ترجمه رمان سوفیا (جلد چهارم رافائل خون آشام) | mina_s کاربر انجمن نگاه دانلود

فکر میکنید این جلد پایانش چطور میشه؟ سوفیا و کالین عاشق هم میشند؟

  • پایان خوش

    رای: 192 60.8%
  • پایان تلخ

    رای: 19 6.0%
  • پایان باز

    رای: 34 10.8%
  • آره عاشق هم میشند

    رای: 108 34.2%
  • نه فکر نمیکنم

    رای: 13 4.1%
  • شاید آره، شاید نه

    رای: 56 17.7%

  • مجموع رای دهندگان
    316

mina_s

مترجم ویژه
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/06/23
ارسالی ها
306
امتیاز واکنش
17,815
امتیاز
684
محل سکونت
ایران - تبریز
نام رمان: سوفیا (جلد چهارم رافائل خون‌آشام)

نویسنده: D.B.Reynolds

مترجم: mina_s مترجم انجمن نگاه دانلود

ژانر: عاشقانه، هیجانی، ماورایی، خون آشام، فانتزی

nwp3_sophia.jpg

رمان سوفیا ادامه ای از سری کتاب های خون آشام ها در آمریکاست. این رمان جلد چهارم این مجموعه محبوب خارجی است که این مجموعه تا به حال بیشترین طرفدار را در خود داشته است.


خلاصه: شمال غربی اقیانوس آرام... خانه‌ای به سرسبزی جنگل‌ها، بارش بارانی پایدار، هیزم های نمناک، محلی مناسب برای خون آشام‌ها....
سوفیا، دختری زیبا و قاتل، این صد سال از زندگی خود را با رقـ*ـص به همراه مردانی که بوی خونشان خوشبو بود و اهل آمریکای جنوبی بودند، گذرانده بود. اما زمانی که پدرش او فوری را احضار کرد. او به سمت خانه‌شان در ونکوور رفت تا پدرش را پیدا کند اما او ناپدید شده بود ولی چیزی به جز سه خون آشام مرده و یک نامه که اسم سوفیا در آن نوشته شده بود، پیدا نکرد . کالین مورفی، یک جنگجوی دریانورد سابق سییل، به شمال غربی برای پیدا کردن یک مکان آرام سفر کرد تا زخم هایی که در یک دهه جنگ به روحش صدمه زده بود التیام پیدا کنند.

اما وقتی یک نفر شروع به کشتن خون آشام های محلی و آزار دادن همسران آنان کرد، کالین باری دیگر لباس جنگی‌اش را برای پیدا کردن قاتلان میپوشد و هرکاری برای متوقف کردن کار آنها انجام میدهد. حتی اگر طعمه شکار خون آشام ها شود... او به دنبال علت مرگ پدر سوفیا به شهر کوچکی در شمال واشنگتن میرود.سوفیا بطور غیر منتظره یک شب را در آمریکای جنوبی و در آغـ*ـوش کالین سپری میکند. اما خیلی زود کالین و سوفیا یکدیگر را در میان یک بازی برای یافتن قاتلان پیدا میکنند آن هم پیش از این که خود سوفیا نشان شده بعدی برای کشته شدن است..


*کپی یا قرار دادن ترجمه در هر سایت یا کانال تلگرامی بدون اطلاع مترجم، ممنوع می‌باشد*
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    سلام دوستان گل... حتما با خودتون میگید رمان راجموند چیشد که سوفیا بجاش اومد؟
    عرضم به خدمتون که توی اینستا، یکی از دوستان به من اطلاع داد که راجموند توسط یه نفر توی تلگرام ترجمه میشه. تحقیق کردم و این دوست عزیز رو پیدا کردم. صحبت هایی هم انجام شد ولی نخواستم زحماتی که اون عزیز کشیده به هدر بره و خب ترجمه منم به نسبت ترجمه اون عقبتر بود، برای همین قرار شد که من جلد چهار رو ترجمه کنم و این دوست گلم هم جلد سوم.
    _____________________________________________________________________________

    [HIDE-THANKS]
    مقدمه:

    مالیبو، کالیفرنیا
    رافائل در گردابی از درد و غم به دام افتاده بود و غرق میشد... چیزهای بسیاری از دست داده بود که او را به سمت پایین میکشاند، تکه های یخی، روحش را زخمی میکردند. در حالیکه سین بر روی قفسه سین*ه او اشک میریخت، از قید و بندهایی که او را در کابوس هاش گیر انداخته بودند به شدت عصبانی بود و گریه های سین، تکه های باقی مونده قلبش را از بین میبرد. خورشید بی رحم مجبورش کرده بود که ساکت دراز بکشد در حالیکه سکوت داشت همه جا را فرا گرفته بود. صدای فرزندان بی جانش را میشنید که خواهان انتقام از کسانی بودند که آنان را نابود ساخته بود.
    او خون آشام قدرتمند روی زمین در پنج قرن اخیر بود و حالا تنها میتوانست چشم به راه باشد ( صبر کند ).
    ساعت ها و دقایق میگذشتند...
    خورشید همنوز هم همان یک لکه مذاب در افق بود، او رشته روشنایی را از زنجیر شکسته بود، همان هایی که او را اسیر کرده بودند. از حالت دراز کش، بلند شد و نشست. دستانش را دور سین حلقه کرد و او را نزدیک خود کرد و زیر گوشش جملاتی برای اطمینان پیدا کردنش زمزمه میکرد تا احساس نا امنی نکند. او به خون آشامی رسیده بود، از آن هایی که ساکت میخوابند و آن هایی که همیشه بیدارند اما استثنائن دانکن... کسی که به اندازه کافی قوی بود، کسی که به راحتی میتوانست شدت گزندگی کابوس های رافائل را احساس کند. کابوسی که تماماً به واقعیت شباهت داشت.
    سین سرش را زود بلند کرد. رافائل زیر نور لامپ مطالعه میکرد. چشمان سین قرمز و متورم بود. اشک صورتش را پوشاند. رافائل آن اشک ها را پاک کرد، میدانست صورت خودش با خون خیس بود.
    - اون چی بود؟ تو درد داری رافائل! تو خون ریزی داری! ( منظور ناراحت بودنه )
    : اشک های مایا... تنها اشک هاش... اونا جان من بودند، عزیزان من جونشون دزدیده شد.
    صدای زنگ تلفن رافائل از سمت دیگر اتاق شنیده شد. سین تکانی خورد. خود را در بین آغو ش او پیچاند و به شکل نا آشنایی به تلفن خیره بود.
    با ترس پرسید: کیه؟
    رافائل با لحن آرامش بخشی گفت: ممکنه دانکن باشه. من باید باهاش صحبت کنم. با من بیا!
    رافائل ایستاد.هنوز هم اورا محکم کنار خود نگه داشته بود، ترس سین را از دانکن به خوبی حس میکرد، میخواست به او اطمینان کند برای همین او را به خود نزدیکتر کرد. قلب او محکم و قوی میتپید... او هنوز زنده بود!
    با سرعت به سمت دیگر اتاق رفت. در حالیکه با یک دستش سین را نگه داشته بود، با دست دیگرش تلفن را بعد از سومین زنگش برداشت.
    - دانکن... مارکو و پرستون از بین رفتند. با سیاتل( شهری در واشنگتن) تماس بگیر و اطلاع بده که ما داریم میریم اونجا!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    فصل اول

    شمال سیاتل، واشنگتن

    کالین برای پیچیدن به راه باریک گاراژ، سرعت را کم کرد.
    سنگ ریزه هایی چندین سال پیش در این محل ریخته شده بود اما باران خیلی از آنها را شسته و حفره هایی ایجاد کرده بود. این حفره ها، محل مناسبی برای پرورش حشرات شده بود.
    ماشین را به سختی و قبل از برخورد با خودروی سنگین 4X4 به سمت دیگر هدایت کرد.با خود فکر کرد که چرا آمریکایی خودروهای خوبی میسازند ولی کسی به بهتری آنها کامیونی نمیسازد! دکمه روی داشبورد را زد، برف پاک کن ها به حرکت درآمده و باران روی شیشه ها را کنار زدند.
    لیلیان فریمونت به او زنگ زده بود تا بگوید که که صدای تیراندازی در آنجا شنیده است. کولین درحقیقت افسرپلیس نبود_ بیشتر شبیه یک فرد امنیتی با اطلاعاتی فوق تخصص به نظر میرسید_ مردم خوب کوسترا این اجازه را به او دادند که در تمامی وقایعی مانند این حضور داشته باشد، به همین خاطر او حاضر شد و بیرون آمد.به هرحال او نمیدانست چه چیزی در انتظارش هست.
    خانم فریمونت بیش از نود سال سن داشت و نمیتواست با گفته های او دلگرم باشد، چه بسی که خانه اش دو مایل از محل دور بود. خانه او در مقابل شیب کم جنگل قرار داشت و صداهایی عجیب غریب به گوشش میرسد و نمیشد مطمئن بود که گفته های او برحسب حقیقت باشد. البته طبق تجربه ای که داشت، بیشتر مردم نمیدانستند که صدای شلیک واقعی چگونه است چون تصور میکنند که صدا، مانند آن چیزی است که در فیلم های تلویزیونی نشان داده میشود، اما خب این را هم باید در نظر میگرفت که شهر آنها، شهری بزرگ نبود!
    بیشتر مردم آنجا، خودشان اسلحه داشتند و نحوه تیراندازی را بلد بودند و یک صدای جزئی آن در همه جا نواخته میشد.
    خانه جِرمی، محیط خوبی برای دامداری حیوانات بود.
    داستان یک سقف با موهایی بریده شده یک زن و شلیک تیر ...
    کالین بعدا متوجه شد که چندین پرده روی پنجره ها کشیده شده است.
    درهرحال جرمی خون آشام بود و بودن نور خورشید جزء اولویت های اولیه بود.از سوی دیگر، ماریان my friend جرمی یک انسان بود. کالین خیلی وقت ها او را در اواسط روز دیده بود و میشد فهمید که او با عشقش خیلی وقت ها نمیخوابد.
    کالین به قسمت مقابل خانه رفت. چشمانش تمام نقاط خانه را جست و جو میکرد، مانند انگشتانش که بصورت اتوماتیک خاموش روشن میشد(منظور از این جمله، گشتن هر قسمت به وسیله دست است).
    از این حرکت، احساس بدی را در وجودش حس کرد. طبق تجربیاتی که در این دوازده سال خدمت خود به عنوان دریانورد ناو جنگی یاد گرفته بود، باید به احساسات خود اطمینان میکرد... مخصوصا به حس های بدی که احساس میکرد.
    در را به آرامی باز کرد و برای لحظاتی کناری ایستاد. گوش تیز کرد، هیچ صدایی به جز باران همیشگی نمی آمد. به سمت ماشینش برگشت.چشمش به هیچ عنوان از خیرگی به خانه مسکوت، دست برنمیداشت.

    [/HIDE-THANKS]
    ____________________________________________________________________________
    دوستان گلی که بهم پیام میدن برای جلد سوم رافائل ((راجموند))، میخواستم بهشون اطلاع بدم که راجموند ترجمه اش به پایان رسیده، نمیدونم بشه محتوای ورد رمان رو طبق زمان سابق به مدیریت تحویل داد یا نه ولی من یه صحبتی با مترجم و مدیر سایت انجام میدم که درصورت امکان فایل روی سایت قرار بگیره تا کار همه آسون بشه و نیازی به صرف وقت برای پیدا کردنش نباشه.
    شرمنده اون عزیزانی هم هستم که بهم پیام دادن و من بخاطر نبود وقت نتونستم جواب بدم.
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    کالین اسلحه کمری زیگ زاور خود را از پوشش چرمی‌اش که کنار قسمت ران بدنش قرار داشت، بیرون آورد و خشاب اسلحه را کشید.
    چشمهایش را بطور کامل در اطراف گرداند، بدون آنکه به عقب برگردد، طبق آموزش های طولانی مدتی که گذرانده بود، همه جا را با دقت نگاه کرد. یک بسته محموله‌ای را دید. با تردید نزدیکش شد. در آن را باز کرد. یادش بود، زمانی که کار رد کردن محموله های دریایی را به عهده داشت، تفنگ های ساچمه‌ای بنلی ام 4 که برای کشتار مردم یا شاید خون آشام ها تهیه شده بود، را برای مبارزه در جنگها استفاده میکردند.
    برای بستن درب، تمام وزن خود را روی دستش متمرکز کرد تا صدایی از آن در نیاید. اما در خانه.... هنوز هم سکوت حکم فرما بود.
    کالین از این وضعیت خوشش نمی آمد. دوست نداشت همه جا را سکوت فرا بگیرد. با وجود پوشش سنگین ابرها، به سختی میتوانست حدس بزند که آن لحظه، زمان طلوع خورشید است یا غروب آفتاب!
    اما میدانست که زمان کمی مانده و مطمئن بود که جهنم اطراف خانه جرمی هنوز باقی خواهد ماند و خون آشام ها، موقع شب که زمان گرسنگی‌شان است، پیدا شوند، با دیدن کالین فریاد بر خواهند کرد.
    اما او با توجه به شنیده های خانم فریمونت، نمیتوانست از آنجا تکان بخورد.
    سرش را تکان داد. تفنگش را محکم در دستش نگه داشت و از سمت دیگر ماشینش، به سمت چپ خانه راه افتاد.هیچ چیز مشکوکی وجود نداشت. از سمت راست حرکت کرد و طبق عملیات مانوری که انجام میدادند، به قسمت شلوغ عقب خانه رسید.
    فضای پشت خانه خوفناک بود بطوریکه عبور جریان آدرنالین از قسمت عضله های شکمش را به خوبی احساس میکرد.
    با خود فکر کرد: اوه خدای من! اگر خانم فریمونت درست گفته باشد....
    درب پشتی، کاملا و به شکلی باز بود که انگار کسی پشت آن با تبر ایستاده و کمین کرده است. هیچ توضیح دیگری نمیشد برایش در نظر گرفت. در از مواد سخت و محکمی ساخته شده بود بطوریکه حتی یک پنجره یا درزی روی آن قرار نداشت به جز تکه ها یا خرده های چوب که بعضی از آنها هم از لولاهای در آویزان بودند.
    جرمی در مورد امنیت خانه اش بسیار محتاط بود. نه تنها او، بلکه بقیه خون آشام ها هم همینطور بودند. آنها برای هر خطری خود را آماده میساختند.
    کالین کاملا مطمئن بود که آنها مدت طولانی است که از آنجا رفته اند. هیچ صدایی از این قسمت خانه به گوش نمیرسید.
    با احتیاط تمام محل های دیوار پشتی، زیر پنجره های بالا و پایین را از نظر گذراند. وقتی به ایوام چوبی رسید، سرش را به سرعت برای نگاه کردن به داخل خانه بلند کرد. یک قاب عکس مثلثی نابود شده بالای در و شیشه های شکسته ای که در همه جا پخش شده بود.
    یک تکه از ان ها زیر چکمه هایش خرد شد. با شنیدن آن صدا، منتظر یک واکنش ناگهانی بود اما چیزی نشد! برای مقابله با هر نوع اتفاق آماده بود، به سرعت به سمت داخل و در خروجی خانه حرکت کرد. بررسی اجمالی که از آشپزخانه کرده بود تخریب های زیادی نشان میداد. کابینت هایی که احتمال میداد به تبر مشابهی که دیده بود نابود شده اند، در یخچال فریزر باز بود و خونی از داخل آن جاری بود که تا جلوی یخچال روی زمین امتداد داشت.
    دیدن آن خون، نفس از ریه هایش برد. متوجه شد که غذاهایی که جرمی داخل پلاستیک ها بسته بندی کرده بود هم پاره شده و روی زمین ریخته اند.
    آیا جرمی در کنار خون، مانند ماریان به آنها احتیاج داشته؟ ظاهرا اینطور بود. یا شاید هم برای مهمان ها بود. چه کسی میداند!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    کالین قدم محکم و نسبتاَ آرامی به قسمت دیگر آشپزخانه برداشت و همزمان نیز توجهی به لغزنده بودن کف آن داشت. اتاق بعدی که تقریبا بزرگ بود دارای سقفی بلند با مبلمان زیادی بود. یک طرف دیوار مجموع بزرگی از سرگرمی ها بود اما حالا از آن بازی ها تنها تکه های بی استفاده روی زمین ریخته بود. کالین چون حس خفگی در لش احساس میکرد با دقت آنها را به کناری جمع کرد.
    با خود اندیشید: ماریان کجاست؟
    به راهرو برگشت. آنجا تنها سه در وجود داشت که تنها دو تای آنها باز بود. یکی از آنها حمام بود که مطمئنا خالی بود اما برای اطمینان آن را باز هم تمیز کرد.دومین در، دفتر رسمی برای کار بود، تجهیزات و وسایل اتاق خراب شده بود، پرونده ها طبق الگویی آشنا خراب شده و روی زمین ریخته شده بود. وسایل خراب شده این اتاق هزاران دلار ارزش داشت، همین هم باعث شد که او با خود بیندیشد که این یک مسئله عادی برای خراب کردن و راه ساده برای ورود باشد!
    از اتاق بیرون آمد و درب اتاق آخر را دید.
    " لعنتی" را بدون صدا و زیر لب تکرار کرد و به سمت پایین سالن به راه افتاد.
    در بسته بود اما قفل نبود. برای دقایقی کنار دیوار ایستاد. گوش تیز کرد اما چیزی جز سکوت وجود نداشت. با انگشتان یک دستش در را باز کرد. نگاه سریعی به اتاق انداخت. همان حالت اتاق قبلی در اینجا هم وجود داشت.
    قدمی از طرف در برداشت و دیوار پشت سرش قرار گرفت.
    " اه... کثافت!" فحشی که او قاطعانه به زبان آورد.
    ماریان میان خون خودش که روی ملافه‌ی تخت پخش شده بود، قرار داشت. کالین با دیدن این وضعیت، چشمانش را ناگهان بست تا بر حالت تحوع ای که وجودش را برمیگرفت، غلبه کند. غـ*ـریـ*ــزه انسانی او را وادار میکرد که به جسد ماریان نزدیک شود ولی او بجای نزدیک شدن، اطراف اتاق را کمی مرتب کرد. به سمت کمد دیواری و حمام قدم برداشت تا به تخت نزدیک شود و همزمان تفنگش را هم در دسترس قرار داد.
    زیر لب زمزمه کرد: " کی این کار رو باهات کرده دختر؟"
    ماریان مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود. دست و پاهای او پر از خراش چاقو بود. مشخص بود که هدف کشتن قربانی نبود، بلکه ساختن جهنم برای او هدف اصلی بود. هیچ کدام از جراحت ها به تنهایی نمیتوانست علت مرگ باشد اما علت های زیادی میتوانست عامل باشد...
    آنها او را ب*ر*ه*ن*ه رها کرده بودند، خون و کبوی های باقی مانده نشان میداد که او را تحت آزار قرار داده اند.
    کالین از خشم دندان بر هم فشرد، تا حدی که فشار این خشم مجبورش میکرد که زانوانش خم شود.
    اگر او نفس میکشید، با چشم نمیتوانست ببیند ولی برای دانستن این موضوع انگشتانش را روی گردنش قرار داد.
    تصور میکرد چیزی حس نمیکند اما...
    باور نمیکرد درست حس کرده باشد ولی آن ضربان ضعیف گویای هر چیزی بود.
    ماریان زنده بود!
    فوری صاف ایستاد و گوشی خون را از کمربندش بیرون آورده و 911 را شماره گیری کرد. نزدیک ترین محل مرکز تروما، در حدود شصت مایلی آنجا و میان جاده های پیچ درپیچ کوهی واقع بود. نمیدانست چه کار دیگری میتواند انجام دهد، به چه کسی زنگ بزند؟!
    او پزشکی در میدان جنگ را بین صدها ساعت جلسه آموزشی آموخته بود اما انجا صدماتی که توسط اسلحه به وجود می آمد را مداوا میکرد اما این...
    ذهن خود را برای فکر کردن مجبور کرد، سعی کرد رفتار غیرطبیعی که به وجود و ذهنش غلبه میکرد را به کناری هدایت کند.
    باشه... ممکنه ترس ناگهانی، بزرگترین دشمن او باشه!
    باید چیزی برای پوشش بدن او پیدا میکرد تا دمای بدن او را بالا بیاورد و گرم شود. اما تمام چیزهایی که در اطرافش وجود داشت ( ملافه ها) خونی بودند. به سمت حمام رفت. منتظر بود تا اپراتور 911 روی خط بیاید.این ممکن بود یک جدال پزشکی...
    " مرکز 911. مشکل شما... "
    بقیه مکالمه بخاطر شنیدن صدای عصبی یک خون آشام از دست رفت!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    فصل دو
    کالین از تخت فاصله گرفته و اسلحه خود را در حالت آماده محکم گرفت. در حالیکه چشم‌هایش را در اتاق میگرداند، جرمی را در آنجا دید. حالت تهاجمی به خودش گرفته بود که صورتش تماما منقبض شده و از چشمانش آتش قرمزرنگی برق میزد.
    کالین با تعجب و حالتی گرفته گفت: جرمی! تو منو میشناسی! میدونی که من اینکارو نکردم!
    خون آشام در اتاق خواب به حالت کمین کرده برای شکار قدم برمی‎‌داشت. راه رفتنش بطور حیرت آوری عجیب بود. به آرامی غر غر کرد اما نگاهش به سمت ماریان تکان خورد. دل تنگی بر خشم وجودش غلبه کرد.
    " جرمی، من با 911 تماس گرفتم. اجازه بده یکم به اون کمک کنم! "
    خون آشام سر به طرفین تکان داد. نگاهش با وجود آن آتش چشمانش، سرد بود.
    " تو به او دست زدی. من تورو میکشم! به کمکت احتیاجی ندارم! "
    جرمی سریعتر از کالین به تخت نزدیک شد، ماریان را به آغوشش کشید. اشک های خونی‌اش با دیدن بلایی که سر ماریانش آورده اند، از چشمانش جاری شد. انگار چیزی در گلویش سنگینی میکرد که صدایش خشمگین شد.
    " آنها تقاص اینکارشان را پس خواهند داد انسان! " او با صدایی خشمگین این را به زبان آورد.
    نگاه خیره‌‌اش دوباره روی کالین گیر کرد.
    " حرف های مرا به یاد داشته باش انسان... این کار بی جواب نخواهد ماند! "
    او رفت. چیزی شبیه حرکتی در تاریکی و به وجود آمدن صدایی مانند کوبیدن در اتاق پذیرایی به گوشش رسید.
    کالین زمزمه کرد: " اه دیوونه است این. "
    سرش را پایین انداخت و نفس کشید. اجازه داد آدرنالین موجود در بدنش دوباره خودی نشان دهد. احساس میکرد شرایطش مثل اولین باری که وارد خانه شده بود، شده است.
    " یا عیسی مسیح " نفس دوباره ای گرفت و دوباره 911 را شماره گیری کرد.تماس خیلی زود قطع شد. به سمت ماشینش به راه افتاد.از داخلش وسایل کمکی را بیرون آورد. برای لحظه ای تردید وجودش را فرا گرفت. جرمی کمک او را نمیخواست اما او قصد داشت هرطور که شده کاری انجام دهد. آنجا صحنه جرم بود و کالین نزدیکترین پلیس در اداره کوپر بود.
    درست بود که افسر پلیس نبود و از امنیت بخصوصی برخوردار نبود اما این منطقه تحت قلمرو کلانتری بخش و کدخدا بود. ولی مردم به هیچ وجه کدخدا یا کسی که زندگیشان را به هم بزند را نمیخواستند!

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    قسمت های هیجانی داره شروع میشه ها:biggfgrin: از دستشون ندید...

    [HIDE-THANKS]
    این عمل آنها باعث شد که درجه خون آشام ها برای حفظ امنیت دوبرابر شود. به همین دلیل شورای منطقه او را در اولین مکان خودشان استخدام کردند. او در انجمن ها و دانشگاه های پلیسی به هیچ وجه حضور نداشت. میتوان گفت تنها کسی بود که به کلاس های جرم شناسی در شهر رفته بود. او میتوانست به هر اسلحه ی سرد و گرم رسیدگی کند. میتوانست بدون توجه به مرد یا زن بودن، تمرین ها را انجام دهد.
    او این توانایی را داشت که بتواند شرایط را سنجیده و به نسبت اعتماد به نفس خود با آن مقابله کند و این همان هدفی بود که مدتها قبل قصد رسیدن به آن را داشت.
    کوپر الان محل زندگی‌اش بود، جایی که بعد از خروج از نیروی دریایی به آن پناه آورده بود. این روستای کوچک در شمال واشنگتن قرار داشت، مایل ها از محل تولدش فاصله داشت اما... سکوت و آرامشی که در آنجا موج میزد، مردمی که کاری به کار دیگران نداشتند، تمام چیزهایی بود که او میخواست!
    اما حالا کسی به این منطقه پر از آرامش، به خانه‌اش هجوم آورده بود و قصد بر هم زدن صلح را داشت.
    کالین مردی نبود که عقب بنشیند منتظر اجرا شدن عدالت باشد. قصد داشت هر کسی که مصبب این کار بود را پیدا کند و هر وقت که این کار را انجام داد، نگران عواقبی که ممکن است برایش پیش بیاید، نبود.

    "فصل سه"
    ونکوور، کلمبیا
    سوفیا کناره صندلی را با ناخن هایش فشرد. او از پرواز متنفر بود. از پرواز روزانه و اعتماد به کار انسان ها نفرت داشت.او نزدیک به سیصد سال سن داشت اما به این معنا نبود که در گذشته زندگی کند.
    شبکه سی ان ان را تماشا میکرد، روزنامه ها را بصورت آنلاین از اینترنت دنبال میکرد، مطلع بود که چطور یک هواپیما از آسمان پرواز کرده و سقوط میکند، خلبان هایی که همراه مهمان های انسانی یا شاید خون آشام این اتفاق برایش می افتاد.
    با خود فکر کرد... یک خون آشام ممکن است بتواند از این نوع حادثه جان سالم به در ببرد.
    اما قطعا تئوری او درست نبود و به هیچ وجه نمیخواست حتی تست کوچکی از آن را امتحان یا تمرین کند.
    یک خون آشام قادر بود حتی میان آب های عمیق اقیانوس نفس بکشد.
    نتیجه در آن لحظه دیگر اهمیت خاصی نداشت. دیگر اقیانوس او را آزار نمیداد. همینطور نور خورشیدی که به پوستش میتابید اثری نداشت، این نور خورشید را در طول سفر قبلی اش که از خانه اش به تورنتو داشت، بارها حس کرده بود.
    از خدایش بخاطر این ابتکار تشکر کرد... محفظه هواپیما به او این اجازه را میداد که به راحتی به خواب روزانه‌اش برسد.
    مطمئنن میتوانست برای رفتن به ونکوور از تگزاس یا حتی مکزیک ( ریو) به راحتی سفر کند. میتوانست سفرش را به ساعت های شبانه منتقل کند اما خون آشام های آمریکای شمالی برخلاف آمریکایی های جنوبی وسواس داشتند.
    او حتی نمیتوانست از آن فرودگاه مزخرفشان بدون اجازه عبور کند!
    چیزی که او حاضر به انجامش نبود... حتی برای این سفر!
    زمان خیلی ناشناخته بود. نمیدانست خواسته پدرش، لوسیان، چه چیزی بود.
    نمیدانست چرا او را عجله‌ای احضار کرده و او حتی قادر نبود پدرش را از ناپدید شدنش بازدارد.
    اما یک یادداشت نامشخصی در ذهنش باقی مانده بود. ناامیدی به او نیرو میبخشید، در حقیقت میدانست که کسی با او ارتباط برقرار کرده است. لوسیان پدرش بود، تنها کسی که به او وفادار بود. او نزدیک به نیم قرن با پدرش صحبت نکرده بود و حالا این اتفاق افتاده بود.
    تکان های هواپیما نشان از فرود آمدن را داشت، سوفیا چشمانش را بست. سعی کرد احساس کند از بالای یک چیز به روی زمین می‌پرد.
    نفس عمیقی گرفت و دعایی که از کودکی برای زنده ماندن در یاد داشت، را زمزمه کرد.
    او امیدوار بود از آن چیزی که لوسیان برایش منتظر بود، زنده بماند.

    ****

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    سوفیا به سختی پرسید. " منظورت چیه! تو اطلاع نداری اون کجاست؟ "
    " برای گفته‌ام نیازی به مترجم هست! الان این لحظه مشکل ما اینه سوفیا؟ لعنتی میگم نمیدونم کجاست، خب؟ اون مدام با من در تماس نبود. "
    سوفیا با چشمانی خیره به خون آشام مقابلش که نشسته بود، نگاه کرد. دارن یاماناکا وکیل لوسیان بود، البته در اسم فقط اینطوربود.
    سوفیا در حقیقت از خفه کردن این حشره مزاحم و به درد نخور، میتوانست لـ*ـذت ببرد.
    دارن با خیرگی، تنگ شدن چشمان او را دید. به اندازه سوفیا قدرتمند نبود اما ضعیف هم نبود ولی شجاعتی داشت که خود سوفیا به او این قدرت را داده بود. اما تنها چیزی که نداشت، کوچکترین نشانه‌ای از محل اربابش نمیدانست.
    سوفیا با آرامش پرسید. " آخرین باری که اونو دیدی کی بود؟ "
    " من قبلا بهتون گفتم و مهم نیست چند بار میپرسید چون جوابم همون هست. لوسیان 8 روز پیش از این در بیرون رفت. "
    او به در اتاق بزرگ کنفرانس لوسیان که به مرکز ونکوور باز میشد اشاره کرد.
    " او گفت که برای ملاقات با زنانش میرود. شما و همه ی مردم باید یادتون باشه که لوسیان چطور خانمها را پیدا میکرد."
    سوفیا بغضی که در گلویش چنبره زده بود را پایین فرو داد و سعی کرد ذهنش را آرام کند. او تا به حال نیمه جهان را طی نکرده بود، زندگی جاودانه‌اش را برای یک مرد به خطر نینداخته بود. همه از علاقه لوسیان به زنان اطلاع داشتند همینطور علاقه‌اش به مردان.
    در حقیقت سوفیا زمانی لوسیان را دوست داشت و او بود که سوفیا را تبدیل به یک خون آشام کرده بود چون هیچ تمایلی به سن و نحیفی انسانها نداشت... این چیزی نبود که هرکسی بداند. اگرچه دارن میدانست.
    لوسیان پیش از ناپدید شدنش داستان را برای او بیان کرده بود.
    " وقتی که میرفت، تنهابود؟ محافظ های شخصی همراهش نبودند؟ "
    دارن با بی اعتنایی جواب داد. " نه... اون معمولا با کسی بیرون میرفت ولی این بار نه. اون ادعا کرد که اون زن رو مدتهاست میشناسه و همه چیز مورد اطمینان هست، گفت اگه مشکلی پیش اومد خودش میتونه دفاع کنه.من باهاش بحث کردم ولی... لوسیان رو که میشناسی! "
    او لوسیان را خیلی خوب میشناخت.
    او خوشتیپ، زیرک و کاملا جذاب بود ولی بعضی اوقات به شدت وحشی میشد. به خصوص که اگر درگیر یک زن میشد.
    " چرا فکر کردی اون با من تماس گرفت؟ "
    " من هیچی نمیدونم. نمیدونم که واقعا این کار رو کرده یا نه ولی این واضحه که لوسیان ناپدید شده و تو الان اینجا حضور پیدا کردی. چقدر طول کشید سوفیا؟ "
    " به اندازه ی طولانی دارن! " او به سختی و قبل از این که صدایش سخت شود گفت.
    " اما اگه فکر میکنی من به اربابت آسیب رسوندم، باید با هرکسی که نادان هست خداحافظی کنی چون هرجا که باشی میکشمت! "
    دارن ایستاد و به میز تکیه داد. چشمانش را نور زرد رنگی احاطه کرده بود. " میتونی امتحانش کنی عوضی! "
    سوفیا احساس کرد که قدرتش بر او غلبه میکند، موجی در درون بدنش وادارش میکند که او را نابود کند.
    با حالت تهاجمی ایستاد.مقداری به عقب رفت تا سنگینی او را احساس کند.
    چشمان دارن به حد شگفت زدگی از هم باز شد، پیش از آنکه روی صندلی ‌اش آهسته فرود بیاید، برای دقایقی یخ زد.چشمانش با چشمان سوفیا تلاقی یافته بودند، مانند این که یک حیوان برای در امان ماندن در لانه‎اش پنهان شده بود.
    سوفیا لبخندی از رضایت زد و روی صندلی نشست. او قصد نداشت دارن را بکشد.میتوانست بر خشمش غلبه کند.او فقط قصد داشت بداند لوسیان کجاست و چه اتفاقی در جهنم افتاده است.
    سوفیا با صدایی ملایم پرسید. " دنبالش گشتید؟ "
    دارن چشمانش را باز و بسته کرد. " البته که اینکارو کردم. همه دنبالش بودیم. اون زنده است اما شما هم اینو میدونید. هرچند این عجیبه... "
    نگاه سوفیا تیز شد. " عجیبه؟ "
    " وقتی که توی شهر بودید، دنبالش گشتید؟ "
    سوفیا اخم کرد. " نه. نگشتم. "
    " فکر کن و بعدش بهم بگو چی پیدا کردی!"
    سوفیا به خون آشام روبرویش نگاه کرد. نمیتوانست به او اعتماد کند، اما نگرانی‌اش برای لوسیان به حد اندازه زیاد بود و مطمئنن چیزی این وسط مرموز بود.
    او بطور ناگهانی پرسید. " جای امنی وجود داره؟ "
    این جست و جو برای پدرش میتوانست حس آگاهی که نیاز داشت را تامین کند.
    او در این خانه در برابر هر حمله‌ای آسیب پذیر بود.
    دارن سر تکان داد. " نشونت میدم! "
    ****

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    تشکرها کم بشه، ترجمه رو نمیذارم ها:campe45on2:Boredsmiley
    پس تشکر بزنید لطفا:aiwan_light_clapping:
    :aiwan_light_first_move:
    [HIDE-THANKS]
    سوفیا منتظر مانده بود تا دارن اتاق را ترک کند، بعد از رفتن او در را با استفاده از قدرت خود، حفاظتی ایجاد کرد.
    پشت در ایستاد.وقتی که احساس کرد صدای پای خون آشام ها به گوشش نمیرسد، از پشت در کنار رفت. به اطراف نگاه کرد، میخواست علت عقب نشینی ناگهانی لوسیان را دریابد.
    احساس میکرد لوسیان در آن اتاق است و یک عطش ناگهانی که بسیار قوی بود بدنش را به درد آورده بود. تکانی خورد. قلبش برای دقایقی ایستاد!
    چه چیز غیر ممکنی اتفاق افتاده بود؟ اگر کسی به هر طریقی اربـاب قدرتمند خون آشام ها که پدرش بود را پایین بکشد، چه میشود؟ اگر مرده باشد و او فقط زمان را با ایستادن تلف میکرد چه؟
    سوفیا تکانی به خود داد و به سمت دیگر اتاق حرکت کرد. درهای فرانسوی بالکن را باز کرد و جلویش ایستاد.
    خود را به سرما و بادی که در هوا بود سپرد و در بالکن، روی بالای شهر قرار گرفته بود.
    تحصیل لوسیان در طبقه سوم خانه کشیکی که روی تپه های اطراف ونکوور بود، تمام شده بود. آسمان تاریک بود و گاهی تنها ستاره ها یا نور ماه پشت ابرها، آسمان را نورانی میکرد.
    بخاطر تپش قلبش برای ادامه حیات و عادت هایی که داشت، آرزو میکرد دوباره در هوای گرم خانه جنوبی‌اش قرار بگیرد.
    به چراغ ها نگاه کرد. درست بود که ونکوور تپش خاص خودش را داشت، متفاوت بود اما زندگی کمتری هم نداشت.
    با چشمانش خط افق را دنبال کرد. مجبور بود برای پیدا کردن اربابش در این مکان هر کمکی از دارن بخواهد.
    به هرحال تمام خون آشام ها او را درک میکردند، دارن هم همینطور به نظر میرسید و قصد داشت به او برای پیدا کردن لوسیان کمک کند. مشخص بود که او هم مانند سوفیا، اربابش را دوست دارد.
    نفس عمیقی گرفت، چشمانش را بازو بسته کرد تا دلشوره اش از دارن را کنار بگذارد، سرما و باد، عطر بیگانه و صداهای این شهر خارجی را کناری قرار داد. از جای عمیقی درون بدنش پیوند نامرئی و ناپیوسته‌اش با لوسیان را احساس کرد.
    او پدر و اربابش بود.خون آشامی که سه قرن پیش به او زندگی دوباره و ابدی، قدرت و زیبایی داده بود.
    سوفیا خون آشام بودن را دوست داشت، از قدرتی که داشت خوشنود بود، حواس او به شدت قدرتمند بود بطوریکه صدای پایین افتادن گل ارکیده را از آسمان تاریک میشنوید.
    مطمئنن احساس از دست دادن نور خورشیدی که زمانی بر پوستش در ساحل میتابید را بیشتر درک میکرد. درست بود که چیز خاصی را از دست نداده بود ولی ارزش زیادی هم نداشت. تمام اینها بخاطر لوسیانی بود که گم شده بود و شاید در خطر یا مشکلی گیر کرده بود.
    سوفیا قدرت زیاد خود را بر روی تمام شهر منعکس کرد و شبکه‌ای گسترده بر روی شهر به وجود آورد.
    ساعت ها بعد خستگی در هر عضله‌ای از بدنش احساس میشد و این باعث ضعیف شدنش شده بود. او تمام شب به دنبال ردی از لوسیان بود، بدتر از همه این بود که در هر قسمت شهر اثری از لوسیان وجود داشت. این خانه صدها سال بود که محل استراحت او بود. خیابان و کوچه‌ای نمانده بود که (لوسیان) نگشته و سوفیا آن را پیدا نکرده باشد. اما عطر فراگیر او گاهی اوقات درست نبود. سوفیا مطمئن بود که او زنده است اما به قدری نحیف شده که رد زیادی از خودش در شهرش باقی نذاشته بود.
    بخاطر نشستن طولانی مدتش روی صندلی، پاهایش خشک شده بود، تکانی به آنها داد. طلوع خورشید نزدیک بود، از کم شدن اعصابش میتوانست بفهمد که نیاز به خون دارد. تغییر زمان بخاطر سفر سریع از آمریکای جنوبی باعث شده بود که حالش بدتر شود. بدنش به او میگفت که طلوع خورشید نزدیک است، درحالیکه مغزش به او میگفت که هنوز یک ساعت یا بیشتر برای پیدا کردن یک محل امن و تاریک فرصت دارد. حالت عجیبی برای یک خون آشام بود...

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    تشکر میخوام ها:campeon4542:
    یه خبری هم دارم...
    تو فصل چهار رافائل و سین هم به داستان ملحق میشن:NewNegah (13): واسه دوستدارانشون گفتن:aiwan_light_flirt:
    ________________________________________________________________________


    [HIDE-THANKS]
    سوفیا مردد بود که آیا دارن هنوز هم آرام است یا اینکه خودش مجبور میشود اتاق مخصوص خودش را در این خانه بزرگ پیدا کند. زمان کوتاهی نبود که در این مکان بود؛ شکی نداشت که جای هیچ چیزی تغییر نکرده است.
    در هر صورت این مهم نبود. او صدها سال بود که پناهگاه امن خود را پیدا کرده بود و این صبح نیز متفاوت نخواهد بود.
    به اتاق مطالعه لوسیان برگشت. صدای ضربه‌ای که به در خورد را شنید. با چشمانش پانل بسته در را نگاه میکرد. تمرکز کرد... یک خون آشام پشت در بود. مطمئنن شدت ضربه دارن تا این حد آرام نبود.
    از قدرت خود محافظت خود استفاده کرد و در باز شد.
    درحالیکه روی یکی از صندلی های لوسیان مینشست گفت: "بیا تو. "
    خون آشامی که وارد اتاق شده بود قدکوتاه بود اما س*ی*ن*ه های بزرگش که از زیر لباس تنگ مشخص بود، نشان میداد که او یک فرد بالغ است و تصور این که او کودک است یک دروغ محض بود.
    به نظر میرسید که او بسیار پیر باشد، چون قدی که داشت متعلق به زمان های دوری بود که این نوع قد در میان زنان بیشتر رواج بود.
    اما هرچقدر سنش بیشتر بود، یا قدرتی نداشت، اگر هم داشت خیلی کم بود. سوفیا متعجب بود... یک خون آشام با قدرت کم یا به نوعی ضعیف، چطور میتواند به زندگی ادامه دهد! درهرحال این خون آشام در رده های پایین قدرت قرار داشت.
    خون آشام به آرامی لبخند زد، انگار که میتواست حدس بزند سوفیا به چه چیزی فکر میکند.
    " سوفیا بانو، من لاریسا هستم. منشی اعلی حضرت لوسیان. "
    چیزی که او به سوفیا گفت در معنی قدیمی‌اش منظور دستیار و راز دار بود. او را قبلا ملاقات نکرده بود. احتمالا او یکی از افراد لوسیان در شهرهای دیگر بود و قصد داشت بداند سوفیا چه مدت در ونکوور میماند.
    اما اگر لاریسا به لوسیان نزدیک بود، پس بهتر از هرکس دیگری در این خانه کنار او بود و چیزهایی هم حتما میدانست.
    سوفیا نمیتوانست در مورد نحوه پوشش او قضاوت کند چون او کسی بود که رسم مدرن را پذیرفته بود.
    سری تکان داد و گفت: " لاریسا! چطور میتونم بهت کمک کنم؟ "
    لاریسا دوباره لبخند زد. " شما خیلی مهربونید بانوی من. اما من برای کمک به شما اینجا اومدم. شما دنبال یه مکان مناسب برای استراحت هستید. درسته؟ "
    سوفیا آه دردناکی کشید. " بله. خیلی ازت ممنونم. توی این خونه خون هست؟ "
    " البته بانوی من! "
    " لوسیان هنوز هم آن کلبه مهمانش که هم کوچک بود و هم در باغ قرار داشت را نگه داشته؟ "
    " لوسیان به خوبی به عادت های شما آشنا بود. خون رو به کلبه بفرستم؟ "
    " ممنونت میشم لاریسا. "
    او از جایش بلند شد و به سمت در رفت. چیزی از ذهن سوفیا گذشت.
    " وایستا! " لاریسا را صدا کرد. " لوسیان در مورد اومدن من به ونکوور چیزی گفته بود؟ "
    لاریسا سرش را تکان داد و جواب داد: " چند هفته پیش ایشون به من گفتن که شما میاید بانوی من و همینطور بهم گفتن که چیزی برای شما گذاشتن که باید به شخص خودتون داده بشه. "
    سوفیا به زن کوچک نگاه کرد. فقط چند روزی بود که لوسیان او را فراخوانده بود نه هفته ها پیش!
    " چی... "
    آب دهنش را فرو برد. درهر حال دنبال جواب نبود.
    اما پرسید: " اون چیو برای من گذاشته؟ "

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا