جین دختر 8 ساله ای بود که با پدر و مادرش زندگی خوبی داشت.مادرش زن مهربانی بود و در محبت به دخترش کم و کسر نمی گذاشت.پدرش هم مردی سخت کوش بود.یک مخترع که از فروش اختراعات عجیبش مخارج خانواده اش را تامین می کرد و دائما در سفر بود.
جین هر شب میهمان قصه های مادرش بود.قصه هایی از بهشت و میوه های خوش مزه و عروسک های زیبا.گرچه جین از دار دنیا تنها عروسکش مری را داشت.شاید اوضاع برای او در بهشت مادرش بهتر میشد.
گرچه جین هیچگاه از داستان های بهشتی مادر شکایت نکرد و نفهمید که ساعت برای شیشه عمر مادر تیک تاک می کند.
همچنان که روز ها به ماه ها تبدیل می شدند سرطان بیشتر وجود مادر دخترک را فرا می گرفت و داستان های بهشتی بیشتر در وجود دخترک متاستاز می کرد.به گونه ای که هرگز از حال مادر تا لحظات اخر مطلع نگردید.دکتر ها جوابش کرده بودند و جوابی هم برای آن نداشتند.پدر در حال بازگشت از سفر کاری و مادر در حال رفتن به سفر ابدی بود.
روز بعد مادر زندگی را بدرود گفت و در تابوت برای همیشه خوابید.جین اشک می ریخت و پرستارش خانم پات برای مراسم خاکسپاری تدارک می دید.حالا تنها آرزوی جین بازی کردن عروسکش مری با او نبود.او دوست داشت یک بار دیگر داستان های مادرش را بشنود.
روز بعد مری گم شد اما مطمئن بود که شب کنارش بوده است.خانه را زیر و رو کرد ولی اثری از مری نبود.از خانم پات چیزی نپرسید چون به شدت بد اخلاق بود و حدس میزد که او عروسک را قایم کرده باشد تا مانع از خیال بافی او شود.
تنها اتاق باقی مانده اتاق اختراعات پدر بود.جین اجازه ورود به آنجا را نداشت ولی ارزش مری برای او بیشتر از این حرفا بود.وقتی خانم پات خوابید به اتاق ممنوعه وارد شد.اتاق پر از اختراعات پدر بود که روی هر یک پارچه ای کشیده شده بود. ناگهان چشمش به عروسکش افتاد که انتهای اتاق کنار اختراعی بزرگ قرار داشت.درست کنار تابوت مادر.رفت که عروسک را بردارد که چشمش به نوشته روی اختراع افتاد(این دستگاه توانایی جان دادن به بی جان و گرفتن جان جاندار را دارد.یک بار مصرف است.قیمت 10000 دلار)جین با شادی مری را در آغـ*ـوش فشرد و پرده روی اختراع را کنار زد.او می دانست که چه چیزی می خواهد.
پایان