بلبلنامه اثر عطار. عطارو همه میشناسید. عطار نیشابوری که دیگه آثارشو گذاشتم، اینم یکی از آثارشه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/02/01 #1 بلبلنامه اثر عطار. عطارو همه میشناسید. عطار نیشابوری که دیگه آثارشو گذاشتم، اینم یکی از آثارشه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/02/01 #2 به توفیق خدای صانع پاک که دانش میدهد بر ملک و افلاک ز بلبل نامه بیتی چند گویم چو آب رفته باز آمد به جویم قلم برگیر و راز دل عیان کن سرآغازش به نام غیب دان کن خداوندی که جز وی کس نشاید که تا بر بندگان روزی گشاید قلم میشد به سر از درد هجران همی بارید خون بر شکل باران چو بر کافور مشک ناب داده به زنجیرش سراسر آب داده قلم غواص دریای معانی سخنهایش همه چون درّ کانی ز بهر دردمندان غم گساری بماند تا قیامت یادگاری بود روح و روان اهل دانش ز روی عقل و از افهام دانش
به توفیق خدای صانع پاک که دانش میدهد بر ملک و افلاک ز بلبل نامه بیتی چند گویم چو آب رفته باز آمد به جویم قلم برگیر و راز دل عیان کن سرآغازش به نام غیب دان کن خداوندی که جز وی کس نشاید که تا بر بندگان روزی گشاید قلم میشد به سر از درد هجران همی بارید خون بر شکل باران چو بر کافور مشک ناب داده به زنجیرش سراسر آب داده قلم غواص دریای معانی سخنهایش همه چون درّ کانی ز بهر دردمندان غم گساری بماند تا قیامت یادگاری بود روح و روان اهل دانش ز روی عقل و از افهام دانش
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/02/01 #3 شنید ستم که در دور سلیمان که بد دیو و پری او را بفرمان نشسته بود روزی بر سر تخت سعادت یاور و اقبال با تخت شدند مرغان بدرگاه سلیمان بر آورده ز دست بلبل افغان بنالیدند چو نای و می زدند چنگ گهی بر سر گهی بر سـ*ـینهٔ تنگ چو بگشادند همه منقار آمال بسی بر خاک مالیدند پر و بال ز بلبل جمله میکردند شکایت همی گفتند هر یک در حکایت هر آن رازی که در دل مینهفتند سلیمان را یکایک باز گفتند ز بلبل جمله میکردند شکایت همی گفتند هر یک در حکایت خطیب مرغها مرغی نزار است نهاده منبرش بر شاخسار است لئیمی ترش روی و پر فغانست ولیکن مرغکی شیرین زبانست نمیبندد دمی شیرین نفس را نمیگیرد به چیزی هیچ کس را همیشه جامهٔ بی رنگ پوشد ریا و زرق و هستی میفروشد به صد دستان زهر دستی سرآید چوهنگام بهار و گل درآید چودیگی بر سر آتش به جوش است نمیخسبد همه شب در خروش است همینوشد نوشید*نی آب انگور همی نالد به زاری همچو طنبور ز خامی میزند آن قلتبان خوش که خام آوازه دارد پخته خاموش چو چشمش گرید آهش کلّه بندد دهان گل بر او حالی بخندد قدش پست است و بانگش بس بلند است خداوندا که او را حیله چنداست ندارد صبر و باشد بی قرار او کند از شوق خود را آشکار او ندارد یک زمان ذوق و حضوری ز درد عشق هست او ناصبوری نه بیند هیچ کس رخسارهٔ او بجز گل کو بود غمخوارهٔ او وگر نه اختیار از دست بستان بده ما را خلاص از دست مستاندانلود رمان های عاشقانه
شنید ستم که در دور سلیمان که بد دیو و پری او را بفرمان نشسته بود روزی بر سر تخت سعادت یاور و اقبال با تخت شدند مرغان بدرگاه سلیمان بر آورده ز دست بلبل افغان بنالیدند چو نای و می زدند چنگ گهی بر سر گهی بر سـ*ـینهٔ تنگ چو بگشادند همه منقار آمال بسی بر خاک مالیدند پر و بال ز بلبل جمله میکردند شکایت همی گفتند هر یک در حکایت هر آن رازی که در دل مینهفتند سلیمان را یکایک باز گفتند ز بلبل جمله میکردند شکایت همی گفتند هر یک در حکایت خطیب مرغها مرغی نزار است نهاده منبرش بر شاخسار است لئیمی ترش روی و پر فغانست ولیکن مرغکی شیرین زبانست نمیبندد دمی شیرین نفس را نمیگیرد به چیزی هیچ کس را همیشه جامهٔ بی رنگ پوشد ریا و زرق و هستی میفروشد به صد دستان زهر دستی سرآید چوهنگام بهار و گل درآید چودیگی بر سر آتش به جوش است نمیخسبد همه شب در خروش است همینوشد نوشید*نی آب انگور همی نالد به زاری همچو طنبور ز خامی میزند آن قلتبان خوش که خام آوازه دارد پخته خاموش چو چشمش گرید آهش کلّه بندد دهان گل بر او حالی بخندد قدش پست است و بانگش بس بلند است خداوندا که او را حیله چنداست ندارد صبر و باشد بی قرار او کند از شوق خود را آشکار او ندارد یک زمان ذوق و حضوری ز درد عشق هست او ناصبوری نه بیند هیچ کس رخسارهٔ او بجز گل کو بود غمخوارهٔ او وگر نه اختیار از دست بستان بده ما را خلاص از دست مستاندانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/02/01 #4 ز مرغان چون سلیمان قصه بشنید بتندید و ببالید و بجوشید یکی از خشم آتش را برافروخت گهی بر آب و آتش را فرو سوخت همان دم باز را فرمود هان زود برو چون آتش و باز آی چون دود به بین خود تا چه مرغ است آنکه مرغان ز دست او همی دارند افغان ز دانش بهره دارد یا ندارد چو شیران زهره دارد یا ندارد چرا آرد به بین نفرت ز کثرت که داد او را بگو منشور وحدت نمیگردد دمی خالی ز غوغا نمیبندد کمر در خدمت ما چرا از خدمت ما مستمند است وزین دوری گزیدن دردمند است مگر دیوانه و مستست و بی خود که دائم غافلست از نیک و از بد به تن زار و نزارش مینمایند به هر گلزار زارش مینمایند ز استغناء او بسیار گفتند همه مرغان ز عشقش درشگفتند چو نزدیکش رسی میکن تبسم مبادا کو بمیرد از توهم مگو سختش بنه انگشت بر لب نگه میدارش از منقار و مخلبدانلود رمان های عاشقانه
ز مرغان چون سلیمان قصه بشنید بتندید و ببالید و بجوشید یکی از خشم آتش را برافروخت گهی بر آب و آتش را فرو سوخت همان دم باز را فرمود هان زود برو چون آتش و باز آی چون دود به بین خود تا چه مرغ است آنکه مرغان ز دست او همی دارند افغان ز دانش بهره دارد یا ندارد چو شیران زهره دارد یا ندارد چرا آرد به بین نفرت ز کثرت که داد او را بگو منشور وحدت نمیگردد دمی خالی ز غوغا نمیبندد کمر در خدمت ما چرا از خدمت ما مستمند است وزین دوری گزیدن دردمند است مگر دیوانه و مستست و بی خود که دائم غافلست از نیک و از بد به تن زار و نزارش مینمایند به هر گلزار زارش مینمایند ز استغناء او بسیار گفتند همه مرغان ز عشقش درشگفتند چو نزدیکش رسی میکن تبسم مبادا کو بمیرد از توهم مگو سختش بنه انگشت بر لب نگه میدارش از منقار و مخلبدانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/02/01 #5 روان شد باز تند و تیز منقار بخون بلبل زار کم آزار به زهر آلوده کرده تیغ و چنگال به هیبت بازگسترده پر و بال بساط خدمت سلطان ببوسید ز سر تا پای خود جوشن بپوشید چنان مستغرق فرمان شه شد بجای پا سرش بر خاک ره شد نشان بندهٔ مقبل همان است که پیش از کار کردن کاردان است ز مهتر کار فرمودن ز کهتر بجان کوشیدن اندر کار مهتر هر آن کهتر که داند حق شناسی ازو هرگز نیاید ناسپاسی هر آن کهتر که او عقل و ادب داشت مدام اندر وفاشوق و طلب داشت هر آن کهتر که با مهتر ستیزد چنان افتد که هرگز برنخیزد پی فرمان گرفت آمد به بستان چو مستان بود بلبل درگلستان هوا چون نافهٔ مشگین معطر چمن چون عالم علوی منور میان خود به خوشـی گل ببسته چو بلبل را بدو تقوی شکسته صفای گلستان از بی بقائی نوای بلبلان از بی نوائی به گوشش نالهٔ بلبل خوش آمد به چشمش رنگ و بوی گل خوش آمد به چرخ آورد یک دم باز را عشق به بست از گفت و گو دم باز را عشق چو باز آمد به خود از بیخودی باز به خون بلبلان در کار شد بازدانلود رمان های عاشقانه
روان شد باز تند و تیز منقار بخون بلبل زار کم آزار به زهر آلوده کرده تیغ و چنگال به هیبت بازگسترده پر و بال بساط خدمت سلطان ببوسید ز سر تا پای خود جوشن بپوشید چنان مستغرق فرمان شه شد بجای پا سرش بر خاک ره شد نشان بندهٔ مقبل همان است که پیش از کار کردن کاردان است ز مهتر کار فرمودن ز کهتر بجان کوشیدن اندر کار مهتر هر آن کهتر که داند حق شناسی ازو هرگز نیاید ناسپاسی هر آن کهتر که او عقل و ادب داشت مدام اندر وفاشوق و طلب داشت هر آن کهتر که با مهتر ستیزد چنان افتد که هرگز برنخیزد پی فرمان گرفت آمد به بستان چو مستان بود بلبل درگلستان هوا چون نافهٔ مشگین معطر چمن چون عالم علوی منور میان خود به خوشـی گل ببسته چو بلبل را بدو تقوی شکسته صفای گلستان از بی بقائی نوای بلبلان از بی نوائی به گوشش نالهٔ بلبل خوش آمد به چشمش رنگ و بوی گل خوش آمد به چرخ آورد یک دم باز را عشق به بست از گفت و گو دم باز را عشق چو باز آمد به خود از بیخودی باز به خون بلبلان در کار شد بازدانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/02/01 #6 به گل بلبل همی گفت ای دل افروز چراغ مهربانی را برافروز بیا کامشب شب ناز و نیاز است چو زلف ماهرویان شب دراز است غنیمت دان شبی با یار تا روز به هم گفتن بسی اسرار جان سوز دو یار مهربان چون راز گویند حکایتهای رفته باز گویند بهشت جاودان جز آن نفس نیست ولی کس را بدان دم دسترس نیستدانلود رمان های عاشقانه
به گل بلبل همی گفت ای دل افروز چراغ مهربانی را برافروز بیا کامشب شب ناز و نیاز است چو زلف ماهرویان شب دراز است غنیمت دان شبی با یار تا روز به هم گفتن بسی اسرار جان سوز دو یار مهربان چون راز گویند حکایتهای رفته باز گویند بهشت جاودان جز آن نفس نیست ولی کس را بدان دم دسترس نیستدانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/02/01 #7 شبی دور از لب و دندان اغیار به دندان میگزیدم من لب یار درآمد باغبان با گل همی گفت بگو تا خود که بود امشب ترا جفت نقاب از روی خوبت که کشیده است لب و لعلت بدندان که گزیده است دم باد صبا خوردی شکفتی به دست هر کس و ناکس بیفتی لبانم نیم شب تا روز تر کرد نسیم آمد دهانم پر ز زر کرد دهانم خون بلبل میمکیده است از آن خون قطرهٔ بر لب چکیده است مکن عهد و وفا داری فراموش بیا چون جان شیرینم در آغـ*ـوش ترا چون من هزاران بنده باشد که سر در پای تو افکنده باشد مرا چون تو به عالم هیچ کس نیست شکیبم از وصالت یک نفس نیست ترا بهتر ز من عاشق هزاراست مرا بی روی خوبت کارزار است لبانم خشک و چشمم اشگباران زمین خشک را جانست باران همی ترسم ازین دوران گردون که دون را نیک کرده نیک را دون بیک گردش که گرد خود بگردد نظام کار نیک و بد بگردد ترا در کورهٔ آتش بسوزد مرا آتش به دل در بر فروزد ترا باد خزان پژمرده دارد مرا هجران تو افسرده دارد مبادا روز ما را روشنائی شب وصل ترا روز جدائی مبادا بی وصالت روز ما خوش که از هجران تو باشم بر آتش مبادا بی وصالت زندگانی که تو هستی مراد جاودانی درین اندیشه بودند تا سحرگاه نبودند از قضا آگه که ناگاهدانلود رمان های عاشقانه
شبی دور از لب و دندان اغیار به دندان میگزیدم من لب یار درآمد باغبان با گل همی گفت بگو تا خود که بود امشب ترا جفت نقاب از روی خوبت که کشیده است لب و لعلت بدندان که گزیده است دم باد صبا خوردی شکفتی به دست هر کس و ناکس بیفتی لبانم نیم شب تا روز تر کرد نسیم آمد دهانم پر ز زر کرد دهانم خون بلبل میمکیده است از آن خون قطرهٔ بر لب چکیده است مکن عهد و وفا داری فراموش بیا چون جان شیرینم در آغـ*ـوش ترا چون من هزاران بنده باشد که سر در پای تو افکنده باشد مرا چون تو به عالم هیچ کس نیست شکیبم از وصالت یک نفس نیست ترا بهتر ز من عاشق هزاراست مرا بی روی خوبت کارزار است لبانم خشک و چشمم اشگباران زمین خشک را جانست باران همی ترسم ازین دوران گردون که دون را نیک کرده نیک را دون بیک گردش که گرد خود بگردد نظام کار نیک و بد بگردد ترا در کورهٔ آتش بسوزد مرا آتش به دل در بر فروزد ترا باد خزان پژمرده دارد مرا هجران تو افسرده دارد مبادا روز ما را روشنائی شب وصل ترا روز جدائی مبادا بی وصالت روز ما خوش که از هجران تو باشم بر آتش مبادا بی وصالت زندگانی که تو هستی مراد جاودانی درین اندیشه بودند تا سحرگاه نبودند از قضا آگه که ناگاهدانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/02/01 #8 سپاه روز روشن چون برآمد قضا را ترک هجران بر سر آمد به بلبل باز گفت ای خفته برخیز بیا خود را به بال من درآویز چو موری کعبه را خواهد که بیند فراز شهپر بازان نشیند سلیمانت همی خواهد به داور چه داری حجت قاطع بیاور چه خواهی گفت با او من چه مرغم که میگردم به عالم فارغ از غم برنگ و بوی گل مغرور گشتی ز نزد حضرت شه دور گشتی به حسن بی بقا دل خوش چرایی ز امر سروران سرکش چرایی چرا دل بندی اندر بی وفائی شوی محروم و در خدمت نیائی مگر دان سر ز درگاه خداوند که سرگردان بمانی پای در بند اگر خواهی که گردی در جهان فرد به گرد کوی صاحب دولتان گرد که از صاحبدلان یا بی عطائی نیابی هیچ از اینها بی وفائی سخن از اهل عقل و فهم بنیوش اگر داری خبر از دانش و هوش گدائی مفلس و سرگشته حیران پی روزی گرفت آمد به شرواندانلود رمان های عاشقانه
سپاه روز روشن چون برآمد قضا را ترک هجران بر سر آمد به بلبل باز گفت ای خفته برخیز بیا خود را به بال من درآویز چو موری کعبه را خواهد که بیند فراز شهپر بازان نشیند سلیمانت همی خواهد به داور چه داری حجت قاطع بیاور چه خواهی گفت با او من چه مرغم که میگردم به عالم فارغ از غم برنگ و بوی گل مغرور گشتی ز نزد حضرت شه دور گشتی به حسن بی بقا دل خوش چرایی ز امر سروران سرکش چرایی چرا دل بندی اندر بی وفائی شوی محروم و در خدمت نیائی مگر دان سر ز درگاه خداوند که سرگردان بمانی پای در بند اگر خواهی که گردی در جهان فرد به گرد کوی صاحب دولتان گرد که از صاحبدلان یا بی عطائی نیابی هیچ از اینها بی وفائی سخن از اهل عقل و فهم بنیوش اگر داری خبر از دانش و هوش گدائی مفلس و سرگشته حیران پی روزی گرفت آمد به شرواندانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/02/01 #9 به نزد خانهٔ دستور کشور وثاقی مختصر بگرفت بی در همی مالید سالی بیشتر عور تن خود را بدان دیوار دستور ز نزدیکان یکی میدید از دور به عالم فاش گشت این راز مستور وزیر شهر شروان مرد را گفت چه مقصود است ترا بر خاک ما خفت جوابش داد و گفت ای چشمهٔ نور زرخسار تو بادا چشم بد دور یکی دل خستهام ای صدر عالم نمیداند کسی اسرار حالم چو فر دولت اندر خانهٔ تست دل من مرغ دام و دانهٔ تست همی مالم تن خود را به دیوار مگر روزی دهی در خانهام بار خوش آمد این سخن در گوش جانش ز زر پر کرد دامان ودهانش مقرب گشت حضرت راچنان شد که حکمش بر همه شروان روان شد اگر خواهد کسی تا میر گردد به گرد پادشاه و میر گردددانلود رمان های عاشقانه
به نزد خانهٔ دستور کشور وثاقی مختصر بگرفت بی در همی مالید سالی بیشتر عور تن خود را بدان دیوار دستور ز نزدیکان یکی میدید از دور به عالم فاش گشت این راز مستور وزیر شهر شروان مرد را گفت چه مقصود است ترا بر خاک ما خفت جوابش داد و گفت ای چشمهٔ نور زرخسار تو بادا چشم بد دور یکی دل خستهام ای صدر عالم نمیداند کسی اسرار حالم چو فر دولت اندر خانهٔ تست دل من مرغ دام و دانهٔ تست همی مالم تن خود را به دیوار مگر روزی دهی در خانهام بار خوش آمد این سخن در گوش جانش ز زر پر کرد دامان ودهانش مقرب گشت حضرت راچنان شد که حکمش بر همه شروان روان شد اگر خواهد کسی تا میر گردد به گرد پادشاه و میر گردددانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2019/02/01 #10 جوابش داد هشیار سخنگوی مگو ما را از این معنی بر این روی برو ما را سر و سودای کس نیست ز عشقم یک نفس پروای کس نیست تو هرگز بر کسی عاشق نبودی هنوز آتش نهٔ مانند دودی تو نادر بی خودی بیخود نمانی تو قدر عاشقان هرگز ندانی نوشید*نی عاشقی آن کس کند نوش که یاد غیر را سازد فراموش مرا معذور میدار ای خداوند که عاشق نشنود از عاقلان پند مقام عاشقان بالای عقل است طریق عاقلی در عشق جهل است سلیمان را بگو ای نور یزدان عنان حکم خود از ما بگردان ترا بر ما از آن دست ستم نیست که بر دیوانه و عاشق قلم نیستدانلود رمان های عاشقانه
جوابش داد هشیار سخنگوی مگو ما را از این معنی بر این روی برو ما را سر و سودای کس نیست ز عشقم یک نفس پروای کس نیست تو هرگز بر کسی عاشق نبودی هنوز آتش نهٔ مانند دودی تو نادر بی خودی بیخود نمانی تو قدر عاشقان هرگز ندانی نوشید*نی عاشقی آن کس کند نوش که یاد غیر را سازد فراموش مرا معذور میدار ای خداوند که عاشق نشنود از عاقلان پند مقام عاشقان بالای عقل است طریق عاقلی در عشق جهل است سلیمان را بگو ای نور یزدان عنان حکم خود از ما بگردان ترا بر ما از آن دست ستم نیست که بر دیوانه و عاشق قلم نیستدانلود رمان های عاشقانه