دستم به سمت دستگیره اش به حرکت رفت...دستگیره رو به سمت پایین کشیدم...
در با تقه ای کوچیک باز شد....
تاریک تاریک بود...و تنها روشنایی داخل نور اباژوری بود که روزنه باریکی به داخل راهرو خط انداخته بود..
لبامو روی هم فشردم تا از شدت استرسم کم بشه....
قدم اول رو به داخل اتاق برداشتم....
گامهای کوچیکم در نهایت منو وسط اتاق هدایت کردند...
نگاه سرسری به اطرافم انداختم که تاچشم کار میکرد نقش و نگار های عجیبی بود که با کاغذ دیواری قهوه ای رنگی اتاق رو پوشونده بود...
چشمم به تاریکی عادت کرده بود...متوجه تختی شدم که پرت ترین نقطه قرار داشت... یه تخت دو نفره شاهانه... مشکی رنگ.. تیره ی تیره...حتی لحاف هم مشکی خالص بود!
یه تختی که جسم کوچیکِ روش ضربان قلبم رو به دور صد هزار یا شاید بیشتر رسوند
شعله شب|
در با تقه ای کوچیک باز شد....
تاریک تاریک بود...و تنها روشنایی داخل نور اباژوری بود که روزنه باریکی به داخل راهرو خط انداخته بود..
لبامو روی هم فشردم تا از شدت استرسم کم بشه....
قدم اول رو به داخل اتاق برداشتم....
گامهای کوچیکم در نهایت منو وسط اتاق هدایت کردند...
نگاه سرسری به اطرافم انداختم که تاچشم کار میکرد نقش و نگار های عجیبی بود که با کاغذ دیواری قهوه ای رنگی اتاق رو پوشونده بود...
چشمم به تاریکی عادت کرده بود...متوجه تختی شدم که پرت ترین نقطه قرار داشت... یه تخت دو نفره شاهانه... مشکی رنگ.. تیره ی تیره...حتی لحاف هم مشکی خالص بود!
یه تختی که جسم کوچیکِ روش ضربان قلبم رو به دور صد هزار یا شاید بیشتر رسوند
شعله شب|