- عضویت
- 2018/12/12
- ارسالی ها
- 91
- امتیاز واکنش
- 370
- امتیاز
- 196
- سن
- 23
نام مجموعه: راه نوشتن
نویسنده: آرمان کریمی (SSARKA) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی ، تخیلی
***
یک راست می روم سر اصل مطلب. من عاشق نوشتن هستم. دوست داریم بنویسم، با کلمات بازی کنم، قلقلکشان بدهم و صدای غش غش خندهشان را بشنوم. نمی دانید چه لذتی دارد نوشتن جملهای که ارزشش به اندازهی خروارها کلمهایست که هر روز از زبان این و آن خارج می شود.
تا همین چند سال پیش، در نوشتن به جرئت می توانم بگویم رقیب نداشتم و به قول معروف یکه تاز عرصعی نویسندگی بودم. همچون رخشی که برای ارضای روح خود می دود، من هم دویدم. منتها به جای شخصی که در داستانم می دوید. در اشعارم می دوید و در رمانم می دوید.
ولی اکنون اقرار می کنم که در حرفهی نوشتن، حرفی برای گفتن ندارم. آن همه ذوق و شوق نویسندگی در من نه یکباره، بلکه به علت سر به هوایی خودم کور شد و ظلمت و تاریکی مغز پویندهی مرا به کنجی نمناک و بی روح تبدیل کرد. آن ظلمت فراموشی بود. من، سالها سر خود را شیره مالیدم. آنقدر سرم به موضوعات نه چندان مهم اطرافم گرم بود که به کل، نوشتن را از یاد بردم. نوشتنی که روزگاری احساس می کردم پیوندی عمیق بین من و او برقرار است. پیوندی ابدی! ولی این خود من بودم که او را فراموش کردم. این، من بودم که با بی اعتنایی قلبش را شکستم و به فن ظرف نوشتن، بی حرمتی کردم. خب معلوم است می رنجد. معلوم است قهر می کند. معلوم است از من گلهمند می شود. و معلوم است که دیگر پشت سرش را هم نگاه نمی کند.
وقتی به خود آمدم، او بار و بندیلش را بسته بود و من هنوز فرصت این را داشتم که او را منصرف کنم. ولی حتی از پس قانع کردنش هم برنیامدم. من، مثل زاغی که تکه گوشت خوشمزهاش را از دست داده و اکنون دارد خورده شدنش توسط گرگ را مشاهده می کند، به مسیر رفتنش زُل زدم. خیره شدم به گذشته. گذشتهای که در پس خاطراتی که درونش نهفته بود، می توانستم در آن به تماشای دوست عزیزم بنشینم. و با لذتی وصف ناپذیر، بی خیال همه چیز و همه کس، برای خودم و به خاطر خودم، کاغذ را سیاه کنم. آه که چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده، برای روزهایی که همه مجذوب جملات آثارم می شدند.
زمان گذشت، سالها، ماهها، هفتهها، روزها و ساعتها، ولی خبری از بازگشتش نبود. او نیامد و من بالاخره مجبور شدم بدون او بنویسم. امّا دیگر استعدادم پر کشیده و روح پریشانم ارضـ*ـا نمی شود. روح من در سردی عمیقی فرو رفته بود و هر موقع کتاب یا نوشتهای می خواندم، چیزی جز حسرت و پشیمانی، عایدم نمی شد. با خود می گفتم آخر چرا؟ آخر چرا به این روز افتادم؟ من که غول دنیای نوشتن بودم. منی که دنیای خیال انگیز نوشتنم، تن ججهل و نادانی را به لرزه می انداخت. ولی حیف، حیف که جا تر است و بچه نیست. حیف ... .
تا اینکه یک روز به خود آمدم و گفتم بس است! بهانه آوردن و غصه خوردن بس است. باید خودم را پیدا کنم. خود حقیقیام را. این شد که دوباره قلم و کاغذ در دست گرفتم و نوشتم. ولی شکست خوردم. نوشتهی من به هیچ دردی نمی خورد و چیزی جز مسخره شدن و لحن تند منتقدها را برایم نداشت. دیگر کلافه شده بودم. کلافه و ناامید. حس می کردم دنیا روی سرم خراب شده و الان است از شدت خشم و ناراحتی، منفجر شوم.
و این شد پایان نویسندگی من. برای اینکه آنرا فراموش کنم و حالم بهتر شود؛ پیاده روی می کردم. مهم نبود روز است یا شب، صبح است یا غروب، هر موقع که می توانستم پیاده روی می کردم. تا اینکه آن شب عجیب فرارسید. درست به یاد داریم، شب بود. خیلی هم شب بود. هوا هم بسیار سرد. نسیم تندی می وزید و من به ناچار دستانم را در جیب پالتوام گذاشته بودم. از شدت سرما، ابروهایم تقریبا خشک شده بود و صورتم مثل لبو، سرخ. هرگاه نفس می کشیدم، با دستههای بخاری مواجه می شدم که برای زنده ماندن تقلا می کردند، امّا مهم نبود که چقدر تلاش کنند؛ بالاخره محو می شدند.
از خیابنهای زیادی گذشتم و قدم قدم شهر را با گامهای نیمه استوارم، پیمودم. تا اینکه از دور شبح مرد سیاه پوشی که کیسهی بزرگ سیاهی را به دوشش انداخته بود، پدیدار شد. اولش فکر کردم جتما آدم بی خانمانی است که برای گرم شدنش، به پیاده روی روی آورده است. ولی بی خانمان نبود. به من نزدیک شد و یک کیسهی مشکی کوچک و تکه کاغذی به من داد. راهش را کشید و بی آنکه اصلا چیزی بگوید؛ رفت. وقتی کاغذ کوچک را مشاهده کردم در آن نوشته بود:
دانههای سیاه را در شیر حل کن. یک قاشق چایخوری عسل به آن اضافه کن و آنرا بنوش. بهت قول می دهم دوباره می توانی بنویسی.
همینقدر عجیب و مرموز.
نویسنده: آرمان کریمی (SSARKA) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی ، تخیلی
***
یک راست می روم سر اصل مطلب. من عاشق نوشتن هستم. دوست داریم بنویسم، با کلمات بازی کنم، قلقلکشان بدهم و صدای غش غش خندهشان را بشنوم. نمی دانید چه لذتی دارد نوشتن جملهای که ارزشش به اندازهی خروارها کلمهایست که هر روز از زبان این و آن خارج می شود.
تا همین چند سال پیش، در نوشتن به جرئت می توانم بگویم رقیب نداشتم و به قول معروف یکه تاز عرصعی نویسندگی بودم. همچون رخشی که برای ارضای روح خود می دود، من هم دویدم. منتها به جای شخصی که در داستانم می دوید. در اشعارم می دوید و در رمانم می دوید.
ولی اکنون اقرار می کنم که در حرفهی نوشتن، حرفی برای گفتن ندارم. آن همه ذوق و شوق نویسندگی در من نه یکباره، بلکه به علت سر به هوایی خودم کور شد و ظلمت و تاریکی مغز پویندهی مرا به کنجی نمناک و بی روح تبدیل کرد. آن ظلمت فراموشی بود. من، سالها سر خود را شیره مالیدم. آنقدر سرم به موضوعات نه چندان مهم اطرافم گرم بود که به کل، نوشتن را از یاد بردم. نوشتنی که روزگاری احساس می کردم پیوندی عمیق بین من و او برقرار است. پیوندی ابدی! ولی این خود من بودم که او را فراموش کردم. این، من بودم که با بی اعتنایی قلبش را شکستم و به فن ظرف نوشتن، بی حرمتی کردم. خب معلوم است می رنجد. معلوم است قهر می کند. معلوم است از من گلهمند می شود. و معلوم است که دیگر پشت سرش را هم نگاه نمی کند.
وقتی به خود آمدم، او بار و بندیلش را بسته بود و من هنوز فرصت این را داشتم که او را منصرف کنم. ولی حتی از پس قانع کردنش هم برنیامدم. من، مثل زاغی که تکه گوشت خوشمزهاش را از دست داده و اکنون دارد خورده شدنش توسط گرگ را مشاهده می کند، به مسیر رفتنش زُل زدم. خیره شدم به گذشته. گذشتهای که در پس خاطراتی که درونش نهفته بود، می توانستم در آن به تماشای دوست عزیزم بنشینم. و با لذتی وصف ناپذیر، بی خیال همه چیز و همه کس، برای خودم و به خاطر خودم، کاغذ را سیاه کنم. آه که چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده، برای روزهایی که همه مجذوب جملات آثارم می شدند.
زمان گذشت، سالها، ماهها، هفتهها، روزها و ساعتها، ولی خبری از بازگشتش نبود. او نیامد و من بالاخره مجبور شدم بدون او بنویسم. امّا دیگر استعدادم پر کشیده و روح پریشانم ارضـ*ـا نمی شود. روح من در سردی عمیقی فرو رفته بود و هر موقع کتاب یا نوشتهای می خواندم، چیزی جز حسرت و پشیمانی، عایدم نمی شد. با خود می گفتم آخر چرا؟ آخر چرا به این روز افتادم؟ من که غول دنیای نوشتن بودم. منی که دنیای خیال انگیز نوشتنم، تن ججهل و نادانی را به لرزه می انداخت. ولی حیف، حیف که جا تر است و بچه نیست. حیف ... .
تا اینکه یک روز به خود آمدم و گفتم بس است! بهانه آوردن و غصه خوردن بس است. باید خودم را پیدا کنم. خود حقیقیام را. این شد که دوباره قلم و کاغذ در دست گرفتم و نوشتم. ولی شکست خوردم. نوشتهی من به هیچ دردی نمی خورد و چیزی جز مسخره شدن و لحن تند منتقدها را برایم نداشت. دیگر کلافه شده بودم. کلافه و ناامید. حس می کردم دنیا روی سرم خراب شده و الان است از شدت خشم و ناراحتی، منفجر شوم.
و این شد پایان نویسندگی من. برای اینکه آنرا فراموش کنم و حالم بهتر شود؛ پیاده روی می کردم. مهم نبود روز است یا شب، صبح است یا غروب، هر موقع که می توانستم پیاده روی می کردم. تا اینکه آن شب عجیب فرارسید. درست به یاد داریم، شب بود. خیلی هم شب بود. هوا هم بسیار سرد. نسیم تندی می وزید و من به ناچار دستانم را در جیب پالتوام گذاشته بودم. از شدت سرما، ابروهایم تقریبا خشک شده بود و صورتم مثل لبو، سرخ. هرگاه نفس می کشیدم، با دستههای بخاری مواجه می شدم که برای زنده ماندن تقلا می کردند، امّا مهم نبود که چقدر تلاش کنند؛ بالاخره محو می شدند.
از خیابنهای زیادی گذشتم و قدم قدم شهر را با گامهای نیمه استوارم، پیمودم. تا اینکه از دور شبح مرد سیاه پوشی که کیسهی بزرگ سیاهی را به دوشش انداخته بود، پدیدار شد. اولش فکر کردم جتما آدم بی خانمانی است که برای گرم شدنش، به پیاده روی روی آورده است. ولی بی خانمان نبود. به من نزدیک شد و یک کیسهی مشکی کوچک و تکه کاغذی به من داد. راهش را کشید و بی آنکه اصلا چیزی بگوید؛ رفت. وقتی کاغذ کوچک را مشاهده کردم در آن نوشته بود:
دانههای سیاه را در شیر حل کن. یک قاشق چایخوری عسل به آن اضافه کن و آنرا بنوش. بهت قول می دهم دوباره می توانی بنویسی.
همینقدر عجیب و مرموز.
انجمن کتاب و رمان نویسی نگاه دانلود
دانلود رمان و کتاب های جدید
آخرین ویرایش توسط مدیر: