- عضویت
- 2016/01/09
- ارسالی ها
- 30,107
- امتیاز واکنش
- 64,737
- امتیاز
- 1,304
نام داستان کوتاه: ودا
نویسنده: سمیرا
نه این امکان نداره، اخه چطور ممکنه ،خدای من...
این عکس امیده ،خدایا کمکم کن نمی تونم باور کنم.
سپیده همونطور که با خودش حرف میزد، مدام از این طرف اتاق به اون طرف می رفت ،صفحه گوشی رو باز می کرد باز پیام ها رو دوباره می خوند.
با خودش می گفت دروغه، ولی وقتی شماره اش که می گرفت صدای زنی می اومد که مشترک مورد نظر خاموش هست، یه گوشه ای از قلبش باور داشت شاید پای امید هم لغزیده است.
ولی این دختر ، نگار دلش رو می سوزوند.
فکرش به یک سال قبل , با نگار یه دوستی معمولی داشت ...امید هم دوست مشترک بود، ولی با امید بیشتر صمیمی بود.
ولی امید چون باهاش تو یه شرکت کار می کرد، از همون زمان نسبت به نگار حساس شد .
وقتی که امید ازعشقش بهش گفت، هر ازگاهی از احوالات نگار می پرسید، امید همیشه می گفت فقط به عنوان همکار باهم حرف می زنند.
وقتی از جواب گرفتن از طریق تلفن ناامید شد، مانتویی سیاهی به تن کردو با عجله به محل کار امید براه افتاد.
بغض گلوشو گرفته بود... ولی اشکی از چشماش نمیومد ، فقط خیره خیابونهایی که از تاکسی دربستی گرفته بود.
با صدای راننده از مرور خاطراتش دست برداشت ،دست در جیبش کرایه رو حساب کرد .
بدون توجه به اطرافش به ساختمون ساده چهار طبقه رفت ،حتی جوب آّب نزدیک ساختمونو ندید و درونش افتاد،
فقط شانس آورد که جوب آب خالی بود و فقط لباسش خاکی شد، بدون توجه به درد زانوش بلند شد و دوباره به راه افتاد.
به شدت استرس داشت و اگر ماجرا حقیقت داشت ..جواب خانوادش که منتظر خواستگاری پایان هفته بودند، رو چه می داد؟
با پای لرزان وارد دفتر شد، منشی پشت میز نبود... به طرف اتاق امید و همکارش رفت.
با دست های لرزان در اتاقو باز کرد و چشماش به یک جفت چشم آبی خیره موند ،این امکان نداشت مگه می شد....
امید با نگرانی بهش نگاه کرد، خودش می دونست چه اشتباهی کرده و چه چیزی رو ازش پنهون کرده.
تنها نقطه ضعف سیپده "نگار "بود...!
نویسنده: سمیرا
نه این امکان نداره، اخه چطور ممکنه ،خدای من...
این عکس امیده ،خدایا کمکم کن نمی تونم باور کنم.
سپیده همونطور که با خودش حرف میزد، مدام از این طرف اتاق به اون طرف می رفت ،صفحه گوشی رو باز می کرد باز پیام ها رو دوباره می خوند.
با خودش می گفت دروغه، ولی وقتی شماره اش که می گرفت صدای زنی می اومد که مشترک مورد نظر خاموش هست، یه گوشه ای از قلبش باور داشت شاید پای امید هم لغزیده است.
ولی این دختر ، نگار دلش رو می سوزوند.
فکرش به یک سال قبل , با نگار یه دوستی معمولی داشت ...امید هم دوست مشترک بود، ولی با امید بیشتر صمیمی بود.
ولی امید چون باهاش تو یه شرکت کار می کرد، از همون زمان نسبت به نگار حساس شد .
وقتی که امید ازعشقش بهش گفت، هر ازگاهی از احوالات نگار می پرسید، امید همیشه می گفت فقط به عنوان همکار باهم حرف می زنند.
وقتی از جواب گرفتن از طریق تلفن ناامید شد، مانتویی سیاهی به تن کردو با عجله به محل کار امید براه افتاد.
بغض گلوشو گرفته بود... ولی اشکی از چشماش نمیومد ، فقط خیره خیابونهایی که از تاکسی دربستی گرفته بود.
با صدای راننده از مرور خاطراتش دست برداشت ،دست در جیبش کرایه رو حساب کرد .
بدون توجه به اطرافش به ساختمون ساده چهار طبقه رفت ،حتی جوب آّب نزدیک ساختمونو ندید و درونش افتاد،
فقط شانس آورد که جوب آب خالی بود و فقط لباسش خاکی شد، بدون توجه به درد زانوش بلند شد و دوباره به راه افتاد.
به شدت استرس داشت و اگر ماجرا حقیقت داشت ..جواب خانوادش که منتظر خواستگاری پایان هفته بودند، رو چه می داد؟
با پای لرزان وارد دفتر شد، منشی پشت میز نبود... به طرف اتاق امید و همکارش رفت.
با دست های لرزان در اتاقو باز کرد و چشماش به یک جفت چشم آبی خیره موند ،این امکان نداشت مگه می شد....
امید با نگرانی بهش نگاه کرد، خودش می دونست چه اشتباهی کرده و چه چیزی رو ازش پنهون کرده.
تنها نقطه ضعف سیپده "نگار "بود...!
آخرین ویرایش توسط مدیر: