ترجمه رمان سوفیا (جلد چهارم رافائل خون آشام) | mina_s کاربر انجمن نگاه دانلود

فکر میکنید این جلد پایانش چطور میشه؟ سوفیا و کالین عاشق هم میشند؟

  • پایان خوش

    رای: 192 60.8%
  • پایان تلخ

    رای: 19 6.0%
  • پایان باز

    رای: 34 10.8%
  • آره عاشق هم میشند

    رای: 108 34.2%
  • نه فکر نمیکنم

    رای: 13 4.1%
  • شاید آره، شاید نه

    رای: 56 17.7%

  • مجموع رای دهندگان
    316

mina_s

مترجم ویژه
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/06/23
ارسالی ها
306
امتیاز واکنش
17,815
امتیاز
684
محل سکونت
ایران - تبریز
[HIDE-THANKS]
از صورتش فاصله گرفت اما هنوز هم به هم نزدیک بودند. رافائل گفت:"عاشقتم سین من. من همیشه بهت احتیاج دارم، پس هیچ وقت تو این مورد شک نکن!"
سین سر روی سـ*ـینه راف قرار داد و اشک چشمانش را تر کرد."تو دیوونه ای... "
رافائل لبخندی زد."اسلحه ات رو آماده کن چون قراره به زودی برای سوال پرسیدن بریم."
"سوفیا که فعلا نمیتونه بیاد اینجا." سوفیا به حمام برگشت، برای پاک کردن رد اشک ها، آب دوباره ای به صورتش زد.
رافائل دنبالش کرد، کنار در ایستاد و از آینه به چهره او خیره شد.
"نه ولی تیم جورو خیلی هم طولش نمیدند. میدونی که خون آشام ها سریع حرکت میکنند."
"وقتی که ما منتظریم، من به حرف های وی چن و خبرهای تیم جورو درباره دوتا سرنخ قتل گوش میدم چون اونها شب اول به اونجا رسیدند و خونه رو بررسی کردن."
از سمت میز عبور کرد و اسلحه اش را داخل پوشش چرمی اش قرار داد.آن را در قسمت مخصوص ژاکتش و به دور از دید هر فردی قرار داد. مطمئنن خون آشام ها نیازی به دیدن یه سلاح نداشتند.
تنها رد آن سلاح میتوانست به راحتی برای آنها مشخص شود. سین تمام اینها را میدانست اما سالها بود که اینگونه رفت و آمد میکرد و رافائل هم میدانست و میدید که چیزی قابل تغییر نیست.
سین از بالای شانه های رافائل به نگاه خیره اش چشم دوخت، چشمانی که پر از انتظار بودند.
"خب... ما این بچه رو که از کانادا داره میاد رو ملاقات میکنیم بعدش مشغول پیگیری جریان اون افراد میشیم.درسته؟"
"کار سختی نیست عشقم.بهت قول میدم."
سین نفس عمیقی گرفت و پیش از قدم برداشتن، رافائل او را میان بازوانش گرفت و شروع به ب*و*س*ی*د*ن*ش کرد.
سرش را بلند کرد و گفت:"خیلی زودتر از هرچیزی ما اونها رو میگیریم سین من!"

*فصل ده*
سوفیا همزمان که پشت دروازه های مرز سیاتل قرار داشت، آنجا را مورد بررسی قرار داد، سکوت بخش زیادی را فرا گرفته بود.(همه جا ساکت بود.) او به شدت توسط دو محافظ خون آشام غربی تحت حفاظت قرار گرفته بود، آنها به دقت او را همراهی میکردند تا از دروازه ها رد شود.
لوسیان هیچ وقت چنین کاری در قلمرو و خانه خود انجام نداده بود و سوفیا همیشه نگران حفاظت خودشان بود. البته شاید به این خاطر بود که لوسیان خیلی زیاد در خانه خود حضور نداشت. مطمئنا اگر اربـاب آنها در آنجا حضور داشت، محافظان هم بیشتر مواظب میشدند؟! از طرفی اگر آنها کار خود را به موقع و به جا انجام میدادند، لوسیان هیچ وقت در موقعیت اول گم نمیشد.
البته بعد از خواندن نامه او، بیشتر به نظرش رسید که لوسیان بجای گم شدن، جایی مخفی شده باشد.
این کامیون _صرف نظر از اسمی که سازنده آن بر رویش قرار داده، ماشینی بود که به هرچیزی شباهت داشت الا کامیون_ به سمت پاتوق گروه رانده میشد. درخت ها و ساختمان های بتنی به سرعت در حال تغییر بودند.
صداهای زمزمه وار قوی ای از داخل ساختمان به گوش میرسید و سوفیا متعجب بود که مگر چند خون آشام داخل هستند.
کامیون ایستاد اما او هنوز داخلش قرار داشت و منتظر علامتی از طرف محافظان بود. خون آشام آسیایی که هیکل بزرگی هم داشت، در کل سفر تا به این جا حرفی نزده بود، به خون آشام سیاه پوست دیگر نگاه کرد، لهجه کارائیب داشت و صدایش روان و گوش نواز بود.
سوفیا صدای زمزمه او را که در صندلی جلویش نشسته بود را میشنید و فهمید که او دستگاه خاص ارتباطی به دستش بسته و از طریق آن با کل دنیا ارتباط برقرار میکند آن دستگاه مخصوص پرسنل امنیتی بود. تصور میکرد که این دستگاه موثر باشد. اگر آنها برای یک ملاقات اینقدر احتیاط میکردند، تصور کنید که باید برای همان ملاقات با رافائل، ترتیب مبارزه هم داده اند.
دو نفر از خون آشام ها از ساختمان بیرون آمدند و از پله ها به سمت پایین قدم برداشتند و به وضوح او را به سمت راه هدایت کردند. بین نور داخلی ساختمان و نور محوطه توانست چهره های آن ها را ببیند اما آنهارا نتوانست بشناسد.
از این کار آنها شگفت زده نشد. خون آشام ها هیچگاه ترتیب برنامه شان، به هم نمیریخت مخصوصا در قسمت مرزی به شدت محتاط عمل میکردند.
لاریسا چند عکس درباره ی سیاتل نشانش داده بود اما سوفیا بغیر از آن عکس ها، اطلاعاتی هم از اینجا و افرادش بدست آورده بود. دارِن، کسی که با لوسیان در جلسات شورا شرکت میکرد، میتوانست اطلاعاتی درباره ی اعضاء و پادشاه شورا توضیح دهد اما سوفیا هرگز باور نمیکرد روزی به سیاتل بپیوند برای همین هیچگاه سوالی نپرسیده بود.

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    دو مردی که به ماشین نزدیک میشدند را برای دقایقی مورد بررسی قرار داد. نفر اول به عنوان یک راننده، بسیار باهوش و ترسناک بود، به احتمال او برادر کوچک بود، البته اگر دوقلو نبودند، او بسیار جذاب بود و سوفیا به نظرش کسی به این قیافه ندیده بود. خون آشام سیاتل بعدی، قد بلند وچهره خوبی داشت، موهای بلند بلوندش را از پشت بسته بود. چیزی به برادر دوقلویش گفت و بعد به سمت کامیون آمد و دربش را باز کرد.
    صدای کلفت و پر از غمش را شنید:"لطفا پیاده شید."
    سوفیا پاهایش را از در باز به سمت بیرون آویزان کرد، مرد دستش را برای کمک دراز کرد، سوفیا با روی باز از این کمک استقبال کرد و سوفیا قدرت او را از زیر پوست به راحتی حس کرد.
    این یک نمایش قدرتنمایی نبود، اگر او قصد آسیب رساندن داشت، به راحتی انجامش میداد. این یکی از قدرتهای زندگی او بود و جزء مهمی در ادامه حیات به حساب می آمد.(اشاره به قدرت انتقال اجسام و افراد در خون آشام ها دارد.)
    سوفیا از همین قدرت نیز برخوردار بود.
    تمام افراد امروز با او کاملا خوش رفتار بودند.
    پاهایش که به زمین رسید، دستانش را باز کرد. ازگوشه چشمش نزدیک شدن خون آشام بور را دید.
    "سوفیا" صدایش سرد و بدون هیچ احساسی بود."به سیاتل خوش اومدی.من دانکن هستم."
    سوفیا خشکش زد و سعی کرد این حس را نشان ندهد. این دانکن بود؟ وقتی با او صحبت کرد فکر میکرد که در مالیبو است. اما درست بود که تماس او به راحتی قابل انتقال بود. واضح بود که تماسش به سیاتل وصل شده است. اما اگر دانکن در سیاتل بود_
    ناگهان همه چیز حس وحشتناکی به خودش گرفت. امنیت یکی از مهم ترین قدرت های انرژی بود.(امنیت مهمترین رکن قدرت ها بود.) برای آن که از چشمان خیره و قهوه ای رنگ رها شود، چند قدم جلو رفت و دست دانکن را که برای خوش آمد دراز شده بود را در دست بگیرد.
    بیشتر خون آشام های پیر از دست دادن با افرادی که با انسان ها در تماس هستند، خودداری میکنند. سوفیا از آنها نبود. زندگی اش در ریو بجای خون آشام پر از انسان بود.(رابـ ـطه اش با انسان ها بیشتر از خون آشام ها بود.)
    "دانکن فوق العادست" جمله ای که در ذهن سوفیا نقش بست. به گرمی دست داد، شگفت زده شده بود چون دانکن در این دست دادن، سعی نکرده بود قدرتنمایی کند.
    خیلی از خون آشام هایی که در موقعیت او بودند، چنین کاری میکردند. اگر چیزهایی که درباره او شنیده بود حقیقت داشته باشد، دانکن نیازی به انجام این کارها نداشت.
    اما تعجب میکرد که آنها در چنین مدت زمان کوتاهی که بعد از تماس او به وجود آمده، توانسته اند در موردش اطلاعات بدست بیاورند؟! احتمالا خیلی هم زیاد نبود. عمدا اطلاعات کمی از خود در آمریکای جنوبی نگه داشته بود. او تنها یکی از نفرات لوسیان بود که ارزش خاصی هم نداشت.
    دانکن لبخندی زد."تنها این کارها از دانکن برمیاد.ایشون جورو هستند." به خون آشام کنارش اشاره کرد و ادامه داد:"چی تورو به سیاتل آورده سوفیا؟"
    خیلی خوبه... آنها وقت را برای گفت و گو هدر ندادند و خیلی زودتر بحث را شروع کردند.
    "همونطور که توی تلفن گفتم، من از طرف پدرم به اینجا اینجا اومدم."
    این جمله تا حد زیادی به حقیقت شباهت داشت و میتوانست او را در کنار آنها قبول سازد(حرف او را باور کنند) البته سوفیا این قدرت را داشت که افکار خود را به راحتی پنهان کند."من دنبال کسی هستم.خون آشامی که گم شده و بعضی اثرها منو به اینجا کشوند. البته امیدوارم اجازه داشته باشم که جست و جوی خودم رو دنبال کنم و همینطور محل امنی برای کارهام تعیین بشه."
    دانکن به او خیره شد.هیچ چیزی از افکار او بدست نمی آمد."دنبال کی هستی؟"
    سوفیا نگاه سرد او را به روی خودش دید، حالتش آرام بود برخلاف نگاه دقیقش به ساختمان پشت سر او. مهمتر از آنکه او اکنون میدانست که کسی در داخل ساختمان منتظر دیدار است. انرژی تحقیقی بسیار کوچکی را به سمت ساختمان فرستاد اما جوابش تنها درد بدی بود، قدرتی عمیق و قوی که تنها رافائل میتوانست منبعش باشد.
    لرزش شدیدی در ستون فقرات خود احساس کرد اما سعی نکرد خود را در برابرش ضعیف نشان دهد.
    نه دیگر، نمیتوانست با رافائل در سیاتل و همراه با ناپدید شدن مرموز پدرش ضعف نشان دهد. این ممکن است که رافائل نقشی در ناپدید شدن لوسیان داشته باشد؟ یا ممکن است که پدرش زندانی رافائل باشد؟ شاید در این پاتوق باشد؟
    دانکن به شدت در موردش صبور بود، بخاطر پرس و جو در آن هوای سرد شمال غربی اقیانوس آرام ایستاده بود تا جوابی بگیرد.
    سوفیا اخم در هم کشید، نفس عمیقی گرفت."من دنبال لوسیانم." در نهایت جواب داد چون میدانست به هیچ طریقی نمیتواند از درب جلویی وارد شود. "من دلایلی دارم که نشون میده اون خیلی به اینجا نزدیکه. من حتی فکر میکردم که اون اینجا هم اومده ولی الان که میبینم، خیلی بعیده."
    اون اینجاست؟ میدونید که اون کجاست؟ اینها سوالاتی بودند که توی ذهن ناامیدش شکل گرفته بود ولی نمیتوانست بپرسد.

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    دانکن یک ابرویش را به حالت پرسشی بالا برد، حرکتی که خیلی در او دیده شده بود. او به آرامی حرکت کرد و سوفیا میدانست که او از نظر روحی با رافائل یا کسی در حال صحبت است. او از فرد دیگری به جز رافائل دستور نمیگرفت.
    لبخند بسیار کوچکی به سوفیا زد، تنها خط کوچکی روی ل*ب هایش شکل گرفت، دستانش را به طرف ساختمان نشان داد و گفت:"سرورم باهات صحبت میکنه."
    چاره دیگری نبود. سوفیا راه متصل به درب جلویی را طی کرد، خشمگین بود، از راه رفتن آرام و انسان مانند به شدت نفرت داشت چون احساس میکرد کودکی شده است که راه رفتن را در یاد ندارد. وقتی وجود خشم را دریافت، سعی کرد آن را از بین ببرد_ خشم وجودش در شکمش جمع شد حالتی که او تاکنون ندیده بود و برای همین برایش ناشناخته تلقین میشد.
    احساسی که حتی در اولین شب تنهایی اش بعد از بیرون رانده شدنش توسط لوسیان از خانه و اجبار او برای پیدا کردن خانه دیگر، حس نکرده بود.
    جورو مقابلشان قدم برمیداشت و دانکن شانه به شانه او.هیچ کدامشان کلمه ای حرف نزدند اما به نظر میرسید دانکن حالت دوستانه ای به خود گرفته است. نه خیلی دوست و نه خیلی دشمن بود. سوفیا فکر کرد که او بیشتر جزء افراد نادر است نه چیز دیگر.
    جورو در شیشه ای و سنگین را باز کرد و به عنوان اولین نفر داخل شد. دانکن کنار در ایستاد، تعظیم کوتاهی کرد تا او وارد شود. سوفیا برای تشکر سری تکان داد و از در وارد شد. آن همه تواضع مانع از این نشد که کرکره فولادی بالای سرش را نبیند.کرکره ای که حتما پیش از طلوع آفتاب توسط دکمه ای در را پوشش میداد تا مانع از درخشش آفتاب شود.
    اتاق پشت در، اتاق بزرگی که در تمام خانه های مدرن وجود داشت، اما این اتاق خیلی بزرگ بود، اتاق نشیمنی که مبل های سنگینی روبروی یکدیگر و یک میز با شیشه نازک میانشان قرار گرفته بود، دوصندلی جدا هم روبروی هم، تمام کننده حالت مربعی مبلمان بود. سقف بلندی داشت، پنجره های تمام قدی که از بالا تا پایین بود و مانند درب ورودی، کرکره فولادی داشتند.
    این ساختمان مختص خون آشام ها بود. درب ممکن بود برای ورود هر مزاحمی مناسب باشد اما آن کرکره ها راه نفوذشان را به راحتی سد میکرد.
    بعد طی نصف راه آن اتاق بزرگ، دانکن قدم سریع کرد و پیش رو از سوفیا شد. جلوی دوطاق درب بزرگ چوبی ایستاد.در همان زمان جورو قدم آهسته کرد و کنار سوفیا در حالت حمله قرار گرفت. برادر دوقلویش جَمیکن نیز پشت سرشان بود.
    دانکن در را باز کرد.اتاقی از پشت در معلوم شد.
    جورو حرکتش را کند کرد قبل از ایستادن در کنار درهای باز شده، نگاه گذرایی به برادر دوقلویش انداخت. با سر اشاره کرد که سوفیا باید جلوتر از آنها وارد اتاق شود.
    سوفیا نگاه خیره او را دید، موهایش را روی شانه اش انداخت و وارد لانه شیر شد.(منظور اتاقی که رافائل برای گفت و گو ممکن بود درونش باشد.)
    او دوقدم به سمت اتاق برداشت، نگاه خیره اش اتاق را جست و جو میکرد، از گروه کوچک خون آشام ها نیز گذری کرد.(کنجکاوی) رئیس پاتوق، وی چن در آنجا حضور داشت. او یکی از افرادی بود که لاریسا عکسش را درون فایل هایش داشت. سه نفری بود که او آنها را نمیشناخت و تا به حال هم ندیده بود.وی چن نزدیک به او قرار گرفته بود و حالت دفاعی برای دفاع از اربابش قرار داده بود.
    سوفیا به نگاهش اجازه داد تا دور اتاق بچرخد. دانکن را دید که بعد از ورودشان، به سمت دیگر اتاق رفت، کنار قفسه شیشه ای ایستاد و بعد از ورود سوفیا کنار خون آشامی قرار گرفت. کسی که حتما رافائل بود.
    سوفیا کمکی از دستش بر نمی آمد.نگاه سوفیا به سمت خون آشام بزرگی رفت که با عزت نشسته بود. چرا کسی حضور او را اطلاع نمیداد؟ او با قدرت تکانی خورد. هوای اطرافش را به شکلی پیچاند و اعصاب سوفیا را تحت شعاع قرار داد.سوفیا سعی کرد که با خونسردی مقابل این مبارزه قرار گیرد.
    همیشه تصور میکرد تنها اربـاب لوسیان قدرتمند است اما اکنون میدید که او این چنین قدرتی نداشت. او هیچ گاه تلاش نکرد که قدرتش را برای حفظ سرزمینش و دوچندان کردن انرژی اش صرف کند، بیشتر وقت و انرژی اش را صرف خوش گذرانی و بازی های احمقانه میکرد.
    سوفیا چند ثانیه گرانبها بابت هدر دادن سالهای زیاد خود برای رقصیدن آتشین در خیابان های مرطوب ریو بجای اندوختن قدرت، افسوس خورد و دوباره لوسیان را لعنت کرد چرا که او بجای تشویق فرزندان خود، آنها را به سمت بازی های بیهوده سوق میداد.
    سوفیا میدانست که رافائل در طول زندگی اش بازی نکرده است. قدرتی داشت که بطور طبیعی شکل گرفته بود و جزء بهترین هایی بود که همتا نداشت.
    در حالی که بابت قدرت خون آشام نوت برداری میکرد، از لحاظ یک زن توجهش به زیبایی او جلب شد. حتی به عنوان یک انسان، نیرومندتر از هرکسی بود. پاهایی که شش برابر عرض شانه هایش قرار گرفته بود، موهای کوتاه سیاه و چشمان خارق العاده سیاه. نور جزئی نقره ای رنگی در آن چشمان وجود داشت که نشان میداد او برای هر حمله ای آماده است.

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    دوستان گلم بی نهایت بابت تشکراتتون ممنونم
    :aiwan_light_girl_in_love:iyi ki varsiniz
    [HIDE-THANKS]
    البته که فرزندانش نیز با قدرتی جنگنده احاطه اش کرده بودند.
    سوفیا سپاسگذار بود که ظاهرش مرتب است. ژاکت و ساق پای سیاهش نشان ای از لباس زنانه داشت. چکمه هایی که تا زانویش بود و پاشنه های بلندش، پاهایش را بلند تر نشان میداد و جذابیت خاصی به ظاهرش اضافه کرده بود. کت بلندش را پشت سرش قرار داد. به سمت جمع برگشت و به رسم ادب، سلام کرد. حرکتی که در دوران پرستاری یاد گرفته بود.
    "اربـاب رافائل" صدایش را پر از احساسات کرد."سوفیا میکالا آنجلینا دِسَندوال یی رُجاس(اسم سوفیا)، یکی از افراد پدر و اربابم، لوسیان گوییس کارد، فرمانروای قلمرو کانادا."
    سوفیا به او نگاه کرد، رافائل بالاخره چشمانش را به او دوخت.سوفیا گفت:"اما بین خودمان، سرورم، همان سوفیا کافی است."
    چشمان رافائل چیزی نشان نمیداد و معلوم بود از حضور او راحت نیست.
    زن انسانی لاغراندام که کنار شانه او قرار گرفته بود، یکی دیگر از مشکلاتش شده بود. او سوفیا را با نگاهی ناخوشایند بررسی میکرد. دست راستش به سمت زیر ژاکتش حرکت کرد... مِعو دِعوس(خدای من)... زن اسلحه داشت! نگاهش به سمت چشمان رافائل برگشت. او هیچ عکس العملی نسبت به کار زن نشان نداد.
    اما در عوض اربـاب خون آشام، دستش را از روی دسته صندلی برداشت و روی پای زن قرار داد، سینگال آشکاری که سوفیا درکش نمیکرد را حس کرد. چشمان سبز رنگ زن و لبخندی او نشان از پیروزی داشت. زن ه*ر*ز*ه (کلمه ای که در ذهن سوفیا شکل گرفت.)
    سوفیا چشمانش را از آن زن دور کرد و دوباره به رافائل نگاه کرد و ناامیدی را درون نگاهش نشان داد.حتی سرش را برای احترام خم کرد.
    رافائل باصدایی پر از قدرت پرسید:"لوسیان کجاست سوفیا؟"
    سوفیا سرش را بالا آورد، بار دیگر نگاهش را به نگاه رافائل دوخت."سرورم، من امیدوار بودم که او را اینجا پیدا کنم."
    تکان خوردن دانکن دید، صدای نفس های عمیق خون آشام های پشت سرش را میشنید. با نهایت سردی میدانست که پدرش در سیاتل نبود. اگر هم بود، هیچ کدام از آنها نمیدانست.
    رافائل به دانستن دیگر اطلاعات او ادامه داد، حالتش اما خالی از هر حسی بود.
    تنها او بود که برخلاف بقیه هیچ عکس العملی نسبت به پاسخ سوفیا نداشته بود و اطلاعاتی هم انتقال نداده بود._هیچ نکته ریزی نبود، تعجبی نبود، هیچ حیرتی نبود و حتی هیچ زنگ خطری.
    "لوسیان به قلمرو من وارد نشده." به طور واضح جواب داد تا هیچ نیازی به توضیح اضافه نباشد.
    دانکن که در سمت چپ رافائل ایستاده بود، پرسید:"شما چرا انتظار دارید که اونو اینجا پیدا کنید؟"
    سوفیا از این موقعیت آگاه بود، ناراحت خم شده بود. قد راست کرد. نگاهش از دانکن به رافائل درحال گردش بود. چقدر باید به آنها توضیح میداد؟ نامه لوسیان او را به اینجا فرستاده بود، ولی این بدین معنا بود که او حق دارد جزئیات قتل ونکوور را برای هرکسی بازگو کند؟
    در حالت کلی هیچ کدام از اربـاب های خون آشامان اطلاعاتی رد و بدل نمیکردند.آنها در آمریکای شمالی به شدت بر سر منطقه های خود دشمن بودند.برای یک اربـاب خون آشام پرقدرت نیازی نبود که هزینه اضافی بابت زیادتر کردن مناطق خود پرداخت کند، البته گاهی نیازی به خشم داشتند که آن هم بخاطر ناسازگاری انسان ها و خون آشام ها بود. (منظورش به اینه که برای این که سرزمین هاشون رو گسترش بدن لازم نبود لشکر کشی بشه.)
    قلمرو کانادایی لوسیان پهناور بود، ناسازگاری انسان و خون آشام، بلندپروازی اربـاب خون آشام ها از عوامل هرج و مرج بسیار بود.
    لوسیان بارها به او گفته بود که او عاشق است نه جنگجو و شاید این تنها خوبی لوسیان بوده باشد. سوفیا هیچ گاه از اختلافات میان پدرش با رافائل یا دیگر اربابان خون آشام مطلع نبود.
    سوفیا به خودش آمد. مدت زیادی بود که حواسش متمرکز نبود بنابراین توجهش را به این مکان جلب کرد.
    فکری ناخواسته که حالت تهوع عجیبی به دل و روده اش بخشیده بود. لوسیان میفهمید که رافائل او را برای دریافت پیغام دعوت کرده است؟ یا اگر نمیدانست، در آخر کسی به او مظنون میشود؟ آیا میتوان ارتباطی بین قتل ونکوور و اربـاب خون آشام غربی که از مالیبو رفته و شاید به این مکان بتنی آمده، پیدا کرد؟
    سوفیا آهی کشید و دوباره به رافائل نگاه کرد. رافائل اجازه داد قدرت نقره ای رنگ چشمانش درخشندگی شان را نشان دهد.
    سوفیا خنده کوتاهی کرد.او به چه چیزی فکر میکند؟ رافائل نیازی به پرسش نداشت، به راحتی میتوانست ذهن او را بشکافد و هرچیزی که نیاز دارد را بفهمد.
    "لوسیان چند روز پیش منو احضار کرد." به تلخی اضافه کرد."این اولین تماس بعد سالها بود.البته دهه ها" سوفیا اضافه کرد."من در برزیل زندگی میکنم. اربـاب اونجا خیلی سبک سر هست. کاری نداره اربـاب و پدرتون کی هست و کی باهاتون صحبت میکنه."
    دانکن پرسید:"لوسیان چطور باهات تماس گرفت؟"
    سوفیا پیش از جواب دادن به رافائل نگاه کرد. به نظر می آمد از پرسش نایب خود راضی است و هیچ مشکلی ندارد.
    سوفیا به سادگی گفت:"مستقیما.وقتی موقع شب از خواب بیدار شدم، اون با ذهن من ارتباط برقرار کرد. اون فقط نشانه ای به من داد که فوری به خانه برگردم. به نوعی منو احضار کرد."
    "میدونی برای چی؟"
    سوفیا سرش را تکان داد. اجازه داد ناامیدی بیشتری در وجودش حضور یابد."نه.من فقط روز گذشته به ونکوور رسیدم. به ملک اصلی شهر رفتم تا اونو ببینم ولی اون نبود و هیچ کس بهم نگفت که اون کجاست."
    "خب چی باعث شده که فکر کنی میتونی اونو اینجا، توی سیاتل پیدا کنی؟"
    "یه نامه. یه نامه که اون برای من گذاشته و جزئیاتی از رویدادهای اخیر توش نوشته. بعدش بهم گفته که به اینجا بیام."
    "چه رویدادهایی؟"رافائل بالاخره سوال پرسید. سوالی که پر از قدرت بود.
    سوفیا نفسی گرفت و جلو رفت. لوسیان این موضوع را برایش قرار داده بود.تنها غـ*ـریـ*ــزه ای که داشت برای هدایتش بود و همان غـ*ـریـ*ــزه باعث شد که به درستی جلو بیاید و هرچیزی که میداند را صاف و ساده بیان کند. راه های دیگر تنها ممکن بود به سوی کشتار بیشتر منتهی شود.
    "مرگ، سرورم" سوفیا به سختی گفت:"سه خون آشام در ونکوور نابود شدند.من نمیدونم توسط کی یا چه کسایی این قتل ها انجام شده اما اونها ممکنه الان توی قلمرو شما باشند و... اما من میدونم که لوسیان به طریقی توی مرکز این موضوع هست!"

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    برای اطلاع از پست های جدید، اون بالا گزینه پیگیری رو بزنید
    یک دانه خبر...
    تو این فصل یه چیزی رو میفهمید...
    یه چیزی که اصلا قابل تصور نبود
    :aiwan_light_bluffffgm::aiwan_lighnnnnnt_blum:
    __________________________
    _____________________

    [HIDE-THANKS]
    *فصل یازده*
    به مرگ خود فکر کرد، خشم قدرتمندی را مجددا در بدنش احساس کرد. سین که کنارش قرار داشت، انگشتانش را روی پشت گردن او به حرکت درآورد.
    از سوفیا پرسید:"کی مرده؟"
    رافائل عکس العمل سوفیا را نسبت به خشم او دید، قدرت سوفیا به پشتش فشار وارد میکرد. او یکی از پرقدرت ترین فرزندان لوسیان بود و شاید به همین خاطر لوسیان هنگامی که به دردسر افتاد، اولین نفر به او خبر داد.
    سوفیا با آرامش قابل تحسینی جواب داد:"من تصویرشون رو دارم سرورم. با اینکه تا به حال اونها رو ندیدم اما اسمشون رو میدونم."
    رافائل با اصرار پرسید:"کی هستن؟"
    به آرامی پاسخ داد:"جیزِل."
    وی چن با شنیدن گفته سوفیا به نفس نفس افتاد.(از طریق دهان نفس میگرفت.) سوفیا قبل از آنکه به سمت رافائل برگردد، نگاه کوتاهی به وی چن انداخت و گفت:"همراه با دِیمون و بنجامین... تنها چیزی که فهمیدم اینه که هرسه اونها با هم زندگی میکردند و توی یه شب هم به قتل رسیدند."
    "سرورم..." وی چن قصد صحبت داشت که دست رافائل به معنی سکوت بلند شد.
    جیزل از افرادش نبود اما او را میشناخت. او زنی با سن و سال و عاقل بود اما قدرت کمتری داشت.زمانی که رافائل و لوسیان مناطق خود را با مرز بین ایالات متحده و کانادا همسان کردند، او ونکوور را برای زندگی انتخاب کرد.
    او برای داشتن زندگی آرام به لوسیان اعتماد کرد اما در نهایت سلب اعتماد شد.
    رافائل از سوفیا پرسید:"از کجا میدونی که این سه نفر مردند؟"
    "اسم و عکس اونها توی نامه لوسیان بود. سرورم، من اونها رو همراهم آوردم، اگه بخواید نشونتون میدم."
    رافائل به دانکن اشاره کرد تا نامه و محتویاتش را از سوفیا دریافت کند. سوفیا پاکت را از داخل جیب کتش بیرون آورد.
    دانکن نامه را باز کرد وقبل از آنکه آنها را تحویل رافائل دهد، با دقت به عکس نگاه کرد.
    رافائل پس از نگاه به عکس، آن را به سین تحویل داد و توجهش را به نامه لوسیان داد.اگر پیش از این شکی به گفته های سوفیا داشت، اکنون تردیدی نداشت. دست خط متعلق به لوسیان بود، غم و اندوه نوشته همراه با جای قطره اشک روی صفحه کتانی نشان میداد که او تا چه حد درگریبان بود. اما بجای همدردی، رافائل با خواندن کلمات دوست پادشاهش، احساس طغیان شدیدی کرد.
    رافائل و لوسیان تقریبا در یک سن بودند اما خون آشام دیگر پیش از آمدن رافائل به دنیای جدید، در دهه های آمریکت(نیویورک) قرار داشت. در ابتدا لوسیان محدوده خود را به استان های شرقی کشاند، جایی که بعدها کانادا نام گرفت. هنگامی که تصمیم گرفت که قسمت غرب را هم گسترش دهد، او و رافائل برروی خط منطقه ای توافق کردند و گسترش شهرک انسان ها را هم به عنوان یک حادثه قلم داد کردند. لوسیان پشتیبان و محافظ ضعیفی برای مردم و منطقه اش بود، او فقط مهارتی برای نگهداری آنها داشت.(قدرت کافی برای محافظت از آنها)
    اما وضعیت کنونی برای لوسیان محقر بود.(محقر: پست، ضعیف، لایق نبودن)
    مردمش مرده بودند، در خواب به قتل رسیده بودند و او ناپدید شده بود. چیزی از خود بجا نگذاشته بود و تنها یک پیام ضروری برای سوفیا فرستاده بود و در این نامه به همکاری با قاتلان تا پشت در اتاق جیزل اعتراف کرده بود.
    و حالا حیوان هایی که جیزل و عاشقانش را به قتل رسانده بود، به سمت جنوب و مناطق رافائل حرکت کرده اند تا کار قانون شکنی خود را ادامه دهند.
    آیا این ممکن است که لوسیان، سوفیا را هم به راه خودشان بکشاند؟ آیا نامه اش با دو قتل دیگر مرتبط است؟
    رافائل این ممکن بودن را باور نکرد، مخصوصا که کلمات لوسیان حاوی پشیمانی خاصی بود.
    رافائل شبیه لوسیان نبود. او هرگز زمانی که مردمش مرده باشد، فرار نمیکند. آنها را پیدا میکرد، به یک باره و برای همیشه از دستشان خلاص میشد.
    و بعد از آن... شاید بهتر است فرمانروای جدید برای مناطق کانادا پیدا کنند.
    ****
    سوفیا ایستاده به رافائلی نگاه میکرد که مشغول خواندن نامه لوسیان بود. او نحوه متهم قلمداد کردن را میدانست، خشم خود را پس از خواندن آن نامه به یاد داشت. او فقط میتوانست خشم رافائل را تصور کند.
    آنها خون آشام های خودشان بودند و لوسیان بجای تراژدی که خلق کرده بود، از دید همه گریخته و پنهان شده بود.
    وقتی که رافائل به ناگهانی دستور داد، سوفیا از جا پرید.
    رافائل گفت:"وی چن! به کسی بسپار تا اتاق مهمان رو به سوفیا نشون بده."
    "اما سرورم..." وقتی که نگاه تیره رافائل خیره چشمان سوفیا شد، اعتراضی که قصد جاری شدن از دهان سوفیا داشت، خاموش شد.
    ضربان قلبش بالا رفت، احساس میکرد که غـ*ـریـ*ــزه دفاعی و قدرتش قصد بیرون آمدن دارند اما او برای یکبار فریادی بر سرشان کشید تا خودی نشان ندهند. واکنشش را به طرز بدی خنثی کرد، میدانست که اگر رافائل این خواستار قدرت او را بفهمد، مردنش حتمی است.

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    رافائل خشمگین بود و سوفیا برای دانستن این موضوع نیازی به دیدن نداشت.
    خشم او یک موجود خاص در اتاق بود.... موجودی از جنس گرما و درنده
    سوفیا زانو زد، قصد داشت چیزی که میخواهد و نیاز دارد را طلب کند.... این که یکی از افراد حاضر برای شکار آن قاتلان باشد. چون به احتمال آنها بیشتر از یک نفر بودند.
    هیچ انسانی به تنهایی نمیتوانست سه خون آشام را بکشد و لوسیان را به یک محل پنهان ببرد.
    میخواست آن انسان ها را به دادگاه بیاورد. دادگاه عدالت خون آشام ها...
    او نمیتوانست توضیح زیادی بدهد چون دلایل زیادی در طی این قرن ها داشت.... به جز یک استثنا...
    و آن چیزی یا فردی بود که سوفیا هیچگاه به خودش اجازه فکر کردن در آن مورد را نمیداد.
    سوفیا با صدایی که حامل درخواست بود گفت:"اربـاب رافائل. لطفا اجازه بدید من هم بخشی از این باشم. کسایی که مردند از فرزندان لوسیان بودند و درسته که لوسیان تا حدی مقصر بود" سوفیا با عجله اضافه کرد" اما پدر من، سرور من هنوز زنده است. من اینو میدونم."
    صدای سوفیا با دیدن نگاه سرد و یخی رافائل قطع شد. میدانست که تعداد شب های زنده ماندن لوسیان فقط به تعداد انگشتان دست بود البته اگر رافائل او را زنده پیدا میکرد.
    اشک گرمی پشت چشمانش جا خشک کرد، درد ناراحتی، قلبش را چنگ میزد.(دلش را به درد می آورد.)
    او لوسیان را دوست داشت. حتی با وجود گـ ـناه های بسیارش، وقتی که لوسیان او را تبدیل کرد، هدیه بسیار گرانقدری به زندگی او بخشید. با هم خوشی های زیادی را گذرانده بودند.
    اگر لوسیان مرده باشد یا بلایی سر خودش بیاورد، سوفیا بسیار آسیب میدید.(آسیب روحی)
    سرش را پایین انداخت. نمیخواست رافائل یا فرد دیگری شاهد درد او باشند. دندان هایش را محکم به هم فشرد و ناراحتی را به گوشه ای هدایت کرد، چشمانش را بلند کرد و دوباره به رافائل خیره شد.
    "لرد رافائل، من میدونم که شما نیازی به کمک من ندارید اما من خواهش میکنم که اجازه بدید این کار رو بکنم.بخاطر مردم لوسیان، کسایی که سزاوار تحمل عذاب کار لوسیان نیستند."
    رافائل بی هیچ واکنشی او نگاه کرد و گفت:"وی چن، به یکی بگو سوفیا رو تا اتاقش همراهی کنه."
    رئیس گروه که کنار سوفیا بود گفت:"چشم سرورم."
    سوفیا به آرامی پاهایش را تکان داد. به خون آشام ضعیف و جوان کنار وی چن نگاهی کرد. خون آشام نگاه سوفیا را قطع کرد.
    وی چن گفت:"سوفیا! این لوکاس هست. تورو به اتاقی که توش قراره اقامت کنی، راهنمایی میکنه."
    سوفیا سری تکان داد.سپس دوباره جرأتی به خود داد و به سمت رافائل چرخید و پرسید:"سرورم؟"
    رافائل چیزی نمیگفت.بی هیچ حسی به سوفیا نگاه میکرد و از آن نگاه کسی نمیتوانست بفهمد که رافائل به چه چیزی فکر میکند.
    سوفیا نفسی گرفت و به سمت لوکاس منتظر راه افتاد. تمام افراد حاضر خیره عبور و رفتن او بودند.
    در آخر رافائل قصد نداشت سوفیا را به خانه برگرداند. یک چیزی وجود داشت.
    و اگر او سعی میکرد... سوفیا قدرت مخصوص خودش را داشت، بیشتر از آن چیزی که درخواستی برای چیزی کند.
    برای اجازه گرفتن از رافائل کافی نبود اما برای به چالش کشیدن کسانی که او را به عنوان یک سگ مزاحم تصور میکنند، گزینه خوبی بود.
    او به همراه رافائل یا به تنهایی میتوانست قاتلان را شکار کند.

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    *فصل دوازده*
    دانکن بعد از بسته شدن درب گفت:"اون حقیقت رو گفت."
    وی چن دوباره روی صندلی اش قرار گرفت و حرف دانکن را ادامه داد:"البته بابت اون چیزی که گفت، اطلاعاتی داره. من به افرادمون سپرده بودم اطلاعاتی ازش بدست بیارن. عین چیزی که خودش گفت، مدت هاست توی جنوب و آمریکای مرکزی زندگی میکنه. نزدیک دهه ها... و این چند مدت هم توی ریو بود.اون بدون اربـاب به زندگی اش ادامه میداد. شما که نحوه زندگی اونها و آروم بودنشون توی اینجور موارد رو بهتر میدونید."
    رافائل عقب نشسته بود و به افرادش اجازه ارائه نظر میداد.
    جورو حرفش را ارائه داد:"اون دیروز پرواز داشت. سفرش خصوصی بود و بخاطر توقف ها در طول مسیر، زمان زیادی طول کشیده.با این حال بخشی از سفر اون در روز بوده که این ادعای مضنون بودن اون رو رد میکنه."
    "خب الان لوسیان کجاست؟ اون مرده؟" سوالی که سین چرسید، همه را وادار به فکر کرد.
    تمام افراد خیره رافائل شدند. منتظر جواب او بودند. رافائل دستش را روی پای سین قرار داد و گفت:"نه اون نمرده.رافائل قدرتی مثل ماها نداشت اما در حد خودش توانایی های خاصی داشت.وی چن، اگه اتفاقی برای اون توی سیاتل یا مالیبو می افتاد حتما متوجه میشدی.اگه به مرگ اون فکر کنیم، به احتمال زیاد یکی از افراد خودش این کودتا رو کرده و لوسیان بخاطر احساس مرگ فرزندانش فراری شده. یا اینکه لوسیان فرزندی داره که ما از وجودش مطلع نیستیم.یکی که اونقدر قدرت داره که بخاطر حکومت، لوسیان رو حذف کنه."
    دانکن خرناسی کشید. دور زد و روی صندلی کنار سین نشست."این خیلی بعیده سرورم. لوسیان همیشه همتاهاش رو از بین بچه هاش انتخاب میکرد نه از افراد عادی."
    وی چن گفت:"سوفیا میتونه اینکار رو کرده باشه. اون قدرتی که داره رو پنهان میکنه."
    دانکن حرف او را تصدیق کرد."میتونه اما اون صدسال گذشته رو توی راه پدرش گذرونده، بخاطر همین قدرتش پنهانه.اگه سوفیا اینکار رو انجام داده بود هیچ وقت ریسک نمیکرد و برای پیداکردن لوسیان به اینجا نمی اومد. به علاوه اون برای لوسیان ناراحته، پس اون نمیتونه مضنون به قتل لوسیان باشه."
    "شاید" وی چن گفت."سرورم!"به سمت رافائل برگشت."این ممکنه که لوسیان به روی کارهاش سرپوش بذاره و طوری پنهان بشه که نشه پیداش کرد؟"
    رافائل شانه بالا انداخت."برای من که نه.اون توی قلمروی من نیست ولی اون زندست و هرطور که شده پیداش میکنم."
    سین بی صدا حرکت کرد."ولی پیدا کردن اون که توی اولویت ما نیست.درسته؟ اگه اون اینجا نیست، مشکلی نداریم.فقط میمونه این مسئله که اون قاتل ها از اونجا شروع به انجام کارشون کردن و حالا به اینجا سفر کردند."
    "چرا؟" وی چن پرسید."این چیزیه که میخوام بدونم.اونها چطور هدفشون رو تعیین میکنن؟ جرمی؟" به سمت خون آشام ساکت کنارش چرخید."تو جیزل یا همسرش رو میشناختی؟براشون کاری کرده بودی؟"
    جرمی سرش را تکان داد."همه ی مشتری های من توی آمریکا هستن. من کاری برای مارکو و پریستون هم نکردم. پس این نمیتونه به هم ربطی داشته باشه."
    وی چن نفسش را با ناامیدی بیرون داد."پس چرا؟ چطور اونها مورد توجه قاتلها قرار گرفتن؟"
    سین به جلو حرکت کرد و ناگهان گفت:"انسان ها نبودن. من شرط میبندم که یه انسان نمیتونه در طول روز یه خون آشام رو هدفش قرار بده."(یعنی خون آشام ها در طول روز دیده نمیشوند که مورد حمله هم قرار بگیرند.)
    خون آشام ها با تردید به او نگاه کردند. برخلاف توصیه های سابق رافائل، آنها سین را به چشم یک آبنبات میان بازوها(کسی که بهتر بود وقتش را تنها میان بازُوان جنس مخالف سپری کند.) میدیدند و معتقد بودند سین رافائل، چیزی توخالی است.
    دانکن و جورو چیزهای زیادی میدانستند و با نگاهی متفکر او را نظاره میکردند اما سین همه ی این نگاه ها را نادیده میگرفت.
    سین گفت:"ما باید با اون مرد محلی صحبت کنیم." قبل از اینکه نگاهش به چشمان خیره لورن برخورد کند، ادامه داد:"کالین مورفی"

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]
    لورن سری تکان داد."به نظرم امشب دیگه وقتی نداریم.کالین فردا یک ساعت قبل غروب اینجاست.اما چرا وجود اون مهمه؟ همه ی افرادی که اینجا هستن، اونقدر توانایی دارن که بتونن اون افراد رو به جزاشون برسونن. صادقانه بخوام بگم، کمک گرفتن از یه انسان برای ما آخرین گزینه توی این راهه."
    "شاید..."سین حرف او را با سرزنش تایید کرد"اما در نظر بگیرید که لوسیان به مردمش خــ ـیانـت کرده و به قاتل ها هم کمک.من میخوام فرض کنم که اون اینکارو نکرده، میخوام بدونم چه اتفاقی برای اونها افتاده. اما طبق گفته خود لوسیان، اون قاتل کسی بوده که بهش اعتماد داشتن و میشناختنش. پس قاتل ها یا قاتل، کسی بود که با اون کار میکرد."
    لورن پرسید:"چرا اینو میگی؟"
    "لوسیان اربـاب خون آشام ها بود.درسته که قوی ترین فرد میان ما نبود اما به اندازه ی خودش قدرت داشت و میتونست ذهن انسان هارو بخونه.اون نمیتونست بفهمه که اون فرد میخواد مرتکب قتل بشه؟"
    دانکن گفت:"فرض کنیم لوسیان دنبالش نکرده.اگه اون فرد کسی بوده که سالها میشناختنش و بهش اعتماد داشتند..." سرش را تکان داد. "اون هرگز درباره چیزی ابراز دلسوزی نمیکرد."
    "اما ببینید ما باید با کالین همکاری کنیم.من انسان های اینجارو نمیشناسم.من اندازه نفرت اونها به خون آشام ها و قصد کشتن اونها رو نمیدونم یا نمیدونم کی یا چه گروهی میتونه این قتل های چندگانه رو ترتیب بده.تو میدونی؟" سین از لورن پرسید.
    دهان باز کرد که جوابی بدهد اما برای لحظه ای از سخن گفتن ایستاد. به سوال سین فکر کرد سپس سری تکان داد.
    "نه. من نمیدونم. تو حق داری. اما این قتل ها توی ونکوور شروع شده و الان هم ممکنه کسی اونجا نمونده باشه!"(منظور از وجود قاتل هاست.)
    سین شانه بالا انداخت."این حداقل بهمون نشون میده اونا از کجا میدونستن که مارکو و پریستون کجا زندگی میکردند.همینطور در مورد جرمی اما بابت مارکو و پریستون بیشتر باید بدونیم. ممکنه کسی ماریان رو از توی شهر تا خونه اش تعقیب کرده و اون هم متوجه نشده."
    جرمی با حالت دفاعی گفت:"چنین احتمالی ممکن نبود براش رخ بده. از اون گذشته چرا باید اینطور بشه؟"
    "خب منم باهات موافقم." سین ادامه داد:"کسی ماریان رو سرزنش نمیکنه. خب به نظرم پیدا کردن محل زندگی تو خیلی آسونه جرمی اما برای مارکو و پریستون نه! اونها خیلی بیرون نمیرفتند و تنها ملاقاتشون با خون آشام ها بود. اونها مثل تو توی حومه شهر زندگی نمیکردند، بلکه مایل ها(حدفاصل) با بزرگراه فاصله داشتند.اگه به دنبالشون نبود، حتی نمیفمیدی کجا زندگی میکنند."
    "اما بیشتر ماها گروهی زندگی میکنیم، حتی کسایی که قبلا از هم جدا شدند، الان باهم هستند." لورن با حالت اعتراضی ادامه داد:"چطور یه عده میدونند که افرادی از ما خارج از محدوده زندگی میکنند وبه دنبال پیدا کردن اونها میرند؟"
    سین گفت:"درسته. شما اطلاعات یه محل، آدرس، شماره تلفن یا هرچیز دیگه ای ازش دارید؟"
    "خب ما اطلاعات یه محل رو نگهداری میکنیم اما این جزئیات تدابیر امنیتی شاملش نمیشه. من خیلی مطمئن نیستم، اگه کسی جزئیات محل زندگی خصوصی مارکو رو میپرسید، من میفهمیدم."
    "اما اون دوتا قبل از درست شدن پاتوق اینجا، توی مناطق ما زندگی میکردند.درسته؟"
    "آره. مارکو پیشنهاد داده بود که ما اول به اینجا(کوپر) نقل مکان کنیم."
    سین برای ثانیه ای فکر کرد، سپس گفت:" چند تا از خون آشام ها بیرون این منطقه زندگی میکنند؟"
    وی چن چشمان پر تردیدش را به رافائل دوخت. سین نگاهش را تغییر داد و اخم کرد. رافائل دستش را نوازش وار به پشت او کشید.
    رافائل با سر به رهبر پاتوقش اجازه صحبت داد.
    "ما در مجموع 47 خون آشام داریم که توی جمعمون هستند.اگر چه تعدایشون هم توی شهرهای خودشون زندگی میکنند.اکثرا توی قلمرو ما هستند. اونها معتقدند که اینجا امنه و همینطور کنار ما هم هستند.کمتر از 10 نفر هم توی اقامتگاه های بیرون شهر هستند اما کارهاشون پیش ما طبق نظم جلو میره.مارکو و پریستون از جمله کسایی بودند که با هم زندگی میکردند.کسایی که طی مدت های طولانی اینجا بودند.جرمی هم توی سیاتل زندگی میکرد اما بعد ازدواج با ماریان، از اینجا رفت و خانه خودشون رو ساخت."
    جرمی به آرامی تایید کرد:"ماریان خونه ای میخواست که متعلق به خودمون باشه. ما اونجا رو خریدیم که به پاتوق و مرکزمون نزدیک باشیم."
    سین انگشتانش را به روی پایش کشید(حالت تردید و استرس ) رافائل سوال بعدی سین را میدانست، حتی دلیل تردیدش را هم.
    رافائل بجایش پرسید:"محل خواب روزانه تون کجا بود جرمی؟"
    جرمی با این سوال شگفت زده شد اما چون اربـاب و پدرش پرسیده بود باید سریع پاسخ لازم را میداد.
    "توی اطاق امن زیرزمین سرورم.عین چیزی که اینجا هم هست، فقط یکم کوچیکتر اما کاملا امنه."
    سین به جلو حرکت کرد."خونتون رو از زیر زمین درست کردید؟" (همان مدل امروزی ساخت ساختمان ها که طبقات زیرینی دارند. اما طبقه زیرین خون آشام ها مخفیه.)

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    [HIDE-THANKS]

    "بله."
    سین شک زده سرش را تکان داد."اما اونها اینو نمیدونستند." کمی فکر کرد و گفت:"اونها محل زندگی تورو میشناختن اما از وجود یه اتاق امن اضافه خبر نداشتند."
    "نه." جرمی با تلخی اضافه کرد."بخاطرهمین ماریان رو شکنجه دادند."
    رافائل ناراحت شدن سین را احساس کرد. سین نفسی گرفت و سعی کرد رنج دردی که برای ماریان اتفاق افتاده را نادیده بگیرد.
    سین برخلاف دیگران نسبت به درد بقیه بی احساس نبود و از بابت ناراحتی اش قصد بدی نداشت.
    رافائل با جدیت گفت:"همسرم و من، نهایت تلاشمون رو میکنیم برای اون افرادی که مردند، مخصوصا ماریان که صدمه هم دیده، عدالت رو اجرا کنیم. شاید روش های سین برای شماها بیهوده باشه اما اون بهتر از همه ی شما توی اینچنین مسائل انسانی تبحر داره."
    صورت جرمی از خشم سرخ رنگ شد."پدر من پشیمونم. حتی تصورشم برام سخته!"
    "میفهمم. سین؟"
    سین از گرمای دست او به سختی دست کشید. به سختی نفسی گرفت و گفت:"باشه! ما میدونیم که لوسیان جیزل و منطقه اش رو لو داده اما نمیتونست محل زندگی مارکو و پریستون یا حتی جرمی و ماریان رو هم لو داده باشه.خب پس کی خــ ـیانـت کرده(محل زندگی اونهارو فاش کرده؟) من همه ی شما رو میشناسم، امنیت رافائل رو میدونم.شما در حضور اینها نمیتونید کاری کرده باشید.اما قاتلان به نوعی محل زندگی و محل خواب اون دو نفر رو میدونستند.چون من از طریق سایه های پشت اتاق خواب، اینو فهمیدم.( سرنخی دیده) مارکو و پریستون سالها زنده بودند، اونها حتما توی مخفی گاهشون بودند چون فکر میکردند توی امنیت هستند. جایی داخل یا نزدیک به خونشون. درست نمیگم؟"
    وی چن با نگاهی ناراحت به سین چشم دوخت. حاضر نبود به این جزئیات دقت کند. سین از این نگاه رنجید.
    "وی چن اونها مردن. کارشون ثمره ای نداشت."
    وی چن آهی کشید."حتما شما درست میگید. من معذرت میخوام. این یه واکنش خودبخودیه. مارکو و پریستون، هرکدومشون یه اتاق امنی زیر خونشون داشتند. نه به امنیتی که اینجا ما داریم اما در حد خودش ایمن بود. اتاق ها و درهاشون محکم و مخفی بود."
    سین چرخید و سمت رافائل قرار گرفت." خب پس اونها چطور وارد شدند؟ من باید در طول روز خونه اونها رو کاملا بررسی کنم تا بدونم که دنبال چی بگردم."
    رافائل اخم کرد. نسبت به نظر سین ناراحت شد چون بررسی آن خانه ناامن، وجود قاتلان فراری و اتفاق ناگواری که برای ماریان رخ داده بود نباید ریسک میکردند.
    اما سین خشم رافائل را ندید چون به سمت لورن برگشته بود.
    "من میخوام با کالین مورفی فردا دیداری داشته باشم. ممکن باشه شماره اش رو_"
    "نه!"
    سر سین چرخید و روی چهره رافائل متوقف شد.
    "من فرداشب با این انسان صحبت میکنم و بعدش تصمیم میگیرم که چیکار کنیم."
    سین دندان برهم فشرد، میدانست که نباید جلوی خون آشام های دیگر، دعوا کنند، به علاوه میدانست رافائل به هیچ عنوان گفته اش را تغییر نمیدهد و حرفش یک کلام است. تا وقتی هم که آن پلیس محلی را ملاقات نکند، قصد قبول سخنان سین را هم نخواهد داشت.رافائل حتی به آن مرد هم اعتماد نخواهد کرد.
    اگر همسرش احساس میکرد که نیازی به تحقیق شبانه روزی سین هست، کسی از افراد مورد اعتمادش را همراه او میفرستاد.
    رافائل ایستاد و دستانش را دور شانه های سین حلقه کرد. در ذهنش شب های کوتاه بهار را لعنت کرد!
    "طلوع خورشید نزدیکه. ما فردا شب دوباره دیداری دیگه داریم و میگیم که چطور پیش بریم. دانکن... ماکسیم رو از مالیبو به اینجا بیار.میخوام بدونم امنیت ما توسط مسائل الکترونیکی از بین رفته یا چیز دیگه. وی چن... من میخوام تو طلوع خورشید روز بعد، همه ی خون آشام ها اینجا حاضر باشند."
    "سرورم!" لورن به سرعت گفت:"ما بعد از اتفاقی که برای مارکو و پریستون افتاد، هشداری به همه دادیم.اکثر افرادمون اومدند اما یکسری که همسری توی خارج از_"
    رافائل با جدیت گفت:"همه! هیچ استثنایی نمیخوام. هرکی نیومد باید شخصا بهم جواب پس بده!"

    ****

    [/HIDE-THANKS]
     

    mina_s

    مترجم ویژه
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/06/23
    ارسالی ها
    306
    امتیاز واکنش
    17,815
    امتیاز
    684
    محل سکونت
    ایران - تبریز
    ممنون از تمام دوستایی که تا حالا پیگیر ترجمه من هستند.:aiwan_light_give_rose: یه مدت وقفه زیادی افتاده بین ترجمه‌ها. من تقریبا نصف کتاب رو ترجمه کردم و به مرور توی تاپیک قرارش میدم.
    حالا دوتا سوال میکنم که امیدوارم بهم جوابش رو بدید.:aiwan_light_give_heart2:

    _ اول اینکه ترجمه چطوره؟ آیا میتونید با رمان ارتباط برقرار کنید؟ یعنی ترجمه براتون روان هست؟
    _ اما سوال دوم، مایلید اگه مدیران موافقت کردند برای رمان صفحه نقد یا گروهی توی انجمن ایجاد بشه که پیام ها و نظراتتون رو بهم بگید؟


    [HIDE-THANKS]
    سین قبل از انکه درب کاملا باز شود، از آسانسور بیرون آمد، شانه هایش را از سنگینی کتش خلاص کرد و کتش را روی صندلی انداخت. رافائل با چشمانی نیمه باز او را تماشا میکرد. سین از اینکه کسی مانع کارش شود، متنفر بود. او تا به حال روی پای خودش بود.(به کسی متکی نبود.) زمانی که کودکی بیش نبود، برایش پرستاری استخدادم کرده بودند اما سین هیچ گاه او را آزار نداده بود.(منظور آرام بودن سین است.) رافائل شانه بالا انداخت. برایش مهم نبود که محدودیت هایش مانع آزادی عمل او شوند. با خشمش میتوانست کنار بیاید اما با مردن و نبودش، نه!
    سین اسلحه اش را بیرون کشید و مشغول تمیز کردن خشابش شد. کاری که هیچ وقت علاقه ای به انجامش نداشت اما حالا نمیدانست چگونه عصبانیتش را کنترل کند.
    رافائل لباس هایش را بیرون آورد و داخل کمد آویزانشان کرد. این محل به خانه شان در مالیبو اصلا شباهتی نداشت. اینجا فقط یک اتاق بزرگ ساده بود که در نشستن، خوابیدن و استفاده از سرویس بهداشتی خلاصه میشد. با این حال تنها گزینه ارجحیت این اتاق، امنیت و خصوصی بودنش بود.
    آسانسور با قفل امنیتی کدگذاری شده بود که تنها خود و سین هرروز صبح آن را وارد میکردند و به جز خودشان کسی از آن حتی مطلع نمیشد. هیچ کدامشان دلیلی برای خروج در طول روز نداشتند. سین در این یک مورد همیشه مخالفت میکرد و رافائل موافقت.
    سین تمیزکردن اسلحه اش را که تمام کرد، به سمت کمد رفت و لباس هایش را عوض کرد. در این مدت از نگاه خیره رافائل دوری میکرد. ژاکتش را از روی صندلی برداشت و داخل کمد آویزانش کرد.
    رافائل غرغری کرد. در تلاش بود که سین نگاهش کند.دستش را تکان داد. نگاه سین بالا آمد و خیره اش شد.
    سین ناگهان پرسید:"تو به اون اعتماد داری؟"
    ابروهای رافائل با تعجب بالا رفت. با شک پرسید."سوفیا؟"
    سین با حالتی نیش دار گفت:"معلومه که سوفیا.کسه دیگه ای به غیر اون جوجه اسپانیایی امشب تو اتاقا هست؟"
    رافائل خود را کنترل کرد که بلند نخندد! در فکر کوتاهی که کرد، به این نتیجه رسید که چه خوب بود سین اسلحه اش را خالی کرده است! (منظورش اینه اگه خشاب پر بود، یکی رو حتما میکشت. البته منظور دوم هم تخلیه عصبانیت سین هست."
    رافائل پرسید:"حالا چرا اسپانیایی؟ اون که از برزیل به اینجا اومده."
    " و وقتی من هجده ساله بودم، تابستونم رو توی پاریس گذروندم، این منو فرانسوی نمیکنه! اون وقتی اسم خودشو از روی لیست هم میگفت، گیج میزد. من مطمئن هستم که زبان اولش اسپانیاییه." چشمان سین باریک شد، به جواب راف فکر میکرد."و مطمئنم که مثل تو یه جهنمی داره."
    رافائل با حالت خاصی شانه بالا انداخت." اون یه زن جذابیه و با اون نگاهش حتما توجه خیلی از مردا رو به خودش جذب کرده."
    سین دندان قروچه کرد. "اون برابرت زانو زد، کم مونده بود جلوی همه تورو با چشماش بخوره. کافی بود یه انگشت تکون بدی... "
    رافائل دیگر نتوانست خنده اش را کنترل کند، همزمان که صدای خنده اش بلند شد، سین را میان بازوانش گرفت. او را روی دیوار بالاتر کشید. مانند این که در تله افتاده است."اغراق میکنی سین من. از کی تاحالا تو حسود بودی آخه!؟"
    "تو رویاهای خودت پسر گانگستر."
    "تو رویاهام... هیچ کسی نمیتونه بین من و تو باشه عزیزم."
    "خب حرکت خوبیه. مخصوصا من تنها کسیم که موقع خوابیدن کنارتم."
    " الان دیروقته سین شیرین من یا اینکه میتونم همون رویاهارو برات نشون بدم."
    تظاهر به خستگی کرد، خودش را به سین تکیه داد، به آرامی کنار هم حرکت کردند تا انکه با هم روی تخت افتادند.
    یک دستش را روی پای سین و دست دیگرش را زیر سر او قرار داد. میخواست به گردن نرم او نزدیک شود.
    سین زمزمه کرد:"فکر کردم خسته ای!"
    انگشتان رافائل به روی موهای سین نشست."میخواستم برای بار دوم گولت بزنم."
    قلب سین مملو از عشق آتشین شد. نفس هایش پی در پی شده بود...
    خواب در چشمان سین لانه کرده بود، زمزمه کرد:"من بهت یه ضربه بدهکارم."
    دستان رافائل اطراف او حلقه شد. صدای تپش قلب او را میشنید، صدایی که نشان میداد زمان خواب روزانه فرا رسیده است.
    طلوع خورشید نشان از تمام شدن شب بود، لبخند به روی لبانش آمد چون ممکن بود بیدار شدنش همزمان با یک شیرینی خاصی باشد.
    شب به راحتی تمام شده بود اما سین کلمه ای بابت تنها رفتنش به شهر و محدودیت رافائل چیزی نگفت.
    ****
    رافائل هنگامی که سین از تخت پایین رفت، را فهمید.او در رویایش میدید که سین لباس پوشید، اسلحه اش را آماده کرد، روی تخت نشست و ب*و*س*ه خداحافظی را هدیه اش کرد.
    رافائل از دست او خشمگین شد. ارتباط قوی همسری بین‌شان، باعث شد که چشمان سین برای دقایقی کوتاه از خشم رافائل مطلع شود. رافائل تردید را در چهره او دید.اما سپس نفس عمیقی کشید و نجوا کرد:"من خوبم، قول میدم!"
    و او رفت.

    *فصل سیزده*
    کالین پشت میزش روی صندلی پلاستیکی نشسته بود و پاهایش را در معرض هوا قرار داده بود. هوای ابری نشان از باریدن بارانی شدید میداد. دفترش آنقدر هم بزرگ نبود، یک سلول با عایق نازک که هوای سرد را به راحتی منتقل میکرد.
    تنها نکته منحصر به فردش، هنگام بیرون آمدن خورشید از پشت ابرها و گرم شدن اتاق بود.
    بیشتر روزها به خودش اجازه نمیداد که به اینجا بیاید مبادا که مـسـ*ـت یا نیازی به ماندن شبانه روز داشته باشد که البته تاکنون چنین مواردی نشده بود.
    اکثر افراد مـسـ*ـتی که گیرش می آمدند، دوستانی داشتند که حاضر بودند آنها را پیش خود ببرند. حالا فرق نمیکرد آن افراد زن بودند یا مرد فقط دوست نداشتند روز بعد دوباره پیش او حاضرشوند.
    اما امروز صبح در چند موسسه ای که اطراف شهر قرار داشتند، حضور یافته بود. مردم درباره ی ماریان شنیده بودند.البته در حقیقت این غیرقابل اجتناب بود. در شهرهای کوچک، کار سخن چینی همیشه فعال بود و خانم فریمونت حتما مسبب پخش این بمب خبری بود.
    تلفن همراهش زمان اتفاق های خاص، از تماس ها در امان نبود. یک عده نگران امنیت خودشان بودند یا هم که نگران امنیت همسران و زنان. بقیه هم میخواستند درباره اخبار دست اول مطلع شوند و برخی عمل دیگرن هم به کل اشتباه بود و یکسری هم تماس هیستریکشان بخاطر حمله خون آشام ها بود.
    مورد آخری، جزء اصلی ترین مسائل شده بود.
    موقع برگشت از خانه جرمی، کالین نمایش بزرگی که در راه بود را به هیچ وجه از دست نداد.
    ماشین اسپورت میان دو لیموزین با سرعت در حال حرکت به سمت پایین بزرگراه بودند. آنها درست برعکس او درحال حرکت بودند.
    و امروز صبح، پیغامی از طرف لورن دریافت کرده بود یا این مضمون که منتظرش هستند. ظاهرا حامی بزرگشان از راه رسیده بود و قصد داشت از اتفاقات محلی آگاه شود.
    کالین بی صبرانه منتظر بود.
    کالین اخم کرد. صندلی را به پشت چرخاند. میتوانست خشم جرمی را احساس کند. لعنتی... این حس را به اشتراک گذاشته بود. اگرچه به اندازه کافی باهوش بود و میتوانست میزان خشم او را بفهمد، اما احساس واقعی او را نمیدانست.
    اما چرا یک حمله ساده، مشکل به این بزرگی به بار آورده بود؟ و چطور آنها به این سرعت پشت این ماجرا قرار گرفته بودند؟
    با توقف یک ماشین اسپورت مقابل کافه شاپ سیاتل اِما، توجهش به آنجا جلب شد. از روی صندلی بلند شد و جلوتر رفت.
    شیشه های کامیون کاملا سیاه بود و امکان دیدن داخلش وجود نداشت اما وجود خورشید پشت ابرهای نازک، مطمئنش میکرد که فرد داخل ماشین حتما یک انسان است.
    در کامیون باز شد و کالین همزمان صاف ایستاد. چکمه های سبک جنگی ضخیمی را دید. نیم قدم برداشت که با دیدن یک زن قد بلند، بی تردید ایستاد.
    درب پشت زن بسته شد، زن صاف ایستاد و نگاهی به منطقه مرکز کوپر رِست انداخت. کالین با دیدن اخم روی صورت زن، امیدوار بود که به توافق برسند.
    او که زیر طاق سرپوشیده قرار داشت، سنگینی نگاه زن را حس میکرد. زن سپس نگاهش را بالا کشید و تابلوی ایستگاه پلیس را محلی را خواند.
    بار دیگر نگاهش را به کالین انداخت، سری تکان داد و به سمت او آمد.
    کالین پوشش او را نگاه کرد.لباس های زن به لباس فرم بیرون او بیش از حد شباهت داشت. شلوار جنگی سیاه رنگ، چمکه های بلند و تی شرتی سیاه. به نظرش زن خیلی بهتر از او لباس پوشیده بود.
    لبخند پر از قدردانی اش زیاد طول نکشید چون زن پله جلویش را بالاتر آمد و کالین یک قدم جلوتر رفت.
    تفاوت قدشان شاید چهار تا شش سانت بود.
    کالین قبل از آنکه دستش را بالا بیاورد، آن را به روی پایش کشید تا به خودش مطمئن شود.
    زن لبخندی زد، از تسلط مرد خوشش آمده بود، قبل بالارفتن از سه پله تا رسیدن به او پرسید:"کالین مورفی؟"
    به حدی قد بلند بود که بتواند بدون بلندکردن سرش به چشمان مرد نگاه کند.
    کالین سرش را تکان داد."همینطوره خانم."
    با دیدن سفت شدن فک زن، حس رضایت خاصی را احساس کرد.
    زن گفت: "اسم من سیندیا لیتون هست. البته ترجیحا اگه موافق باشید، سین بگید."
    " خانم لِیتون از آشناییتون خوشبختم." کالین با لهجه گرجستانی و هجاء گفته اش را بیان کرد تا با کلمات بازی کند. میدانست که افراد ساکن شمال، فکر میکردند کسانی که در گفتارشان از لهجه استفاده میکنند، هدفی دارند اما کالین قصدی نداشت. (یکسری افراد سودجو کارها را به نفع خود تغییر میدادند.)
    دهان خانم لیتون(سین) حالت کجی به خود گرفت. "نگران نباشید آقای مورفی. من دوستایی از جنوب هم داشتم. خیلی هم دوست خوبی بودند. به علاوه من شمارو میشناسم."
    سین از بالا تا پایین نگاهش کرد. نگاهش انگار قصد بازی داشت.
    "خانم لیتون چه کاری میتوانم براتون انجام بدم؟" کالین با همان لهجه ای پرسید که به مراتب کمتر از صحبت اولش شده بود.
    "من یه کارآگاه خصوصی هستم. کاملا شخصی. فردی که منو فرستاده توی یه محل نزدیک به اینجا خوابیده."
    صورت کالین پر از شگفت زدگی شد. "شما از خون آشام ها هستید؟"
    "بله. مطمئنم که میدونید چرا اینجام."
    "من فقط اینو میدونستم که دوشب پیش یه گروه ماشین، از این شهر خارج شدند."
    "و شما زمانی که ماریان مورد حمله قرار گرفت اونجا بودید."
    "بعد اتفاق." کالین جمله سین را اصلاح کرد. " وقتی که من وارد اونجا شدم، کسی که به ایشون حمله کرده بود، رفته بود."
    سین گفت: "منو ببخشید." در حالی که سعی داشت منظورش را بفهماند ادامه داد. "وی چن و لورن شمارو تایید کردند و من میدونم که حرفتون درسته."
    "حال ماریان خوبه؟ من میخواستم به آمبولانس زنگ بزنم اما جرمی_"
    "خوبه. آقای مورفی، جرمی اونو به پاتوق آورده، بهترین کار ممکن رو انجام داده."
    "کالین." کالین ادامه داد:"بهتره رسمی نباشیم. درسته؟"
    خوشبختانه بعد از مدتها سین توانست یک رابـ ـطه بدون رسمیت برقرار کند.
    "خب پس فرمالیته بودن رو کنار میذاریم. من به اینجا اومدم تا هر سه صحنه جرم رو از نزدیک ببینم. زمان روز که بهتر دیده بشه."
    کالین خندید."صحنه ی جرم؟"
    سین سری برای او تکان داد."من فکر میکنم تو این موضوع قبلا حرکت کرده باشیم مورفی!"
    کالین سرش را با تعجب تکان داد. " نه منظورم این نیست. یعنی فهمیدم که میخوای خونه جرمی رو ببینی. فکر نمیکنم بعد اون حادثه جرمی به خونه اش برگشته باشه. از اون گذشته چرا بابت صحنه جرم، کلمه جمع گفتی؟ (منظور به گفتن سه صحنه جرم هست.)"
    سین کاملا او و حرکاتش را از بر بود. "شما نمیدونید." جمله اش جایی برای پرسش دوباره نداشت.
    کالین زمزمه وار پرسید."چیو نمیدونم؟"
    "درباره ی مارکو و پریستون!"
    "مارکو! چه خبری از مارکو هست؟"
    "تو مارکو رو میشناختی؟"
    "میشناختی؟چرا از ضمیر گذشته استفاده میکنید؟ اتفاقی برای مارکو افتاده؟"
    کالین حس همدردی را در چشمان سین دید.
    سین به آرامی توضیح داد: "مارکو مرده و پریستون. هردوشون مردن و به نظر میاد قاتلشون همون کسایی بودند که به ماریان حمله کردند."
    به کالین احساس بدی دست داد. همانطور که خیره به سین بود، از خشم و ناراحتی فکش را محکم فشار داد." کی؟"
    "دو روز قبل این که ماریان مورد حمله قرار بگیره. هردوشون توی یه شب کشته شدند. من معذرت میخوام! فکر میکردم اینو میدونی."
    "نه!" کالین عمیق نفس میکشید. نگاهش را از نگاه درخشان سین دور کرد و به جایی دور خیره شد.
    "شما با هم دوست بودید؟"
    "فقط با مارکو. اون اسب داشت و مربی پدرم تو گرجستان بود. وقتی که برای برداشتن چند تا وسایل اومده بود، بهش تو قرار دادن وسایل داخل ماشین کمک کردم. چندبار با هم اسب رونده بودیم و بارها دیداری باهم داشتیم."
    سین به آرامی جواب داد:"آره. تو این مورد جای هیچ اشتباهی نیست."
    "لعنتی..."
    "پریستون رو چی؟! نمیشناختی؟"
    "من اونو نمیشناسم." ادامه داد:" مارکو فقط چندبار ازش گفته بود."
    "میدونستی کجا زندگی میکردند؟"
    "درمورد مارکو آره. همونطور که گفتم ما با هم اسب سواری کردیم_ صبر کن! برای اون اسب ها چه اتفاقی افتاده؟ مارکو به اون حیوانات علاقه زیادی داشت."
    "از اونها توی مزرعه وایومینگ مراقبت میشه. " سین بخاطر نگاه شکاک او ادامه داد: "خون آشام ها علاقه ای به گوشت و خون اسب ها ندارند."
    کالین باحالت تمسخر نگاهی کرد."چیزهایی که من درباره خون آشام ها میدونم بیشتر از یه صفحه رو پر میکنه لِیتون!"
    سین لبخند نصف و نیمه ای زد. "اطلاعات من از چیزی که تو میدونی زیادتره. من میخوام هرسه صحنه جرم رو از نزدیک ببینم. میتونی منو ببری؟"
    "البته. من لیستی از فهرست رو داخل دارم. بذارید آدرس پریستون رو ببینم بعدش بریم."
    "لیست؟ لیست همه است؟"
    "هرکسی که میشناسم." کالین گفت و به سمت دفتر کوچکش حرکت کرد.
    "دیگه کی به همچین لیستی دسترسی داره؟"
    کالین ایستاد و نگاهش کرد. "تا جایی که حدس میزنم هیچکس. اون توی سیستم من هست. لپتاپی که من هرشب با خودم به خونه میبرم. چرا اینطور گفتید؟"
    "اونطور که جرمی گفت هردوشون از این که این منطقه زندگی میکردند خوشحال بودند و ماریان همیشه از فروشگاه شهر خرید میکرد اما پیدا کردن مارکو و پریستون به این آسونی نبود مبادا که کسی از اون فهرستت داشته_"
    "عزیز... اینجا شهر کوچیکیه و هرکی هرچیزی رو میدونه."
    تا زمانی که مشغول پیدا کردن فهرست در سیستمش بود، زیر لب غر میزد و نگاهی به سین هم نمیکرد.
    "ظاهرا که تو خودت از مرگ مارکو و پریستون خبر نداشتی."
    کالین نگاهش را بالا برد. چشمانش از ناراحتی جمع شده بودند. "تو درست میگی. از بابت عزیز هم عذر میخوام. من به گفتنش عادت دارم ."
    "میدونم. خب بهتره آتش بس اعلام کنیم چون هدف ما بزرگتر و مهمتر از هرچیزیه."
    کالین ایستاد. ژاکتش را از پشت صندلی برداشت. "لعنتی... توی این شهر اتفاقایی داره میفته و من باید علتش رو بدونم."
    ****

    /HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا