♥■□●○• ماندگارهای رمان های نگاه دانلود •○●□■♥

  • شروع کننده موضوع _sheida_
  • بازدیدها 3,573
  • پاسخ ها 48
  • تاریخ شروع

کوچولو ی تنها

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
305
امتیاز واکنش
1,621
امتیاز
361
محل سکونت
Ahwaz
:_ به به چه عجب زیبای خفته بلاخره بیدار شدن..اصلا نمیشناختمش.._شما؟لبخندی زد و گفت:_ دکتر تو.._ دکتر من؟ اصلا اینجا کجاس؟لبخندش محو شد و گفت :_ تو حالت بد شده بود و آوردنت اینجا.. یادت نمیاد؟_نه فقط میدونم سرم خورده بود به پله ها_آها


رمان زندان بان
 
  • پیشنهادات
  • کوچولو ی تنها

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    1,621
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    Ahwaz
    _ ستاره جونم؟ میدونی دلم برات تنگ شده؟عمه ستاره :_ منم همینطور عزیزم چند ساله دیدنت برام شده آرزو.سفت تر بغلم کرد و گفتم:_ کجا بودی؟ چرا دیگه نیومدی پیشمون...آروم خودشو ازم جدا کرد صورتش خیس بود. دستی به صورتش کشید و گفتم: چرا صورتت خیسه؟ چرا گریه میکنی؟عمه ستاره_ اشک شوقه عزیزم..


    رمان زندان بان
     

    کوچولو ی تنها

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    1,621
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    Ahwaz
    علی:_ فرهود بهت توضیح میدمدادی سرش کشیدم و گفتم:_من از تو توضیح خواستم؟؟ دیگه چیو میخوایی توضیح بدی ؟ اینکه بهم خــ ـیانـت کردی؟ گمشو اونور ..تا خواستم دوباره بهش حمله ور شم علی جلومو گرفت توی این فاصله از وقت استفادهکرد با کمک خاله و از پله ها رفت بالا. علی رو هل دادم و افتاد زمین و خودمو به پله رسوندم تا قبل از اینکه بتونه بره تو اتاق بازوشو گرفتم....خاله :_ تورو خدا فرهود جان .. با این دختر این کارو نکن .. بزار واست توضیح بدیم ..با داد بلندی گفتم :_ دیگه چیو میخواین توضیح بدین ؟؟؟




    رمان زندان بان
     

    کوچولو ی تنها

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    305
    امتیاز واکنش
    1,621
    امتیاز
    361
    محل سکونت
    Ahwaz
    فرهود:_ زود قضاوت نکنم ؟؟؟؟ 10 سال بس نیست؟؟؟؟ این همه سال تنهایی عذاب کشیدم .. حرفا و توضیحای شما زندگیمو به من برمیگردونه؟؟؟؟ نهههه نمیکنه .. پس بزار کاریو بکنم که میخوام ..خاله :_ ولی تو داری اشتباه میکنی .. شاید 10 سال زندگیتو بر نگردونه ولی این نفرت الکی رو از دلت بیرون میکنه ..

    رمان زندان بان
     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    وارد حیاط شدم ، صدای داد و فریاد رو از داخل خونه به وضوح میشد شنید ، وحشت کردم ،صدا خیلی آشنا بود !
    بعد از فشار اوردن به سرم که داشت از درد میترکید ...وای امکان نداره !خودش بود،صدای اون لعنتیه...!
    خودمو انداختم تو خونه .بهراد راد بود ، بابام بود....
    آریا زیر دستاش داشت جون میداد ، تا منو دید اومد سمتم . نمی دونم آریا چه جوری با اون همه ضربه هایی که خورده بود بلند شد و اومد جلوم تا نزدیکم نشه.
    آریا عربده کشید


    رمان زندگی نامعلوم من
     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    زمانی که نوزاد بودم و کلامی را از کلام دیگر تشخیص نمی دادم ، با وجود همه مشغله های کاری اش به من آموخت تا بگویم:(("مامان ، بابا"))
    زمانی که نمی توانستم حتی کوچکترین خواسته ام را بر طرف کنم ،من را روی زمین می گذاشت تا چهار دست و پا بروم.
    زمانی که ظهر ، خسته از سر کار باز می گشت ، به سویش میرفتم و میگفتم :((بابا!بابا!))
    و او با وجود تمام خستگی هایش مرا در آغـ*ـوش می گرفت و چند دور ، دور خودش می چرخاندو به بالا و پایین پرتاب می کرد و من می خندیدم و لثه های بدون دندون من نمایان می شد و چهره خندان او را خندان تر جلوه میداد و میگفت :((بی دندون!))
    وقتی مشغول روزنامه خواندن بود، با دیدن من روزنامه اش را رها می کرد و به سمتم می آمد و دستانم را میگرفت و آرام ، آرام را هم میبرد تا راه رفتن بیاموزیم . وقتی به پارک می رفتم ،من را روی تاب می گذشت و برایم شعر تاب تاب عباسی می خواند و من چقدر ذوق می کردم که قرار است در بغـ*ـل او بیوفتم .وقتی از او خواهش میکردم ، من را هم با خودش به اداره ببرد ، میپذیرفت و من را به همه همکارانش نشان می داد و به من کاغذ باطله می داد تا روی آن پشت میز کارش نقاشی بکشم.
    وقتی به بازار می رفتیم و من خسته می شدم ، من را بغـ*ـل می کرد و به او می گفتم :((کتت خاکی شد بابایی!))
    می گفت :((فدای سرت یکی یدونم)) و موهایم را نوازش میکرد و رویشان را می بوسید.
    وقتی برق ها می رفت و من در اتاقم بودم ، میگفت :((نترس الان میام پیشت !))
    وقتی از او اجازه می گرفتم که برای بازی به بیرون بروم ، چشمانش را به نشانه رضایت یکبار باز و بسته می کرد و میگفت:(("باشه !اما تا صدای اذان را شنیدی خانه باش"))
    وقتی که من بی هوا لباسش را با اتو میسوزاندم ، با مهربانی میگفت :((اشکالی نداره ، پیش میاد))
    وقتی سر سفره دستم به آب میخورد با لبخند میگفت :((اشکالی نداره، آب روشنی است!))
    وقتی نمره ریاضی ام بد میشد و می ترسیدم از سرزنشهای مادر;یوانشکی به او میگفتم و او هم چشمکی حواله ام میکرد و با لحن بامزه ای میگفت :((چه کنیم دیگه ، یه صحرا که بیشتر نداریم!))
    حالا امروز روز پدر است جعبه کادوپیچ شده را پیش رویش میگذارم ; گونه اش را می بوسم و میگویم :
    (("دوستت دارم بابای مهربونم"))
    آری ; تنها پدرم بود که به من ثابت کرد فرشته ها هم می توانند مرد باشند:)
    رمان زندگی نامعلوم من
     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    لطفا فقط ماندگارهای نویسنده های اعضای انجمنو بزارید ...

    ادم ها رو نمیشه عوض کرد ولی میشه توقع هاتو نابود کنی ،با وجود تموم سختی های این کار.


    رمان زندگی نامعلوم من
     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    آنقدر تنهایی که نمیدانی
    آنقدر بی کسی که جز سایه ات کسی را نداری
    کسی را نداری که به شانه اش تکیه کنی
    تمام زندگی ات در تنهایی خلاصه است
    تنهایی و غم دست از سرت برنمیدارند
    میدانی ؟؟
    این زندگی است
    زندگی که هیچوقت روی خوش به تو نشان نداده است
    باید مانند شمع بسوزی
    چون
    این قانون بازی است


    رمان راه رهایی
     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    اشکان : رها خانم چراچیزی نمیگه ؟؟؟!!
    رها : چ بگم خووو؟؟!!
    صورتشو جلو آورد و پیشونیمو بوسید
    اشکان : بگو دوست دارم

    رمان راه رهایی
     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    یاینسم که تا اشکان اونجوری دید گریه میکرد و باباشو صدا میزد​
    اشکان بی جون گفت​
    اشکان : جـ.....جانـ....جانم.....​
    یاسین از بغلم اوم بیرون و کنار اشکان نشست و دستشو گرفت و با هق هق گفت​
    یاسین : بـ....با....بابایی...نرو....باباااااا...بابا...جو...نم​
    اشکان لبخند بی جونی زد و گفت​
    اشکان : یـ....یا...یاسین...بـ....با....بابایی....مو.....موا...مواظب .... ما...مامانت....باش....موا...ظب خو....دت ...هم ...باش ....دوست....دارم...بابایی​
    با ترس و برریده بریده گفتم​
    رها : ا...اشکان.....اشکان جون من......اَکان جون رها...نریا.....ترو جون من.....من تنها با یاسین چیکار کنم ؟؟...اشکااان میترسممممم​
    با جیغ اسمشو صدا زدم​
    رها : اشکـــــــــــــــــــــااااااان​
    اشکان با جون کندن دستمو گرفت و گفت​
    اشکان : رها.....دیگه....دیگه فرصتی ....نیس......فرار ...کنین.....اون ...دوتا.....بیهوشن...تتا ...به هوش بیان.....شما...از...اینجا...برین...​
    با گریه گفتم​
    رها : نه نه نه......ما بدون تو جایی نمیریم.....​
    اشکان : برین....از خودتو ....یاسینم....مواظبت کن....شما...تنها ...کسای...منین....و....هستین....حتی....اگه برم.....برو...رها....دو....دوست دارم...​
    منم گفتم​
    رها : منم دوست دارم​
    لبخند بی جونی زد و چشماش بسته شد​


    رمان راه رهایی
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا