نیمه حرفه‌ای ترجمه رمان آینه آینه | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان بعدی چه ژانری داشته باشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
[HIDE-THANKS]
- رد هیچ وقت تسلیم نشو / قوی باش و قوی شو / از زامبی ها هم نترس و فقط به سمت هدف شو! (مترجم: واقعا توان سرودن شعر نظم من در همین حد است؛ لطفا درک کنید!)
خوب بود. لااقل به من نگفت رد داده، یا به کسی پانداده، یا موزنجبیلی یا هر چی... به هر حال، چیزی که ما باهاش رو به رو بودیم این بود، که ما یه کنسرت صمیمی رو پشت سر گذاشته بودیم.
رهبری گروه رو به لئو واگذار کردیم. موقع گیتار زدن، انگار عصبانیتش رو پخش می کرد تو هوا و رشته های ریتم و ساز تو هوا می رقصن! بار دوم، بی وقفه و بدون گفتن کوچک ترین کلمه ای، نواختن رو شروع کردیم و این بار خیلی بهتر و منظم تر از قبل کار رو پیش بردیم. همین هم شد که وقتی آخرین ضربهء درام رو زدم، و خسته و عرق کرده، به اطرافم نگاه کردم، حدود بیست تا از بچه ها رو دیدم که از در اتاق داشتن ما رو نگاه می کردن و برامون دست می زدن.
لئو به اون ها گفت:
- خفه شید بابا!
رو به من کرد و با لبخند گفت:
- رفیق، کارت عالی بود.
اون لحظه، برای اولین بار احساس کردم که برای خودم، کسی هستم!

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    { فصل چهارم

    عصر، درحالی که بیمارستان رو پشت سر گذاشته بودیم، تو راهمون به پارک رفتیم. همون پارکی که وقتی کوچیک بودیم، توش بازی می کردیم. البته نه تا ابد. بازی های کودکانهء ما تو دوران کودکی جا موندن. بچه ها یا تو راه خونه هاشون بودن، یا تو خود خونه، و پارک خلوت خلوت بود. ما هم زیر سرسره نشستیم. هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم.
    سکوت ما خوب بود. خوب بود که میومدیم به یه جای پرخاطره، و هیچ حرفی نمی زدیم، فقط مطمئن بودیم که به هم احتیاج داریم و می خوایم با هم باشیم.
    این همون چیزیه که سال گذشته برای همهء ما رخ داد؛ یه دلیل برای بودنمون، در حالی که قبل از اون هیچ دلیلی برای زندگی کردن و بودن و موندن و وجود داشتن نداشتیم. هیچ کس رو نداشتیم. ما هر کدوممون دلیل همدیگه ایم برای بودن.
    جدای از این که ما رها شده و همه چیزمون رو از دست داده بودیم، باز هم همیشه منتظر یه زمانی بودیم که بتونیم واقعا زندگی کنیم. منتظر روزی که بتونیم آزاد باشیم. و بعد از اون، آینه آینه، که اسمش رو رز انتخاب کرده بود، شد پناهگاه ما؛ چون اون گفته بود این بهترین نوع زندگی کردنه!
    و ما آینه آینه بودیم؛ محکم و قدرتمند. یا حد اقل که فکر می کردیم با هم بودیم؛ به هر صورت بین ما لا اقل یه پیوند ضعیف هم که شده وجود داشت. این موضوع ثابت می کرد که نائومی می تونست از ما جدا بشه، بدون این که ما حتی متوجه سقوط اون بشیم! نائومی از دست ما رفت.
    چیزی که هیچ وقت درباره ش صحبت نکردیم اینه که چه چیزی ممکن بود اتفاق بیافته، چه اتفاقی افتاده که منجر به رسیدن این لحظه شده؟
    اون بهترین دوست ماست و هیچ کدوم از ما نمی دونیم چرا نائومی اون کار رو کرد. چرا تو نزدیک ترین جا به خونه گیر افتاد؟ چرا ممکنه... هیچ دلیلی وجود نداره که بتونم به این فکر کنم اون از یه پل افتاده تو رودخونهء سردی که از اون خیلی می ترسید!
    به خاطر همین افکار، ما نشستیم و صحبتی نکردیم. نمی خواستم برم خونه. شاید لئو و رز هم دلایل خودشون رو دارن که نمی خوان برن. اگر برم خونه، حتما قراره خبر داغون شدن گلوی مامانم از خوردن ودکا رو بشنوم. حوصله شون رو نداشتم.
    لئو اولین کسی بود که سکوت رو شکست:
    - لعنت! پاشید بریم یه کاری انجام بدیم.
    رز گفت:
    - ما همین الانش هم داریم یه کاری می کنیم.
    سرش رو به فلز پایهء سرسره تکیه داد و سفیدی گلوش کاملا پیدا بود:
    - ما عمرمون رو تو یه پارک خلوت هدر می دیم. درست مثل بچه های خوب!
    لئو گفت:
    - منظور من این نیست.
    ادامه داد:
    - یه قرصی، باشگاهی، کوفتی... نمی تونیم همین جور بی کار بمونیم!
    رز گفت:
    - من پول ندارم.
    رو به لئو گفت:
    - تو پول داری؟ یه چند تا به جایی بر نمی خوره.
    بلند گفتم:
    - دوشنبه می خوای مـسـ*ـت کنی؟!
    خندید:
    - خدای من! تف تو روحت رد!
    کمی که گذشت، با لبخند ادامه داد:
    - نائومی از ما چی می خواست؟ واسهء چه چیزی تو زندگیش می جنگید که ما چیزی ازش نمی فهمیدیم؟ مثل... مثل احمق ها. چی می خواست به ما بگه؟
    لئو در حالی که بینیش رو می خاروند، گفت:
    - نای بیشتر شبیه یه انیمه، یا یه کتابخونه، یا همچین چیزی باید باشه...
    مکث کرد:
    - شبیه یه انیمهء خیلی تاریک.
    - بیاید انجامش بدیم.
    امیدوارم کاری که انجام می دیم، شامل قرص بالا انداختن یا رفتن به کلوپ های مزخرف نباشه. از اون جا که من هیچ وقت به این چیزها نزدیک هم نمیشم، ولی می بینم که تنها کاری که بین مردم محبوبه و دوستش دارن، همین نوشیدنی ها و قرص هاست. نمی خوام این اتفاق برای من هم بیافته.
    از طرفی، پیشخدمت سیاه [1] یکی از انیمه های مورد علاقهء من و نای بود. پر از گاتیک [2] های زمان ملکه ویکتوریا و لباس های جالبشون. در حقیقت، من و نای سعی می کردیم کاراکتر های کمیک بعدیش رو حدس بزنیم؛ ولی هیچ وقت به لئو و رز نگفتیم. چون اون ها هر چه قدر هم موعظه می خوندن، نمی تونستن ما رو از کاری که می خواستیم انجام بدیم، منصرف کنن. ما همهء لباس هاشون رو طراحی کردیم، حتی من یه کلاه گیس برای این کار خریدم، ولی... خب، همه چیز یه دفعه عوض شد.

    [1] Black Butler: یه انیمهء سه فصلی ژاپنی پرطرفدار. اوتاکوها بدون شک دیدنش!
    [2] Gothic: شیوهء گفتار که معادل فارسی جالبی نداره

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    + تو عمرم نیم ساعت مستمر ننشستم پای ترجمه | این پست خیلی طولانی شد.


    تختم. و اتاقم.
    تابستون، وقتی که نای رفته بود، دیوارها رو سیاه کردم. وقتی مادرم اتاقم رو دید، چشم هاش رو درشت کرد و گفت:
    - من دیگه تسلیمم.
    و من با خونسردی گفتم:
    - شما این کار رو چندین سال پیش انجام دادید.
    من اتاقم رو سیاه و سفید دوست دارم. احساس امنیت بهم میده. اما بهترین چیز در مورد اتاقم، کیته که باعث شده نصف اتاقم گرفته بشه؛ و شاید کیت تنها چیزیه که در مورد مراقبت ازش کاملا جدی ام. دو سال تمام طول کشید تا جمعش کنم. و مادرم فقط به این دلیل موافقت کرده بود چون فکر می کرد بالاخره سرم به سنگ می خوره و طرز فکرم عوض میشه. ولی من تغییر نکردم. من سگمون رو حموم می دادم و ماشین رو می شستم و قفسه ها رو مرتب و تمیز می کردم، و اون ها نمی تونستن به کارهای من نه بگن. بنابراین، کیت الان تو اتاقمه و من عاشقش هستم.
    فقط آماده و ساکت نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد. اصولا وقتی گشنه ش نبود و هیچ مشکلی نداشت، ساکت می نشست یه جا.
    حالا هم لئو و رز روی تخت خوابم نشستن. چشم های لئو نیمه باز و خواب آلود بود، اما واقعا خواب نبود. رز هم در حالی که بازوش رو به گردنم تکیه داده و چونه اش، روی شونه م بود، نفس گرمش به گردنم می خورد. عطرش بوی لیمو داشت، ولی بوی سیگار هم می داد. یه سیگار غلیظ و کم کیفیت... و عجیبه. چون من اولین بار که صداش رو موقع آواز خوندنش شنیدم، دیگه سیگار کشیدن رو ترک کرد. صداش خیلی براش ارزشمنده.
    وقتی بهشون تعارف زدم که بیان خونه، برای دومین بار فراموش کردم که مادرم تو این چند ماه اخیر واقعا دیوونه شده. من نمی تونم اون رو به خاطر صدمه زدن به خودش سرزنش کنم، پدرم هم حتی سعی نمی کنه جلوش رو بگیره؛ ولی لا اقل من یه تلاشی می کنم واسه ش. به هر حال، سعی کردم الان یک کم حضورش رو کم تر کنم، ولی واقعیت اینه که مامانم هم بالاخره تو این خونه زندگی می کنه. همین هم شد که به محض دیدن لئو و رز، مهربون شد و رفتارش به کلی تغییر کرد! مثل یه دلقک روانی بهمون تنقلات و شربت تعارف کرد و آخرش هم پرسید:
    - پیتزا بیشتر دوست دارید یا پاپ کورن؟
    موهاش رو با یه گیرهء کوچیک جمع کرده بود و مثل یه سرآشپز حرفه ای، تو آشپزخونه می چرخید. دست هاش رو هم مثل اسکوبی دو [1] هی خم می کرد و با صدای بلند می خندید. گریسی بی چاره که نشسته بود و اسکوبی دو رو از تلویزیون می دید، با تعجب به مامان نگاه می کرد.
    می دونم به محض این که بچه ها برن، اون روی یه صندلی می افته و یه بطری دیگه هم خالی می کنه؛ عصبی میشه و سر گریسی جیع می کشه و گریسی هم خودش رو تو اتاق حبس می کنه و این داستان ادامه داره..
    دست رز رو که تو دست های منه نگاه می کنم؛ ناخن های کوتاهش، و حلقه های نقره ایش. احساس می کنم خوابش میاد. کنار دو تا از بهترین دوست هام، متوجه لئو میشم که به دست های من و رز خیره ست و احتمالا این حرکت برای اون زیاد جالب به نظر نمیاد.
    کسی در می زنه. به نظر میاد پدرمه. در حالت معمولی اون اصلا سمت اتاق من نمیاد. حالا هم که اومده، یعنی حتما چیزی می خواد.
    اومد تو. گفت:
    - خب، بچه ها، خوب هستید؟ دربارهء نائومی چیزهایی شنیدم؛ حالش خوبه؟
    گفتم:
    - هنوز معلوم نیست. همین که زنده ست، خودش کلیه!
    - البته..!
    وسط چارچوب در، مکث کرد:
    - نگفتن که چه اتفاقی براش افتاده؟
    کلافه م کرد:
    - من واقعا نمی خوام درباره ش صحبت کنم.
    ادامه دادم:
    - می تونی از اخبار ماجرا رو دنبال کنی!
    سرش رو تکون داد:
    - آره، حق با توئه... ولی، حق نداری وقتی من خبر ندارم هیچ کاری بکنی!
    وای خدا، بابا! بابا! بابا! به حضور رز اشاره می کرد.
    رز گفت:
    - این دو تا نمی تونن آسیبی به من بزنن آقای ساندرز!
    دستش رو از دستم جدا کرد و ایستاد. با تاکید گفت:
    - من به یه مرد واقعی نیاز دارم.
    - خب، می تونی یه شب بعد از برنامه کودک صداش کنی!
    چند قدم بیشتر اومد داخل اتاق، و به پاهای رز خیره شد.
    با تمسخر گفتم:
    - خوبه، یه تماشاچی دیگه هم اضافه شد به جمع پرشورمون!
    بلند شدم از تخت، و رفتم سمت در. کمی هلش دادم سمت بیرون:
    - الان نیازی به حضورت نیست. صبح می بینمت.
    با تردید پرسید:
    - بیرونم می کنی؟
    رز گفت:
    - تو فقط کافیه بری یه جایی، که ده نفر ازش بیان بیرون!

    [1] Scooby Doo: نام یک کارتون قدیمی و معروف

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    + رمانه کلا چیزی نداره ها؛ شاید بشه تو دو سه هفته سر و تهش و هم آورد؛ ولی این سانسور کردن ها رفته رو مخم. شما شک نکنید این جا اگر نوشتم "خفه شو" یه چیز دیگه بوده -__-


    پدر بلند خندید. با خنده گفت:
    - تو کی هستی که واسه من تعیین تکلیف می کنی؟ مادرم؟!
    به شونهء من خیره شد:
    - تو که می دونی شغل من چه جوریه؛ من انتخابی ندارم وقتی وارد جایی میشم ده نفر بیان بیرون، یا نیان!
    با دهن کجی گفتم:
    - هیچ وقت توقع نداشتم یه شورا این قدر بخواد هیجان انگیز باشه!
    چند بار تکرار کرد:
    - این یه شغله.
    رفت. همهء ما می دونستیم که دروغگو هستیم؛ این مسئله که من جریان دو*ست*د*خترهای پدرم یا نوشیدنی های مادرم رو مخفی می کردم هیچ جالب نبود. خانواده م یه بار بیشتر عادی رفتار نکردن که اون هم رفت به درک. اما من اهمیتی نمیدم؛ به جز گریسی، هیچ کدوم از اون ها برام مهم نیستن.
    چند دقیقه بعد، رز باز هم سرش روی شونه م گذاشت.
    درست یه دقیقه بعدش صدای خروپفش بلند شد! من و لئو از خنده ترکیدیم؛ خودش هم با خنده در حالی که تازه بیدار شده بود، گفت:
    - خفه شید بی شعورها!

    [1] «گفتگوی خصوصی Rose و Red»

    رز: مرسی واسه امشب! بعد از اون همه اتفاق مزخرف، خیلی خندیدیم!
    رد: خیلی خنده دار خوابیده بودی | شکلک خواب |
    رز: بلههههه! من 100% در خودم توانایی های فان دیگه ای دارم؛ فقط کشف نشدن!
    رد: الان داری چی کار می کنی تو؟
    رز: به صدای بابام گوش میدم و از خوک ها فیلم می بینم. خیلی حال به هم زنه. | برای تماشای ویدئو روی این لینک کلیک کنید |
    رد: یه چیز جالب کشف کردم؛ اون هم این که پدرم به شدت شبیه این خوک هاست.
    رز: عووووووق | شکلک بالا آوردن |
    رد: حالت خوبه؟ دیدن نائومی تو اون وضعیت اصلا خوب نبود. من هنوز نمی تونم ذهنم رو ازش منحرف کنم.
    رز: فردا می خواید برید دیدنش بعد از مدرسه باز؟
    رد: آره. تو حالت خوبه؟
    رز: فعلا که با بابام ویسکی می خوریم. پس آره.
    رد: زیاده روی نکنی؟
    رز: من فقط می خوام فراموش کنم، زیادی نمی خورم.
    رد: دارم میگم خودت رو خفه نکن که بعد حالت بد بشه. خب؟
    رز: باشه. باشه.
    رد: میگم، راجع به فردا...
    رز: not Available.


    [1] این بخش ها در خود کتاب، به صورت اسکرین شاتی از صفحهء چت اومده؛ پس ترجمه ش هم چیزی شبیه به نمایشنامه میشه.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    + این پست غم انگیز..... :(


    { فصل پنجم

    ضربان وحشتناک قلبم، اسیدی که تو گلوم جاری بود، تعریق بیش از حد گردنم و ساعتی که سه صبح رو نشون می داد.
    نشستم. می دونستم یه خواب مزخرف دیدم که به این وضع دچار شدم. کابوس بود، ولی هیچ چیز ازش یادم نمیاد. دهنم مزهء آب یه رودخونهء لجن می داد. از تخت پائین اومدم. حواسم نبود، پام رفت رو تی شرتم و سر خوردم!
    در اتاق رو باز کردم؛ صدای کسی نمیومد. مادرم این موقع ها معمولا خواب نبود. حتما حالا پیداش می کنم درحالی که رو صندلی آشپزخونه یا مبل نشسته، به دیوار خیره شده و خمیازه می کشه. البته اون خیلی حساسه که کسی وسط شب از خواب بلند نشه؛ چون بدون شک با عصبانیت از خونده می ندازدش بیرون.
    فعلا که همه جا ساکت بود و من به یه نوشیدنی احتیاج دارم که گلوی خشکم رو سیراب کنم. پس، به ریسکش میارزه.
    پدر تو آشپزخونه ست. سیگار می کشه و از صد فرسخی هم داد می زنه که چه قدر م*س*ته. به هر صورت، مثل مامان ودکا رو نمی زنه بالا و عین خیالش هم نباشه که چه بلایی داره سر خودش میاره. صورت مامان قرمز میشه و به زور نفس می کشه ولی باز هم از اون کوفتی ها دست نمی کشه. البته بابا، اون قدر ها هم بد نیست، اما اون هم به هر صورت مش*ر*و*بات الکلی مصرف می کنه. حالا سوال این جاست؛ که اون اصلا چرا ساعت سه صبح تو آشپزخونه ست و داره سیگار دود می کنه؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - جانم؟
    انگار حضورم کلافه ش کرده.
    - آب می خوام.
    به سمت یخچال میرم و آب رو بیرون می کشم. چه یخه!
    حس می کنم حضورش رو پشت سرم. خیلی بد و خشن و خشدار سرفه می کنه؛ سیگار کشیدن براش خوب نیست.
    - خب، اون ها فکر می کنن نائومی می خواسته خودش رو بکشه؟
    - اون ها به چیزی فکر نمی کنن.
    کلافه چشم هام رو بستم و ادامه دادم:
    - بابا، واقعا سر صبح سه شنبه می خواید در این مورد صحبت کنید؟
    - می دونم، ولی نمی تونم بخوابم. صبح حتما با مکس و جکی تماس می گیرم ببینم چی به چیه. شاید کمکی از دستم بر اومد؛ قبلا سر جنس های دوک [1] ادینبرو [2] به من کمک کرده. احساس می کنم باید واسه شون یه کاری بکنم. شاید بتونم دستشون رو بگیرم یک کم هم که شده.
    - چی کار می تونی بکنی؟ تو برای یه شورای محلی کار می کنی، نه نخست وزیر!
    - من تو جایگاهی هستم که می تونم تمام مردم و مشکلاتشون رو از نزدیک ببینم و مراقبشون باشم.
    - اوه حق با توئه! تو حواست به مردم هست، ولی به مادر من نیست!
    با حرص گفتم:
    - اون داره به خاطر ودکا دیوونه میشه!
    تذکر داد:
    - با من دربارهء اون حرف نزن!
    می دونستم که حرصش می گیره و اساسا هیچ کدوم از حرف هام رو نشنیده، اما با این حال، با من موافقه.
    نمی دونم توقع داره چه جوری واکنش نشون بدم؛ ولی می دونم بهترین کار نادیده گرفتنشه. همین هم شد که با شونه های افتاده روی صندلی نشست. یه زمانی دوستش داشتم، فکر می کردم اون قوی ترین و مهربون ترین پدر دنیاست.
    این روزها، نقش اون تو زندگیم کاملا خنثاست. بهترین دوست من چندین مایل دورتر از من با هزار تا دستگاه و لوله های عجیب روی تخت کما خوابه و مادرم به خاطر خوردن بیش از حد، خیلی بیش از حد ودکا دیوونه شده و پدرم... خب، من حدس می زنم اون سخت ترین کاری که تو عمرش انجام داده سیگار کشیدنشه. چه حالا، چه بعدها.
    من فقط می خوام برگردم به اتاقم. فقط می خوام قایم بشم و بخوابم و همهء این ها رو لا اقل برای چند ساعت فراموش کنم.
    ولی نمیشه. نمی تونم. چون اینجا فقط من نیستم. گریسی هم هست. نفس عمیقی می کشیم؛ سعی می کنم تصویر اون روزها رو که پدرم شجاع ترین مرد دنیا بود و مادرم مهربون ترین مادر دنیا، به خاطر بیارم. تمام سعیم رو می کنم:
    - بابا، مامان داره بیش از حد به خودش آسیب می زنه. این واقعا مشکله.
    کمی روی صندلیش چرخید تا نگاه به نگاهم بدوزه. گفت:
    - شما مجبور نیستید زیاد باهاش برخورد داشته باشید. مجبور نیستید باهاشـ...
    با اخم گفتم:
    - اصلا می دونی اون داره بیرون از این خونه تمیزکاری می کنه؟
    خونسرد نگاهم کرد. انگار باید کمی نرم تر برخورد می کردم.
    - خب؟ که چی؟
    ارتباط بر قرار کردن با اون، واقعا دردناکه. درد داره دنبال کلماتی بگردم که خودش از اول تا آخرشون رو حفظه. درد داره! منظور من درد فیزیکیه. دردی که درست از سمت چپ قفسهء سـ*ـینه ت بیرون بزنه...
    - فکر نمی کنی بهتره یک کم جدی باشی؟ مثل قبل..؟

    [1] Duke: یک لقب انگلیسی اعیانی مثل سر یا چیزهای دیگه
    [2] Edinburgh: ادینبروگ یا ادینبرو، شهری در اسکاتلند

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    + امروز جای دو پست، یک پست بسیار طولانی داریم :| حال می کنید هر فصل رو دوپست دوپست دارم می ذارم؟ نه واقعا..؟! اصلا درک نمی کنم فصل بندی رمانه به چه اساسه. ولی خب، چهل و خرده ای فصله. من هم خعلی خوشبختم که تازه فصل شیشم :) یاح.. تازه به غیر فلش جلو ها و فلش عقب هاش :/



    یه مدت بعد از به دنیا اومدن گریسی، مادرم الـ*کـل خوردن رو شروع کرد. اولین باری که من یادمه، همون موقع ها بود، ولی حدس می زنم قبل از اون هم باید سابقهء مصرف داشته باشه. پدرم تقریبا تمام وقت اینجا بودش. از گریسی مراقبت می کرد، برای بهتر شدن مادرم تلاش می کرد، به من یاد می داد که چه طوری شجاع باشم، چه طور قوی باشم. و چه قدر خوشحالم که اون موقع ها تلاشی برای بحث و مقابله نکردم و فقط به حرف هاش و فکرهاش گوش می دادم. همون موقع ها بود که شروع کردم به وزن آوردن. نه به خاطر این که گرسنه بودم، یا خیلی دوست داشتم بخورم؛ نه، فقط احتیاج داشتم عقده هایی که مادرم برام به جا گذاشته بود رو یه جوری پر کنم. زیر تختم و جای جای اتاقم رو پر از غذا و خوراکی می کردم و زمانی که پدرم با گریسی یا مادرم مشغول بود، دردهام رو با غذا می جویدم و قورت می دادم. خیلی می خوردم، اما کمک حالم نبود. اون موقع مطمئن بودم تو سن ده سالگی این بهترین راه برای فرار از دردهاست. بعدها، وقتی سیزده سالم شد، همه چی کلا وارونه شد. دیگه علاقه ای به خوردن نداشتم. جویدن، کاری نبود که بتونه زندگی آشفتهء من رو به آرامش برسونه؛ ولی تو ده سالگی من همیشه سعی داشتم به زور، با خوردن خودم رو شاد نگه دارم، و هیچ وقت هم موفق نشدم.
    - اون الکی به خودش فشار میاره، خودتون که اخلاقش رو می دونید.
    نمیشد حرف نزنه! نمیشد! نمیشد!
    - اگه بیشتر خونه بودی، یا یک کم هم که شده بیشتر کنارش بودی...
    دندون هام قفل میشن. تلاشم رو می کنم:
    - شاید به این جا نمی کشید کارش! شاید این قدر احساس تنهایی نمی کرد!
    صورتش جمع شد. کمی چرخید که نگاهش به نگاهم نیافته؛ و من نمی تونم هیچ کمکی بکنم، اما می بینمش که اون همینیه که نشون میده؛ نه غوله، نه خداست، نه مردی که کل زندگیم اون رو قوی ترین و بزرگ ترین و باهوش ترین مرد دنیا می شناختم. اون الان یه بچه ست. بچه ای که از اسباب بازی هاش خسته شده و واسه یه چیز جدید هی نق می زنه. در آن واحد ازش متنفر شدم.
    - حالا هم برو. برو پیش همون دختری که به ما ترجیحش میدی!
    شیشه رو از آشپزخونه برداشتم و با اعصاب خراب و حواس جمع، سعی کردم از رو کاشی های هال سر نخورم.
    - همین الآن بیارش اینجا!
    با چشم های سرخش، بهم زل زد. این بار، اون واقعا عصبانیه؛ اما من بر نمی گردم. به هیچ وجه. خیلی بیشتر از اون چه فکرش رو بکنی، ازش متنفر بودم. هیچ وقت هم نتونستم آخرین باری که از شر ولنگاری هاش خواب نداشتم رو فراموش کنم.
    برگشتم تو اتاقم و در رو آروم بستم. پشت پنجره ایستادم، منتظر و چشم به آسمون، که خورشید بالا بیاد. یه معجزه ای این وقت روز رخ میده، نمی دونم چیه، ولی باعث آرامش میشه. با این که همه جا تاریکه، اون احساس بد تاریکی رو القا نمی کنه. همه جا آرومه. ردیف پنجره های تاریک خونه ها، باعث میشن که از رویا خارج بشم. ساعت های آخر آسمون شب، احساس غریبی داره.
    حالا، آدم های مختلفی تو خونه هاشون هستن و ممکنه یکی از این اتفاق ها واسه شون افتاده باشه. نمی دونم چرا، اما به نوعی این موضوع، باعث میشه من احساس بهتری داشته باشم. اگر یکی این اتفاق ها فقط واسه من میافتاد، بدون شک نابود می شدم.
    بعصی وقت ها، مغزم تاریک تاریک میشه؛ محو و پر ابهام، مثل مه. باعث میشه نتونم خوب مسائل رو ببینم، نتونم چیزی رو حس کنم. تمام دردها از خارج، وارد من میشن؛ اما آنی، لحظه ای، ثانیه ای. و شاید یک بار دیگه این اتفاق برام بیافته، یا برای کس دیگه ای. کسی که نه من می شناسمش، نه اون. کسی که پشت پنجرهء آسمون تیره و تار شب، منتظر سپیده دم می ایسته و آرزوهاش رو می شماره.
    باید بخوابم. اگه نخوابم، مطمینم فردا سرم منفجر میشه، و چشم هام هم از شدت پف باز نمیشن؛ باید بخوابم.
    می خوابم. چشم هام رو می بندم و می خوام به چیزهای خوب فکر کنم. به این که گریسی گیتار می زنه و خوشحاله. رز جوری می خنده که تمام بدنش می لرزه و مثل همیشه به شونهء من تکیه میده. لئو مثل یه گلادیاتور، با خشم و عصبانیت گیتار می زنه و دخترها نگاهش می کنن. یا... یا وقتی که نائومی یه ابروش رو بالا میده و یه جوک احمقانه که در حد مرگ خنده داره، تعریف می کنه و همهء ما رو جوری به خنده می ندازه که یادمون بره چه دردی داریم. دلم می خواد راجع به این چیزها فکر کنم. نه حقایق تلخی که هر لحظه جلوی چشم هام می رقصن.
    چند ساعت بعد بیدار میشم. این دفعه همه چیز یادمه؛ آب. تو تمام دک و دهنم آب بود. تو ریه هام حتی! نمی تونستم نفس بکشم. یه چیزی... یه چیزی سرد و وحشیانه، من رو پائین می کشید و می رفتم تو عمق. از سطح آب خیلی دور بودم... خیلی...

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    { صفحه طرفداران!! }

    آینه، آینه باند - اخبار جدید!
    صبح به خیر بچه ها! امیدوارم حالتون خوب باشه. تو این مدت حسابی تمرین کردیم و خبرهای داغی داریم واسه تون؛ مهم تر از همه این که چهار تا آهنگ جدید آماده کردیم فقط برای شما. احتیاج به جمع آوری مقداری هزینه داریم برای هم گروهی و دوستمون نائومی دمیر، ما رو از کمک هاتون نا امید نکنید!
    باسیست جدیدی که به گروه ما ملحق شده، لکراژ چمین هست! ما از لکراژ عزیز پرسیده بودیم که چرا خواسته به گروه آینه آینه ملحق بشه و ایشون جواب دادن که «به خاطر این که همه اسمم رو تو کنسرت ها جیغ بزنن»! (البته این واقعیت نداره)
    | برای مشاهدهء ویدیوی ما به نام «تو همین جا با منی» این جا را کلیک کنید |
    | برای مشاهدهء تمرینات صوت رز کارتر این جا را کلیک کنید |
    | برای مشاهدهء آخرین ویدیوهای تمرین این جا را کلیک کنید |
    | برای مشاهدهء آثار گالری آینه، آینه این جا را کلیک کنید |

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    { فصل ششم

    تلاش هام برای خوابیدن به ثمر نمی شینه. پس بیدار می مونم. تا زمانی که بخوام برم مدرسه، میرم پای سیستم.
    هشتصد و هفتاد و چهار بازدید از وبلاگمون تو این ماه، افتضاح بودن اوضاع رو نشون میده. احتمالا چهارصد نفرشون فقط ویدیوهای رز رو نگاه می کنن و زیر پست هاش کامنت میدن. البته که برای چهار تا بچهء شونزده ساله، رز خیلی جذاب به نظر میاد. رز 1385 تا فالوور تو توییتر داره با تیک آبی[1]! من هم از ته دلم تیک آبی می خوام! تیک آبی نشون میده که ما بالاخره واسه خودمون آدمی هستیم.
    آخرین ویدیویی که آپلود کردیم، فیلمی بود که تو کانال یوتیوبمون هم گذاشتیم. فیلمی که توش، «چرخ و فلک سواری»، یکی از ترک هامون رو می نواختیم. من و نائومی اون رو برای کسایی نوشته بودیم که همدیگه رو دوست دارن ولی هیچ وقت نمی تونن به هم برسن. پس، بله! تو پارک! من واسه گوشیم یه اسپیکر آوردم و همراه هم نوختیم کردیم، آواز خوندیم. تعداد خیلی زیادی از بچه نواختنمون رو نگاه می کردن، و فکر می کنم حد اقل نصفشون فکر می کردن ما حال و روز خوبی نداریم؛ اما مطمئن بودم که آخر ترانه، راضی میشن.
    لئو که به زور راضی شد. اون از همه چیز متنفر بود، حتی به قول خودش، از نخاله هایی که ترانه هامون رو گوش می دادن! تنها چیزی که دلش می خواد انجام بده، نواختنه؛ ولی رز باهاش صحبت کرد و بالاخره راضیش کرد که این هم بخشی از کارمونه. و نائومی، به آرومی و با لبخندی که هیچ وقت ترک بر نمی داشت، چرخید و چرخید تا این که چرخ و فلک رو نواختیم. من بیشترش رو تو گوشی نای، تو پوشهء «افسانهء زلدا: سه نیرو» ذخیره کردم. تو اون پوشه حد اقل یه فیلم از هر عضو هر باندی داشت؛ بنا بر این می تونستم بعدا از گوشیش بفرستم واسه خودم. ولی خب، مصیبت زمانی بود که نوبت درام خودم هم شد. من روی نیمکت نشستم و در حالی که دستکش چرمی پوشیده بودم و رو سرم سایه افتاده بود، رز ازم فیلم گرفت. اون ویدیو نهصد و بیست و چهار بازدید داشت. احساس خوبی راجع بهش داشتم. 2300 تا لایک تو پیج فیسبوکمون، و 760 فالوور تو اینستاگرام داشتیم.
    من اون دنیا رو، و منی که واسه اون دنیا ساخته بودم، دوست دارم. اون چیزی که شما تو سوشل مدیا [2] می بینید، منیه که می دونه چه کاری درسته، چه انجام میده، چه می خواد که انجام بده، یا حتی دلش می خواد کجا بره. اون من، می دونه هدفش چیه. اون من همیشه حالش خوب به نظر می رسه، همیشه آرامش دارم. و زمانی که دست هام رو تو دست اون من می ذارم، همه چیز از ذهنم دور میشه، ضربان قلبم آروم می زنه، سلول های مغزیم آروم می گیرن. بازتاب من، که تو صفحهء مانیتور زندگی می کنه، تنها کسیه که با جون دل مسیج ها رو می خونه، لایک ها رو می بینه و جواب میده. گاهی هم لبخند می زنم واسه دخترهایی که با لاغر بودن و قد کوتاه بودنم، بهم لطف می کنن و من رو «جذاب» تلقی می کنن، به خاطر نواختن درام ها.
    آه، زمان زیادی صرف فکر کردن به اون من گذروندم. به هر حال، زندگی واقعی من این سمت مانیتوره. بدون هیچ فیلتری.
    این من، از خون، استخون، اعصاب و سیناپس ساخته شده که من هیچ وقت علاقه نداشتم در این بدن باشم. وقتی که من بچه تر بودم، بدنم مثل یه زندان انحصاری بود؛ چون خیلی می خوردم. از همه چیز حجم خیلی زیادی می خوردم.
    قلب من، یه زندان خونیه که من ازش متنفرم و جالبه که بهش به شدت احتیاج دارم!
    و بعد، اتفاقی افتاد که من رو از غذا خوردن متوقف کرد.
    من یه روز خودم رو تو آینهء اتاق تعویض لباس مدرسه دیدم. شبیه یه آدم عجیب بودم... یه آدم مرموز... انگار انعکاس من تو آینه، من رو تشخیص نمی داد. و من یه غریبه رو دیدم، کسی که ازش متنفر بودم، و احساسم بهش افتضاح بود و رقت انگیز بود.
    و در طول سال بعدش، من به شدت سعی کردم تا از دید همه قایم بشم. هیچ کاری نکردم. هیچ کاری. فقط به شدت خودم رو از خودن منع می کردم در حدی که گلوم درد می گرفت. تحمل این چیزها برای یه بچه خیلی سخته ولی من انجامش می دادم. هیچ سودی برام نداشت، ولی دست کم باعث میشد بهتر به نظر بیام. حتی زمانی که تمام استخون هام از روی پوست قابل تشخیص بودن، یا زمانی که تو هوای گرم احساس خنکی می کردم؛ خودم رو در حد یه بالون سبک کردم. و هیچ چیز، جز ظاهر من تغییر نکرده بود؛ من هنوز همون بچهء رقت انگیز سابق بودم.

    [1] Blue Tick: تو فضاهای اینترنتی مثل توییتر، فیسبوک، اینستاگرام و... پیج های اختصاصی/تخصصی ای که فالوور زیادی داشته باشن، کنار اسمشون یه تیک آبی می خوره که خب، به نسبت اون هایی که تیک ندارن، بیشتر توی چشم هستن.
    [2] Social Media: سوشل مدیا، همون فضای مجازی ارتباطی؛ اپ هایی مثل لاین، اینستاگرام، تلگرام؛ نرم افزار های ارتباط جمعی.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    جلد آماده ست.
    نظرتون؟

    [HIDE-THANKS]
    گروهمون، لئو، رز و نای کسایی بودن که من رو نجات دادن؛ چون اون ها خود من رو دیدن، نه چیزی که در ظاهر نشون می دادم. و وقتی اون ها من حقیقی رو کشف کردن، من هم تازه کشفش کردم. اون جا بود که فهمیدم اگر زندگیم رو، رو روالی که خودم دلم می خواد جلو نبرم، خیلی زود می رسم به مرحله ای که از شرش نمی تونم رها بشم. مسئله این جا بود که من نمی خواستم عضو بعدی خانوادهء آشفته مون باشم.
    به همین ترتیب، آروم، آروم، همون سال، پشت درام، با نواختن و رو به رویی با مردمی که ما رو می دیدن، خودم رو بیشتر شناختم. در کنار دوست هام، زندگی حقیقی خودم رو شروع کردم. خیلی خودم رو کنترل می کردم که بیشتر از حد اضافهء نیازم چیزی نخورم.
    زندگی سابق من وحشتناک بود؛ و من به شدت می ترسیدم که مبادا روزی دوباره به اون من سابق دچار بشم. و این اتفاق، به شدت محال بود؛ چرا که من دوست های خودم رو داشتم، موزیک رو بهم آرامش می داد، رقـ*ـص و خنده رو با هم تجربه کردم، تمام شب ها بیرون بودیم، از این باشگاه به اون باشگاه، و تمام شب می چرخیدیم و تو نور ماه غوطه ور بودیم.
    ترانه های ما، ترانه های فیتنس رژیمی نبودن که من رو لاغر کنن، اما بی تاثیر هم نبودن. هر چی بیشتر نواختم، قوی تر و بهتر می شدم. دور فکر کردن به غذا رو یه خط قرمز کشیدم و هر وقت که احتیاج داشتم غذا می خوردم. و بیشتر سعی کردم درونم رو تقویت کنم..
    این، یه ضربه عادی نبود، یه ضربهء شادی بود؛ متوجه شدم که مهم نیست من چه قدر بخوامشون، مهم اینه که من نیازی به پدر و مادرم ندارم که از من بخوان مراقبت کنن... من باید از خودم مراقبت کنم. من می تونم خودم از خودم مراقبت کنم و از گریسی هم. این جوری، از قبل هم حالم خیلی بهتره.
    آه، حضرت مسیح! دارم دیوونه میشم از فکر!
    من بیش از حد چاق بودم و دلنازک؛ حالا هیکلم متناسبه و مشکلی نیست اما... چیزهای مهم تری هست که من رو نگران می کنن...
    من فقط، دلم می خواد باز هم نای رو ببینم...
    ***
    لئو یه گوشه منتظر من ایستاده.
    اون، با بعضی دوست هاش، که از قبل از باند با هم دوست بودن و این دوستی شون تا همین الآن هم ادامه داره، اون جا ایستادن. همه شون رفتارشون یخه. و جالب این جاست که اون ها به من محل نمیدن، من هم آدم حسابشون نمی کنم.
    این در صورتیه که دو تا دختر دورم باشن تا مثلا یه آدم جذاب به نظر بیام.
    چه طور می تونم باز راه برم؟ این افتضاح نیست؟ من خنده دارم؟ من بازنده ام؟ تمام این افکار، تو حد اکثر سرعتشون هم رو تعقیب می کنن. انگار که یه مسابقه ست. جالبه، ولی من باید خودم هم گول بزنم و فکر کنم که جذابم! باید بگم «این قدر به خودتون ننازید»!
    و بعد، فکر کردم که،... لعنتی، یادم اومد زمانی که لئو و اون دوست های دیوونه ش می خواستن من رو بترسونن. به خصوص وقت هایی که برادر لئو، آرون هنوز تو مدرسه بود. تعجب می کنم! انگار اون و دوست هاش تو کیف هاشون سلاح قایم می کنن و احتمالا چند نفر رو می کشن و تو رودخونه می ریزنشون که همیشه از همه جلوترن. البته آرون هیچ وقت همراهیشون نمی کنه و فقط در حد تشر زدن، حواسش به من هست. اون فقط به 19 سالگی خودش می نازه!
    اما لئو آرون نیست. به خاطر همین راحت کنارش قدم می زنم و می دونی چرا؟ چون درست مثل منه. فقط قدش بلند تره و لعتی خیلی بلند تره!
    لئو گفت:
    - رفیق!
    نزدیکش شدم.
    - سلام.
    سرم رو تکون میدم. و همین طور که نگاهم رو بینشون می چرخونم، سری براشون تکون میدم.
    آفتاب گرم به پشت گردنم می تابه، بوی دود ماشین ها زیر دماغم می زنه و خبر از شروع یه روزخوب داره، صدای ثابت ترافیک، صدای ترمز، روشنشدن موتور، صدای چرخ دوچرخه سوارها، بلندگوهای مختلف؛ صدای بلند شهر، تو گوشم می پیچه.
    لئو پرسید:
    - چه خبر از سه گیتاریستمون؟
    گفتم:
    - خب، هندریکس که بعیده بیاد. می و اسلش هم..
    - اه لعنتی..!
    سرش رو به طرف من می چرخونه:
    - هندریکس که نمیاد. می چی؟ اسلش چی؟
    - آره، می و اسلش خر. برایان می بهترین گیتاریستی بود که داشتیم.
    - اشتباه می کنی رفیق. فیل کالنز هم درامر ماست.
    - خب، دیشب کجا بودی؟
    - خونهء شما احمق خان.
    - نه منظورم موقعیه که من و رز داشتیم چت می کردیم.
    - آهان. مادرم صدام کرده بود.
    - تف..

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    - آره.
    مکث کرد. این حرکت عادتش بود. وقتی به یه چیزی فکر می کرد، مکث می کرد.
    - خب اگه نتونستن بیان؟
    - چی؟
    انگار می خواست بگه، می خواست شکایت کنه، ولی نمی تونست بیشتر از این چیزی بگه:
    - آرون می خواد انصراف بده.
    - اه، لعنتی.
    در سکوت سنگینی راه می ریم و اجازه می دیم شهر داد و بیداد بکنه. قبل از این که آرون بخواد بره، چند دقیقه به لئو خیره خیره نگاه کرد. در حقیقت، آرون چون یه شخصیت مسخرهء مغرور و خونسرد داره، این حرکت ازش بعید بود. یه جورهایی، حتی حرکتش ترسناک بود. فکر می کنم قبل تر ها، که فقط یه پسر ساده و جوون بدون این اخلاق های مسخره ش بود، چون با بچه های بزرگ تر از خودش می پرید، شخصیتش همون شکلی شد. شخصیتش زودتر از موعد شکل گرفت انگار.
    شخصیتی که همه مردم نداشتن و کاملا مختص به خودش بود. بعضی ها هم مثل آرون با افکار و کارهای عجیب، شبیهش می شدن. این جور آدم ها همه چیز رو خیلی سخت می گیرن و هیچ وقت هیچ چیزی روشون تاثیر نمی ذاره. نمی تونن جهان رو مثل قبل ببینن. خسته ن، بریده شدن، و آرون داره کاری می کنه که لئو رو هم با خودش پائین بکشه. انگار می خواد برادرش رو هم مثل خودش بکنه.
    این ویژگی لئو، همونیه که من سال قبل برای اولین بار باهاش نواختم. اون خشن و عصبانی بود. ترسناک بود؛ یا لااقل من این طور فکر می کردم. همیشه تو تصوراتم تصویر لئو کنار چیزهای خطرناک بود؛ گروه هایی که آرون باهاشون سرگرم میشد، قرص هایی که می خورد، پول این ور اون ور کردن هاش...
    لئو حتی ممکن بود گاهی حرف هایی بزنه که تا مدت طولانی ای محو بمونین و اون قدر عمیق غرق فکر بشید تا زمانی که واسه نجات هم دیر شده باشه! آرون داشت با همین فرمون پیشرفت می کرد و انگار این مسئله آرزوی لئوئه. لئو برای اولین بار سعی می کنه بدون احتیاج به برادر بزرگ ترش خودش رو پیدا بکنه. آرون جوری تو آینه آینه گیتار میزد که انگار اسلاید های هوا جا به جا میشد، غیر ممکنه که بخواد بره.
    آرون بیرون اومده. انگار با گوشیش عکس می گرفت، یا شاید می خواست عکس بگیره.
    - خب... مادرت چی گفت پس؟
    جذاب ترین جوابی که می تونستم تو اون لحظه بهش بدم فحش بود!
    - گفت که دیگه نمی خواد کار خاصی باهام داشته باشه؛ ولی در هر حال من پسرشم. میگه نمی خواد باهام کنار بیاد و من هم به خاطر کارهام اذیتش کنم. نمی خوام دیگه اجازه بدم دخالت کنه و برام دردسر درست کنه. تو این دنیای کوفتی بدشانس تر از من مادر نزائیده!
    به آرون نگاه نمی کنم ولی اون میگه:
    - خب، الان حالت خوبه؟
    لئو مای من جواب داد:
    - آه. بالاخره رد مثل داداش من می مونه.
    لئو این رو گفت و بین جمله ش یه مکثی کرد که من رو به شک انداخت.
    - هی!

    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا