- عضویت
- 2017/05/18
- ارسالی ها
- 35,488
- امتیاز واکنش
- 104,218
- امتیاز
- 1,376
در، نه درب
یادآوری:
رخنهی واژههای عربی به زبان فارسی پیشینهای دور و دراز دارد. پیداست که همگان نمیدانند که آغاز رخنه به دورهی هخامنشیان، ٢۵٠٠ سال پیش، برمیگردد. در این دوره که کارمندان دیوانی بیشتر ایلامیو بابلی و آرامیبودند، به سبب دشواربودن خط میخی برای نوشتارهای روزانهی دیوانی و نامههای درباری و بخشنامهها، خط آرامی (خط یکی از زبانهای سامی) خط پیشتاز بود. در دورههای اشکانی و ساسانی نیز، با این که با تکیه بر خط آرامی، خطهای پهلوی اشکانی و پهلوی ساسانی درست شده بودند، از بسیاری از واژههای زبان آرامی بهجای واژههای زبان فارسی سود جسته میشد. بهگونهای که واژهای فارسی به زبان آرامی نوشته میشد و به زبان فارسی خوانده میشد!
برآیند این شیوه، که پرداختن به آن نیاز به نوشتهای جداگانه دارد، رخنهی پیوستهی واژههای سامی به زبان فارسی بود. چنین بود که با آمدن اسلام به ایران و حضور گستردهی عربها در آغاز کار، تاخت واژههای عربی در راه و میدانی هموار و آماده انجام پذیرفت.
پیداست که با این پیشینه کسی نمیتواند یکشبه خواستار زدودن واژههای عربی از زبان فارسی شود. حتا برداشتن چنین گامی، در سرزمینی که ادب نوشتاری هنوز جایگاه استوار خود را نیافته است، میتواند آسیبهای فراوانی به تفهیم و تفاهم بزند و ما ایرانیان را از این هم بیشتر از خواندن و نوشتن رویگردان کند. اما ما میتوانیم دستکم هرجا که پای زیانی بیدرنگ در کار نیست، از بهکارگیری واژههای عربی پرهیز کنیم. برنامهی من هم با این نوشتارها همین است و نه بیشتر!
یکی از واژههایی که میتوان بهآسانی کنارش نهاد، واژهی «درب» عربی (دروازهی فراخ، دروازهی دژ و شهر) است که اغلب بهجای «در» فارسی از آن استفاده میشود. بهویژه در جاهای همگانی. دیدم که بر در شیشهای پژوهشکدهی ادبی با بیسلیقگی آشکاری کاغذی چسباندهاند که بر روی آن با خطی بسیار بد و خام نوشتهاند: «لطفا درب را پشت سر خود ببندید».
بیدرنگ اندیشیدم که کار کار نگهبان پشت در است و نگران نشدم، اما اندوهگین شدم که رییس پژوهشکدهی ادبی روزی چند بار با این نوشته سـ*ـینه به سـ*ـینه میشود و به یاد نگهبانی خود نمیافتد...
شُکُلات، نه شوکولات. به شرط این که پای شکلات در میان باشد و نه آبنبات!
این بار تنها نادرستی تلفظ «شکلات» به صورت «شوکولات» مطرح نیست. تقریبن از همه، حتا از تحصیلکردههای دانشگاهی میشنویم که به انواع آبنبات پیچیده، با خاطری آسوده شکلات میگویند.
شاید این نادرستی شناخت چندان آزاردهنده نمیبود، اگر برای کودکانمان هر جنبدهی کوچک را کرم و هر رویندهی کوچک را علف نمینامیدیم و نمیخواندیم و تصور نمیکردیم که دندانمان را کرم خورده است!
جالب است که آذربایجانیهایمان جنبندههای کوچک را گرگ مینامند و مثلن میگویند که دندانشان را گرگ خورده است!
در اینجا نگرانی تنها برای زبان نیست، نگرانی برای صدها پدیدهی نو است که ما در اشارهی به آنها به نام گروه بسنده میکنیم. بیآنکه بیندیشیم که در جهانی که هر روز رویکرد بیشتر و دقیقتری به جزییات دارد، کار آموزش کودکانمان در نوجوانی و بزرگسالی دشوارتر میشود.
پُستِر، نه پوستِر
کم نیستند تحصیلکردههای دانشگاهی که با واژهی بیگانهی «پست» آشنا هستند، اما به «پُستِر» بهنادرست «پوستر» میگویند. متاسفانه حتا گاهی گویندگان و مجریان رادیو تلویزیون.
بیبندوباری دامنگیر نوشتن
یکی از از بداخلاقیهای آشکار نوشتههای فارسی مسالهی جدانویسی و یا سرهم نویسی است. واقعیت این است که هنوز هم با همهی کوششهایی که شده است، شیوهای درست و پذیرفتنی برای همگان پیدا نشده است. گروههای گوناگونی هر یک برای خود، درست و نادرست، برداشت و نظری دارند. باید گفت که معیاری هم برای سنجیدن و تقلیدکردن وجود ندارد.
در این میان نوشتههای فارسی از هنجاری شگفتانگیز رنج میبرند که در پیوند با برداشت هیچ گروهی نیست و تنها ناشی از بیبندوباری یکیک ما در نوشتن است! کم نیستند نوشتههایی که در آنها نویسندهای دستکم در شیوهی نگارش پیرو خودش باشد! به این ترتیب افزون بر دشواری ناتوانبودن در گزیدن مرجع تقلید، بار دیگری بر دوش نوشتهها سنگینی میکند. گویا خط فارسی نیاز به هیچ نوع احترامی ندارد.
یکی از آشکارترین نمونههای این نوع بداخلاقی و بیاعتنایی در بهکاربردن «می« برای استمرار و «ها» برای جمعبستن است. برخی هنوز باور ندارند که اگر مقلد گروهی نیستند، دستکم مقلد خود باشند! چنین و از این روی است که میبینیم، در محدودهی تنها یک سطر گاهی «می« و «ها» جدا نوشته شدهاند و گاهی سرهم. مثلن: «پرویز هنگامی که می نویسد هم میخندد و هم میگرید» و یا «پرویز نگاهی ویژه به خرسها و به مارمولکها دارد»!
پیداست که این بیبندوباری میتواند از نگاه خواننده دور نماند و او میتواند برداشتها و نگاههای نویسنده را هم دستخوش تلون ببیند.
سرانجام باید باور کنیم که دقت تنها در انحصار دانش ریاضی نیست و شامل حال نوشتن هم میشود.
در شگفت ماندم که در پشت پنجرهی داروخانهای خواندم:
«به یک بانوی دیپلمه مورد نیاز است»!
مگر داروسازها میتوانند در ساخت دارو بیبندوبار باشند و بههنگام ساخت دارو مواد را با سرتاس بسنجند؟!
مانده، خسته، مرده!
دیریست که دیگر ایرانی نمیتواند به «ماندهشدن» بسنده کند و بهجای آن «خستهشدن» (= آزردن، زخمیشدن، بیمارشدن) را به کار میبرد. مثلن با برداشتن یک هندوانهی بزرگ خسته میشود. یعنی زخمی و بیمار میشود! پشت خط تلفن هم زخمی و بیمار میشود. و از گفتن «دوستت دارم» هم!...
اما جالب است که اغلب زخمیشدن هم طبع حساس ایرانی را کفایت نمیکند. ناگزیر گاهی از «مردن» کمک میگیرد و کشت و کشتار:
از راه میرسد، هندوانهی سنگین را میدهد به دست کسی که در را به رویش باز کرده است و با شتابی که حتا زبانش را بند میآورد، میگوید: «بگیر که مردم»!
ایرانی از عشق میمیرد، از بیپولی میمیرد، از انتظار او نیمهجان میشود و بعد میمیرد...
و جالب این که «از خنده میمیرد»!
اما فاجعه اینجاست که کسی این «مردن»ها را جدی نمیگیرد و برای «مرحوم» تره هم خرد نمیکند!
البته در ایران رسم نگاه با تساهل و تسامح به مردهها و بخشیدن عمر آنها و بذل و بخشش از نوع شگفتانگیزی هم معمول است. به کسی برای درگذشت عزیزی تسلیت میگویی، میگوید: «عمرش را بخشید به شما»! او حتا یک لحظه از این تعارف خجالت نمیکشد و یا یک لحظه فکر نمیکند که اگر برای مرحوم عمری باقی مانده بود خودش مصرفش میکرد. حتا بههنگام بخشیدن عمر، یک لحظه فکر نمیکند که چند لحظه پیش تعریف کرده است که چهگونه برای زنده ماندن آن مرحوم تلاش کرده اند و بیچاره دیگر توان زندهماندن را نداشته است!...
انجامدادن یا رسیدگیکردن، اما نه ترتیبدادن!
پیداست که در کنار زبان ادبی و فاخر هر ملتی زبان کوچه و بازار هم حضور دارد. اشکالی هم ندارد.
این هم پیداست که واژههایی از زبان کوچه و بازار به مرور به زبان ادبی و فاخر رخنه میکنند و جامیافتند و سبب بارورشدن زبان میشوند. بسیاری از اصطلاحها و واژههای ضروری زبان امروزی ما را مردم عامی ساختهاند و کار فرهنگستان کُند ما را آسان کردهاند. برای نمونه تنها در پیوند با ماشین: «جعبهدنده»، «فرمان»، «سپر»، «سگدست»، «یاتاقان»، «بستنیخوری»، «میل لنگ»، «پروانه» و...
و از روزی که فرهنگستان اول در خردادماه ١٣١۴ تاسیس شد تا کنون، دستاورد کوچه بیشتر از فرهنگستان بوده است... و سپاس زبان کوچه را...
و پیداست که در این میدان، میدانسالاری کوچه همیشه نمیتواند سودمند باشد.
دوست نازنینم پانویس، که خود دبیر زبان است، گفت: «اگر چنین باشد چه میشود»؟...
برداشت سادهی من این است که زبان نان شب است. یعنی برآورندهی نیازی ناگزیر. البته اگر سیر باشیم، گوهری هم هست برای آویختن از گردن و نشاندن بر سـ*ـینه...
پخت نان قاعده و قانون دارد. نه نان سوخته گوارا است و نه نان خمیر. نانی که سوخته و خمیر نیست، بیات هم که باشد میتوان خوردش...
ما با زبان خودمان را تفهیم میکنیم و با زبان اندیشهای خردمندانه را برای رستگاری همزبانانمان به آنها منتقل میکنیم. پیداست که هرچه قدرت انتقال بیشتر باشد، امکان فراهمآوردن تفاهم نیز بیشتر است...
و زبان خام ما را از هم دور میکند و ناخواسته از باروریمان میکاهد. بلاتکلیف میمانیم که کسی مانده است، خسته است و یا مرده است...
و نمیدانیم که سخنی را بهشوخی میشنویم و یا بهجد.
آن هم در روزگاری که تفهیم و تفاهم، با انفجار پرسشها و پاسخهای مادی و عاطفی، روزبهروز دشوارتر میشود.
همین است که گاهی سخن از زبانی جهانی، مثلن اسپرانتو، میرود. ما امروز نیاز به درک بیدرنگ داریم، تا ارسال مثل و استعاره. شعر نو هم برآیند همین نیاز بود...
در این میان جای تاسف بسیار است که گاهی – نه، روزافزون – میبینیم که واژهها و اصطلاحهای ناهنجار کوچه، کاربردی گسترده پیدا میکنند و رویارویی دانشآموختگان نیز انفعالی است.
برای نمونه فعل مرکب «ترتیبدادن» ... که معنایی رکیک نیز دارد...
چند سالی است که این فعل کاربرد پیدا کرده است. این فعل صرفنظر از ساختار بیقاعده و قانون، دارد کمکم قائممقام چند فعل میشود...
نخست فکر میکردم میتوان به آن ایرادی نداشت، چون از زبان کوچه برآمده بود و به حرمت زبان کوچه، میتوانست وجاهت . جایگاهی داشته باشد...
اما امروز بهگونهای روزافزون میبینم که دارد در زبان تحصیلکردهها و مسوؤلان بلندپایه جاخوش میکند...
همه در حال ترتیبدادن هستند!
ای امان!
یاد یزدیهای شیرینسخن میافتم با انجامدادنشان!
یادآوری:
رخنهی واژههای عربی به زبان فارسی پیشینهای دور و دراز دارد. پیداست که همگان نمیدانند که آغاز رخنه به دورهی هخامنشیان، ٢۵٠٠ سال پیش، برمیگردد. در این دوره که کارمندان دیوانی بیشتر ایلامیو بابلی و آرامیبودند، به سبب دشواربودن خط میخی برای نوشتارهای روزانهی دیوانی و نامههای درباری و بخشنامهها، خط آرامی (خط یکی از زبانهای سامی) خط پیشتاز بود. در دورههای اشکانی و ساسانی نیز، با این که با تکیه بر خط آرامی، خطهای پهلوی اشکانی و پهلوی ساسانی درست شده بودند، از بسیاری از واژههای زبان آرامی بهجای واژههای زبان فارسی سود جسته میشد. بهگونهای که واژهای فارسی به زبان آرامی نوشته میشد و به زبان فارسی خوانده میشد!
برآیند این شیوه، که پرداختن به آن نیاز به نوشتهای جداگانه دارد، رخنهی پیوستهی واژههای سامی به زبان فارسی بود. چنین بود که با آمدن اسلام به ایران و حضور گستردهی عربها در آغاز کار، تاخت واژههای عربی در راه و میدانی هموار و آماده انجام پذیرفت.
پیداست که با این پیشینه کسی نمیتواند یکشبه خواستار زدودن واژههای عربی از زبان فارسی شود. حتا برداشتن چنین گامی، در سرزمینی که ادب نوشتاری هنوز جایگاه استوار خود را نیافته است، میتواند آسیبهای فراوانی به تفهیم و تفاهم بزند و ما ایرانیان را از این هم بیشتر از خواندن و نوشتن رویگردان کند. اما ما میتوانیم دستکم هرجا که پای زیانی بیدرنگ در کار نیست، از بهکارگیری واژههای عربی پرهیز کنیم. برنامهی من هم با این نوشتارها همین است و نه بیشتر!
یکی از واژههایی که میتوان بهآسانی کنارش نهاد، واژهی «درب» عربی (دروازهی فراخ، دروازهی دژ و شهر) است که اغلب بهجای «در» فارسی از آن استفاده میشود. بهویژه در جاهای همگانی. دیدم که بر در شیشهای پژوهشکدهی ادبی با بیسلیقگی آشکاری کاغذی چسباندهاند که بر روی آن با خطی بسیار بد و خام نوشتهاند: «لطفا درب را پشت سر خود ببندید».
بیدرنگ اندیشیدم که کار کار نگهبان پشت در است و نگران نشدم، اما اندوهگین شدم که رییس پژوهشکدهی ادبی روزی چند بار با این نوشته سـ*ـینه به سـ*ـینه میشود و به یاد نگهبانی خود نمیافتد...
شُکُلات، نه شوکولات. به شرط این که پای شکلات در میان باشد و نه آبنبات!
این بار تنها نادرستی تلفظ «شکلات» به صورت «شوکولات» مطرح نیست. تقریبن از همه، حتا از تحصیلکردههای دانشگاهی میشنویم که به انواع آبنبات پیچیده، با خاطری آسوده شکلات میگویند.
شاید این نادرستی شناخت چندان آزاردهنده نمیبود، اگر برای کودکانمان هر جنبدهی کوچک را کرم و هر رویندهی کوچک را علف نمینامیدیم و نمیخواندیم و تصور نمیکردیم که دندانمان را کرم خورده است!
جالب است که آذربایجانیهایمان جنبندههای کوچک را گرگ مینامند و مثلن میگویند که دندانشان را گرگ خورده است!
در اینجا نگرانی تنها برای زبان نیست، نگرانی برای صدها پدیدهی نو است که ما در اشارهی به آنها به نام گروه بسنده میکنیم. بیآنکه بیندیشیم که در جهانی که هر روز رویکرد بیشتر و دقیقتری به جزییات دارد، کار آموزش کودکانمان در نوجوانی و بزرگسالی دشوارتر میشود.
پُستِر، نه پوستِر
کم نیستند تحصیلکردههای دانشگاهی که با واژهی بیگانهی «پست» آشنا هستند، اما به «پُستِر» بهنادرست «پوستر» میگویند. متاسفانه حتا گاهی گویندگان و مجریان رادیو تلویزیون.
بیبندوباری دامنگیر نوشتن
یکی از از بداخلاقیهای آشکار نوشتههای فارسی مسالهی جدانویسی و یا سرهم نویسی است. واقعیت این است که هنوز هم با همهی کوششهایی که شده است، شیوهای درست و پذیرفتنی برای همگان پیدا نشده است. گروههای گوناگونی هر یک برای خود، درست و نادرست، برداشت و نظری دارند. باید گفت که معیاری هم برای سنجیدن و تقلیدکردن وجود ندارد.
در این میان نوشتههای فارسی از هنجاری شگفتانگیز رنج میبرند که در پیوند با برداشت هیچ گروهی نیست و تنها ناشی از بیبندوباری یکیک ما در نوشتن است! کم نیستند نوشتههایی که در آنها نویسندهای دستکم در شیوهی نگارش پیرو خودش باشد! به این ترتیب افزون بر دشواری ناتوانبودن در گزیدن مرجع تقلید، بار دیگری بر دوش نوشتهها سنگینی میکند. گویا خط فارسی نیاز به هیچ نوع احترامی ندارد.
یکی از آشکارترین نمونههای این نوع بداخلاقی و بیاعتنایی در بهکاربردن «می« برای استمرار و «ها» برای جمعبستن است. برخی هنوز باور ندارند که اگر مقلد گروهی نیستند، دستکم مقلد خود باشند! چنین و از این روی است که میبینیم، در محدودهی تنها یک سطر گاهی «می« و «ها» جدا نوشته شدهاند و گاهی سرهم. مثلن: «پرویز هنگامی که می نویسد هم میخندد و هم میگرید» و یا «پرویز نگاهی ویژه به خرسها و به مارمولکها دارد»!
پیداست که این بیبندوباری میتواند از نگاه خواننده دور نماند و او میتواند برداشتها و نگاههای نویسنده را هم دستخوش تلون ببیند.
سرانجام باید باور کنیم که دقت تنها در انحصار دانش ریاضی نیست و شامل حال نوشتن هم میشود.
در شگفت ماندم که در پشت پنجرهی داروخانهای خواندم:
«به یک بانوی دیپلمه مورد نیاز است»!
مگر داروسازها میتوانند در ساخت دارو بیبندوبار باشند و بههنگام ساخت دارو مواد را با سرتاس بسنجند؟!
مانده، خسته، مرده!
دیریست که دیگر ایرانی نمیتواند به «ماندهشدن» بسنده کند و بهجای آن «خستهشدن» (= آزردن، زخمیشدن، بیمارشدن) را به کار میبرد. مثلن با برداشتن یک هندوانهی بزرگ خسته میشود. یعنی زخمی و بیمار میشود! پشت خط تلفن هم زخمی و بیمار میشود. و از گفتن «دوستت دارم» هم!...
اما جالب است که اغلب زخمیشدن هم طبع حساس ایرانی را کفایت نمیکند. ناگزیر گاهی از «مردن» کمک میگیرد و کشت و کشتار:
از راه میرسد، هندوانهی سنگین را میدهد به دست کسی که در را به رویش باز کرده است و با شتابی که حتا زبانش را بند میآورد، میگوید: «بگیر که مردم»!
ایرانی از عشق میمیرد، از بیپولی میمیرد، از انتظار او نیمهجان میشود و بعد میمیرد...
و جالب این که «از خنده میمیرد»!
اما فاجعه اینجاست که کسی این «مردن»ها را جدی نمیگیرد و برای «مرحوم» تره هم خرد نمیکند!
البته در ایران رسم نگاه با تساهل و تسامح به مردهها و بخشیدن عمر آنها و بذل و بخشش از نوع شگفتانگیزی هم معمول است. به کسی برای درگذشت عزیزی تسلیت میگویی، میگوید: «عمرش را بخشید به شما»! او حتا یک لحظه از این تعارف خجالت نمیکشد و یا یک لحظه فکر نمیکند که اگر برای مرحوم عمری باقی مانده بود خودش مصرفش میکرد. حتا بههنگام بخشیدن عمر، یک لحظه فکر نمیکند که چند لحظه پیش تعریف کرده است که چهگونه برای زنده ماندن آن مرحوم تلاش کرده اند و بیچاره دیگر توان زندهماندن را نداشته است!...
انجامدادن یا رسیدگیکردن، اما نه ترتیبدادن!
پیداست که در کنار زبان ادبی و فاخر هر ملتی زبان کوچه و بازار هم حضور دارد. اشکالی هم ندارد.
این هم پیداست که واژههایی از زبان کوچه و بازار به مرور به زبان ادبی و فاخر رخنه میکنند و جامیافتند و سبب بارورشدن زبان میشوند. بسیاری از اصطلاحها و واژههای ضروری زبان امروزی ما را مردم عامی ساختهاند و کار فرهنگستان کُند ما را آسان کردهاند. برای نمونه تنها در پیوند با ماشین: «جعبهدنده»، «فرمان»، «سپر»، «سگدست»، «یاتاقان»، «بستنیخوری»، «میل لنگ»، «پروانه» و...
و از روزی که فرهنگستان اول در خردادماه ١٣١۴ تاسیس شد تا کنون، دستاورد کوچه بیشتر از فرهنگستان بوده است... و سپاس زبان کوچه را...
و پیداست که در این میدان، میدانسالاری کوچه همیشه نمیتواند سودمند باشد.
دوست نازنینم پانویس، که خود دبیر زبان است، گفت: «اگر چنین باشد چه میشود»؟...
برداشت سادهی من این است که زبان نان شب است. یعنی برآورندهی نیازی ناگزیر. البته اگر سیر باشیم، گوهری هم هست برای آویختن از گردن و نشاندن بر سـ*ـینه...
پخت نان قاعده و قانون دارد. نه نان سوخته گوارا است و نه نان خمیر. نانی که سوخته و خمیر نیست، بیات هم که باشد میتوان خوردش...
ما با زبان خودمان را تفهیم میکنیم و با زبان اندیشهای خردمندانه را برای رستگاری همزبانانمان به آنها منتقل میکنیم. پیداست که هرچه قدرت انتقال بیشتر باشد، امکان فراهمآوردن تفاهم نیز بیشتر است...
و زبان خام ما را از هم دور میکند و ناخواسته از باروریمان میکاهد. بلاتکلیف میمانیم که کسی مانده است، خسته است و یا مرده است...
و نمیدانیم که سخنی را بهشوخی میشنویم و یا بهجد.
آن هم در روزگاری که تفهیم و تفاهم، با انفجار پرسشها و پاسخهای مادی و عاطفی، روزبهروز دشوارتر میشود.
همین است که گاهی سخن از زبانی جهانی، مثلن اسپرانتو، میرود. ما امروز نیاز به درک بیدرنگ داریم، تا ارسال مثل و استعاره. شعر نو هم برآیند همین نیاز بود...
در این میان جای تاسف بسیار است که گاهی – نه، روزافزون – میبینیم که واژهها و اصطلاحهای ناهنجار کوچه، کاربردی گسترده پیدا میکنند و رویارویی دانشآموختگان نیز انفعالی است.
برای نمونه فعل مرکب «ترتیبدادن» ... که معنایی رکیک نیز دارد...
چند سالی است که این فعل کاربرد پیدا کرده است. این فعل صرفنظر از ساختار بیقاعده و قانون، دارد کمکم قائممقام چند فعل میشود...
نخست فکر میکردم میتوان به آن ایرادی نداشت، چون از زبان کوچه برآمده بود و به حرمت زبان کوچه، میتوانست وجاهت . جایگاهی داشته باشد...
اما امروز بهگونهای روزافزون میبینم که دارد در زبان تحصیلکردهها و مسوؤلان بلندپایه جاخوش میکند...
همه در حال ترتیبدادن هستند!
ای امان!
یاد یزدیهای شیرینسخن میافتم با انجامدادنشان!