یوتاب درخشنده
کاربر اخراجی
- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 1,259
- امتیاز واکنش
- 2,478
- امتیاز
- 0
- سن
- 24
داستان در باره دختری به اسم ساکورا است که در ابتدا در ژاپن متولد میشود و در ادامه ان پدر و مادرش را از دست میدهد اما پدر و مادر بزرگش زنده هستن اما ساکورا هیچ و قت اون هارو ندیده و نمیدونسته که مادر بزرگ و پدر بزرگ داره دختر شجاع و نترسی بوده و او در یتیم خانه ای که در نزدیکی تو کیو بوده زندگی میکنه تا اینکه برای یتیمان انجا پدر و مادرانی برای فرزند خواندگی آن ها میایند ولی برای این دختر نه تا جایی میرسه که گروهی از نژاد ادم های دولتی برای بازدید از انجا به ان یتیم خانه می ایند تا به ان سر و سامانی بدهند از ان روز یکشنبه بوده و برای آن ها یک مراسم مذهبی بعد از انجام دادن مراسم مذهبی مدیر اون جا برای افرادی که اون جا امده بودن شعر تاتر و ر**ق*ص کودکی انجام دادن تا جایی که ساکورا برای ان ها اواز میخواند که توجه ان ها را جلب میکند شعر او در باره گذشته ی خودی که دارد برای ان ها بازگو میکند تا جایی که ان کسانی که در انجا حظور داشتن از روی صندلیشان بلند میشوند و برای او دست میزنن و........... بعد از چند روز از اون نمایش یه جلسه ای صورت میگیره که میخواهند از بین بچه های انجا بورسیه ای بدهند برای رفتن به مدرسه ی ادبی که خیلی ها ارزوی رفتن به ان مدرسه رو دارندو بعد از صحبت هایی که میشه تصممیم نهایی رو میگیرن که ساکورا رو به ان مدرسه بفرستند و.......... بعد از تمام شدن این برنامه انها تصمیم به این معنا شد که خود ساکورا راج به این مسئله باید بدونه و نظر بدهد ......... ساکورا که با بچه ها ی اون جا بازی میکرده معلم انجا او را صدا میکنن تا به پیش او برود وقتی که داخل میشود ..او همیشه از راهرو متنفر بوده چون در انجا بچه ها او رو اذیت می کردند برای همین طاقت نداشته انجا بمونه پس با دو از اونجا به دفتر میدر میرود و پشت در می ایسته تا اورو صدا کنن و پس از گذراندن چند لحظه بالا خره مدیر اسم اورو صدا میزنه تا داخل بیاید ووقتی که او به داخل می اید با جمعی از بزرگتر های خودش مواجه میشه که به او لبخند میزنن و او با غرور خاص خودش وارد میشه و اروم سلامی میکنه و بعد از او احترام به همه میزاره و بعد با غرور خاصی رو به روی مدیر می ایسته بعد مدیر اول ساکورا رو معرفی می کنه و بعد از اون سراغ یکی یکی از مهمان های خودش را معرفی میکند و بعد از ان خودش شروع میکند به تعریفی که از اول برای او در نظر گرفته شده بود او از اولی که خانم مدیر با او صحبت میکرد با جدیت به حرف او گوشت میداد و در پایان صحبت او به خانم مدیر میگه که من باید یه چند لحظه فکر کنم و از خانم مدیر خواست که به حیاط یتیم خانه برود و................... او پس از اینکه تمام فکر های خود رو کرد تصمیم گرفت که جواب نهایی رو به مدیر بدهر و دوباره داخل اون راهرو شد همیشه این راهرو باعث ازار و اذیت او میشد وقتی که از ان راهرو خلاص شد رفت در کنار در وایسات و بعد از کلنجار رفتن با خودش بالا خره تصمیم گرفت گرفت که در بزند و بعد از ان ......................
آخرین ویرایش: