♥■□●○• ماندگارهای رمان های نگاه دانلود •○●□■♥

  • شروع کننده موضوع _sheida_
  • بازدیدها 3,572
  • پاسخ ها 48
  • تاریخ شروع

Miss Farnoosh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/06/15
ارسالی ها
550
امتیاز واکنش
3,602
امتیاز
471
محل سکونت
دنیای خیال بافی ها ♡
دستم به سمت دستگیره اش به حرکت رفت...دستگیره رو به سمت پایین کشیدم...
در با تقه ای کوچیک باز شد....
تاریک تاریک بود...و تنها روشنایی داخل نور اباژوری بود که روزنه باریکی به داخل راهرو خط انداخته بود..
لبامو روی هم فشردم تا از شدت استرسم کم بشه....
قدم اول رو به داخل اتاق برداشتم....
گامهای کوچیکم در نهایت منو وسط اتاق هدایت کردند...
نگاه سرسری به اطرافم انداختم که تاچشم کار میکرد نقش و نگار های عجیبی بود که با کاغذ دیواری قهوه ای رنگی اتاق رو پوشونده بود...
چشمم به تاریکی عادت کرده بود...متوجه تختی شدم که پرت ترین نقطه قرار داشت... یه تخت دو نفره شاهانه... مشکی رنگ.. تیره ی تیره...حتی لحاف هم مشکی خالص بود!
یه تختی که جسم کوچیکِ روش ضربان قلبم رو به دور صد هزار یا شاید بیشتر رسوند





شعله شب|
 
  • پیشنهادات
  • _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    تیرداد : ترانه... ترانه... وایسا... رفته ...
    راست می گوید...
    رفته...
    هیچ وقت هم نمی آید ...
    داریوش هم می داند نمی آید :
    (( اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد ...
    تا قیامت دل من گریه می خواد ...))


    ( رمان ترانه های بی کسی | Judy )
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    روبروی در بودم که به شدت نفس نفس میزدم برای منظم شدن ریتم نفسهام روی زانوهام خم شدم و چند تا نفس عمیق کشیدم.اما به جای اینکه در رو باز کنم مسیرمو به سمت یکی از الاچیق ها تغییر دادم. دسته به تنه چوبی الاچیق کشیدم و لبخندی روی لبام نقش بست. کیف رو کنارم گذاشتم و تو جام چرخی زدم ،صدای جیک جیک گنجشک ها تو یه روز بهاری و یه هوای عالی حس زندگی و خوشی رو توی رگهام به جریان در می اورد. دوست داشتم یکبار دیگه به کودکیم برگردم.همون روزایی که غرور و تلخی برات بی معنی ترین چیز محسوب میشه.روزایی که بی منت به همه عشق و محبت میدی و بازتاب دوست داشتنی ای ازشون پس میگیری.​
    دیالوگی توی سرم تکرار شد،​
    «ترانه دستت رو مستقیم بگیر»​
    ترانه ات میشوم| miss farnoosh​
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    دو تا اهــم بلند بالایی کردم دستی به شال مشکی کشیدم و نیشمو مثل این سکته ای ها تا جاییکه توان داشتم باز کردم: چیــزه خــوبـی شــمـا؟
    باراد با همون اخم گفت :
    باراد- شما بهتری انگار
    منم که اصلاااا..... انگار نه انگار به روی خودم نیاوردم پرو پرو گفتم:مگه میشه بیام پیش اقا جون و بد باشم؟​
    یه تای ابروشو بالا انداخت پوزخند غرور امیزی زد و در حالیکه از کنارم رد میشد دستاشو تو جیباش گذاشت: از ادا اطوارات کاملا مشخص بود

    ترانه ات میشوم | miss farnoosh​
     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    من هم شیطون میشوم و میگویم :" کجا ؟ کجا ؟ کجا ؟ "
    او هم با شیطنت ادای خنده جادوگرها را در می آورد و میگوید :" یوها ها ها ها....."
    من می خندم. او بلند تر می گوید. باز هم میخندم و او باز هم بلند تر ادا در می آورد و صدای در از تلفن می آید و صدای مردی که می گفت :" شجاع نیا چه خبرته؟؟ ساختمونو گذاشتی رو سرت!!!!"
    علیرضا هم می گوید :" ببخشید!!!!!خیلی صدا می اومد؟؟؟" مرد می خندد و با زهم صدای در....
    من می گویم :" بسه! مرد که نباس انقد جلف باشه . باس جذبه داشته باشه تا به خانومش هرچی میگه ، خانومش بگه : چشم!!! بگه: آقامون گفته!!!!"


    ( چشم های برادرم | Judy )
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    دست به کمر مقابلم وایساد:​
    -همه این بدبختیا بخاطر توئه...فهمیدی؟؟فقط و فقط بخاطر تو!​
    اولش هنگ کردم...به من مربوطه؟؟به من چه مربوطه!؟​
    اخم کردم: شرمنده... کف دستمو بو نکرده بودم جنابعالی هم قراره اویزون ما باشی!​
    جواب نداد و فکشو بهم سایید... از ذهنم عبور کرد بهتره حالا که موقعیتش پیش اومده بهش تلنگری بزنم تا حداقل این بار رو با خوبی بگذرونیم​
    -لطف کن بی دلیل منو مقصر ندون...زورت که نکرده بودن..خداروشکر زبون داشتی..میخواستی همون موقع به بابایی بگی من اینکاره نیستم...پوزخندی زدم:​
    -البته از ادم لالی مثل تو بعیده!​
    راهمو کشیدم که برم که سریع بازومو کشید:​
    باراد- مثل بچه ادم همین حالا میری سر نقشت ..مثل ادم میفهمی؟ ..ادم!!!...انقدرم به پرو پای من نپیچ...نپیچ..(این بار داد زد) نپیــــچ تــــرانه

    ترانه ات میشوم |
     

    *Laya*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/24
    ارسالی ها
    1,220
    امتیاز واکنش
    3,617
    امتیاز
    559
    سن
    28
    محل سکونت
    همین حوالی
    بعد رو به اون مردا که داشتم شروینو میزدن کفت:کافیه
    اونا کنار رفتن شروین هنوز به خودش از دردمی پیچید...
    حالا دیگه بدنم آزاد بود...رفتم سمتش سرشو رو پاهام گذاشتم..
    نالیدم:شروین عزیزم چشماتو باز کن ببین ترنمت اینجاست...
    شروینم...شروین ایکاش نمیومدی ایکاش نمیدیدم اینجور افتادی...شکستم شروینم سخته سخته اینجور دیدنت..کم آواردم..چشاتو باز کن ترنمتو ببین...
    آروم چشماشو باز گرد....
    دستمو رو چشماش کشیدم...خواست چیزی بگه اما نتونست فقط لباش تکون خوردن...
    صورتش خونی بود....



    رمان ترنم...لعیا
     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    دندان هایم روی هم کوبیده میشد . از ترس سقوط چشمانم را بستم و دستم را به میز زدم ; در جست و جوی یک تکیه گاه ; تکیه گاهی مانند علیرضای عزیزم ... اما نمی یافتم و دستم میخورد به گلدانی که چند ثانیه بعد صدای شکستنش ناقوس بیهوشی مرا بانگ میزند

    ( چشم های برادرم | Judy)
     

    *Laya*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/24
    ارسالی ها
    1,220
    امتیاز واکنش
    3,617
    امتیاز
    559
    سن
    28
    محل سکونت
    همین حوالی
    سرمیز شام بودیم که شیرین روبه شروین گفت:راستی داداشی ماشینت کو؟
    بیتا غذا پریدتو گلوش یه لیوان آب دادم بهش زیرلب بهش گفتم:خره ضایع بازی در نیار دیگه
    شروین نگاهی به ماکرد و گفت:تو تهرانه دست کسی امانته.
    من:آقاشروین ،شیرین جون میگن ماشینتون شکل ماشینیه که تو حیاطه درسته؟
    شروین خنده ای کرد و سرشو تکون داد که یعنی خر خودتی
    من:خوب پس باید تغیراتی تیه این ماشین بدم تا یادماشینتون نندازه شمارو ها؟؟؟؟؟
    شروین یه دفعه سرشو آوارد بالا وگفت:چــــــــی؟؟؟؟؟؟؟؟
    منو بیتا خندمون گرفته بود اما بقیه با تعجب به شروین نگاه میکردن.
    من:بله درست شنیدید خب چیه دوس دارم....بیتا نتونس جلو خندشو بگیره و کلی خندید.
    شروین:شما خیلی......لا اله الله
    مادر شروین:اوا شروین مادرررررر
    مامان:ترنم جان بسه دیگه
    دیگه حرفی نزدیم اما منو بیتا آروم خنده میکردیم


    رمان ترنم...لعیا
     

    Miss Farnoosh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/15
    ارسالی ها
    550
    امتیاز واکنش
    3,602
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    دنیای خیال بافی ها ♡
    یادته وقتی باهم میرفتیم بیرون عاشق این بودی که من برات اهنگ بخونم؟! بعدش تو از ته دلت قهقهه میزدی؟! منم عاشق خنده هات بودم ..هنوزم هستم .. ولی دیدن دوباره خنده هات برام شده ارزو ..شده رویا .. دوست داری الانم برات یه اهنگ بخونم و تو بیدار شی بهم بخندی بگی دیوونه؟!گوش میدی؟باشه عزیزم..برات میخونم ..فقط معذرت میخوام که صدام خش داره ..ببخشید اگه نپسندیدی ..چون صدام یکم میلرزه ..ولی اگه تو چشماتو باز کنی قول میدم هیچ وقت نلرزه .. به خدا قول میدم .. فقط تو یه علامت از خودت نشون بده ..فقط به این دنیا برگرد .. باشه ..باشه گلم..الان میخونم..:
    -نمیشه راحت حتی یه ساعت دووم بیارم ..
    تنهات نذاشتم هرچی که داشتم دست تو دادم
    دیگه بریدم ..تو رو ندیدیم برس به دادم
    برگرد و بذاردوباره چشام تو چشای وا شه ..
    برگرد و نذار بدون تو زندگیم از هم بپاشه
    برگرد وبگو تو هم مثل من به کسی دل نبستی
    برگرد و بگو هستی ..
    وقتی ازم دوری نگرانت میشم،بخدا اینجوری نگرانت میشم
    از شبی که رفتی دلمو خون کردی ،خودتم میدونی میتونی برگردی
    برگرد و بذار دوباره چشام تو چشای تو .......
    دیگه نتونستم .. سرم و به دستم تکیه دادم.. سخت بود..خیلی سخت..از مرگ تدریجی هم سخت تر بود .. زندگی من داشت نابود می شد ..داشتم فنا میشدم .. تا اینجاشم خیلی خودمو کنترل کردم ولی دیگه نتونستم..دیدن اینکه عزیز من..همه وجودم روی یه تخت بی جون افتاده و توان انجام هیچ کاری رو نداره به جونم اتیش میزد.اینکه مدتهاست چشمای قهوه ایشو باز نکرده و یه بارم صدام نکرده منو به حد جنون میرسوند ..
    برخاک احساس قدم میگذارم | miss farnoosh
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا