♥■□●○• ماندگارهای رمان های نگاه دانلود •○●□■♥

  • شروع کننده موضوع _sheida_
  • بازدیدها 3,574
  • پاسخ ها 48
  • تاریخ شروع

_sheida_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/13
ارسالی ها
1,245
امتیاز واکنش
4,606
امتیاز
516
میدویدم و صدای تیراندازی
میدویدم و صدای گریه ام
میدویدم و صدای هق هقام
میدویدم وصدای جیغای یاسین
میدویدم و نفرینم به این زندگی
میدویدم و تاسف به بخت بدم
میدویدم و ناراحتی برای تنهایی همیشگیم.......

رمان راه رهایی
 
  • پیشنهادات
  • _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    یاسین : چلا باباییی نمیاد.....چلا نمیاد مالو از اینجا ببله ؟؟؟......بابا مگه نمیدفت تهنا بیرون نرید....پس کوشش
    سفت به خودم فشردمش و اشکام رو گونه ام مسابقه گذاشته بودن ، خدا خوشبختیم فقط 5 سال بود ؟؟؟؟ آره خدا؟؟؟ بوسیدمش و گفتم
    رها : ولی...ولی بابا نمیتونه بیاد ....دیگه نمیتونه بیاد پبشمون....
    با تعجب گفت
    یاسین : چلا ؟؟؟
    با دستم آسمونو نشونش دادم و گفتم
    رها : اونجا رو ببین.....بابا اونجاس....پیشه خدا.....
    با حسرت به آسمون نگاه کرد و گفت
    یاسین : خوش به حاله بابا.....لفته پیشه ستاره ها .....
    گریه کردم و گفتم
    رها : آره....خوش به حالش
    یاسین : بابا مالو یادش لفته ؟؟؟
    دستمو رو قلبم گذاشتم و گتفم
    رها : نه....بابا اینجاس....تو قلبمون.....بابا همیشه به یادمونه.....همیشه...

    رمان راه رهایی
     

    _._

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/16
    ارسالی ها
    223
    امتیاز واکنش
    5,393
    امتیاز
    506
    "از یه جایی به بعد...وقتی آهنگات تکراری شدنو تو بی توجه به تکراری بودنشون مثل دفعه ی اول بهشون گوش کردی...دیگه آدم سابق نیستی..."
    ***
    نمیدونم آهنگ چند بار تکرار شد...

    نمیدونم کی بارون گرفت...
    نمیدونم چرا ولی...یه چیزی تو خاطراتم به قفسه ی سینم فشار میاورد...
    یه چیزی که نمیدونستم چیه!
    بغض؟!نگرانی؟!یا...
    اگه شمیم موبایلش خراب نبود میتونست آرومم کنه!
    بودن شمیم واسم مثه معجزه بود...چقدر مدیونش بودمو فقط خدا میدونست...


    رمان جرقه!انفجار!و...عشق!
     
    آخرین ویرایش:

    _._

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/16
    ارسالی ها
    223
    امتیاز واکنش
    5,393
    امتیاز
    506
    بی خیال فکر و خیال شدمو با یه لبخند که البته زیادم شبیه لبخند نبود از ماشینم پیاده شدمو به سمتشون رفتم...
    "من؟!...در بدترین شرایط هم لبخند میزنم...چون کسانی را دارم که میخندانندم زمانی...که حتی نمیخواهم لبخند بزنم..."






    رمان جرقه!انفجار!و...عشق!
     

    _._

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/16
    ارسالی ها
    223
    امتیاز واکنش
    5,393
    امتیاز
    506
    خسته ام از تظاهر...
    تظاهر به خوب بودن...
    به اینکه همه چیز عالی است...
    من؟!
    یک جرقه میخواهم...
    من یک جرقه میخواهم از جنس خاص...
    از جنس آرامش...
    تا انفجاری رخ دهد...
    شاید که قفل صندوقچه ی دلم بشکند...
    و دلم بیرون بریزد تمام نگفته هایش را...
    درد هایش را...
    راز هایش را...
    من یک جرقه میخواهم...شاید از جنس[عشق]




    رمان جرقه!انفجار!و...عشق!
     

    _._

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/16
    ارسالی ها
    223
    امتیاز واکنش
    5,393
    امتیاز
    506
    قسمت های ماندگار رمان :

    ..پابه جایی گذاشتم که کاش نمیگذاشتم!کاش...حداقل
    اون روز...با اون خبر نمیزاشتم!
    "آنقدر دلم از رفتنت بد شکست که نمیدانم!وفتی بیایی کدام تکه اش خوشحال میشود؟"


    *********


    "بی معرفتی که شاخ و دم ندارد!همین که من میان خاطراتت گمم و تو با لبخند در خوابی،بزرگترین بی معرفتی دنیاست!"

    *********

    "من دخترم!شاید گاهی اوقات بهانه گیرم،شاید گیجم،شاید شیطنت هایم زیاد است...
    اما یک روز کسی پیدا میشود که در میان تمام شیطنت هایم،برایش،خانمی میکنم"


    ********

    "نمیدانی!خاطره هایت با من چه میکند،که تنها از فکر به آنها هم میخندم...
    درست زمانی که نمیخواهم حتی لبخند بزنم"


    ********

    "بغض میکنم،اما لبخند میزنم...
    دیگر ماهر شده ام...من در حال فروپاشی هم،لبخند میزنم...
    من ماهر شده ام"


    *******

    چقدر زود اروم میشد اون همه شیطنتاش!!
    نمیدونم چرا غم چشماشو نمیفهمیدم یه جورایی سعی داشت پشت غرور اون غمو پنهون کنه...اما...چرا؟!


    *******

    هنوزم سرم یکم درد داشت...هنوزم کلمه ی تصادف تو ذهنم بود...
    اما...
    مهسا میگفت تو از اون جاده فرار میکنی...
    ملیسا اما میگفت بجنگ...نزار خاطراتت عذابت بدن!
    و من فقط درگیر این بودم که تو این جاده مگه چی شده؟
    کدوم خاطره؟
    یعنی یه تصادف؟اما...کی؟کِی؟





    رمان جرقه!انفجار!و...عشق!
     

    _._

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/16
    ارسالی ها
    223
    امتیاز واکنش
    5,393
    امتیاز
    506
    -" آنـا "
    هر جا رو نگاه میکردم نمیدونستم صدا از کدوم طرفه ، همه جا فقط سیاهی بود و سیاهی ! با ترس و لرز قدم بر میداشتم ، میترسیدم توی دره سقوط کنم ، یا داخل چاهی بیفتم . صدای خنده های چندش اور بلند شد ، اون صدا همچنان اسم منو صدا میزد !
    -" ااره انـا نزدیک تر بیا "
    نمیخواستم به حرفای اون صدا عمل کنم یا اصلا بهش توجهی کنم ; اما نمیشد ، نمیتونستم ، تک تک سلولای بدنم به سمت صدا میرفتن !
    صدا منو میکشید ، مثل طنابی که به دست و پام بسته شده بود ، سعی در کشیدن من داشت و من همچنان سعی میکردم خلاف جهت صدا حرکت کنم ، انگار که صدا آب بود و من ماهی ای که میخواست خلاف جهت اب شنا کنه!
    روی زمین افتادم ; جیغ زدم ، طوری که حس کردم حنجرم زخمی شده T اما صدام ، نه صدام در نمیومد ، و هچنان اون صدا منو میکشید !
    جیغ هایی به گوشم میرسید که ناشی از سقوط بود ! دلم به حال افرادی که داشتن سقوط میکردن سوخت ، اما چند دقیقه بعد خودمم به اون افراد سقوط کرده پیوستم ..




    رمان من مردوک پسر
     

    _._

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/16
    ارسالی ها
    223
    امتیاز واکنش
    5,393
    امتیاز
    506
    -" آنا بیا ، بیا جلو تر ، نترس فقط میخوام این منظره رو ببینی !"
    با ترس ولرز قدم بر میداشتم ، اینجا برام اصلا اشنا نبود ، بلکه ترسناک بود ! هیچ صدایی نبود جز صدای زجه زدن ، صدای گریه کردن ، صدای خواهش ! فریاد های "اشتباه کردم "!
    -"پایین رو نگاه کن آنالیا موسوی "
    اروم پایین دره رو نگاه کردم ! جییغ کشیدم !
    -نـــه !!
    - آنا پاشو ، انا !
    نشستم ، میلرزیدم ، کل بدنم میلرزید !
    زدم زیر گریه ! انجلیا هم کم مونده بود گریه کنه !
    -آنا چی شدی یهو ؟؟ انا خوبی گلم ! انا تورو به خدا حرف بزن !
    - انی حالم خوب نیست ! من ..من..
    و دوباره هق هق و گریه از به یاد اوریه اون خواب لعنتی ! خوابی که تو اون مردم زجر میکشیدن و سعی میکردن از مواد مذاب و اتش و شلاق دور شن ! اما نمیشد ! خوابی که مردم چشمای کنده شدشون رو تو دستاشون نگه داشته بودن ! سرهای که قطع میشد و خون از گردنشون فواره میزد و دوباره درست میشد و برای شکنجه ی بعدی اماده میشدن ! شلاق های اتشین و چماق های تیز ! زن ها و مردهای اویزون از مو و سر و دست !!
    از به یاد اوردن اون خواب تو بغـ*ـل انی گریه کردم ، اونقدر گریه کردم که خوابم برد و نفهمیدم چی شد !!




    رمان من مردوک پسر
     

    _._

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/16
    ارسالی ها
    223
    امتیاز واکنش
    5,393
    امتیاز
    506
    "بیا بغلم"
    به راستی چه سحر و جادویی ست در این دو کلمه ؟!
    که شنیدنش در اوج غم ها عجیب آدم را آرام میکند!
    آرام کن آرام ترین آرامش لحظه های طوفانیم........



    رمان زندگی نامعلوم من
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا