پارت 10
توماج که نگاه خیره او را دید گفت: «چیزی شده؟»
_دارم فکر میکنم این همه جذابیت چطور تو یه آدم جمع میشه؟!
توماج خندید، ژستی گرفت و گفت: «نمیدونم همه از من میپرسن!»
سها با خنده قربان صدقه اش رفت. کمی بعد توماج گفت: «پارسا برنامه های منو بهم زد!»
_آخ عمو معطل ما شدی؟ جایی می خواستی بری؟
_ بله.فردا تا آخر هفته میرم تبریز!
سها فوری پرسید: «تبریز برای چی؟»
_دلم هوای اونجا رو کرده،می خوام برم دیدن دوستام و محله قدیمیمون. به یادآوری خاطرات گذشته احتياج دارم. انگار نفس کم آوردم! میدونی سها بعضی چیزها دیگه تکرار نمیشه و چقدر دیر به این موضوع پی میبریم که باید بعضی از خاطراتمون رو دست نخورده کنار بزاریم برای وقت هایی که توان ادامه دادن نداریم، اون وقته که باید گذشته رو دوره کنی، زندگی کنی،نفس بکشی...
سها مغموم گفت: «عمو تورو خدا زود برگرد! سها دلش برات تنگ میشه.»
توماج گونه او را نیشگون گرفت و گفت: «توماجم دلش برای سها تنگ میشه!»
سها وقتی دانست به سمت خانه نمیروند، فوری گفت: «عمو داری اشتباه میری، هنوز مسیر ها رو بلد نیستی! تنها تو تهران گم میشی.» سپس خندید.
_نخیر گم نمیشم، خونه نمیریم که!
_پس کجا میریم؟
_صبر داشته باش! (سها بی طاقت گفت)
_وای عمو بگو دیگه!
و تا رسیدن به مقصد خواهش کرد و توماج با بی توجهی او را کنجکاو تر کرد. سرانجام نزدیک رستورانی ماشین متوقف شد. از ماشین که پیاده شدند، سها گفت: «ای عموی بدجنس بخاطر یه رستوران این همه منو اذیت کردی؟»
داخل شدند. توماج به سمت پله های انتهای سالن حرکت کرد. سها از اخرین پله که بالا آمد، چشم چرخاند. به نسبت طبقه پایین خلوت بود. توجهاش به میزی که گوشه سالن با گلبرگ های قرمز و شمع تزئین شده بود، جلب شد.
_عمو بیا بریم پایین! اینجا تولد بازی دارن میرن رو اعصابمون.
توماج دستش را گرفت، او را دنبال خود به سمت آن میز برد و گفت: «قراره ما بریم رو اعصاب بقیه!»
سها متحیر گفت: «نگو که این میز رو برای من حاضر کردی؟»
توماج با لبخند کجی گفت : «این میز رو برای تو حاضر کردم!»
سها دست جلوی دهانش گذاشت. چشمانش از هیجان برق میزد. پیش خدمت با کیک کوچکی جلو آمد، روی میز قرارش داد و رفت. سها حرفش نمی آمد . به سختی گفت: «هیچ تولدی اینقدر برام شیرین و دلچسب نبوده مرسی بهترین عموی دنیا!»
_این تولد به تلافی سالهایی که روز تولدت کنارت نبودم و چون قراره برم تبریز گفتم امشب باشه بهتره.
سها از پشت شمع های لرزان به چهره خندان توماج که جذاب تر از همیشه به نظر میرسید، زل زده بود. چشمانش را بست و شمع ها را فوت کرد. توماج همانطور که برایش دست میزد؛ تبریک گفت. جعبه ای روی میز گذاشت. سها هیجان زده جعبه را باز کرد. دستبند مرواریدی با آن پلاک چشم نوازش لبهایش را به لبخند باز کرد. پلاکی با طرح "طُ همه دنیامی".
_عمو این بی نظیره! واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم.
توماج خوشحال از دیدن شادی سها لبخند بر لب، انگشتش را به کیک زد و روی گونه او کشید. سها بدون اعتراض با آن چشمان براق و عسلی رنگش به توماج نگریست وگفت :
_قبل از اینکه صورتمو پاک بکنم عکس بگیریم!
توماج دوربین موبایلش را روشن کرد، سها با آن لبخند عمیقش به لنز دوربین خیره شد.
توماج که نگاه خیره او را دید گفت: «چیزی شده؟»
_دارم فکر میکنم این همه جذابیت چطور تو یه آدم جمع میشه؟!
توماج خندید، ژستی گرفت و گفت: «نمیدونم همه از من میپرسن!»
سها با خنده قربان صدقه اش رفت. کمی بعد توماج گفت: «پارسا برنامه های منو بهم زد!»
_آخ عمو معطل ما شدی؟ جایی می خواستی بری؟
_ بله.فردا تا آخر هفته میرم تبریز!
سها فوری پرسید: «تبریز برای چی؟»
_دلم هوای اونجا رو کرده،می خوام برم دیدن دوستام و محله قدیمیمون. به یادآوری خاطرات گذشته احتياج دارم. انگار نفس کم آوردم! میدونی سها بعضی چیزها دیگه تکرار نمیشه و چقدر دیر به این موضوع پی میبریم که باید بعضی از خاطراتمون رو دست نخورده کنار بزاریم برای وقت هایی که توان ادامه دادن نداریم، اون وقته که باید گذشته رو دوره کنی، زندگی کنی،نفس بکشی...
سها مغموم گفت: «عمو تورو خدا زود برگرد! سها دلش برات تنگ میشه.»
توماج گونه او را نیشگون گرفت و گفت: «توماجم دلش برای سها تنگ میشه!»
سها وقتی دانست به سمت خانه نمیروند، فوری گفت: «عمو داری اشتباه میری، هنوز مسیر ها رو بلد نیستی! تنها تو تهران گم میشی.» سپس خندید.
_نخیر گم نمیشم، خونه نمیریم که!
_پس کجا میریم؟
_صبر داشته باش! (سها بی طاقت گفت)
_وای عمو بگو دیگه!
و تا رسیدن به مقصد خواهش کرد و توماج با بی توجهی او را کنجکاو تر کرد. سرانجام نزدیک رستورانی ماشین متوقف شد. از ماشین که پیاده شدند، سها گفت: «ای عموی بدجنس بخاطر یه رستوران این همه منو اذیت کردی؟»
داخل شدند. توماج به سمت پله های انتهای سالن حرکت کرد. سها از اخرین پله که بالا آمد، چشم چرخاند. به نسبت طبقه پایین خلوت بود. توجهاش به میزی که گوشه سالن با گلبرگ های قرمز و شمع تزئین شده بود، جلب شد.
_عمو بیا بریم پایین! اینجا تولد بازی دارن میرن رو اعصابمون.
توماج دستش را گرفت، او را دنبال خود به سمت آن میز برد و گفت: «قراره ما بریم رو اعصاب بقیه!»
سها متحیر گفت: «نگو که این میز رو برای من حاضر کردی؟»
توماج با لبخند کجی گفت : «این میز رو برای تو حاضر کردم!»
سها دست جلوی دهانش گذاشت. چشمانش از هیجان برق میزد. پیش خدمت با کیک کوچکی جلو آمد، روی میز قرارش داد و رفت. سها حرفش نمی آمد . به سختی گفت: «هیچ تولدی اینقدر برام شیرین و دلچسب نبوده مرسی بهترین عموی دنیا!»
_این تولد به تلافی سالهایی که روز تولدت کنارت نبودم و چون قراره برم تبریز گفتم امشب باشه بهتره.
سها از پشت شمع های لرزان به چهره خندان توماج که جذاب تر از همیشه به نظر میرسید، زل زده بود. چشمانش را بست و شمع ها را فوت کرد. توماج همانطور که برایش دست میزد؛ تبریک گفت. جعبه ای روی میز گذاشت. سها هیجان زده جعبه را باز کرد. دستبند مرواریدی با آن پلاک چشم نوازش لبهایش را به لبخند باز کرد. پلاکی با طرح "طُ همه دنیامی".
_عمو این بی نظیره! واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم.
توماج خوشحال از دیدن شادی سها لبخند بر لب، انگشتش را به کیک زد و روی گونه او کشید. سها بدون اعتراض با آن چشمان براق و عسلی رنگش به توماج نگریست وگفت :
_قبل از اینکه صورتمو پاک بکنم عکس بگیریم!
توماج دوربین موبایلش را روشن کرد، سها با آن لبخند عمیقش به لنز دوربین خیره شد.