همه روی مبلمان نشسته و همان طور که میوه می خوردند به اذیت کردن های سینا و شهروز می خندیدند. سویتی که آن شب اجاره کرده بودند، شامل یک سالن کوچک که سمت راستش حالت آشپزخانه و کنارش یک اتاق وجود داشت؛ در سمت چپ نیز اتاق دیگری به همراه سرویس بهداشتی و حمام بود. در سالن نیز یک فرش کوچک انداخته شده بود و دور تا دور ان یک دست مبلمان وجود داشت. چیز دیگری انجا نبود و همین باعث شده بود احساس تنهایی به انها وارد شود.
سینا در حال مسخره بازی بود و همه به او می خندیدند. مهرداد همان طور که با چشمان ریز نگاهش می کرد، حس سردرد بدی به او دست داد. کمی چشمانش را فشار داد که نجوایی خفیف در گوشش چیزی را زمزمه کرد. ناگهان مهرداد چاقویی را که در دست داشت به طرف سینا پرتاب کرد؛ به گونه ای که از کنار گوشش رد شد و در دیوار پشت سرش که تقریبا یک متر از او فاصله داشت فرو رفت. همه نفس کشیدن را از یاد بردند. با تعجب به مهرداد که خود نیز مبهوت به صورت سینا چشم دوخته بود، خیره شدند. مهرداد به سختی آب دهانی که وجود نداشت را قورت داد؛ دستان عرق کرده اش به شدت می لرزید و پشت سر هم، نفس نفس می زد. خودش هم نمی دانست چرا اینکار خطرناک را کرده بود؛ تنها لحظه ای احساس کرد می خواهد با تمام وجود، چاقو را در پیشانی سینا بنشاند. ناهید زودتر از بقیه به خودش امد. دستش را روی شانه مهرداد گذاشت و بهت زده پرسید:
- مهرداد... چیکار کردی؟ چرا، چاقو رو پرت کردی طرف سینا؟!
مهرداد به طرف ناهید که با چشمان قرمز نگران و پر استرس نگاهش می کرد، برگشت. چه باید می گفت در حالی که خودش هم نمی دانست چه شده؟ کلافه ارنج ها هایش را روی پاهایش مانند ستون قرار داد و صورتش را با دستانش فشار داد. عرق سرد از سر و صورتش پایین می ریخت. آتنا که همراه با شهروز به سینا کمک می کرد، از جایش بلند شد و به طرف دیوار پشت سرشان رفت؛ اما از چیزی که دید میخکوب شد.
سینا: داداش... اگه از حرف های یکی خوشت نمیاد، خب بگو... چرا قصد جونش رو میکنی؟
مهرداد: به خدا اصلا نمی دونم چرا اینکار رو کردم... اصلا، نفهمیدم چرا چاقوی توی دستم رو به طرفت پرت کردم.
شهروز اخم هایش کمی در هم رفت و متفکر گفت:
- چاقو؟ کدوم چاقو؟ تو که چیزی دستت نبود!
مهرداد با یاداوری گفته شهروز چشمانش گرد شد. پلکش چند بار لرزید و با تردید گفت:
- خ... خب، شاید همون موقع برداشتم!
اما صدای آتنا که هنوز روبه روی دیوار سفید خشکش زده بود، خط بطلانی بر فرضیه ی از قبل رد شده خودش کشید.
آتنا: نه، تو چیزی توی دستت نبود.
از جلوی دیوار کنار رفت و به شکاف دیوار که چیزی میانش نبود اشاره کرد و گفت:
- هیچی اینجا نیست؛ روی زمین هم نیوفتاده.
مهرداد و بقیه ناباور به صحنه روبه رو خیره بودند. هیچ کدام نمی فهمیدند چگونه دیوار شکافته شده ولی وسیلهی مسببش وجود ندارد. همه دیدند . چاقو از کنار سینا رد شد؛ پس چرا هیچ اثری از ان نبود؟
* * *
تکه سنگ بیرون امده از صخره را گرفت و بالا تر رفت. معلوم نبود در ماجرای جدیدشان چه حادثه هایی را باید پشت سر بگذارند. برای همین به کوهستان رفتند تا مقداری گیاه خشکان* جمع کنند. سینا همان طور که در حال چیدن گل بود، نگاهش به مهرداد افتاد که بی هدف، تنها به بالای کوه می رفت. هنوز هم ذهنش آشفته از کار دیشب اش بود. نفسش را محکم بیرون دادن و خود را به طرف مهرداد بالا کشید. بلند صدایش زد اما جوابی نشنید؛ چشمانش را در حدقه چرخاند و با احتیاط دستی به پشتش زد. مهرداد شوکه زده از این کار، نزدیک بود به پایین بیفتد که سینا مانع شد. با حرص به او نشر زد:
- دیوونه ی روانی حواست کجاست؟ خودتو به کشتن نده. هنوز باید زنده بمونی.
مهرداد نگاهی به زیر پایش و ارتفاعی که نزدیک بود از آن سقوط کند انداخت .سرش سوت کشید؛ بی شک اگر سینا او را نگرفته بود، از جسدش هم چیزی نمی ماند.
مهرداد: ممنون؛ اگه کمک نمی کردی الان یه دنیای دیگه بودم.
سینا: بله!... چی کار می کنی؟ چرا اینقدر اومدی بالا؟ همین قدر که چیدی کافیه.
مهرداد سری تکان داد اما باز خیره به نقطه ای در فکرش فرو رفت. سینا با صدایی که سعی کرد بالا نبرد غرید:
- چته؟ اگه بخاطر بلایی که دیشب سر من اوردی مهم نیس؛ اگه بخاطر چاقوه بازم مهم نیس؛ مطمئن باش تا چند وقت دیگه خودمون هم غیب میشم و ککمون هم نمی گزه.
مهرداد بخاطر لحن خنده دار سینا خنده ای کوتاه کرد و با هم به سمت پایین حرکت کردند. کوهستان پر بود از درختان و گیاهانی که شاید در ظاهر فقط زیبایی داشتند؛ اما در حقیقت، از هر جز انها، پادزهری به دست می امد. گرچه این برای انسان های معمولی کاربرد انچنانی نداشت. مهرداد همان طور که به صدای گنجشکان گوش می داد، حس کرد باد سردی به پوستش خورد. نگاهی به بالا انداخت اما خورشید درست در وسط آسمان بود و این باد سرد با عقل و منطق جور در نمی آمد. سینا دید که مهرداد ایستاده به طرفش برگشت و گفت:
- چیزی شده؟ خوبی؟
مهرداد تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد و بیخیال این باد شد؛ اما همین که خواست حرکت کند، با صدایی سر جایش میخکوب شد. دو دست کوچک روی شانه هایش قرار گرفت و صدای کودکانه و سردی در گوشش زمزمه کرد:
- A muiatto
یه دورگه
An albino
یه آدم زال
A mosquito
یه حشره
خندهای ریز کرد و ناگهان مهرداد مه غلیظی دور و اطرافش دید. دختری در بالای کوه برای او دست تکان میداد. دختر در حالی که موهای بنفشش در هوا میرقصید، به مهرداد اشاره کرد که بالا برود. مهرداد مسخ شده به سمت بالا حرکت کرد. دختر شروع کرد به خواندن دوباره آهنگ:
A muiatto
یه دورگه
An albino
یه آدم زال
A mosquito
یه حشره
تکرار و تکرار و تکرار. مهرداد به او رسید. دختر با چشمان سرد و بنفشش به مهرداد نگاه کرد. موهای بلند و رقصانش را لمس کرد.
دختر:میدونی مهرداد، قیافه واقعی من اینجوری نیست. من چشم ابرو مشکیم. اسمم یاشاست و من یه دختر با قدرتای ماورایی بودم. باید رازی رو بهت بگم مهرداد.
مهرداد با بهت گفت:
مهرداد:یاشا؟ اسمت رو شنیده بودم ولی فکر میکردم...
یاشا با لحن غمگینی میان صحبتش پرید.
یاشا:یه داستان الکیم. آه. درکت میکنم. ولی درباره راز، دیشب قسمت پلید روحم که با شیاطین همکاری میکنه، کاری کرد که تو بخوای سینا رو بکشی. من از این بابت متاسفم. راستش منم از دست اون قسمت پلید روحم خسته شدم ولی نمیتونم کاری کنم. الان که من اینجام، به خاطر این بود که این بار میخواست به خودت حمله کنه که با وجود من خنثی شد.
مهرداد بعد هضم حرف هایش لب زد:
مهرداد:حالا چیکار کنم؟
یاشا گردنبندی از گردنش در آورد و به او داد.
یاشا:این گردنبند، قسمت کمی از روح من رو داره. وجود اون من رو خنثی میکنه و وجود من اون رو! اگر وقتی احساس عجیبی کردی، سریع این گردنبند رو لمس کن تا وجود پلیدش خنثی شه.
مهرداد لبخند قدرشناسانهای زد.
مهرداد:ممنونم.
یاشا:خواهش میکنم. من میخوام حمله های اون پلید رو خنثی کنم به هر قیمتی. راستی گاهی وقتا بهت سر میزنم و بهت کمک میکنم. شیاطین نقشه دارن که به انسان ها حمله کنن و من میخوام وجودشون از زمین پاک شه. اگر کمک خواستی، کافیه تو این سوراخ گردنبند بدمی تا به کمکت بیام. من برم زیادی بیهوش بودی.
مهرداد:بازم ممنون.
یاشا لبخندی زد و چاقویی به سمت مهرداد پرت کرد. چاقو جلوی پای مهرداد به زمین افتاد.آنرا برداشت. چاقویی سیاه با طرح گل رزی که در خارهای بیشماری گرفتار بود. چشمانش سیاهی رفت و غرق سیاهی شد!
*گل خشکان : نوعی گل ابی رنگ با پرچم های زرد که اگر لمس شود به سرعت خشک می شود. از عصاره و پودر ان برای تسکین التیاب ها استفاده می شود.
(حال)
صدای کوبنده ی ضربان قلبش، نوعی هشدار بود. باید هرچه زودتر از جنگل خارج میشد. دستش را مشت کرد. بلافاصله، نوری از میان انگشتانش خارج شد و مسیر حرکتش را روشن کرد.
نگاهش از میان گیاهان در هم تنیده ی پیش پایش گذشت و در فاصله ی چند متری اش، قفل شد. برای لحظه ای، حس کرد قلبش از حرکت ایستاد.
به سرعت نور را خاموش کرد اما دیگر دیر شده بود. صدای فریادهای آن موجود کریه در گوشش پیچید. فریاد وهم برانگیزی که نوعی دعوت نامه برای جنگ بود.
سوزش دردناکی در میان تمام سلول های بازویش تقسیم شد. نعره ای زد و تلاش کرد خود را از چنگال آن موجود بیرون کشد. موجودی که با یک چشم در وسط پیشانی، مهرداد را مینگریست. چشمی که سیاهی مردمکش به سفیدی و سفیدی اطرافش به سیاهی میگرایید.
مهرداد تکانی به خود داد و خواست بومرنگ نوری اش را لمس کند. اما تنها چیزی که دستان لرزانش لمس کرد، هوا بود و بس. دریغ از وجود ذره ای جسم.
ناگهان حسی گریبانش را فشرد. چیزی از وحشت هم موحش تر! با وحشت به آن چشمان عجیب نگریست. چشمان موجودی که دهان بدبویش را باز کرد. دندان های زرد و بدقواره اش، مشخص شد و آب دهانش، روی مهرداد چکید.
مهردادی که سر چرخاند و در میان آن تاریکی وهم برانگیز، بومرنگ نوری اش را تشخیص داد. بومرنگی که کمی آنطرفتر، روی زمین افتاده بود.
(فلش بک)
- مهرداد کجاست؟
با این سخن سینا همه به سمتش برگشتند. ناهید بهت زده شهروز را نگریست.
- مگه پیش تو نبود، شهروز؟
شهروز شانه ای بالا انداخت و مشغول وارسی اطراف شد. آتنا کنار ناهید ایستاد. نگاهش از بلندای بی بدیل کوه بالا رفت و روی انتهایی ترین نقطه قفل شد؛ قله!
نگاه ناهید اما، ترسان و سرگردان بود. ناهید بازوی آتنا را گرفت.
- باید بریم جاهای دیگرم بگردیم.
آتنا اما، مسخ شده بود. هیچ صدایی تولید نکرد. حتی تکان هم نخورد. و سکوتی که بر فضا حکمفرما بود، با صدای عصبی ناهید، هزار تکه شد.
- چته تو؟
آتنا محو نقطه ای در دوردست ها بود. ناهید، مسیر نگاهش را دنبال کرد و از چیزی که می دید، نفسش بند رفت.
سینا، مشتی حواله ی پهلوی شهروز کرد. شهروز، عصبی به سمتش برگشت.
- چته؟
با دیدن سینا که بی صدا فقط می نگریست، رد نگاهش را زد. ناهید و آتنا در حال بالا رفتن از کوه بودند. خونش به جوش آمد. سینا زیر لب غرید.
- اینا دارن چه غلطی میکنن؟
و شهروز بی آنکه اهمیتی به او دهد، به طرف دخترها حرکت کرد. با دیدن آن ها که به بالای کوه رسیده بودند، سرعتش را بیشتر کرد. سینا پا تند کرد و به شهروز رسید. حالا، هر چهار نفر بالای کوه ایستاده بودند.
(حال)
باورش نمیشد این آخر راهش باشد. مهردادی که هنوز به اولین ماموریتش هم عمل نکرده بود. مهردادی که نگاه بهت زده اش قفل شده بود روی موجود کریهی که فریاد پیروزی سرداد.
ترسش شدت گرفت. با سوزش دردناکی که در ساعدش پیچید، با وحشت نگریست. ساعد دستش، به خودی خود خراش برمیداشت. از لای خراشیدگی، خون غلیظی بیرون آمد و پوست سفیدش را همرنگ خودش کرد؛ قرمز!
قرمزی خون روی پوستش، به شکل نوشته ای درآمد.
"پس آن دورگه تو هستی"
بلافاصله، تمام خون با فشار از خراشیدگی رد شد. ورود دوباره و دردناک خون را به رگش، حس می کرد. سرش، زوق زوق میکرد. حالش، خراب بود. اما، چشمهایش که سالم بود. واضح می دید باز شدن دهان آن موجود کریه را.
مهرداد، عقب کشید. بلافاصله، باد تندی وزید. باد، در کسری از ثانیه تبدیل به توفان شد. توفانی که در یک آن، موجود یک چشم را در خود حل کرد. گویی که از اول هم، وجود نداشته است.
اما مهرداد، در کمال تعجب هیچ چیز احساس نکرد. حتی یک نسیم به خنکی صبح کوهستان را!
نگاهش را در اطراف به گردش در آورد. چه اتفاقی در حال رخ دادن بود؟
ناگهان صدای ظریف و دخترانه ای در گوشش پیچید. A muiatto یه دورگه An albino یه آدم زال A mosquito یه حشره
مهرداد لحظهای خشک شد. بدنش منقبض بود و نمیدانست چه کند. قفل ذهنش باز شد و به سمت گردنبند یورش برد. دستش به بدنه سرد و فلزی آن خورد. به دنبال یاقوت سرخ روی گردنبند، سریع دستش را حرکت میداد. دستش که به یاقوت خورد، محکم آن را فشار داد. مطمئنا اگر یاشا در آن بود، از درد به خود میپیچید و او را فحش میداد. صدای یاشا در گوشش طنین انداخت:
یاشا:بسه بابا بسه له شد تو دستت! مگه میخوای خوردش کنی اون بدبخت رو!؟
مهرداد نفسی از سر آسودگی کشید.
مهرداد:ببخشید. انقدر ترسیده بودم که یادم نبود چیکار کنم.
در مونده به ساعد له شدهاش نگاه کرد. حال چگونه بدنش را ترمیم کند؟ تمام گوشت بدنش توسط آن شیطان یک چشم له شده بود!
یاشا:من میتونم واست ترمیم کنم، ولی خودتم قدرت ترمیم بدنت رو داری!
با کنجکاوی گفت:
مهرداد:تو میدونی من چه قدرتایی دارم؟
یاشا:اوهوم. اینم از خوبیای روح بودنه! تمرکز کن. انرژیای باید حس کنی تو بدنت که اون انرژی حیات یا همون کی_چی_پراناس. اون رو باید به سمت قسمت آسیب دیده بدنت هدایت کنی و از اون بخوای که ترمیمش کنه.
مهرداد به ترتیب کارهایی که یاشا گفته بود را انجام داد. با دیدن ساعد سالمش، از خوشحالی فریاد کشید.
مهرداد:مرسی یاشا.
یاشا با آن صورت کودکانهاش لبخندی زد.
یاشا:خواهش میکنم. من برم.
مهرداد:خداحافظ!
(فلش بک)
ناهید:تو این بالا چیکار میکنی؟
مهرداد گیج به ناهید نگاه کرد. کدام بالا؟ نگاهی به دور و اطرافش کرد که جرقهای در ذهنش خورد. آن صدای کودکانه، یاشای چشم بنفش، دیدار و حرف ها و گردنبند و چاقو! سریع به سمت گردنش یورش برد و وقتی گردنبند را لمس کرد، فهمید که خواب ندیده است! ناهید نگران به او نگاه کرد.
ناهید:مهرداد! چرا اینجوری شدی؟!
مهرداد لبخندی به عشقش زد. موهای قرمز رنگ ناهید در هوا میرقصید و او دلش میخواست که موهای ناهید را در دستانش بگیرد! مهرداد آرام آرام قضیه را تعریف کرد.
شهروز:داداش خواب زده شدی. ببینم تب مب نداری که؟
و دستش را به سمت پیشانی مهرداد برد که مهرداد با خشم دستش را کنار زد و فریاد کشید:
مهرداد:شهروز مسخره بازی در نیار من جدیام.
سینا:ماهم جدیایم. تو فقط خواب زده شدی همین.
مهرداد خواست با خشم چیزی بگوید، ولی در عوض با به یاد آوردن گردنبند، لبخندی زد. گردنبند را به سمت لبهایش برد و در سوراخ ریز روی آن دمید. ناگهان، بادی به شدت وزید، طوری که کم مانده بود بچه ها از بالای کوه پرت شوند پایین!
صدای کودکانه یاشا در فضا پیچید:
A muiatto
یه دورگه
An albino
یه آدم زال
A mosquito
یه حشره
یاشا:سلام!
بچه ها با ابروهای بالا رفته به یاشا، که ایندفعه با قیافه خودش ظاهر شده بود نگاه کردند.
سینا:تو...تو یاشایی؟ اهل فومن؟ همون خونهای که هنوزم که هنوزه ازش نفت میچکه؟
یاشا غمگین شد، و غمگین شدنش باعث شد کمی کمرنگ تر شود.
یاشا:آره خودمم.
بچه ها با هیجان فریاد زدند.
شهروز:ما همیشه دوست داشتیم که تو رو ببینیم!
خندید.
یاشا:حالا که دیدید! برید که علفاتون خشک میشه تو این آفتاب!
بچه ها با لبخند خداحافظی کردند و یاشا غیب شد.
***
سینا با خنده ای مضاعف گفت: خوشگله ها! اگه روح نبود ، می گرفتمش!
آتنا، سعی می کرد لبخندش را پنهان کند: پسره ی بی چشم و رو، تودهنت هنوز بو شیر می ده.
سینا شیطنت کرد، با چشم و ابرو، اشاره ی محسوسی به شهروز کرد: نه که خودت دهنت بو پیتزا می ده!
آتنا با میل مشت زدن به شکم سینا، مقاومت کرد و فقط با غیظ زمزمه کرد: نشونت می دم سگ سوار.
مهرداد خندید و آرام آرام پایین رفت. ناهید پشت سرش و بعد هم آتنا و شهروز. سینا مطمئن نبود اگر از آتنا، جلو بیافتد، لگدی از جانب خواهرش دریافت نکند!
مهرداد، بقیه را راهنمایی کرد تا از پارک جنگلی بزرگ خارج شوند.
پژو ۲۰۶ نوک مدادی، زیر نور شدید خورشید، مثل یک تخم مرغ نقره ای، می درخشید.
سینا پشت فرمان نشست، آتنا کنارش، شهروز و مهرداد و ناهید هم پشت نشسته بودند. ماشین خود به خود، حرکت کرد.
شهروز در افکارش سیر می کرد، که با صدای سینا به خود آمد: اه! شهروز؟ ببین اون خوشگله، چقدر شبیه توعه!
اشاره ی سینا را دنبال کرد و در کمال تأسف، به یک شتر در حال نشخوار رسید!
دهان شتر، در ۳۶۰ درجه، به هر حالتی که تصور کنید، می چرخید. چشم هایش مانند توپ پینگ پونگ، بیرون زده بود و خزش، مانند موهای سشوار کشیده، سیخ بود.
نگاه شهروز، به آینه ی جلوی ماشین و چشم های آکنده از شیطنت سینا، خیره شد.
پسرک شیطان! شهروز لبخند شرارت باری زد و همان موقع، گوش چپ سینا، مانند اینکه کسی آن را در دست گرفته باشد، پیچ خورد.
بچه ها می خندیدند و سینا جیغ کشان، شهروز را لعنت می کرد.
شهروز با خنده گفت: یادت نرفته که من بچه ی قدرت و جنگم.
سینا با لحن آمرانه ای گفت: غلط کردم، آی آی آی. جان مادرت شهروز!
گوش سینا رها شد و بساط فحشش به راه شد.
سینا معترضانه نسبت به مهرداد گفت: اینجا کجاست ما رو آوردی؟
مهرداد نگاهش را از گله ی شتر ها گرفت: منطقه ی حفاظت شده ی استان سمنان، مخصوص نگه داری امثال تو.
بچه ها خندیشان را حبس کردند و همراه با فریاد: یعنی من شترم؟
آن هم از جانب سینا، منفجر شدند.
مهرداد با خنده گفت: حدود ۱۵۰ کیلومتر هنوز مونده تنبل! باید نزدیک سبزوار باشه.
آتنا دست به سمت ظبط برد و روشنش کرد.
به طور شانسی، روی آهنگ ۶۸۷ ایستاد و منتظر ماند تا ببیند چه چیز پخش می شود: عشق آدمو کور می کنه
به هر چی مجبور می کنه
آدم بد خاطر خواهو
از راه راست دور می کنه
( استاد امید )
سینا سرش را از شدت خنده، روی فرمان می کوبید، با این کار صدای بوق بر می خاست و بر خنده ی آن ها دامن می زد.
آتنا با خنده گفت: این به درد قورباغه می خوره!
مهرداد اما، آرام زمزمه کرد:
A muiatto
یه دورگه
An albino
یه آدم زال
A mosquito
یه حشره
دست ناهید، روی بازویش نشست: حالت خوبه مهرداد؟
مهرداد نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد.
سینا باز هم وسط پرید: مهری جون؟ زیاد نرو تو فاز، گیرپاچ می کنیا!
همه معترضانه فریاد زدند: سینا!
سینا بی گناهانه گفت: چیه؟
******