داستانک داستان های ویتاتو ژیلینسکای

~●Monster●~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/11/09
ارسالی ها
3,467
امتیاز واکنش
25,677
امتیاز
918
محل سکونت
●آرامگاه تاریکی●
در این تایپک داستان های ویتاتو ژیلینسکای
قرار میگیرد و همه میتواند داستان هایی از
ایشانرا که شنیده اند و یا در جایی
مشاهده کرده اند
در این تایپک قرار بدهند.

ممنون
 
  • پیشنهادات
  • ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    داستان دانه برفی که آب نشداز ویتاتو ژیلینسکای

    او با صدای سرفه پسرک از خواب بیدار شد. پسرک مدت زیادی بود که بلندبلند سرفه میکرد. آن قدر که مادرش بیدار شد و به اتاق آمد. مادر دستش را روی پیشانی پسرک گذاشت. او نزدیک به 39 درجه تب داشت.

    مادر به سرعت با اورژانس تماس گرفت. چند دقیقه بعد دکتر رسید. دکتر بعد از دیدن پسرک گفت که او سـ*ـینه پهلو کرده است. مادر با ناراحتی گفت:نمیتوانم بفهمم که چطور سرما خورده است؟! اتاق بسیار گرم بود و غروب که او را در رختخواب گذاشتم حالش خوب بود.

    دکتر گفت:حتما باید او را به بیمارستان ببریم.

    پسرک را روی تخت مخصوص گذاشتند و به داخل ماشین بردند. تختخوابش خالی ماند. دانه برف از زیر پتو بیرون آمد و از پنجره بیرون رفت. خیلی ناراحت بود. آیا او باعث شده بود که پسرک مریض شود؟

    او با صدای سرفه پسرک از خواب بیدار شد. پسرک مدت زیادی بود که بلندبلند سرفه میکرد. آن قدر که مادرش بیدار شد و به اتاق آمد. مادر دستش را روی پیشانی پسرک گذاشت. او نزدیک به 39 درجه تب داشت.

    مادر به سرعت با اورژانس تماس گرفت. چند دقیقه بعد دکتر رسید. دکتر بعد از دیدن پسرک گفت که او سـ*ـینه پهلو کرده است. مادر با ناراحتی گفت:نمیتوانم بفهمم که چطور سرما خورده است؟! اتاق بسیار گرم بود و غروب که او را در رختخواب گذاشتم حالش خوب بود.

    دکتر گفت:حتما باید او را به بیمارستان ببریم.

    پسرک را روی تخت مخصوص گذاشتند و به داخل ماشین بردند. تختخوابش خالی ماند. دانه برف از زیر پتو بیرون آمد و از پنجره بیرون رفت. خیلی ناراحت بود. آیا او باعث شده بود که پسرک مریض شود؟

    شهر هنوز در خواب بود. تنها یک پنجره در پشت نرده یک بالکن روشن بود. چراغی روی یک میز سوسو میزد. دانه برف در پرتو آن نور، مردی را با موهای خاکستری رنگ دید. او روی کتابی خم شده بود. دانه برف از نرده بالا رفت و با نوک پا آهسته داخل اتاق شد. پیرمردی پشت میز نشسته بود و با خودش زمزمه میکرد:احساس میکنم مدت زیادی زنده نخواهم ماند. تا به حال زندگی خوبی داشتم؛ در مورد شگفتیهای دنیا کتابهای زیادی نوشتم. در مورد چیزهایی که همیشه در حال تغییر است و هرگز یک جور باقی نمیماند، هر گلی باید پژمرده شود و از بین برود، هر ستاره ای بالاخره میسوزد، بعد از هر شبی صبحی است…

    نویسنده پیر چشمش به دانه برف سفید افتاد. خیره خیره به آن نگاه کرد و چشمانش را مالید. بعد عینکش را دوباره روی چشمانش گذاشت و به میز نگاه کرد و گفت:آیا چشمانم اشتباه می کنند؟ نه یک دانه برف بزرگ زمستانی روی یکی از کتابهایش نشسته بود. با انگشتانش او را لمس کرد. سردسرد بود. فریاد زد:چه پدیده عجیب و غیرقابل توصیفی!حتی بیشتر از یک چیز عجیب…نمیفهمم…آیا هوا تغییر کرده و باد سرد شمالی برف را به شهر ما آورده؟

    نویسنده پیر به بالکن رفت. با دقت به اطراف نگاه کرد. بیرون، خشک و گرم بود. هیچ اثری از باد شمالی و برف نبود. به طرف کتابهایش رفت. یک دانه برف واقعی و سرد روی میزش، درست زیر چراغ، در حال درخشیدن بود. گیج شده بود. از سر شوق آهی کشید و گفت:باورکردنی نیست! این به معنی این است که دانه برفهایی وجود دارند که حتی در اتاق گرم هم آب نمی شوند و از قوانین طبیعت پیروی نمیکنند و این یعنی تمام کتابهای من اشتباه است و کاری که در زندگی خود کرده ام بیهوده بوده. آیا من با اشتباهی که کرده ام بقیه را نیز به اشتباه انداخته ام و اکنون در این وضعیت میمیرم؟ مرگی بدون آرامش. پیرمرد دستان چروکیده اش را روی میز گذاشت و سر خسته اش را پایین آورد. در صدایش آن قدر ناامیدی و غم و اندوه بود که قلب دانه برف از ناراحتی گرفت. دانه برف در حالی که احساس گـ ـناه میکرد، از لب میز پایین آمد و از پنجره کوچک هواکش بیرون رفت. از خود پرسید:من فقط مردم را مریض و ناراحت میکنم؟چرا؟!

    دانه برف به زمین رسید و در زیرزمین خانه ای نزدیک همانجا پنهان شد. آنجا سوراخی گود و تاریک بود، با ناراحتی گفت:در همین جا منتظر زمستان می مانم. دیگر نمیخواهم بیش از این باعث اذیت و آزار شوم. من در اینجا هیچ فایده ای ندارم.

    داخل سوراخ، تاریک بود و بوی نم و کپک میداد. یک شب، شب پره و شبی دیگر عنکبوت، دائم از این طرف به آن طرف می خزیدند، ولی نفس سرد دانه برف باعث میشد آنها هم سریعتر از آنجا عبور کنند. بعد از مدتی دانه برف مریض و از زندگی در آنجا نیز خسته شد! پس تصمیم گرفت سری به بیرون بزند.

    تابستان بود و هوا بسیار گرم. بستنی فروشی در آن نزدیکی با گاری اش ایستاده بود و بلند فریاد میزد:بستنی یخ و خوشمزه با خامه و شکلات!

    وقتی بستنی فروش سرگرم کار دیگری بود در عرض چند لحظه دانه برف لیز خورد و به داخل گاری بستنی فروش خزید. داخل گار تکه های بزرگ یخ بود.

    دانه برف از دیدن دوستانش خوشحال شد. فریاد زد:خواهرها! چه قدر از دیدنتان خوشحالم!شما هم مثل من آب نشده اید؟شما هم هیچ وقت آب نمی شوید؟ چه خوب شد، پس دیگر تنها نیستم! و بعد به تکه یخ محکم چسبید، درست مثل اینکه خواهرهایش را دیده است. ولی چه بلایی بر سر یخ آمده بود! بوی مخصوصی میداد و هر لحظه کوچک و کوچکتر میشد، بدون اینکه آب شود. دانه برف خیره خیره نگاه کرد. بالاخره متوجه شد که این یخهای عجیب و غریب از نوعی گاز درست شده اند و مثل او نیستند. در حالی که ناامید شده بود از گاری بستنی فروش با سرعت بیرون پرید.

    خورشید گرم با درخشندگی بسیار می درخشید. ماشینهای غبارگرفته با سرعت از خیابان عبور میکردند. گنجشکها از شدت گرما شل شده بودند و آب می نوشیدند. مردم با زنبیلهای خرید در خیابانهای دراز به سرعت حرکت میکردند تا سریعتر به مقصد برسند. فقط دانه برف بود که کاری و عجله ای نداشت. او حتی در آن خیابان پر از آفتاب و پر جمعیت هم بیشتر از آن زیرزمین احساس تنهایی میکرد. حالا تازه فهمیده بود چرا خواهران سفیدش زود آب میشدند. آنها هرگز معنی تنهایی را نفهمیده بودند و هیچ کس را هم ناراحت نکرده بودند، او باید اینجا باشد؛ در این آفتاب سوزان، بدون خانه و مکانی.

    دانه برف آه سوزناکی کشید و به تیر چراغ برق داخل خیابان تکیه داد. چه بلایی بر سرش آمده بود؟ به آسمان نگاه کرد و فکر خوبی به سرش زد. بالای تیر رفت و بازوان ظریفش را به طرف آسمان بلند کرد. فریاد زد:مادر ابر عزیز!من متوجه اشتباه خودم شدم! من میخواهم آب شوم! ناپدید شوم! لطفا به حرفهایم گوش بده. من از تنهایی خسته شده ام!

    ولی ابرهای کوچکی که در آسمان بودند، چیزی درباره دانه برف نمی دانستند. دانه برف که با بی اهمیتی آنها روبه رو شد، از آن بالا پایین آمد و با ناراحتی مشغول قدم زدن شد. همین طور که با خود فکر میکرد، به باغ بزرگی رسید و روی زمین، کنار گل مرواریدی که از شدت گرما سست و پژمرده شده بود نشست. دانه برف به ساقه گل مروارید چسبید. بغضش ترکید و زد زیر گریه. اشکها از چشمانش سرازیر شدند و ناگهان احساس کرد که در حال آب شدن است. او به شکل یک قطره بزرگ و شفاف آب درآمد. در همان موقع فهمید چرا ابر مادر به او اخطار کرده بود که نباید گریه کند.

    متشکرم! تو مرا نجات دادی، چون داشتم از تشنگی می مردم.

    این صدای گل مروارید بود که داشت از دانه برف تشکر میکرد.
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    ملخ شجاع

    ملخ سبز بدشانسی آورده بود؛ بعد از نهار زیر یک گل قاصدک استراحت میکرد و چرت میزد که پسرک آهسته به طرفش آمد و پای بلند عقبی اش را گرفت. در حقیقت هنوز ملخ کاملا از خواب بیدار نشده بود که ضربه محکمی را نوش جان کرد. سعی کرد خود را خلاص کند، ولی وضع بدتر شد و یکی از پاهایش شکست. سعی کرد با استفاده از پای دیگرش فرار کند، ولی نتوانست بپرد و اندکی بعد در دستان پسرک اسیر شد و به محل زندگی او بـرده شد. پسرک، ملخ سبز را در زیر یک لیوان شیشه ای حبس کرد و مقداری علف و خرده نان برایش گذاشت. پسرک، ملخ را کنار پنجره قرار داد، این برای ملخ یک زندگی الکی بود. آن شب ملخ سبز خواب خوبی دید:


    ملخ در یک مسابقه پرش که در یک استادیوم برگزار شده بود شرکت کرده بود و خیلی سر حال و خوشحال به نظر می رسید. او نه تنها از روی خط بین دو تیر پرید، بلکه آن قدر بلند پرید که از روی درخت صنوبر هم گذشت و اگر از شدت درد پا بیدار نشده بود، شاید به طرف آُسمان بلند هم می پرید. اما او متوجه نشد که همه آنها را در خواب دیده و هنوز در قفس شیشه ای زندانی است.


    صبح شده بود. ملخ با ناامیدی ضربه ای به لیوان زد، ولی بی فایده بود. زخمش دوباره درد گرفته بود. شاید دیگر همه چیز تمام شده بود. ملخ خسته و گیج روی رختخواب علفی خود دراز کشیده و با ناراحتی بوته های گلی را که آن طرف پنجره بودند، تماشا کرد. آنجا زنبورها در حال ویزویز کردن بودند و کرم هم به یک نخ بلند آویزان بود و بازی میکرد. ملخ سبز با خودش گفت:”چقدر آنها خوشبخت اند که این طور آزاد و سالم اند!” و از شدت ناراحتی گریه اش گرفت.


    در همان موقع زنبور چاق و چله ای روی سقف زندان شیشه ای نشست و شکم گنده اش را که باد کرده و پر از غذا بود، خاراند. بعد به ملخ نگاهی کرد و با کنجکاوی به او خیره شد. چندین بار دور لیوان چرخید و بعد خندید. از شدت خنده، شکم گنده اش تکان میخورد. رو به بقیه ی زنبورها کرد و فریا زد:”دوستان! ویز… بیایید اینجا…ویز! خیلی جالب است ویزززز…! آنها ویلون زن فین فینی را ویزززز…زیر لیوان زندانی کرده اند ویززز….! از خنده روده بر شدم ویززز….!”


    زنبورهای کوچک و بزرگ روی لیوان نشستند و شروع کردند به اذیت کردن ملخ بیچاره:”خوب به تو کمک کردند!ویززز…زندگی برایت خیلی آسان شده! ویزززز…” و بعد دوباره همان زنبور شکم گنده با صدایی شیرین و با مسخره بازی گفت:”این خانه جدید شیشه ای چطور است؟ویززز…آن را دوست داری؟ویززز…”


    ملخ با غرور جواب داد:”درجه یکه! من گرم و راحتم و اینجا هم امن و امان است. اینجا نه از برف و باران خبری هست و نه از باد. از اینجا به راحتی می توانم همه را ببینم، چیزهای زیادی هم برای خوردن دارم. تازه یک رختخواب نرم هم برای خوابیدن اینجا هست. اینجا برایم مثل یک قصر است!”


    بقیه زنبورها که صدای او را نمی شنیدند، پرسیدند:”چه می گوید؟ ویزز… داستان غم انگیزش را تعریف میکند؟”


    زنبور شکم گنده با ناراحتی پرسید:”حتما راضی هستی که پایت هم شکسته، ویززز…”


    ملخ با احتیاط آن را تکانی داد و گفت:”او، بله، پایم! من می توانم آن را بچرخانم و تا وقتی که در حال خوب شدن است در این اتاق تمیز و روشن می مانم تا هیچ زنبور بی ادبی نتواند پای زخمی ام را اذیت کند.”


    زنبورها که حرفهای ملخ را باور کرده بودند، با ناراحتی فریاد زدند:”گوش کنید! چرا او باید همه چیز داشته باشد و ما هیچ چیز؟ ویززز…یک قصر برای بیماری که خوشحال هم هست! ویززز…و پاهایش در حال خوب شدن است! و او به ما بی ادب هم می گوید! ویززز…چقدر گستاخ و جسور است! ویززز..” زنبورها عصبانی بودند و پرخاش می کردند که ناگهان زنبورهای وحشی پیدایشان شد و همه آنها پا به فرار گذاشتند.


    عنکبوت درختی که از صدای ویزویز زنبورها حسابی کنجکاو شده بود، در حالی که بر نخ درازی سوار بود، از سقف پایین آمد. مدت زیادی بی حرکت و بی صدا به ملخ نگاه کرد، ولی نتوانست بفهمد که چرا او زیر لیوان رفته است. در همین موقع ملخ شروع کرد به خواندن آهنگی شاد. عنکبوت پرسید:”این صداهای ویزویز برای چه بود؟ این آهنگی که میخوانی چیست؟ میتوانی بگویی برای چه جشن گرفته ای؟”


    ملخ مودبانه گفت:”من مجبورم جشن بگیرم. آخر میدانی، به من عنوان موسیقیدان برجسته داده شده و این سالن کنسرت شیشه ای هم برای این است که تنها من بتوانم از آن استفاده کنم. مسلما این برای من یک فرصت بزرگ است!”


    عنکبوت گفت:”امیدوارم این طور باشد، پس چرا پای راستت بی حرکت است؟”


    ملخ با لبخند گفت:”میدانی، خیلی از دوستداران موسیقی برای تبریک گفتن و تشکر کردن یا جایزه دادن پای راست مرا صمیمانه می فشردند؛ به خاطر همین پایم کبود شده و حالا در یک بیمارستان خصوصی مشغول معالجه شدن هستم. بزودی مثل روز اول و شاید هم بهتر از اول پایم سالم میشود.”


    در همین موقع عنکبوت بالا آمد. روی پاهای درازش چمباتمه زد و گفت:”واقعا؟ واقعا؟ من هم میتوانم آنقدر پاهایم را تکان دهم که کبود شود؛ حنی دو یا سه پا را. کاش به من هم لقب بافنده بزرگ را می دادند، ولی کسی تا به حال این کار را نکرده. حتی هیچ کس مرا تشویق هم نمیکند!”


    عنکبوت از نخی که بر آن آویزان بود، بالا رفت. همین طور که بالا میرفت زیر لب غرعر میکرد. او حسابی ناراحت بود.


    هنوز مدت زیادی نبود که ملخ تنها مانده بود که از دور سر و کله پروانه شاخدار پیدا شد و تا ملخ فلج و زندانی را دید، با ناراحتی و بریده بریده گفت:”وای، چه وحشتناک!” پروانه که بالای چشمانش را برای محافظت از نور زیاد با دستمالی پوشانده بود، دوباره گفت:”وحشتناک است! چقدر سنگدل هستند! چقدر سخت است!”


    ملخ در حالی که وانمود میکرد تعجب کرده است، پرسید”چرا؟ مگر چه شده؟ چرا این طور ناله و شکایت میکنی؟ مگر مریضی؟…به نظر من حالت خیلی خوب نیست. رنگت زرد شده. شاید ناراحتی کبد داری.”


    -چی؟ چی گفتی؟ من زرد هستم؟ واقعا؟ باید زردی یرقان گرفته باشم! وای، وای!


    ملخ در حالی که با او همدردی میکرد، گفت:”مریض و ناخوش احوال به نظر میرسی و کمی هم سست و بی رمق.”


    حال پروانه شاخدار بد شد. او مضطرب بود. تنها به سلامتی اش فکر میکرد. با ترس و ناراحتی گفت:بی رمق و سست؟ واقعا این طور به نظر میرسم؟ چه وحشتناک! درست است! تازگیها احساس میکنم کمی حالم خوب نیست. شاید به خاطر رژیم غذایی کلم این طوری شدم. اگرچه کلم غذای هر روز من است و نباید مرا دچار ناراحتی کبد بکند، ولی شاید خوردن دائمی آن چندان هم خوب نباشد. بهتر است به خانه بروم و استراحت بکنم. وای! چرا من این قدر بیچاره هستم؟ همیشه هیچ چیز بجز دردسر و مریضی برایم وجود نداشته!”


    او دستمالش را دوباره به چشمانش محکم کرد و گفت:”معذرت میخواهم، ولی واقعا نمی توانم بمانم. باید هر چه زودتر یک دکتر پیدا کنم.”


    پروانه ناله کنان و با آخ و اوخ پرواز کرد و رفت و ملخ فقط سرش را تکان داد و گفت:”همه این حشرات واقعا نمیدانند که چقدر خوشبخت هستند. آنها آزاد و سلامت اند، اما نمیدانند.” و از داخل لیوان بیرون را تماشا کرد.


    گنجشکی در نزدیکی زمین پرواز میکرد. دو بوقلمون نر در حیاط خانه در حال دعوا کردن بودند و پرهای قرمزشان را تکان می دادند و هزارپایی از چارچوب پنجره سر میخورد و بالا میرفت.


    پاهای هزارپا آن قدر تند و سریع حرکت میکردند که سر آدم گیج میرفت. او متوجه ملخ چلاق شده، بدون حرکت ایستاد و به ملخ خیره ماند. بعد سرش را تکان داد. ملخ لبخند غمگینی زد و به پاهای فرز و فراوان هزارپا نگاه کرد. ناگهان احساس کرد که بیش از این نمیتواند تظاهر به شاد بودن بکند. اشک از چشمانش سرازیر شد. پیش خودش فکر میکرد که چقدر بی انصافی است که یکی این همه پا دارد، اما یکی دیگر فقط با از دست دادن یک پا کاملا چلاق می شود.


    هزارپا با چشمان هوشیارش به ملخ خیره شد. دقیقا میدانست که او در چه فکری است. او از صمیم قلب برای ملخ ناراحت بود، به همین دلیل گفت:”آخر چه فایده که من صدها پا دارم، ولی حتی یک مرغ هم می تواند به راحتی مرا دنبال کند. درست است که همه به یک اندازه پا نداریم، ولی همه ما یک قلب داریم و تو هم ملخ شجاعی هستی. هر چقدر هم پای سالم داشته باشی باز نمیتواند جای شجاعتت را بگیرد.”


    ملخ خیلی شاد شد و گفت:”خواهر خوبم از همدردی تو متشکرم. تو با حرفهایت به من توانایی و امید بیشتری دادی.” اشکهایش را پاک کرد و در همان زندان شیشه ای خود شروع به خواندن آوازی شاد کرد:


    خانه شیشه ای من گرم و نرم است.


    ویولون می نوازم و به بدبختی بی اعتنایی میکنم.


    در روشنایی خورشید


    با پرتوهای طلایی آن که روشن و خاموش می شود


    و در نور نقره ای رنگ ماه


    شبها هم برایم روشن و سفید است.
     

    ~●Monster●~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/11/09
    ارسالی ها
    3,467
    امتیاز واکنش
    25,677
    امتیاز
    918
    محل سکونت
    ●آرامگاه تاریکی●
    آدم آهنی و شاپرک

    اگر چه آدم آهنی قصه ی ما در گوشه ای از سالن نمایشگاه ایستاده بود ، ولی همیشه جمعیت زیادی دورش جمع می شدند وتماشایش می کردند.


    وسایل جالب الکترونیکی زیادی در آن جا بود ولی آدم آهنی یکی از بهترین و جالب ترین وسایل بود.

    بچه ها و بزرگ ترها چندین مرتبه به طرفش می آمدند و حرکات جالب بازوان آهنیش ، سر جعبه مانندش و تنها چشم نارنجی رنگش را به دقت و با تعجب

    نگاه می کردند. آدم آهنی سر و بازوانش را تکان می داد. هم چنین می توانست به سوالاتی که از او می شد جواب بدهد.

    البته نه هر سوالی ، بلکه فقط سوالاتی که از قبل روی دیوار کنارش نوشته شده بود و او برای جواب دادن به آن ها به خوبی طراحی شده بود.

    باز دید کنندگان باید از سوال شماره ی یک شروع می کردند:

    - اسم شما چیست؟

    آدم آهنی با صدای خشن و خرخر مانندی جواب می داد: اسم...من...تروم...است.

    دومین سوال این بود: در کجا متولد شده ای؟

    - من...در...آزمایشگاه...متولد...شده ام.

    سومین سوال: در حال حاضر چه کاری انجام می دهی؟

    آدم آهنی در حالتی که به نظر می رسید با دهان بسته می خندد ، جواب می داد: " در حال حاضر...در حال جواب...دادن...به...سوال هایی پیش پا افتاده

    هستم... " و بعد با صدای غریب می خندید.

    مردم هم می خندیدند و بعد دوباره سوال های از قبل آماده را ادامه می دادند:

    - بیشتر از همه چه چیزی را دوست داری و از چه چیزی اصلا خوشت نمی آید؟

    - از...همه بیش تر...روغن چرب را...دوست دارم...و از بستنی با مربای زرد آلو...بدم می آید.

    مردم هم دوباره می خندیدند و به فهرست سوال ها خیره می شدند تا سوال پنجم را از آدم آهنی بپرسند: آینده ی روبوت ها چیست؟

    - آینده ی ...بسیار خوب و...جالب توجهی...در انتظار...آن هاست...

    - شما برای انجام چه کارهایی درست شده اید؟

    - من...باید...هر کاری را...که برایش...طراحی و برنامه ریزی...شده ام...انجام دهم...

    بعد سوال آخر پرسیده می شد: برای ما بازدید کنندگان از این نمایشگاه چه آرزویی دارید؟

    - " برای شما...آرزوی سلامتی و شادی...دارم! " این جمله ی آخر را در حالی که پای چپش را با خوش حالی روی زمین می کوبید و از شدت

    برخورد آن کف نمایشگاه به لرزه در می آمد ، اظهار می داشت.

    حالا دوباره نوبت عده ای دیگر می شد که به زودی جمع می شدند و دوباره همان سوال ها را به ترتیب می کردند. آدم آهنی قصه ی ما هرگز از جواب دادن

    به این سوال ها خسته نمی شد. به موقع می خندید و پایش را روی زمین می کوبید و به موقع بازویش را تکان میداد و بعضی اوقات هم با چشم نارنجی رنگش ،

    موذیانه چشمک می زد.

    او برنامه اش را بدون هیچ اشکالی انجام می داد! خداحافظ. و اگر یکی از این شب ها شاپرک از پنجره به داخل نمایشگاه نیامده بود ، شب ها و

    روزها به همین ترتیب سپری می شد. شاپرک به طرف نور نارنجی رنگ چشم تروم جلب شد. چشمی که در تاریکی درخشش زیادی داشت ،

    شاپرک روی شانه ی آدم آهنی نشست ، بالش را بر روی چشم تروم کشید و با ناامیدی گفت: " وای چه نور سردی! "

    آدم آهنی می خواست بگوید: " این روشنایی نیست چشم من است " ولی فقط توانست جواب شماره ی یک را بگوید: " اسم من...تروم...است. "

    شاپرک گفت: " جدا؟ من هم یک پروانه ی شاپرک یا شب پره هستم. اسم من بال بالی است."

    آدم آهنی جمله ی بعدی خود را تکرار کرد: " من در آزمایشگاه به دنیا آمده ام."

    شاپرک گفت: " آزمایشگاه...باید کشور قشنگی باشد " و بعد شاخک هایش را تکانی داد و گفت: " من هم در یک درخت بلوط جوان به دنیا آمده ام...

    آیا تا به حال درخت بلوطی را که تازه به میوه نشسته است دیده ای؟ "

    تروم گفت: " در حال حاضر من به سوال های پیش پا افتاده و معمولی جواب می دهم " و بعد با صدای بلند خندید: " هاهاهاها... "

    شاپرک خیلی ناراحت شد و رنگ بال هایش پرید و با صدایی آهسته گفت: " لطفا مرا ببخش ، مسلما من خیلی درخشان نیستم. آخر تازه دیروز از شفیره ام

    خارج شده ام و هیچ کس چیزی را برایم توضیح نداده است. تنها به من یاد داده اند که چگونه از پرنده های شب مخفی شوم ، هم چنین

    گفته اند باید مراقب خفاش ها هم باشم..."

    آدم آهنی با برنامه ی خودش که از پیش طراحی شده بود ، دوباره ادامه داد: " من بیش تر از همه روغن چرب را دوست دارم و از بستنی با

    مربای زرد آلو خوشم نمی آید. "

    شاپرک در جواب گفت: " من بیش تر از همه گاز زدن برگ های جوان درختان بلوط را دوست دارم و تا به حال روغن چرب را نچشیده ام...

    آیا تو برگ بلوط دوست داری؟! اگر بخواهی می توانم تکه ای از آن را برایت بیاورم..."

    آدم آهنی می خواست بگوید که شاید چشیدن مزه ی چیزهای تازه فکر خوبی باشد ولی ناگهان جواب آماده ی شماره ی پنج به سرعت شروع شد:

    - " در آینده روبوت ها وضعیت بسیار خوبی خواهند داشت."

    شاپرک آهی کشید و گفت: " تو از کلمات سخت و طولانی استفاده می کنی ، من که گفتم تازه از شفیره ی تنگ بیرون آمده ام و

    می توانم بگویم هنوز چیزی نمی دانم."

    آدم آهنی با سماجت گفت: " من باید هر کاری را که برایش طراحی و برنامه سازی شده ام ، انجام دهم."

    شاپرک گفت: " متاسفم! وقت رفتن رسیده ، خداحافظ ، تروم عزیز! "

    آدم آهنی با صدای ریز و سنگین ، در حالی که پاهای آهنیش را بر زمین می کوبید ، گفت: " برای تو آرزوی سلامتی و شادی دارم! "

    شاپرک گفت: " متشکرم " و بعد خیلی آرام با بالش بـ..وسـ..ـه ای بر گونه ی آدم آهنی زد و از پنجره به بیرون پرواز کرد.

    آدم آهنی با چشم نارنجی رنگش ، رفتن شاپرک را تماشا کرد و برای مدتی طولانی احساس بدی داشت. او با خود فکر می کرد: " بال بالی با

    همه ی تماشاگران فرق داشت. چیز دیگری بود ، سوال هایی می کرد که در برنامه ی من نبود و همین باعث می شد جواب های من

    غلط باشد و خوب از آب در نیاید. او حتی یک بار هم مرا تحسین نکرد...هنوز جای بال هایش بر گونه ام به من حالتی خوش آیند می دهد.

    صدایش بسیار شیرین بود...او مرا تروم عزیز صدا کرد! " این افکار آخری احساس خوبی در او به وجود آورد.

    آن قدر از ملاقات با شاپرک خوش حال بود که اصلا متوجه باز شدن در های نمایشگاه و انبوه تماشاگرانی که به داخل آمده بودند نشد ،

    وقتی انبوه مردم به سراغش آمدند و سوال ها را یکی یکی پرسیدند ، او دو سوال اول را باهم اشتباه کرد و به سوال سوم هم جواب غلطی داد.

    - " هاهاها! در حال حاضر من به سوال های پیش پا افتاده ای جواب می دهم! "

    یکی از افراد سر شناس و مهم که در حال بازدید کردن از آدم آهنی بود ، در حالی که ناراحت شده بود ، با عصبانیت گفت:

    " او ما را مسخره می کند! " و به سرعت به طرف سر مهندس آن قسمت رفت تا او را از وضعیت آدم آهنی آگاه کند.

    ولی آدم آهنی تازه حالش جا آمده بود و جواب های درست و به موقعی می داد و باز هم انبوه تحسین ها بود که از طرف بازدید کنندگان نثارش می شد.

    - خداحافظ! برنامه اش تمام شد!

    آدم آهنی با ناراحتی فکر کرد:

    - کاش بال بالی می توانست مردم را ببیند. اگر بفهمد که چقدر از من تعریف می کنند ، مطمئنم که مرا بیشتر تحسین می کرد! نگرانم ، نمی دانم

    آیا امشب هم می آید یا نه...وای! اگر خفاش او را گرفته باشد؟ دل آدم آهنی گرفت. احساسی که تا آن موقع به او دست نداده بود.

    اما شاپرک آمد و با ساده دلی نجوا کرد: " برای این که روی شانه ات استراحت کنم به این جا آمده ام و بعد هم دوباره پرواز می کنم.

    این جا آرام و ساکت است! "

    صدای غرش مانندی از چانه ی آدم آهنی بیرون آمد: " اسم من تروم است."

    شاپرک مودبانه گفت: "اسم تو را فراموش نکرده ام. آیا برادر یا خواهر داری؟ "

    آدم آهنی می خواست بگوید: که او در دنیا بی نظیر است ، حتی در سالن نمایشگاه هم دستگاهی مانند او وجود ندارد ، شاید حتی در تمام شهر.

    ولی فقط توانست جواب شماره ی دو را بدهد:

    - " من در آزمایشگاه به دنیا آمده ام."

    شاپرک در حالی که به او یادآوری می کرد ، گفت: " این را به من گفته بودی. راستی چرا بعضی چیزها را مرتبا تکرار می کنی؟

    آیا از تکرار خسته نمی شوی؟ خیلی خوب ، وقت رفتن ا ست. من خیلی گرسنه هستم. هنوزتکه ای برگ هم نخورده ام. آن خفاش بد جنس

    در نزدیکی درخت بلوط من آویزان شده...تا دیدار بعد خداحافظ تروم عزیز! "

    شاپرک دوباره بـ..وسـ..ـه ای بر گونه ی آدم آهنی زد و از پنجره به بیرون پرواز کرد. آدم آهنی تا مدت زیادی به او فکر می کرد. چشمش درخشندگی بیشتری

    نسبت به قبل پیدا کرده بود. در دل آهنینش زمزمه می کرد: " او دوباره بر می گردد! او مرا دوست دارد. او دوست من است. او دوباره بر می گردد

    و باز هم به راحتی روی شانه ام می نشیند. آیا می توانم یاد بگیرم به جز کلماتی که از قبل برنامه ریزی شده است چیزی بگویم؟

    اگر بتوانم اول از او تشکر می کنم که با من دوست شده است و بعد به او می گویم که اولین کسی است که من با او دوست شده ام. "
    چشم نارنجی رنگش با بی صبری به پنجره خیره مانده بود.

    شاپرک برگشت اما رفتارش عجیب بود. با شتاب خود را به داخل پنجره پرت کرد و به سرعت به گونه ی آدم آهنی برخورد کرد.

    فریاد زد: " او دنبال من است! تروم ، او دنبال من است. "

    به راستی ، سایه ی سیاهی نزدیک پنجره بود ، برقی زد و چند لحظه بعد خفاش وارد سالن نمایشگاه شد.

    بال بالی در حالی که خود را به گونه ی آدم آهنی چسبانده بود ، با التماس گفت: " نگذار مرا بخورد! او را بزن."

    آدم آهنی با شجاعت بادی در گلو انداخت و می خواست بگوید نترس من قوی ترین دستگاه در این نمایشگاه هستم و نمی گذارم کسی به تو آسیب برساند ،

    ولی به جای این جمله گفت: " اسم من تروم است."

    خفاش چرخی به دور آدم آهنی زد و شاپرک را دید که با او حرف می زند ، شاپرک باز با التماس به آدم آهنی گفت: " مراقب من باش ، تروم عزیز!"

    آدم آهنی می خواست با صدای بلندی به خفاش بگوید که از این جا بیرون برو ولی دوباره جمله ای را گفت که از قبل برنامه ریزی شده بود:

    " من در آزمایشگاه به دنیا آمده ام."

    خفاش دندان هایش را به شکم شاپرک فرو برد ، ولی نتوانست او را ببلعد زیرا شاپرک روی پای آدم آهنی افتاد. خفاش چندین بار دور آدم آهنی چرخید

    ولی نتوانست بال بالی را پیدا کند و از پنجره بیرون رفت.

    شاپرک با ناله گفت: " بالم پاره شده. وای ، تروم چرا از من مراقبت نکردی؟ "

    آدم آهنی بی محابا جواب داد: " در حال حاضر من به سوال های پیش پا افتاده ای جواب می دهم هاهاهاها...! "

    از جوابی که داده بود از شدت ناراحتی بدنش می لرزید ولی نمی توانست چیز دیگری بگوید.

    بال بالی روی زمین می لرزید و بال بال می زد ، سعی می کرد پرواز کند ولی فقط مثل فرفره به دور خود می چرخید.

    با ناله گفت: " تو دوست من بودی چرا به من کمک نکردی ، اگر می فهمیدی که چطور به من آسیب رسیده! "

    در همین موقع دوباره آدم آهنی با صدای غژ غژ مانندی گفت: "من بیشتر از همه از روغن چرب خوشم می آید ، من بستنی با مربای زرد آلو را دوست ندارم."

    شاپرک نفس نفس زنان و بریده بریده و در حالی که باورش نمی شد گفت: " چه می گویی؟ تو دوست من هستی و اصلا برای من ناراحت نیستی؟ "

    و در پاسخ شنید: " آینده ی خوبی در انتظار ما آدم آهنی هاست."

    بال بالی در حالی که صدایش ضعیف و ضعیف تر می شد ، به آرامی زمزمه کرد:

    " چه قدر...بی احساس...و خشن...هستی."

    تروم گفت: " من باید کاری را که برایش برنامه ریزی شده ام انجام دهم."

    بال بالی که دیگر نمی توانست بچرخد و حرکت کند ، یک بار دیگر بالش را بالا برد و بعد خیلی آهسته پایین آورد و دیگر حرکتی نکرد و بعد به

    آرامی گفت: " خدا نگهدارت تروم عزیز " و بعد نفس آخر را کشیدد.

    آدم آهنی با صدای غرش مانندی گفت: " من برای شما آرزوی سلامتی و شادی دارم! " و پاهایش را محکم به زمین کوبید ، آن چنان که زمین لرزید

    و بعد سکوت مرگ باری بر سالن نمایشگاه حاکم شد. شاپرک روی پای آدم آهنی بدون حرکت دراز کشیده بود.

    کم کم هوا روشن می شد. درها باز شدند و دوباره بازدید کنندگان کنجکاو وارد سالن شدند و باز دور او جمع شدند.

    - اسم تو چیست؟ این سوال شماره ی یک بود...آدم آهنی فکری کرد قلبش از ناراحتی فشرده شد ، گفت:

    " شاپرک...مرا تروم...عزیز...صدا کرد...هیچ کس...تا به حال مرا...به این نام...صدا نکرده بود..."

    سوال دوم: کجا متولد شده ای؟

    آدم آهنی که تقریبا داشت گریه می کرد گفت: " بال بالی گفت...که روی درخت...بلوط...متولد...شده...من تا به حال...درخت بلوط...را ندیده ام..."

    در حقیقت او هیچ پاسخ درستی به هیچ یک از سوالات برنامه ریزی شده ، نداد.

    دیگر بازوانش را بلند نکرد و پایش را هم بر زمین نکوبید ، حتی دیگر با چشم نارنجی رنگش چشمک هم نزد.

    ملافه ی بزرگ و سفیدی آوردند و آدم آهنی را با آن پوشاندند. روی ملافه اعلان بزرگی زده شد که روی آن نوشته شده بود: " خراب است. "

    زیر آن ملافه ی سفید که درست مثل کفن بود ، آدم آهنی ساکت بود. ولی شب ، وقتی باد از بیرون به داخل سالن نمایشگاه می وزید و با خود رایحه ی گل های

    درخت بلوط و صدای خش خش برگ هایش را می آورد ، صدای شکسته و آهسته ای از زیر ملافه ی سفید می آمد.

    به نظر می رسید که کسی چیزی یاد می گیرد و دائم میگو ید: " بال بالی...بلوط...به او آسیب رسید. "
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    360
    بالا