- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
* فصل سی ام *
× لیا ×
مت جوری نگاهم می کند، انگار نگران است غش کنم. شایدم کمی در حال غش کردن باشم. ژاکتم را به خودم می پیچانم. هوا خیلی سرد نبود، ولی من در حال یخ زدن بودم. اگرچه زمستان در حال تمام شدن است و دست مت در دستم کاملا گرم.
سرم را پایین انداخته و پاهایم را روی علف های قهوه ای و مرده ی روی زمین می کشم. به کتاب های جنایی و وقتی که پلیس جنازه ها را پیدا می کرد، فکر می کنم.
می گویم:
_ دفعه ی بعد باید لوازم و وسایل کاراگاهی رو با خودمون بیاریم.
( وسایل کاراگاهی: یه جور اصطلاح – وسایلی برای جستجو )
_ می تونیم اونا رو اجازه کنیم؟
یک قدم ازم دور می شود و دستش را از دستم بیرون می کشد و من... حس پوچی می کنم!
_ ما یه مقدار داریم. من برای پیدا کردن گنجینه تو ساحل گالستون از اونا استفاده می کردم.
_ گنج پیدا کردی؟
می گویم:
_ یه گردنبند.
پاهایم را روی سطح نم دار می کشم.
_ یک گردنبند طلا که آویز عکس داره. تو جعبه جواهراتم نگهش داشتم.
در حالیکه ازم دور می شد، می پرسد:
_ چرا ازش استفاده نمی کنی؟
_ چون... مال من نیست و... حس ناراحت کننده ای بهم میده!
_ حس ناراحت کننده!؟
_ آویز عکسش خالیه، هیچ عکسی توش نیست.
می گوید:
_ شاید نمی خواسته هیچ عکسی داخلش بذاره! ( صاحب گردنبند)
_ شاید!
و بعد نظر واقعی ام را می گویم.
_ من فکر می کنم اون غرق شده. هیچکس دلش براش تنگ نشده. زندگیش مثل قاب عکس گردنبند خالی بوده... خیلی بهش فکر میکنم، مخصوصا وقتی که در حال مرگ بودم. به خودم می گفتم من خوش شانسم، چون حداقل والدینم منو دوست دارن.
مت شانه هایم را لمس می کند.
_ می بینی...؟ تو باید نویسنده بشی، تو می تونی به اون یه پایان شاد بدی. ( صاحب گردنبند)
لبخند می زنم و آرزو کردم ای کاش انقدر احساساتی حرف نمی زدم. وقتی که در حال مرگ بودم، با این احساسات فعال مشکل داشتم. من افسرده نبودم، فقط فکر کردن به درد دیگران مرا از فکر کردن به درد خودم دور می کرد.
مت همچنان نگاهم می کرد.
_ شاید بهتر باشه بعدا با وسایل کاراگاهی برگردیم؟
ژاکتم را بیشتر به خودم پیچانده و می گویم:
_ آره.
شروع به برگشتن کرده و او دستم را می گیرد.
آرام می پرسم:
_ هفته ی دیگه برای تور گردشی تو کالج میری؟
او درحالیکه غافلگیر بنظر می رسید، می گوید:
_ آره، این چرا الان به دهنت رسید!؟
_ نمیخوام زندگیم مثل زندگی دختری که گردنبند قاب آویز داشته، بشه. میخوام زندگی کنم!
و یک شخص خاص در زندگی ام می خواستم! کسی که عکسش در قاب گردنبند بگذارم و می خواستم آن شخص مت باشد. ما از محدوده جنگ خارج می شویم، نگاهم به جاده می افتد. ذهنم به اریک بر می گردد. مت دستم را رها می کند. او راهش را کج کرده و از سمت دیگر و از زمین مسطح کناری رد می شود. من با اشک هایی که در چشم هایم جمع شده بود می جنگیدم. نمی خواستم گریه کنم، چون این او را بیشتر عذاب می داد، ولی... لعنت بهش! می خواستم کمکش کنم... تا دردش تمام شود. اگر چاره ای داشتم، حتی حاضر بودم قلب اریک را پس بدهم.
او به سمت ماشین می رود و منم به دنبالش. او درب ماشین را باز می کند، اما سوار نمی شود. به سمتش رفته و او را در آغـوش می گیرم. درحالیکه دهانم روی شانه اش قرار داشت، زمزمه می کنم:
_ متاسفم.
ما همانطور به مدت طولانی ایستادیم. مت به ماشین تکیه داده بود و من به او و دست هایمان دور هم گره خورده بود. باد موهایم را تکان می داد. چند ماشین رد شدند تا به ما یادآور شوند که زندگی در اطرافمان جریان دارد، اما در آن لحظه برای هیچ کداممان مهم نبود. فقط من و مت بودیم.
این حس درست بود. می توانستم تا ابد این را بگویم... تا وقتی که در آغـوش او بودم حتی سردی هوا هم حس نمی کردم. من در حال مرگ نبودم... در حال زندگی کردن بودم.
او آرام خود را عقب می کشد.
_ ممنونم.
جوابی نمی دهم. می دانستم چه حالی دارد. این ارتباط بین ما، این یکی شدن ها... الان هر دو بهتر بودیم.
مت می گوید:
_ به کاراگاه هندرسون زنگ زدم.
_ و؟
_ اون اونجا نبود.
می گویم:
_ ما اینو ثابت می کنیم.
و امیدوارم که درست می گویم!
***
× لیا ×
مت جوری نگاهم می کند، انگار نگران است غش کنم. شایدم کمی در حال غش کردن باشم. ژاکتم را به خودم می پیچانم. هوا خیلی سرد نبود، ولی من در حال یخ زدن بودم. اگرچه زمستان در حال تمام شدن است و دست مت در دستم کاملا گرم.
سرم را پایین انداخته و پاهایم را روی علف های قهوه ای و مرده ی روی زمین می کشم. به کتاب های جنایی و وقتی که پلیس جنازه ها را پیدا می کرد، فکر می کنم.
می گویم:
_ دفعه ی بعد باید لوازم و وسایل کاراگاهی رو با خودمون بیاریم.
( وسایل کاراگاهی: یه جور اصطلاح – وسایلی برای جستجو )
_ می تونیم اونا رو اجازه کنیم؟
یک قدم ازم دور می شود و دستش را از دستم بیرون می کشد و من... حس پوچی می کنم!
_ ما یه مقدار داریم. من برای پیدا کردن گنجینه تو ساحل گالستون از اونا استفاده می کردم.
_ گنج پیدا کردی؟
می گویم:
_ یه گردنبند.
پاهایم را روی سطح نم دار می کشم.
_ یک گردنبند طلا که آویز عکس داره. تو جعبه جواهراتم نگهش داشتم.
در حالیکه ازم دور می شد، می پرسد:
_ چرا ازش استفاده نمی کنی؟
_ چون... مال من نیست و... حس ناراحت کننده ای بهم میده!
_ حس ناراحت کننده!؟
_ آویز عکسش خالیه، هیچ عکسی توش نیست.
می گوید:
_ شاید نمی خواسته هیچ عکسی داخلش بذاره! ( صاحب گردنبند)
_ شاید!
و بعد نظر واقعی ام را می گویم.
_ من فکر می کنم اون غرق شده. هیچکس دلش براش تنگ نشده. زندگیش مثل قاب عکس گردنبند خالی بوده... خیلی بهش فکر میکنم، مخصوصا وقتی که در حال مرگ بودم. به خودم می گفتم من خوش شانسم، چون حداقل والدینم منو دوست دارن.
مت شانه هایم را لمس می کند.
_ می بینی...؟ تو باید نویسنده بشی، تو می تونی به اون یه پایان شاد بدی. ( صاحب گردنبند)
لبخند می زنم و آرزو کردم ای کاش انقدر احساساتی حرف نمی زدم. وقتی که در حال مرگ بودم، با این احساسات فعال مشکل داشتم. من افسرده نبودم، فقط فکر کردن به درد دیگران مرا از فکر کردن به درد خودم دور می کرد.
مت همچنان نگاهم می کرد.
_ شاید بهتر باشه بعدا با وسایل کاراگاهی برگردیم؟
ژاکتم را بیشتر به خودم پیچانده و می گویم:
_ آره.
شروع به برگشتن کرده و او دستم را می گیرد.
آرام می پرسم:
_ هفته ی دیگه برای تور گردشی تو کالج میری؟
او درحالیکه غافلگیر بنظر می رسید، می گوید:
_ آره، این چرا الان به دهنت رسید!؟
_ نمیخوام زندگیم مثل زندگی دختری که گردنبند قاب آویز داشته، بشه. میخوام زندگی کنم!
و یک شخص خاص در زندگی ام می خواستم! کسی که عکسش در قاب گردنبند بگذارم و می خواستم آن شخص مت باشد. ما از محدوده جنگ خارج می شویم، نگاهم به جاده می افتد. ذهنم به اریک بر می گردد. مت دستم را رها می کند. او راهش را کج کرده و از سمت دیگر و از زمین مسطح کناری رد می شود. من با اشک هایی که در چشم هایم جمع شده بود می جنگیدم. نمی خواستم گریه کنم، چون این او را بیشتر عذاب می داد، ولی... لعنت بهش! می خواستم کمکش کنم... تا دردش تمام شود. اگر چاره ای داشتم، حتی حاضر بودم قلب اریک را پس بدهم.
او به سمت ماشین می رود و منم به دنبالش. او درب ماشین را باز می کند، اما سوار نمی شود. به سمتش رفته و او را در آغـوش می گیرم. درحالیکه دهانم روی شانه اش قرار داشت، زمزمه می کنم:
_ متاسفم.
ما همانطور به مدت طولانی ایستادیم. مت به ماشین تکیه داده بود و من به او و دست هایمان دور هم گره خورده بود. باد موهایم را تکان می داد. چند ماشین رد شدند تا به ما یادآور شوند که زندگی در اطرافمان جریان دارد، اما در آن لحظه برای هیچ کداممان مهم نبود. فقط من و مت بودیم.
این حس درست بود. می توانستم تا ابد این را بگویم... تا وقتی که در آغـوش او بودم حتی سردی هوا هم حس نمی کردم. من در حال مرگ نبودم... در حال زندگی کردن بودم.
او آرام خود را عقب می کشد.
_ ممنونم.
جوابی نمی دهم. می دانستم چه حالی دارد. این ارتباط بین ما، این یکی شدن ها... الان هر دو بهتر بودیم.
مت می گوید:
_ به کاراگاه هندرسون زنگ زدم.
_ و؟
_ اون اونجا نبود.
می گویم:
_ ما اینو ثابت می کنیم.
و امیدوارم که درست می گویم!
***