نقد رمان معرفی ونقدرمان حس دوست داشتنی|فریماه یوسفی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FARIMAHYOUSEFI

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/31
ارسالی ها
287
امتیاز واکنش
3,508
امتیاز
441
محل سکونت
RST
سلام به همه کاربرای عزیز ومدیرای محترم:campeon2:
می خواستم نظرتون رو درباره ی رمانم بگین...
ازشخصیت ها ویا حتی مشکلات رمان...

منتظرنظرات ونقدهای شماهستم...:aiwan_light_girl_sigh:


مقدمه:

حس تنهایی وبی کسی بداست...

تنهایی ای که تاحالا،

برایت این قدردردناک نبود...

حس تلخی که،

برایت تاالان،

ناآشنا بود...

حس دوست داشتنی ای

که برایت،

بی معنابود...

قسمتی ازرمان:
صبح با ترس ودلهره از خواب بلندشدم...ساعت رونگاه کردم،6صبح بود...بایادآوری حرف های دیشب دایی از دوباره بغضم گرفت...بغضی که به همین راحتی ها قابل هضم نبود وازبین بردنش سخت بود...همه اعضای خانوادم ازاین دنیا رفتن وفقط من مونده بودم...برای چی؟خدایا می دونم توی همه ی کارات یه حکمتی هست اما حکمت این چیه؟چه طوربااین تنهایی سرکنم...ازروی تخت بلندشدم...دستی روی گونم کشیدم...بدون این که خودم بفهمم تمام صورتم بااشک خیس شده بود...توی دست شویی رفتم...نمی دونم چرااما انگارشیطون گولم زد...درروقفل کردم ویه تیغ برداشتم...دستم می لرزید...نمی دونستم این

قدرشجاعت دارم که این کارروانجام بدم یانه؟...جواب خداروچی جوری پس می دادم...باعذابش چی جوری سروپنجه نرم می کردم؟...توی فکربودم وبا خودم مدام کلنجار می رفتم که صدای کوبونده شدن درمنو به خودم آورد...ازدوباره احساس استرس تموم وجودم روفرا گرفته بود...خودم گیج شده بود...

آرشام-ترمه درروبازکن...

تردیدداشتم...زنده موندنم فایده ای نداشت اما چی جوری این عذاب سخت روتحمل می کردم؟...آرشام مدام دررومی کوبید وازم می خواست تا درروباز کنم...اما،اما من ازیک گوش می شنیدم واز گوش دیگه درمی کردم...توی دوراهی مونده بودم...مرگ عذاب آوریا...یا زندگی پرتنش وتلخ؟...تیغ رونزدیک دستم بردم ومی خواستم دیگه ازاین دنیا خداحافظی کنم اما آرشام درروباهزارتا زوروزحمت شکوند واومدداخل...

-تیغ روپشت سرم قایم کردم وگفتم:سعی نکن مانع شی...

آرشام-همون طورکه نزدیک میومد، گفت:ترمه...ازت خواهش می کنم...هنوز نتونستی کناربیای...نمی دونی داری چی کارمی کنی...اونو بده به من...

-راه برگشتی نیست...می خوام برم پیش خانوادم...

آرشام-پوزخندی زدوگفت:آخه تومی خوای خودت روبکشی که چی بشه؟...فکرمی کنی اونا خوشحال می شن...ها؟؟؟؟

کمی فکرکردم...هرچندفکرکردنم هم توی این شرایط فایده نداشت...خودم نمی دونستم باخودم چندچندم!...چی کاربایدمی کردم...



 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

برخی موضوعات مشابه

بالا