متون ادبی کهن 【✿الهی نامه عطار نیشابوری✿】

کوکیッ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/04/04
ارسالی ها
20,571
امتیاز واکنش
157,354
امتیاز
1,454
محل سکونت
میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
"حکایت دیوانۀ خاموش"

یکی دیوانه در بغداد بودی
که نه یک حرف گفتی نه شنودی

بدو گفتند ای مجنون عاجز
چرا حرفی نمی‌گوئی تو هرگز

چنین گفت او که حرفی با که گویم
چو مردم نیست پاسخ از که جویم

بدو گفتند خلقی کین زمانند
نمی‌بینی که جمله مردمانند

چنین گفت او نه اند این قوم مردم
که مردم آن بود کو از تعظم

غم دی و غم فرداش نبود
ز کار بیهده سوداش نبود

غم ناآمده هرگز ندارد
ز رفته خویش را عاجز ندارد

غم درویشی و روزیش نبود
بجز یک غم شبانروزیش نبود

که غم در هر دو عالم جز یکی نیست
یقینست آنچه می‌گویم شکی نیست

گرت امروز از فردا غمی هست
بنقد امروز عمرت دادی از دست

مخور غم چون جهان بی‌غمگسارست
وگر غم می‌خوری هر دم هزارست

خوشی در ناخوشی بودن کمالست
که نقد دل خوشی جُستن محالست

چه خواهد بود آخر زین بتر نیز
که صد غم هست و می‌آید دگر نیز

ازان شادی که غم زاید چه خواهی
وجودی کز عدم زاید چه خواهی

ترا شادی بدو باید وگر نه
غم بی دولتی می‌خور دگر نه

بدو گر شاد می‌باشی زمانی
تو داری نقد شادی جهانی

وگرنامش نگوئی یک زمان تو
چه بدنامی براندی بر زبان تو
 
  • پیشنهادات
  • کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    "سؤال آن مرد از مجنون در باب لیلی"

    یکی پرسید ازان مجنونِ غمگین
    که از لیلی چه می‌گوئی تو مسکین

    بخاک افتاد مجنون سر نگون سار
    بدو گفتا بگو لیلی دگر بار

    تو از من چند معنی جوی باشی
    ترا این بس که لیلی گوی باشی

    بسی گر دُرِّ معنی سفته آید
    چنان نبوَد که لیلی گفته آید

    چو نام و نعت لیلی بازگفتی
    جهانی در جهانی راز گفتی

    چو دایم نام لیلی می‌توان گفت
    ز غیری کفرم آید یک زمان گفت

    کسی کو نام لیلی کردی آغاز
    بر مجنون همی عاقل شدی باز

    وگر جز نام لیلی یاد کردی
    شدی دیوانه و فریاد کردی

    اگر گم بودن خود یاد داری
    روا باشد که از وی یاد آری

    ولی تا از خودی سدّیت پیشست
    اگر یادش کنی آن یاد خویشست
     

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    "حکایت مؤذّن و سؤال مرد از دیوانه"

    خوش آوازی ز خیل نیکخواهان
    مؤذّن بود در شهر سپاهان

    در آن شهر از بزرگی گنبدی بود
    که سر در گنبد گردنده می‌سود

    بر آن گنبد شد آن مرد سرافراز
    نماز فرض را می‌داد آواز

    یکی دیوانهٔ می‌رفت در راه
    یکی پرسید ازو کای مردِ آگاه

    چه می‌گوید برین گنبد مؤذّن
    جوابش ده تو ای محبوب محسن (؟)

    که این جوزست از سر تا قدم پوست
    که می‌افشاند او بر گنبد ای دوست

    چو او از صدقِ معنی می‌نجنبد
    یقین می‌دان که چون جوزست و گنبد

    تو همچون جوزی از غفلت که داری
    نود نُه نام بر حق می‌شماری

    چو در تو هیچ نامی را اثر نیست
    ز صد کم یک ترا صد یک خبر نیست

    چو نعمت بر تو نشمرد او هزاران
    تو هم مشمر بدو چون صرفه کاران

    چو نام خویشتن حق بی‌نشان کرد
    چه گونه یاد او هرگز توان کرد

    چو نتوانی ز کنه او نفس زد
    نمی‌باید نفس از هیچکس زد
     

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    "حکایت شیخ ابوسعید رحمةالله علیه"

    چنین گفتست شیخ مهنه یک روز
    که رفتم پیش پیری عالم افروز

    خموشش یافتم دایم بغایت
    فرو رفته به بحری بی‌نهایت

    بدو گفتم که حرفی گوی ای پیر
    که دل را تقویت باشد ز تقریر

    زمانی سر فرو برد از سر حال
    پس آنگه گفت ای پرسندهٔ قال

    بجز حق هیچ دانی، زان چه جویم
    گرانی گفت نکنم زان چه گویم

    ولی آن چیز کان حق الیقینست
    بنتوان گفت خاموشیم ازینست

    چو نتوان گفت چندین یاد از چیست
    چو نتوان یافت این فریاد از کیست

    نه یاد اوست کار هر زبانی
    نه خامش می‌توان بودن زمانی

    چنین کاری عجب در راه ازان بود
    که معشوقی بغایت دلستان بود

    یکی عاشق همی بایست پیوست
    که معشوقش کند گـه نیست گـه هست

    میان عاشق و معشوق کاریست
    که گفتن شرح آن لایق بما نیست

    اگر تو در فصیحی لال گردی
    سزد گر گرد شرح حال گردی

    چو معشوق از نکوئی آنچنان بود
    که خورشید زمین و آسمان بود

    چو معشوق آمد اندر نیکوئی طاق
    بلاشک عاشقی بایست مشتاق

    که چون معشوق آید در کرشمه
    کند چشم همه عشّاق چشمه

    اگر معشوق را عاشق نبودی
    بمعشوقی خود لایق نبودی

    نیامد عاشقی بسته ز مخلوق
    که جز عاشق نداند قدر معشوق

    جمالی آنچنان در روز بازار
    ز شوق عاشقان آید پدیدار

    چو معشقوست عاشق آور خویش
    چو خود عاشق نبیند در خور خویش

    اگر معشوق خواهد شد بعیّوق
    نه بینی هیچ عاشق غیر معشوق

    چو معشوقست خود را عاشق انگیز
    بجز معشوق نبود عاشقی نیز

    اگر عاشق شود جاوید ناچیز
    وگر گم گردد از هر دوجهان نیز

    اگر او نیست ور هستست او را
    دل معشوق در دستست او را
     

    کوکیッ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/04
    ارسالی ها
    20,571
    امتیاز واکنش
    157,354
    امتیاز
    1,454
    محل سکونت
    میآن گیسـوآن شالیــزآر🌾
    "حکایت سلطان محمود با ایاز"

    سحرگاهی مگر محمود عادل
    ایاز خاص را گفت ای نکو دل

    مرا امروز آهنگ شکارست
    اگر تو هم بیائی نیک کارست

    غلامش گفت من بس یک شکارم
    که من اینجا شکاری کرده دارم

    شهش گفتا شکار تو کدامست
    جوابش داد کو محمود نامست

    شهش گفت این همه چابک سواری
    بچه بگرفتهٔ اینجا شکاری

    غلامش گفت ای شاه بلندم
    شکاری حاصل آمد از کمندم

    شهش گفتا کمند خویش بنمای
    سر زلف دراز افکند در پای

    کمندم گفت زلف بیقرارست
    شه عالم کمندم را شکارست

    اثر کرد این سخن در جان محمود
    فرو افکند سر می‌سوخت چون عود

    گهی چون مار می‌پیچید بر خویش
    گهی می‌زد چو گژدم از غمش نیش

    یکی را گفت تا سرو بلندش
    ز سر تا پای آرد در کمندش

    چو گوئی آن سمن بر را فرو بست
    ولی پنهان بصد جان دل درو بست

    شهش گفت ای ایاز اینم تمامست
    شکاری در کمند از ما کدامست

    زبان بگشاد ایاز و گفت ای شاه
    اگر جاویدم اندازی فرو چاه

    وگر از من بریزی خون بزاری
    تو خواهی بود جاویدم شکاری

    شهش گفتا توئی افتاده در دام
    مرا از چه شکاری می نهی نام

    غلامش گفت تن فرعست و دل اصل
    تمامست از دل پاک توام وصل

    اگر یک دم تنم در دامت افتاد
    دل اندر دام من مادامت افتاد

    اگر زلفم بُبرّی یا بسوزی
    دل خویشت نخواهد بود روزی

    یقین می‌دان که زاغ زلفم اکنون
    نخواهد خورد الا از دلت خون

    اگر خاکی شود بیچارهٔ تو
    بود آن خاک هم خون خوارهٔ تو

    اگر معدوم اگر موجود باشم
    همی خون خوارهٔمحمود باشم

    چو پیوسته دلت باشد شکارم
    شکار خویش دایم کرده دارم

    اگر در شیوهٔ خویشت کمالست
    دل از دستم برون کردن محالست

    وگر بکشی مرا دانم که ناچار
    چگونه خود کشی در ماتمم زار

    اگر من هستم وگرنه درین راه
    منم دلبر منم سرور منم شاه

    ولیکن گر گدا ور خسروم من
    بهر نوعی که هستم ازتوام من
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    13
    بازدیدها
    287
    پاسخ ها
    148
    بازدیدها
    1,633
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    161
    پاسخ ها
    80
    بازدیدها
    5,604
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    192
    پاسخ ها
    62
    بازدیدها
    1,580
    پاسخ ها
    143
    بازدیدها
    3,044
    پاسخ ها
    131
    بازدیدها
    6,295
    متون ادبی کهن عطار
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    178
    بالا