متون ادبی کهن «شرف نامه»

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
بیا ساقی آن صرف بیجاده رنگ
به من ده که پایم درآمد به سنگ
مگر چاره سازم در این سنگریز
چو بیجاده از سنگ یابم گریز
فلک ناقه را زان سبک رو کند
که هر روز و شب بازیی نو کند
کند هر زمان صلح و جنگی دگر
خیالی نماید به رنگی دگر
همه بودنیها که بود از نخست
نه اینست اگر بازجوئی درست
هم از پرورشهای پروردگار
دگرگونه شد صورت هر نگار
سرشغل ما گر درآید به خواب
مپندار کین خانه گردد خراب
بسا کس که از روی عالم گمست
همانا که عالم همان عالمست
چه سازیم چون سازگاران شدند
رفیقان گذشتند و یاران شدند
به هنگام خود توشهٔ ره بساز
که یاران ز یاران نمانند باز
سرانجام اگر چه بد بد رود
خر لنگ وا آخور خود رود
گزارش چنین کرد گویای دور
که اورنگ شاهان نشد جای جور
سکندر که او ملک عالم گرفت
پی جستن کام خود کم گرفت
صلاح جهان جست از آن داوری
جهان زین سبب دادش آن یاوری
جهان بایدت شغل آن شاه کن
همان کن که او کرد و کوتاه کن
چو بر ملک آفاق شد کامگار
همی گشت بر کام او روزگار
حبش تا خراسان و چین تا به غور
به فرمان او گشت بی دست زور
بهر کشوری قاصدان تاختند
همه سکه بر نام او ساختند
جهاندار اگر چه دل شیر داشت
جهان جمله در زیر شمشیر داشت
نبود اعتمادش بر آن مرز وبوم
که هست ایمن آباد رومی به روم
شبی کاسمان طالعی داد چست
کزان طالع آید ضمیری درست
فرستاد و دستور خود را بخواند
سخنهای پوشیده با او براند
که چون ملک ایرانم آمد به دست
نخواهم به یک جا شدن پای بست
به گردندگی چون فلک مایلم
جز آفاق گردی نخواهد دلم
ببینم که در گرد آفاق چیست
تواناتر از من در آفاق کیست
چنان بینم از رای روشن صواب
که چون من کنم گرد گیتی شتاب
زر و زیور خود فرستم به روم
که هست استواری دران مرز و بوم
نباید که ما را شود کار سست
سبو ناید از آب دایم درست
بداندیش گیرد سر تخت ما
به تاراج دشمن شود رخت ما
جهان را چنین درد سرها بسیست
و زینگونه در ره خطرها بسیست
تو نیز ار به یونان شوی باز جای
پسندیده باشد به فرهنگ و رای
همان ملک را داری از فتنه دور
که مه نایب مهر باشد به نور
همان روشنک را که بانوی ماست
بری تا شود کار آن ملک راست
برایی که دستور باشد خرد
نگهداری اندازهٔ نیک و بد
نیابت بجای آری از دین و داد
نیاری ز من جز به نیکی به یاد
ترا از بزرگان پسندیده‌ام
به چشم بزرگیت از آن دیده‌ام
وزیر از هنرمندی رای خویش
چنین گفت با کارفرمای خویش
که فرمانروا باد شاه جهان
به فرمان او رای کار آگهان
زمان تا زمان قدر او بیش باد
غرض با تمنای او خویش باد
حسابی که فرمود رای بلند
کس از پیش بینی نبیند گزند
به فرخنده شغلی که فرمود شاه
کمربندم و سرنپیچم ز راه
ولی شاه باید که در کار خویش
پژوهش نماید به مقدار خویش
چو پایان رفتن فراز آیدش
سوی بازگشتن نیاز آیدش
به فرماندهی سر ندارد گران
جهان را سپارد به فرمانبران
نشاید به یک تن جهان داشتن
همه عالم آن خود انگاشتن
جهان قسمت ملک دارد بسی
وز او هست هر قسمتی با کسی
چو قسم خدا را کنی رام خویش
بر آن قسمت افتاده دان نام خویش
طرفدار چون شد به فرمان تو
طرف بر طرف هست ملک آن تو
چو ملک تو شد خانه دشمنان
بدو باز مگذار یکسر عنان
در این بوم بیگانه کم کن نشست
مکن خویشتن را بدو پای بست
تو نتوانی این ملک را داشتن
نه بر وارثان نیز بگذاشتن
که بر ملک این خانه دعوی بسی است
همان حجت ملک با هر کسی است
در این مرز و بوم از پی سروری
ز رومی مده هیچکس را سری
زمین عجم گور گاه کیست
در و پای بیگانه وحشی پیست
در این سالها کایمنی از گزند
برار از جهان نام شاهی بلند
چو آیی سوی کشور خویش باز
مکن کار کوتاه بر خود دراز
ملکزادگان را برافروز چهر
که تا بر تو فیروز گردد سپهر
به هر کشوری پادشائی فرست
طلبکار جائی به جائی فرست
طرفها به شاهان گرفتار کن
به هر سو یکی را طرفدار کن
که ترسم دگر باره ایرانیان
ببندند بر خون دارا میان
درآرند لشگر به یونان و روم
خرابی درآید در آن مرز و بوم
چو هر یک جداگانه شاهی کنند
ز یکدیگران کینه خواهی کنند
ز مشغولی ملک خود هر کسی
ندارد سوی ما فراغت بسی
چو دشمن درآرد به تاراج دست
بدین چاره شاید بدو راه بست
دگر کین مینگیز در هیچ بوم
سر کینه خواهان مکش روی روم
به خونریزی شهریاران مکوش
که تا فتنه را خون نیاید به جوش
مپندار کز خون گردنکشان
چو خون سیاوش نماند نشان
مکش تیغ بر خون کس بی دریغ
ترا نیز خونست و با چرخ تیغ
چه خوش داستانی زد آن هوشمند
که بر ناگزاینده ناید گزند
کم آزار شو کز همه داغ و درد
کم آزار یابد کم آزار مرد
کم خود نخواهی کم کس مگیر
ممیران کسیرا و هرگز ممیر
چو دستور ازین گونه بنمود راه
سخن کارگر شد پذیرفت شاه
چو گردون سر طشت سیمین گشاد
غراب سیه خایه زرین نهاد
مگر موبد پیر در باستان
بدین طشت و خایه زد آن داستان
جهاندار فرمود کاید وزیر
برفتن نشست از بر بارگیر
کتب خانه پارسی هر چه بود
اشارت چنان شد که آرند زود
سخنهای سربسته از هر دری
ز هر حکمتی ساخته دفتری
به یونان فرستاد با ترجمان
نبشت از زبانی به دیگر زبان
چو دستور آمد به دستور شاه
که گیرد دو اسبه سوی روم راه
برد روشنک را برآراسته
همان دفتر و گوهر و خواسته
به فرمان شه جای بگذاشتند
به یونان زمین راه برداشتند
ز شاه جهان روشنک بار داشت
صدف در شکم در شهوار داشت
چو موکب درآمد به یونان زمین
گرانبار شد گوهر نازنین
چو نه ماهه شد کان گوهر گشاد
جهان بر گهر گوهری نو نهاد
نهادند نامش پس از مهد بـ*ـوس
به فرمان اسکندر اسکندروس
ارسطو که دستور درگاه بود
به یونان زمین نایب شاه بود
ملک زاده را در خرام و خورش
همی داد چون جان خود پرورش
نگارین رخش را به ناز و به نوش
نوآیین دلش را به فرهنگ و هوش
برآورده گیر این چنین صد نگار
فرو بـرده خاکش سرانجام کار
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بیا ساقی آن می‌که محنت برست
    به چون من کسی ده که محنت خورست
    مگر بوی راحت به جانم دهد
    ز محنت زمانی امانم دهد
    مبارک بود فال فرخ زدن
    نه بر رخ زدن بلکه شه رخ زدن
    بلندی نمودن در افکندگی
    فراهم شدن در پراکندگی
    چو شمع از درونسو جگر سوختن
    برونسو ز شادی برافروختن
    چو عاجز شود مرد چاره سگال
    ز بیچارگی در گریزد به فال
    کلید آرد از ریگ و سنگی به چنگ
    که آهن بسی خیزد از ریگ و سنگ
    دری را که در غیب شد ناپدید
    بجز غیب دان کس نداند کلید
    ز بهبود زن فال کان سود تست
    که به بود تو اصل بهبود تست
    مرنج ار نزاری که فربه شوی
    چو گوئی کز این به شوم به شوی
    ز ما قرعه بر کاری انداختن
    ز کار آفرین کارها ساختن
    درین پرده کانصاف یاری دهست
    اگر پرده کنج نیاری بهست
    دلا پرده تنگست یارم تو باش
    ز پرده در آن پرده دارم تو باش
    گزارنده بیت غرای من
    که شد زیب او زیور آرای من
    خبر می‌دهد کان جهان گیر شاه
    چو بر زد به گردون سر بارگاه
    فرستادنی را زهر مرز بوم
    فرستاد با استواران به روم
    چو گشت از فسون جهان بی هراس
    جهانرا به گشتن نگهداشت پاس
    همه عالم از مژدهٔ داد او
    نخوردند یک قطره بی یاد او
    سکندر که فرخ جهاندار بود
    شب و روز در کار بیدار بود
    بساز جهان برد سازندگی
    نوائی نزد جز نوازندگی
    جهان گر چه زیر کمند آمدش
    نکرد آنچه نادلپسند آمدش
    نیازرد کس را ز گردنکشان
    پدید آورید ایمنی را نشان
    اگر نیز پهلو زنی را بکشت
    ازو بهتری را قوی کرد پشت
    وگر بوم و شهری ز هم برگشاد
    ازان به یکی شهر دیگر نهاد
    زمانه جز این بود نبیند صواب
    که اینرا کند خوب و آنرا خراب
    سکندر که کرد آن عمارت گری
    کجا تا کجا سد اسکندری
    ز پرگار چین تا حد قیروان
    به درگاه او گشت پیکی روان
    وثیقت طلب کرد هر سروری
    به زنهار خواهی ز هر کشوری
    از آن تحفه‌ها کان بود دلفریب
    فرستاد هر کس به آیین و زیب
    جهاندار فرمود کز مشک ناب
    نویسند هر جانبی را جواب
    ازان پس که چندی برآمد براین
    سری چند زد آسمان بر زمین
    خدیو جهان در جهان تاختن
    برآراست عزم سفر ساختن
    هنرنامه‌های عرب خوانده بود
    در آن آرزو سالهامانده بود
    که چون در عجم دستگاهش بود
    عرب نیز هندوی راهش بود
    همان کعبه را نیز بیند جمال
    شود شاد از آن نقش فیروز فال
    چو ملک عجم رام شد شاه را
    به ملک عرب راند بنگاه را
    به خروارها گنج زر بر گرفت
    به عزم بیابان ره اندر گرفت
    سران عرب را زر افشان او
    سرآورد بر خط فرمان او
    چو دیدند فیروزی لشکرش
    عرب نیز گشتند فرمانبرش
    چنان تاخت بر کشور تازیان
    کزو تازیان را نیامد زیان
    به هر منزلی کو عنان کرد خوش
    همش نزل بردند و هم پیشکش
    بجز خوردنیهای بایستنی
    همان گوسفندان شایستنی
    به اندازه دسترسهای خویش
    کشیدند بسیار گنجینه پیش
    هم از تازی اسبان صحرا نورد
    هم از تیغ چون آب زهرا بخورد
    هم از نیزهٔ خطی سی ارش
    سنانش به خون یافته پرورش
    شتر نیز هم ناقه هم بیسراک
    شتابنده چون باد و از گرد پاک
    ادیم و دگر تحفه‌های غریب
    هم از جنس جوهر هم از جنس طیب
    زمان تا زمان از پی جاه او
    کشیدند حملی به درگاه او
    جهاندار کان دید بگشاد گنج
    به خروارها گشت پیرایه سنج
    همه بادیه فرش اطلس کشید
    زمین زیر یاقوت شد ناپدید
    سوی کعبه شد رخ برافروخته
    حساب مناسک در آموخته
    قدم بر سر ناف عالم نهاد
    بسا نافه کز ناف عالم گشاد
    چو پرگار گردون بر آن نقطه گاه
    به پای پرستش بپیموده راه
    طوافی کز او نیست کس را گزیر
    برآورد و شد خانه را حلقه گیر
    نخستین در کعبه را بـ..وسـ..ـه داد
    پناهنده خویش را کرد یاد
    بر آن آستان زد سر خویش را
    خزینه بسی داد درویش را
    درم دادنش بود گنج روان
    شتر دادنش کاروان کاروان
    چو در خانه راستان کرد جای
    خداوند را شد پرستش نمای
    همه خانه در گنج و گوهر گرفت
    در و بام در مشگ و عنبر گرفت
    چو شرط پرستش بجای آورید
    ادیم یمن زیر پای آورید
    یمن را برافروخت از گرد خیل
    چنان چون ادیم یمن را سهیل
    دگر ره درآمد به ملک عراق
    سوی خانه خویش کرد اتفاق
    بریدی درآمد چو آزادگان
    ز فرماندهٔ آذر آبادگان
    که شاه جهان چون جهان رام کرد
    ستم را ز عالم تهی نام کرد
    چرا کار ارمن فرو هشت سست
    نکرد آن بر و بوم را باز جست
    به روز تو این بوم نزدیک تر
    چرا ماند از شام تاریک‌تر
    به ارمن در آتش پرستی کنند
    دگر شاه را زیر دستی کنند
    در ابخاز کردیست عادی نژاد
    که از رزم رستم نیارد به یاد
    دوالی بنام آن سوار دلیر
    برآرد دوال از تن تند شیر
    دلیران ارمن هواخواه او
    کمر بسته بر رسم و بر راه او
    همه باده بر یاد او می‌خورند
    خراج ولایت بدو می‌برند
    اگر شه نخواهد بر او تاختن
    ز ما خواهد این ملک پرداختن
    جهاندار کاین زور بازو شنید
    سپه را ز بابل به ارمن کشید
    فرو شست از آلایش آن بوم را
    پسند آمد ارمن شه روم را
    برافکند از او رسم و راه بدان
    پرستیندن آتش موبدان
    وز آنجا شبیخون بر ابخاز کرد
    در کین بر ابخازیان باز کرد
    تبیره به غریدن افتاد باز
    سر نیزه با آسمان گفت راز
    بهر قلعه کو داد پیغام خویش
    کلید در قلعه بردند پیش
    دوالی سپهدار ابخاز بوم
    چو دانست کامد شهنشاه روم
    دوال کمر بر وفا کرد چست
    دل روشن از کینه شاه شست
    روان کرد مرکب چو کار آگهان
    به بوسیدن دست شاه جهان
    بسی گنجهای گرانمایه برد
    به گنجینه داران خسرو سپرد
    درآمد ز درگاه و بوسید خاک
    دل از دعوی دشمنی کرد پاک
    سکندر جهاندار گیتی نورد
    چو دید آنچنان مردی آزاد مرد
    نوازشگری را بدو راه داد
    به نزدیک تختش وطنگاه داد
    بپرسیدش اول به آواز نرم
    به شیرین زبانی دلش کرد گرم
    بفرمود تا خازن زود خیز
    کند پیل بالا بر او گنج ریز
    سزاوار او خلعتی شاهوار
    برآراید از طوق و از گوشوار
    ز دیبا و گوهر ز شمشیر و جام
    دهد زینت پادشاهی تمام
    چنان کرد گنجور کار آزمای
    که فرمود شاهنشه خوب رای
    دوالی ملک چون به نیک اختری
    بپوشید سیفور اسکندری
    ز طوق زر و تاج گوهر نشان
    شد از سرفرازان و گردنکشان
    به شکر شهنشه زبان برگشاد
    ز یزدان بر او آفرین کرد یاد
    شتابنده‌تر شد در آن بندگی
    سرافراز گشت از سرافکندگی
    میان بست بر خدمت شهریار
    وزان پس همه خدمتش بود کار
    به خسرو پرستی چنان خاص گشت
    که از جملهٔ خاصگان درگذشت
    بدان مرز روشنتر از صحن باغ
    فروزنده شد چشم شه چون چراغ
    سوادی چنان دید دارای دهر
    برآسود و از خرمی یافت بهر
    چنین گفت با پور دهقان پیر
    که تفلیس از او شد عمارت پذیر
    در آن بوم آراسته چون بهشت
    شب و روز جز تخم نیکی نکشت
    بفرمود بر خاک آن مرز و بوم
    اساسی نهادن بر آیین روم
    تماشا کنان رفت از آن مرحله
    عنان کرد بر صید صحرا یله
    دو هفته کم و بیش در کوه و دشت
    به صید افکنی راه در می‌نوشت
    چو از مرغ و ماهی تهی کرد جای
    به نوشابهٔ بردع آورد رای
    ز تعظیم آن زن خبردار بود
    که با ملک و بامال بسیار بود
    جهان سبز دید از بسی کشت و رود
    به سرسبزی آمد در آنجا فرود
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بیا ساقی آن می‌که جان پرور است
    چو آب روان تشنه را درخور است
    دراین غم که از تشنگی سوختم
    به من ده که می‌خوردن آموختم
    خوشا ملک بردع که اقصای وی
    نه اردیبهشت است بی گل نه دی
    تموزش گل کوهساری دهد
    زمستان نسیم بهاری دهد
    بهشتی شده بیشه پیرامنش
    ز گر کوثری بسته بر دامنش
    سوادش ز بس سبزه و مشگ بید
    چو باغ ارم خاصه باغ سپید
    ز تیهو و دراج و کبک و تذر و
    نیابی تهی سایهٔ بید و سرو
    گراینده بومش به آسودگی
    فرو شسته خاکش ز آلودگی
    همه ساله ریحان او سبز شاخ
    همیشه در او ناز و نعمت فراخ
    علف گاه مرغان این کشور اوست
    اگر شیر مرغت بباید، در اوست
    زمینش به آب زر آغشته‌اند
    تو گوئی در آن زعفران کشته‌اند
    خرامنده بر سبزهٔ آن زمی
    خیالی نیابد به جز خرمی
    کنون تخت آن بارگه گشت خرد
    دبیقی و دیباش را باد برد
    فرو ریخت آن تازه گلها ز بار
    وزان نار و نرگس برآمد غبار
    بجز هیزم خشگ و سیلاب تر
    نه بینی در آن بیشه چیز دگر
    همانا که آن رستنیهای چست
    نه از دانه کز دامن عدل رست
    گر آن پرورش یابد امروز باز
    از آن به شود آستین را طراز
    بلی گر فراغت بود شاه را
    ز نو زیوری بخشد آن گاه را
    هرومش لقب بود از آغاز کار
    کنون بردعش خواند آموزگار
    در آن بوم آباد و جای مهان
    زمانه بسی گنج دارد نهان
    بدین خرمی گلستانی کجاست
    بدین فرخی گنجدانی کجاست
    چنین گفت گنجینه‌دار سخن
    که سالار آن گنجدان کهن
    زنی حاکمه بود نوشابه نام
    همه ساله با عشرت و نوش جام
    چو طاوس نر خاصه در نیکوئی
    چو آهوی ماده ز بی آهوئی
    قوی رای و روشن دل و نغزگوی
    فرشته منش بلکه فرزانه خوی
    هزارش زن بکر در پیشگاه
    به خدمت کمر بسته هریک چو ماه
    برون از کنیزان چابک سوار
    غلامان شمشیر زن سی هزار
    نگشتی ز مردان کسی بر درش
    وگر چند نزدیک بودی برش
    به جز زن کسی کارسازش نبود
    به دیدار مردان نیازش نبود
    زنان داشتی رای زن در سرای
    به کدبانوئی فارغ از کدخدای
    غلامان به اقطاع خود تاخته
    وطنگاهی از بهر خود ساخته
    کسی از غلامان ز بس قهر او
    به دیده ندیده در شهر او
    بهرجا که پیکار فرمودشان
    فریضه‌ترین کاری آن بودشان
    سکندر چو لشگر به صحرا کشید
    سراپرده سر بر ثریا کشید
    در آن خرم آباد مینو سرشت
    فرو ماند حیران ز بس آب و کشت
    بپرسید کین بوم فرخ کراست
    کدامین تهمتن بدو پادشاست
    نمودند کین مرز آراسته
    زنی راست با این همه خواسته
    زنی از بسی مرد چالاک‌تر
    به گوهر ز دریا بسی پاک‌تر
    قوی رای و روشن دل و سرفراز
    به هنگام سختی رعیت نواز
    به مردی کمر بر میان آورد
    تفاخر به نسل کیان آورد
    کله داریش هست و او بی کلاه
    سپهدار و او را نبیند سپاه
    غلامان مردانه دارد بسی
    نبیند ولی روی او را کسی
    زنان سمن سـ*ـینهٔ سیم ساق
    بهر کار با او کنند اتفاق
    همه نارپستان به بالا چو تیر
    ز پستان هر یک شکر خورده شیر
    کجا قاقمی یا حریریست نرم
    بلرزد بر اندام ایشان ز شرم
    فرشته نبیند در ایشان دلیر
    وگر بیند افتد ز بالا به زیر
    درخشنده هر یک در ایوان و باغ
    چو در روز خورشید و در شب چراغ
    نظر طاقت آن ندارد ز نور
    که بیند در ایشان ز نزدیک و دور
    به گوش کسی کاید آوازشان
    سر خود کند در سر نازشان
    ز لعل و ز در گردن و گوش پر
    لب از لعل کانی و دندان ز در
    ندانم چه افسون فرو خوانده‌اند
    کز آشوب خواهــش نـفس جدا مانده‌اند
    ندارند زیر سپهر کبود
    رفیقی به جز باده و بانگ رود
    زن پاک پیوند فرمان روا
    برایشان فرو بسته دارد هوا
    صنمخانه‌ها دارد از قصر و کاخ
    بر آن لعبتان کرده درها فراخ
    اگر چه پس پرده دارد نشست
    همه روز باشد عمارت پرست
    سرائی ملوکانه دارد بلند
    بساطی کشیده در او ارجمند
    ز بلور تختی برانگیخته
    به خروار گوهر بر او ریخته
    ز بس شبچراغ آن گرانمایه گاه
    به شب چون چراغست و رخشنده ماه
    نشیند بر آن تخت هر بامداد
    کند شکر بر آفریننده یاد
    عروسانه او کرده بر تخت جای
    عروسان دیگر به خدمت به پای
    شب و روز با باده و بانگ رود
    تماشا کنان زیر چرخ کبود
    گذشت از پرستیدن کردگار
    بجز خواب و خوردن ندارند کار
    زن کاردان با همه کاخ و گنج
    ز طاعت نهد بر تن خویش رنج
    ز پرهیزگاری که دارد سرشت
    نخسبد در آن خانهٔ چون بهشت
    دگر خانه دارد ز سنگ رخام
    شب آنجا رود ماه تنها خرام
    در آنخانه آن شمع گیتی فروز
    خدا را پرستش کند تا بروز
    به مقدار آن سر درآرد به خواب
    که مرغی برون آورد سر ز آب
    دگر باره با آن پری پیکران
    خورد می به آواز رامشگران
    شب و روز اینگونه دارد عنان
    به روز اینچنین چون شب آید چنان
    نه شب فارغست از پرستشگری
    نه روز از تماشا و جان پروری
    خورند از پی او و یاران او
    غم کار او کارداران او
    شه این داستان را پسندیده داشت
    تمنای آن نقش نادیده داشت
    نشستنگهی دید از آب و گیا
    به گوهر گرامیتر از کیمیا
    در آنجای آسوده با رود و جام
    برآسود یک چند و شد شادکام
    چو نوشابه دانست کاورنگ شاه
    به فال همایون درآمد ز راه
    پرستشگری را براراست کار
    بر اندیشهٔ پایهٔ شهریار
    فرستاد نزلی سزاوار او
    کمر بست بر خدمت کار او
    برون از بسی چار پای گزین
    چه از بهر مطبخ چه از بهر زین
    زمین خیزهائی کز آن بوم رست
    به رنگ و به رونق دلاویز و چست
    خورشهای شاهانهٔ مشگبوی
    طبقهای مشگ از پی دست شوی
    دگرگونه از میوه بسیار چیز
    ز مشگ و شکر چند خروار نیز
    می و نقل و ریحان مجلس فروز
    کشیدند از این نزلها چند روز
    جداگانه نیز از پی مهتران
    فرستاد هر روز نزلی گران
    ز بس مردمیها که آن زن نمود
    زبان بر زبان هر کسش می‌ستود
    ملک را به دیدار آن دلنواز
    زمان تا زمان بیشتر شد نیاز
    بدان تا خبر یابد از راز او
    ببیند در آن مملکت ساز او
    قدمگاه او بنگرد تا کجاست
    حکایت دروغست یا هست راست
    چو شبدیز را نعل زر بست روز
    درآمد به زین شاه گیتی فروز
    به رسم رسولان براراست کار
    سوی نازنین شد فرستاده‌وار
    چو آمد به دهلیز درگه فراز
    زمانی برآسود از آن ترکتاز
    درو درگهی دید بر آسمان
    زمین بـ*ـوس او هم زمین هم زمان
    پرستندگان زو خبر یافتند
    بر بانوی خویش بشتافتند
    نمودند کز درگه شاه روم
    کز او فرخی یافت این مرز و بوم
    رسولی رسید است با رای و هوش
    پیام آوری چون خجسته سروش
    ز سر تا قدم صورت بخردی
    پدیدار از او فره ایزدی
    برآراست نوشابه درگاه او
    به زر در گرفت آهنین راه را
    پریچهرگان را به صد گونه زیب
    صف اندر صف آراسته دل فریب
    برآموده گوهر به مشگین کمند
    فرو هشته بر گوهر آگین پرند
    درآمد به جاوه چو طاوس باغ
    درفشان و خندان چو روشن چراغ
    بر اورنگ شاهنشهی برنشست
    گرفته معنبر ترنجی به دست
    بفرمود کایین بجای آورند
    فرستاده را در سرای آورند
    وکیلان درگاه و دیوان او
    بجای آوریدند فرمان او
    فرستاده از در درآمد دلیر
    سوی تخت شد چون خرامنده شیر
    کمربند شمشیر نگشاد باز
    به رسم رسولان نبردش نماز
    نهانی در آن قصر زیبنده دید
    بهشتی سرائی فریبنده دید
    پر از حور آراسته چون بهشت
    بساط زمین گشته عنبر سرشت
    ز بس گوهر گوش گوهر کشان
    شده چشم بیننده گوهر فشان
    ز تابنده یاقوت و رخشنده لعل
    خرامنده را آتشین گشت نعل
    مگر کان و دریا بهم تاختند
    همه گوهر آنجا برانداختند
    زن زیرک از سیرت و سان او
    در آن داوری شد هراسان او
    که این کاردان مرد آهسته رای
    چرا رسم خدمت نیارد بجای
    در او کرد باید پژوهندگی
    که از ما ندارد شکوفندگی
    ز سر تا قدم دید در شهریار
    زر پخته را بر محک زد عیار
    چو نیکو نگه کرد بشناختش
    ز تخت خود آرامگه ساختش
    خبردار شد زو که اسکندرست
    نشست سر تخت را در خورست
    ز پیروزی هفت چرخ کبود
    بسی داد بر شاه عالم درود
    نپرسید و رخساره پر شرم کرد
    نخستین نمودار آزرم کرد
    نکرد از بنه هیچ بر وی پدید
    که بر قفل تو هست ما را کلید
    سکندر به رسم فرستادگان
    نگهداشت آیین آزادگان
    درودی پیاپی رساندش نخست
    فرستادگی کر د بر خود درست
    پس آنگه گزارش گرفت از پیام
    که شاه جهان داور نیک‌نام
    چنین گفت کای بانوی نامجوی
    ز نام آوران جهان پرده گوی
    چه افتاد کز ما عنان تافتی
    سوی ما یکی روز نشتافتی
    زبونی چه دیدی که توسن شدی
    چه بیداد کردم که دشمن شدی
    کجا تیغی از تیغ من تیزتر
    ز پیکان من آتش انگیزتر
    که از من بدانکس پناه آوری
    همان به که سر سوی راه آوری
    به درگاه من پای خاکی کنی
    ز جوشیدنم ترسناکی کنی
    چو من ره بدین مملکت ساختم
    بر او سایهٔ دولت انداختم
    کمر چون نبستی به درگاه من
    چرا روی پیچیدی از راه من
    به میخانه و میوه زیبم دهی
    به نقل و به ریحان فریبم دهی
    پذیرفته شد آنچه کردی نخست
    پذیرا شو اکنون برای درست
    مرا دیدن تو به فرهنگ و رای
    همایون‌تر آمد ز فر همای
    چنان کن که فردا به هنگام بار
    خرامی سوی درگه شهریار
    شهنشه چو بگزارد پیغام خویش
    به امید پاسخ سرافکند پیش
    به پاسخ نمودن زن هوشمند
    ز یاقوت سر بسته بگشاد بند
    که آباد بر چون تو شاه دلیر
    که پیغام خود گزارد چو شیر
    چنان آیدم در دل ای پهلوان
    که با این سرو سایه خسروان
    میانجی نی شاه آزاده‌ای
    فرستنده‌ای نه فرستاده‌ای
    پیام تو چون تیغ گردن زند
    کرا زهره کاین تیغ بر من زند
    ولیکن چو شه تیغ بازی کند
    سر تیغ او سرفرازی کند
    ز تیغ سکندر چه رانی سخن
    سکندر توئی چاره خویش کن
    مرا خواندی و خود به دام آمدی
    نظر پخته‌تر کن که خام آمدی
    فرستادت اقبال من پیش من
    زهی طالع دولت اندیش من
    جهاندار گفت ای سزاوار تخت
    پژوهش مکن جز به فرمان پخت
    سکندر محیط است و من جوی آب
    منه تهمت سایه بر آفتاب
    مرا چون نهی بر عیار کسی
    که باشد چو من پاسبانش بسی
    دل خود ز بد عهدی آزاد کن
    وزین خوبتر شاه را یاد کن
    سکندر چه گوئی چنان بی کسست
    که حمال پیغام او او بسست
    به درگاه او بیش از آنست مرد
    که او را قدم رنجه بایست کرد
    دگر باره نوشابهٔ هوشمند
    ز نوشین لب خویش بگشاد بند
    کزین بیش بر دل‌فریبی مباش
    به ناراستی یک رکیبی مباش
    ستیزه میاور درین داوری
    که پیداست نامت به نام آوری
    پیامت بزرگست و نامت بزرگ
    نهفته مکن شیر در چرم گرگ
    فرستاده را نیست آن دسترس
    که با ما به تندی برآرد نفس
    نه جباری خویش را کم کند
    نه در پیش ما پشت را خم کند
    درآید به تندی و خون‌خوارگی
    بجز شه کرا باشد این یارگی
    جز اینم نشانهای پوشیده هست
    کزو راز پوشیده آید به دست
    جوابش چنان داد شاه دلیر
    که ناید ز روباه پیغام شیر
    اگر من به چشم تو نام آورم
    سکندر نیم زو پیام آورم
    مرا با پیام بزرگان چکار
    تصرف نیابد درین پرده بار
    اگر تندیی زیر پیغام هست
    تو دانی و آن کس که این نقش بست
    اگر در میانجی دلیر آمدم
    نه از روبه از نزد شیر آمدم
    در آیین شاهان و رسم کیان
    پیام آوران ایمنند از زیان
    چو پیغام شه با تو کردم پدید
    مزن پره قفل را بر کلید
    جوابم بفرمای گفتن به راز
    که تازه نوردم سوی خانه باز
    بر آشفت نوشابه زان شیر دل
    که پوشید خورشید را زیر گل
    محابا رها کرد و شد گرم خیز
    زبان کرد بر پاسخ شاه تیز
    که با من چه سودست کوشیدنت
    به گل روی خورشید پوشیدنت
    بفرمود کارد کنیزی دوان
    حریری بر او پیکر خسروان
    یکی گوشه از شقه آن حریر
    بدو داد کین نقش بر دست گیر
    ببین تا نشان رخ کیست این
    در این کارگاه از پی چیست این
    اگر پیکر تست چندین مکوش
    به ابروی خویش آسمان را مپوش
    سکندر به فرمان او ساز کرد
    حریر نوشته ز هم باز کرد
    به عینه درو صورت خویش دید
    ولایت به دست بداندیش دید
    ستیزه در آن کار نامد صواب
    فرو ماند یک‌بارگی در جواب
    بترسید و شد رنگ رویش چو کاه
    به دارای خود بر خود را پناه
    چو دانست نوشابه کان تند شیر
    هراسان شد از تندی آمد به زیر
    بدو گفت کی خسرو کامگار
    بسی بازی آرد چنین روزگار
    میندیش و مهر مرا بیش دان
    همان خانه را خانه خویش دان
    ترا من کنیزی پرستنده‌ام
    هم آنجا هم اینجا یکی بنده‌ام
    به تونقش تو زان نمودم نخست
    که تا نقش من بر تو گردد درست
    اگر چه زنم زن سیر نیستم
    ز حال جهان بی خبر نیستم
    منم شیر زن گر توئی شیر مرد
    چه ماده چه نر شیر وقت نبرد
    چو بر جوشم از خشم چون تند میغ
    در آب آتش انگیزم از دود تیغ
    کفلگاه شیران برآرم به داغ
    ز پیه نهنگان فروزم چراغ
    ز مهرم مکش سوی پیکار خویش
    گرفته مزن بر گرفتار خویش
    منه خار تا در نیفتی به خار
    رهاننده شو تا شوی رستگار
    تو آنگه که بر من شوی دست یاب
    زنی بیوه را داه باشی جواب
    من ار بر تو چربم به هنگام کین
    بوم قایم انداز روی زمین
    درین هم نبردی چو روباه و گرگ
    تو سر کوچک آیی و من سر بزرگ
    چنین آمدست از نقیبان پیر
    که با هیچ ناداشت کشتی مگیر
    که بر جهد آن گز تو چیزی کند
    بکوشد به جان تا ترا بفکند
    تنم گر چه هست از مقیمان شهر
    دلم نیست غافل ز شاهان دهر
    ز هندوستان تا بیابان روم
    ز ویران زمین تا به آباد بوم
    فرستاده‌ام سوی هر کشوری
    فراست شناسی و صورتگری
    بدان تا ز شاهان اقلیم گیر
    کند صورت هر کسی بر حریر
    نگارندهٔ صورت از هر دیار
    سرانجام نزد من آرد نگار
    چو آرند صورت به نزدیک من
    در او بنگرد رای باریک من
    گوا خواهم آن نقش را در نبشت
    ز هر کس که این از که دارد سرشت
    چو گویند نقش فلان پادشاست
    پذیرم که آن نقش نقشیست راست
    پس از ناخن پای تا فرق سر
    گمارم بهر صورتی بر نظر
    ز هر سال‌خوردی و هر تازه‌ای
    بگیرم به قدر وی اندازه‌ای
    بد و نیک هر صورتی از قیاس
    شناسم که هستم فراست شناس
    شب و روز بی چاره سازی نیم
    درین پرده با خود به بازی نیم
    ترازوی همت روان می‌کنم
    سبک سنگن خسروان می‌کنم
    ز هر نقش کان یافتم بر پرند
    خیال تو آمد مرا دلپسند
    که با جان به مهر آشنائی دهد
    برآزرم خسرو گوائی دهد
    چو گفت این سخن به اسکندر دلیر
    ز تخت گرانمایه آمد به زیر
    فرو ماند شه را در آن دستگاه
    که یک تخت را برنتابد دو شاه
    نبینی دو شاهست شطرنج را
    که بر هر دلی نو کند رنج را
    پریچهره چون از سر تخت خویش
    فرود آمد و خدمت آورد پیش
    عروسانه بر کرسی زر نشست
    شهنشاه را گشت پایین پرست
    شه از شرم آن ماهی چون نهنگ
    چو زرافه از رنگ می‌شد به رنگ
    به دل گفت کاین کاردان گر زنست
    به فرهنگ مردی دلش روشنست
    زنی کو چنین کرد و اینها کند
    فرشته بر او آفرینها کند
    ولی زن نباید که باشد دلیر
    که محکم بود کینهٔ ماده شیر
    زنان را ترازو بود سنگ زن
    بود سنگ مردان ترازو شکن
    زن آن به که در پرده پنهان بود
    که آهنگ بی پرده افغان بود
    چه خوش گفت جمشید با رای زن
    که یا پرده یا گور به جای زن
    مشو بر زن ایمن که زن پارساست
    که در بسته به گرچه دزد آشناست
    دگر باره گفت این چه کم بود گیست
    شفاعت درین پرده بیهوده گیست
    به تلخی در اندیشه را جوش ده
    در افتاده‌ای تن فراموش ده
    بجای چنین دلبر مهربان
    که زیبا سرشتست و شیرین زبان
    گرت دشمن کینه ور یافتی
    بجز سر بریدن چه بر تافتی
    از اینجا اگر برکشم پای خویش
    نگهدارم اندازه رای خویش
    نپوشم دگر رخ چو بیگانگان
    نگیرم ره و رسم دیوانگان
    دل بسته را برگشایم ز بند
    گره بر گره چون توانم فکند
    چو درطاس رخشنده افتاد مور
    رهاننده را چاره باید نه زور
    شکیبائی آرم در این رنج و تاب
    خیالیست گوئی که بینم به خواب
    شنیدم رسن بسته‌ای سوی دار
    برو تازگی رفت چون نوبهار
    بپرسیدش از مهربانان یکی
    که خرم چرائی و عمر اندکی
    چنین داد پاسخ که عمر این قدر
    به غم بردنش چون توانم بسر
    درین بود کایزد رهائیش داد
    در آن تیرگی روشنائیش داد
    بسا قفل کو را نیابی کلید
    گشاینده‌ای ناگه آید پدید
    ازین در بسی گفت با خویشتن
    هم آخر به تسلیم در داد تن
    تهمتن چو تنها کند ترکتاز
    بدو دیو را دست گردد دراز
    مغنی چو بی پرده گوید سرود
    زند خنده بر بانگ وی بانگ رود
    چو لخـ*ـتی منش را بمالید گوش
    نشاند آتش طیرگی را ز جوش
    شکیبندگی دید درمان خویش
    به تسلیم دولت سرافکند پیش
    کمر بست نوشابه چون چاکران
    بفرمود تا آن پری پیکران
    ز هر گونه آرایش خوان کنند
    بسیچ خورشهای الوان کنند
    کنیزان چون شمع برخاستند
    ملوکانه خوانی برآراستند
    نهادند نزلی ز غایت برون
    ز هر بخته‌ای پخته از چند گون
    رقاق تنک، گردهٔ گرد روی
    ز گرد سراپرده تا گرد کوی
    همان قرصهٔ شکر آمیخته
    چو کنجد بر آن گرده‌ها ریخته
    اباهای نوشین عنبر سرشت
    خبر داده از خوردهای بهشت
    ز بس کوههٔ گاو و ماهی چو کوه
    شده در زمین گاو و ماهی ستوه
    ز مرغ و بره روی رنگین بساط
    برآورده پر مرغ‌وار از نشاط
    مصوص سرائی و ریچار نغز
    ز بادام و پسته برآورده مغز
    ز بس صاف پالوده عطر سای
    بسا مغز پالوده کامد بجای
    ز لوزینهٔ خشک و حلوای‌تر
    به تنگ آمده تنگهای شکر
    فقاع گلابی گل‌شکری
    طبرزد فشان از دم عنبری
    جدا از پی خسرو نیک بخت
    بساط زر افکند بالای تخت
    نهاده یکی خوان خورشید تاب
    بر او چار کاسه ز بلور ناب
    یکی از زر و دیگر از لعل پر
    سه دیگر ز یاقوت و چارم ز در
    چو بر مائده دستها شد دراز
    دهان بر خورش راه بگشاد باز
    به شه گفت نوشابه بگشای دست
    بخور زین خورشها که در پیش هست
    به نوشابه شه گفت کی ساده دل
    نوا کج مزن تا نمانی خجل
    در این صحن یاقوت و خوان زرم
    همه سنگ شد سنگ را چون خورم
    چگونه خورد آدمی سنگ را
    طبیعت کجا خواهد این رنگ را
    طعامی بیاور که خوردن توان
    به رغبت برو دست کردن توان
    بخندید نوشابه در روی شاه
    که چون سنگ را در گلو نیست راه
    چرا از پی سنگ ناخوردنی
    کنی داوری‌های ناکردنی
    به چیزی چه باید برافراختن
    که نتوان از او طعمه‌ای ساختن
    چو ناخوردنی آمد این سفله سنگ
    درو سفلگانه چه آریم چنگ
    در این ره که از سنگ باید گشاد
    چرا سنگ بر سنگ باید نهاد
    کسانی که این سنگ برداشتند
    نخوردند و چون سنگ بگذاشتند
    تو نیز ار نه‌ای مرد سنگ آزمای
    سبک سنگ شو زانچه مانی به پای
    ز بیغارهٔ آن زن نغزگوی
    ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی
    به نوشابه گفت ای شه بانوان
    به از شیر مردان به توش و توان
    سخن نیک گفتی که جوهر پرست
    ز جوهر به جز سنگ نارد بدست
    ولیک آنگه این نکته بودی درست
    که گوینده جوهر نجستی نخست
    مرا گر بود گوهری بر کلاه
    ز گوهر بنا شد تهی تاج شاه
    ترا کاسه و خوان پر از گوهرست
    ملامت نگر تا که را درخورست
    چه باید به خوان گوهر اندوختن
    مرا گوهر اندازی آموختن
    زدن خاک در دیدهٔ گوهری
    همه خانه یاقوت اسکندری
    ولیکن چو میبینم از رای خویش
    سخنهای تو هست بر جای خویش
    هزار آفرین بر زن خوب رای
    که مارا به مردی شود رهنمای
    زپند تو ای بانوی پیش بین
    زدم سکه زر چو زر بر زمین
    چو نوشابه آن آفرین کرد گوش
    زمین را ز لب کرد یاقوت نوش
    بفرمود کارند خوانهای خورد
    همان نقلدانهای نادیده گرد
    نخست از همه چاشنی برگرفت
    در آن چابکی ماند خسرو شگفت
    ز خدمت نیاسود چندانکه شاه
    ز خوردن بر آسود و شد سوی راه
    به وقت شدن کرد با شاه عهد
    که نارد در آزار نوشابه جهد
    بفرمود شه تا وثیقت نبشت
    بدو داد و شد سوی بزم از بهشت
    سکندر چو زان شهر شد باز جای
    فریب از فلک دید و فتح از خدای
    بدان رستگاری که بودش هراس
    رهاننده را کرد صد ره سپاس
    شب از روز رخشنده چون گوی برد
    چراغی برافروخت شمعی بمرد
    بتاوان آن گوی زر بر سپهر
    بسا گوی سیمین که بنمود چهر
    شه آسایش و خواب را کار بست
    دو لخـ*ـتی در چار دیوار بست
    برآسود تا صبحدم بر دمید
    سپیدی شد اندر سیاهی پدید
    سر از خواب نوشین برآورد شاه
    یکی مجلس آراست چون صبحگاه
    که خورشید نارنج زرین بدست
    ترنج فلک را بدو سر شکست
    پری چهره نوشابه نوش بهر
    به فال همایون برون شد ز شهر
    چو رخشنده ماهی که در وقت شام
    بر آید ز مشرق چو گردد تمام
    کنیزان چو پروین به پیرامنش
    ز تارک درآموده تا دامنش
    روان ماهرویان پس پشت او
    چو ناهید صد در یک انگشت او
    پریرخ چو در لشگر شاه دید
    جهان در جهان خیل و خرگاه دید
    ز بس پرنیانهای زرین درفش
    هوا گشته گلگون و صحرا بنفش
    ز بس نوبتیهای زرین نگار
    نمیبرد ره بر در شهریار
    نشان جست و آمد به درگاه شاه
    سر نوبتی دید بر اوج ماه
    زده بارگاهی بریشم طناب
    ستونش زر و میخش از سیم ناب
    فرود آمد از بارگی بار خواست
    زمین بـ*ـوس شاه جهاندار خواست
    رقیبان بارش گشادند بار
    درآمد به نوبتگه شهریار
    سران جهان دید در پیشگاه
    سرافکنده در سایهٔ یک کلاه
    کمر بر کمر تاجداران دهر
    به پیش جهان‌جوی پیروز بهر
    چنان کز بسی رونق و نور و تاب
    شده چشم بیننده را زهره آب
    همه گشته با نقش دیوار جفت
    نه یارای جنبش نه آوای گفت
    عروس حصاری چو دید آن حصار
    بلرزید از آن درگه تنگبار
    زمین بـ..وسـ..ـه داد آفرین برگرفت
    درو مانده آن شیر مردان شگفت
    بفرمود خسرو که از زر ناب
    یکی کرسی آرند چون آفتاب
    عروسی چنان را نشاند از برش
    عروسان دیگر فراز سرش
    بپرسید و بس مهربانی نمود
    بدان آمدن شادمانی نمود
    نشیننده را چون دل آمد بجای
    اشارت چنان رفت با رهنمای
    که سالار خوان خورد خوان آورد
    خورشهای خوش در میان آورد
    نخستین ز جلاب نوشین سرشت
    زمین گشت چون حوضهای بهشت
    یکی جوی از آن حوض نوشین گلاب
    نه خسرو که شیرین ندیده به خواب
    نهادند خوان آنگهی بی دریغ
    گراینده شد گرد عنبر به میغ
    ز هر نعمتی کاید اندر شمار
    فرو ریخته کوهی از هر کنار
    حریری رقاق دو پرویزنی
    چو مهتاب تابنده از روشنی
    همان گردهٔ نرم چون لیف خز
    کزو پخته شد گردهٔ گرده پز
    اباهای الوان ز صد گونه بیش
    به خوانهای زرین نهادند پیش
    جهان را یکی خورد الوان نبود
    کزان خورد چیزی بران خوان نبود
    چو خوردند چندان که آمد پسند
    ز جام و صراحی گشادند پند
    می‌ناب خوردند تا نیمروز
    چو می در ولایت شد آتش فروز
    نشاط ابروی می‌پرستان گشاد
    ز نیروی می‌روی مستان گشاد
    پری پیکرانی بدان دلبری
    نشستند تا شب به رامشگری
    چو شب خواست کز غم سپاه آورد
    منش سر سوی خوابگاه آورد
    بدان لعبتان گفت سالار دهر
    یک امشب نباید شدن سوی شهر
    چنانست فرمان که فردا پگاه
    براریم بزمی ز ماهی به ماه
    به رسم فریدون و آیین کی
    ستانیم داد دل از رود ومی
    مگر چون برافروزد آتش ز جام
    شود کار ما پخته زان خون خام
    زمانی ز شغل زمین بگذریم
    به مرجان پرورده جان پروریم
    فروزنده گردیم چون گل به می
    بدان کوره از گل برآریم خوی
    زمین را به جرعه معنبر کنیم
    به سرشوی شادی گلی‌تر کنیم
    پریزادگان بـ..وسـ..ـه دادند خاک
    پریوار هم شاد و هم شرمناک
    فروزنده نوشابه در بزم شاه
    فروزان‌تر از زهره در صبحگاه
    چو شب زیور عنبرین ساز کرد
    سر نافهٔ مشک را باز کرد
    شه از زلف مشگین آن دلگشای
    کمندی برآراست عنبر فشان
    مه و مشتری را به مشگین کمند
    فرود آورید از سپهر بلند
    شب جشن بود آن شب دل‌نواز
    پری پیکران چون پری جلوه ساز
    مگر کاتشی برفروزند لعل
    در آتش نهند از پی شاه نعل
    بفرمود شه آتش افروختن
    به رسم مغان بوی خوش سوختن
    ز باده چنان آتشی پرفروخت
    که میخوارگان را در آن رخت سوخت
    به رود و می‌و لهوهای دگر
    همی برد شب را به شادی بسر
    چو شنگرف سودند بر لاجورد
    سمور سیه زاد روباه زرد
    دگر باره در جنبش آمد نشاط
    درآموده شد خسروانی بساط
    چمن باز نو شد به شمشاد و سرو
    خرامش درآمد به کبک و تذرو
    نواگر شدند آن پریچهرگان
    نوآیین بود مهر در مهرگان
    ز بیجاده گون بادهٔ دل‌فروز
    فشاندند بیجاده بر روی روز
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بیا ساقی از باده جامی بیار
    ز بیجاده گون گل پیامی بیار
    رخم را بدان باده چون باده کن
    ز بیجاده رنگم چو بیجاده کن
    به جشن فریدون و نوروز جم
    که شادی سترد از جهان نام غم
    جهاندار بنشست بر تخت خویش
    نشستند شاهان سرافکنده پیش
    نوازندگان می و رود و جام
    برآراسته دست مجلس تمام
    می نوش و نوشابهٔ چون شکر
    عروسان به گردش کمر در کمر
    در آن مجلس اسکندر فیلقوس
    نکرد التفاتی به چندان عروس
    یکی آنکه خود بود پرهیزگار
    دگر در حرم کرد نتوان شکار
    یکایک همه لشگر از شرم او
    نگشتند یک ذره ز آزرم او
    هوا سرد و خرگاه خورشید گرم
    زمین خشگ و بالین جمشید نرم
    برون رفت از چاه دلو آفتاب
    به ماهی گرفتن سوی حوض آب
    درم بر درم کیسهٔ کوه و شخ
    گره بسته چون پشت ماهی ز یخ
    دمه دم فروگیر چون چشم گرگ
    شده کار گرگینه دوزان بزرگ
    سرین گوزن و کفلگاه گور
    به پهلوی شیران درآورده زور
    کباب‌تر از ران آهوی‌تر
    نمک ریخته آب را بر جگر
    ز باریدن ابر کافور بار
    سمن رسته از دستهای چنار
    بنفشه نکرده سر غنچه تیز
    چو برگ بهار آسمان برف ریز
    درخت گل از باد آبستنی
    شکم کرده پر بچه رستنی
    دهن ناگشاده لب آبگیر
    که آمد لب سبزه را بوی شیر
    صبا بلبلان را دریده دهل
    ز نامحرمان روی پوشیده گل
    شده بلبله بلبل انجمن
    چو کبک دری قهقهه در دهن
    ز رخسار میخوارگان رنگ می
    بهر گوشه‌ای گل برآورده خوی
    به عذر شب دوش فرمود شاه
    که آتش فروزند در بزمگاه
    برآراست از زینت و زر و زیب
    چو باغ ارم مجلسی دل‌فریب
    درو آتشی چون گل افروخته
    گل از رشک آن گلستان سوخته
    شده خار از آتش چون زر به دست
    نه چون خار زردشتی آتش پرست
    به مشکین زکال آتش لاله رنگ
    درافتاده چون عکس گوهر به سنگ
    به آتش بر آن شوشهٔ مشک سنج
    چو مار سیه بر سر چاه گنج
    ز بی رحمتی داده پیر مجوس
    سواد حبش را به تاراج روس
    ز هندوستان آمده جوزنی
    بهر جو که زد سوخته خرمنی
    مغی ارغوان کشته بر جای جو
    بنفشه دروده به وقت درو
    سیاهی به مازندران بـرده مشک
    بدل کرده با شوشهٔ زر خشک
    ز هندو زنی خانه پر خون شده
    همه آبنوسش طبر خون شده
    به چین کرده صقلابیی ترکتاز
    سموری به برطاسیی کرده باز
    بلالی برآورده آواز خوش
    صلا داده در روم و خود در حبش
    بر آواز او زنگی قیرگون
    گشاده ز دل زهره وز دیده خون
    دبیری قلم رسته از پشت او
    قلمهای مشکین در انگشت او
    نشسته جوانمردی اطلس فروش
    ز خاکستری پیر زن درع پوش
    ز بهر پلاسی رسن تافته
    بجای پلاس اطلسی یافته
    چو در کوره‌ای مرد اکسیر گر
    فرو بـرده آهن برآورده زر
    شراره که اکسیر زر ساخته
    ز هر سو به دامن زر انداخته
    به خار از بر شعلهٔ آذری
    چو بر سرخ گل شعر نیلوفری
    سفالی ز ریحان برآراسته
    به ریحانی از بیشه‌ها خاسته
    نه آتش گل باغ جمشید بود
    کلیچه پز خوان خورشید بود
    فروزندهٔ گوهر نیک و بد
    رفیق مغ و مونس هیربد
    شکفته گلی خورد او خار بن
    به دیدار تازه به گوهر کهن
    ترنم سرای تهی مایگان
    پیام آور دیگ همسایگان
    ترنگا ترنگی که زد ساز او
    به از زند زردشت و آواز او
    بدین زندگی آتش زند سوز
    بر افروخته شاه گیتی فروز
    چو برگ گل سرخ بر شاخ سرو
    بر او گاه دراج و گاهی تذرو
    ز بسد چناری برافراخته
    بر او کبک نالنده چون فاخته
    اگر پای بط بر سر آرد چنار
    بر او سـ*ـینهٔ بط زند زیر زار
    تن بط بود در خور آبگیر
    چو بر آتش آری برآرد نفیر
    در آن باغ مرغان به جوش آمده
    ز هر یک دگرگون خروش آمده
    ستا زن برآورده بانگ سرود
    سرودی نوآیین‌تر از صد درود
    جگرها به خون در نمک یافته
    نمک را ز حسرت جگر تافته
    شکر بوزه با نوک دندان دراز
    شکر خواره را کرده دندان دراز
    کباب تر و بوی افزار خشک
    اباهای پرورده با بوی مشک
    ز ریچارها آنچه باشد عزیز
    ترنج و به و نار و نارنج نیز
    مغنی چو زهره به رامشگری
    صراحی درخشنده چو مشتری
    به گلگون گلابی دلاویزتر
    نشانده جهان از جهان درد سر
    همه ساز آهنگها نرم خیز
    بجز ساز کاهنگ او بود تیز
    همه پخته بودند یاران تمام
    بجز باده کو در میان بود خام
    سکندر ز مـسـ*ـتی شده نیم‌خواب
    روان آب در چنگ و چنگی در آب
    می و مرغ و ریحان و آواز چنگ
    بتی تنگ چشم اندر آغـ*ـوش تنگ
    کسی کاین مرادش میسر شود
    گرش جو نباشد سکندر شود
    به یاد شه آن مشتری پیکران
    چو زهره کشیدند رطل گران
    چو یک نیمه از روز روشن گذشت
    فلک نیمه راه زمین در نوشت
    بفرمود شه تا رقیبان گنج
    کشند از پی میهمان پای رنج
    زر و زیور آرند خروارها
    ز سیفور و اطلس شتر بارها
    ز جنس حبش خادمی نیز چند
    به دیدار نیکو به بالا بلند
    بسی نافه مشک و دیبای نغز
    کز ایشان فزوده شود هوش و مغز
    ز مرد نگینهای با آب و رنگ
    در و لعل و فیروزه بی وزن و سنگ
    یکی تاج زرین زمرد نگار
    برآموده از لؤلؤی شاهوار
    پرندی مکلل به یاقوت و در
    همه درزش از گرد کافور پر
    عماری و اشتر به هرای زر
    عماری کشان جمله زرین کمر
    چنین زیور نغز گوهر نشان
    به نوشابه دادند گوهر کشان
    بپوشید نوشابه تشریف شاه
    چو تشریف خورشید رخشنده ماه
    جداگانه از بهر هر پیکری
    بفرمود پرداختن زیوری
    به اندازه هر یکی چیز داد
    بپوشیدشان بردنی نیز داد
    پریچهره با آن پری پیکران
    شدند از بسی گنج و گوهر گران
    زمین بـ..وسـ..ـه دادند بر شکر شاه
    به خرم دلی برگرفتند راه
    ازان کان چو گوهر گرای آمدند
    چو گنجی روان باز جای آمدند
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    باید ساقی آن شیر شنگرف گون
    که عکسش درآرد به سیماب خون
    به من ده که سیماب خون گشته‌ام
    به سیماب خون ناخنی رشته‌ام
    برآنم من ای همت صبح خیز
    که موج سخن را کنم ریز ریز
    به زرین سخن گوهر آرم به چنگ
    سر زیر دستان درآرم به سنگ
    زر آن زور و زهره کی آرد به دست
    که دارای دین را کند زیردست
    زر از بهر مقصود زیور بود
    چو بندش کنی بندی از زر بود
    توانگر که باشد زرش زیر خاک
    ز دزدان بود روز وشب ترسناک
    تهی دست کاندیشهٔ زر کند
    تمنای گنجش توانگر کند
    چو از زر تمنای زر بیشتر
    توانگرتر آنکس که درویش تر
    جهان آن جهان شد که درویش راست
    که هم خویشتن را و هم خویش راست
    شب و روز خوش میخورد بی‌هراس
    نه از شحنه بیم و نه از دزد پاس
    فراوان خزینه فراوان غمست
    کمست انده آن را که دنیا کمست
    گزارنده عقد گوهر کشان
    خبر داد از آن گوهر زر فشان
    که چون کرد سالار جمشید هوش
    میی چند بر یاد نوشابه نوش
    به ریحان و ریحانی دل‌فروز
    بسر برد با خسروان چند روز
    یکی روز بنشست بر عزم کار
    بساطی برآراست چون نوبهار
    حصاری چنان ز انجمن برکشید
    که انجم در آن برج شد ناپدید
    گرانمایگان سپه را بخواند
    گرامی کنان هر یکی را نشاند
    شدند انجمن کاردانان دهر
    ز فرهنگ شه برگرفتند بهر
    شه از قصهٔ آرزوهای خویش
    سخنها ز هر دستی آورد پیش
    که دوشم چنان در دل آمد هـ*ـوس
    که جز با شما برنیارم نفس
    به نیروی رای شما مهتران
    جهان را نبینم کران تا کران
    سوی روم ازین پیش بودم بسیچ
    عنان مرا داد از آن چرخ پیچ
    بر آنم که تا جملهٔ مرز و بوم
    نگردم نگردد سرم سوی روم
    در آباد و ویران نشست آورم
    همه ملک عالم به دست آورم
    کنم دست پیچی به سنجابیان
    زنم سکه بر سیم سقلابیان
    به هر بوم و هر کشوری گر زمیست
    ببینم که خوشدل کدام آدمیست
    از آن خوشدلی بهره یابم مگر
    که آهن بر آهن شود کارگر
    نخستین خرامش در این کوچگاه
    به البرز خواهم برون برد راه
    وزان کوچ فرخ درآیم به دشت
    ز صحرا به دریا کنم بازگشت
    تماشای دریای خزران کنم
    ز جرعه بر او گوهر افشان کنم
    چو موکب درآرم به دریا کنار
    کنم هفته‌ای مرغ و ماهی شکار
    ببینم که تا عزم چون آیدم
    زمانه کجا رهنمون آیدم
    چه گوئید هر یک بر این داستان
    که دولت نپیچد سر از راستان
    زمین بـ..وسـ..ـه دادند یکسر سپاه
    که تدبیر ما هست تدبیر شاه
    کجا او نهد پای ما سر نهیم
    ز فرمان او بر سر افسر نهیم
    اگر آب و آتش کند جای ما
    نگردد ز فرمان او رای ما
    گر اندازد از کوه ما را به خاک
    بیفتیم و در دل نداریم باک
    ز شاه جهان راه برداشتن
    ز ما خدمت شاه بگذاشتن
    شه آسوده دل شد ز گفتارشان
    نوازشگری کرد بسیارشان
    بسیچید ره را به آهستگی
    گشاد از خزینه در بستگی
    غنی کرد گردنکشان را ز گنج
    ز گوهر کشی لشگر آمد به رنج
    جهاندار چون دید کز گنج و زر
    غنیمت کشان را گران گشت سر
    در آن پیش بینی خرد پیشه کرد
    که لخـ*ـتی ز چشم بد اندیشه کرد
    ز بس گنج و گوهر که دربار داشت
    بهر جا که شد راه دشوار داشت
    به کوه و به صحرا و سختی و رنج
    سپاهش به گردون کشیدند گنج
    چو در خاطر آمد جهانجوی را
    که در چنبر آرد گلین گوی را
    زمین را شود میل و منزل شناس
    به تری و خشگی رساند قیاس
    بداند زمین را که پست و بلند
    درازاش چند است و پهناش چند
    ز هر داد و بیدادی آگه شود
    به راه آرد آن را که از ره شود
    فرو شوید از دور بیداد را
    رهاند ز خون خلق آزاد را
    بهر بیم‌گاهی حصاری کند
    ز بهر سرانجام کاری کند
    ز دوری در آن ره شد اندیشناک
    که دارد ره دور درد و هلاک
    نباید که ضایع شود رنج او
    شود روزی دشمنان گنج او
    سپاه از غنیمت گرانبار دید
    بترسید چون گنج بسیار دید
    یکی آنکه سیران نکوشند سخت
    که ترسند از ایشان ستانند رخت
    دگر آنکه ناسیری آید به جنگ
    دو دستی زند تیغ بر بوی رنگ
    ز فرزانگان الهی پناه
    صد و سیزده بود با او براه
    همه انجمن ساز و انجم شناس
    به تدبیر هر شغل صاحب قیاس
    از آن جمله در حضرت شهریار
    بلیناس فرزانه بود اختیار
    بهر کار ازو چاره درخواستی
    کزو کردن چاره برخاستی
    ز دشواری را ه وگنجی چنان
    سخن راند با کارسنجی چنان
    جوابش چنان آمد از پیش بین
    که شه گنج پنهان کند در زمین
    سپه نیز با شاه فرمان کنند
    به ویرانها گنج پنهان کنند
    ز بهر گواهی بهر گنجدان
    طلسمی کند هریک از خود نشان
    بدان تا چو آیند از راه دور
    ز هر تیره چاهی برآرند نور
    گواهی که بر گنج خویش آورند
    نمودار پیشینه پیش آورند
    شه این رای را عالم آرای دید
    سپه را ملامت در این رای دید
    به زیر زمین گنج را جای کرد
    طلسمی بر آن گنج بر پای کرد
    بفرمود تا هر کرا گنج بود
    نهان کرد کز بردنش رنج بود
    پراکنده هر یک در آن کوه و دشت
    به گل گنج پوشید و خود بازگشت
    جدا هر یکی برسر مال خویش
    برانگیخت شکلی ز تمثال خویش
    چنان بود شب بازی روزگار
    که شه را دگرگون شد آموزگار
    ز هنجار دیگر درآمد به روم
    فرو ماند گنج اندران مرز و بوم
    همان لشگرش را ز بس برگ و ساز
    بدان گنج پنهان نیامد نیاز
    ز بس گنح پیدا که دریافتند
    سوی گنج پوشیده نشتافتند
    چو در خانه روم کردند جای
    ز شغل جهان در کشیدند پای
    یکی دیگر سنگین برافراختند
    به جمهور طاعتگهش ساختند
    همه نسخت گنج‌نامه که بود
    به دارنده دیر دادند زود
    که تا هرکه اوباشد ایزد پرست
    از آن نامه‌ها گنجی آرد به دست
    هنوز اندران دیر دیرینه سال
    بسی گنجنامه است از آن گنج و مال
    کسانی که از راه خدمتگری
    کنند آن صنم‌خانه را چاکری
    از آن گنج‌نامه دهندش یکی
    اگر بیش باشد وگر اندکی
    بیایند و آن گنجدان بشکنند
    وزان گنج پارنج خود برکنند
    مگر داد دولت مرا پای رنج
    که پایم فرو رفت ازینسان به گنج
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بیا ساقی آن می‌که ناز آورد
    جوانی دهد عمر باز آورد
    به من ده که این هر دو گم کرده‌ام
    قناعت به خوناب خم کرده‌ام
    کسی کو در نیک‌نامی زند
    در این حلقه لاف غلامی زند
    به نیکی چنان پرورد نام خویش
    کزو نیک یابد سرانجام خویش
    به دراعهٔ در گریزد تنش
    که آن درع باشد نه پیراهنش
    به از نام نیکو دگر نام نیست
    بد آنکس که نیکو سرانجام نیست
    چو می‌خواهی ای مرد نیکی پسند
    که نامی برآری به نیکی بلند
    یکی جامه در نیک‌نامی بپوش
    به نیکی دگر جامه‌ها میفروش
    نبینی که باشد ز مشگین حریر
    فروشندهٔ مشک را ناگزیر
    گزارنده این نو آیین خیال
    دم از نیک‌نامان زدی ماه و سال
    سکندر که آن نیکنامی نمود
    بران نام نیکو بسی کرد سود
    همه سوی نیکان نظر داشتی
    بدان را بر خویش نگذاشتی
    ز کشور خدایان و شهزادگان
    نظر پیش کردی به افتادگان
    کجا زاهدی خلوتی یافتی
    به خولت گهش زود بشتافتی
    بهر جا که رزمی برآراستی
    از ایشان به همت مدد خواستی
    همانا کزان بود پیروز جنگ
    که پیروزه را فرق کردی ز سنگ
    سپاهی که با او به جنگ آمدند
    از آن پیشه کو داشت تنگ آمدند
    نمودند کای داور روزگار
    به تعلیم تو دولت آموزگار
    ترا فتح و فیروزی از لشگرست
    تو زاهد نوازی سحن دیگرست
    به شمشیر باید جهان را گشاد
    تو از نیک‌مردان چه آری به یاد
    چو همت سلاحست در دستبرد
    بگو تا کنیم آنچه داریم خرد
    ازین پس که بر هم نبردان زنیم
    در همت نیک‌مردان زنیم
    جهاندار ازین داوریهای سخت
    نگهداشت پاسخ به نیروی بخت
    سخن بر بدیهه نیاید صواب
    به وقت خودش داد باید جواب
    چو لشگر سوی کوه البرز راند
    بهر ناحیت نایبی را نشاند
    به دهلیزهٔ رهگذرهای سخت
    ز شروان چو شیران همی برد رخت
    در آن تاختن کارزورمند بود
    رهش بر گذرگاه دربند بود
    نبود آنگه آن شهر آراسته
    دزی بود در وی بسی خواسته
    در آن دز تنی چند ره داشتند
    که کس را در آن راه نگذاشتند
    چو شه را سراپرده آنجا زدند
    رقیبان دز خیمه بالا زدند
    در دز ببستند بر روی شاه
    نکردند در تیغ و لشکر نگاه
    به نوبتگه شاه نشتافتند
    سر از خدمت بارگه تافتند
    اگر خواندشان داور دور گیر
    به رفتن نگشتند فرمان پذیر
    وگر دفتر داوری در نوشت
    ندادند راهش بر کوه و دشت
    همان چاره دید آن خردمند شاه
    که بردارد آن بند از بندگاه
    به لشکر بفرمود تا صد هزار
    درآیند پیرامن آن حصار
    به خرسنگ غضبان خرابش کنند
    به سیلاب خون غرق آبش کنند
    چهل روز لشگر شغب ساختند
    کزان دز کلوخی نینداختند
    ز پرتاب او ناوک افکند بال
    کمندی نه کانجا رساند دوال
    عروسک زنانی چو دیوان شموس
    خجل گشته زان قلعه چون عروس
    نه عراده بر گرد اوره شناس
    نه از گردش منجنیقش هراس
    چو عاجز شدند اندر آن تاختن
    وزان جوز بر گنبد انداختن
    شه کاردان مجلسی نو نهاد
    سران را طلب کرد و ابرو گشاد
    چه گوئید گفتا درین بند کوه
    که آورد از اندیشه ما را ستوه
    ولایت گشایان گردن فراز
    نشستند و بردند شه را نماز
    که ما بندگان تا کمر بسته‌ایم
    بدین روز یک روز ننشسته‌ایم
    چهل روز باشد که بیخورد و خواب
    ستیزیم با ابرو با آفتاب
    تو دانی که بر تارک مهر و میغ
    نشاید زدن نیزه و تیر و تیغ
    چو دیوان بسی چاره‌ها ساختیم
    از این دیو خانه نپرداختیم
    همان به که گردیم ازین راه تنگ
    گریوه نوردیم و سائیم سنگ
    شهنشه چو دانست کان سروران
    فرو مانده بودند و عاجز در آن
    چو در سرمه زد چشم خورشید میل
    فرو رفت گوهر به دریای نیل
    شه از گنج گوهر به دریا کنار
    یکی مجلس آراست چون نوبهار
    بپرسید چون حلقه گشت انجمن
    از آن سرفرازان لشگر شکن
    که از گوشه‌داران در این گوشه کیست
    که بر ماتم آرزوها گریست
    یکی گفت کای شاه دانش پرست
    پرستشگری در فلان غار هست
    به کس روی ننماید از هیچ راه
    کند بی نیازی به مشتی گیاه
    شهنشاه برخاست هم در زمان
    عنان ناب گشت از بر همدمان
    ز خاصان تنی چند همراه کرد
    نشان جست و آمد بر نیک‌مرد
    ره از شب چو روز بداندیش بود
    و شاقی و شمعی روان پیش بود
    چو نزدیک غار آمد از راه دور
    به غار اندر افتاد از آن شمع نور
    پرستنده چون پرتو نور دید
    ز تاریکی غار بیرون دوید
    فرشته وشی دید چون آفتاب
    برآورده اقبال را سر ز خواب
    جهاندیده نزد جهاندار تاخت
    به نور جهانداری او را شناخت
    بدو گفت شخصی بهی پیکری
    گمانم چنانست کاسکندری
    شه از مهربانی بدو داد دست
    درون رفت و پیشش به زانو نشست
    بپرسید از او کاشنای تو کیست
    ز دنیا چه پوشی و خورد تو چیست
    چه دانستی ای زاهد هوشیار
    که اسکندرم من درین تنگ غار
    دعا کرد زاهد که دلشاد باش
    ز بند ستمگاری آزاد باش
    به اقبال باد اخترت خاسته
    به نیروی اقبالت آراسته
    اگر زانکه بشناختم شاه را
    شناسد به شب هر کسی ماه را
    نه آیینه تنها تو داری بدست
    مرا در دل آیینه‌ای نیز هست
    به صد سال کو را ریاضت زدود
    یکی صورت آخر تواند نمود
    دگر آنچه پرسد خداوند رای
    که چونست زاهد در این تنگ جای
    به نیروی تو شادم و تندرست
    تنومندتر ز آنچه بودم نخست
    ز مهر و زکین با کسم یاد نیست
    کس از بندگان چون من آزاد نیست
    جهان را ندیدم وفا داریی
    نخواهد کس از بی وفا یاریی
    چو برسختم اندیشهٔ کار خویش
    همین گوشه دیدم سزاوار خویش
    بریدم ز هر آشنائی شمار
    بس است آشنای من آموزگار
    به بسیار خواری نیارم بسیچ
    که پری دهد ناف را پیچ پیچ
    گیا پوشم و قوت من هم گیا
    کنم سنگ را زر بدین کیمیا
    بود سالها کز سر آیندگان
    ندیدم کسی جز تو ز آیندگان
    سبب چیست کامشب درین کنج غار
    به نیک اختری رنجه شد شهریار
    در غار من وانگهی چون توئی
    یکی پاس شه را کم از هندوئی
    جهاندار گفت ای جهاندیده پیر
    از این آمدن داشتم ناگزیز
    خدای آهنی را بدو نیم کرد
    به ما هر دو آن تسلیم کرد
    کلیدی و تیغی بدینسان نگاشت
    کلید آن تو تیغ بر من گذاشت
    چو من زاهن تیغ گیتی فروز
    کنم یاری عدل در نیم روز
    تو در نیمه شب نیز اگر یاوری
    کلیدی بجنبان در این داوری
    مگر کز کلید تو و تیغ من
    گشاده شود کار این انجمن
    حصاری است بر سفت این تیغ کوه
    درو رهزنانند چندین گروه
    همه روز و شب کاروانها زنند
    ز بد گوهری راه جانها زنند
    در آن جستجویم که بگشایمش
    به داد و به دانش بیارایمش
    تو نیز ار به همت کنی یاریی
    در این ره کند بخت بیداریی
    ز هزن شود راه پرداخته
    شور توشهٔ رهروان ساخته
    چو آگاه شد مرد ایزد شناس
    که دزدان بر آن قلعه دارند پاس
    یکی منجنیق از نفس برگشاد
    که بر قلعهٔ آسمان در گشاد
    چنان زد در آن کوههٔ منجنیق
    که شد کوه در وی چو دریا غریق
    به شه گفت برخیز و شو باز جای
    که آن کوهپایه درآمد ز پای
    چو شاهنشه آمد سوی بزم خویش
    مقیمان مجلس دویدند پیش
    دگر باره مجلس بیاراستند
    به رامش نشستند و می خواستند
    کس آمد که دژبان این کوهسار
    ستاد است بر در به امید بار
    بفرمود شه تا درآرند زود
    درآمد بر شاه و خدمت نمود
    چو بر شه دعا کرد از اندازه بیش
    کلید در دز بینداخت پیش
    خبر کرد کامشب ز نیروی شاه
    خرابی درآمد بیدین قلعه گاه
    دو برج رزین زین دز سنگ بست
    ز برج ملک دور درهم شکست
    ز خشم خدا منجنیقی رسید
    دز افتاد و ناگاه درهم درید
    گرش منجنیق تو کردی خراب
    به ذره کجا ریختی آفتاب
    خرابیش دانم نه زین لشگرست
    که این منجنیق از دزی دیگرست
    چو حکم دز آسمانی تراست
    تو دانی و دز حکمرانی تراست
    نگه کرد شه سوی لشکر کشان
    کزین به دعا را چه باشد نشان
    چهل روز باشد که مردان کار
    به شمشیر کوشند با این حصار
    به چندین سر تیغ الماس رنگ
    نسفتند جو سنگی از خاره سنگ
    به آهی که برداشت بی توشه‌ای
    فرو ریخت از منظرش گوشه‌ای
    شما را چه رو مینماید درین
    که بی نیک‌مردان مبادا زمین
    بزرگان لشکر به عذرآوری
    پشیمان شدند از چنان داوری
    زمین بـ..وسـ..ـه دادند در بزم شاه
    که خالی مباد از تو تخت و کلاه
    قوی باد در ملک بازوی تو
    بقا باد نقد ترازوی تو
    چنین حرفها را تو دانی شناخت
    که یزدان ترا سایه خویش ساخت
    چو ما نیز از این پرده آگه شدیم
    براه آمدیم ارچه از ره شدیم
    فرستاد شه تا به دز تاختند
    از آن رهزنان دز بپرداختند
    بجای دز اقطاعها داد شان
    سوی دادهٔ خود فرستادشان
    در آن سنگ بسته دز اوج سای
    عمارتگری کرد بسیار جای
    خرابیش را یکسر آباد کرد
    دز ظلم را خانهٔ داد کرد
    نواحی نشینان آن کوهسار
    تظلم نمودند هنگام بار
    که ازبیم قفچاق وحشی سرشت
    درین مرز گنـد نیاریم کشت
    چو هر گـه کزین سو شتاب آورند
    برینش درین کشت و آب آورند
    ازین روی ما را زیانها رسد
    ز نان تنگی آفت به جانها رسد
    گر آرد ملک هیچ بخشایشی
    رساند بدین کشور آسایشی
    درین پاسگه رخنهائی که هست
    عمارت کند تا شود سنگ بست
    مگر زافت آن بیابانیان
    به راحت رسد کار خزرانیان
    بفرمود شه تاگذرگاه کوه
    ببندند خزرانیان هم‌گروه
    ز پولاد و ارزیر و از خاره سنگ
    برآرند سدی در آن راه تنگ
    ز خارا تراشان احکام کار
    که بر کوه دانند بستن حصار
    فرستاد خلقی به انبوه را
    گذر داد بر بستن آن کوه را
    چو زابادی رخنه پرداختند
    به عزم شدن رایت افراختند
    شد از زخمهٔ کاسه و زخم کوس
    خدنگ اندران بیشه‌ها آبنوس
    ملک بارگه سوی صحرا کشید
    عنان راه را داد و منزل برید
    چو سیاره چرخ شبدیز راند
    بهر برج کامد سعادت رساند
    چو زلف شب از حلقه عنبری
    سمن ریخت بر طاق نیلوفری
    شه و لشگر از رنج ره سودگی
    رسیدند لخـ*ـتی به آسودگی
    تنی چند را از رقیبان راه
    ز بهر شب افسانه بنشاند شاه
    از ایشان خبرهای آن کوه و دشت
    بپرسید و آگه شد از سرگذشت
    پس آنگاه از هر نشیب و فراز
    به گوش ملک برگشادند راز
    نمودند کاینجا حصاریست خوب
    که دور است ازو تند باد جنوب
    یکی سنگ مینای مینو سرشت
    به زیبائی و خرمی چون بهشت
    سریر سرافراز شد نام او
    درو تخت کیخسرو و جام او
    چو کیخسرو از ملک پرداخت رخت
    نهاد اندران تاجگه جام و تخت
    همان گور خانه ز غاری گزید
    کز آتش در آن غار نتوان خزید
    هم از تخمهٔ او در آن پیشگاه
    ملک زاده‌ای هست بر جمله شاه
    پرستش کند جای آن شاه را
    نگهدارد آن جام وآن گاه را
    جهان مرزبان شاه گیتی نورد
    برافروخت کاین داستان گوش کرد
    کجا بستدی فرخ آیین دزی
    چه از زورمندی چه از عاجزی
    اگر آشکارا بدی گر نهان
    بر آن دز شدی تاجدار جهان
    بدیدی دز از دز فرود آمدی
    به دزبان بر از وی درود آمدی
    بنا دیده دیدن هوسناک بود
    بهر جا که شد چست و چالاک بود
    چو آن شب صفتهای آن دز شنید
    به دز دیدنش رغبت آمد پدید
    مگر کز کهن جام کیخسروی
    دهد مجلس مملکت را نوی
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بیا ساقی از می‌دلم تازه کن
    در این ره صبوری به اندازه کن
    چراغ دلم یافت بی روغنی
    به می‌ده چراغ مرا روشنی
    چو روز سپید از شب زاغ رنگ
    برآمد چو کافور از اقصای زنگ
    فروزنده روزی چو فردوس پاک
    برآورده سرگنج قارون ز خاک
    هوا صافی از دود و گیتی ز گرد
    فک روی خود شسته چون لاجورد
    به عزلت کمر بسته باد خزان
    نسیم بهاری ز هر سو وزان
    همه کوه گلشن همه دشت باغ
    جهان چشم روشن به زرین چراغ
    زمانه به کردار باغ بهشت
    زمین را گل و سبزه مینو سرشت
    به فیروز رائی شه نیک‌بخت
    به تخت رونده برآمد ز تخت
    سر تاج بر زد به سفت سپهر
    برافراخت رایت برافروخت چهر
    زمین خسته کرد از خرام ستور
    گران کوه را در سرافکند شور
    سپه راند از آنجابه تخت سریر
    که تا بیند آن تخت را تخت‌گیر
    سریری خبر یافت کان تاجدار
    برآن تختگه کرد خواهد گذار
    ز فرهنگ فرومانده آگاه بود
    که فیروز و فرخ جهانشاه بود
    ز تخم کیان هیچکس را نکشت
    همه راستان را قوی کرد پشت
    سران را رسانید تارک به تاج
    بسی خرجها داد ونستد خراج
    ز شادی دو منزل برابر دوید
    به فرسنگها فرش دیبا کشید
    ز نزلی که بودش بدان دسترس
    به حدی که حدش ندانست کس
    ز هر موینه کان چو گل تازه بود
    گرانمایه‌ها بیش از اندازه بود
    سمور سیه روبه سرخ تیغ
    همان قاقم و قندز بی دریغ
    وشق نیفه‌هائی چو برگ بهار
    بنفشه برو ریخته صد هزار
    غلامان گردن برافراخته
    یکایک همه رزم را ساخته
    وشاقان موکب رو زود خیز
    به دیدار تازه به رفتار تیز
    چو نزلی چنین خوب و آراسته
    روان کرد و با او بسی خاسته
    به استاد گاران درگه سپرد
    که عاجز شد آنکس که آنرا ببرد
    درآمد به درگاه شاه جهان
    دو تا کرد قامت چو کارآگهان
    جهانشاه برخاست نامیش کرد
    به شرط نشاندن گرامیش کرد
    چو دادش ز دولت درودی تمام
    بپرسیدش از قصه تخت و جام
    که جام جهان بین و تخت کیان
    چگونست بی فر فرخ بیان
    سریری ملک پاسخش داد باز
    که ای ختم شاهان گردن فراز
    کیومرث از خیل تو چاکری
    فریدون ز ملک تو فرمانبری
    ستاره کمان ترا تیر باد
    کمندت سپهر جهانگیر باد
    کلیدی که کیخسرو از جام دید
    در آیینهٔ دست تست آن کلید
    جز این نیست فرقی که ناموس و نام
    تو ز آیینه بینی و خسرو ز جام
    چو رفتند شاهان بیدار تخت
    ترا باد جاوید دیهیم و تخت
    به تخت تو آفاق را باد نور
    مباد از سرت سایه تاج دور
    چه مقصود بد؟ شاه آفاق را
    که نو کرد نقش این کهن طاق را
    پی بارگی سوی این مرز راند
    بر و بوم ما را به گردون رساند
    جهان خسروش گفت کای نامدار
    ز کیخسروان تخت را یادگار
    چو شد تخت من تخت کاوس کی
    همان خوردم از جام جمشید می
    بدین جام و این تخت آراسته
    دلی دارم از جای برخاسته
    دگر نیز بینم که چون خفت شاه
    در آن غار چون ساخت آرامگاه
    پژوهنده راز کیخسروم
    تو اینجا نشین تا من آنجا روم
    بگریم بر آن تخت بدرام او
    زنم بـ..وسـ..ـه‌ای بر لب جام او
    ببینم که آن تخت خسرو پناه
    چه زاری کند با من از مرگ شاه
    وز آنجام نا جانور بشنوم
    درودی کزین جانور بر شوم
    شد آیینه جان من زنگ خورد
    ز دایم بدان زنگ از آیینه گرد
    بدان دیده دل را هراسان کنم
    به خود بر همه کاری آسان کنم
    سریری ز گفتار صاحب سریر
    بدان داستان گشت فرمان پذیر
    فرستاد پنهان به دزدار خویش
    که پیش آورد برگ از اندازه بیش
    کمر بندد و چرب دستی کند
    به صد مهر مهمان پرستی کند
    اشارت کند تا رقیبان تخت
    بسازند با شاه پیروز بخت
    به گنجینه تخت بارش دهند
    چو خواهد می‌خوشگوارش دهند
    فشانند بر تخت کیخسروش
    فشانند بر سر نثار نوش
    در آن جام فیروزه ریزند می
    به فیروزی آرند نزدیک وی
    بهرچ آن خوش آید به دندان او
    نتابند گردن ز فرمان او
    چو با استواران بپرداخت راز
    به شه گفت کاهنگ رفتن بساز
    من اینجا نشینم به فرمان شاه
    چو شاه از ره آید کنم عزم راه
    شهنشه پذیرا شد آن خانه را
    به همخانگی برد فرزانه را
    تنی چار پنج از غلامان خاص
    چو زری که آید برون از خلاص
    سوی تخت خانه زمین در نبشت
    به بالا شدن ز آسمان برگذشت
    برآمد بر آنسان که ناسود هیچ
    بدان چرخ پیچان به صد چرخ و پیچ
    دزی دید با آسمان هم نورد
    نبرده کسی نام او در نبرد
    عروسان دز شربت آمیختند
    در آن شربت از لب شکر ریختند
    نهادند شاهان خوان زرش
    همان خوردنیها که بد درخورش
    پریچهرگان سرائی چو ماه
    همه صف کشیدند بر گرد شاه
    فرو مانده حیران در آن فر و زیب
    که سیمای دولت بود دل فریب
    چو شه زان خورش خورد و شربت چشد
    سوی تخت کیخسروی سر کشید
    سرافکنده و برکشیده کلاه
    درآمد به پائین آن تختگاه
    ز دیوار و در گفتی آمد خروش
    که کیخسرو خفته آمد به هوش
    چنان بود فرمان فرمان‌گزار
    که بر تخت بنشیند آن تاجدار
    سر تاجداران برآمد به تخت
    چو سیمرغ بر شاخ زرین درخت
    نگهبان آن تخت زرین ستون
    ز کان سخن ریخت گوهر برون
    که پیروزی شاه بر تخت شاه
    نماید به پیروزی بخت راه
    همان گوهری جام یاقوت سنج
    کلیدیست بر قفل بسیار گنج
    بدین تخت و این جام دولت پرست
    بسا جام و تختا که آری بدست
    رقیبی دگر گفت کای شهریار
    ندیده چو تو شاه چندین دیار
    چو بر تخت کیخسروی تاختی
    سر از تخت گردون برافراختی
    دگر نغز گوئی زبان برگشاد
    که تا چند کیخسرو و کیقباد
    چو زین تخت بازوی شه شد قوی
    کند کیقبادی و کیخسروی
    همه فال خسرو در آن پیش تخت
    به پیروز بختی برآورد تخت
    شه آن تخت را چون به خود ساز داد
    به کیخسرو مرده جان باز داد
    بر آن تخت بنشست یکدم نه دیر
    ببوسید بر تخت و آمد به زیر
    ز گوهر بر آن تخت گنجی فشاند
    که گنجور خانه در آن خیره ماند
    بفرمود تا کرسی زر نهند
    همان جام فرخ برابر نهند
    چو کرسی نهاندند و خسرو نشست
    به جام جهان بین کشیدند دست
    چو ساقی چنان دید پیغام را
    ز باده برافروخت آن جام را
    بر خسرو آورد با رای و هوش
    که بر یاد کیخسرو این می بنوش
    بخور کاختر فرخت یار باد
    بدین جام دستت سزاوار باد
    چو شه جام را دید بر پای خاست
    بخورد آن یکی جام و دیگر نخواست
    بر آن جام عقدی ز بازوی خویش
    برافشاند و بنشست و بنهاد پیش
    در آن تخت بی تاجور بنگریست
    بر آن جام می بی باده لخـ*ـتی گریست
    گـه از بی شرابی گـه از بی شهی
    مثل زد بر آن جام و تخت تهی
    که بی تاجور تخت زرین مباد
    چو می نیست جام جهان بین مباد
    به می روشنائی بود جام را
    بلندی به شه تخت بد رام را
    چو شه رفت گو تخت بشکن تمام
    چو می ریخت گو بر زمین افت جام
    شهی را بدین تخت باشد نیاز
    که بر تخت مینو نخسبد به ناز
    کسی کو به مینو کشد رخت را
    به زندان شمارد چین تخت را
    بسا مرغ را کز چمن گم کنند
    قفس عاج و دام از بریشم کنند
    چو از شاخ بستان کند طوق و تاج
    نه ز ابریشمش یاد باشد نه عاج
    از آنیم در جستن تاج و ترگ
    که فارغ دلیم از شبیخون مرگ
    بهار چمن شاخ از آن برکشید
    که شمشیر باد خزان را ندید
    کفل گرد کردند گوران دشت
    مگر شیر ازین گور گـه در گذشت
    گوزنان به بازی برآشفته‌اند
    هزبران هایل مگر خفته‌اند
    همان نافهٔ آهوان مشک بست
    مگر چنگ و دندان یوزان شکست
    بدین غافلی میگذاریم روز
    که در ما زنند آتش رخت سوز
    چه سازیم تختی چنین خیره خیر
    که بر وی شود دیگری جای گیر
    کنیم از پی دیگری جام گرم
    که ما را ز جایی چنین باد شرم
    چه سود این چنین تخت کردن به پای
    که تخته ست ما را نه تختست جای
    نه تخت زرست اینکه او جای ماست
    کز آهن یکی کنده بر پای ماست
    چو بر تخت جاوید نتوان نشست
    ز تن پیشتر تخت باید شکست
    چو در جام کیخسرو آبی نماند
    بجای آبگینش نباید فشاند
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بیا ساقی آن جام کیخسروی
    که نورش دهد دیدگان را نوی
    لبالب کن از باده خوشگوار
    بنه پیش کیخسرو روزگار
    شها شهریارا جهان داورا
    فلک پایگه مشتری پیکرا
    کجا بزم کیخسرو و رخت او
    سکندر که شد بر سر تخت او
    چو آن کوکب از برج خود شد روان
    توئی کوکبه دار آن خسروان
    جهانداریت هست و فرماندهی
    بدان جان اگر در جهان دل نهی
    جهان گرچه در سکهٔ نام تست
    زمین گر چه فرخ به آرام تست
    منه دل برین دل‌فریبان به مهر
    که با مهربانان نسازد سپهر
    جهان بین که با مهربانان خویش
    ز نامهربانی چه آورد پیش
    به تختی که نیرنگ سازی نمود
    بدان تخت گیران چه بازی نمود
    به جامی که یک مـسـ*ـت را شاد کرد
    بر آن بام داران چه بیداد کرد
    چو کیخسرو هفت کشور توئی
    ولایت ستان سکندر توئی
    در آیینه و جام آن هر دو شاه
    چنان به که به بینی از هر دو راه
    به هر شغل کامروز رای آوری
    رهاورد فردا بجای آوری
    توئی تاج بخشی کز آن تاجدار
    سریر پدر را شدی یادگار
    تو شادی کن ار شاد خواران شدند
    تو با تاجی ار تاجداران شدند
    درین باغ رنگین چو پر تذرو
    نه گل در چمن ماند خواهد نه سرو
    اگر شد سهی سرو شاه اخستان
    تو سرسبز بادی دراین گلستان
    گر او داشت از نعمتم بهره‌مند
    رساند از زمینم به چرخ بلند
    تو زان بهتر و برترم داشتی
    در باغ را بسته نگذاشتی
    فلک تا بود نقش بند زمی
    مبنداد بر تو در خرمی
    مرا از کریمان صاحب زمان
    توئی مانده باقی که باقی بمان
    چه میگفتم و در چه پرداختم
    کجا بودم اشهب کجا تاختم
    چو اسکندر آن تخت و آن جام دید
    سریری نه در خورد آرام دید
    سریری که جز آسمانی بود
    به زندان کن زندگانی بود
    بلیناس فرزانه را پیش خواند
    به نزدیک جام جهان بین نشاند
    نظر خواست از وی در آیین جام
    که تا راز او باز جوید تمام
    چو دانا نظر کرد در جام ژرف
    رقمهای او خواند حرفا به حرف
    بدان جام از آنجا که پیوند بود
    مسلسل کشیده خطی چند بود
    تماشای آن خط بسی ساختند
    حسابی نهان بود بشناختند
    به شاه و به فرزانهٔ اوستاد
    عددهای خط را گرفتند یاد
    سرانجام چون شاه ازان مرز و بوم
    گراینده شد سوی اقلیم روم
    سطرلاب دوری که فرزانه ساخت
    برآیین آن جام شاهانه ساخت
    چو شاه جهان ره بدان جام یافت
    در آن تختگه لخـ*ـتی آرام یافت
    به فرزانه گفتا که بر تخت شاه
    نخواهم که سازد کس آرامگاه
    طلسمی بر آن تخت فرزانه بست
    که هر کو بر آن تخت سازد نشست
    اگر بیش گیرد زمانی درنگ
    براندازدش تخت یاقوت رنگ
    شنیدم که آن جنبش دیرپای
    هنوز اندران تخت مانده بجای
    چو شه رسم کیخسروی تازه کرد
    چو کیخسرو آهنگ دروازه کرد
    برون آمد از دیدن تخت و جام
    سوی غار کیخسرو آورد گام
    نگهبان دز رنج بسیار برد
    که تا شاه را سوی آن غار برد
    چو شه شد به نزدیک آن غار تنگ
    درآمد پی باد پایان به سنگ
    کزان ره روش بود برداشته
    به خار و به خارا برانباشته
    نمایندهٔ غار با شاه گفت
    که کیخسرو اینک در این غار خفت
    رهی دارد از صاعقه سوخته
    ز پیچش کمر در کمر دوخته
    به غارت مبر گنج غاری چنین
    براندیش لخـ*ـتی ز کاری چنین
    به چنگ و به دندان رهش رفته گیر
    چو کیخسرو آنجا فرو خفته گیر
    سبب جستن پردگیهای راز
    کند کار جویندگان را دراز
    ازین غار باید عنان تافتن
    به غار اژدها را توان یافتن
    سکندر ز گفتار او روی تافت
    پیاده سوی غار خسرو شتافت
    دوان رهبر از پیش و فرزانه پس
    غلامی دو با او دگر هیچکس
    به تدریج از آن رهگذرهای سخت
    به دهلیز غار اندر آورد رخت
    چو گنجینهٔ غارش آمد به دست
    هراسنده شد مرد یزدان پرست
    شکافی کهن دید در ناف سنگ
    رهی سوی آن رخنه تاریک و تنگ
    به سختی در آن غار شد شهریار
    نشانی مگر یابد از یار غار
    چو لخـ*ـتی شد آن آتش آمد پدید
    که شد سوخته هر که آنجا رسید
    به فرزانه گفت این شرار از کجاست
    در این غار تنگ این بخار از کجاست
    نگه کرد فرزانه در غار تنگ
    که آتش چه می‌تابد از خاره سنگ
    فروزنده چاهی درو دید ژرف
    که می‌تافت زان چاه نوری شگرف
    از آن روشنائی کس آگه نبود
    که جوینده را سوی آن ره نبود
    بدان روشنی ره بسی باز جست
    بر او راه روشن نمی‌شد درست
    رسن در میان بست مرد دلیر
    فرو شد در آن چاه رخشنده زیر
    نشان جست ازان آتش تابناک
    که چون می‌دمد روشنی زان مغاک
    پراکنده نی آتشی گرد بود
    چو دید اندر او کان گوگرد بود
    خبر داد تا برکشندش ز چاه
    برآمد دعا گفت بر جان شاه
    که باید به زودی نمودن شتاب
    ازین چاه کاتش برآید نه آب
    درو کان گوگرد افروختست
    به گوگرد از آن کیمیا را نهفت
    خبر داشت آنکو درین غار خفت
    برون رفت و عطری بر آتش فشاند
    درودی شهنشه بر آن غار خواند
    برون رفت و عطری بر آتش فشاند
    چو بیرون غار آمد و راه جست
    نشد هیچ هنجار بر وی درست
    شنیدم که ابری ز دریای ژرف
    برآمد به اوج و فرو ریخت برف
    از آن برف سر در جهان داشته
    دره تا گریوه شد انباشته
    سکندر در آن برف سرگشته ماند
    چو برف از مژه قطره‌ها می‌فشاند
    مقیمان آن دز خبر یافتند
    سوی رخنهٔ غار بشتافتند
    به چوب و لگد راه را کوفتند
    به نیرنگها برف را روفتند
    به چاره‌گری شاه از آن کنج غار
    برون آمد و رفت بر کوهسار
    چو این سبز طاوس جلوه نمای
    سپید استخوانی ربود از همای
    همایون کن تاج و گاه سریر
    فرود آمد از تاجگاه سریر
    سوی نوبتگاه خود بازگشت
    بلند اخترش باز دمساز گشت
    برآسوده از آن تفتن و تافتن
    هراس دز و رنج ره یافتن
    تنی کانهمه مالش و تاب یافت
    به مالشگر آسایش و خواب یافت
    فرو خفت کاسایش آمد پدید
    شد آسوده تا صبح صادق دمید
    چو صبح دوم سر بر افلاک زد
    شفق شیشهٔ باده بر خاک زد
    بیاراست این برکهٔ لاجورد
    سفال زمین را به ریحان زرد
    بفرمود شب بزمی آراستن
    می و مجلس و نقل در خواستن
    سریری ملک را سوی بزم خواند
    به نیکوترین جایگاهی نشاند
    می لعل بگرفت با او به دست
    چنین تا شدند از می آنروز مـسـ*ـت
    به بخشش درآمد کف مرزبان
    در گنج بگشاد بر میزبان
    غنی کردش از دادن طوق و تاج
    همش تاج زر داد و هم تخت عاج
    مکلل به گوهر قبائی پرند
    چو پروین به گوهر کشی ارجمند
    ز پیروزه جامی ترنجی نمای
    که یک نیمه نارنج را بود جای
    یکی نصفی لعل مدهون به زر
    به از نار دانه چو یک نارتر
    ز لعل و زمرد یکی تخته نرد
    بساطی ز یاقوت و زر سرخ و زرد
    ز بلور تابنده خوانی فراخ
    چو نسرین‌تر بر سرسبز شاخ
    تکاور ده اسب مرصع فسار
    همه زیر هرای گوهر نگار
    صد اشتر قوی پشت و مالیده ران
    عرق کرده در زیر بار گران
    ز سر بسته‌هائی که در بار بود
    جواهر به من زر به خروار بود
    قباهای خاص از پی هر کسی
    قبا با دلیهای زرکش بسی
    ز بس تحفه و خلعت خواسته
    سریر سریری شد آراسته
    بدان دستگه دست شه بـ..وسـ..ـه داد
    به نوبتگه خویشتن رفت شاد
    شهنشه بزد کوس و لشگر براند
    سر رایت خود به گردون رساند
    از آن کوهپایه درآمد به دشت
    سوی ژرف دریا زمین در نوشت
    در آن دشت یک هفته نججیر کرد
    پس هفته‌ای کوچ تدبیر کرد
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بیا ساقی آن جام زرین بیار
    که ماند از فریدون و جم یادگار
    می‌ناب ده عاشق ناب را
    به مـسـ*ـتی توان کردن این خواب را
    دلا چند از این بازی انگیختن
    بهر دست رنگی برآمیختن
    درخت هوا رسته شد بر درت
    بپیچان سرش تا نپیچد سرت
    می‌ناب ناخورده مـسـ*ـتی مکن
    اگر می‌خوری بت‌پرستی مکن
    چو بی زعفران گشته‌ای خنده ناک
    مخور زعفران تا نگردی هلاک
    چو شاهان مکن خوب خوشخوارگی
    هراسان شو از روز بیچارگی
    ازین آتشین خانه سخت جوش
    کسی جان برد کو بود سخت کوش
    ز سختی به سختی توان رخت برد
    به گوگرد و نفط آتش کس نمرد
    گزارندهٔ تختهٔ سالخورد
    چنان درکشد نقش را لاجورد
    که چون خسرو از تخت کیخسروی
    سوی لشگر آمد به چابک روی
    نشسته یکی روز بالای تخت
    به اندیشهٔ کوچ می‌بست رخت
    شتابنده پیکی درآمد چو باد
    به آیین پیکان زمین بـ..وسـ..ـه داد
    به شاه جهان راز پوشیده گفت
    خبر دادش از آشکار و نهفت
    که بر آستان بوسی بارگاه
    ز تخت سطخرآمدم نزد شاه
    نژاده ملک نایب شهریار
    سخن را چنین می‌نماید عیار
    که تا شاه برحل و عقدی که داشت
    نیابت کن خویشتن را گماشت
    چنان داشتم ملک را پیش و پس
    که آزارشی نامد از کس به کس
    به شرطی که در عهد شاه داشتم
    پذیرفته‌ها را نگه داشتم
    بحمدالله از هیچ بالا و پست
    نیامد درین ملک موئی شکست
    ولیکن چو گردنده آمد سپهر
    بگردد جهان از سر کین و مهر
    زمانه به نیک و بد آبستنست
    ستاره گهی دوست گـه دشمنست
    نکشته درختی برآمد زاری
    کند دعوی از تخم کاوس کی
    گزاینده عفریتی آشوبناک
    شتابنده چون اژدها بر هلاک
    شبانان که آهو پرستی کنند
    ز تیرش همه چوب دستی کنند
    همان بیل زن مرد آلت شناس
    کند بیلکش را به بیلی قیاس
    برآورده گردن چو اهریمنی
    فکنده به هر شهر در شیونی
    سرو تاجی از دعوی انگیختست
    به ناموس رنگی برآمیختست
    پراکنده‌ای چند را گرد کرد
    که از آب دریا برآرند گرد
    ز پیروزی خود دلاور شدست
    همانا که تنها به داور شود
    سرو سیم آن بنده در سر شود
    که با خواجهٔ خود به داور شود
    خراسانیانش عنان می‌کشند
    به پیگار شه در میان می‌کشند
    ز حد نشابور تا خاک بلخ
    کنندش به صفرای ما کام تلخ
    به سر خیلی فتنه بربست موی
    سوی تاجگاه تو آورد روی
    چنین فتنه‌ای را که شد گرم کین
    اگر خرده بینی بخردی مبین
    ز خردان بسی فتنه آید بزرگ
    که در پای پیکان بود کعب گرگ
    گر این فتنه ماند چنین دیرباز
    کند دست بر شغل شاهی دراز
    شه ار ماه او درنیارد به میغ
    سرتخت خواهد گرفتن به تیغ
    چو باز از نشیمن گشاید دوال
    شکسته شود کبک را پر و بال
    مرا لشگری نیست چندان به زور
    کزو چشم بد را توان کرد کور
    سران سپه در ولایت کمند
    به درگاه شاهنشه عالمند
    همی هر چه روز آید آن دیو زاد
    قوی دست گردد که دستش مباد
    بجز صرصر باد پایان شاه
    کس این گرد را برندارد ز راه
    چو اندر سخن پیک چستی نمود
    به نامه سخن را درستی نمود
    به نیک و بد از رازهای نهفت
    همان بود در نامه کارنده گفت
    شه شیر دل خسرو پیلتن
    در آن داوری گفت با خویشتن
    مرا تخت کیخسرو اینجا به زیر
    به تخت من آنجا دگر کس دلیر
    بدان داستان ماند این تاج و تخت
    که از هندوئی هندوئی برد رخت
    صواب آنچنان شد که آرم شتاب
    که آزرم دشمن بود ناصواب
    مگر موکب شاه بود آسمان
    که ناسود بر جای خود یک زمان
    جهان کاروان شاه سالار بود
    در آن کاروان بار بسیار بود
    ز هر گوشه‌ای بار می‌اوفتاد
    همان کار در کار می‌اوفتاد
    در آن کارها یاور او بود و بس
    پناهنده را گشت فریاد رس
    چو طالع جهانگردی آرد به پیش
    نشاید زدن کنده بر پای خویش
    برون رفت از آن کوچگه شهریار
    سواحل سواحل به دریا کنار
    سپاهش ز مه بـرده رایت برون
    ستونی برآورده تا بیستون
    به صید افکنی می‌نبشتند راه
    که هم صید خوش بود و هم صیدگاه
    ز بار گران خوشه خم گشته بود
    تک و تاب نخجیر کم گشته بود
    ز بس رود خیزان لب رودبار
    نشانده ز رخسار گیتی غبار
    ز برق آمده ابر نیسان به جوش
    برآورده تندر به تندی خروش
    رگ رستنی در زمین گشته سخت
    به رقـ*ـص آمده برگهای درخت
    ز گلبام شبابهٔ زند باف
    دریده صبا شعر گل تا به ناف
    خرامنده بر رخش بیجاده نعل
    گل لعل در زیر گلنار لعل
    دو نوباوه هم تود و هم برگ تود
    ز حلوا و ابریشم آورده سود
    زمین چون زر و آب چون لاجورد
    چو دیبای نیم ازرق و نیم زرد
    نوای چکاوک به از بانگ رود
    برآورده با دشتبانان سرود
    گره بر کمر برزده ساق جو
    رسیده به دهقان درود درو
    شکم کرده آهوی صحرا بزرگ
    برو تیزتر گشته دندان گرگ
    پی گور چون زهرهٔ گاو سست
    گوزن از بیابان ره کوه جست
    ز نوزادان آهوان سره
    جهان در جهان یکسر آهو بره
    جهاندار با صید و با رود و جام
    همی کرد منزل به منزل خرام
    چو گل پیچ یک روزهٔ ماه نو
    به خلخال یک هفته شد بر گرو
    ز پرگار آن حلقه بر کرد سر
    که خوانندش امروز خلخال زر
    به گیلان درآمد به کردار ابر
    بدانسان که در بیشه آید هژبر
    هر آتشگهی کامد آنجا بدست
    چو یخ سرد کردش بر آتش پرست
    چو بشکست بر هیربد پشت را
    برانداخت آیین زردشت را
    ز گیلان برون شد در آمد به ری
    به افکندن دشمن افکند پی
    بر آتش پرستان سیاست نمود
    برآورد ازان دوده یکباره دود
    چو دشمن خبر داشت کامد پلنگ
    به سوراخ در شد چو روباه لنگ
    به آوارگی در خراسان گریخت
    وزان قایم ری به قایم بریخت
    چو دانست خسرو که دژخیم او
    گریزان شد از فر دیهیم او
    گراز گریزنده را پی گرفت
    شبیخون زد و راه بر وی گرفت
    چنان تیز رو شد که دریافتش
    به زخمی سر از ملک برتافتش
    چو بدخواه را در گل آکنده کرد
    پراکندگان را پراکنده کرد
    همانجا که بدخواه را کشته بود
    به نزدیک صحرا یکی پشته بود
    به شکرانهٔ دولت تندرست
    بر آن پشته بنیادی افکند چست
    به هرای گنجش چو بد رام کرد
    به پهلو زبانش هری نام کرد
    چو گنجینهٔ آن بنا برکشید
    به شهر نشابور لشگر کشید
    دو بهر جهان را در آن شهر یافت
    هواخواه خود را یکی بهر یافت
    دگر بهر از او طبل دارا زدند
    دم دوستیش آشکارا زدند
    ز دارا ملک رایتی داشتند
    ملک زیر آن رایت انگاشتند
    چنان رایتی را به ناموس شاه
    برانگیختندی به ناموسگاه
    سکندر بسی پای در کین فشرد
    ز کس مهر دارا نشایست برد
    همان دید چاره در آن داوری
    که یاران خود را کند یاوری
    ز نوبتگه خود به فرهنگ و رای
    کند رایتی دیگر آنجا به پای
    از آن رایت آن بود مقصود شاه
    که رایت ز رایت بود کینه خواه
    چو دانست کان شهر دارا پرست
    به جهد سکندر نیاید به دست
    خصومت گهی ساخت تا نفخ صور
    که از سازگاری شد آن شهر دور
    خصومتگران گشته در خاک پست
    هنوز آن خصومت در آن خاک هست
    چو زد لشگر کبک را بر تذرو
    ز ملک نشابور شد سوی مرو
    بکشت آتش هیربد خانه را
    وز آتش پراکند پروانه را
    به بلخ آمد و آتش زرد هشت
    به طوفان شمشیر چون آب کشت
    بهاری دلفروز در بلخ بود
    کزو تازه گل را دهن تلخ بود
    پری پیکرانی درو چون نگار
    صنم‌خانه‌هائی چو خرم بهار
    درو بیش از اندازه دینار و گنج
    نهاده بهر گوشه بی دسترنج
    زده موبدش نعل زرین بر اسب
    شده نام آن خانه آذر گشسب
    چو خسرو بر آن گنجدان دست یافت
    مغان را ز جام مغان مـسـ*ـت یافت
    بهشت صنم‌خانه بی حور کرد
    ز دوزخ پرستنده را دور کرد
    بپرداخت آن گنج دیرینه را
    وزو داد مرهم بسی سـ*ـینه را
    به گرد خراسان برآمد تمام
    به هر شهری آورد لخـ*ـتی مقام
    به مغز خراسان درافکند جوش
    خراسانیان را بمالید گوش
    بهر ناحیت کرد موکب روان
    که یاریگرش بود بخت جوان
    خراسان و کرمان و غزنین و غور
    بپیمود هر یک به سم ستور
    به هر شهر کامد به شادی فراز
    در شهر کردند بر شاه باز
    جهان گشتنش گرچه با رنج بود
    همه راه او گنج بر گنج بود
    به هر منزلی کو گرفتی قرار
    گران سنگ بودی ز گنجینه بار
    زمین را به گنجی بینباشتی
    گذشتی و در خاک بگذاشتنی
    زری کادمی را کند بیمناک
    چه در صلب آتش چه در ناف خاک
    خلایق که زر در زمین می‌نهند
    بر او قفل و بند آهنین می‌نهند
    چو باد آمد و خاکشان را ربود
    بر او بر زدن قفل آهن چه سود
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بیا ساقی آن زر بگداخته
    که گوگرد سرخست ازو ساخته
    به من ده که تا زو دوائی کنم
    مس خویش را کیمیائی کنم
    فرس خوشترک ران که صحرا خوشست
    عنان درمکش بارگی دلکشست
    به نیکوترین نام از این جای زشت
    بباید شدن سوی باغ بهشت
    نباید نهادن بر این خاک دل
    کزو گنج قارون فرو شد به گل
    ره رستگاری در افکندگیست
    که خورشید جمع از پراکندگیست
    همی تا بود را پر نیشتر
    درو سود بازارگان بیشتر
    چو ایمن شود ره ز خونخوارگان
    درو کم بود سود بازارگان
    در آن گنج‌خانه که زر یافتند
    ره از اژدها پر خطر یافتند
    همان چرب کو مرد شیرین گزار
    چنین چربی انگیخت از مغز کار
    که چون شه به غزنین درآمد ز بلخ
    به یکسو شد از آب دریای تلخ
    ز بس سرکه بر آستان آمدش
    تمنای هندوستان آمدش
    درین شغل با زیرکان رای زد
    که دولت مرا بـ..وسـ..ـه بر پای زد
    همه ملک ایران مرا شد تمام
    به هندوستان داد خواهم لکام
    چو من سر سوی کید هندو نهم
    ازو کینه و کید یکسو نهم
    گر آید به خدمت چو دیگر کسان
    نباشم بر او جز عنایت رسان
    وگر با من او در سر آرد ستیز
    من و گردن کید و شمشیر تیز
    ز پهلو به پهلو بگردانمش
    نشیند بجائی که بنشانمش
    چو مرکب سوی راه دور آورم
    سرتیغ بر فرق فور آورم
    چو از فور فوران ربایم کلاه
    سوی خان خانان گرایم سپاه
    وز آنجا شوم سوی چاچ و طراز
    زمین را نوردم به یک ترکتاز
    دلیران لشکر بزرگان بزم
    پذیرا شدندش بدان رای و عزم
    به روزی که نیک اختری یار بود
    نمودار دولت پدیدار بود
    سکندر برافراخت سریر سپهر
    روان کرد مرکب چو رخشنده مهر
    ز غزنین درآمد به هندوستان
    ره از موکبش گشت چون بوستان
    بر آن شد که در مغز تاب آورد
    سوی کید هندو شتاب آورد
    به تاراج ملکش درآید چو میغ
    دهد ملک او را به تاراج تیغ
    دگر ره به فرمان فرزانگان
    نکرد آنچه آید ز دیوانگان
    جریده یکی قاصد تیزگام
    فرستاد و دادش به هندو پیام
    که گر جنگ رائی برون کش سپاه
    که اینک رسیدم چو ابر سیاه
    وگر بر پرستش میان بسته‌ای
    چنان دان که از تیغ من رسته‌ئی
    سرنرگس آنگه درآید ز خواب
    که ریزد بر او ابر بارنده آب
    گل آنگه عماری درآرد به باغ
    که خورشید را گرم گردد دماغ
    بجوشم بجوشد جهان از شکوه
    بجنبم بجنبد همه دشت و کوه
    بجائی نخسبد عقاب دلیر
    که آبی توان بستن او را به زیر
    گر آنجا ز سر موئی انگیختست
    بدین جا سر از موئی آویختست
    وگر هست کوه شما تیغ دار
    کند تیغ من کوه را غارغار
    گر از بهر گنج آرم آنجا فریش
    به مغرب زر مغربی هست بیش
    گرم هست بر خوبرویان شتاب
    به خوارزم روشنترست آفتاب
    جواهر نجویم در این مرز و بوم
    کزین مایه بسیار دارم به روم
    به هند آمدن تیغ هندی به دست
    کباب ترم باید از پیل مـسـ*ـت
    مخور عبرهٔ هند بی‌یاد من
    که هندوتر از توست پولاد من
    چوسر بایدت سر متاب از خراج
    وگر نه نه سر با تو ماند نه تاج
    فرستاده آمد به درگاه کید
    سخن در هم افکند چون دام صید
    فرو گفت با او سخنهای تیز
    گدازان‌تر از آتش رستخیز
    چو کید آنچنان آتش تیز دید
    ازو رستگاری به پرهیز دید
    که خوابی در آن داوری دیده بود
    ز تعبیر آن خواب ترسیده بود
    دگر کز جهانگیری شهریار
    خبر داشت کورا سپهرست یار
    گـه کینه با شاه دارا چه کرد
    ز حد حبش تا بخارا چه کرد
    نه رای آمدش روی از او تافتن
    ز فرمان سوی فتنه بشتافتن
    بدانست کو را دران تاب تیز
    چگونه ز خود باز دارد ستیز
    به خواهش نمودن زبان بر گشاد
    بسی آفرین شاه را کرد یاد
    که چون در جهان اوست هشیارتر
    جهانداری او را سزاوارتر
    همش پایهٔ تخت بر ماه باد
    هم آزرم را سوی او راه باد
    نبودست جز مهر او کار من
    سبب چیست کاید به پیکار من
    اگر گنج خواهد فدا سازمش
    گر افسر هم از سر بیندازمش
    وگر میل دارد به جان خوشم
    به دندان گرفته به خدمت کشم
    وگر بنده‌ای را فرستد ز راه
    سپارم بدو گنج و تخت و کلاه
    ز مولائی و چاکری نگذرم
    سکندر خداوند و من چاکرم
    گر او نازش آرد من آرم نیاز
    مگر گردد از بنده خشنود باز
    وگر باژگونه بود داوری
    که شه میل دارد به کین آوری
    ز پرخاش او پیش گیرم رحیل
    نیندازم این دبه در پای پیل
    چو من سر بگردانم از رزم او
    شود باطل از خون من عزم او
    اگر رای دارد که کم گیردم
    بپایم چه درد شکم گیردم
    گر آرد سپه پای من لنگ نیست
    دگر سو گریزم جهان تنگ نیست
    بلی گر کند عهد با من نخست
    به شرطی که آن عهد باشد درست
    که نارد به من غدر و غارتگری
    وزین در به یکسو نهد داوری
    دهم چار چیزش که بی پنجمند
    به نوباوگی برتر از انجمند
    یکی دختر خود فرستم به شاه
    چه دختر که تابنده خورشید و ماه
    دویم نوش جامی ز یاقوت ناب
    کزو کم نگردد بخوردن نوشید*نی
    سوم فیلسوفی نهانی گشای
    که باشد به راز فلک رهنمای
    چهارم پزشگی خردمند و چست
    که نالندگان را کند تندرست
    بدین تحفه شه را شوم حق شناس
    اگر شه پذیرد پذیرم سپاس
    فرستاده پذیرفت کین هر چهار
    اگر تحفه سازی بر شهریار
    در این کشورت شاه نامی کند
    به پیوند خویشت گرامی کند
    ز نام آوران برکشد نام تو
    نتابد سر از جستن کام تو
    چو هندو ملک دیدگان پاک مغز
    ندارد بدین کار در پای لغز
    ز پیران هندو یکی نامدار
    فرستاد با قاصد شهریار
    بدین شرط پیمانی انگیخته
    سخن چرب و شیرین برآمیخته
    فرستادگان بازگشتند شاد
    همان قاصد پیر هندو نژاد
    سوی درگه شهریار آمدند
    در آن باغ چون گل به بار آمدند
    چو هندو سراپردهٔ شاه دید
    مه خیمه بر خیمهٔ ماه دید
    درآمد زمین را به تارک برفت
    پیامی که آورد با شاه گفت
    چو پیشینه پیغامها گفته شد
    سخن راند از آنها که پذیرفته شد
    صفت کرد از آن چار پیکر به شاه
    که کس را نبود آنچنان دستگاه
    دل شه در آن آرزو جوش یافت
    طلب کرد چشم آنچه در گوش یافت
    به عزمی که آن تحفه آرد به چنگ
    نبود از شتابش زمانی درنگ
    پس آنگاه با هندوی نرم گوی
    به سوگند و پیمان شد آزرم جوی
    بلیناس را با دگر مهتران
    فرستاد و سربسته گنجی گران
    یکی نامهٔ کالماس را موم کرد
    همه هند را هندوی روم کرد
    نبشت از سکندر به کید دلیر
    ز تند اژدهائی به غرنده شیر
    فریبندگیها درو بی شمار
    که آید نویسندگان را به کار
    بسی شرط بر عذر آزرم او
    برانگیخته با دل گرم او
    چو نامه نویس این وثیقت نوشت
    مثالی به کافور و عنبر سرشت
    بلیناس با کاردانان روم
    سوی کید رفتند از آن مرز و بوم
    چو دانای رومی در آن ترکتاز
    به لشگرگه هندو آمد فراز
    دل کید هندو پر از نور یافت
    ز کیدی که هندو کند دور یافت
    پرستش نمودش به آیین شاه
    که صاحب کمر بود و صاحب کلاه
    ببوسید بر نامه و پیش برد
    کلید خزانه به هندو سپرد
    فرو خواند نامهٔ دبیر دلیر
    که از هیبت افتاد گردون به زیر
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    13
    بازدیدها
    294
    پاسخ ها
    148
    بازدیدها
    1,705
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    167
    پاسخ ها
    80
    بازدیدها
    5,655
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    195
    پاسخ ها
    143
    بازدیدها
    3,100
    پاسخ ها
    131
    بازدیدها
    6,385
    بالا