رها شده ترجمه رمان این قلب من است | ف.شیرشاهی - م.آزادمنش کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
* فصل سی ام *
× لیا ×
مت جوری نگاهم می کند، انگار نگران است غش کنم. شایدم کمی در حال غش کردن باشم. ژاکتم را به خودم می پیچانم. هوا خیلی سرد نبود، ولی من در حال یخ زدن بودم. اگرچه زمستان در حال تمام شدن است و دست مت در دستم کاملا گرم.
سرم را پایین انداخته و پاهایم را روی علف های قهوه ای و مرده ی روی زمین می کشم. به کتاب های جنایی و وقتی که پلیس جنازه ها را پیدا می کرد، فکر می کنم.
می گویم:
_ دفعه ی بعد باید لوازم و وسایل کاراگاهی رو با خودمون بیاریم.
( وسایل کاراگاهی: یه جور اصطلاح – وسایلی برای جستجو )
_ می تونیم اونا رو اجازه کنیم؟
یک قدم ازم دور می شود و دستش را از دستم بیرون می کشد و من... حس پوچی می کنم!
_ ما یه مقدار داریم. من برای پیدا کردن گنجینه تو ساحل گالستون از اونا استفاده می کردم.
_ گنج پیدا کردی؟
می گویم:
_ یه گردنبند.
پاهایم را روی سطح نم دار می کشم.
_ یک گردنبند طلا که آویز عکس داره. تو جعبه جواهراتم نگهش داشتم.
در حالیکه ازم دور می شد، می پرسد:
_ چرا ازش استفاده نمی کنی؟
_ چون... مال من نیست و... حس ناراحت کننده ای بهم میده!
_ حس ناراحت کننده!؟
_ آویز عکسش خالیه، هیچ عکسی توش نیست.
می گوید:
_ شاید نمی خواسته هیچ عکسی داخلش بذاره! ( صاحب گردنبند)
_ شاید!
و بعد نظر واقعی ام را می گویم.
_ من فکر می کنم اون غرق شده. هیچکس دلش براش تنگ نشده. زندگیش مثل قاب عکس گردنبند خالی بوده... خیلی بهش فکر میکنم، مخصوصا وقتی که در حال مرگ بودم. به خودم می گفتم من خوش شانسم، چون حداقل والدینم منو دوست دارن.
مت شانه هایم را لمس می کند.
_ می بینی...؟ تو باید نویسنده بشی، تو می تونی به اون یه پایان شاد بدی. ( صاحب گردنبند)
لبخند می زنم و آرزو کردم ای کاش انقدر احساساتی حرف نمی زدم. وقتی که در حال مرگ بودم، با این احساسات فعال مشکل داشتم. من افسرده نبودم، فقط فکر کردن به درد دیگران مرا از فکر کردن به درد خودم دور می کرد.
مت همچنان نگاهم می کرد.
_ شاید بهتر باشه بعدا با وسایل کاراگاهی برگردیم؟
ژاکتم را بیشتر به خودم پیچانده و می گویم:
_ آره.
شروع به برگشتن کرده و او دستم را می گیرد.
آرام می پرسم:
_ هفته ی دیگه برای تور گردشی تو کالج میری؟
او درحالیکه غافلگیر بنظر می رسید، می گوید:
_ آره، این چرا الان به دهنت رسید!؟
_ نمیخوام زندگیم مثل زندگی دختری که گردنبند قاب آویز داشته، بشه. میخوام زندگی کنم!
و یک شخص خاص در زندگی ام می خواستم! کسی که عکسش در قاب گردنبند بگذارم و می خواستم آن شخص مت باشد. ما از محدوده جنگ خارج می شویم، نگاهم به جاده می افتد. ذهنم به اریک بر می گردد. مت دستم را رها می کند. او راهش را کج کرده و از سمت دیگر و از زمین مسطح کناری رد می شود. من با اشک هایی که در چشم هایم جمع شده بود می جنگیدم. نمی خواستم گریه کنم، چون این او را بیشتر عذاب می داد، ولی... لعنت بهش! می خواستم کمکش کنم... تا دردش تمام شود. اگر چاره ای داشتم، حتی حاضر بودم قلب اریک را پس بدهم.
او به سمت ماشین می رود و منم به دنبالش. او درب ماشین را باز می کند، اما سوار نمی شود. به سمتش رفته و او را در آغـوش می گیرم. درحالیکه دهانم روی شانه اش قرار داشت، زمزمه می کنم:
_ متاسفم.
ما همانطور به مدت طولانی ایستادیم. مت به ماشین تکیه داده بود و من به او و دست هایمان دور هم گره خورده بود. باد موهایم را تکان می داد. چند ماشین رد شدند تا به ما یادآور شوند که زندگی در اطرافمان جریان دارد، اما در آن لحظه برای هیچ کداممان مهم نبود. فقط من و مت بودیم.
این حس درست بود. می توانستم تا ابد این را بگویم... تا وقتی که در آغـوش او بودم حتی سردی هوا هم حس نمی کردم. من در حال مرگ نبودم... در حال زندگی کردن بودم.
او آرام خود را عقب می کشد.
_ ممنونم.
جوابی نمی دهم. می دانستم چه حالی دارد. این ارتباط بین ما، این یکی شدن ها... الان هر دو بهتر بودیم.
مت می گوید:
_ به کاراگاه هندرسون زنگ زدم.
_ و؟
_ اون اونجا نبود.
می گویم:
_ ما اینو ثابت می کنیم.
و امیدوارم که درست می گویم!

***
 
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    + مت +
    در روز دوشنبه مت هنوز از هم کاراگاه هندرسون خبر نگرفته بود و او دوباره به دفترش زنگ زد. خانم جانسون به او گفت که کاراگاه برای سفر کاری رفته و تا هفته آینده بر نمی گردد. مت شک داشت که او راست بگوید، ولی چون چاره ای نداشت، تصمیم گرفت صبر کند. با وجود لیا و تمرکز روی او، مت می توانست چند روز آینده را بگذراند.
    چهارشنبه او به همراه لیا با وسایل کاراگاهی به پارک برگشتند، اما هیچی پیدا نکردند و مت دوباره بهم ریخت. پنجشنبه بعد از مدرسه، حس می کرد دارد عقلش را از دست می دهد... به همین دلیل به سمت خانه ی تد، جایی که می دانست دوستانش دور هم جمع می شوند؛ رفت.
    بعد از احوالپرسی، دوستانش توپ را به سمتش انداختند و انتظار داشتند به آن ها ملحق شود، اما مت آنجا ایستاده و به آن ها نگاه می کرد و کاری را که بخاطرش آنجا آمده بود را انجام داد.
    _ هیچکدوم از شما اریکو هفته ی آخر زندگیش دیده؟ اون چیزی درمورد کَسی و دلیل بهم زدن دوستیشون نگفته؟
    بازی آن ها بهم ریخت. بیشتریشان به چشم های مت نگاه نمی کردند. مت می دانست این سوال آن ها را معذب کرده، اما آن ها دوستان اریک هم بودند. لعنت به این...! چرا نمی توانستند کمک کنند!؟ چرا حداقل نمی خواستند درمورد او صحبت کنند!؟ انگار اریک اصلا وجود نداشته است!
    مت تکان نخورد. او درحالیکه به آن ها نگاه می کرد، آنجا ایستاده و توپ بسکتبال در دستانش بود. آن ها بالاخره شروع به حرف زدن کردند... فقط یک زمزمه که چیزی نمی دانند. تد تنها کسی بود که حرفی نزد. چون تد به او و اریک نزدیک تر بود، این بیشتر مت را عذاب میداد.
    مت از او پرسید:
    _ تو باهاش صحبت نکرده بودی؟
    تد هنوزم به او نگاه نمیکرد.
    مت داد زد:
    _ باهام حرف بزن... لعنت بهش!
    تد به او نگاه کرد.
    _ تو قبلا ازمون سوال کردی.
    _ فکر کردم شاید شما چیزی یادتون اومده باشه!
    تد دستش را داخل موهایش کرد.
    _ این عذاب آوره! فکر کردن بهش آزار دهنده اش و تو رو هم عذاب میده. دیگه وقتشه...
    مت داد کشید:
    _ برای همه ی شما خیلی راحته، نه؟ شما چجور دوستای گهی هستید!؟
    مت می دانست حرفش منصفانه نیست. می دانست وقتی آدم ها می میرند، همین جوری می شود. مت شروع به رفتن کرد که تد به حرف آمد:
    _ من فراموشش نکردم! فکر کنم هممون داریم سعی می کنیم اینو پشت سر بذاریم.
    مت گفت:
    _ می دونم.
    سپس به دنبال لیا رفت، تنها کسی که می توانست کمکش کند که این لحظات را پشت سر بگذارد. مت او را زمانی که در حال خارج شدن از کلاسش بود، پیدا کرد.
    _ سلام.
    لیا از زیر مژه های پرپشت مشکی اش به مت نگاه کرد. لب های پرش می درخشید. مت می خواست الان او را ببـوسد. نه یک بوسـه ی دزدکی... اما جلوی خودش را گرفت. بعد از مدرسه قرار بود به خانه لیا بروند تا درس بخوانند.
    لیا پرسید:
    _ خبری از کاراگاه هندرسون نشد؟
    _ نه، ولی تو وقت استراحت حضوری میرم باهاش حرف بزنم.
    _ میخوای از مدرسه فرار کنی!؟
    طوری این سوال را پرسید که مشخص بود خودش هرگز اینکار را نکرده است.
    مت گفت:
    _ فرار که نه! من یه نامه از طرف مامانم نوشتم و تو اون توضیح دادم که وقت دندون پزشکی دارم.
    لیا ایستاد و گفت:
    _ این شجاعانه اس!
    _ نه واقعا.
    او به حیرت لیا لبخند زد.
    _ نظرت چیه که یه روز با هم از مدرسه فرار کنیم... تموم روز دو تایی با هم باشیم و هرکاری... خواستیم بکنیم. فیلم ببینیم، به کتابفروشی بریم.
    چشم های لیا گشاد شدند.
    _ من هیچوقت از مدرسه فرار نکردم!
    شک در صدایش مشخص بود.
    _ ما سال آخریم! باید اینکار رو کنیم... این فرصت دیگه به دست نمیاد.
    آن ها با عجله به سمت کمد مت رفتند تا دفترش را بردارد. دقیقا قبل از اینکه وارد کلاس شوند، لیا مت را متوقف کرد و جلویش ایستاد.
    لیا گفت:
    _ باشه.
    مت گیج گفت:
    _ چی باشه!؟
    _ بیا از مدرسه فرار کنیم، به زودی!
    مثل هر زمانی که عصبی میشد لبش را گاز گرفت. مت حس کرد به او فشار آورده.
    _ ما مجبور نیستیم.
    _ نه.
    لیا خیلی جدی و البته ترسیده بنظر می رسید.
    _ لیا قیم اینکار رو نمیکرد، ولی لیا جدید... همونطور که گفتی این میگذره و نمیخوام بدون اینکه اینکار رو انجام بدم، بمیرم!
    کلمات لیا به اعصاب مت ضربه میزد و این دردآور بود.
    _ اینکار رو نکن!
    لیا گفت:
    _ چکار نکنم!؟
    _ مثل کسایی که قراره بمیرن رفتار نکن! این اولین بارت نیست، این درحد جهنم منو می ترسونه!
    او دوباره دندان هایش را داخل لبش فرو کرد. آن ها درحالیکه جلوی درب ایستاده بودند، بهم نگاه کردند و مت متوجه شد مثل یک عوضی رفتار کرده است و زمزمه کرد:
    _ متاسفم!
    زنگ کلاس زده شد و دانش آموزان منتظر بودند آن ها از سر راه کنار بروند. مت داخل کلاس شد و لیا به دنبالش رفت. در یک ساعت آینده مت به جای اینکه به معلم توجه کند، به لیا فکر میکرد. اینکه چقدر از این میزان عشق می ترسید. او به اندازه کافی عزیزانش را از دست داده بود. دیگر مرگی نمی خواست...!
    به محض اینکه زنگ زده شد، مت لیا را از کلاش خارج کرد. او لیا را جلوی خودش نگهداشت و گفت:
    _ متاسفم، من خیلی ترسیده بودم.
    _ نه من متاسفم.
    لیا دو انگشتش را روی لب های او قرار داد.
    _ من برای یه مدت طولانی بدون فکر و امید به فردا زندگی کردم... گاهی اوقات فقط... طبق عادته!
    _ اما الان حالت خوبه. خودتو ببین... تو کاملا نرمالی.

    ***
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    وقتی مت برای دیدن کاراگاه رفت، هوا ابری شده بود. هوا هنوز سرد بود، ولی یخبندان از بین رفته بود. او به لیا و اینکه چقدر به او وابسته شده است فکر می کرد و می خواست بداند چطور می تواند او را خوشحال کند تا خاطرات بد گذشته را فراموش کند. دلش می خواست برایش یک هدیه بخرد تا او متوجه شود که چه معنا و مفهومی برای مت دارد. در حال رانندگی نگاهش به یک جواهرفروشی افتاد و ایستاد، مغازه خالی بود و فقط یک خانم فروشنده ی مسن آنجا حضور داشت.
    او پرسید:
    _ می تونم کمکتون کنم؟
    _ فقط میخوام نگاه کنم.
    مت متوجه شده بود که لیا زیاد جواهرات استفاده نمی کند. شاید هم این یک ایده بود، اما بعد او یک قاب آویز دید، یک قاب آویز طلایی به شکل قلب.
    _ میخوای از نزدیک ببینیش؟
    فروشنده قاب آویز را بیرون آورد و درش را باز کرد و به دست مت داد. مت به برچسب قیمت نگاه کرد. از چیزی که امیدوار بود، گران تر بود، اما بعد از فروش ماشین ها... او به زن لبخند زد.
    _ من بر میگردم.
    احساس گرسنگی میکرد که برای خوردن فست فود ایستاد. او داشت از پارکینگ فست فود خارج میشد که او را دید...! او داشت کنار خیابان راه می رفت.. . کَسی!
    مت روی پدال گاز کوبید و دنبال او رفت، اما متوجه شد که تعقیب کردن او با ماشین احتمالا او را می ترساند. ماشین را پارک کرد و به دنبالش دوید. او از گوشه ی خیابان رد شد و وقتی مت به آنجا رسید، کَسی آنجا نبود!
    _ نه!
    به مغازه ها نگاه کرد و دعا می کرد پیداش کند. دعا میکرد او باهاش حرف بزند. امیدوار بود کَسی اطلاعاتی به او بدهد که برای کاراگاه باارزش باشد.
    وقتی او را پیدا نکرد، گفت:
    _ لعنتی...!
    او صدای پارس یک سگ را شنید و دید یک زن با یک سگ کوچولو از داخل پارک به سمت خیابان بیرون می آمد. او به آن سمت خیابان دوید. نفسش بند آمده بود، داخل پارک شد. درختان و بوته ها منظره ی زیبایی برای آن پارک کوچک ساخته بودند. مت به طرف پایین پارک رفت و هرلحظه که او را نمی دید عصبی تر میشد.

    ناگهان... بالاخره او را دید! روی نیمکت پارک نشسته بود و به گوشی اش نگاه میکرد. مت نفس عمیقی می کشد. هنوز نمی دانست می خواهد به او چه بگوید، اما به سمتش حرکت کرد.
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    * فصل سی و یکم *
    + مت +
    وقتی او کنارش نشست، کَسی بالافاصله سرش را بلند کرد، اما وقتی بالاخره به او نگاه کرد نفسش بند آمد و جیغ کشید:
    _ برو پی کارت!
    _ ما باید با هم حرف بزنیم.
    اشک در چشم های کَسی جمع شد.
    _ میدونی چقدر سختمه که بهت نگاه کنم!؟
    مت گفت:
    _ آره میدونم! خودم هر دفعه تو آینه نگاه می کنم، اریک رو می بینم!
    کَسی از جایش پرید و شروع به دویدن کرد. مت در حالیکه به دنبالش می دوید، گفت:
    _ کَسی، لطفا!
    مت او را گرفت و رو به رویش ایستاد.
    _ لعنت... کَسی... فقط به چند تا از سوالام جواب بده و بعدش من میرم.
    _ حتی نگاه کردن بهت عذابم میده!
    _ چرا!؟ مگه چکار کردی؟ چرا درمورد اومدن اریک به خونتون تو اون شب دروغ گفتی؟
    _ من دروغ نگفتم!
    _ مزخرفه!
    کَسی چرخید تا فرار کند، ولی مت راهش را سد کرد.
    _ باهام حرف بزن کَسی، بهم بگو...
    صدای از پشت سر مت گفت:
    _ ولش کن!
    مت چرخید و مردی با موهای مشکی و تتو را دید.
    فریاد کشید:
    _ توئه حرومزاده...
    مرد به او مشت زد. کشت اولش به چشم چپ مت خورد و برق از سرش پرید. درد وجودش را پر کرد و افتاد.
    کَسی جیغ کشید:
    _ بس کن جیدن!
    مت قبل از اینکه مرد متوجه اش شود از جا پرید و به دهان او مشت کوبید. او زمین نخورد، اما روی پایش تلو تلو خورد. مت هر دو مشتش را بالا گرفت و مشت های بیشتری به صورتش کوبید. متوجه شد دست راستش پوشیده از خون است، اما این بخاطر دهان جیدن بود. آن عوضی دندان های تیزی داشت. جیدن مشت دیگری به مت زد، اما او جا خالی داد.
    کَسی وسط آن ها پرید.
    _ بس کنید... هر دوتاتون بس کنید!
    مت غرید:
    _ اون اریک رو کشته!
    کَسی داد کشید:
    _ نه! اون اینکار رو نکرده!
    _ تو به اریک برگشتی و این یارو عصبی...
    _ نه! اون کسی نبود که اریک از دستش عصبانی شد!
    مت به کَسی خیره شد.
    _ پس از دست کی عصبانی شد!؟
    ***
    _ من اومدم تا کاراگاه هندرسون رو ببینم.
    منشی سرش را بلند کرد و با دیدن مت چشم هایش گرد شد. مت حتی به خودش زحمت نگاه کردن در آینه ماشین را نداده بود تا ببیند چه شکلی شده است! ولی حس میکرد یک چشمش کاملا بسته شده است.
    _ چه اتفاقی افتاده!؟
    _ با یه دیوار تصادف کردم!
    مت سعی میکرد با لحن آرامی حرف بزند، اما او آسیب دیده و عصبی بود.
    منشی گفت:
    _ یه دقیقه!
    و از جایش پرید و رفت.
    سه دقیقه بعد با کاراگاه هندرسون برگشت. او به مت نگاه کرد و گفت:
    _ دنبالم بیا.
    کاراگاه او را به دفترش برد.
    _ الان برمیگردم.
    کاراگاه بعد از چند دقیقه با یک کیسه یخ برگشت و آن را به مت داد.
    مت گفت:
    _ من حالم خوبه!
    _ اینو بذار رو چشمت.
    بعد ادامه داد:
    _ چکار کردی!؟
    _ من براتون پیغام گذاشتم، ولی بهم زنگ نزدید!
    _ آره... سر صحنه جرم بودم و به اشتباه فکر کردم تو این وقت صبح مدرسه ای، نه اینکه انتظار نداشته باشم که یه بچه مثل تو فقط مثل استخون لای زخم باشه!
    _ متاسفم!
    مت همان لحظه متوجه شد گوشی اش زنگ میخورد، به شماره نگاه کرد و آن را نشناخت. صدای گوشی را کم کرد و نادیده اش گرفت. نگاهش را به کاراگاه دوخت و گفت:
    _ من مدرک دارم!
    کاراگاه گفت:
    _ همچنین می دونم که تو تمام مدتدم در خونه کَسی چمبرز می چرخی و تمام ساعت بهش زنگ میزنی. امروز صبح یه شکایت از افسر یِتس دریافت کردم!
    مت گفت:
    _ من جلوی خونه ی اونا نمی چرخم، دنبال همسایه بغلیشون بودم و بهش هم زنگ نزدم... حتی یه بار هم زنگ نزدم، می تونید گوشی ام رو چک کنید!
    و گوشی اش را به طرف کاراگاه فرستاد.
    کاراگاه سرش را تکان داد.
    _ چرت و پرت تحویل من نده!
    مت آشفته شد.
    _ من نبودم! من اونجا رفتم تا جیدن سوپرانو رو پیدا کنم.
    _ اون کیه؟
    _ همون عوضی که اریک رو کشته.
    گوشی اش دوباره زنگ خورد و مت نادیده اش گرفت.
    کاراگاه دو دستش را روی صورتش کشید.
    _ بهت که گفتم، من مدارک درست حسابی میخوام. نمی تونم...
    _ اینا درست حسابیه. کَسی و جیدن با هم قرار میذارن، بخاطر همین او نبا اریک بهم زد. مطمئنم اون از اینکه کَسی به اریک برگشت،عصبی شده... مگه حسادت یکی از مهم ترین عامل های قتل نیست؟
    _ این معنی نداره...
    _ اون سابقه داره! اون دقیقا همون زمانی که اریک تیر خورده از خونه فرار کرده. کَسی الان با اون قرار میذاره. اون تو یه آپارتمان تو خیابون پین زندگی میکنه. نمیدونم کدوم یکیه، اما یه موتور سیکلت قرمز هوندا داره.
    مت مطمئن نبود کدوم قسمت از اطلاعاتش نظر هندرسون را عوض کرد، اما شک در چشم هایش پدیدار شد.
    _ همه ی اینا رو از کجا میدونی؟
    _ چون دارم کار تو رو انجام میدم!
    مت همان موقع فهمید نباید این حرف را میزد. او به کمک هندرسون نیاز داشت.
    گفت:
    _ متاسفم، من فقط... ماریسا لگ، بهترین دوست کَسی... تو باهاش حرف زدی، من دوباره باهاش صحبت کردم و اون درمورد جیدن بهم گفت، بعدش لیا دم خونه جیدن رفته بود و نامادریش یه سخنرانی طولانی درمورد سابقه ی زندانش کرده... بعد هم من با دوستای اریک صحبت کردم. اونا اریک رو یه روز قبل از مرگش دیده بودن. اونا گفتن اریک گفته کَسی شخص دیگه ای می دیده.
    گوشی اریک دوباره زنگ خورد، او شماره را نمی شناخت.
    هندرسون گفت:
    _ میخوای جواب بدی؟
    _ نه، من دو تا ماشین برای فروش گذاشتم.
    _ از کجا میدونی کَسی الان با این یارو قرار میذاره؟
    _ لیا اونا رو سوار موتور دیده و... منم الان اونا رو با هم دیدم.
    _ لیا مکنزی؟
    مت به یاد آورد که هرگز فامیلی لیا را به او نگفته است.
    _ تو از کجا لیا رو می شناسی!؟
    _ افسر یِتس.
    مت گفت:
    _ اون اونجا نرفته بود که مزاحم کَسی بشه. فقط درمورد کسب اطلاعات درمورد جیدن رفته بود.
    فک هندرسون سخت شد.
    _ و این کبودی...؟ فقط کافیه بهم بگی به دیوار برخورد کردی تا از در بندازمت بیرون!
    _ جیدن. اون اولین مشت رو زد.
    کاراگاه غرید:
    _ تو فکر میکنی اون برادرت رو کشته... دوقلوی همسان تو رو... و اینو بهش گفتی، تو احمقی؟
    _ من دنبالش نرفتم، کَسی رو تو راه دیدم، فقط می خواستم باهاش حرف بزنم که سر و کله ی جیدن پیدا شد.
    _ جیدن حرفی نزد؟ تهدید یا چیزی؟
    مت گفت:
    _ اون به محض اینکه کَسی رو با من دید شروع به مشت زدن کرد!
    _ کَسی چیزی نگفت؟
    مت مکث کرد.
    _ اون گفت جیدن اینکار رو نکرده. گفت جیدن شخص نبوده که اریک از دستش عصبی شده... من ازش سوال کردم، حتی التماس کردم بهم بگه اون از دست کی عصبانی بوده، اما اون هیچی نگفت... فقط از جیدن محافظت میکرد!
    هندرسون حرف های مت را یادداشت کرد.
    مت با امیدواری پرسید:
    _ پرونده رو باز می کنی؟
    _ اگه بهم یه قولی بدی، بهش نگاه میکنم.
    _ هرچی که بخوای!
    _ بهم قول بده اگه این دفعه هم چیزی پیدا نکردم، تو بی خیال این موضوع بشی!
    مت با اینکه مطمئن نبود بتواند سر قولش بماند، سرش را تکان داد.
    هندرسون گفت:
    _ میرم چک کنم ببینم جیدن واقعا سوءسابقه داره، اگه سابقه دار باشه باهاش حرف میزنم.
    مت با شوق گفت:
    _ ممنونم.
    گوشی مت باز هم زنگ خورد.
    _ تو درمورد مراکز مجاز فروش میدونی؟
    مت پرسید:
    _ چی!؟
    _ برای فروش ماشینات... دوتا پارکینگ برای فروش ماشین هست، اما اگه میخوای آنلاین بفروشیشون درمورد محل زندگیت هیچ اطلاعاتی نده، به جایی باهاشون قرار بذار، جایی که مردم باشن یا دوربین مداربسته داشته باشه.
    مت سرش را تکان داد و پرسید:
    _ کی درمورد پرونده بهم خبر میدی؟
    _ به محض اینکه چیزی پیدا کنم، دستور باز کردن پرونده رو میدم، البته اینجوری نیست که کل کارامو کنار بذارم و فقط دنبال این پرونده باشم... ولی این خاطرم می مونه.
    مت حرفش را باور میکرد و متوجه شد او لبخند می زند. هندرسون از جایش بلند شد و گفت:
    _ یه چیز دیگه.
    _ چی؟
    _ تو این بچه... لیا، دیگه نزدیک کَسی و جیدن نمیشید، نه نزدیک خودشون و نه خونشون، نه حتی همسایه ی اونا. یِتس داره فشار میاره که یه شکایت علیه شما انجام بده. اون خیلی مراقب کَسی و من سرزنشش نمی کنم. دختره خیلی زمان سختی رو گذرونده. من جدی ام، متوجه شدی!؟
    _ بله!
    آن ها با هم دست دادند، البته به آرامی! چرا که دست مت هنوز هم درد میکرد. وقتی مت آنجا را ترک میکرد، لبخند کاراگاه هندرسون همچنان پابرجا بود.

    ***
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    + لیا +
    در صف ناهار بودم، نمی دانستم به کلوب کتاب در کلاس بپیوندن یا به تنهایی غذایم را بخورم، هیچکدام را دوست نداشتم... فقط می خواستم امروز تمام شود تا بتوانم زودتر با مت باشم.
    روز بدی داشتم، تازه گوشی ام را از آقای عوضی پریز گرفته بودم. او گوشی ام را ازم گرفت، چون فقط بهش نگاه کرده بودم و بعد مرا متهم کرد که دارم پیام می دهم! بهش گفتم که فقط ساعت را نگاه کردم که زمان خوردن قرص هایم نگذرد، اما او قبول نکرد و مجبور بدم از این عوضی پیروی کنم.
    الان از آنجایی که نگاه کردن به گوشی در سالن غذاخوری آزاد بود، به پیام ها نگاه می کنم. مت هنوز درمورد کاراگه هندرسون پیامی برایم نفرستاده بود. نگران بودم که اتفاق بدی افتاده باشد. صداهای سالن غذاخوری عصبی کرده و بوی تن ماهی حالم را خراب کرده بود.
    کلمه ی " پیوند قلب " را از پشت سرم می شنوم. می خواستم تنها باشم، حوصله ی این مزخرفات را نداشتم، بنابراین می چرخم تا از سالن بیرون بروم، اما کسی اسمم را صدا می زند. برمیگردم و تد را می بینم، دوست مت... او جمعیت را کنار می زند تا به من برسد.
    وقتی بهم می رسد، می گوید:
    _ سلام، می تونیم با هم حرف بزنیم؟
    در مورد چی!؟
    می گویم:
    _ اوه، آره!
    او را تا راهرو دنبال می کنم. تد به دیوار رو به روی کتابخانه تکیه می دهد. قلبم شدید می کوبید.
    می پرسم:
    _ چیزی شده!؟
    _ یه جورایی!
    _ حال مت خوبه!؟
    کلی احساس شدید در قلبم جای گرفته بود، می دانستم این احساس برای اریک است.
    _ آره، ببین... هفته پیش مت سعی کرد با من و بقیه بچه ها حرف بزنه... درمورد اریک!
    یادم می آید که مت گفته بود با آن ها حرف زده، اما نگفت چطور پیش رفتند... ولی می توانستم حدس بزنم خوب نبوده است!
    تد ادامه می دهد:
    _ مت قبول نمیکنه که اریک خودش رو کشته. الان ماه ها گذشته، ولی اون هنوز دنبال اثبات کردن اینه. من نگرانشم. امیدوار بودک که قرار گذاشتن با تو باعث فراموش کردنش بشه، اما این فایده نداشت... اون هنوزم خودش رو عذاب میده!
    سعی می کنم احساسات خودم و اریک را جدا کنم.
    _ امیدوار بودم.... شاید تو بتونی باهاش صحبت کنی، قانعش کنی تا بی خیال بشه!
    لب پایینی ام را گاز می گیرم.
    می گویم:
    _ موضوع اینه که... من فکر نمی کنم مت اشتباه کنه!
    می خواستم درمورد جیدن به او بگویم، اما حس کردم در جایگاهی نیستم که اینکار را انجام دهم.
    تد می غرد:
    _ پلیس این رو ثابت کرده!
    _ اما گاهی اوقات پلیس ها هم اشتباه میکنن!
    _ ولی نه این دفعه. من فکر میکردم تو آدم منطقی هستی!
    او عصبی بود، نمی دانستم باید چه واکنشی نشان دهم.
    _ من منطقی ام. مت فقط میخواد...
    _ میدونم!
    _ تو چی رو میدونی؟
    حس می کنم او چیزی می داند، اما بروز نمی دهد.
    او سرش را تکان داده و می گوید:
    _ لعنتی!
    می گویم:
    _ اگه چیزی میدونی که مت نمیدونه... اون نیاز داره که بدونه.
    چشم های تد پر از اشک می شود.
    _ اون ازم متنفره. من همین الانم از خودم متنفرم. من باید کاری می کردم!
    سیـنه ام با هجوم احساسات تنگ می شود.
    _ چی شده!؟
    _ من... من اون روز اریک رو دیدم. اون داشت بنزین میزد، من پیشش رفتم و ازش خواستم تا باهام به استخر بیاد. اون خیلی عصبی بود، ازش پرسیدم چی شده و... و...
    تد مکثی کرده و نفس لرزانی می کشد.
    _ اریک گفت... گفت ترجیح میده بمیره.... تا هیچ کاری نکنه! من متوجه نشدم که داره درمورد چی حرف میزنه، ازش پرسیدم، اما اون هیچی نگفت.
    تد دست هایش را روی چشم هایش می کشد.
    _ اریک گفت مرگ رو ترجیح میده. من باید یه کاری می کردم، باید جلوش رو می گرفتم!
    اشک از چشم هایش پایین می ریزد.

    _ فکر نکنم منظورش این بود که خودشو بکشه! اینطور فکر نمی کنم، اما مجبورم!
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    * فصل سی و دوم *
    + لیا +
    از مدرسه خارج شده و به سمت ماشینم می روم. آسمان آبی و خورشید می تابید. آب و هوا خیلی از حال و روز من بهتر بود. تنها چیزی که می توانستم بهش فکر کنم، صحبت های امروز تد بود. دانش آموزان با عجله به سمت ماشین هایشان می رفتند و سعی می کردند اولین نفر باشند. می خواستم به ان ها بگوید که زندگی مسابقه نیست، تجربه کردن است.
    گوشی ام با یک پیام به صدا در می آید... مت بود.
    " ساعت 3:15 خونه باش. "
    " چی شده؟ "
    " به ایستگاه پلیس رفته بودم. "
    آیا این به این معنی است که کاراگاه پرونده را باز کرده؟ و با توجه به چیزی که می دانستم آیا این خبر خوبی است!؟ آیا تد همه چیز را درمورد حرف های اریک گفته است؟
    اوه، به جهنم! نمی دانستم... گیج شده ام، ترسیده ام. می ترسیدم آن رویاها را اشتباه تعبیر کرده باشیم. می ترسیدم این کار به جای کمک کردن به مت بیشتر به او آسیب بزند.
    نمی دانستم باید به مت چه بگویم، تد بهم گفت چیزی به او نگویم. او میخواست خودش به مت بگوید. درحالیکه به سمت خانه می راندم، به حرف های تد فکر می کنم.
    " اریک گفت ترجیح میده بمیره... تا هیچ کاری نکنه!"
    قسمت " هیچ کاری " را متوجه نمیشدم. اریک با چی طرف بود!؟ این قسمت گم شده ی پازل بود.
    به قسمت پارکینگ خانه می پیچم. خانه بنظر خالی می آمد، خنده دار است که همیشه می توانستم بفهمم که چه زمانی مامان خانه نیست. کلیدها را درمی آورم. دلم برای صدا زدنش تنگ شده، برای کلوچه هایش، اینکه ازم بپرسد روزم چطور است. دلم نمی خواست او را از کارش دور کنم ، اما دلم برای همه ی این ها تنگ میشود.
    نوشابه ی خنکی برمیدارم و به اتاقم می روم. به ساعت صورتی اتاقم نگاه میکنم. مت بیست دقیقه دیگر می رسید. باید چکار کنم؟ با او بگویم یا نه؟
    روی تخت لم داده و هدفون را روی گوشم قرار می دهم.
    به او بگویم یا نه؟
    گوشی ام زنگ میخورد. مامان بود، میخواست مرا چک کند... یکی دو دقیقه با او حرف زده و قطع میکنم.
    به یاد پیشنهاد فرار از مدرسه ای که به مت داده ام میوفتم. چه احساسی پیدا میکرد اگر می فهمید که من اگر تصادفا قرص هایم را نخورم، بدنم قلب اریک را پس می زند؟ اینکه می میرم؟ قلب اریک می میرد؟ آیا منصفانه است که با مت قرار میگذارم!؟ که بهش دروغ بگویم!؟
    من به او دروغ نگفته بودم، فقط همه چیز را به او نگفته ام، اما بهش می گفتم... ولی نه فعلا! نه حالا که تازه با هم آشنا شده ایم. می خواستم ببیند که چقدر نرمال هستم، آن هم قبل از اینکه بهش بگویم اینطور نیست!
    به ساعت نگاه دیگری می کنم و خودم را مجبور می کنم بلند شوم و بلوزم را عوض کنم. موهایم را جمع می کنم و مسواک می زنم. جدا از دیگری ذهنم برای گفتن و یا نگفتن موضوع، مشتاق دیدارش، لمـس کردنش و استشمام عطرش هستم.
    با لبخند درب را باز میکنم.
    _ سلام.
    و آن وقت دیدمش! چشم های مت تقریبا بسته بودند! نفسم بند می آید.
    _ چی شده!؟
    _ فقط یه کبودیه!
    او وارد می شود و درب را پشت سرش می بندد.
    _ دعوا کردی؟
    دستم را دراز میکنم تا لمسش کنم، اما میترسم که دردش بگیرد. وقتی داشتم به چشمش نگاه می کردم، او به سمتم خم می شود، متوقفش میکنم.
    در حالیکه گونه اش را لمس میکنم، می گویم:
    _ بهم بگو چی شده!؟
    _ عصبانی نشو!
    حدس می زدم!
    _ رفتی سراغ جیدن؟
    و عصبی می شوم.
    _ تو قول دادی!
    _ من دنبال کَسی رفتم، نه اون! وقتی داشتم به سمت ایستگاه پلیس میرفتم کَسی رو دیدم، دنبالش رفتم تو یه پارک و پیداش کردم. اون عصبی شد، سرم داد کشید و همون موقع جیدن پیداش شد و...
    او دو دستش را بالا گرفته و ادامه می دهد:
    _ و این اتفاق افتاد.
    یک قدم عقب می روم.
    _ بذار برات یکم یخ بیارم.
    مرا می گیرد.
    _ روش یخ گذاشتم.
    می پرسم:
    _ درد داره؟
    _ دردش کمتر شده. وقتی الان با توام کمتر هم شده، تو مثل جادو می مونی.
    دستش را دور کمرم می اندازد.
    _ کاراگاه هندرسون موافق کرد که پرونده رو نگاه کنه. من همه چیز رو براش نوشتم. اون گفت وقتی اطلاعات بیشتری پیدا کنه بهم زنگ میزنه.
    امید در چشم هایش می درخشید. جرئت داشتم چیزی که تد گفت را بهش بگویم؟ ریسک دور کردن امید از مت!؟ اینجوری نبود که اریک بگوید میخواهد برود و خودش را بکشد. چند دفعه خودم گفته بودم که قبل از انجام کاری می میرم!؟
    می پرسم:
    _ کَسی چی گفت؟
    _ تقریبا همون چیزایی که تو گفتی. دیدن من اذیتش میکنه و قسم خورد که اریک اون شب واسه دیدنش نرفته، اما اریک بهم گفت...
    _ از کجا می دونی اون بهت حقیقت رو گفته؟ میدونم فکر می کنی که اریک هیچ رازی با تو نداشته، اما اون هرگز درمورد جیدن بهت نگفته... شایدم اون شب واقعا به دیدن کَسی نرفته.
    _ فکر کردی اون جیدن رو دیده؟ و به کَسی چیزی نگفته؟ اون ممکنه رفته باشه جیدن رو با اسلحه تهدید کنه و بعدش... و بعدش اتفاقی که افتاده!
    شک تو صداش موج می زد.
    دستش را داخل موهایش فرو می کند.
    _ چرا اون بهم چیزی نگفت؟ متوجه نمیشم!
    می گویم:
    _ شاید خجالت کشیده، فکر کرده با اینکار چهره ی بدی پیدا می کنه.
    _ ولی به جان و کوری گفته بود!
    درد عمیقی در صدایش مشخص بود.
    درحالیکه می خواستم ناراحتی اش را کمتر کنم، می گویم:
    _ البته نظرات خودت مهم تر هستن.
    او مدتی ساکت می شود و سپس ادامه می دهد:
    _ اون بهم گفت که جیدن شخصی نبوده که اریک از دستش عصبانی شده.
    می پرسم:
    _ پس از دست کی عصبی شده!؟
    _ بهم نگقت. طفره رفت و می دونم فقط می خواست از جیدن محافظت کنه.
    بهش نگاه می کنم. موافق بودم که کَسی همه چیز را به ما نگفته، ولی باورم نمیشد که درمورد همه چی دروغ گفته باشد.
    مت بازویش را دورم حلقه می کند.
    _ تو دیگه نمیدونی سراغ کَسی یا جیدن بری. افسر یِتس به هندرسون گفته که فکر میکنه ما برای کَسی کمین کردیم.
    _ من!؟
    مت می گوید:
    _ آره و آخرین چیزی که میخوام اینه که تو رو تو دردسر بندازم! پس ازش دور بمون.
    سرم را تکان می دهم.
    او طوری سرش را بالا می گیرد که انگار چیزی عذابش می دهد.
    می پرسم:
    _ چی شده؟
    _ فقط... فقط آرزو میکنم که کاش کَسی باهام حرف میزد. اگه اون پشت این قضایا باشه، پس اونم آسیب دیده. فکر کنم... دوست دارم کمکش کنم. از کجا معلوم که جیدن اونو اذیت نکنه!؟
    همان جا می ایستیم. به هم تکیه داده و من سرم را روی سیـنه اش میگذارم و گونه ی او روی موهایم قرار می گیرد. خیلی راحت است که همان جا بمانم و همه چیز را فراموش کنم، اما بعضی حرف ها باید زده شود!
    _ نگرانم که جواب همه ی سوالامون رو به دست نیاریم، اگه این اتفاق بیوفته... تو باهاش کنار میای؟
    بدنش منقبض می شود.
    _ هرگز دست از گشتن برنمیدارم، من نیاز به یه جواب دارم!
    و چی می شود اگر جواب ها همان چیزی که مت می خواست نباشد!؟
    چی می شود اگر معنی رویاها اینطور بود که اریک می خواست به ما نشان دهد که چقدر ترسیده و نیازمند کمک بوده و به همین خاطر اینکار را با خودش کرده است!؟ ( اینکه خودشو کشته!)
    خیلی گیج شده بودم و نمی دانستم چه چیزی را باید باور کنم. خودم را جای مت میگذارم و متوجه می شوم که نیاز دارم که بفهمم، شاید حتی یک جواب اشتباه مت را ساکت می کرد، اما ساکت شدن به معنای رهایی از درد نیست. میخواهم از او محافظت کنم...
    می گویم:
    _ دیر یا زود همه چیزای بد تموم میشه.
    این نصیحتی بود که همیشه به خودم می کردم. مهم نیست که وضعیت قبلی من فرق میکرد، مهم این بود که هم مت و هم من با یک چیز سر و کار داشتیم... مرگ!
    زندگی، زنده بودن را یاد می دهد، یاد می دهد که روی فردا حساب کنی و سال دیگر...
    مت می گوید:
    _ امروز دلم برات تنگ شده بود.
    _ منم همین طور.
    بهم خیره شده و برای بوسـه خم می شود. می دانستم که این چطور بوسـه ای است، عقب می کشم.
    _ اول باید درس بخونیم.
    می غرد:
    _ چرا می دونستم تو اینو میگی!؟
    دستش را گرفته و به سمت میز ناهار خوری می برم تا راحت تر درس بخوانیم، اما یادم آمد که کوله پشتی ام در اتاقم است. درحالیکه دستش در دستم است به سمت اتاقم می روم. داخل اتاق می شوم تا کتاب هایم را بردارم و دست او از دستم رها می شود. او در چارچوب ایستاده و یخ زده بود! به یاد آوردم وقتی وارد اتاقش شدم حس کردم به فضا رفته ام. همه چیز در اتاقش بازتابی از خودش بود... اما اتاق من اینطور نبود!
    _ راحت باش و اونو بگو!
    می توانستم بگویم که او دارد سعی می کند جلوی خنده اش را بگیرد، وارد اتاق می شود.
    _ خیلی صورتیه!
    وارد شد و به کف نگاه می کند.
    _ تا حالا تو عمرم پارکت صورتی ندیده بودم!
    می خندم.
    _ وقتی بیمارستان بودم مامان سفارشش داد. اون عاشق صورتیه.
    _ چه اهمیتی داره اگه تو هم دوستش داری.
    _ چه اهمیتی داره اگه اون شدیدا عاشقش باشه. من دوستش ندارم، ولی دلشو ندارم اینو بهش بگم، نه حتی بعد از پیوند قلب اخیرم.
    _ خب عوضش کن. من کمک میکنم اینجا رو رنگ کنی.
    لبخند می زنم.
    _ مواظب باش... ممکنه تو رو به کار بگیرم.
    _ امیدوارم اینکار رو بکنی!
    به سمت کمدم می رود و به عکس های من و برندی که روی آن بود، نگاه می کند.
    _ چند وقته باهم دوستید؟
    _ از وقتی کلاس سوم بودیم.
    مت می گوید:
    _ معلومه که خیلی بهت اهمیت میده.
    به او و تد فکر می کنم.
    _ منم بهش اهمیت میدم.
    او به جعبه جواهر اشاره می کند.
    _ اینجا قاب آویز رو نگه میداری؟
    از اینکه به یادش است، متعجب می شوم.
    _ میخوای ببینیش؟
    _ آره.
    در جعبه را باز میکنم، یه بالرین کوچک بیرون می آید و با یک آهنگ آرام عاشقانه شروع به رقصیدن می کند. قاب آویز را بیرون می آورم. فلزش سرد و قدیمی بود. عتیقه نبود، اما قدیمی بود. قاب ها به شکل قلب بودند و هر دو کنده کاری شده. بازش می کنم. ناراحتی اش را حس میکنم، مثل همان روزی که پیداش کردم.
    _ تمیزش کردم، خیلی کثیف بود.
    آن را به دست مت می دهم.
    _ قفل قاب ها شکسته.
    به قاب های نگاه می کند.
    _ شاید یه عکس توش وبده، ولی بیرون افتاد، شاید این یه داستان ناراحت کننده نباشه.
    او همه چیزهایی که گفته بودم را یادش است!؟
    _ وقتی خواستم بازش کنم شکستمش، اما ممکنه ازش بیرون افتاده باشه.
    خیلی عجیب است که اشیاء روی احساساتم تاثیر می گذاشتند. قاب آویز ناراحتم میکرد، کتاب ها شادم می کردند و هات چاکلت باعث میشد دلم برای مادربزرگم تنگ شود.
    مت به تصویرم در آینه نگاه می کند و قسم می خورم که او همه چیز را دید. احساسات دیوانه وار من... ترس هایم، عشقم به او... و این یک ضربه بود! من عاشق مت کنر شده بودم!
    _ شاید دختری که این رو گم کرده یه پایان شاد داشته و فقط گردنبندش رو گم کرده.
    به زور می گویم:
    _ آره.
    می گوید:
    _ ما حالمون خوب میشه. میدونی... تو حال من رو خوب میکنی.
    _ توام حال من رو خوب میکنی.
    روی انگشت های پا بلند شده و لب هایم را روی لب هایش فشردم.اوه، به جهنم... می توانستیم بعدا درس بخوانیم. او را به عقب هول می دهم که روی تختم میوفتد. او روی تخت افتاده و می خندد، من هم با او میوفتم.
    بهش لبخند می زنم.
    _ با تخت صورتی من مشکلی داری؟
    _ نه اگه تو داخلش باشی.
    مت دوباره عقب می کشد.
    _ ما احتمالا...
    حرفش را تمام می کنم.
    _ بس کنیم... متاسفم!
    _ نباش!
    کنار هم دراز می کشیم، بهش نگاه می کنم.
    _ لعنت... به چشمت آسیب زدم!؟
    _ نه.
    به آرامی انگشتش را روی لبم می کشد.
    _ این... زمانی انجام میشه که تو آماده باشی!
    می دانستم دارد درمورد چه چیزی حرف می زند. تایید میکنم، یک قسمت از وجودم می خواست بگوید: " الان... همین الان! "
    _ باشه!
    بهش نگاه می کنم.
    " راستی من یه جای زخم ناجور دارم و هرچقدر پایین تر می ره به یه خراش خیلی جذاب تبدیل میشه. امیدوارم برات مهم نباشه! "
    آن کلمات روی زبانم بود، اما نمی توانستم آن ها را بیرون بریزم.
    ما برای درس خواندن به سمت اتاق نشیمن و میز ناهار خوری می رویم. کنجکاوی... تبدیل به هیجان می شود. درمورد او.... درمورد ما.... درمورد کشف کردن هر نکته کوچکی درمورد او، درمورد سرگرمی هایش، زندگی اش... می خواستم همه چیز را بدانم.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    + مت +
    مت به خانه رسید و لیدی را بیرون برد. وقتی کارش را میکرد، مت هم کار خودش را کرد. او برای مادرش پیام داد و بزرگترین دروغ ممکن را گفت.
    " فوتبال بازی کردیم، خودش گذشت... ولی یه کبودی چشم برام داشت! "
    او می دانست اگر مادرش به خانه بیاید و او را اینطور ببیند، خیلی می ترسد.
    مادرش جواب داد:
    " اوه خدایا! روش یخ بذار. من دو ساعت دیگه میام خونه، دوستت دارم. "
    " همین الان روش یخ گذاشتم. منم دوستت دارم. "
    مت مکث کرده و دوباره پیام داد:
    " بهت خوش گذشت؟ "
    مادرش به دیدن خواهرش رفته بود تا با هم به خرید بروند.
    " آره. یه سری لباس خریدم. "
    مت هر روز می دید که او بهتر میشد. او از خودش مراقبت میکرد، می دانست که مادرش هنوز هم آزرده است. مت نمی دانست که او هرگز از این حس رها می شود یا نه... اما مادرش دوباره شروع به زندگی کردن، کرده است... یک جورایی مثل خودش با لیا در زندگی اش.
    مت و لیدی به اتاقش رفتند. ذهن مت به کَسی و جیدن برگشت. به حرف هایش با هندرسون، اما سعی کرد آن خاطرات را فراموش کند و به لیا فکر کند... بودن با او مثل مواد مخـدر بود.
    به یاد قاب آویز که در جواهر فروشی دیده بود، میوفتد. آن شبیه قاب آویزی که لیا پیدا کرده، نبود... اما مت نمی خواست دقیقا شبیه آن باشد، فقط می خواست که او پایان شاد داشته باشد... قاب آویز او خالی نمی ماند!
    گوشی اش را برمیدارد تا عکسی که هفته پیش لیا از خودشان روی نیمکت انداخته را ببیند. از جا پرید و به سمت کامپیوترش رفت و از عکس ها پرینت گرفت، آن ها عالی بودند.
    زنگ درب به صدا درآمد. لیدی پارس کرد و به سمت اتاق نشیمن رفت و ماشین تد را از پنجره دید. مت از دیدن او متعجب شد. اوضاع بین آن ها عجیب بود. تد را دید که دست هایش را در جیب کرده.
    _ سلام.
    مت درب را بیشتر باز می کند تا او وارد شود.
    _ لعنت! چه بلایی سر چشمت اومده!؟
    _ یه کبودیه...
    _ کی ایجادش کرده؟
    _ دوست پسـر کَسی چمبرز. من فهمیدم که اون وقتی با اریک بوده اونو می دیده.
    تد گفت:
    _ لعنت! فکر میکردم اون دیوونه ی اریکه!
    _ میدونم...
    مت به آشپزخانه رفت و یک صندلی بیرون کشید.
    تد گفت:
    _ من... باید یه چیزی بهت بگم.
    دست هایش را از جیبش بیرون کشید، خیلی عصبی بنظر میرسید.
    مت پرسید:
    _ چی؟
    ***
    + لیا +
    می دویدم...
    یه درخت! یه دختر بزرگتر، یه درخت قدیمی که کنارش دوتا درخت کوچک تر بود. دوقلوها... دقیقا در یک سایز! این مهم نبود! به جز دویدن هیچی مهم نبود!
    نفسم بند آمده بود. نمی توانستم نفس بکشم! پهلوهایم تیر میکشید و پاهایم می لرزید. باید نفس تازه می کردم، اما نمی توانستم... می مردم! و صدای شلیک شنیدم.
    همه چیز آرام شد! گلوله را دیدم که داخل درخت روبه رویی ام فرو رفت، اما نمی توانستم از دویدن دست بکشم.
    سریع تر... باید سریع تر می دویدم!
    یک صدای دیگر، این دفعه اثری از گلوله نبود. این... این...
    صدای زنگ ساعتم، رویایم را نابود می کند! اما هنوز حس دویدن دارم. با یک نفس عمیق از خواب بلند می شوم. داخل اتاق صورتی ام بودم، سعی میکنم جزئیات را به یاد آورم. این رویا فرق داشت!
    تقریبا دو هفته بود که یک رویا را می دیدم، هیچ چیز عوض نمیشد، اما الان فرق میکرد، چرا!؟ آیا این معنی داشت؟
    بلند می شوم، سر گیج می رفت، منتظر می مانم سرگیجه ام از بین برود، اما از بین نرفت و درد شروع شد. این درد اریک نبود،درد من بود!
    خودکار را برداشته و می نویسم:
    " – گلوله، درخت های دوقلو"
    یه قطره عرق از پشتم چکید، من خیلی ترسو نبودم، ولی این ترسناک نبود.
    نه، نه، نه... ضربان قلبم سریع تر می شود. دهانم طعم تلخی گرفته بود، سردردم با هر تپشم بیشتر میشد. شروع میکنم به شمردن. منتظر بودم... بیست و سه، بیست و چهار...
    بالاخره آرام می گیرم و نفسم را بیرون می دهم. ترس تمام وجودم را گرفته بود، تا 101 شمرده بودم. من تمام شواهد پس زدن عضو را نمی شناسم، اما می دانستم درد د صدر آن است.
    _ عزیزم بیدار شدی؟ من دارم میرم بیرون.
    لعنت!
    _ آره.
    این را گفته و دراز می کشم، میخواستم وانمود کنم که تازه بیدار شده ام.
    _ بعد اظهر می بینمت... دوستت دارم.
    می گویم:
    _ دوستت دارم.
    به محض اینکه صدای بسته شدن درب را شنیدم، اشک از چشم هایم می ریزد. تازه یک هفته شده بود که او سوال پیچ کردن من درباره ی فشار خون را تمام کرده. یک هفته بود که از ترسیدن دست کشیده بود. نمی توانستم بهش بگویم. نمی خواستم دوباره دست هایش عرق کند، به اینکه دائم بترسد که تنها بچه اش در حال مرگ است.
    پدرم هم ازم خداحافظی می کند.
    بهش می گویم:
    _ دوستت دارم.

    و واقعا داشتم! خدایا... من عاشق آن ها هستم و نمی خواهم دیگر بهشان آسیب بزنم. به محض رفتنشان، دستگاه فشار سنج را روی بازویم قرار می دهم. خودم می دانم واکنشم زیادی است، اما خودم را مجبور می کنم که این دلیل نمی شود که بدنم قلب را پس بزند... دلیل نمی شود که من در حال مرگ باشم...!
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    * فصل سی و سوم *
    + لیا +
    دکتر هگز می گوید:
    _ تبریک میگم! تو اولین سرماخوردگی بعد از پیوند عضوت رو تجربه کردی.
    _ سرماخوردگی!؟
    هرگز مثل الان دلم نمی خواست حرف کسی رو رد کنم، ولی از جهاتی او درست می گفت. من گلو درد داشتم، اما دردی که در قفسه ی سینـه ام بود، دردهای دیگر را تحت شعاع قرار داده بود. من حتی جرئت نکرده بودم به دکتر زنگ بزنم، به جاش به برندی زنگ زدم و ما الان در مطب دکتر بودیم.
    می گویم:
    _ فقط یه سرماخوردگیه!
    گوشی ام صدا می دهد که نادیده اش می گیرم. در مطب دکتر استفاده از تلفن ممنوع بود و می دانستم که این پیام احتمالا از طرف مت است. بهش پیام داده و گفته بودم که بخاطر سردرد به مدرسه نمی روم.
    _ تو می تونی داروهای سرماخوردگی مصرف کنی، البته بخاطر وضعیت سیستم ایمنی بدنت احتمالا سرماخوردگیت بیشتر از حالت عادی طول بکشه. استراحت کن و تا وقتی که کاملا خوب نشدی به مدرسه نرو.
    او دست هایش را روی سینـه اش حلقه می کند و می گوید:
    _ مامانت نمیدونه اینجایی، درسته؟
    به منشی دروغ گفته بودم، اما دروغ گفتن به دکتر محبوبم سخت تر بود!
    _ اون تازه هفته ی پیش دوباره به سرکارش برگشته، نمی خواستم...
    دکتر آه می کشد.
    _ اون بخاطر اینکه بهش نگفتی از دستت عصبانی میشه و من رو بخاطر اینکه بهش زنگ نزدم سرزنش می کنه!
    می گویم:
    _ من به شما دروغ گفتم، شما که تقصیری ندارید... من مقصرم!
    پوزخندی می زند.
    _ به هر حال من عصبانیت اون رو به استعفا دادن از کارش یا هرچیز دیگه ای ترجیح میدم، چون اون اینکار رو میکنه... خودت می شناسیش!
    اون بی خیال همه چیز شد تا از من مراقبت کند، نمی خواهم دوباره این اتفاق بیوفتدو
    دکتر هگز می گوید:
    _ اون عاشق توئه.
    _ منم عاشقشم! بخاطر همین اینکار رو میکنم.
    _ من بهش میگم، ولی میگم که این یه سرماخوردگی ساده اس.
    خودکارش را پایین انداخته و می پرسد:
    _ خب به غیر از سرماخوردگیت حالت چطوره؟ مدرسه خوب پیش میره؟
    _ آره خوبه.
    _ برای کالج برنامه ای داری؟
    _ دارم روش کار می کنم.
    _ رویایی داری؟
    می گویم:
    ترجیح میدادم دروغ بگویم، اما امروز به اندازه ی کافی اینکار را کرده ام!
    _ هنوزم رویا می بینم.

    _ و هنوزم باور داری اونا بیشتر از رویا هستن؟
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    _ آره!
    آرزو داشتم می توانستم بهش دروغ بگویم، می دانستم ترجیح می دهد آن را (دروغ) بشنود.
    با سر حرفم را تائید می کند. نمی توانستم فکرش را بخوانم، نمی دانستم ناامیدش کرده ام یا راضی هست.
    می گوید:
    _ یه گروه پشتیبانی هست که می تونی بهشون ملحق بشی. می تونی با استفاده از اونا احساساتت رو به اشتراک بذاری.
    بنظر می رسید حرفم را باور کرده است.
    _ من خوبم.
    من دیگر از اریک نمی ترسیدم، شاید چون عاشق برادرش شده بودم... شاید چون بیشتر از جیدن سوپرانو می ترسم!
    وقتی از مطب خارج می شوم، برندی تو اتاق انتظار نشسته بود و داشت ناخن هایش را می جوید. او وقتی عصبی بود اینکار را می کرد، من دوست وحشتناکی بودم! به سمتش می روم، او با صورتی رنگ پریده نگاهم می کند.
    می گویم:
    _ فقط سرماخوردم!
    او با صدای بلند می گوید:
    _ فقط بخاطر یه سرماخوردگی اینقدر من رو ترسوندی!؟
    بعد از جا پرید و مرا در آغـوش گرفت. کل افرادی که در اتاق انتظار بودند، به ما نگاه می کردند.
    زمزمه می کنم:
    _ توام ازم سرماخوردگی می گیری.
    می گوید:
    _ برام مهم نیست. دوستت دارم.
    با چشم هایی پر اشک می گویم:
    _ منم دوستت دارم!
    و خودم را عقب می کشم و می بینم که بقیه به ما نگاه می کنند و لبخند می زنند.
    در راه برگشت به مت پیام دادم که سرما خورده ام، ولی حالم خوب است. برندی مرا به خانه رساند و بعد به داروخانه رفت تا داروهایم را بخرد و برایم سوپ مرغ درست کرد. از سوپ مرغ متنفرم! اما مجبور شدم بخورم.
    ما روی تخت دراز کشیدیم، هنوز در قفـسه ی سیـنه ام احساس درد می کردم، اما وقتی برندی درمورد پسرها، رابـ ـطه ها و فارغ التحصیلی صحبت می کرد، دردم را کمتر حس می کردم. او می ترسید وقتی به آستین برود، دوستی مان کمرنگ شود و حتی می ترسید وقتی برایان به دانشگاه آلاباما برود، با شخص دیگری آشنا شود.
    من نمی توانستم از طرف برایان قول بدهم، ولی بهش اطمینان دادم تا وقتی موهایم خاکستری و استخوان هایم نرم شود، با همدیگر دوست می مانیم.
    ساعت یک زنگ درب خانه به صدا در می آید. برندی رفت تا درب را باز کند و وقتی برگشت مت همراهش بود.
    مت به سوپ روی پا تختی نگاه می کند و می گوید:
    _ حالت خوبه؟
    آرام می گویم:
    _ سرماخوردم.
    برندی می گوید:
    _ خب کدومتون می خواید بهم بگید چه بلایی سر چشم مت اومده!؟
    مت درحالیکه با نگرانی بهم خیره شده، می گوید:

    _ خوردم به دیوار!
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا