شکر خواب

    فتاده کشتی از ساحل به گرداب

    در این گرداب نتوان آرمیدن

    بباید رخت بر هامون کشیدن

    از این دریا مشو یک لحظه ایمن

    منت خود این همی گویم ولیکن

    بدین ملاحی و این ناخدائی

    از این گرداب کی خواهی رهائی

    به بادی بشکند بازار دنیا

    به کاری می‌نیاید کار دنیا

    نه جای تست زین دل گوشه بردار

    رهت پیشست رو ره توشه بردار

    ترا جای دگر آرامگاهی است

    وز این سازنده‌تر آب و گیاهی است

    در آنجا بینوایانرا بود کار

    در آن کشور گدایانرا بود کار

    در او درمان فروشان درد خواهند

    تنی باریک و روئی زرد خواهند

    ندارد سرکشی آنجا روائی

    به کاری ناید آنجا پادشائی

    بر این عرصه مشو کژرو چو فرزین

    دغا باز است گردون مهره برچین

    ادای بد مکن با قول کج بار

    که آرد بدادائی مفلسی بار

    اگر خوش عیشی و گر مستمندی

    در این ده روزه کاینجا پای بندی

    چو عنقا گوشهٔ عزلت نگهدار

    مرو بر سفرهٔ مردم مگس وار

    تردد در میان خلق کم کن

    چو مردان روی بر دیوار غم کن

    نمی‌بینی کمان چون گوشه گیر است

    بر او آوازهٔ زه ناگزیر است

    مجرد باش و بر ریش جهان خند

    ز مردم بگسل و بر مردمان خند

    مکن زن هر زمان جنگی میندوز

    ز بهر شهوتی ننگی میندوز

    که از بی‌غیرتی به پارسائی

    بدیوثی نیرزد کدخدائی

    علائق بر سر خاکت نشاند

    مجرد شو که تجریدت رهاند

    غنیمت مرد را بی‌آب و رنگی است

    خوشی در عالم بی‌نام و ننگی است

    خراب آباد دنیا غم نیرزد

    همه سورش بیک ماتم نیرزد

    در این صحرای بی‌پایان چه پوئی

    غنیمت زین ره ویران چه جوئی

    از این منزل که ما در پیش داریم

    دلی خسته روانی ریش داریم

    بیابانی است کو سامان ندارد

    رهی دارد که آن پایان ندارد

    بدین ره رفتنت کاری است مشکل

    نه مقصودت نه مقصد هست حاصل

    در این ویرانه گر صد گنج داری

    وزین کاشانه گر صد رنج داری

    گرت کیخسرو جمشید نامست

    ورت خلق جهان یکسر غلامست

    به وقت کوچ همراهی نیابی

    ز کوهی پرهٔ کاهی نیابی

    چه خوش میگوید این معنی نظامی

    به رغبت بشنو ای جان گرامی

    « که مال و ملک و فرزند و زن و زور

    همه هستند با تو تا لب گور »

    » روند این همرهان چالاک با تو

    نیاید هیچکس در خاک با تو »

    کجا آن کو از این ماتم نگرید

    کدامین سنگدل زین غم نگرید

    در این بستان گل و نرگس که بوئی

    همان سرو و همان سنبل که جوئی

    دلم میگردد از گفتن پریشان

    ولی چون بنگری هریک از ایشان

    رخ خوبی و چشم دلستانیست

    قد شوخی و زلف نوجوانیست

    از این منزل هرآنکو بر نشیند

    کسش دیگر در این منزل نبیند

    به وقت خود چو مردان کار دریاب

    مشو غافل که این گردنده دولاب

    ندارد کار جز نیرنگ سازی

    فغان زین حقه و زین حقه بازی

    یکی از مؤبدی پرسید در راز

    ز جور چرخ و از انجام و آغاز

    جوابش داد از احوال این دیر

    که دایم میکند گرد زمین سیر

    حقیقت کس نشانی باز ندهد

    کسی نیز از فلک آواز ندهد

    اگر چه سست مهری زود سیر است

    چنین در دور تا دیده است دیر است

    در این پرده خرد را نیست راهی

    ندارد دانش آنجا دستگاهی

    بدین چشمه که نورت میفزاید

    بدین ایوان که دورت مینماید

    به پای جسم چون شاید رسیدن

    به بال روح می‌باید پریدن

    طلسمی این چنین از دور دیدن

    کجا شاید در احکامش رسیدن

    از او جز دور سامانی نبینی

    تر آن به که خاموشی گزینی

    نصیحت گر ز مؤبد گوش داریم

    همان بهتر که لب خاموش داریم

    بجز توفیق یاری نیست اینجا

    بجز تسلیم کاری نیست اینجا

    جهانرا بی‌ثباتی رسم و دین است

    همیشه عادت دنیا چنین است

    کسی آغاز و انجامش نداند

    همان بهتر که کس نامش نداند

    خود این احوال ما گر گوش داری

    نبینی روی کس گر هوش داری

    نیازی عشق و دل در کس نبندی

    دگر چون ابلهان بر خود نخندی

    عبید از کار دنیا دل بپرداز

    دگر ره بر سر افسانه شو باز
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۶ - در زوال وصال و شب فراق

    obeyd.gif

    عبید زاکانی » عشاق‌نامه

    من اندر خوشـی‌ و بختم در کمین بود

    چه شاید کرد چون طالع چنین بود

    زناگه بخت وارون بر سرم تاخت

    از آن خوش زندگانی دورم انداخت

    ز هر سو دشمنانم را خبر شد

    حدیث ما به هر جائی سمر شد

    جهانی را از آن آگاه کردند

    ز وصلش دست ما کوتاه کردند

    چو خصمان را از این معنی خبر شد

    حکایت بعد از این نوع دگر شد

    در این معنی بسی تقریر کردند

    به آخر دست این تدبیر کردند

    که اینجا بودنش کاری است دشوار

    بباید رفتنش زین ملک ناچار

    بر این اندیشه یکسر دل نهادند

    بر او زین قصه رمزی برگشادند

    چو بشنید این سخن خورشید خوبان

    ز رفتن شد تنش چون بید لرزان

    گل اندامم درون پردهٔ راز

    چو غنچه تنگ خوئی کرده آغاز

    نفیر و ناله و شیون برآورد

    خروش از جان مرد و زن برآورد

    فغان بر گنبد گردان رسانید

    صدای ناله بر کیوان رسانید

    ز هر نوعی بسی در رفع کوشید

    غریمش هر سخن کو گفت نشنید

    کز اینجا طاقت دوری ندارم

    چنین از عقل دستوری ندارم

    به پشت بادپائی بر نشاندش

    ز آب دیده در آذر نشاندش

    براهش با پری همداستان کرد

    پریوارش ز چشم من نهان کرد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۷ - آگاه شدن عاشق از حال معشوق

    obeyd.gif

    عبید زاکانی » عشاق‌نامه

    چو این ناخوش خبر در گوشم آمد

    به صد زاری دل اندر جوشم آمد

    جهان آن خوشـی‌ شیرینم بشورید

    مرا زان ماه مهر افروز ببرید

    ز درد دوریش دیوانه گشتم

    ز هوش و خواب و خور بیگانه گشتم

    چو بر جانم فراقش تاختن کرد

    مرا شوریدهٔ هر انجمن کرد

    دلم را نوبت شادی سرآمد

    غمش نوبت زنان از در درآمد

    فراقش ناگهانم مبتلی کرد

    غمش پیراهن صبرم قبا کرد

    تنم در غصهٔ هجران بفرسود

    دلم خون گشت و از دیده بپالود

    پدر کز من روانش باد پر نور

    مرا پیرانه پندی داد مشهور

    که در دل آتش سودا میفروز

    ز حسن دلفروزان دیده بر دوز

    مکن با دلبران پیوند یاری

    مکن با جان خود زنهارخواری

    من نادان چو پندش داشتم خوار

    از آن گشتم بدین خواری گرفتار

    ز جور دور گردان چند نالم

    چنین تا کی بود آشفته حالم

    مسلمانان ملامت کم کنیدم

    خدا را چاره‌ای همدم کنیدم

    نه درد دل توانم گفت با کس

    نه راه از پیش میدانم نه از پس

    ندارم طاقت دوری ندارم

    ندارم برگ مهجوری ندارم

    تنی دارم ز دل در خون نشسته

    ز موج اشگ در جیحون نشسته

    دلی دارم در او غم توی در توی

    روان خونابه از وی جوی در جوی

    روانی ناوک غم درنشانده

    وجودی در عدم راهی نمانده

    غم از این خستهٔ تنها چه خواهی

    ز من دلدادهٔ شیدا چه خواهی

    دلم سیر آمد از جان و جوانی

    خدایا چارهٔ کارم تو دانی

    چو یاد آید مرا زان خوشـی‌ شیرین

    فرو بارد ز چشمم عقد پروین

    چنان از شوق او افغان برآرم

    که دود از گنبد گردان برآرم

    گهی از دست دل در خون نشینم

    گهی از دیده در جیحون نشینم

    گهی بر حال زار خود بگریم

    گهی بر روزگار خود بگریم

    گهی از سوز جان افغان برآرم

    نفیر از درد بیدرمان برآرم

    به زاری جوی خون از دیده رانم

    بوصف الحال خود این شعر خوانم
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۸ - غزل همام

    obeyd.gif

    عبید زاکانی » عشاق‌نامه

    خیالی بود و خوابی وصل یاران

    شب مهتاب و فصل نوبهاران

    میان باغ و یار سرو بالا

    خرامان بر کنار جویباران

    چمن میشد ز عکس عارض او

    منور چون دل پرهیزکاران

    سر زلفش زباد نوبهاری

    چو احوال پریشان روزگاران

    برفت آن نوبهار حسن و بگذاشت

    دل و چشمم میان برق و باران

    خداوندا هنوزم هست امید

    بده کام دل امیدواران

    همام از نوبهار و سبزه و گل

    نمی‌یابد صفا بی‌روی یاران

    وهاران ده جانان دیر خوش نی

    اوی امان مه دل با مه و هاران
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بخش ۲۹ - تمامی سخن

    obeyd.gif

    عبید زاکانی » عشاق‌نامه

    دریغ آن روزگار شادمانی

    دریغ آن در تنم زندگانی

    کجا رفت آنکه طبعم شادمان بود

    امیدم حاصل و بختم جوان بود
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    13
    بازدیدها
    292
    پاسخ ها
    148
    بازدیدها
    1,676
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    165
    پاسخ ها
    80
    بازدیدها
    5,633
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    194
    پاسخ ها
    62
    بازدیدها
    1,597
    پاسخ ها
    143
    بازدیدها
    3,076
    پاسخ ها
    131
    بازدیدها
    6,337
    بالا