:_ به به چه عجب زیبای خفته بلاخره بیدار شدن..اصلا نمیشناختمش.._شما؟لبخندی زد و گفت:_ دکتر تو.._ دکتر من؟ اصلا اینجا کجاس؟لبخندش محو شد و گفت :_ تو حالت بد شده بود و آوردنت اینجا.. یادت نمیاد؟_نه فقط میدونم سرم خورده بود به پله ها_آها
علی:_ فرهود بهت توضیح میدمدادی سرش کشیدم و گفتم:_من از تو توضیح خواستم؟؟ دیگه چیو میخوایی توضیح بدی ؟ اینکه بهم خــ ـیانـت کردی؟ گمشو اونور ..تا خواستم دوباره بهش حمله ور شم علی جلومو گرفت توی این فاصله از وقت استفادهکرد با کمک خاله و از پله ها رفت بالا. علی رو هل دادم و افتاد زمین و خودمو به پله رسوندم تا قبل از اینکه بتونه بره تو اتاق بازوشو گرفتم....خاله :_ تورو خدا فرهود جان .. با این دختر این کارو نکن .. بزار واست توضیح بدیم ..با داد بلندی گفتم :_ دیگه چیو میخواین توضیح بدین ؟؟؟
فرهود:_ زود قضاوت نکنم ؟؟؟؟ 10 سال بس نیست؟؟؟؟ این همه سال تنهایی عذاب کشیدم .. حرفا و توضیحای شما زندگیمو به من برمیگردونه؟؟؟؟ نهههه نمیکنه .. پس بزار کاریو بکنم که میخوام ..خاله :_ ولی تو داری اشتباه میکنی .. شاید 10 سال زندگیتو بر نگردونه ولی این نفرت الکی رو از دلت بیرون میکنه ..
زمانی که نوزاد بودم و کلامی را از کلام دیگر تشخیص نمی دادم ، با وجود همه مشغله های کاری اش به من آموخت تا بگویم:(("مامان ، بابا"))
زمانی که نمی توانستم حتی کوچکترین خواسته ام را بر طرف کنم ،من را روی زمین می گذاشت تا چهار دست و پا بروم.
زمانی که ظهر ، خسته از سر کار باز می گشت ، به سویش میرفتم و میگفتم :((بابا!بابا!))
و او با وجود تمام خستگی هایش مرا در آغـ*ـوش می گرفت و چند دور ، دور خودش می چرخاندو به بالا و پایین پرتاب می کرد و من می خندیدم و لثه های بدون دندون من نمایان می شد و چهره خندان او را خندان تر جلوه میداد و میگفت :((بی دندون!))
وقتی مشغول روزنامه خواندن بود، با دیدن من روزنامه اش را رها می کرد و به سمتم می آمد و دستانم را میگرفت و آرام ، آرام را هم میبرد تا راه رفتن بیاموزیم . وقتی به پارک می رفتم ،من را روی تاب می گذشت و برایم شعر تاب تاب عباسی می خواند و من چقدر ذوق می کردم که قرار است در بغـ*ـل او بیوفتم .وقتی از او خواهش میکردم ، من را هم با خودش به اداره ببرد ، میپذیرفت و من را به همه همکارانش نشان می داد و به من کاغذ باطله می داد تا روی آن پشت میز کارش نقاشی بکشم.
وقتی به بازار می رفتیم و من خسته می شدم ، من را بغـ*ـل می کرد و به او می گفتم :((کتت خاکی شد بابایی!))
می گفت :((فدای سرت یکی یدونم)) و موهایم را نوازش میکرد و رویشان را می بوسید.
وقتی برق ها می رفت و من در اتاقم بودم ، میگفت :((نترس الان میام پیشت !))
وقتی از او اجازه می گرفتم که برای بازی به بیرون بروم ، چشمانش را به نشانه رضایت یکبار باز و بسته می کرد و میگفت:(("باشه !اما تا صدای اذان را شنیدی خانه باش"))
وقتی که من بی هوا لباسش را با اتو میسوزاندم ، با مهربانی میگفت :((اشکالی نداره ، پیش میاد))
وقتی سر سفره دستم به آب میخورد با لبخند میگفت :((اشکالی نداره، آب روشنی است!))
وقتی نمره ریاضی ام بد میشد و می ترسیدم از سرزنشهای مادر;یوانشکی به او میگفتم و او هم چشمکی حواله ام میکرد و با لحن بامزه ای میگفت :((چه کنیم دیگه ، یه صحرا که بیشتر نداریم!))
حالا امروز روز پدر است جعبه کادوپیچ شده را پیش رویش میگذارم ; گونه اش را می بوسم و میگویم :
(("دوستت دارم بابای مهربونم"))
آری ; تنها پدرم بود که به من ثابت کرد فرشته ها هم می توانند مرد باشند:)
آنقدر تنهایی که نمیدانی
آنقدر بی کسی که جز سایه ات کسی را نداری
کسی را نداری که به شانه اش تکیه کنی
تمام زندگی ات در تنهایی خلاصه است
تنهایی و غم دست از سرت برنمیدارند
میدانی ؟؟
این زندگی است
زندگی که هیچوقت روی خوش به تو نشان نداده است
باید مانند شمع بسوزی
چون
این قانون بازی است