ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
ملک‌زاده گفت: شنیدم که وقتی مسافری بود بسیطِ جهان پیموده و بساطِ خافقین بقدمِ سیاحت طی کرده؛
اَخُو سَفَرٍ جَوَّابُ اَرضٍ تَقَاذَفَت
بِهِ فَلَواتٌ فَهوَ اَشعَثُ اَغبَرُ
روزی پای در رکابِ سیر آورده بود و عنانِ عزیمت بمقصدی از مقاصد بر تافته، بکنار دیهی رسید؛ آنجایگاه چاهی دید عمیقِ مظلم چون شبِ محنت زایِ مدلهم، مغاکی ژرف پایانِ قعیر سیاه‌تر از دود آهنگِ درکاتِ سعیر، گفتی هر شبه که آسیایِ پیروزهٔ چرخ آس کرد، درو بیخته بودند و هر انگشت که آتشکدهٔ جهنّم را بود، درو ریخته، چون رایِ بی‌خردان تیره و چون رویِ سفیهان بی‌آب، دیوی درو افتاده و کودکی چند گردلب چاه برآمده، چون کواکب که رجمِ شیاطین کنند، سنگ بارانی در سرِ او گرفته. بیچاره دیو در قعر آن مغازه چون پری در شیشهٔ معزّمان بدستِ اطفال گرفتار آمده. مرد مسافر با خود گفت: اگرچ دیو از اشرارِ خلقِ خداست و او صد هزار سالکِ راهِ حقیقت را در چاهِ ظلام و غارِ خیال افکنده باشد و بدستِ غولِ اغتیال باز داده امّا بر گنه‌کاری که در حقِّ تو گناهی مخصوص نکرده باشد، بخشودن و بربدکرداری که بدیِ او بتولاحق نگشته، رحمت نمودن پسندیدهٔ عقل و ستودهٔ عرفست. پس آنگه چون فرشتهٔ رحمت بسرِ چاه آمد و او را از آن حفرهٔ عذاب برکشید و خلاص داد. دیو را از مباینتِ طینت و منافاتِ طبیعت که در میانِ دیو و آدمی‌زاد باشد، آن مؤاسات عجب آمد.
لَقَد رَقَّ لِی حَتَّی النَّسیِمُ عَلَی السُّرَی
وَ سَاعَدَنِی بِالشَّجوِ وُرقٌ تَنَغَّمُ
فَمِن غَیرِ مَألُوفٍ تَعَاطُفُ مُسعِدٍ
وَ مِن غَیرِ جِنسٍ رِقّهٌٔ وَ تَرَحُّمُ
گفت: ای برادر، چون این دست بردِ کرم نمودی و برویِ این مروّت و فتوّت پیش آمدی و آشنائی دیو با مردم که بنزدِ عقلا ممتنعست و آمیختنِ آب و آتش که در عقل ناممکنست، مصوّر گردانیدی، اکنون من نیز بشرط وفا پیش آیم و جزایِ این احسان بر خود فریضه دانم باید که اگر روزی خود را در دامِ چنین داهیهٔ گرفتار بینی، نام من بر زبان برانی تا من در حال حاضر آیم و ترا از ورطهٔ آن آفت برهانم؛ دیو از آنجا بگذشت. مرد مسافر روی براه آورد تا بشهرِ زامهران رسید. آهنگری در آن شهر دوست او بود؛ بحکم دالّت قدیم و صحبت سابق بخانهٔ او نزول کرد. رسم آن شهر چنان بود که هر سال در روزی معیّن غریبی نورسیده را قربان کردندی و اگر غریب نیافتندی، از اهلِ آن شهر هر که قرعه برو آمدی، متعیّن گشتی. آنروز آهنگر نشانهٔ تیرِ بلا آمده بود؛ او چون مهمان را دید، بدرِ سرایِ شحنه شد و از رسیدنِ او صاحب خبران را آگاهی داد. آمدند و مهمان را بسیاستگاه بردند. بیچاره خود را تا گردن در خلابِ محنت متورّط یافت؛ آخر از مواعدتِ دیو و معاهدتِ بیاد کردن او یاد آورد، نام دیو بر زبان راند. دیو از حجابِ تواری روی بنمود حاضر آمد، مزاجِ حال بشناخت و بدانست که وجهِ علاج چیست. مگر پادشاه شهر پسری داشت که چشم و چراغِ جهانیان بود و پدر جهان بچشمِ او دیدی. فی‌الحال بتنِ او در شد و در مجاریِ عروق و اعصابِ او روان گشت و سرِّ حدیثِ اِنَّ الشَّیطَانَ لِیَجرِی مِنِ اُبنِ آدَمَ مَجرَی الدَّمِ آشکارا شد؛ پسر ناگاه دیوانه‌وار از پردهٔ عافیت بدر افتاد و کَمَن بَتَخَبَّطُهُ الشَّیطَانُ مِنَ المَسِّ ، حرکاتِ ناخوش و هذیاناتِ مشوّش از گفتار و کردارِ او با دید آمد و دیوِ خنّاس همچو کنّاسی در تجاویفِ کاریزِ اعضا و منافذِ جوارحِ او تردّد میکرد، گاه چون وسواس در سـ*ـینه نشستی و راه بر صعداءِ انفاس ببستی، گاه چون خیال در سر افتادی و مصباحِ بصیرت را در زجاجهٔ فطرت مظلم گردانیدی تا دیدبان بصر از مشبکّهٔ زجاجی همه تمویهاتِ باطل دیدی، گاه براجم و اناملش را در خامِ تشنّج دوختی، گاه فصوص و مفاصلش را شکنجهٔ درد برنهادی، چنانک بیم بودی که رشتهٔ اوتار و رباطات را بتابِ تقلّص بگسلد و بجای فضلاتِ عرق، خونِ عضلات از فوّارهٔ مسامّ و فوّهاتِ عروقش بچکاند. رعیت و سپاه جمله جمع آمدند و در ماتمِ اندوه نشستند تا خود حدوثِ این حالت را موجب چه بودست و چنین فرشته صورتی دیوصفت چرا شد. پدر را در غمِ جگرگوشهٔ خویش جگر کباب گشته و از بابزنِ اهداب خوناب ریخته، در چارهٔ کارِ فرزند فرو ماند. طبیبانِ حاذق و مداویانِ محقّق را بخواند و هر یک باندازهٔ علمِ خویش علاجی می‌فرمودند، مفید نمی‌آمد. چون کار بحدِّ صعوبت کشید و رنجِ دلها بنهایت انجامید، دیو از درونِ او آواز داد که شفایِ این معلول بخلاص آن مردِ غریب معلّلست که بیموجبی او را از بهر گشتن باز داشته‌اند. پادشاه بفرمود تا او را از حبس رها کردند. دیو از تنِ او بیرون آمد و غریبِ مسافر را گفت: این بار ترا بکار آمدم و اِنَّ الکَذُوبَ قَد یَصدُقُ ، لیکن از من دیگر اومید خیرمدار و بدانک اگرچ من برسنِ اعتماد و اعتصامِ تو از چاه برآمدم، آدمی را برسنِ دیو فرا چاه نباید رفت، وَ مَا کُنتُ مُتَّخِذَ المُضِلّیِنَ عَضُدا این فسانه از بهر آن گفتم تا تو دانی که اگر صحبتِ تو با آن مردِ خراسانی ازین جنسست، در توصیتِ او از جهتِ من احتیاط کنی. ملک گفت: شنیدم. آنچ تقریر کردی و تحریرِ آن در اعاجیبِ اسمار اعتبار را شاید که ثبت کنند، اما موالاتی که میانِ ماست، بدین علل آلودگی ندارد. ملک‌زاده گفت: دوستیِ دیگر آنست که از هوایِ طبیعت و تقاضایِ خواهــش نـفس خیزد و این باندک سببی فتور پذیرد و یمکن که بقطعِ کلی انجامد، چنانک بط را با روباه افتاد. ملک گفت: چون بود آن داستان؟
 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ملک‌زاده گفت: شنیدم که جفتی بط بکنار جویباری خانه داشتند. روباهی در مجاورتِ ایشان نشیمن گرفته بود. روباه را علّتِ داءُ الثَّعلب برسید، زار و نزار شد، گوشت و موی ریخته و جان بموئی که نداشت آویخته، کَخِرقَهٍٔ بَالِیَهٍٔ بَالَت عَلَیهَا الثَّعَالِبُ ، در گوشهٔ خانه افتاد. روزی کشفی بعیادت او آمد و بکشفِ حال او و بحث از سبب زوالِ صحّت او مشغول شد و گفت: جگر بط در مداواتِ این درد مفیدست. اگر پارهٔ از آن حاصل توانی کرد، از التِ این علّت را سخت نافع آید. روباه اندیشه کرد که من جگرِ بط چگونه بدست آرم، چه گوشت آن مرغ از شیرِ مرغان بر من متعذّرتر می‌نماید، مگر برطرفِ این شط نشینم و حضورِ آن بط را مترصّد می‌باشم تا او را بدمدمهٔ دردامِ احتیال کشم. بدین اندیشه آنجا رفت، اتّفاقاً بط ماده را دریافت، با او از راه مناصحت درآمد، بر عادتِ یاران صادق و غمخوارانِ مشفق ملاطفات آغاز نهاد و گفت: مرا در ساحتِ جوار تو بسی راحت بدل رسیدست که چرب‌دستی و شیرین‌کاریِ تو دیده‌ام و ترا در کدبانوئی و خانه‌داری همیشه نظیف الطّرف اریج العرف یافته و بر تقدیمِ شرایط خدمت باشو هر خویش متوفّر دانسته؛ امروز می‌شنوم که او دل از زناشوهریِ تو برگرفته و بر خطبتِ مهتر زادهٔ میفرستد و حلقهٔ تقاضا بر دری دیگر میزند که تو آنجا از جفتِ خویش چون کلید بر طاق و حلقه بر درمانی. تا او را بیند، هرگز بجانبِ تو التفات صورت نبندد.
    آنکس که کند جفتِ خود اندیشهٔ تو
    اندیشهٔ هرک هست ، بر طاق نهد
    این معنی نمودم تا تو نیک بدانی.
    اَنتِ عَینِی وَ لَیسَ مِن حَقِّ عَینِی
    غَضُّ اَجفَانِهَا عَلَی الأَقذَاءِ
    بط چون این فصل ازو بشنید، پارهٔ متألّم شد، لیکن جواب داد که حقّ، جلَّ وَعَلا، زنان را در امورِ معاشرت محجورِ حکمِ شوهران و مجبورِ طاعتِ ایشان کردست، کَمَا قَالَ عَزَّ مِن قَائِلٍ : أَلرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَی النِّساءِ ، چه توان کرد؟ من نیز بر وفقِ احکامِ شرع گوش فرا حلقهٔ انقیاد او دارم و با مرادِ او بسازم. روباه گفت: نیکو میگوئی، امّا چون او بر تو کسی دیگر گزیند، اگر تو هم بگزینی، عیبی نیارد وچون عیارِ جانب او با تو مغشوش گشت و میزانِ رغبت از تو بجانبِ دیگر مایل گردانید و بچشمِ دل ملاحظتِ آن جانب میکند و محافظتِ حقوق تو از پسِ پشت می‌اندازد، اگر تو روی از موافقتِ او بگردانی و سلکِ آن الفت و مزاوجت گسسته کنی، ترا در جفتی پیوندم که زیر این طاقِ لاجوردی بنیک مردیِ او دیگری نشان ندهند؛
    اَلنَّارَ وَ لاَلعَارَ گفته‌اند، چه واجب آید سرزدهٔ اضدادِ جایر بودن و بر مضرّتِ ضرایر صبر کردن و با یارانِ دونِ خؤون بخلافِ طبع بسر بردن؟ ع، فِی طَلعَهِٔ الشَّمسِ مَا یُغنِیکَ عَن زُحَلِ. بط گفت: هرچ میگوئی قضیّهٔ وفاق و نتیجهٔ کرم و اشقاقست لیکن مرد را تا چهار زن در عقدِ نکاح مباحست و او درین عزیمت برخصتِ شرع تمسّک دارد. فَانکِحُوا مَا طَابَ لَکُم مِنَ النِّسَاءِ مَثنَی وَ ثُلَاثَ وَ رُبُاعَ و او مردی پیش‌بین و دوراندیش و پاکیزه رای باشد و از سرِّ اشارتِ فَاِن خِفتُم اَلَّا تَعدِلُوا فَواحِدَهًٔ باخبر.اگر ندانستی که جمع میان هردو ضدّین میتواند کردن و راهِ عدالت و نصفت نگاهداشتن و بر سازگاریِ ما و راستکاریِ خویش وثوق نداشتی، این اندیشه در پیش فکر نگرفتی، چه شمشیر دودستی مردانِ مرد توانند زد ورطلِ دوگانه بمزاجِ قوی توانند خورد و آنک در محاربتِ خود را قادر نداند، بادو خصم روی بپیکار ننهد و آنک در طریقِ سباحت سخت چالاک نباشد، در معبرِ جیحون دوجرّه بر پای خود نبندد و اگر مثلاً آنک او را قرینِ من میگرداند، بمضادّتِ اقران پیش آید و با من طریقِ حیف و تحامل سِپَرد، من تحمّلِ او واجب بینم و اِذَا عَزَّ اَخُوکَ فَهُن کاربندم. روباه گفت: چون تعریض و تلویح سود نمی‌دارد و آنچ حقیقتِ حالست، صریح می‌باید گفت: بدانک این شوهر ترا بمیلِ طبع سویِ جوانی دیگر از خود تازه‌تر متّهم میدارد و این خیال پیشِ خاطر نهادست که تو دل ازو برگرفتهٔ و من چندانک طهارتِ عرض تو نمودم و ازالتِ خبثِ آن صورت کردم، سودمند نیامد و خود چنین تواند بود.
    اِذَا سَاءَ فِعلُ المَرءِ سَاءَت ظُنُونُهُ
    وَ صَدَّقَ مَا یَعتَادُهُ مِن تَوَهُّمِ
    و هر ساعت ازین نوع هیزمی دیگر زیرِ آتش طبیعت او می نهاد تا چندانش بموم روغنِ حیل و لطافت بمالید که هم نرم شد و سردر آورد.
    شَیآنِ یَعجِزُ ذُوالرِّئَاسَهِٔ عَنهُمَا
    رَایُ النِّساءِ وَ اِمرَهٌٔ الصِّبیَانِ
    اَمَّا النِّسَاءُ فَمَیلُهُنَّ اِلَی الهَوَی
    وَ اَخُوالصِّبَی یَجرِی بِغَیرِ عِنَانِ
    پس گفت: ای برادر، اینچ می‌فرمائی، همه از سرِ شفقت و مسلمانی و رقّتِ دل و مهربانی میگوئی و من مخایلِ صدق این سخن بر شمایلِ شوهر می‌بینم و مقامِ نیکخواهی و حسنِ معاملت تو می‌شناسم و میدانم که شوایبِ خــ ـیانـت از مشارعِ دیانت تو دورست و الّا آن ننمائی که مقتضایِ وفا و امانت باشد، وَالرَّائِدُ لَا یَکذِبُ اَهلَهُ اکنون بفرمای تا رهائیِ من ازو بچه و جه میسّر میشود. روباه گفت: از نباتهایِ هندوستان نباتی بمن آورده‌اند که آنرا مرگِ بطان خوانند؛ اگر بدودهی، مقصود تو برآید. بط منّت‌دار گشت و عشـ*ـوهٔ آن نبات چون شکر بخورد. روباه رفت تا آنچ وعده کرده، بانجاز رساند. دو روز غایب شد و در خانه توقّف ساخت و بط را بواعثِ تحرّص برآمدنِ روباه و آوردنِ دارو لَحظَهًٔ فَلَحظَهًٔ زیادت میگشت، ع، کَبَاحِثِ مُدیَهٍٔ فِیها رَدَاهُ ؛ برخاست و بخانهٔ روباه آمد که باز داند تا موجبِ تقاعدو تباعد او از مزار معهدِ ملاقات چه بوده است و بچه مانع از وفاء وعدهٔ که رفت، تخلّف افتاد. چون پای در آستان نهاد، روباه جای خالی یافت، کمینِ غدر بر جان او بگشود و جگرگاهِ او از هم بدرید و معلوم شد که جگرِ بط چون پرِ طاوس و بالِ او آمد و مماتِ او از منبعِ حیات پدید گشت.
    لَو کُنتُ اَجهَلُ مَا عَلِمتُ لَسَرَّنِی
    جَهلِی کَمَا قَد سَاعَنِی مَا اَعلَمُ
    اَلصَّعوُ یَصفِرُ آمِنا فِی سِربِهِ
    حُبِسَ الهَزَارُ لِاَنَّهُ یَتَرَنَّمُ
    این فسانه از بهرِ آن گفتم تا ملک داند که بر چنین دوستی تکیهٔ اعتماد نتوان کرد. ملک گفت: ای فرزند، سببِ دوستی من با او غایتِ فضل و کفایت و غزارتِ دانش و کیاست و خلالِ ستوده و خصالِ آزمودهٔ اوست و من او را از جهان بفضیلتِ دانائی گزیدم، چنانک آن مرد بازرگان گزید. ملک‌زاده گفت: چون بود آن داستان؟
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ملک گفت: شنیدم که بازرگانی پسری داشت مقبل طالع، مقبول طلعت، عالی همّت، تمام آفرینش، بویِ رشد و نجابت از حرکاتِ او فایح و رنگِ فرّ و فرهنگ بر وجناتِ او لایح. روزی پدر در اثناء نصایح با او گفت: ای فرزند، از هرچ مردم در دنیا بدان نیاز دارند و هنگام آنک روزگار حاجتی فراز آرد، بکار آید، دوست اولیتر. هزار دینار از مال من برگیر و سفری کن و دوستی خالص بدست آر و چون قمر گرد کرهٔ زمین برآی، باشد که در منازلِ سیر بمشتری سیرتی رسی که بنظرِ مودت‌ترا سعادتی بخشد که‌آنرا ذخیرهٔ عمر خود گردانی و او را از بهرِ گشایش بندِ حوادث و مرهمِ زخم روزگار نگه داری.
    اَخَاکَ اَخَاکَ اِنَّ مَن لَا اَخَالَهُ
    کَسَاعٍ اِلَی الهَیجَا بِغَیرِ سِلَاحٍ
    و شبهت نیست که اینجا مراد از برادر دوستی باشد موافق و یاری مخالص و مصادق والّا برادرِ صلبی که از مهر و موافقت دور بود، از اخوّتِ او چه حاصل؟ و ازینجا گفته‌اند: رُبَّ اَخٍ لَم تَلِدهُ أُمُّکَ ؛ پس بحکم فرمان پدر مال برگرفت و برفت و باندک روزگاری باز آمد. پدر گفت: اگرچ خرق و فجور از طبعِ تو دورست و نزاهتِ نهاد تو از آلایشِ فسق مشهور، امّا میدانم که بکودکی و کار ناآزمودگی صرفِ مال نه در مصبِّ صواب کردهٔ که بدین زودی از مقصد باز گشتی و آمدی. اکنون بگوی تا چون مال از دست دادی و دوست چون بدست آوردی. پسر گفت: پنجاه دوست که هر یک بصد هنر سر آمدهٔ جهانیست، اندوخته‌ام و وام نصیحتِ تو از ذمّت عقل خویش توخته. پدر گفت: می‌ترسم که داستان دوستان تو بدان دهقان ماند. پسر گفت: چون بود آن داستان ؟
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    بازرگان گفت: شنیدم که دهقانی بود، بسیار عقار و ضیاع و مال و متاعِ دنیاوی داشت. دستگاهی بعقود و نقود چون دامنِ دریا و جیبِ‌کان، آگنده بدفاین و خزاین سیم و زر، چون چمن در بهار توانگر و چون شاخ در خزان مستظهر. همیشه پسر را پندهای دلپسند دادی و در استحفاظِ مال و محافظت بر دقایق دخل و خرج و حسنِ تدبیر معیشت در مباشرتِ بذل و امساک مبالغتها می‌نمودی و دوست‌اندوزی در وصایایِ او سردفترِ کلمات بودی و از اهمِّ مهمّات دانستی و گفتی: ای پسر، مال بتبذیر مخور تا عاقبت تشویر نخوری و دوست بهنجار و اختیارِ عقل گزین تا دشمن رویِ عاقلان نشوی و رنج بتحصیلِ دانش بر تاروزگارت بیهوده صرف نشود که دنیا همه قاذوره‌ایسئت در این قارورهٔ شفاف گرفته. اگر کسی بچشمِ راست بین خرد درو نگرد، مزاجِ او بشناسد و بداند که آنچ در عاجل او را بکار آید، دوستست و آنچ در آجل منفعتِ آنرا زوال نیست، دانش.
    تَلکَ المَکَارِمُ لَاَقعبَانِ مِن لَبَنٍ
    شِیبَاً بِمَاءِ فَعَادَا بَعدُ اَبوَالَا
    چون پدر درگذشت و آن همه خواسته و ساخته پیش پسر بگذاشت، پسر دست باتلاف و اسراف درآورد و با جمعی از اخوانِ شیاطین خوان و سماطِ افراط باز کشید و در ایّامی معدود سود و زیانی نامحدود برافشاند. مادری داشت دانا و نیکورای و پیش‌بین، پسر را گفت: پند پدر نگاه دار و استظهاری که داری بیهوده از دست مده که چون آنگه که نباید، بدهی، آنگه که باید، نباشد و هیچ دوست تا اوصافِ او را براووقِ تجربت نپالائی، صافی مدان و تا مماحضتِ او را از مماذقت باز نشناسی، دوست مخوان.
    یارِ هم‌کاسه هست بسیاری
    لیک همدرد کم بود باری
    چه بود عهدِ عشقِ لقمه زنان
    بی مدد چون چراغِ بیوه زنان
    هـ*ـر*زه‌دان هم شریف و هم‌خس را
    کو کسی کو کسی بود کس را ؟
    دهقان‌زاده را ازین سخن رغبتی در آزمایشِ حال دوستان پیدا آمد. بنزدِ یکی از دوستان شد و از رویِ امتحان گفت: ما را موشی در خانه است که بسی خلل و خرابی میکند و بر دفعِ او قادری نیست. دوش نیم شبی بر هاونِ ده‌منی ظفر یافت، آنرا تمام بخورد. دوست گفت: شاید که هاون چرب بوده باشد و حرص موش بر چربی خوردن پوشیده نیست. دهقان زاده را از آن تصدیق که کردند بر اصدقاءِ خود اعتماد بیشتر بیفزود و باهتزازِ هرچ بیشتر پیش مادر آمد و گفت: دوستان را آزمودم، بدین بزرگی خطائی بگفتم و ایشان بخرده‌گیری مشغول نگشتند و از غایت شرم و آزرم تکذیبِ من نکردند و دروغِ مرا براست برگرفتند. مادر از آن سخن بخندید.
    وَ رُبَّمَا ضَحِکَ المَکرُوبُ مِن عَجَبٍ
    فَالسِّنُّ تَضحَکُ وَ الأحشَاءُ تَضطَرِبُ
    پس گفت: ای پسر، عقل برین سخن میخندد و لیکن بهزار چشم بر تو می‌باید گریست که آن چشمِ بصیرت نداری که رویِ دوستی و دشمنی از آیینهٔ خرد ببینی، دوست آنست که با تو راست گوید، نه آنک دروغِ ترا راست انگارد، اَخُوکَ مَن صَدَقَکَ لَامَن صَدَّقَکَ.
    پسر از آنجا که غایتِ غباوت و فرط شقاوتِ او بود، گفت: راست گویند که زنانرا محرمِ رازها نباید داشتن و مقامِ اصفاء هر سخنی دادن و همچنان بشیوهٔ عته و سفه اندوخته و فراهم آوردهٔ پدر جمله ببادِ هوی و هـ*ـوس برداد تا روزش بشب افلاس رسید و کارش از ملبسِ حریر و اطلس با فرشِ پلاس و فراشِ کرباس افتد و بادِ تهی دستیش بر خاکِ مذلّت نشاند. روزی بنزدیکِ همان دوست در میانِ یاران دیگر نشسته بود، حکایتِ بی‌سامانی‌کار خود میگفت؛ در میانه بر زبانش گذشت که دوش یکتایِ نان در سفره داشتم، موشی بیامد و پاک بخورد. همان دوست که مموّهاتِ اکاذیب و ترّهاتِ اقاویل او را لباسِ صدق پوشانیدی و قبول را دو منزل باستقبال اباطیلِ او فرستادی، از راه تماخره و تخجیل گفت: ای مردمان، این عجب شنوید و این محال بینید، موشی بیک شب نانی چگونه تواند خوردن؟ این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که دوستانِ لقمه و خرقه جانِب آزرم را چندان مراعات کنند که مال ترا منبع نفع و ضرر و مطمعِ خیر و شر دانند و چون اسعادِ بخت با تو نبینند و آن استعداد که داشتی، باطل دانند، راستهایِ ترا دروغ شمارند و اگر خود همه کلمهٔ ایمان گوئی، بکفر بردارند؛ مثلا چون کوزهٔ فقّاع که تا پر باشد بر لب و دهانش بوسهای خوش زنند و چون تهی گشت، از دست بیندازند.
    اَلَستَ تَرَی الرَّیحانَ یُشتَمُّ نَاضِراً
    وَ یُطرَحُ فِی المِیضَا اِذَا مَا تَغَیَّراَ
    ای فرزند، میترسم که دوستان تو، وَ العِیَاذُ بِاللهِ، از این طایفه باشند، چه من هشتاد سال که مدّتِ عمر منست، بتجربتِ احوالِ جهان در کارِ دوستی و دشمنی خرج کرده‌ام تا دوستی و نیم دوستی بدست آورده‌ام که در اقترافِ آن درد وصافِ ایّام خورده‌ام. تو بروزی چند پنجاه دوست چگونه گرفتهٔ ؟ بیا و دوستان خود را بمن بنمای تا من مقام ایشان هر یک با تو نمایم که در مراعاتِ جانب دوستی و مدارات رفیقانِ راهِ صحبت تا کجا‌اند. پسر اجابت کرد. چون شب درآمد، بازرگان گوسفندی بکشت و همچنان خون‌آلود در کرباس پارهٔ پیچید و بر دوشِ حمّالی نهاد. پسر را در پیش افکند و فرمود که بر درِ یکی رود از دوستان و او را از خانه بیرون خواند و گوید: این مردیست از مشاهیرِ شهر، امشب ناگاه مـسـ*ـت بمن بازخورد، در من آویخت. من کاردی بر مقتلِ او زدم، بر دست من کشته آمد. اکنون ودایعِ اسرار در چنین وقایع پیشِ دوستان نهند، توقّع دارم که این جیفه را زیر خاک کنی و دامن احوال مرا از لوثِ خون او پاک گردانی. پسر همچنان کرد. رفتند تا بدرِسرای دوستی که او دانست. حلقه بر زد، او بیرون آمد، سخن چنانک تلقین رفته بود، تقریر کرد. جواب داد که خانه از زحمت عیال و اطفال بر ما تنگست، جای نیابی که آن پنهان توان کرد و آنگه، همسایگانِ عیب گویِ عثرت‌جوی دارم همه بغمز و نمیمتِ من مشغول، از دستِ امکان من برنخیزد. از آنجا بازگشتند و هم بر آن شکل گرد خانهٔ چند دوست بر آمدند. هیچکس دست بر سـ*ـینهٔ قبول نمیزد و تیرِ تمنّی بهمه نشانها خطا میرفت. پدر گفت، آزمودم دوستان ترا و بدانستم که همه نقش دیوارِ اعتبارند و درختِ خارستانِ خیبت که نه شاخ آن میوهٔ منفعتی دارد که بدان دهان خوش کنند، نه برگ او سایهٔ راحتی افکند که خستگان بدو پناهند.
    اِذَا کُنتَ لَا تُرجَی لِدَفعِ مُلِمَّهٍٔ
    وَ لَم یَکُ لِلمَعرُوفِ عِندَکَ مَطمَعُ
    وَ لَا اَنتَ مِمَّن یُستَعَانُ بِجَاهِهِ
    وَ لَا اَنتَ یَومَ الحَشرِ مِمَّن یُشفَّعُ
    فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ
    فَعَیشُکَ فِی الدُّنیَا وَ مَوتُکَ وَاحِدٌ
    اکنون بیا تا دوستانِ مردان را آزمائی. اوّل بر در آن نیم دوست شدند و آواز دادند؛ بیرون آمد. بازرگان گفت: بنگر که از قضا بمن چه رسید و تقدیر مرا چه پیش آورد. اینک شخصی بر دست من چنین کشته شد، در اخفاءِ این حالت هیچ چاره جز اظهار کردن بر رأیِ تو ندانستم. باید که مرا و این کشته را هر دو پنهان کنی تا سر رشتهٔ این کار کجا کشد و این تقبّل و تفضّل از کرمِ عهد و حسنِ حفاظ تو دور نیفتد. نیم دوست گفت: من مردِ مفلسم، از مؤاخذتِ جنایتِ شحنه نترسم و درین مسامحت بخل نمی‌نمایم، اما خانهٔ دارم از دلِ بخیلان و دستِ مفلسان تنگ‌تر و تزاحمِ اطفالِ خرد از ذکور و اناث و تراکمِ متاع و اثاث از آن مانع آید که هر دو را پنهان توان کرد. اگر تو آئی و یا این مقتول را بمن سپاری، مقبولست؛ از دو یکی را چون سوادِ بصر در چشم و سویدایِ دل در سـ*ـینه جای کنم. گفت: شاید بروم و باز آیم. از آنجا آمدند. پسر را گفت: این آن نیم‌دوست است که با تو شرحِ حال او گفتم. بیا تا برِ آن دوست تمام شویم و نقدولایِ او را بر محکِّ ابتلا زنیم. رفتند چون بدرِ سرایِ او رسیدند و خبر کردند، دوست از سرایِ خود بیرون آمد ابرویِ صباحت گشاده و میانِ سماحت بسته، در اذیالِ عجلت و خجلت متعثّر و بر حقوقِ زیارتِ بیگاهی متوفرّ. سلام و تحیت بگفتند و حکایتِ کشته و استحفاءِ آن باز راندند. چون حال بشنید، انگشتِ قبول بر چشم نهاد و گفت:
    تا هرچ ترا باشد و تا هرک تراست
    یکسو ننهی، حدیث عشق از تو خطاست
    ترجیحِ جانبِ‌دوستان و ترقیحِ احوالِ ایشان بر هرچ مصالح و مناجحِ آمال و‌امانی این جهانیست، در مذهبِ فتوّت و شریعتِ کرم واجبست و امتناع از تلافیِ خللی که بکارِ دوستان متطرّق شود، پیشِ مفتی خرد محظور و چون دوستان و برادر خواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند، آن روز که یَومَ یَفِرُّ المَرءُ مِن اَخِیهِ وَ أُمِّهِ وَ اَبِیهِ نقدِ حال گردد، از یکدیگر چه فایده تصوّر توان کرد؟ هیچ اندیشه و انکسار بخاطر راه نباید داد که اگرچ قوّتِ بشریت عَن کِتمانِ مَا یَقتَضِی الکِتمانَ قاصرست،
    فَلَا اَنَا عَمَّا استَودَعُونِی بِذَاهلٍ
    وَ لَا اَنَا عَمَّا کَاَتَمُونی بِفَاحِصِ
    من این کشته را در زیرِ زمین تا زنده‌ام، چون رازِ معشوق از رقیب و ضمیر مکیدت از دشمن پنهان دارم، چنانک همه عمر در پردهٔ خاک چون سرِّ انجم و افلاک بر جهانیان پوشیده ماند و آنگه حجرهٔ از حضورِ اغیار چون گلزارِ بهشت از زحمتِ خار خالی دارم که نشست جایِ ترا شاید پرداخته کنند و هر آنچ اسباب فراغت و استراحت باشد، ساخته دارند. بازرگان چون این همه دلجوئی و تازه‌روئی و مهمان‌نوازی و نیکوخصالی ازو مشاهدت کرد، با آن دوست که از روی معنی همه مغزِ بی‌پوست بود، از پوست بدر آمد و مقصودِ کار و مصدوقهٔ حال با او در میان نهاد و گفت: بدانک من از این جریمه که بخود الحاق کردم، بری‌ام. غرض ازین آزمودنِ عیارِ دوستی و شناختنِ جوهر نهادِ تو بود که در محاسنِ اخلاق و مکارمِ اوصاف بدانستم که تا کجائی و بدانها که ندانستند، باز نمودم. پس روی با پسر کرد و گفت: ای فرزند، من دوست دانا گزیدم و حسابِ دوستی از دانش بر گرفتم، همه جهان را بغربالِ خبرت فرو بیختم تا این سرآمده را یافتم.
    چون دانا ترا دشمنِ جان بود
    به از دوست مردی که نادان بود
    من نیز ترا بدان دوستِ دانا رهنمونی کردم تا اگر روزی غریمِ حوادث دست در گریبانِ تو آویزد، بذیلِ عصمت او اعتصام نمائی و رایِ او را در مداخلتِ کارها مقتدایِ خویش گردانی یا اگر میانِ شما برادران ذات البینی افتد، در اصلاحِ آن دست بردِ کفایت بنماید و مواردِ الفت و اخوّتِ شما را از شوایبِ منازعت صافی دارد.
    َرَی لِلزَّائِرِینَ اِذَا اَتَوهُ
    حُقُوقاً غَیرَ وَاهِیَهٍٔ عُرَاهَا
    اِذَا نَزَلُوا بِسَاحَتِهِ یَرَاهُم
    قَذًی فِی عَینِهِ حَتَّی قَضَاهَا
    ملک از دارالغرورِ دنیا بسرایِ سرورِ آخرت پیوست و سریرِ ملک و مهتری بفرزندِ مهترین سپرد. فرزندان هر یک مقامِ تولیت خویش برحسبِ توصیتِ پدر نگاهداشتند و نفاق و شقاق از میانه بیرون بردند تا بیمنِ وفاقِ ایشان کاربر وفقِ اصلاح و ملک بر قرارِ عمارت بماند و آغاز و انجام متوافق شد و بدایت بنهایت مقترن گشت. ایزد تَعالی سلکِ احوالِ جهانیان بواسطهٔ رایِ جهان گشایِ خداوند، صاحبِ اعظم، معین‌الاسلام و المسلمین منظوم داراد و غرّهٔ جلالش از وصمتِ عین‌الکمال مصون و معصوم، بساطِ مکارم سـ*ـینهّد و ذکرِ مآثر و مفاخر مخلّد، بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ عِترَتِهِ الطَّاهِرِینَ.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ملک‌زاده گفت: شنیدم که شاه اردشیر که بر قدماءِ ملوک و عظماءِ سلاطین بخصایصِ عدل و احسان متقدّم بود و مادرِ روزگار بفرزانگی او فرزندی نزاد، دختری داشت چنان پاکیزه پیکر که هرک در بشرهٔ او نگاه کردی، مَا هَذَا بَشَراً، بر زبان راندی و هرک لحظهٔکرشمهٔ الحاظِ او بدیدی، اَفَسِحرٌ هذَا، برخواندی. صورتی که مثلِ آن بر تختهٔ مخیّله نقش نتوان کرد، جمالی که نظر در آینهٔ تصوّر نظیر آن نبیند.
    روانش خرد بود و تن جان پاک
    تو گوئی که بهره ندارد ز خاک
    رخش همچو باغی در اردیبهشت
    ببالایِ او سرو دهقان نکشت
    ماه روئی که آفتاب از روزنِ ایوانش دزدیده بنظّارهٔ او آمدی و زحل پاسبانیِ سراپردهٔ عصمتِ او کردی، جز دستِ شانه بزلفش نرسیده بود و جز چشمِ آینه جمالش ندیده. هنوز درجِ بلورینش مهرِ عذرت داشت و عذارِ سیمینش نقابِ صیانت.
    غَزَالٌ لَهُ مَرعیً مِنَ القَلبِ مَخصِبٌ
    وَ ظِلٌّ صَفیقُ الجَانِبَینِ ظَلِیلُ
    فَکَالشَّمسِ تَغشَی النَّاظِرینَ بِنُورِهَا
    وَ لَیسَ إِلَیهَا لِلأَکَفِّ سَبیلُ
    چون بمرتبهٔ بلوغ رسید، اشرافِ ملوک را از اطرافِ جهان بخطبتِ او جواذبِ رغبت در کار آمد و گوشهٔ مقنعهٔ او سایه بر هیچ کله‌داری نمی انداخت، تا روزگاری دراز برآمدع ، وَالبَیضُ قَد عَنِسَت وَ طَالَ جِرَاؤُهَا. روزی شاه گفت: ای دختر، دانی که شوی آرایشِ زنانست و صوانِ حال و پیرایهٔ روزگار ایشان و اگرچ تو فخرِ امّهات و آبائی از شوهر ابا کردن و تأنّق و تأبّی زیادت نمودن درین باب از صواب دور می‌نماید و طول المکثِ دختران در خانهٔ پدران بدان آبِ زلال مشبّهست که در آبگیر زیاده از عادت بماند، ناچار رایحهٔ آن از نتنی خالی نباشد و صاحب شریعت که در مغبّهٔ حال آفتِ آن بشناخت، مرک را بحال ایشان لایق‌تر از زندگانی شمرد و گفت: صَلَواتُ اللهِ وَ سَلَامُهُ عَلَیهِ: نِعمَ الخَتَنُ القَبرُ ، و نغز گفت آنک گفت:
    کرا در پسِ پرده دختر بود
    اگر تاج دارد، بد اختر بود
    اولیتر آنست که رضا دهی تا ترا بفلان پادشاه‌زاده دهم که کفاءَت حسب و نسب دارد و خاطر از اندیشهٔ تو فارغ گردانم. دختر گفت: اَلبَنَاتُ مِحَنٌ وَ البَنُونَ نِعَمٌ فَالمِحَنُ مُثابٌ عَلَیهَا وَالنِّعَمُ مُسئُولٌ عَنهَا ، پسران نعمت‌اند و نعمت این جهانی سببِ حساب و بازخواست باشد و دختران محنت‌اند و محنت این جهانی مظنّهٔ مغفرت و ثواب، و پدران را بر آن صبر کردن و با سختیِ آن ساختن مِن حَیثُ العَقلِ وَالشَّرعِ لازمست و امعانِ نظر در دادن دختر بشوهر و گزیدنِ داماد شرط؛ و حقِّ ولایت و اجبار که پدران را اثبات فرمود هم بجهتِ کمال شفقت پدری و فرزندی دان که بر احتیاط و استقصا در طلبِ مصالح دختران باعث بود و شوهر که نه در خوردِ زن باشد، ناکرده اولیتر و فرزند نه روزبه زاید، نابوده بهتر. اگر کفاءَت بملک و مال میجوئی، از کفایت دورست؛ بهم کفویِ من کسی شاید که آنچ او دارد، در جهان زوال نبیند و نقصان نپذیرد که مال اگرچ بسیار باشد، اینجا در معرضِ تلفست و بر گذارِ سیلِ حادث و وارث و آنجا از ثمرهٔ منفعت خالی و نسب اینجا بی ضمیمهٔ حسب خود در حسابِ عقل نیاید و آنجا از فایدهٔ اعتبار معطّل ، فَلَا اَنسَابَ بَینَهُم یَومَئِذٍ. شهریار گفت: تو ملک‌زادهٔ، جفت تو از فرزندانِ ملوک شاید ع، وَ حُسنُ اللَّآلِی فِی النِّظَامِ ازدِوَاجُها. دختر گفت: پادشاه کسی بود که بر خود و غیرِ خود فرمان دهد. ملک گفت: آنک این صفت دارد کیست؟ دختر گفت: آنک آزو خشم را زیر پایِ عقل مالیده دارد، بر خود فرمان دهست و آنک از عیب جستنِ دیگران اعراض کند تا عیبِ او نجویند، بر خود و بر غیرِ خود فرمان دهست. پس ملک در طلبِ چنین مردی روزگار دراز متفحّص میبود تا نشان دادند که شخصی مستجمع این خصال و متحلّی بدین خصایص از زخارفِ دنیا اعراض کرده و عرضِ خود را از رذایلِ اوصافی که در نظرِ حکمت تا خوب نماید. صیانت داده و بضاعتِ دانش را سرمایهٔ سعادت ساخته، نام او دانایِ مهران‌به، بفلان شهر مقیمست. رایِ ملک و دختر بر آن قرار گرفت که او را بدان شخص دهند. کس بدو فرستاد و این تراضی از جانبین حاصل آمد. خطبهٔ کاوین بخواندند و دختر را از حجرهٔ صون و عفاف بحجلهٔ زفـ ـافِ شوهر فرستادند. چون روزی چند برآمد، ملک از حالِ دختر و داماد بحث کرد و از محاسنِ و مقابحِ خلق و خلقِ شوهر یک بیک پرسید؛ بحقیقت بدانست که مقارنهٔ ایشان از تثلیثِ سعدین مسعودتر بود و از اتّصالِ نیّرین باوج و شرف محمودتر و طعمِ وفاق هر دو عِندَ ذَوَاقِ العُسَیلَهِٔ بر مذاقِ یکدیگر افتادست و روزگار از آن موافقت و مطابقت وَافَقَ شَنٌّ طَبَقَهَٔ برایشان خوانده. روزی اردشیر بحکم تقاضایِ مهرِ فرزندی و پیوندِ پدری برخاست و بخانهٔ دختر شد و ازو بپرسید که با شوهر چگونه میسازی و طریقِ تعیّش در میانه برضای یکدیگر مقرون هست یا نی؟ دختر گفت: من بهر آنچ از اخلاق و عاداتِ او مشاهدت میکنم، راضی‌ام، هیچ نفرتی و نَبوَتی ازونیست، الّا از آنچ خوردنی و پوشیدنی و گستردنی همه در یکجای می‌نهد و آن از ترتیب و صواب دور می‌نماید. شاه گفت: اگر من از وی التماس کنم که این رسمِ نامعهود بگذارد، شاید. دختر گفت: بلی.
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    شاه اردشیر با دانای مهران به خلوتی ساخت و ازو درخواست که خوردنی از پوشیدنی جدا کند و از بهر هر مأکولی و ملبوسی وعائی و جائی مخصوص گرداند. دانا (یِ) مهران‌به گفت: بدانک من اجزاء این جهان را مجموع کرده‌ام در یکجای و مهرِ قناعت برو نهاده، اگر متفرق کنم، هر یک را موضعی باید و از بهر آن حافظی و مرتّبی بکار آید و اعداد و اعیان آن بیشتر گردد، پس کار بر من دراز شود و تا درنگری این اژدهایِ خفته را که حرص نامست، بیدار کرده باشم و زخمِ دندان زهر آلودهٔ او خورده. اردشیر گفت: از تنگیِ مقام و مأوایِ خود میندیش که مرا سراهایِ خوش و خرّمـسـ*ـت با صد هزار آئین و تزیین، چون نگارخانهٔ چین آراسته، صحنهایِ آن از میدان وهم فراخ‌تر و سقفهایِ آن از نظرِ عقل عالی‌تر، خانهائی چون رایِ خردمندان روشن و چون رویِ دوستان طرب‌افزای. هر کدام که خواهی و دلت بدان فرو آید، اختیار کن تا بتو بخشم و در آن جایگاه فرشهایِ لایق و زیبا بگسترانند و چندانک باید از اسبابِ مأکول و مطعوم معدّ گردانند و خدمتگاران و غلامان را هر یک بخدمتی بگمارند که گفته‌اند : أَالدُّنیَا سَعَهُٔ المَنزِلِ وَ کَثرَهُٔ الخَدَمِ وَ طِیبُ الطَّعَامِ وَ لِینُ الثِّیَابِ ؛ و اگر محتاج شوی بلشکر و سپاه و اتباع، چندانکه خواهی، ساخته آید. دانای مهربان‌به گفت: معلومست که صدمهٔ هادِمُ اللّذّات چون در رسد، کاشانهٔ کیان و کاخِ خسروان همچنان در گرداند که کومهٔ بیوه زنان و با قصرِ قیصر همان تواند کرد که کلاتهٔ گدایان و داهیهٔ مرگ را چون هنگامِ حلول آید، راه بدان عمارتِ عالی معتبر همچنان یابد که بدان خرابهٔ مختصر و زوال و فنا بساحت و فنای آن طرب‌سرای همچنان نزول کند که بدین بیت‌الاحزان محقّر بنای. خانه اگر تا شرفاتِ قصرِ کیوان برآوری، بومِ بوار بر بامِ او نشیند و سقفِ سرایرا اگر باوجِ فرقدین و فرقِ مرزمین رسانی، غراب‌البینِ مرگ بر گوشهٔ ایوانش در نالهٔ‌زار و پردهٔ زیر، اَینَ الاَمِیرُ وَ مَا فَعَلَ السَّرِیرُ وَ اَینَ الحَاجِبُ وَ الوَزِیرُ بر خواند و گوید :
    یَا مَنزِلاً لَعِبَ الزَّمَانَُ بِأَهلِهِ
    یَا مَنزِلاً لَعِبَ الزَّمَانَُ بِأَهلِهِ
    اَینَ الَّذِینَ عَهِدتُهُم بِکَ مَرَّهًٔ
    کَانَ الزَّمَانُ بِهِم یَضُرُّوَ یَنفَعُ
    و حکایتِ همین حال گفت آن زنده‌دل که گفت :
    داشت لقمان یکی کریچهٔ تنگ
    چون گلوگاهِ نای و سـ*ـینهٔ چنگ
    بوالفضولی سؤال کرد از وی
    چیست این خانه شش بدست وسه‌پی
    بادمِ سرد و چشم گریان پیر
    گفت : هَذَا لِمَن یَمُوتُ کَثِیر
    چون کنم خانهٔ گل آبادان
    دلِ من أَینَمَا تَکُونُوا خوان
    و امّا مبالغت در استلذاذ بشراب و طعام و تنعّم بملابس و مفارش که می‌نمائی، بدانک نفس را دو شاگردِ ناهموارند حرص و خواهــش نـفس نام، یکی : شکم خواری، دردکشی و یکی: رعنائی، خودآرائی. اگر همه روز در چهارخانهٔ عناصر ابایِ آرزوهایِ آن سازند، خورد و سیری نداند، وَ لَا یَملَأُ جَوفَ ابنِ آدَمَ إِلَّا التُّرابُ ، و اگر همه عمر در هفت کارگاهِ افلاک لباسِ رعونت این بافند، پوشد و هنوز زیادت خواهد، وَ المُؤمِنُ لَا یَکُونُ وَبَّاصا وَ لَا شَحاباً، پس عنانِ اختیار هردو کشیده داشتن تا جز بر طریقِ اقتصاد که مسلکِ روندگان راهِ حقیقتست نروند، اولیتر. اگر نیک تأمل کنی، پاسبانانِ گنج مکنت مقتصدانند که در امورِ معاش تا قدم بر جادّهٔ وسط دارند، هرگز رخنهٔ زوال و نقبِ اختلال بدان راه نیابد، لَازِلت غُنِیّا مَادُمتَ سَوِیّاه ؛ و بدان ای ملک، که من لشکری و نعمتی بهتر ازین که تو داری، دارم. گفت چگونه؟ دانایِ مهران به گفت: این نعمت که داری، چون ببخشی با تو بماند؟ گفت: نی. گفت: چون خواهی که بنهی، بنگهبان محتاج باشی؟ گفت: بلی. گفت: اگر کسی از تو قوی‌تر متعرّض شود، از دستِ تو انتزاع تواند کرد؟ گفت: بلی. گفت: چون ازین جهان بگذری، با خود توانی برد؟ گفت: نی. گفت: ای ملک، آن نعمت که من دارم علمست و حکمت و تا خلق را بهرهٔ تعلیم بیشتر دهم و افاضتِ آن بر خواهندگان بیشتر کنم، از عالمِ بی‌نهایتی مایه بیشتر گیرد و در خزانهٔ حافظهٔ من بهیچ امینی و حفیظی نیاز ندارد و دست هیچ متغلّبی جبّار و جابری قهّار بدو نرسد و بوقت گذشتن ازین منزل انقطاع و جدائی او صورت نبندد و ثمرهٔ انتفاع آنجا زیادت دهد. ملک گفت: این بهتر. دانا گفت: این سپاه که تو داری، امکان دارد که از تو آرزوهای بی‌اندازه خواهند و اگر از مواجب و راتبِ نفقهٔ ایشان کم کنی و مجال طمع برایشان تنگ گردانی، مطیع تو باشند؟ گفت: نی. گفت: اگر مثلا دشمنی را بر تو غالب ببینند، ممکن بود که از تو برگردند و او را بر تو اختیار کنند؟ گفت: بلی. گفت: لشکرِ من صبرست و قناعت که از من همه چیزی بوقت و اندازه خواهند. اگر دارم و بدهم، شکر گویند و اگر ندارم و یا ندهم شکیبائی و خرسندی نمایند و اگر همه اهل روی زمین خصم من شوند، از متابعتِ من عنان نپیچانند. ملک گفت : این بهتر. دانا گفت: ای ملک، دست از نجاست و خساستِ این جهان بشوی و خاک بر سرِ او کن ع، کان خاک نیرزد که برو میگذری، و تا چه کنی دوستیِ آنک چون او را ستایش کنی، منّت نپذیرد و اگر بنکوهی، از آن باک ندارد؛ بدهد بی موجبی و بازستاند بی‌سببی، تَقبِلُ اِقبَالَ الطَّالِبِ وَ تُدبِرُ اِدبَارَ الهَارِبِ تَصِلُ وَصَالَ المَلُولِ وَ تُفَارِقُ فِرَاقَ العَجُولِ ، بوعدهٔ که کند، اومید وفا نباید داشت؛ از عقدِ دوستی که بندد، توقّعِ ثبات نشاید کرد و این دوست نمایِ دل دشمن اَعنِی حرص که دندان در شکم دارد، او را در نفسِ خود راه مده که چون درآید تا خانه فروشِ عافیت تمام نروبد، بیرون نرود و بدانک جبر و استیلاء او بر تو از هر دشمنی که دانی صعب‌ترست، چه وقتِ مغلوبی از دشمن توان گریختن و اگر ازو زنهار خواهی، باشد که بپذیرد و اگر بهدیّهٔ استعطاف او کنی، باشد که مهربان گردد، امّا او چون دستِ استحواذ یافت، چندانک ازو گریزی، سایه‌وار از پیش و پسِ تو می‌آید و اگرش از در بیرون کنی، چون آفتاب از روزن درآید و چون درآویخت، هرچند فریاد کنی، خلاصت ندهد و تا هلاکت نکند، از تو باز نگردد، چنانک آن سه انباز راکرد. ملک گفت: چون بود آن داستان ؟
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دانای مهران‌به گفت: شنیدم که وقتی سه مردِ صعلوکِ راهزن با یکدیگر شریک شدند و سالها بر مدارجِ راههای مسلمانان کمینِ بی‌رحمتی گشودندی و چون نوایبِ روزگار دمار از کاروانِ جان خلایق برمی‌آوردند؛ در پیرامنِ شهری باطلالِ خرابهٔ رسیدند که قرابهٔ پیروزه رنگش بدورِ جورِ روزگار خراب کرده بود و در و دیوارش چون مستانِ طافح سر بر پایِ یکدیگر نهاده و افتاده؛ نیک بگردیدند، زیر سنگی صندوقچهٔ زر یافتند، بغایت خرم و خوشدل شدند؛ یکی را باتّفاق تعیین کردند که درین شهر باید رفتن و طعامی آوردن تا بکار بریم. بیچاره در رفتن مبادرت نمود و برفت و طعام خرید و حرصِ مدار‌خوارِ مردم‌کش او را بر آن داشت که چیزی از سمومِ قاتل در آن طعام آمیخت، بر اندیشه آنک هردو بخورند و هلاک شوند و مال یافته برو بماند و داعیهٔ رغبتِ مال آن هردو را باعث آمد بر آنک چون باز آید، زحمتِ وجود او از میان بردارند و آنچ یافتند، هردو قسمت کنند. مرد باز آمد و طعام آورد. ایشان هر دو برجستند و اول حلقِ او بفشردند و هلاکش کردند، پس بر سرِ طعام نشستند، خوردند و بر جای مردند و زبانِ حال میگفت: هِیَ الدُّنیَا فَاَحذَرُوهَا .
    ازکس دیت مخواه که خون ریزِ خود توئی
    کالا برون مجوی که دزداندرون تست
    این فسانه از بهر آن گفتم که رضایِ نفس باندک و بسیار طلب نباید کرد و او را در مرتعِ اختیارِ طبع خلیع‌العذار فرا نباید گذاشت.
    خو پذیرست نفسِ انسانی
    آنچنان گردد او که گردانی
    وَالنَّفسُ رَاغِبَهٌٔ اِذا رَغَّبتَهَا
    وَ اِذَا تُرَدُّ اِلَی قَلِیلٍ تَقنَعُ
    و حکماء گفته‌اند: امل دامِ دیوست، از دانهٔ او نگر تا خود را نگاه‌داری که هزار طاوسِ خرد و همایِ همّت را بصفیرِ وسوسه از شاخسارِ قناعت درکشیدست و از اوجِ هوایِ استغنا بزیر آورده و بستهٔ بندِ خویش گردانیده که هرگز رهائی نیافتند و گفته‌اند: چون شکم سیر باشد، غمِ گرسنگی مخور که بسیار سیر دیدم که پیش از گرسنه شدن مرگش دریافت و چون تن پوشیده گشت. اندوهِ برهنگی مبر که بسیار برهنگان دیدم که پیش از پوشیدن شدن تن و پوشیدگان پیش از برهنه شدن که نماندند و لباس جز کفن نپوشیدند و اندیشهٔ خرج و صرفِ انفاق برخود مستولی مکن که بسیار دیدم که در طلبِ زیادتی رفتند و مکتسب بس حقیر و اندک ازیشان باز ماند.
    وَ مَن یُنفِقِ السَّاعَاتِ فِی جَمعِ مَالِهِ
    مَخَافَهَٔ فَقرٍ فَالذَّی فَعَلَ الفَقرُ
    و این نکته بدان که مقدّر اقوات و مدبّر اوقات، قوت را علّت زندگانی کردست و هرگز معلول از علّت جدا نگردد. پس روشن شد که زندگانیِ کس بی‌قوت نتواند بود، قَد فَرَغَ اللهُ تَعَالَی مِن اَربَعَهٍٔ مِنَ الخَلقِ وَ الخُلقِ وَ الرِّزقِ وَ الأَجَلِ .
    جهان را چه سازی که خود ساختست
    جهاندار ازین کار پرداختست
    وای ملک، بدانک هر چند تو با جهان عقدی سخت‌تر بندی، او آسان‌تر فرو می‌گشاید و چندانک درو بیشتر می‌پیوندی، او از تو بیشتر می‌گسلد. جهان ترا ودیعت داریست که جمع آوردهٔ ترا بر دیگران تفرقه میکند و ثمرهٔ درختی که تو نشانی، بدیگران میدهد و هر بساط که گستری، درنوردد و هر اساس که نهی، براندازد. عمر را هیچ مشربی بی‌شایبهٔ تکدیر ندارد، خوشـی‌ را هیچ مایدهٔ بی عایدهٔ تنغیص نگذارد. هرگز بگلویِ او فرو نرود که یک نواله بی‌استخوان کسی را از خوانِ او برآید؛ هرگز از دلِ او برنیاید که یک شربت بی تجریعِ مرارت بکام کسی فرو شود. اگر صد یکی از آنک همیشه دنیا با تو میکند، روزی از دوستی بینی که مخلص باشد، او را با دشمنِ صدساله برابر داری. بینی که دیدهٔ خطابینِ تراغطایِ دوستی او چگونه حجاب میکند که این معانی با این همه روشنی، ازو ادراک نمیکنی و سمعِ باطل شنو را چگونه پنبهٔ غفلت آگنده که ندایِ هیچ نصیحت از منادیِ خرد نمی‌شنوی؟ حُبُّکَ الشَّیءَ یُعمِی وَ یَصِمُّ. و ای ملک، هرچ فرودِ عالم بالاست و در نشیبِ این خاکدان، همه عرضهٔ عوارضِ تقدیرست و پذیرایِ تغییر و تبدیل و یک دم‌زدن بی قبولِ آسیب چهار عناصر و حلولِ آفت هشت مزاج ممکن نیست، چه ترکیب وجود آدم و عالم از اجزاء مفرداتِ این بسایط آفریدند بانتقالِ صورت، گاه هواهیأت آب بستاند، گاه آب بصورتِ هوامکتسی شود، گاه یبوست اوعیهٔ رطوبت بردارد، گاه برودت چراغِ حرارت بنشاند و آدمی‌زاد هرگز ازین تأثیرات آزاد نتواند بود، از سرما بیفسرد و از گرما بتفسد و از تلخ نفور گردد و از شیرین ملول شود، بیماریش طراوت ببرد و پیریش نداوت زایل کند. اگر اندک غمی بدل او رسد، بپژمرد؛ بکمتر دردی بنالد، از جوع مضطرب شود، از عطش ملتهب گردد؛ هر آنچ بحیّزِ وجود پیوست. در اعتوارِ این حالات و تارات همه یکرنگند و یک حکم دارند.
    وَ اَیُّ قَنَاهٍٔ لَم تُرَنَّح کُعُوبُهَا
    وَ أَیُّ حُسَامٍ لَم یُصبِهُ فُلُولُ
    وَ أَیُّ هِلَالٍ لَم یَشِنهُ مَحَاقُهُ
    وَ اَیُّ شِهَابٍ لَم یَخُنهُ اُفُولُ
    و بدان ای ملک که ایزد، تَعالی، ترا راعیِ رعیت و مراعیِ مصالح ایشان کردست، ازیشان بتیغ ستدن و بتازیانه بخشیدن و از آن ترک کلاه و طرفِ کمر آراستن مورثِ دو وبال و موجبِ دو نکالست یکی سفالتِ سائلی، چنانک گفته‌اند:
    خواستن کدیه است، خواهی عشر خوان خواهی خراج
    زانک گر صد نام خوانی، یک حقیقت را رواست
    چون گدائی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
    هرک خواهد ، گر سلیمانست و گر قارون گداست
    و دوم عهدهٔ مسئولیست که ترا در دیوانِ محاسبت بر پای دارند، کُلُّکُم رَاعٍ وَ کُلُّکُم مَسئُولٌ عَن رَعِیَّتِهِ ، و سرزدهٔ خجلت می‌باید بود، وَ لَو تَرِی اِذَا المُجرِمُونَ نَاکِسُوا رُؤسِهِم، و بدانک ترا عقل بر هفت ولایتِ تن امیرست و حسّ معین عقل و خواهــش نـفس خادمِ تن؛ مگذار که هیچ‌یک قدم از مقامِ خویش فراتر نهند. نگه‌دار معینِ عقل را تا اعانتِ خواهــش نـفس نکند و خادمِ تو امیرِ تو نگردد و بدانک زخارف و زهراتِ دنیا اگرچه سخت فریبنده و چشم افسایِ خردست، اما چون مرد خواهد که خود را از مطلوبات و مرغوباتِ طبع باز دارد، نیک در منکراتِ آن نگرد تا بلطایفِ حیل و تدرج ازو دور شود، مثلا چنانک می‌خواره، هرگه که از تلخیِ می و ترشیِ پیشانی خود و نفرتِ طبیعت و قذف و تلوّثِ جامه از آن و دردسرِ سحرگاهی و ندامتِ حرکات و عربدهٔ شبانه و شکستنِ پیاله و جام و دست جنگی و دشنام و تقدیم ملهیات و تأخیر مهمّات و رنجِ خمـار و کارهای نه‌بهنجار و خجالت از آن و شناعت بر آن یاد آرد، بشاعتِ آن در مذاقِ خرد اثر کند و هر زمان صورتِ آن پیشِ چشم دل آرد، اندک اندک قدم باز پس نهد و باز ایستد و همچنین شکار دوست که ازهنگامِ دوانیدن اسب بر پیِ صید از مخاطره بر عثرهٔ اسب و سقطهٔ خویش که مظنّهٔ هلاکست بیندیشد و معرّت تعرّضِ نخچیر و خوفِ زخمِ پنجهٔ پلنگ و دندانِ گراز و غصهٔ گریختنِ یوز و بازو تضییعِ روزگارِ خویش پیش خاطر آرد و مضرّتِ بسیار در مقابلهٔ منفعتی اندک نهد، لاشکّ بر دل او سرد گردد و بترکِ کلّی انجامد و از موقعِ خطر خود را در پناهِ عقل برد. وای ملک، در ایّام طراوت شباب که نوبهارِ عمرست، از ذبولِ پیری که خزانِ خوشـی‌ و برگ‌ریزِ املست، یاد میدار.
    تَمَتَّع مِن شَمِیمِ عَرَارِ نَجدٍ
    فَمَا بَعدَ العَشِیَّهِٔ مِن عَرَارِ
    و همچنین هنگام فراغت از مشغولی و بوقتِ عزِّ توانگری از ذلِّ درویشی و در نعمتِ شادی از محنتِ دلتنگی و در صحّتِ مزاجِ تن از عوارضِ بیماری و در فراخیِ مجالِ عمر از تنگیِ نفسِ باز پسین یاد آر تا حقِّ هر کسی پیش از فواتِ فرصت و ضیاعِ وقت گزارده شود، زیراک این ده‌گانه احوال همه برادرانِ صلبی مشیّت‌اند که ایشان را آسمان دو دو بیک شکم زاید و توأمانِ رحمِ فطرت‌اند که از پیِ یکدیگر نگسلند و چون بزمین آیند، قابلهٔ وجود بی‌فاصله نافِ ایشان بیکجا زند و بهترینِ مخلوقات درین معنی چنین می‌فرماید : اِغتَنِم خَمسا قَبلَ خَمسٍ شَبَابَکَ قَبلَ هَرَمِکَ وَ صِحَّتَکَ قَبلَ سَقَمِکَ وَ غِنَاکَ قَبلَ فَقرِکَ وَ فَرَاغَکَ قَبلَ شُغلِکَ وَ حَیَاتَکَ قَبلَ مَمَاتِکَ. وای ملک، در ذمّتِ عقلِ تو هیچ حقّ واجب‌الاداتر از عمر نیست که چون اجل حالّ گردد، گزارشِ آن محال باشد و در فوایدِ مکتوبات خواندم که اامام احمدِ غزّالی ، رَحِمَهُ اللهُ، روزی در مجمعِ تذکیر و مجلس وعظ روی بحاضران آورد و گفت: ای مسلمانان، هرچ من در چهل سال از سرِ این چوب‌پاره شما را میگویم، فردوسی دریک بیت گفتست؛ اگر بر آن خواهید رفت، از همه مستغنی شوید :
    ز روزِ گذر کردن، اندیشه کن
    پرستیدنِ دادگر پیشه کن
    وَ کَفَی بِالمَوتِ وَاعِظا خود داد این معنی میدهد. وای ملک، بدانک این اموال منضّد که بصورتِ عسجد و زبرجد می‌نماید، همیهٔ دوزخست و نفسِ تو حَمَّالَهُٔ الحَطَب که از بهر داغِ پیشانی برهم می‌نهد، یَومَ یُحمَی عَلَیهَا فِی نَارِ جَهَنَّمَ فَتُکوَی بِهَا جِبَاهُهُم وَ جُنُوبُهُم وَ ظُهُورُهُم هَذَا مَ کَنَزتُم لِأَنفُسِکُم فَذُوقُوا مَا کُنتُم تَکنِزُونَ ، اکنون بکوش تا باشد که بنیرنگِ دانش خود را از صحبتِ این گنده پیرِ رعنا و این سالخوردهٔ شَوهَا که چون تو بسیار شوهران را در چاهِ بیراهی سرنگون افکندست، رهائی توانی داد و آنچ راهِ سعادت جاودانی و نعیمِ باقیست، بدست توانی آورد. ملک اردشیر کلماتِ حکمت‌آمیزِ او چون دل با جان بیامیخت و حلقهٔ قبول وصایای او از گوشِ باطن بیاویخت. پس از آنجا پیشِ دختر آمد و گفت: مبارک باد ترا جفتی
    که از هنرپیشگانِ عالم طاقست و در دانش سرآمدِ آفاق. راهِ رستگاری اینست که او پیش دارد و بر آنچِ او میکند، مقامِ اعتراض نیست. غمِ این متاعِ مستعار در این خانهٔ مستجار چنین توان خورد و بَعدَ مَاجَرَی ذَلِکَ در حاصلِ کار و فَذلِکِ حالِ خویش تأمّل میکرد و بزبانِ اعتبار و انتباه میگفت:
    این عمرِ گذشته در حساب که نهم ؟
    آخر بچه‌کار بوده‌ام چندین سال ؟
    شیوهٔ اجتهاد پیش گرفت و قدم در طریقِ سداد نهاد و بقدرِ استطاعت خود را از انقیادِ نفسِ أَمَّارَهٌٔ بِالسُّوءِ بیکسو کشید، اِلَی اَن مَاتَ عَلَی مَاعَاشَ عَلَیهِ وَ اللهُ المُوَفِّقُ لِذَلِکَ وَالهَادِی اِلَیهِ. تمام شد بابِ ملک اردشیر و دانایِ مهران به بعد ازین یاد کنیم بابِ دیو گاو پای و دانایِ دینی و مبیّن گردانیم که فایدهٔ علم چیست و شجرهٔ علم چون بثمرِ عمل بارور شود، چه اثر نماید و مهرهٔ خصمِ نادان را در ششدرهٔ قصور چون اندازد؟ باری، تَعَالی، خداوند ، خواجهٔ جهان ، معین الاسلام را توفیقِ جمعِ بین الحقّین و تحصیلِ سعادتین میسّر کناد و برخیر مواظب داراد بِمَنِّهِ وَسِعَهِٔ جُودِهِ .
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    ملک زاده گفت: در عهودِ مقدّم و دهور متقادم دیوان که اکنون روی در پردهٔ تواری کشیده‌اند و از دیدهای ظاهربین محجوب گشته، آشکارا میگردیدند و با آدمیان از راهِ مخالطت و آمیـ*ـزش در می‌پیوستند و باغوا و اضلال خلق را از راهِ حقّ و نجات میگردانیدند و اباطیلِ خیالات در چشمِ آدمیان آراسته می‌نمودند تا آنگه که بزمین بابل مردی دین‌دار بادید آمد بر سرِ کوهی مسکن ساخت و صومعهٔ ترتیب کرد و آنجایگه سجّادهٔ عبادت بگسترد و بجادهٔ عصمت خلق را دعوت میکرد تا باندک روزگاری بساطِ دعوت او روی ببسطت نهاد و بسیار کس اتّباع دانش او کردند و اتباعِ بی‌شمار برخاستند و تمسّک بقواعدِ تنسّک او ساختند و از بدعتِ کفر بشرعتِ ایمان آمدند و بر قبلهٔ خدای‌پرستی اقبال کردند و از دیوان و افعالِ ایشان اعراض نمودند و ذکرِ او در اقالیمِ عالم انتشار گرفت نزدیک آمد که سرِّ حدیثِ سَیَبلُغُ مُلکُ أُمَّتِی مَازُوِیَ لِی مِنهَا ، در حقِّ او آشکارا شدی. دیوان سراسیمه و آشفته از غبنِ آن حالت پیشِ مهتر خود دیوِ گاوپای آمدند که از مردهٔ عفاریت و فجرهٔ طواغی و طواغیتِ ایشان بود، دیوی که بوقتِ افسون چون ابلیس از لاحول بگریختی و چون مغناطیس در آهن آویختی، مقتدایِ لشکر شیاطین و پیشوایِ جنودِ ملاعین بود، قافله سالارِ کاروانِ ضلال و سرنفرِ رهزنانِ وهم و خیال؛ نقب در خزینهٔ عصمتِ آدم زدی، مهرِ خاتمِ سلیمان بشکستی، طلسمِ سحرهٔ فرعون ببستی. دیوان همه پیش او بیکزبان فریادِ استغاثت برآوردند که این مردِ دینی برین سنگ نشست و سنگ در آبگینهٔ کار ما انداخت و شکوهِ ما از دلِ خلایق برگرفت. اگر امروز سدّ این ثلمت و کشفِ این کربت نکنیم، فردا که او پنج نوبتِ ارکانِ شریعت بزند و چترِ دولتِ او سایه بر اطرافِ عالم گسترد و آفتابِ سلطنتش سر از ذروهٔ این کوه برآرد، ما را از انقیاد و تتبّعِ مراد او چاره نباشد.
    با بخت گرفتم که بسی بستیزم
    از سایهٔ آفتاب چون بگریزم
    دیوِ گاوپای چون این فصل بشنید، در وی تأثیری عجب کرد، آتشِ شیطنت او لهباتِ غضب برآورد، امّا عنانِ عجلت از دست نداد. گفت از شما زمان میخواهم که چنین کارها اگرچ توانی بر نعابد، اما بی‌تأنّی هم نشاید کرد و اگر چند تأخیر احتمال نکند، بی‌تقدیمِ اندیشهٔ ژرف در آن خوض نتوان کرد. پس سه سر دیو را که هر سه دستورانِ ملکت و دستیارانِ روزِ محنت او بودند ، حاضر کرد و آغاز مشاورت از دستورِ مهمترین نمود و گفت : رایِ تو درین حادثه که پیش آمد، چه اقتضا میکند ؟ گفت : بر رایِ خردمندانِ کار آزموده پوشیده نیست که دو چیز بر یک حال پاینده نماند یکی دولت در طالع ، دوم جان در تن که هر دو را غایتی معلوم وامدی معیّنست و چنانک بر وفقِ مذهب تناسخ روح از قالبی که محلِ او باشد، بقالبی دیگر حلول کند ، دولت (نیز از طالعی) که ملایمِ او باشد بطالعی دیگر انتقال پذیرد و مردم در ایّامِ دولت از نکبات متأثر نگردد و قواعدِ کار او از صدماتِ احداث خلل نگیرد مثلاً چون کوهی که عرّادهٔ رعد و نفّاطهٔ برق و منجنیق صواعق و سنگ بارانِ تگرگ و تیر پرّان بارانش رخنه نکند و چون روزگار دولت بسر آمد، درختی را ماند که مایهٔ نداوت و طراوت ازو برود و ذبول و فتور بدو راه یابد ، بنرم تر بادی شاخ او بشکند و بکمتر دستی که خواهد از بیخش برآرد و بی موجبی از پای درآید و گردش روزگارِ غدّار و قاعدهٔ گردونِ دوّار همیشه چنین بودست.
    فَیَومٌ عَلَینَا وَ یَومٌ لَنَا
    وَ یَومٌ نُسَاءُ وَ یَومٌ نُسَرّ
    امروز که ایّام در پیمانِ و لایِ اوست و قضا آنجا که رضایِ او ، هر تیرِ تدبیری که ما اندازیم بر نشانهٔ کار نیاید و هر اندیشه که در دفعِ کارِ او کنیم ، خام نماید پس ما را علّتِ بطبیعت باز می‌باید گذاشتن و آن زمان را مترقّب و مترصّد بودن که آفتابِ دولتِ او بزوال رسد و خداوندِ طالع از بیت السّعادهٔ تحویل کند و بخت سایه بر کار ما افکند و تِلکَ الأَیّامُ نُدَاوِلُهَا بَینَ النَّاسِ ، تا اگر بقماومتِ او قیام نمائیم ، ظفر یابیم و پیروز آئیم و نصرت ما را باشد و نگوساری و نکبت او را .
    گاو پای دستورِ دوم را اشارت کرد که رایِ تو درین باب برچه جملتست. جواب داد که آنچ دستور گفت : پسندیدهٔ حقّ و ستودهٔ عقلست، لیکن بهیچوجه دست از سگالش باز داشتن و بندِ تعطیل و تسویف بر دست و پایِ قدرت و ارادات نهادن صواب نیست، زیراک چون بختِ او قوی حال شد و تو نیز از قصدِ او تقاعد نمائی، مددِ قوّت او کرده باشی و در ضعفِ خویش افزوده و مردِ دانا هرچند که دولت را مساعدِ دشمن بیند، از کوشش در مقاومت بقدرِ وسعِ خویش کم نکند و آنقدر که از قدرتِ خویش باقی بیند، در حفظ و ابقاء آن کوشد چون طبیبی مثلاً که از استردادِ صحّتِ بیمار عاجز آید، بقایایِ قوایِ غریزی را بحسنِ مداوات و حیلِ حکمت بر جای بدارد که اگر نه‌چنین کند ، هلاک لازم آید. پس چندانک در امکان گنجد، هدمِ مبانی کارِ او ما را پیش باید گرفت و اگرچ او مقاودِ تقلید بر سر قومی کشیدست و مقالیدِ حکم ایشان در آستین گرفته و کُلُّ مُجرٍ فِی الخَلَاءِ یُسَرُّ ، ما را بمیدانِ محاربت بیرون باید شدن و از مرگ نترسیدن که جوابِ خصم بزبانِ تیغ توان دادن نه بسپرِ سلامت جوئی که در روی حمیّت کشی.
    فَحُبُّ الجَبَانِ النَّفسَ اَورَدَهُ التَّقَی
    وَ حُبُّ الشُّجَاعِ العِزِّ اَورَدَهُ الحَربَا
    گاوپای روی بدستورِ سیوم آورد که مقتضایِ رایِ تو در امضاءِ اندیشهایِ ایشان چیست. جواب داد که آنچ ایشان انداختند در خاطرِ تو جای گرفت که آفرینشِ همه آفریدگان چنانست که هر آنچ بشنود و طبیعتِ او را موافق و ملایم آید، زود بقبولِ آن مسترسل شود سیّما که سخن نظمی نیکو و عبارتی مهذّب و لفظی مستعذب دارد، سبکِ آن سخن در قالبِ آرزویِ او نشیند و گفته‌اند : چنانک بآهنِ پولاد آهنهایِ دیگر شکافند، بالفاظِ عذبِ شیرین سلب و سلخِ عادتِ مردم کنند، چون شعرِ دلاویز و نکتهایِ لطف آمیز که بسیار بخیلان راسخی و بددلان را دلیر و لئیمان را کریم و ملولان را ذلول و سفیهان را نبیه گرداند ، امّا رایِ من آنست که اگر خود میسّر شود خون ریختن این مردِ دینی صلاح نباشد وخامتِ آن زود بما لاحق گردد و این انداخت از حزم و پیش‌بینی دورست، چه اگر او را بی‌سببی واضح و الزامی فاضح و علتی ظاهر و حجّتی باهر از میان بردارند، متدیّنی دیگر بجایِ او بنشیند و دیگری قائم مقام او گردانند و این فتنه تا قیام السّاعهٔ قایم بماند و کار از مقامِ تدارک بیرون رود، چه عامّهٔ خلق ضعفا را بطبع دوست دارند و اقویا را دشمن، امّا تدبیرِ صالح و اندیشهٔ منجح آنست که بوسوسهٔ شیطانی و هندسهٔ سحردانی اساسِ دنیا دوستی در سـ*ـینهٔ او افکنی و او را بنقشِ زخارف درین سرایِ غرور مشغول و مشغوف گردانی و دیوارِ رنگین نگارخانهٔ شهوات و لذّات را در چشمِ او جلوه دهی و قطراتِ انگبینِ حرص از سر شاخسارِ امل چنان در کامِ او چکانی که اژه‌هایِ اجل را زیرِ پایِ خویش گشاده کام نبیند و زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیطَانُ مَا کَانُوا یَعمَلُونَ بر ناصیهٔ حال او نویسی تا کافهٔ خلایق او را از کفاف ورزی و عفاف جوئی بدنیا مشغول بینند. چون تو باظهارِ معایب و افشاء مثالبِ او زیان بگشائی، ترا تصدیق کنند و ازو برگردند و بازارِ دعوتش کند شود. گاوپای را این فصل از غرض دورتر نمود و بصواب نزدیک‌تر؛ پس گفت : نیکو رای زدی و راست راهی نمودی.
    اِذَا نَحنُ اَدلَجنَا وَ اَنتَ اِمَامُنَا
    کَفَی لِمَطَایَانَا بُلُقیَاکَ هَادِیَا
    اکنون رای من آنست که در مجمعی عامّ بنشینم و با او در اسرارِ علوم و حقایقِ اشیا سخن رانم تا او در سؤال و جوابِ من فرو ماند و عورتِ جهلِ او بر خلق کشف کنم ، آنگه خونِ او بریزم که اگر کشتنِ او بر تمهیدِ این مقدّمات که تو میگوئی، موقوف دارم ، جز تضییعِ روزگار نتیجهٔ ندهد و روی بدستورِ مهتر آورد که خاطرِ تو در اِعمال این اندیشه چه می‌بیند؟ گفت : چون کاری بَینَ طَرَفَیِ النَّقِیضِ افتد ، حکم در آن قضیّه بر یک جانب کردن و از یک‌سو اندیشیدن اختیارِ عقلِ نیست، عَسَی اَن تَکرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکُم وَ عَسَی اَن تُحِبُّوا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُم . با خطاها که وهم بصورتِ صواب در نظر آورد و بسا دروغها که خیال در لباسِ راستی فرا نماید، چنانک پسرِ احولِ میزبان را افتاد . گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان؟
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دستور گفت : شنیدم که وقتی مردی بود جوانمرد پیشه ، مهمان پذیر ، عنان‌گیر، کیسه پرداز، غریب نواز؛ همه اوصافِ حمیده ذاتِ او را لازم بود مگر احسان که متعدّی داشتی و همه خصلتی شریف در طبعِ او خاصّ بود الّا انعام که عامّ فرمودی، خرجِ او از کیسهٔ کسبِ او بودی نه از دخلِ مالِ مظلومان چنانک اهلِ روزگار راست، چه دودی از مطبخشان آنگه برآید که آتش در خرمن صد مسلمان زنند و نانی بر خوانچهٔ خویش آنگه نهند که آب در بنیادِ خانهٔ صد بی‌گـ ـناه بندند؛ مشتی نمک بدیگشان آنگه رسد که خرواری بر جراحتِ درویشان افشانند، دو چوب هیمه بآتشدانشان وقتی درآید که دویست چوب‌دستی بر پهلویِ عاجزان مالند. کرامِ عالم رسمِ افاضتِ کرم خاصّه در ضیافتِ ازو آموختندی. آن گره که سفلگان وقتِ نزولِ مهمان در ابروی آرند ، او در نقشِ کاسه و نگارِ خوانچهٔ مطبخ داشتی و آن سرکه که بخیلان بهنگامِ ملاقاتِ واردان در پیشانی آرند، او را در ابایِ سکبا بودی.
    وَ یَکَادُ عِندَ الجَدبِ یَجعَلُ نَفسَهُ
    حُبَّ القِریَ حَطَباً عَلَی النّیرانِ
    وقتی دوستی عزیز در خانهٔ او نزول کرد ؛ بانواعِ اکرام و بزرگ داشتِ قدوم پیش‌باز رفت و آنچ مقتضایِ حال بود از تعهّد و دلجوئی تقدیم نمود. چون از تناولِ طعام بپرداختند، میزبان بر سبیلِ اعتذار از تعذّرِ نوشید*نی حکایت کرد و گفت : شک نیست که آیینهٔ زنگار خوردهٔ خوشـی‌ را صیقلی چون نوشید*نی نیست و طبعِ مستوحش را میانِ حریفانِ وقت که بقایِ صحبتِ ایشان را همه جای بشیشهٔ نوشید*نی شاید خواند و وفایِ عهدِ ایشان را بسفینهٔ مجلس، از مکارِه زمانه مونسی ازو به نشین‌تر نه.
    اَدِرهَا وُقِیتَ الدَّائِرَاتِ فَاِنَّهَا
    رَحیً طَالَما دَارَت عَلَی الهَمِّ وَ الحَزَن
    وَلَستُ اُحِبُّ السُّکرَ اِلَّا لِاَنَّهُ
    یُخَدِّرُنِی کَیلَا اُحِسَّ اَذَی المِحَن
    و با این همه از آنچ درین شبها با دوستان صرف کرده‌ایم، یک شیشهٔ صرف باقیست؛ اگر رغبتی هست تا ساعتی بمناولتِ آن تزجیهٔ روزگار کنیم. مهمان گفت: وَ الجُودُ بِالمَوجُودِ غَایَهُٔ الجُودِ ، حکم‌تر است. میزبان پسر را فرمود که برو و فلان شیشه که فلان جای نهادست، بیار. پسر بیچاره بحولِ چشم و خبلِ عقل مبتلی بود، برفت؛ چون چشمش بر شیشه آمد، عکسِ آن در آیینهٔ کژنمایِ بصرش دو حجم نمود. بنزدیکِ پدر آمد که شیشه دواست، کدام یک آرم؟ پدر دانست که حال چیست، اما از شرمِ رویِ مهمان عرقش بر پیشانی آمد تا مگر او را در خیال آید که بدیگر یک ضنت کردست و برکّتِ رای و نزولِ همّت او را منسوب دارد. هیچ چاره ندانست، جز آنک پسر را گفت: از دوگانه یکی بشکن و دیگر بیار. پسر بحکمِ اشارت پدر سنگی بر شیشه زد، یشکست؛ چون دیگری نیافت، خایب و خاسر باز آمد و حکایتِ حال باز گفت. مهمانرا معلوم شد که آن خلل در بصرِ پسر بود نه در نظرِ پدر.
    این فسانه از بهر آن گفتم تا بدانی که حاسهٔ بصر با آنک در ادراکِ اعیان اشیا سلیم‌ترِ حواست از مواقعِ غلط ایمن نیست حاسهٔ بصیرت که از حواسِّ باطن در پسِ حجابهایِ اوهام و خیالات می نگرد، از مواردِ صواب و خطا چگونه خالی تواند بود؟ می‌باید که بصرفِ اندیشهٔ ژرف درین کار نگه کنی و بی‌تأمّل و تثبّت قدم در راهِ این عزیمت ننهی که آفریدگار، جَلَّ وَ عَلَا، با آنک از جملهٔ جواهرِ حیوانات جوهرِ آدمی را مطهّرتر آفریدست و بهرهٔ دانائی و تیزبینی و هوشمندی، ایشان را بیشتر داده و بهریک ستارهٔ از ستارگانِ علوی و سفلی نگهبان احوال کرده تا همچنانک دایگان طفل را پرورند، او را در حضانهٔ تربیت می‌دارد و می‌پرورد و هر یک را فرشتهٔ او عالمِ قدسِ ملکوت آموزگار گردانیده و لوحِ تفهیم و تعلیم در پیش نهاده، چنانک در صفتِ بهترینِ موجودات می‌آید، عَلَّمَهُ شَدِیدُ القُوَی ذُو مِرَّهٍٔ فَاستَوَی ، و لیکن چون از پی هوی قدمی فرا نهند، اسیرِ ما دیوان شوند و مسخّر و مقهورِ ما گردند، پس ما که سرشت گوهر از دودِ تیرهٔ مظلم و جهلِ مرکّب داریم، اگر زمامِ دل بدستِ هوی دهیم و دست از تفکّر و تأنّی باز داریم، چه حال باشد و با آدمی که این همه عدّت و آلت دارد و بچندین خصال متّصفست، چگونه برآئیم؟ اَخُو الظَّلمَاءِ اَعشَی بِاللَّیلِ، می‌ترسم که ازین مهتری و برتری جستن شما را بتری افتد، چنانک آن مردِ مهمان با خانه خدای گفت. گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان؟
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    دستور گفت: شنیدم که برزیگری بود، شبی از شبهایِ زمستان که مزاجِ هوا افسرده بود و مفاصلِ زمین درهم افشرده، سیلان
    از مدامعِ سبلان منقطع شده و سیل از اطرافِ عیون بر طبقاتِ زجاجی افتاده و مسامِّ جلدِ زمین بمسامیرِ جلیدی درهم دوخته، آبِ جامد چون دستِ ممسکان از افاضتِ خیر بسته، هوایِ بارد از دمِ سفلگان فقّاع گشوده.
    وَ تَرَی طُیُورَ المَاءِ فِی وُکُنَاتِهَا
    تَختَارُ حَرَّ النَّارِ وَالسَّفُودَا
    وَ اِذَا رَمَیتَ بِفَضلِ کَأسِکَ فِی الهَوَا
    عَادَت اِلَیکَ مِن العَقِیقِ عُقُودَا
    در چنین حالتی دوستی بخانهٔ او نزول کرد، آنچ رسم گرامی داشتِ اضیافست بجای آورد و ماحضری که بود پیش بنهاد؛ بکار بردند و آتشی خوش برافروختند و از لطفِ محاورات و مفاکهات فواکهِ روحانی با ریحانیِ زمستانی برهم آمیختند و صیرفیِ طبع در رغبتِ قلب الشّتاء هر ساعت این ابیات میخواند:
    بی صرفه در تنور کن آن زرِّ صرف را
    کو شعلها بصرفه و عوّا برافکند
    طاوس بین که زاغ خورد و آنگه از گلو
    گاو رس ریزهایِ منقّی برافکند
    پس بحکمِ مباسطت و مخالطتی که در سابق رفته بود، مهمان و برزیگر و کدبانو هرسه بر سرِ تنور نشستند. کدبانو را در محاذاتِ عورت شکافی از سراویل پدید آمد، مهمان دزدیده نگاه میکرد و خاموش می‌بود. شوهر وقوف یافت، اندیشه کرد که اگر بگذارم، مهمان می‌بیند و پردهٔ صیانت دریده شود؛ چوبکی برداشت و آهسته می‌برد تا بر اندامِ او نهد مگر انتباهی یابد. مهمان میدانست، در اثنا حکایت هر وقت ببهانهٔ این عبارت تلقین میکرد که نباید که بترکنی ع، اِیَّاکَ اَعنِی فَاسمَعِی یَا جَارَهٔ ، و شوهر از نکتهٔ سخن غافل. ناگاه سرِ چوب بر موضعِ مخصوص آمد، زن در لرزید و بادی از مخرج رها کرد؛ خجالت حاصل آمد و ندامت بر آن حرکت سود نداشت. این فسانه از بهر آن گفتم تا چارهٔ این کار همه از یک طرف نیندیشی و حکمِ اندیشه بر یک جانب مقصور نگردانی. گاوپای گفت: شنیدم آنچ گفتی و در نصاب حق قرار گرفت لیکن بمهارتِ هنر و غزارتِ دانش و یاری خرد و حصافت بر خصم چیرگی توان یافت، چنانک موش بر مار یافت. دستور پرسید که چگونه بود آن داستان؟
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    13
    بازدیدها
    287
    پاسخ ها
    148
    بازدیدها
    1,633
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    161
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    192
    پاسخ ها
    62
    بازدیدها
    1,580
    پاسخ ها
    143
    بازدیدها
    3,044
    پاسخ ها
    131
    بازدیدها
    6,295
    بالا