متون ادبی کهن قطعات کمال‌الدین اسماعیل

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
سحرگهان که دل از بند خود برون آید

به پای فکر برین بام بیستون آید

خرد چراغ یقین پیش راه دل دارد

سوی نشیمن اصلیش رهنمون آید

هر آنچه جان مصفّاست قصد عرش کند

هر آنچه ثقل طبیعی بود نگون آید

حدوث را پس پشت افکند، قدم جوید

علّو همّتش از نهمتش فزون اید

شعاع مهر ازل بام و در فرو گیرد

وگر حجاب نباشد در اندرون آید

در خزانۀ الطاف غیب بگشایند

وزو به عالم جان تحفه گونه گون آید

نسیم باد سحرگاهی از چمن بجهد

به بوی او دل از اندیشه ها برون اید

به تخت ملک بر آید خرد سلیمان وار

هوا که دیو ستنبه ست ازو زبون آید

چو عشق سلسلۀ شوق را بجنباند

شکیب دور شود، عقل در جنون آید

همی رود سر هستی نهاده بر کف دست

چو بددلان نخورد غم که کار چون آید

به پای بیخودی آنجا بدان مقام رسد

که گر بگویم از ان رنگ بوی خون آید
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    این واقعۀ هایل جانسوز ببینید

    وین حادثۀ صعب جگر سوز ببینید

    بر باز ببینید ستم کردن گنجشگ

    بر شیر شغالان شده پیروز ببینید

    آن سلطنت و قاعده و حکم که دی بود

    وین عجز و پریشانی امروز ببینید

    از دود دل خلق درین ماتم خون بار

    یک شهر پر از آتش دلسوز ببینید

    ور عیسی یک روزه ندیدی که سخن گفت

    نقّالی این طفل نو آموز ببینید
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    الحق این مطرب اگر چه زند چنگی بد

    لیکن این خاصیتش هست که ناخوش گوید

    شکل انگشت درازش چو زند چنگ ببین

    همچو خرچنگ که بر بوی گیا می پوید
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    زهی زرفعت تو خورده آسمان تشویر

    زهی ندیده ترا چشم روزگار نظیر

    پناه اهل هنر ، زین دین ، یگانه عصر

    که افتخار کنند مملکت به چون تو وزیر

    کمینه پایۀ قدر تو آسمان بلند

    کمینه شعلۀ رای تو افتاب منیر

    فسادر را نبود دست بر قواعد کون

    اگر به رأی تو باشد زمانه را تدبیر

    شد از نیابت تحریر تو عطارد شاد

    به بندگان نرسد شادیی به از تحریر

    گران رکایی حزم تو بازگرداند

    عنان جنبش خاصیّت از ره تاثیر

    همیشه کلک تو از بهر آن کمر بستست

    که تا معایش اهل هنر کند تقریر

    کفایت تو چنان با کرم زیک خانه ست

    که زر ببخشد و نام نیکو کند توفیر

    ز هیبت تو برفتی به باد استخفاف

    اگر نکردی حلم تو کوه را توقیر

    تویی که وقت هنر در مقام تیغ و قلم

    چو آفتاب و عطارد مبارزی و دبیر

    مخالفان ترا تیغهای همچون آب

    بدست بر شود از باد هیبتت ز نجیر

    ز خاک بوسی گویی که تیر آما جست

    ز بس که بـ..وسـ..ـه دهد خاک درگهت را تیر

    از آنکه کاغذ در عهد تودورویی کرد

    همیشه باشد چون دشمنت نشانۀ تیر

    اسیر دام خطت زان شدست دانۀ دل

    که هست خطّ تو چون زلف نیکوان دلگیر

    از آن نگین که برو نام دشمنت نقش است

    گمان مبر که بود طمع موم نقش پذیر

    چو صبح صادقم اندر هوایت و هر دم

    فروغ مهر تو بدرخشم ز طی ضمیر

    زبان عذر ندارم از آن که بس خجلم

    ز نوع نوع صداع و ز گونه گون تقصیر

    عروس شعر مرا لطف تو چوو خطبت کرد

    بگویمت که چه بودست موجب تأخیر

    سبک برفتم و با عقل مشورت کردم

    که اوست عاقلة خلق و مستشار و مشیر

    چو دید بررخ ناشسته زلف شوریده

    مپرس خود که چه فریاد کرد و بانگ و نفیر

    که این چه لایق آن حضرتست؟شرمت نیست

    که دیو را پر طاووس بر نهی به سریر

    اگر چه بوددر این باب حق بدست خرد

    ز امتثال اشارت همم نبود گزیر

    میان ببستم چون زلف و نفس لوّامه

    چو چشم خوبان می کرد هر دم تعییر

    به خدمت تو فرستادمش کنون ترسان

    چنانکه نقد دغل پیش ناقدان بصیر

    به نام و ننگش ترتیبکی بدادم هم

    چنان که لایق من باشد از قلیل و کثیر

    محفّه ش از قصب درّی قلم کردم

    تتق ز کلّة اکون و بسترش ز حریر

    ز اشک و چهرة من غرقه در زرو گوهر

    ز خلق و خامة من در میان مشک و عبیر

    میان ببسته به لالائیش دو صد لولو

    دهان گشاده بچاووشیش زبان صربر

    ز خانه ها دوسه معروف همرهش کردم

    همه جوان به حقیقت ولی به صورت پیر

    بکردم این همه و عاقبت همی دانم

    که از ثنای تو هم خورد بایدم تشویر

    توقّعست ز مشّاطۀ کرم که کنون

    به جلوه گاه قبولش نکو کند تصویر

    اگر چه زشت و گرانست نازنین منست

    به چشم مهر نگر سوی نازنین اسیر

    بناز دار چگر گوشۀ ضمیر مرا

    که من به خون دلش پروریده ام نه به شیر

    حلال زادگی و اصل پاک و گوهر بین

    نگه مکن به سیه چردگیّ و شکل حقیر

    نه چشم کابین دارد ز کس نه گوش نثار

    به رایگانش از بهر بندگی بپذیر

    وگرنباشد بر ذوق خاطر اشرف

    تو از بزرگی خود در گذار و خرده مگیر

    بساط جاه عریض تو باد چرخ بسیط

    ز ذیل عمر طویل تو دست دهر قصیر
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    کاه وجو خواستم ز تو من خر

    زانکه این هر دو بد مرا در خور

    چون ندادی بران مزیدی نیست

    جو فدای تو باد وکه بر سر
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    دوش با طبع خویشتن گفتم

    که چه داری؟ بیار شعری تر

    گفت من همچو سنگ خشک شدم

    در من از نم نماند هیچ اثر

    گر تو بسیار سر زنی بر سنگ

    ناری از من بدست عقد گهر

    تربیتها که کرده یی تو مرا

    هست انصاف در زمانه سمر

    با چنین رونق قبول سخن

    با چنین آبروی فضل و هنر

    رو خموش و بگوشه یی بنشین

    پس ازین نام طبع و شعر مبر

    گفتمش: خواجه شعر می خواهد

    گفت کین خوشتر ست و نیکوتر

    به چه غمخوارگی که فرمودست

    خواجه ما را بدین دو سال اندر؟

    نه جواب سلام و نه پرسش

    نه امیدی از وبه خیر و به شر

    نه بتو التفات وقت حضور

    نه به غیبت تفقّدی در خور

    نه قضای حقوق دیرینه

    نه بحرمت بجانب تو نظر

    ناگهان از تو شعر می خواهد

    چه حدیثست، رو تو ژاژ مخور

    خواجه را با تو این سخن خود نیست

    ریشخندییت داده اند مگر

    تو ز ساده دلی و نادانی

    کرده یی همچو کودکان باور

    ورنه بر خیز و از عنایت او

    یک نشان درست باز آور
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    اندیشه بکردم از سپاهان

    دوزخ به سه چار چیز خوشتر

    انواع عذابهای دوزخ

    هست آن و چهار چیز دیگر

    تیمار عیال و خرج بسیار

    اندیشة دزد و بیم کافر

    با این غم و رنج بی نهایت

    دارم وطنی بدوزخ اندر

    سرمای چنین به زرّ خشکم

    می بفروشد هیزم تر
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ای رتبت تو ورای مقدار

    وی همّت تو ستاره آثار

    مدح تو فزون ز کنه فکرت

    قدر تو برون ز حدّ گفتار

    دست تو نگون چو بخت دشمن

    بخت تو چو چشم خصم بیدار

    فرّاش قدر ز بهر قدرت

    نه خیمۀ چرخ کرده طیّار

    قدر تو چو آتش آسمان سای

    قهر تو چو خاک آدمی خوار

    در دست هنر ز خلق تو گل

    در پای ستم ز کلک تو خار

    چشم سر من تویی بتحقیق

    ورنه ز چه یی چنین گهر بار؟

    با لطف توام عتابکی هست

    موزون، نه به حدّ رنج و آزار

    صد دینارم خطی نوشتی

    پیرارو، نبود از تو بسیار

    من خام طمع خیال بستم

    کان را کرمت کند به ادرار

    یک سال به هر دری دویدم

    نگرفت کسش بهیچ بر کار

    بازش به قلم دوباره کردی

    زان هم نگشود نیم دینار

    باز آوردم به خدمت اینک

    امسال چنان که پار و پیرار

    گر دادنیست زر بفرمای

    ور نیست دوپاره کن بیکبار

    بر هیچکسم مکن حوالت

    هم خود به خودیّ خویش بگزار

    اینجا سخنی دگر بماندست

    وان بر کرم تو نیست دشوار

    هر چند که برمنست تقصیر

    مرسوم سه ساله یاد می دار
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    حسن رایت دانم ار آگه شود

    زینچ من کردم درین وقت اختیار

    در بتر جایم کند حالی بخشم

    پنچ شش خروار ازین دار چنار
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    منم ان چرب دست شیرین کار

    کاب طبع مراست آتش بار

    صورتم آشیانۀ معنی

    فکرتم کنج خانه اسرار

    حرکاتم چو گام عمر سبک

    سخنانم چو باده نوشگوار

    همچو گل عالمی بخنداند

    بلبل طبع من گـه گفتار

    بستانم بهزل مال ملوک

    بر ضعیفان کنم به حکم ایثار

    زان که مقدار خویشتن دانم

    باشدم پیش هر کسی مقدار

    شادی آنکسی به جان جویم

    که ز دل جوید او مرا آزار

    نکنم تکیه بر زمانه از آنک

    واقفم بر زمانة غدّار

    بستانم به لطف و خوش بدهم

    زانکه هستم بخوش دمی چو بهار

    چون خزان بر سرم زرافشانست

    زان که هستم لطیف و خوش دیدار

    جان مانیّ و صورت آزر

    بر سر دست من گرفته قرار
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    159
    بازدیدها
    2,121
    پاسخ ها
    191
    بازدیدها
    3,317
    بالا