بسمه تعالی سلام. در این تاپیک قصاید از عراقی قرار میگیره. لطفا پست ارسال نکنید.
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2018/11/26 #1 بسمه تعالی سلام. در این تاپیک قصاید از عراقی قرار میگیره. لطفا پست ارسال نکنید.
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2018/11/26 #2 ای صبا جلوه ده گلستان را با نوا کن هزاردستان را بر کن از خواب چشم نرگس را تا نظاره کند گلستان را دامن غنچه را پر از زر کن تا دهد بلبل خوشالحان را گل خوی کرده را کنی گر یاد کند ایثار بر تو مرجان را ژاله از روی لاله دور مکن تا نسوزد ز شعله بستان را مفشان شبنم از سر سبزه به خضر بخش آب حیوان را تا معطر شود همه آفاق بگشائید زلف جانان را بهر تشویش خاطر ما را برفشان طرهٔ پریشان را سر زلف بتان به رقـ*ـص درآر تا فشانیم بر سرت جان را برقع از روی نیکویان به ربای تا ببینم ماه تابان را ور تماشای خلد خواهی کرد بطلب راه کوی جانان را بگذر از روضه قصد جامع کن تا ببینی ریاض رضوان را نرمکی طره از رخش وا کن بنگر آن آفتاب تابان را حسن رخسار یار را بنگر گر به صورت ندیدهای جان را مجلس وعظ واعظ اسلام حل کن مشکلات قرآن را اوست اوحد حمید احمد خلق کز جلالش نمود برهان را پیش تو ای صبا، چه گویم مدح گر توانی ادا کنی آن را برسان از کرم زمین بوسم ور توانی بگوی ایشان را خدمت ما بدو رسان و بگو کای فراموش کرده یاران را ای ربوده ز من دل و جان را وی به تاراج داده ایمان را در سر آن دو زلف کافر تو دل و دین رفت این مسلمان را چشم تو میکند خرابی و ما بر فلک میزنیم تاوان را گر خرابی همی کند چه عجب؟ خود همین عادت است مستان را مردم چشم تو سیه کارند وین نه بس نسبت است انسان را همه جایی تو را خوش است ولیک بی تو خوش نیست اهل ملتان را شاد کن آرزوی دلها را بزدای از صدور احزان را قصهٔ درد من بیا بشنو مینیابم، دریغ، درمان را باز سرگشتهام همی خواهد تا چه قصد است چرخ گردان را خواهدم دور کردن از یاران خود همین عادت است دوران را ما چه گویی، قضا چو چوگانی چه از آنجا که
ای صبا جلوه ده گلستان را با نوا کن هزاردستان را بر کن از خواب چشم نرگس را تا نظاره کند گلستان را دامن غنچه را پر از زر کن تا دهد بلبل خوشالحان را گل خوی کرده را کنی گر یاد کند ایثار بر تو مرجان را ژاله از روی لاله دور مکن تا نسوزد ز شعله بستان را مفشان شبنم از سر سبزه به خضر بخش آب حیوان را تا معطر شود همه آفاق بگشائید زلف جانان را بهر تشویش خاطر ما را برفشان طرهٔ پریشان را سر زلف بتان به رقـ*ـص درآر تا فشانیم بر سرت جان را برقع از روی نیکویان به ربای تا ببینم ماه تابان را ور تماشای خلد خواهی کرد بطلب راه کوی جانان را بگذر از روضه قصد جامع کن تا ببینی ریاض رضوان را نرمکی طره از رخش وا کن بنگر آن آفتاب تابان را حسن رخسار یار را بنگر گر به صورت ندیدهای جان را مجلس وعظ واعظ اسلام حل کن مشکلات قرآن را اوست اوحد حمید احمد خلق کز جلالش نمود برهان را پیش تو ای صبا، چه گویم مدح گر توانی ادا کنی آن را برسان از کرم زمین بوسم ور توانی بگوی ایشان را خدمت ما بدو رسان و بگو کای فراموش کرده یاران را ای ربوده ز من دل و جان را وی به تاراج داده ایمان را در سر آن دو زلف کافر تو دل و دین رفت این مسلمان را چشم تو میکند خرابی و ما بر فلک میزنیم تاوان را گر خرابی همی کند چه عجب؟ خود همین عادت است مستان را مردم چشم تو سیه کارند وین نه بس نسبت است انسان را همه جایی تو را خوش است ولیک بی تو خوش نیست اهل ملتان را شاد کن آرزوی دلها را بزدای از صدور احزان را قصهٔ درد من بیا بشنو مینیابم، دریغ، درمان را باز سرگشتهام همی خواهد تا چه قصد است چرخ گردان را خواهدم دور کردن از یاران خود همین عادت است دوران را ما چه گویی، قضا چو چوگانی چه از آنجا که
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2018/11/26 #3 لاح صباح الوصال در شموس القراب صاح قماری الطرب دار کئوس الشراب شاهد سرمست من دید مرا در خمـار داد ز لعل خودم در عقیق مذاب چهرهٔ زیبای او بـرده ز من صبر و هوش جام طرب زای او کرده نهادم خراب من ز جهان بیخبر، کرد دل من نظر دید جهانی دگر برتر ازین نه نقاب ساحت آن دلگشای روضهٔ آن جانفزای ذرهٔ آن آفتاب سایهٔ آن مهر ناب دل متحیر درو کینت جهانی عظیم جان متعجب درو کینت گشاد عجاب هاتف مشکل گشای گشت مرا رهنمای گفت بگویم تو را گر نکنی اضطراب عکس جمال قدیم نور بهای قدیر کرد جمال آشکار از تتق بیحجاب شعشعهٔ روی او کرد جهان مستنیر لخلخهٔ خوی او کرد جهان مستطاب نور جبینش به روز مشرق صبح یقین صبح ضمیرش به شب مطلع صد آفتاب دیدهٔ ادراک او ناظر احکام لوح چشم دل پاک او مشرق امالکتاب خاطر وقاد او کاشف اسرار غیب پرتو انوار او محرق نور حجاب از رغبوتش فراغ وز رهبوتش امان در ملکوتش خیم در جبروتش قباب در دم او تافته از دم عیسی نشان در دلش افروخته ز آتش موسی شهاب ساقی لطف قدم داده به جام کرم بهر دلش دم بدم از خم خلقت نوشید*نی کرده دو صد بحر نوش تا شده یکدم ز هوش باز شده در خروش سـ*ـینهٔ او کاب آب اصبح مستبشرا من سبحاتالجمال اشرق مستهترا من سطواتالقراب لاح من اسراره طلعت صبحالیقین راح بانواره ظلمت لیل ارتیاب راهبر اصفیا پیشرو اولیا هم کنف انبیا صاحب حق کامیاب شیخ شیوخ جهان قطب زمین و زمان غوث همه انس و جان معتق مالک رقاب ناشر علمالیقین کاشف عینالیقین واجد حقالیقین هادی مهدی خطاب مفضل فاضل پناه عالم عالم نواز مکمل کامل صفات عالی عالیجناب پرسی اگر در جهان کیست امامالامام؟ نشنوی از آسمان جز زکریا جواب نیستی ار مستحیل از پس آل رسول آمدی از حق یقین وحی بدو صد ک
لاح صباح الوصال در شموس القراب صاح قماری الطرب دار کئوس الشراب شاهد سرمست من دید مرا در خمـار داد ز لعل خودم در عقیق مذاب چهرهٔ زیبای او بـرده ز من صبر و هوش جام طرب زای او کرده نهادم خراب من ز جهان بیخبر، کرد دل من نظر دید جهانی دگر برتر ازین نه نقاب ساحت آن دلگشای روضهٔ آن جانفزای ذرهٔ آن آفتاب سایهٔ آن مهر ناب دل متحیر درو کینت جهانی عظیم جان متعجب درو کینت گشاد عجاب هاتف مشکل گشای گشت مرا رهنمای گفت بگویم تو را گر نکنی اضطراب عکس جمال قدیم نور بهای قدیر کرد جمال آشکار از تتق بیحجاب شعشعهٔ روی او کرد جهان مستنیر لخلخهٔ خوی او کرد جهان مستطاب نور جبینش به روز مشرق صبح یقین صبح ضمیرش به شب مطلع صد آفتاب دیدهٔ ادراک او ناظر احکام لوح چشم دل پاک او مشرق امالکتاب خاطر وقاد او کاشف اسرار غیب پرتو انوار او محرق نور حجاب از رغبوتش فراغ وز رهبوتش امان در ملکوتش خیم در جبروتش قباب در دم او تافته از دم عیسی نشان در دلش افروخته ز آتش موسی شهاب ساقی لطف قدم داده به جام کرم بهر دلش دم بدم از خم خلقت نوشید*نی کرده دو صد بحر نوش تا شده یکدم ز هوش باز شده در خروش سـ*ـینهٔ او کاب آب اصبح مستبشرا من سبحاتالجمال اشرق مستهترا من سطواتالقراب لاح من اسراره طلعت صبحالیقین راح بانواره ظلمت لیل ارتیاب راهبر اصفیا پیشرو اولیا هم کنف انبیا صاحب حق کامیاب شیخ شیوخ جهان قطب زمین و زمان غوث همه انس و جان معتق مالک رقاب ناشر علمالیقین کاشف عینالیقین واجد حقالیقین هادی مهدی خطاب مفضل فاضل پناه عالم عالم نواز مکمل کامل صفات عالی عالیجناب پرسی اگر در جهان کیست امامالامام؟ نشنوی از آسمان جز زکریا جواب نیستی ار مستحیل از پس آل رسول آمدی از حق یقین وحی بدو صد ک
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2018/11/26 #4 اگر وقت سحر بادی ز کوی یار در جنبد دل بیمار مشتاقان ز هر سو زار در جنبد ور از زلفش صبا بویی به کوی بیدلان آرد ز هر کویی دو صد بیدل روان افگار در جنبد ز باد کوی او در دم دل رنجور جان یابد ز یاد روی او هر دم دل بیمار در جنبد چو بینی جنبش عاشق مشو منکر که عشق او دلی را چون بجنباند تنش ناچار در جنبد چو از باد هوا دریا بجنبد بس عجب نبود کزان باد هوای او دل ابرار در جنبد ولی چون دیدهٔ منکر نبیند دیدهٔ باطن ز ظاهر جنبشی بیند دلش زان کار در جنبد بیا تا بینی، ای منکر، دلی از همت مردی که در صحرای قرب حق همی طیار در جنبد ولی حق عزیزالدین محمد حاجی آن عاشق که گرد کعبهٔ وحدت همی صدبار در جنبد همه عالم شود مستغرق انوار او آن دم که دریای روان او ز شوق یار در جنبد چو بیند دیدهٔ جانش جمال یار، بخروشد دلش زان چون عیان گردد رخ دلدار در جنبد چو انوار یقین بر وی فرود آمد بیارامد دل و جان و تنش چون زان همه انوار در جنبد جمال جانش ار بیند که و صحرا به رقـ*ـص آید کمال وحدت ار یابد در و دیوار در جنبد نجبید تا ضمیر او ندرد پردههای غیب چو بر وی منکشف گردد همه اسرار در جنبد نشان جام کیخسرو که میگویند بنماید ضمیر پاک او آن دم که از اذکار در جنبد بر آن خوانی که عیسی خورد روحش دمبدم شیند در آن آتش که موسی شد سمندروار در جنبد ز دست ساقی همت دو صد باده بیاشامد چو شد سرمست برخیزد ولی هشیار در جنبد در آن سر وقت کان عاشق شود سرمست اگر ناگه نظر در کوه اندازد که و کهسار در جنبد فضای سـ*ـینه از صورت چو خالی کرد بخرامد درخت جانش از معنی چو شد پربار در جنبد بجنبد چون فلک هر سو هزاران پرده پیش او چو زان یک را بسوزاند همه استار در جنبد فلک گر زو امان یابد زمین آسا بیاساید زمین رادانلود رمان های عاشقانه
اگر وقت سحر بادی ز کوی یار در جنبد دل بیمار مشتاقان ز هر سو زار در جنبد ور از زلفش صبا بویی به کوی بیدلان آرد ز هر کویی دو صد بیدل روان افگار در جنبد ز باد کوی او در دم دل رنجور جان یابد ز یاد روی او هر دم دل بیمار در جنبد چو بینی جنبش عاشق مشو منکر که عشق او دلی را چون بجنباند تنش ناچار در جنبد چو از باد هوا دریا بجنبد بس عجب نبود کزان باد هوای او دل ابرار در جنبد ولی چون دیدهٔ منکر نبیند دیدهٔ باطن ز ظاهر جنبشی بیند دلش زان کار در جنبد بیا تا بینی، ای منکر، دلی از همت مردی که در صحرای قرب حق همی طیار در جنبد ولی حق عزیزالدین محمد حاجی آن عاشق که گرد کعبهٔ وحدت همی صدبار در جنبد همه عالم شود مستغرق انوار او آن دم که دریای روان او ز شوق یار در جنبد چو بیند دیدهٔ جانش جمال یار، بخروشد دلش زان چون عیان گردد رخ دلدار در جنبد چو انوار یقین بر وی فرود آمد بیارامد دل و جان و تنش چون زان همه انوار در جنبد جمال جانش ار بیند که و صحرا به رقـ*ـص آید کمال وحدت ار یابد در و دیوار در جنبد نجبید تا ضمیر او ندرد پردههای غیب چو بر وی منکشف گردد همه اسرار در جنبد نشان جام کیخسرو که میگویند بنماید ضمیر پاک او آن دم که از اذکار در جنبد بر آن خوانی که عیسی خورد روحش دمبدم شیند در آن آتش که موسی شد سمندروار در جنبد ز دست ساقی همت دو صد باده بیاشامد چو شد سرمست برخیزد ولی هشیار در جنبد در آن سر وقت کان عاشق شود سرمست اگر ناگه نظر در کوه اندازد که و کهسار در جنبد فضای سـ*ـینه از صورت چو خالی کرد بخرامد درخت جانش از معنی چو شد پربار در جنبد بجنبد چون فلک هر سو هزاران پرده پیش او چو زان یک را بسوزاند همه استار در جنبد فلک گر زو امان یابد زمین آسا بیاساید زمین رادانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2018/11/26 #5 دل تو را دوستتر ز جان دارد جان ز بهر تو در میان دارد گر کند جان به تو نثار مرنج چه کند؟ دسترس همان دارد با غمت زان خوشم که جان مرا غمت هر لحظه شادمان دارد بر دلم بار هجر پیش منه آخر این خسته نیز جان دارد رخ ز مشتاق خود نهان چه کنی آنچنان رخ کسی نهان دارد؟ بر رخ تو توان فشاندن جان راستی را رخ تو آن دارد با خیال لب تو دوش دلم گفت: جان عزم آن جهان دارد بـ..وسـ..ـهای ده مرا، که نوش لبت لـ*ـذت خوشـی جاودان دارد از سر خشم گفت چشم تو: دور نه کسی بـ..وسـ..ـه رایگان دارد خوش برآشفت زلف تو که: خموش زندگانی تو را زیان دارد کز شکر خواب دیده معذور است در درون جان ناتوان دارد مرهمی، پیش از آنکه از تو دلم پیش صدر جهان فغان دارد عرش بابی، که مهر همت او برتر از عرش آشیان دارد رهنمایی، که پرتو نورش روشن اطراف کن فکان دارد زان سوی کاینات صحرایی است او در آن لامکان مکان دارد سبق امالکتاب میگیرد لوح محفوظ خود روان دارد شمهای از نسیم اخلاقش روضهٔ گلشن جنان دارد ذرهای از فروغ انوارش آفتاب شررفشان دارد بوی خلق محمد آن بوید که در آن روضهای قران دارد سرفراز آن کسی بود که چو چرخ بر درش سر بر آستان دارد خاک درگاه او کسی بوسد کز فلک هفت نردبان دارد پیش او مهر چون زمین بوسد زیبد ار سر بر آسمان دارد ریزه چینی است از سر خوانش آسمان گر چه هفت خوان دارد بسکه بر خوان او نواله ربود در بغـ*ـل زان دوتای نان دارد چاشنی گیر او بود رضوان قدسیان را چو میهمان دارد گرد خاک درش نگردد دیو زانکه جبریل آشنا دارد بگریزد ز سایهاش شیطان ز آنکه از نور سایبان دارد نهراسد ز بیم گرگ عدو رمهای کو چو تو شبان دارد بر سر آمد ز جمله عالمیان بسکه او علم بیکران دارد بر سر آید پسر ز اهل زماندانلود رمان های عاشقانه
دل تو را دوستتر ز جان دارد جان ز بهر تو در میان دارد گر کند جان به تو نثار مرنج چه کند؟ دسترس همان دارد با غمت زان خوشم که جان مرا غمت هر لحظه شادمان دارد بر دلم بار هجر پیش منه آخر این خسته نیز جان دارد رخ ز مشتاق خود نهان چه کنی آنچنان رخ کسی نهان دارد؟ بر رخ تو توان فشاندن جان راستی را رخ تو آن دارد با خیال لب تو دوش دلم گفت: جان عزم آن جهان دارد بـ..وسـ..ـهای ده مرا، که نوش لبت لـ*ـذت خوشـی جاودان دارد از سر خشم گفت چشم تو: دور نه کسی بـ..وسـ..ـه رایگان دارد خوش برآشفت زلف تو که: خموش زندگانی تو را زیان دارد کز شکر خواب دیده معذور است در درون جان ناتوان دارد مرهمی، پیش از آنکه از تو دلم پیش صدر جهان فغان دارد عرش بابی، که مهر همت او برتر از عرش آشیان دارد رهنمایی، که پرتو نورش روشن اطراف کن فکان دارد زان سوی کاینات صحرایی است او در آن لامکان مکان دارد سبق امالکتاب میگیرد لوح محفوظ خود روان دارد شمهای از نسیم اخلاقش روضهٔ گلشن جنان دارد ذرهای از فروغ انوارش آفتاب شررفشان دارد بوی خلق محمد آن بوید که در آن روضهای قران دارد سرفراز آن کسی بود که چو چرخ بر درش سر بر آستان دارد خاک درگاه او کسی بوسد کز فلک هفت نردبان دارد پیش او مهر چون زمین بوسد زیبد ار سر بر آسمان دارد ریزه چینی است از سر خوانش آسمان گر چه هفت خوان دارد بسکه بر خوان او نواله ربود در بغـ*ـل زان دوتای نان دارد چاشنی گیر او بود رضوان قدسیان را چو میهمان دارد گرد خاک درش نگردد دیو زانکه جبریل آشنا دارد بگریزد ز سایهاش شیطان ز آنکه از نور سایبان دارد نهراسد ز بیم گرگ عدو رمهای کو چو تو شبان دارد بر سر آمد ز جمله عالمیان بسکه او علم بیکران دارد بر سر آید پسر ز اهل زماندانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2018/11/26 #6 طرب، ای دل، که نوبهار آمد از صبا بوی زلف یار آمد هان نظاره که گل جمال نمود هین تماشا که نوبهار آمد در رخ او جمال یار ببین که گل از یار یادگار آمد به تماشای باغ و بستان شو که چمن خلد آشکار آمد از صبا حال کوی یار بپرس که سحرگاه از آن دیار آمد بر در یار ما گذشت نسیم زان گل افشان و مشکبار آمد تا صبا زان چمن گل افشان شد چون من از ضعف بیقرار آمد دید چون عندلیب ضعف نسیم به عیادت به مرغزار آمد گل سوی فاخته اشارت کرد: هین نوایی که وقت کار آمد بلبل از شوق گل چنان نالید که گل از وجد جان سپار آمد های و هوی فتاد در گلزار نالهٔ عاشقان زار آمد گل مگر جلوه میکند در باغ؟ کز چمن نالهٔ هزار آمد زرفشان میکند گل صد برگ کش صبا دوش در کنار آمد گل زرافشان اگر کند چه عجب؟ کز شمالش بسی یسار آمد گل زر افشاند و ز ابر بر سر او صد هزاران گهر نثار آمد غنچه از بند او نشد آزاد زان گرفتار زخم خار آمد خار کز غنچه کیسهای بر دوخت می زنندش که مایه دار آمد نیست آزادهای مگر سوسن که نه در بند کار و بار آمد لاله را دل بسوخت بر نرگس که نصیبش ز می خمـار آمد ابر بگریست بر گل، از پی آنک زین جهان بر دلش غبار آمد شد ز یاری جدا بنفشه مگر که چنین وقت سوکوار آمد جامهٔ سوک بر بنفشه برید زان مگر لاله دلفگار آمد نقش رنگ چمن ز لطف بهار نقش دیبای پرنگار آمد خوش بهاری است، لیک آن کس را کز لب یار میگسار آمد هان، عراقی، تو و نسیم بهار کز صبا بوی زلف یار آمددانلود رمان های عاشقانه
طرب، ای دل، که نوبهار آمد از صبا بوی زلف یار آمد هان نظاره که گل جمال نمود هین تماشا که نوبهار آمد در رخ او جمال یار ببین که گل از یار یادگار آمد به تماشای باغ و بستان شو که چمن خلد آشکار آمد از صبا حال کوی یار بپرس که سحرگاه از آن دیار آمد بر در یار ما گذشت نسیم زان گل افشان و مشکبار آمد تا صبا زان چمن گل افشان شد چون من از ضعف بیقرار آمد دید چون عندلیب ضعف نسیم به عیادت به مرغزار آمد گل سوی فاخته اشارت کرد: هین نوایی که وقت کار آمد بلبل از شوق گل چنان نالید که گل از وجد جان سپار آمد های و هوی فتاد در گلزار نالهٔ عاشقان زار آمد گل مگر جلوه میکند در باغ؟ کز چمن نالهٔ هزار آمد زرفشان میکند گل صد برگ کش صبا دوش در کنار آمد گل زرافشان اگر کند چه عجب؟ کز شمالش بسی یسار آمد گل زر افشاند و ز ابر بر سر او صد هزاران گهر نثار آمد غنچه از بند او نشد آزاد زان گرفتار زخم خار آمد خار کز غنچه کیسهای بر دوخت می زنندش که مایه دار آمد نیست آزادهای مگر سوسن که نه در بند کار و بار آمد لاله را دل بسوخت بر نرگس که نصیبش ز می خمـار آمد ابر بگریست بر گل، از پی آنک زین جهان بر دلش غبار آمد شد ز یاری جدا بنفشه مگر که چنین وقت سوکوار آمد جامهٔ سوک بر بنفشه برید زان مگر لاله دلفگار آمد نقش رنگ چمن ز لطف بهار نقش دیبای پرنگار آمد خوش بهاری است، لیک آن کس را کز لب یار میگسار آمد هان، عراقی، تو و نسیم بهار کز صبا بوی زلف یار آمددانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2018/11/26 #7 عاشقان چون بر در دل حلقهٔ سودا زنند آتش سودای جانان در دل شیدا زنند تا به چنگ آرند دردش دل به دست غم دهند ور به دست آید وصالش جان به پشت پا زنند از سر خوان دو عالم بگذرند آزادوار سنگ آزادی برین نه کاسهٔ مینا زنند از سر مـسـ*ـتی همه دریای هستی در کشند چون بترسند از ملامت خیمه بر صحرا زنند بگذرند از تیرگی در چشمهٔ حیوان رسند دمبدم بر جان و دل آن جام جانافزا زنند چون به آب زندگی لب را بشویند خضروار بـ..وسـ..ـه بر خاک سرای خواجهٔ بطحا زنند رحمت عالم، رسول الله، آن کو قدسیان بر درش لبیک او حی الله ما اوحی زنند آن شهنشاهی که بهر اعتصام انبیا عقدهٔ فتراک او از عروةالوثقی زنند در ازل چون خطبهٔ او والضحی املا کند نوبتش زیبد که سبحانالذی اسری زنند چون بساط قرب او از قاب قوسین افگنند رایت اقبال او بر اوج او ادنی زنند طرهٔ مشکین عنبر پاش از یاسین چنند حلقهٔ روی بهشت آساش از طاها زنند تا نسوزد آفتاب از پرتو نور رخش سایبان از ابر بر فرق سرش در وا زنند شمهای از طیب خلقش در دم عیسی نهند وز فروغ شمع رویش آتش موسی زنند هشت بستان بهشت از شبنم دستش خورند نه حباب چرخ قبه هم در آن دریا زنند برتر از کون و مکان کعبه است یعنی در گهش هشت قصر کاینات از خاک او ملجا زنند چون بود دریم دستش منبع آب حیات سنگ ریزه هم درو گویا شود ار وا زنند دو کمان از یک سپر سازند انگشتان او وز لزومش ناوک الزام بر اعدا زنند از برای آستان قدر او در هر نفس صد هزاران خشت جان بر قالب تنها زنند خیمهٔ اطلس برای دودگیر مطبخش بر سر این هفت طاق آینه سیما زنند مرکب او شیهه بر میدان علیین کشند موکب او خیمه بر نه طارم خضرا زنند مشعله داران کویش هر مهی ماهی کنند سایبان در گهش زین مهر چتر آسا زنند گر چهدانلود رمان های عاشقانه
عاشقان چون بر در دل حلقهٔ سودا زنند آتش سودای جانان در دل شیدا زنند تا به چنگ آرند دردش دل به دست غم دهند ور به دست آید وصالش جان به پشت پا زنند از سر خوان دو عالم بگذرند آزادوار سنگ آزادی برین نه کاسهٔ مینا زنند از سر مـسـ*ـتی همه دریای هستی در کشند چون بترسند از ملامت خیمه بر صحرا زنند بگذرند از تیرگی در چشمهٔ حیوان رسند دمبدم بر جان و دل آن جام جانافزا زنند چون به آب زندگی لب را بشویند خضروار بـ..وسـ..ـه بر خاک سرای خواجهٔ بطحا زنند رحمت عالم، رسول الله، آن کو قدسیان بر درش لبیک او حی الله ما اوحی زنند آن شهنشاهی که بهر اعتصام انبیا عقدهٔ فتراک او از عروةالوثقی زنند در ازل چون خطبهٔ او والضحی املا کند نوبتش زیبد که سبحانالذی اسری زنند چون بساط قرب او از قاب قوسین افگنند رایت اقبال او بر اوج او ادنی زنند طرهٔ مشکین عنبر پاش از یاسین چنند حلقهٔ روی بهشت آساش از طاها زنند تا نسوزد آفتاب از پرتو نور رخش سایبان از ابر بر فرق سرش در وا زنند شمهای از طیب خلقش در دم عیسی نهند وز فروغ شمع رویش آتش موسی زنند هشت بستان بهشت از شبنم دستش خورند نه حباب چرخ قبه هم در آن دریا زنند برتر از کون و مکان کعبه است یعنی در گهش هشت قصر کاینات از خاک او ملجا زنند چون بود دریم دستش منبع آب حیات سنگ ریزه هم درو گویا شود ار وا زنند دو کمان از یک سپر سازند انگشتان او وز لزومش ناوک الزام بر اعدا زنند از برای آستان قدر او در هر نفس صد هزاران خشت جان بر قالب تنها زنند خیمهٔ اطلس برای دودگیر مطبخش بر سر این هفت طاق آینه سیما زنند مرکب او شیهه بر میدان علیین کشند موکب او خیمه بر نه طارم خضرا زنند مشعله داران کویش هر مهی ماهی کنند سایبان در گهش زین مهر چتر آسا زنند گر چهدانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2018/11/26 #8 روشنان آینهٔ دل چو مصفا بینند روی دلدار در آن آینه پیدا بینند از پس آینه دزدیده به رویش نگرند جان فشانند بر او کان رخ زیبا بینند چون بدیدند جمالش دل خود را پس از آن ز آرزوی رخ او واله و شیدا بینند عارفان چون که ز انوار یقین سرمه کشند دوست را هر نفس اندر همه اشیا بینند در حقیقت دو جهان آینهٔ ایشان است که بدو در رخ زیباش هویدا بینند چون ز خود یاد کنند آینه گردد تیره چون ازو یاد کنند آینه رخشا بینند بر در منظر دل دلشدگان زان شینند که تماشاگه دلدار هویدا بینند ناید اندر نظر همتشان هر دو جهان عاشقان رخ او کی به جهان وا بینند؟ اسم جان پرور او چون به جهان یاد کنند در درون دل خود عین مسما بینند عاقلان گر چه ز هر چیز بدانند او را نه همانا بشناسند یقین تا بینند هر صفاتی که عقول بشری دریابد ذات او زان همه اوصاف مبرا بینند خوشدلان از رخش امروز بهشتی دارند نه بهشتی که دگر طایفه فردا بینند گر ببینند جمالش نفسی مشتاقان ز اشتیاقش دل خود واله و شیدا بینند نفسی باد صبا گر به سر کوش وزد خوشدمان خوشتر از انفاس مسیحا بینند تشنگان ار همه دریای محیط آشامند در دل از آتش سوداش شررها بینند درد نوشان که همه دردی دردش نوشند مـسـ*ـتی دردی دردش نه ز صهبا بینند ساغر دل ز می عشق لبالب دارند دم به دم حسن رخ یار در آنجا بینند گرمی ساغرشان عکس بر افلاک زند کل افلاک چو ذرات مجزا بینند سالکان چون که هوا را به قدم پست کنند پای خود بر زبر عرض معلا بینند سرشان بر سر زانو، رخشان بر در دوست قبلهٔ زانوی خود را که سینا بینند باز محنتزدگان از غم و اندوه و فراق دل چو آتشکده و دیده چو دریا بینند گر زنند از سر حسرت نفسی وقت تموز بس که تفسیده دلان زاندم سرما بینند ور برآرند دگر باردانلود رمان های عاشقانه
روشنان آینهٔ دل چو مصفا بینند روی دلدار در آن آینه پیدا بینند از پس آینه دزدیده به رویش نگرند جان فشانند بر او کان رخ زیبا بینند چون بدیدند جمالش دل خود را پس از آن ز آرزوی رخ او واله و شیدا بینند عارفان چون که ز انوار یقین سرمه کشند دوست را هر نفس اندر همه اشیا بینند در حقیقت دو جهان آینهٔ ایشان است که بدو در رخ زیباش هویدا بینند چون ز خود یاد کنند آینه گردد تیره چون ازو یاد کنند آینه رخشا بینند بر در منظر دل دلشدگان زان شینند که تماشاگه دلدار هویدا بینند ناید اندر نظر همتشان هر دو جهان عاشقان رخ او کی به جهان وا بینند؟ اسم جان پرور او چون به جهان یاد کنند در درون دل خود عین مسما بینند عاقلان گر چه ز هر چیز بدانند او را نه همانا بشناسند یقین تا بینند هر صفاتی که عقول بشری دریابد ذات او زان همه اوصاف مبرا بینند خوشدلان از رخش امروز بهشتی دارند نه بهشتی که دگر طایفه فردا بینند گر ببینند جمالش نفسی مشتاقان ز اشتیاقش دل خود واله و شیدا بینند نفسی باد صبا گر به سر کوش وزد خوشدمان خوشتر از انفاس مسیحا بینند تشنگان ار همه دریای محیط آشامند در دل از آتش سوداش شررها بینند درد نوشان که همه دردی دردش نوشند مـسـ*ـتی دردی دردش نه ز صهبا بینند ساغر دل ز می عشق لبالب دارند دم به دم حسن رخ یار در آنجا بینند گرمی ساغرشان عکس بر افلاک زند کل افلاک چو ذرات مجزا بینند سالکان چون که هوا را به قدم پست کنند پای خود بر زبر عرض معلا بینند سرشان بر سر زانو، رخشان بر در دوست قبلهٔ زانوی خود را که سینا بینند باز محنتزدگان از غم و اندوه و فراق دل چو آتشکده و دیده چو دریا بینند گر زنند از سر حسرت نفسی وقت تموز بس که تفسیده دلان زاندم سرما بینند ور برآرند دگر باردانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2018/11/26 #9 یا نسیم خوش بهار وزید یا صبا نافهٔ تتار دمید یا سحر باد بوی جان آورد یا سر زلف یار در جنبید این همه شادی و نشاط و طرب در سر خشک مغز ما گردید هین! که گلزار من روان بشکفت هان که صبح دم سعادتم بدمید دل من از طرب دمی میجست ناگهی بر سر مراد رسید دست در گردن نشاط آورد پای در دامن سرور کشید نفس جانفزای خوش نفسی دل ما را ز لطف جان بخشید در راحت سرای میکفتم سعد دینم به دست داد کلید سعد چرخ ولا، فرشته صفت که چنو سعد کس به چرخ ندید اول او را عنایت ازلی بر بسی صوفیان قدس گزید بر فلک آستین زهد افشاند دل او رغبت از جهان در چید پیش چشم ضمیر حقبینش در جهان هر چه ناپدید پدید به جهان گوهری گرانمایه این چنین بندهای گران نخرید دل من کان جهان معنی دید صحبتش بر همه جهان بگزید ناچشیده نوشید*نی مـسـ*ـت شدم بسکه از لفظش آب لطف چکید خاطرم چون نداشت گوهر فضل هم از آن نظم گوهری دزدید خواست بر نظم او نثار کند آن گهر، لیک عقل نپسندید گفت جان را نثار باید کرد بر آن عقد خوش، نه مروارید جان نکردم نثار و معذورم زانکه جان هم بدان نمیارزید و آن دعا آنچنان نهان گفتم که به جز سمع حق کسی نشنیددانلود رمان های عاشقانه
یا نسیم خوش بهار وزید یا صبا نافهٔ تتار دمید یا سحر باد بوی جان آورد یا سر زلف یار در جنبید این همه شادی و نشاط و طرب در سر خشک مغز ما گردید هین! که گلزار من روان بشکفت هان که صبح دم سعادتم بدمید دل من از طرب دمی میجست ناگهی بر سر مراد رسید دست در گردن نشاط آورد پای در دامن سرور کشید نفس جانفزای خوش نفسی دل ما را ز لطف جان بخشید در راحت سرای میکفتم سعد دینم به دست داد کلید سعد چرخ ولا، فرشته صفت که چنو سعد کس به چرخ ندید اول او را عنایت ازلی بر بسی صوفیان قدس گزید بر فلک آستین زهد افشاند دل او رغبت از جهان در چید پیش چشم ضمیر حقبینش در جهان هر چه ناپدید پدید به جهان گوهری گرانمایه این چنین بندهای گران نخرید دل من کان جهان معنی دید صحبتش بر همه جهان بگزید ناچشیده نوشید*نی مـسـ*ـت شدم بسکه از لفظش آب لطف چکید خاطرم چون نداشت گوهر فضل هم از آن نظم گوهری دزدید خواست بر نظم او نثار کند آن گهر، لیک عقل نپسندید گفت جان را نثار باید کرد بر آن عقد خوش، نه مروارید جان نکردم نثار و معذورم زانکه جان هم بدان نمیارزید و آن دعا آنچنان نهان گفتم که به جز سمع حق کسی نشنیددانلود رمان های عاشقانه
فاطمه صفارزاده کاربر نگاه دانلود کاربر نگاه دانلود عضویت 2018/02/22 ارسالی ها 9,452 امتیاز واکنش 41,301 امتیاز 901 محل سکونت Mashhad 2018/11/26 #10 یا رب، این بوی خوش ز گلستان آید؟ یا ز باغ ارم و روضهٔ رضوان آید یا صبا بوی سر زلف نگاری آورد یا خود این بوی ز خاک خوش کمجان آید یا شمال از دم عیسی نفسی بویی یافت کز نسیم خوش او در تن من جان آید شمس دین، آنکه بدو دیدهٔ من روشن شد نور او در همه آفاق درخشان آید به جمالش سزد ار چشم جهان روشن شد که همه روی مه از مهر فروزان آید لطف فرمود و فرستاد یکی درج گهر که از آن هر گهری مایهٔ صد کان آید تا مرا در نظر آید خط جان پرور او ای بسا آب که در دیدهٔ گریان آید شاید ار آب حیات از سخنش میبچکد زانکه آبشخور او چشمهٔ حیوان آید جان من در شکر آب و شکر اندر خط شد که خطش چون خط یارم شکرافشان آید شکر کردم که پس از مدت سی و شش سال یادش از بندگی بی سر و سامان آید ای برادر، چه دهم شرح؟ که دور از تو مرا بر دل تنگ چه غمهای فراوان آید؟ چند سرگشته دویدم چو فلک تا آخر حاصلم سوز دل و دیدهٔ گریان آید آنچه بینی که ندارم ز جهان بر جگر آب چشم من بین که چگونه جگرافشان آید؟ این همه هست و نیم از کرم حق نومید گرچه جانم به لب از محنت هجران آید آخر این بخت من از خواب درآید سحری روز آخر نظری بر رخ جانان آید چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟ آخر این گردش من نیز به پایان آید یافتم صحبت اوتاد اگر روزی چند این همه سنگ محن بر سر من زان آید تا بود در خم چوگان هوا گوی دلم که مرا گوی غرض در خم چوگان آید یوسف گمشده چون باز نیابم به جهان لاجرم سـ*ـینهٔ من کلبهٔ احزان آید بلبلآسا همه شب تا به سحر نعره زنم بو که بویی به مشامم ز گلستان آید گر نخواهد که همی با وطن آید لیکن تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید؟ به عراق ار نرسد باز عراقی چه عجب؟ که نه هر خار و خسی لایق بستان آیددانلود رمان های عاشقانه
یا رب، این بوی خوش ز گلستان آید؟ یا ز باغ ارم و روضهٔ رضوان آید یا صبا بوی سر زلف نگاری آورد یا خود این بوی ز خاک خوش کمجان آید یا شمال از دم عیسی نفسی بویی یافت کز نسیم خوش او در تن من جان آید شمس دین، آنکه بدو دیدهٔ من روشن شد نور او در همه آفاق درخشان آید به جمالش سزد ار چشم جهان روشن شد که همه روی مه از مهر فروزان آید لطف فرمود و فرستاد یکی درج گهر که از آن هر گهری مایهٔ صد کان آید تا مرا در نظر آید خط جان پرور او ای بسا آب که در دیدهٔ گریان آید شاید ار آب حیات از سخنش میبچکد زانکه آبشخور او چشمهٔ حیوان آید جان من در شکر آب و شکر اندر خط شد که خطش چون خط یارم شکرافشان آید شکر کردم که پس از مدت سی و شش سال یادش از بندگی بی سر و سامان آید ای برادر، چه دهم شرح؟ که دور از تو مرا بر دل تنگ چه غمهای فراوان آید؟ چند سرگشته دویدم چو فلک تا آخر حاصلم سوز دل و دیدهٔ گریان آید آنچه بینی که ندارم ز جهان بر جگر آب چشم من بین که چگونه جگرافشان آید؟ این همه هست و نیم از کرم حق نومید گرچه جانم به لب از محنت هجران آید آخر این بخت من از خواب درآید سحری روز آخر نظری بر رخ جانان آید چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟ آخر این گردش من نیز به پایان آید یافتم صحبت اوتاد اگر روزی چند این همه سنگ محن بر سر من زان آید تا بود در خم چوگان هوا گوی دلم که مرا گوی غرض در خم چوگان آید یوسف گمشده چون باز نیابم به جهان لاجرم سـ*ـینهٔ من کلبهٔ احزان آید بلبلآسا همه شب تا به سحر نعره زنم بو که بویی به مشامم ز گلستان آید گر نخواهد که همی با وطن آید لیکن تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید؟ به عراق ار نرسد باز عراقی چه عجب؟ که نه هر خار و خسی لایق بستان آیددانلود رمان های عاشقانه