متون ادبی کهن بلبل نامه

فاطمه صفارزاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/22
ارسالی ها
9,452
امتیاز واکنش
41,301
امتیاز
901
محل سکونت
Mashhad
تو طوطی قفس را تا نمیری

نخواهی رستن از بند اسیری

ترا چون در صف صورت کشیدند

تو افتادی بدام ایشان بریدند

بمیر از لـ*ـذت و ترک شکر کن

چو سیمرغ از همه عالم گذر کن

اگر ترک از شکر گیری تو چون باز

به هندوستان روحانی رسی باز

وگرنه بر سر باطل بمانی

چو کوری بی عصا در گل بمانی

همی غلطی چو مرغ سر بریده

بدست خویشتن شهپر بریده
 
  • پیشنهادات
  • فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بیا ای مرغ رنگین جامه بی بو

    سر ترکانه داری پای هندو

    تنی پوشیده داری جان عـریـان

    لب پرخنده داری چشم گریان

    ز روی آینه نزدودهٔ زنگ

    لباس آینه کردی بصد رنگ

    اگر زر می‌کند آهن زر اندود

    نگیرد آهن از زر رنگ نابود

    به زیور کی شود چون ماه تو زشت

    به ضرب مشت چون گردد برانگشت

    چرا این رنگ بی بو میفروشی

    چرا پای خود از مردم نپوشی

    سراسر خویشتن را می‌نمائی

    ولیکن گر بقاف بی وفائی

    به از ناموس باشد نام ناموس

    به از طاوس باشد پای طاوس

    به بین خود را و از هستی برون آی

    بکوی نیستی بخرام و می پای

    اگر پای سیاهت یاد بودی

    بجلوه کی دل تو شاد بودی

    چو بلبل جامهٔ رنگین بینداز

    مرقع پوش شو مانندهٔ باز

    نه رنگت ماندونی بال و نی پر

    مشو مغرور این رنگ مزور

    چه عزت می‌رسد از عزت آن

    که پرت می‌نهند بر سرامینان

    چه نفع آمد بگو ای مرغ خوش باش

    در حمام را از نقش نقاش

    به رنگ خویشتن مغرور گشتی

    ز قرب حضرت شه دور گشتی

    همه رنگی زما بوئی نداری

    همه بوئی ز ما بوئی نداری
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    برو طاوس خواهــش نـفس را ببر سر

    که بوی آرزویت می‌برد سر

    ز رنگین خانهٔ خواهــش نـفس بپرهیز

    ز بند آرزوی خویش برخیز

    چو رنگ خواهــش نـفس بی رنگ گردد

    همه عالم به چشمت تنگ گردد

    درون خانهٔ جانت سیاه است

    چه سود ار بر سرت زرین کلاه است

    به رنگ و زینت دنیا چو طاوس

    همی پوشی سیاهی را بناموس

    مکن شادی اگر کارت برآید

    که روز نیک و بد روزی سرآید

    نماند شادی و غم جاودانی

    به نیک و بد سرآید زندگانی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بیا ای مرغ نابالغ کجائی

    ز عمر نازنین غافل چرائی

    دریغا برگ عمرت رفت بر باد

    دمی ناکرده خود را از جهان شاد

    اگر پرت بدی یعنی که دانش

    اگر بالت بدی یعنی که بینش

    بپری تا درخت جاودانی

    وگرنه تا ابد اینجا بمانی

    ز شوق آشیان ای مرغ افلاک

    شدی افتان و خیزان بر سر خاک

    مکن سستی که دوران سخت تند است

    ز پیران کار طفلان ناپسند است

    بزرگی و ولی آزار خواری

    کم آزادی ولی مردار خواری

    مشام آکنده از گند مردار

    چو زاغ وسگ شوی برگند مردار

    مکن با زاغ و با سگ هم نشینی

    چو خواهی گلشن سیمرغ بینی

    تو هشیاری دل چون بارداری

    تو از مردار خوردن دان که خواری

    بمرداری فرود آوردهٔ سر

    چرا تازی بدانش بر سر افسر

    چرا عاشق نباشی تا بباشی

    برون از زاهدان رومی خراشی

    تو مـسـ*ـتی باش تا هشیار گردی

    ز عمر خویشتن بیزار گردی
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    ز من پندی فرا گیر ای خردمند

    عتاب و خشم را بر پای نه بند

    کلاه فاقه را بر فرق سر نه

    بدان حرصی که باشد کمترش ده

    ز قهرش دیدهٔ پر فتنه بر دوز

    چو باد انش به بی خوابی بیاموز

    مسلط کن برو صیاد خود را

    بجای نان مده پالوده بد را

    گر او را خوار کردی همچو یوسف

    عزیز مصر کردی همچو یوسف

    ببسته سدهٔ فر سعادت

    بیان عالم الغیب و شهادت

    مشعبد وار زیر حقه دارد

    نه چندان مهره کانراکس شمارد

    بهر یاری که وقتش اقتضا کرد

    بدزدد مهرهٔ عمر زن و مرد

    همی گردند پیاپی گردش او

    دو چاکر در رهش رومی و هندو

    زمین سفلیان را آسمان است

    سرای علویان را آستان است

    بگوش هوش بشنو این سخن را

    فدای این سخن کن جان و تن را

    چو فرصت هست کاری بیشتر بود

    پشیمانی گر آید کی کند سود

    چراغ دل ز شمع جان برافروز

    اصول علم استادان بیاموز

    به جان گر خدمت استاد کردی

    ز خدمت برخوری استاد گردی

    ولی اندیشهٔ تو آن ندارد

    معما گفتن تو جان ندارد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بیا ای هدهد صاحب هدایت

    چه داری تا خبر از هر ولایت

    قباپوشی ولی دردی نداری

    گله داری ولی مردی نداری

    ز تن بیرون کن و کن خاک بر سر

    قبائی بی بقا تاج مزور

    کسی باشد سزای تاجداری

    که باشد در تبارش شهریاری

    کسی باشد سزای قرب شاهی

    که باشد لائق فر الهی

    سر اهل امل گر تاجدار است

    بیندیش آن برای تاجدار است

    مرقع پوشی و تاج مرصع

    مرصع نی مناسب با مرقع

    طریق تاجداری عقل و دادست

    ترا حاصل بدست از جمله بادست

    ترا چون بر سر کوهست خورشید

    چه میداری بروز رفته امید

    بپرهان بر درخت زندگانی

    وگرنه بی هنر اینجا بمانی

    ترا همت بقدر هستی خویش

    مرا همت بقدر از آسمان بیش

    بمرداری فرود آوردهٔ سر

    چرا ننهی ز دانش بر سر افسر

    کسان رنجند ز رنگ و بوی مردار

    نگه دارند مشام از گند مردار

    من آن مرغم که می‌نالم بگلزار

    تو آن مرغی که میخاری سر خار

    تو کردی بی وفائی با سلیمان

    منش هستم دعاگو با دل و جان

    مگر نشنیدهٔ ای مرغ کوچک

    خلاف امریا شد نامبارک

    تو تا در بند گی بی جان نگردی

    قبول حضرت سلطان نگردی

    مرا از دور رمزی می‌نمایند

    مرا پیوسته درها می‌گشایند

    نشینی بر سر پا سر کشیده

    سر و پایت برون هر سو بریده

    روا دای که رندان خرابات

    برند از خون تو سازند طلسمات

    ملوک ملک عالم چون سکندر

    ز بهر داد دارند تاج بر سر

    برو از سر بنه این تاج بیداد

    که بی دادی دهد هر تاج بر باد
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    به بلبل گفت هدهدکای پریشان

    چرا کردی تو بیدادی بدیشان

    مکن بی علمی ای دین داده بر باد

    که بی علمی کند بر جمله بیداد

    درون خسته دل مخراش و مخروش

    چو دیگ پخته شو تا کی زنی شوش

    چو عشق دلبران گنج روانست

    چنان بهتر که اندر دل نهانست

    برو در عاشقی می‌سوز و می‌ساز

    مکن راز دل خود پیش کس باز

    ز بند جان خود برخیز و بنشین

    مکن زین پس حکایتهای پیشین

    حکایت کهنه شد از بسکه گفتند

    درون فرسوده شد از بسکه گفتند

    سخن نونو چو گل یابد شکفتن

    نه چون بلبل حکایت بازگفتن

    حدیث عشق اگرچه هست شیرین

    ولی مردم ببرهان گشته ره بین

    برو ز اینجا سر آشوب و داور

    ز علم ارسکهٔ داری بیاور

    بقدر خود بگو تا خود چه داری

    بمیدان اندر آگر مرد کاری

    چرا بیهوده گفتن پیشه کردی

    نه چون مردان بخود اندیشه کردی

    چو کار روزگارم کارزار است

    مرا امروز با تو کار زار است

    حدیثم داستان دوستان است

    خطابم با خطیب بوستان است

    به پیچش درکشم تا خود چگوید

    چه گوید جز ره نعره نپوید

    مکن فریاد و خاموشی گزین تو

    به بین در روی خود عین الیقین تو

    چو بگشایم به یک نقطه زبان را

    به بندم نطق مرغ بوستان را

    سؤالت اول از توحید پرسم

    دوم ایمان سوم تجرید پرسم

    مرا اول سخن با تو زذات است

    به آخر ماجرا اندر صفات است

    بیا بنشین ز اول بازگو تا

    چرا ایزد ندارد مثل و همتا

    ز هدهد بلبل عاشق زبون شد

    ز عشق گل به یک ره سرنگون شد

    سری بنهاد پیش هدهد آنگاه

    خطا کردم مگیر استغفرالله

    مرا دل ریش بود از درد هجران

    از آن تندی نمودم با عزیزان

    سپر بنهاد در پیش پیمبر

    کاجازت تا روم در پیش دلبر

    فزون زین طاقت هجران ندارم

    چنانستم که گوئی جان ندارم

    مخواه از عاشق و دیوانه خدمت

    که او خود سوخت از درد محبت

    سلیمانش اشارت دادو فرمود

    کزین پس حال تو معلوم ما بود

    بمرغان گفت با عشقش گذارید

    چو تاب قوت نطقش ندارید

    برون شد بلبل از پیش سلیمان

    پی معشـ*ـوقهٔ خود تا گلستان

    وصال دوستش چون شد میسر

    سخن نتوان نوشتن زین فزونتر

    حدیثم داستان دوستان شد

    خطابم با خطیب بوستان شد

    چو بلبل نامه آخر شد به توفیق

    چو مردان راه حق میرو بتحقیق

    ایا عطار جان عاشقانی

    تو آگاه ازعطای غیب دانی

    خداوندا توئی معبود و دیان

    سمیعی و بصیر وفرد و رحمن

    به بخشائی گـ ـناه جمله عالم

    از آن پس این ضعیف خسته راهم

    بسی گفتم به شرح ازجان حکایت

    حکایت را رسانیدم به غایت
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    بشرح جان اگر ادراک داری

    قدم بر فرق هفت افلاک داری

    وگرنه با تو گفتم شرح اسرار

    بود چون پیش اخشم بوی گلزار

    چه سود آید ازین آیینه داری

    که پیش چشم کور آیینه داری

    تو شهبازی و مرغان خشم و خواهــش نـفس

    بپایت برنهادند بند غفلت

    زیند دست غفلت پای بگشای

    بفرق سر ره بی سر به پیمای
     

    فاطمه صفارزاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/22
    ارسالی ها
    9,452
    امتیاز واکنش
    41,301
    امتیاز
    901
    محل سکونت
    Mashhad
    خداوندا توئی دانای عالم

    ز عالم برتری و از جان عالم

    نه گیتی بود نی ابلیس و آدم

    نه عالم بود و نی ذرات عالم

    تو آن پروردگار کردگاری

    که بی حبر و قلم صورت نگاری

    به دست خود گل آدم سرشتی

    به سر بر سرگذشت ما نوشتی

    بکیوان برکشی آن را که خواهی

    بخذلان درکشی آن راکه خواهی

    گناهم گر زماهی تا بماه است

    ولیکن رحمتت بیش از گـ ـناه است

    به بخشی جرم عطار ای خداوند

    نداری جان اودر غفلت و بند

    حکیمی و علیمی و قدیمی

    غفوری و شکوری و حلیمی

    بیامرزی برحمت جمله عالم

    که حی وغافر الذنبی و حاکم
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    13
    بازدیدها
    287
    پاسخ ها
    148
    بازدیدها
    1,633
    پاسخ ها
    4
    بازدیدها
    161
    پاسخ ها
    80
    بازدیدها
    5,603
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    192
    پاسخ ها
    62
    بازدیدها
    1,580
    پاسخ ها
    143
    بازدیدها
    3,042
    پاسخ ها
    131
    بازدیدها
    6,295
    بالا