نیمه حرفه‌ای ترجمه رمان آینه آینه | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان بعدی چه ژانری داشته باشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
[HIDE-THANKS]
رز رو می بینیم که از دور با دو، با اون موهای شلخته و نامرتبش سمتمون میومد.
پرسیدم ازش:
- دوباره به ویسکی بابات پیله کردی؟
پوزخند زد:
- همون بار اول که بهش لب زدم دیگه نتونستم ولش کنم.
با همون پوزخند اعصاب خرد کن ادامه داد:
- به یه چی نیاز داشتم تا آرومم کنه. می دونی، من هنوز هم نمی تونم باور کنم. از وقتی نای گم شد، و من نمی دونستم حالش خوبه یا نه... حالا هم که پیدا شده... اه، جهنمی!
لئو گفت:
- من تمام شب به نائومی فکر می کردم.
ادامه داد:
- به نظر من منطقی نیست که خودش این بلا رو سر خودش آورده باشه، نه؟ ترم آخر رو یادتونه؟ کلا عوض شده بود. لباس های انیمه ای که می پوشید، اخلاق و رفتارهایی که از اون ها تقلید می کرد، انگار... حالش بهتر شده بود. روز قبل از گم شدنش حالش بهتر شده بود. درست میگم؟ من اشتباه نمی کنم دیگه؟
سرم رو تکون دادم:
- نه حق با توئه.
ادامه دادم:
- ترم آخر سال قبل همه چی خوب بود. آهنگ های عالی ای می نوشت حتی بیشتر از مقداری که ما برسیم ضبط کنیم. اون زمان هیچ چیز، هیچ چیز تو دنیا امکان نداشت حالش رو بد کنه که بخواد... می دونی..
- پس...
رز با شک ادامه داد:
-انگار یه اتفاق بد افتاده. زمانی که گم شده بود حتما یه اتفاق گند واسه ش افتاده بود. حتما اون هم همین حس رو داشته. احساس بد تاریکی، که نمی تونست تحملش کنه.
هیچ چی نمی فهمیدیم. رو به نقطه ایستاده بودیم و بیخودی درجا می زدیم. بیخودی درجا می زدیم واسه فهمیدن چیزی که هیچ چیزش مشخص نبود.
- سلام!
صدایی که به شدت شبیه صدای نائومی بود! آشیراست. دوست های لئو رفتن کم کم.
تعجب کردیم؛ واقعا آشیرا داشت با ما صحبت می کرد؟!

[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    با سلامی پر از دلخوری؛
    راستش تعداد تشکرها، و این موضوع که هیچکس نظری نمیده خیلی برای من دلسرد کننده ست. با سن کمم، دارم تمام توانم رو برای این ترجمه میذارم؛ منتی نیست، اما اگر ایرادی داره بگید. اگه افتضاحه کارم بگید. اگه دارم گند میزنم و بهتره که کلا کنار بکشم بگید بهم. ولی به این سکوت خفقان گرفته خاتمه بدید. اون موقع تکلیف من روشن میشه که کارم رو ادامه بدم یا نه...

    [HIDE-THANKS]

    - سلام آش!
    رز لبخند ناراحت کننده ای داشت. لب های همهء ما، بیخودی به هم چسبیده بودن. هیچ حرفی برای گفتن نیست.
    - بچه ها، می دونید براتون ناراحت کننده ست، ولی جکی فکر کرد بعد از دیدن نائومی، دعوتتون کنه واسهء شام. راستش ما تو بیمارستان کار خاصی نمی تونیم انجام بدیم، و... ممنون می شیم اگه بیاین.
    احتیاجی به فکر کردن نبود. لبخند تلخ آش واضح بود. مجبور بود برای پایان بردن به حرفش یه لبخند زورکی بزنه. این تنها کاریه که می تونه بکنه.
    - می دونم ایدهء احمقانه ایه، ولی مامانم فکر می کنه که با یه ناهار ساده میشه حلش کرد. اگر هم بیاید، باعث می شید حال مامانم بهتر بشه. مثل همیشه که هوای همدیگه رو داشتیم. نه؟
    - البته.
    موافقت کردم. منتظر اول به لئو و بعد به رز نگاه کردم. رز سرش رو تکون داد.
    - می دونم ممکنه براتون سخت باشه... لعنتی!
    با آه ناراحت کننده ای که کشید، چونه ش از بغض لرزید و چشم هاش پر اشک شد:
    - ولی مامانم میگه خونه خیلی ساکته. هیچ هم صحبتی نداره. کسی نیست که حرف هاش رو بشنوه.
    رز با تاسف گفت:
    - اوه عزیزم. ببخشید.
    و به سمتش رفت تا بغلش کنه. آشیرا هم که انگار توقع نداشت رز بخواد در آغوشش بگیره، شوکه شده بود و دست هاش همون طور خشک شده بودن.
    رز ادامه داد:
    - تقصیر تو نبوده.
    آشیرا با ناراحتی شونه ای بالا انداخت. از پشت شونه های رز، نگاه خیره ش رو به سمت من چرخوند. نمی دونم درست فکر می کردم یا نه، ولی احساس می کردم می خواد حرفی بزنه و نمی تونه. یه حرفی بخواد بزنه که فقط من شنونده ش باشم، ولی نمی تونه چیزی بگه!
    - من هیچ وقت بین مردم نبودم. دوست های زیادی ندارم.
    لئو به شوخی گفت:
    - ما هم که برگ چغندریم!
    سرش رو تکون داد و ادامه داد:
    - وظیفهء ماست که کنارتون باشیم. به هر حال ما هم دوستمون رو از دست دادیم.
    - خب، می دونم درگیر ترتیب دادن کنسرتتون هستین. یعنی... منظورم اینه که مسئلهء خوبیه که روش تمرکز کنید.
    لبخند ریزی روی لبش نشست:
    - من هم دوست داشتم یه جوری برنامه ریزی می کردم که بتونم باشم همراهتون. آم.. به هر حال، مامانم، جکی، دوست داره ببینتتون. اگه در توانتون هست.
    گفتم:
    - چرا که نه.
    با لبخند گفتم:
    - دلم برای غذاهای جکی تنگ شده!

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    در حال حاضر گله ای ازتون ندارم :aiwan_lightsds_blum:
    [HIDE-THANKS]
    - شما چی؟
    و منتظر به رز و لئو نگاه می کنه. رز بعد از چند لحظه با لبخند کمرنگی، کنار آشیرا می ایسته و دستش رو می گیره. تو نگاهش چیزی می چرخید. آشیرا، می دونم که تحملش رو داشت.
    - خوبم.
    و دستش رو به آرومی از بین انگشت های رز بیرون کشید. ادامه داد:
    - بابام تمام مدت دیشب تو بیمارستان بود. صبح می خواد برگرده و... تو بیمارستان می بینمتون؛ شاید!
    و هر ه نفرمون آشیرا رو نگاه می کنیم که با سرعت ازمون دور میشه. سرش رو خم کرده و موهاش دورش رو گرفتن؛ انگار... انگار نمی خواد کاری کنه که کسی گریه ش رو ببینه.
    سر زنگ استراحتمون رز گفت:
    - دلم نمی خواست امروز برم اونجا.
    نگاهی به اطراف کردم و متوجه شدم طبق معمول ما آخرین نفراتی هستیم که بیرون می ریم. ادامه داد:
    - یا با آش بخوایم بریم جایی!
    - هیچ کدوم از ما تصورش رو نمی کرد.
    لئو دست هاش رو دو طرف شونه های رز گذاشت و سمت خودش چرخوندش. یک ثانیه به اختلاف قدی کمشون نگاه کردم زمانی که رز جلوی سینهء لئو قرار داشت؛ و لئو آروم، بالای سر رز رو بـ..وسـ..ـه گذاشت. دست هاش رو آزاد کرد که رز بره، و من به این فکر کردم که به هیچ وجه علاقه ای ندارم که رز رو بخوام ببوسم. تواناییش رو هم ندارم؛ مثلا احتیاج به پاهای بزرگ و قد بلند دارم تا کمی از سر رز بلند تر بشم و بتونم مسیر نگاهش رو تشخیص بدم و قد اون تا سینهء من برسه!
    - سلام بچه ها!
    آقای اسمیت بود که به سمت ما حرکت می کرد:
    - بعدا می رید بیمارستان؟
    رز گفت:
    - بله. شما نمیاین؟
    - نه. من فکر نمی کنم بتونم بیام؛ ولی خبرها رو برسونید لطفا. باشه؟
    رز لبخندی زد:
    - حتما.
    آقای اسمیت گفت:
    - آم، من فراموش کردم این مود رو بهتون یادآوری کنم که قبل از همهء این اتفاق ها من با یه رادیو محلی صحبت کرده بودم که می تونست تمرین های شما رو به عنوان یه تبلیغ واسه کنسرتتون پخش کنه. باید با پدر و مادر نائومی صحبت کنم، شاید کارمون به تعویق بیافته.
    - نه!
    رز دستش رو رو شونهء لئو قرار داد. می خواست آرومش کنه. لئو ادامه داد:
    - نه. ما با آش هم صحبت کردیم و اون گفت باعث خوشحالیشون هم هست اگر این کنسرت سریع تر راه اندازی بشه. نیازی نیست برنامه هامون رو به عقب بندازیم!
    آقای اسمیت گفت:
    - پس خودت قراره همهء مصاحبه ها رو انجام بدی، درسته؟
    آروم گفتم:
    - حدس می زدم.
    لئو سرش رو تکون داد.
    - خیلی خب، برین سر کلاس هاتون. اگه دیر کردید بندازید گردن من، خب؟
    - چشم.
    رز لبخندی زد و سرش رو به یه طرف کج کرد:
    - شما هم اگه دیر کردید، بندازید گردن من؛ باشه؟
    - رز، یادت نره بعدا بیای دربارهء گروه کر [1] صحبت کنیم. کارت دارم.
    این رو که گفت، رفت و در طول حیاط مدرسه حرکت کرد.
    کاملا واضح بود که انگار دارن بمب می ترکونن اطراف سر رز، ولی همچنان خودش رو بشاش و معمولی نشون می داد.
    - چرا می خوای این کار رو بکنی؟
    لئو در حالی سوالش رو تکرار می کنه که تو ساختمون مدرسه در حال قدم زدنیم:
    - و گروه کر؟!
    - مثل این که اون ها به یه تک خوان [2] جذاب و خیره کننده احتیاج دارن، و کی بهتر من؟ هوم؟
    خودش بلند خندید و با آرنج ضربه ای به پهلوی لئو زد:
    - به هر حال، نمی تونم خواسته هام رو نادیده بگیرم. از طرفی، مردها نمی تونن تمام خواسته های من رو برطرف کنن.
    لئو یه دفعه داد زد:
    - تو هم نمی تونی تموم نیازهای مردها رو برآورده کنی!
    دستش رو از دست رز بیرون کشید و بر خلاف ما رفت. رفت تو سالن ثبت نام.
    - چه ش شد؟!
    رز به من خیره شده بود و جواب سوالش رو جویا میشد. همون طور هم تو راهرو ایستاده بودیم. سکوت بیش از حد فضا کم کم ما رو به خودمون میاره. تمام بچه ها پشت در های بستهء کلاس ها نشستن و ما اینجاییم. تازه فهمیدم واقعا دیر کردیم.


    [1] Choir; این کلمه در مجموع به معنای یک گروه خواننده ست. همون گروه سرود خودمون. ولی اینجا بهتر دیدم که از «کر» استفاده بشه. با این حال شما بدونید منظور همون گروه خواننده ها و سراینداگانه.
    [2] Soloist; تک خوانی یا تک نوازی با یه ساز مشخص میشه سولو. رز هم خوانندهء آینه آینه ست.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    «لئو چیزیش نشد، فقط از تو حرصش گرفت»؛ فقط به این فکر می کنم، ولی چیزی نگفتم.
    گفتم:
    - آرون از گروه اومد بیرون.
    - لعنتی!
    رز اخم کرد و شونه هاش از عصبانیت منقبض شدن. صدای جیغ جیغ کردن هاش دقیقا به اندازهء صدای جا به جا کردن ظرف ها من و دیوار ها رو می لرزوند و آزاردهنده بود!
    - آرون یه احمق خل وضعه! ولی لئو فکر می کنه از خود آسمون واسهء ما عنایت شده افتاده پائین!
    - می دونم.
    با دستم، پشت سرم رو کمی ماساژ میدم:
    - من هم نگرانشم، ولی چی بگیم؟ چی کار کنیم؟ اون آرون رو دوست داره و تحسینش می کنه.
    - لئو حالش خوب میشه.
    رز با صدای عادی تری ادامه داد:
    - دیگه نمی خوام بچه دماغوهای دیگه ای رو از دست بدیم. لا اقل نه از گروه من!
    بهش لبخند می زنم؛ و تو سرم خودم رو شبیه کارتون هایی تصور می کنم که قلب های عاشقانه ای تو چشم هام تکون می خورن!
    - چیه؟
    رز بهم نگاه می کنه و در حالی که به سمت آخرین کلاس می ریم، باز تکرار می کنه:
    - چته؟
    - هیچی.
    از این که تو بدترین مراحل زندگیش از تلاش کردن پا پس نکشید و همیشه حواسش به همه چیز بود، خوشم میومد. اخلاقش طوری بود که حتی اگه هر پنج دقیقه یه بار یه ماجرای جدید شروع بشه و یه اتفاق جدید بیافته، باز هم برنده ست.
    - درسته حرفت. خب، بالاخره من هم باید یه تلاشی بکنم. آخرین نفر همیشه بازنده ست! [1]
    انگشت هاش بین پنجه هام می لغزن. خودش رو بهم نزدیک و در گوشم زمزمه کرد:
    - خیلی دوستت دارم رد!
    - می دونم.
    وقتی به کلاس می رسیم، به جمله ای شنیدم پوزخندی می زنم.


    { تاریخچهء چت }
    رز چند دقیقه قبل [از 109 روز قبل]
    لئو یک ساعت قبل [از 43 روز قبل]
    کاشا شش ساعت قبل [از 6 روز قبل]
    پرمیندر سه روز قبل
    سم پنج روز قبل
    نائومی 27 جولای [نائومی آفلاین است]

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    { فصل هفتم

    لعنتی!
    فکر می کردم وقتی برگردم یه حسی داشته باشه. خوشحال باشه، ناراحت باشه، یا هر چی؛ ولی بر خلاف انتظارم، سه تاشون فقط کنار تخت نشستن و هیچی نمیگن و... هیچ حسی هم ندارن. ما هم یه جایی تمرگیدیم.
    - اینجایید شما!
    جکی وقتی که دیدمون لبخند زد. خب، این خوبه. حد اقل این توجیه وجود داره که با اومدن ما احساس بهتری پیدا کنه. ما برای همین اینجائیم.
    - نائومی احتیاج داره که آدم های جوون و باحوصله ای دورش باشن، عوضش یه پیرزن خسته و ناراحت کنارشه.
    و ادامه داد که اگه نائومی رو تختش نشسته بود، چشم هاش رو می چرخوند و نظریات سارکوزی ارائه می داد؛ کاری که همیشه می کرد.
    - همه چیز خوبه عزیزم. ببین، دوست هات اینجان. خب؟
    کف دستش رو نوازش گونه، روی گونه ام قرار میده. بهش لبخندی زدم.
    - شما اینجا بمونین، من میرم خونه تا براتون شام رو آماده کنم. حواسم بهش هست، یعنی، باید باشه. چون مکس زمانی که ما خونه ایم و در حال غذا خوردن هستیم، مراقب نائومی می مونه. بعدش هم که باز عوض می کنیم. من دیگه نمی خوام نائومی تنها بمونه. دیدید..؟ اون تنهایی تو آب سرد بود و من...
    صداش از نطفه شکست انگار.
    لئو گفت:
    - طوری نیست خانم دمیر.
    صداش جدی بود. جلو رفت و شونه های جکی رو سمت خودش کشید. با اطمینان گفت:
    - ما حواسمون به نائومی هست. شما برید آشپزیتون رو بکنید؛ چون بهترین آشپز دنیا هستید! فقط به مامانم نگید که من بهتون همچین حرفی زدم.
    جکی سرش رو تکون داد و روی گونهء لئو رو بوسید. با نفس های غمگینش، به سمت تخت نائومی رفت. روی صورتش رو بوسید و نوازش کرد. زمزمه کرد:
    - بعدا میام بازم کوچولو. مراقب خودت باش.
    بعد از رفتن جکی رز گفت:
    - فکر می کنم حالش یکم بهتره.
    ادامه داد:
    - شما فکر نمی کنید یکم بهتر شده؟ انگار... کمتر سردشه.
    وضعیت پوستش بهتر بود. رز راست می گفت. اگر روی چشم های بسته و سر آسیب دیده ش تمرکز نمی کردیم، به نظر می رسید که اتفاقی نیافتاده و فقط تو خواب عمیقی فرو رفته. البته اگر میشد اون ها رو نادیده گرفت.
    - چی کار باید بکنیم؟ بهش بگیم چه اتفاقی داره میافته؟
    لئو دست هاش رو توی جیب هاش سر داد و باز گفت:
    - مگه نمی خواستیم باهاش حرف بزنیم، یا چی؟ چرا این جوری ایم ما؟
    بلند شد. رفت سمت در و به اون تکیه داد. انگار که دوست داشت الآن اون طرف در حضور داشت!
    - چی می خوایم بهش بگیم؟!
    رز به تندی گفت:
    - بهش بگیم پرمیندر هنوز شبیه یه گاو رفتار می کنه یا بگیم مدرسه هنوز مثل قبل گنده؟
    یه لحظه اون قدر ساکت می شیم که قشنگ می تونیم صدای ماشین ها و ابزاری که کنارمون نفس می کشن رو بشنویم.
    گفتم:
    - موزیک.
    با سر به گوشی رز اشاره کردم:
    - تونیفی [1] رو باز کن. بین پلی لیست هایی که داشت، یکی رو پیدا کن.
    - آره، آهنگ! ایدهء خوبیه.
    رز خودش رو با گوشیش سرگرم می کنه. اپلیکیشنی که همه مون واسه آهنگ های مورد علاقه مون استفاده می کردیم، باز کرد.
    - الان سرچ می کنم... همهء پلی لیست هاش اسم های عجیب غریب داشتن. یادتونه شما چیزی؟
    - «بلا اختتام» یا «تابستان چهل و یک / Sum 41»
    ادامه دادم:
    - قبل از تابستون هم یه آلبوم داشت که خیلی تکرارش می کرد؛ اسمش «FU A-Hole» بود.
    رز سرچ کرد و من منتظر بودم که پخش موسیقی شروع بشه، ولی اون فقط داشت به صفحهء روشن گوشیش نگاه می کرد. گفت:
    - این خیلی عجیبه...
    - چی؟
    - اپلیکیشن خودت رو باز کن. نام کاربریش NaySay01 هست.
    کاری که میگه رو انجام میدم. و می بینم فقط دو تا پلی لیست هست؛ یکیش که مال خود نای بود و جولای / ژوئیه سال قبل درستش کرده بود، یکی دیگه هم تو ماه آگوست درست شده بود. همون اسم ها، همون آهنگ ها، ولی با یه یوزرنیم دیگه!
    قضیه رو حواله می کنم به لئو که شونه بالا انداخته و دست هاش پشت سرش بودن.


    [1] Toonifie; گویا یه اپلیکیشن پخش موزیکه. مثل رادیوجوان ما مثلا...!

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    [HIDE-THANKS]
    یه نفر داره از سیستم نای استفاده می کنه! رز پرسید:
    - پس Darkm00n کدوم خریه؟
    خودش ادامه داد:
    - ببین، اگر نام کاربری نائومی رو سرچ کنیم، Darkm00n سگ اسم همهء آلبوم هاش رو عوض کرده! یعنی چی این؟!
    همه مون سرمون تو موبایل هامون فرو رفته بود؛ هر جوری اگه می خواستیم به نتیجه ای برسیم با همین نگاه کردن به صفحهء گوشی بود.
    - یعنی هیچی. هیچ چیز خاصی نیست.
    لئو سرش رو تکون داد:
    - یعنی حتما کار بچه های اسکل مدرسه ست که نائومی رو از دست رفته می دونن. وگرنه بقیهگ مردم یوزر نایومی رو از کجا باید بدونن، هان؟
    - اگه پیداش کنم، به خدا قسم...
    رز این رو گفت با حرص ضربه ای به گوشیش زد.
    - فقط ترانه رو پخش کنید.
    لئو این رو گفت و چند ثانیه بعد، صدای گیتارها فضا رو پر می کنه. به هر حال، بهتر از صدای ماشین یا سکوت بیش از حد ما بود.
    عجیبه، روی Darkm00n تمرکز کرده بودم. بیشتر آهنگ هاش همون هایی هستن که نای دوستشون داشت. می بینمش. لیست پخش آهنگ های ما هم هست. آهنگ هایی که فقط حدود یازده نفر تو دنیا تو لیست هاشون دارن. آره، انگار حرف لئو درسته. احتمالا کار یکی از بچه های مدرسه ست که طرفدارمون بوده. عجب خری بوده!
    سرم رو از گوشیم بالا آوردم و دیدم رز و لئو خیلی تو خودشونن؛ رز ایستاده بود کنار پنجره، و لئو هم روی یکی از صندلی های بیمارستان نشسته بود و پاهای بلندش خیلی به چشم میومد.
    گوشیم رو می ذارم تو جیبم و به نای نگاه می کنم.
    پنجاه درصد دوستای ما اینترنتی هستن. و من، گاهی فراموش می کنم که قلبهایی هم هستن که بخاطر حضور و فعالیت ما بپتپن.
    می تونم ببینمش. ببینم که بیشتر موهای سیاهش رو کوتاه کردن. کبودی صورتش زیر باند رو به زردی میره و گسترش پیدا میکنه. دیدن چهره‌ش دردناکه. دردناکه... سخته که تصور کنم این جسم، این صورت شکسته شده، همون دختریه که هرروز باهاش حرف می زدم. اون در مورد اتاقی که توش خوابیده چیزی میدونه؟ پشت اون پلکهای بسته داره جه خوابی میبینه؟
    تمرکزم رو روی یه چشمم میذارم. سعی می کنم تصور کنم ببینم از زمانی که آخرین بار دیدمش تا زمانی که گم شد، -هشت هفته قبل، زمانی که تمام آرایش انیمه ایش رو پاک کرده بود و لباس زرد رنگ تابستونی تن داشت که دامنش کوتاه بود و پاهاش پیدا- چه اتفاقی می تونست رخ بده؟ تمام نیروی مغزم رو به کار میگیرم، اما به هیچ نتیجه ای نمیرسم که بشه به نائومی وصلش کرد. دختری که یه روز با خنده و رقـ*ـص و تلق تولوق کفشهاش تو پارک راه میرفت، یا دختری که اینجا، با صورت خونی و کبود روی تخت خوابیده؟
    به نظر میاد که کسی از اسلحه استفاده نکرده باشه، پلیسا که همیشه دروغ میگن. کبودیهای سرش هم شبیه گل فرض میکنن؛ هرچند که خیلیهاشون رو به زرد شدن میرن. و من به چیزی که تو مغز اون می گذره فکر میکنم. تمام تنش رو زیر نگاهم کاوش میکنم. دست راستش، دست چپش.. به خودم اومدم و دیدم دارم نزدیکش میشم. یعنی کسی هم متوجه شده که این کبودیها، این علامتها مثل اثر انگشتن؟ بنفش، بیضی شکل، چنگال یا پنجه مانند هستن؛ انگار که کسی به زور دستش رو کشیده باشه و به قصد شکستن استخونهاش فشرده باشدش!
    فکر اینکه کسی می خواسته بهش آسیبی برسونه، خون رو تو رگهام منجمد می کنه. یه لحظه به خودم لرزیدم.
    نگاهی به پنجره می ندازم. دکتر ویکتوات رو توی راهرو می بینم که کاملا جدی با پرستارها صحبت می کرد. بهش نمیومد آدمی باشه که تو کل زندگیش، شخص مهم و عزیزی رو از دست داده باشه.
    من... منظورم اینه که باید توجه کنن، نه؟ اونا نمیخوان کسی رو که واضحه داره از دست میره، کسی که ممکنه شده واسه یه نفر هم مهم عزیز بوده باشه، درست بررسی کنن که از دست نره؟ و اونها نمیخوان که من برم ازشون راجع به این کبودیها سوال بپرسم؟ می خوان؟ مثل این که من برم بهشون وظایفشون چیه. ولی از طرف دیگه، اونها زمانی نای رو پیدا کردن که تقریبا منجمد شده بود و از اون موقع تا الان هم بی هوشه. نائومی نمی تونسته بهشون بگه که مچ دستش درد می کنه و کبود شده. دلم خواست دستش رو بگیرم، ولی جلوی خودم رو گرفتم.
    این چیزی بود که من و نای داشتیم. ما خیلی به هم نزدیک بودیم. خیلی.
    به خاطر همین بعد از گم شدن نای، پلیس از همهء ما درخواست کرد و پرسید میتونه گوشی و لپ تاپ هامون رو بگرده تا ببینن چیزی دستگیرشون میشه یا نه، من هم بهشون گفتم اگه چیزی میدونستم بهتون گفتم، اما اونها گفتن که بهتره نگاه کنیم، من هم بالاخره بهشون اجازه دادم. واقعا هم تو اون صفحه های الکترونیکی چیزی وجود نداشت که بخواد بهمون بگه نای کجاست، که اگه وجود داشت حتما ما هم میدونستیم.
    پلیس فکر میکرد که من حتما همه چیز رو دربارهء نائومی می دونم، چون طبق تحقیقات محلی ای که انجام دادن، خانواده ش، دوست هاش، حتی مادر خودم، همه میگفتن اگه فقط یه نفر تو دنیا بخواد از جای نای باخبر باشه منم.

    [/HIDE-THANKS]
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    + بخاطر رعایت نکردن اصول نگارشی پست قبل ببخشید. حجم مطالب زیاد بودن و مجبور شدم واسه جا دادنش تو یه داکیومنت کوچیک کنم حروف رو.


    به خاطر این که علایقمون تا حد خیلی زیادی شبیه هم بود. به چیزهایی می خندیدیم که شاید بقیه بهشون پوزخند می زدن. وجود همدیگه رو کامل می کردیم و اون ها فکر می کردن چیزی بین من و نای وجود داره. از اونجا که ما بیشتر آهنگ های آینه آینه رو می نوشتیم، و بیشترشون آهنگ های عاشقانه بودن.
    ولی ما هیچوقت اون اهنگ ها رو برای همدیگه ننوشتیم.
    نای هیچوقت از من نخواست زمانی که دارم کلمات اون ترانه ها رو می نویسم بهش فکر کنم، من هم چنین چیزی نخواستم. فهمیده بودیم که طرف حساب ما برای یه رابطهء عاشقانه، همدیگه نیست! یکی از چیزهایی که در مورد خودمون دوستش داشتم اینه که هیچوقت نیاز به دونستن رازهامون نبود، فقط لازم بود همدیگه رو درک کنیم، همدیگه رو بفهمیم. اگر قرار بود حسی باشه، برای من اون فقط دختری بود که همیشه دورمه و هیچ احتیاجی به بوسیدنش نیست، چون همین طوریش هم همدیگه رو دوست داریم! بـ..وسـ..ـه به درد رابطهء ما نمی خورد.
    حالا هم من اینجام و دلم می خواد که دستش رو بگیرم، اما می ترسم. دلم می خواد باز دستش رو بگیرم و برام هم مهم نیست که دیگران چه فکری می کنن، فقط من و فقط نای می دونستیم که کی هستیم و بین ما هیچ اتفاقی نیافتاده. تو همین لحظه، من هر چند که نمی دونم کی مچش رو گرفته، کی بهش آسیب رسونده. اون الان انگار برای من یه غریبه ست، ولی می دونم واقعا، واقعا دلم براش تنگ شده.
    با احتیاط، در حالی که سعی می کردم هیچ آسیبی بهش نرسونم، انگشت هام رو دور مچش می پیچم. پوستش گرمه. می تونم ضربان ثابت دستش رو در مقابل ضربان دست خودم حس کنم. به رز و لئو نگاه می کنم؛ درگیر گوشی هاشونن. آروم، خیلی خیلی آروم، دستش رو نزدیک دهنم می گیرم، روی پوست گرمش زمزمه می کنم:
    - برگرد نای، خب؟ برگرد.. بهت نیاز دارم..
    و درست تو همین ثانیه می بینمش. اولش فقط یه نگاه اجمالی می ندازم ولی بعدش نه. شبیه یه هلال ماه. نائومی قبلا این رو نداشت. جدیده. خیلی هم پررنگ و خشن!
    - لعنتی.
    با صدای بلندم، توجه لئو و رز به سمتم جلب میشه. رز پرسید:
    - چته؟
    - خال کوبی.
    ادامه دادم:
    - از وقتی رفته، یه خالکوبی داره!
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    + ووییی این قسمت :-/ عجب داستانی شده... ⊙_⊙ این رد هم عجب... چی بگم والله. نظری ندارید شما راجع بهش؟ منظورم اینه که، فکر می کنین حق داره چنین کارهایی انجام بده؟ تا این حد متمرد..؟
    + ترجمه م تگ گرفت جااااانمممم :')


    { فصل هشتم

    این هم رازیه که راجع به تاتو / خالکوبی وجود داره. من سه تا از اون ها دارم و جز خودم هیچکس ازشون خبر نداره. نه رز، نه لئو، و نه حتی نای. من اون موقع ها حدس می زدم هر لحظه ممکنه همه از خالکوبیم خبردار بشن و داد و بیداد کنن، اما این اتفاق نیافتاد؛ چون یکی از دلایل اصلیش این بود که پدر و مادرم، من رو نادیده می گیرن.
    به اون سنی نرسیدم که بخوام به طور قانونی و از روش درستش خالکوبی کنم، به خاطر همین تو خونه انجام دادم؛ با خیش و جوهر و سوزن. یه ویدیوی آموزشی تو یوتیوب دیده بودم، و مو به موش رو تو خونه روی پام اعمال کردم. دردش شبیه درد زاییدن بود! همون قدر گند و مزخرف.
    قرار بود طرح خالکوبیم نماد بی نهایت باشه، ولی بیشتر شبیه شماره هشت کج و کوله ست. حتی نمی دونم واسه چی این کار رو کردم. هیچ دلیلی براش نداشتم، ولی این طور به نظر می رسه که من از درد کشیدن خوشم میاد. روزی که داشتم از درد می مردم انگار که تمام بدنم سیاه و کبود شده باشه، و فکر و خیال حتی یه لحظه امونم نمی داد، دلم خواست یه درد دیگه رو، دردی سنگین تر از درد توی سـ*ـینه ام احساس کنم.
    خالکوبی دوم من همون روزی بود که نصف موهای سرم رو تراشیده بودم و علنا گند زده بودم به ریخت و قیافه م. اون روز خودم هم از انجام این کار هیچ ایده ای نداشتم؛ در حقیقت، فکر می کردم اگه خالکوبی کنم جذاب تر به نظر می رسم یا یه همچین چیزی، ولی خب، هیچی تغییر نکرد. حتی زاویهء دید من به این زندگی سگی.
    بعد، یه روز صبح از خواب بیدار شدم و فکر کردم که درسته؟ عادلانه ست؟ بدن من درد کشیده بود، تغییر کرده بود، ولی هیچکس، هیچکس اهمیتی نداد. در صورتی که وقتی موهام رو کوتاه کرده بودم، انگار جنگ جهانی سوم راه افتاده بود. به این فکر کردم که اگر تو زندگی یه چیزی وجود داشته باشه که داشتنش و کنترلش حق خودم باشه، اون انجام دادن کارهاییه که دوستشون دارم.
    وقتی موهام رو کوتاه کرده بودم، به بازتاب تصویرم تو آینه نگاه کردم و احساس کردم... احساس کردم با خودم ملاقات کردم. نمی خواستم برگردم خونه. احتیاج به زمان داشتم. مدت زمانی که برای خودم باشم تا ناراحتی هام رو که می دونستم هیچ وقت تمومی ندارن، کنار بذارم؛ چون مشخصا نمی تونستم فرزند دلخواه یا یه بچهء چهارساله که هیچی نمی فهمه برای پدر و مادرم باشم که حالا شاید در اون صورت من رو کمی تحویل بگیرن! بنابراین جلوی یه مغازهء تاتو ایستادم و به طرح هاشون نگاه کردم. یه مقدار پول از کار کردن تو سوپرمارکت در روزهای شنبه داشتم که کفایت می کرد برای یه طرح خوب و معمولی. و یه دفعه به خودم اومدم و دیدم با این سنم به حتم اونها من رو از مغازه پرت می کنن بیرون.
    شاید جالب باشه، ولی اون ها نه از من توضیحی خواستن نه از مغازه بیرونم انداختن. مرد درشت اندامی با ریش بلند خاکستری نزدیکم شد و کاتالوگ بعد از کاتالوگ بهم نشون داد پر از مدل های تاتو و خالکوبی، و منتظر کنارم ایستاد تا نظرم رو بگم. ولی بین همهء اون طرح های عجیب و خفن، طرح یه کوسه ماهی که از نمادهای قبیله ای تشکیل شده بود چشمم رو گرفت و به ریش خاکستری گفتم:
    - معنیش چیه؟
    گفت:
    - نماد قدرت، محافظت، و مبارزه.
    ادامه داد:
    - واسه افرادی که حاضرن برای آدم هایی که دوستشون دارن هر کاری انجام بدن.
    گفتم:
    - این رو می خوام.
    یه لحظه سرخ شدم از فکر این که تنها جایی که می تونم خالکوبی کنم و دیده نشه، کمرم بود. گفتم:
    - روی کمرم
    اون هم یه نگاه خیلی طولانی بهم انداخت و کاملا مطمئن بودم داشت به این فکر می کرد که این بچه کله پوک رو چه به نماد مبارز و محافظ؟ سر آخر به زور گفت:
    - دردش رو کمر خیلی زیاده.
    گفتم:
    - می تونم تحمل کنم.
    - به هر حال پوست خودته رفیق..!
    و باید اعتراف کنم که دروغ نمی گفت؛ دردش خیلی خیلی خیلی سگی بود. احساس می کردم که یه مسلسل سوزنی دستشونه و کمرم رو سوراخ می کنن! پوستم جیغ می کشید. اعصابم ریخته بود به هم و با هر ضربهء سنجاقشون، کل تنم درد می گرفت. آخرش دیگه وقتی از حرکت ایستاد و سوزن رو کنار برد، از روی میز کنار رفتم و جلوی آینه ایستادم. رنگ های سبز و آبی کوسه زنده به نظر می رسیدن. بلوز خیسم و احساس گرما و درد توی تنم، باعث میشد حس خوبی داشته باشم. کاملا از رنگ و طرح و کار راضی بودم و احساس راحتی می کردم.
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    و این زمانی بود که من می دونستم کارم درسته؛ چون رنگ ها همیشه نشون میدن که راهمون درسته. باید این طور باشه.
    بدون شک درد طاقت فرساش تا روزهای زیادی طول کشید، اما من اهمیتی ندادم. ازش خوشم میومد. دردم رو دوست داشتم، کوسه م رو دوست داشتم. حتی زمانی که نمی تونستم خودم ببینمش، مطمئن بودم که پشت سرم هست و این یعنی هیچکس جز خودم، من رو نمی شناسه. حتی نزدیک ترین افراد زندگیم؛ و من اون تاتو رو دوست داشتم.
    آخرین بارم هم، زیر بازوم بود. درست بعد از این که نای رفته بود و احساسم افتضاح بود، به چیزی احتیاج داشتم که آرومم کنه، که درد نبودن نائومی رو تو سرم نکوبه. درد خالکوبی قبلیم از بین رفته بود و دیگه حسش نمی کردم؛ پس برگشتم عقب و دوباره همون مرد ریش بلند برام تزریق کرد. این بار طرح برخورد یه موج با سنگ، حرکت آب، تغییر، اصلاح، و قدرت بود. من شبیه یه موجم، به این فکر می کردم که:
    «حتی اگر بشکنم هم قوی می مونم.»
    اتفاقا می خواستم یادم بمونه که با نای راجع بهش صحبت کنیم که بنویسیمش، چون فکر می کردم که یه جملهء معرکه ست؛ ولی اون دیگه نبود. اون جایی بود که این اتفاق ها براش افتادن و ما نمی دونستیم کجا و چرا.
    این خالکوبی.
    و همینه که من رو اذیت می کنه.
    نائومی هیچوقت تاتو نداشت. ازشون متنفر بود.
    ما فیلم Tattoo fixers رو با هم نگاه کردیم و همهء کاری که اون انجام می داد، با خونریزی و زخم و خال خالی شدن همراه بود و اینکه چقدر خشونت آمیزه وقتی پوستمون با این کار پیر میشه. اون معتقد بود که این کارها نشونهء عدم داشتن هویته.
    دختری که من می شناختم، روز قبل از گم شدنش با اون پیراهن زرد براق، خالکوبی نداشت. نه اون زمان، نه یک میلیون سال دیگه.
    - وای..
    رز کنارم زانو زد و الگوی عجیب غریب تیره رنگ رو نگاه کرد.
    لئو در حالی که پشت سرمون ایستاده بود، زمزمه کرد:
    - اوه، تف...
    نیم دایره ای بود که نه کوچیک بود، نه بزرگ تر از یه دونه یه پنی. و پر از الگوهای عجیب غریبی که به نظر نمیومد نظم خاصی داشته باشن. منحنی ها، زوایای مختلف، نقاط و خطوط، لایه هایی از جزئیات بی معنی که در نگاه اول بیخود به نظر می رسن؛ ولی فقط تا وقتی که نگاهتون سرسری باشه! اگه واقعا روش تمرکز کنین می تونین چهره، حیوون، گودی ها و سایه ها رو ببینین. با یه چشمک زدن هم، همه شون می پرن و ناپدید میشن.
    گفتم:
    - هر کسی این کار رو کرده مهارت زیادی داشته که تونسته تو کمترین جای ممکن کارش رو با جزئیات زیاد انجام بده. همه چی عالی نشون داده شده با جوهری که مشخصه خونریزی زیادی داشته. مطمئنا این کاری نیست که خودش انجام داده باشه یا با میل خودش براش انجام داده باشن. خیلی حرفه ایه! باید به پلیس خبر بدیم.
    لئو گفت:
    - یه دفعه ای چطور این همه اطلاعات از خالکوبی ها به دست آوردی؟
    با عصبانیت ادامه داد:
    - به درک! چه فرقی می کنه که خودش کرده یا یکی دیگه؟
    - فرقش اینه که زمانی که رفت این کوفتی رو دستش نبود و حالا هست! شاید این علامتشونه، شاید اون ها بتونن پیداشون کنن یا لااقل بفهمن کجا یا کی این براش خالکوبی زدن! اصلا کی براش- -
    به رز نگاه کردم و ادامه دادم:
    - ما باید بهشون خبر بدیم، خب؟
    با حرکت سر موافقتش رو اعلام کرد، لئو هم سرش رو تکون داد.
    رز از لئو پرسید:
    - چرا این قدر راجع بهش واکنش نشون میدی؟
    لئو چشم هاش رو بست.
    - من در موردش واکنش نشون نمیدم، فقط... بعد از اینکه فرار کرد و ما رو ول کرد به من خیلی بد گذشت. نمی خوام اون پلیس ها دورم باشن به خصوص الآن!
    دروغ نمی گفت. زمانی که پلیس متوجه شد لئو و نای هم محله ای هستن، اون قدر گشتن خونه شون رو که دیگه از بی آبرویی جز رفتن گزینه ای نداشتن. خیلی از آدم های خوب هستن که تو اون محله زندگی کنن مثل لئو و مادرش، اما این چیزی نیست که در دهن مردم رو ببنده؛ فکر می کردن فروشندهء مواد مخـ ـدر یا جنایتکار هستن! از طرفی، وقتی متوجه شدن که نائومی با یه پسر دوسته که ازقضا هم محله ای شون هم هست و برادر بزرگ ترش هم کم سابقهء اخلاقی نداشته، روش حساس میشن و رسیدگی و گشتنشون رو جزء اولویت کارشون قرار میدن. بیشتر از همه اون ها رو اذیت کردن. همه مون گوشی و لپ تاپ هامون رو دادیم ولی وسایل لئو رو مدت طولانی تری نگه داشتن. پلیس از همه چیزشون ایراد گرفته بود؛ از سرچ های غیرقانونیشون تو وب گرفته تا ویدیو و چیزهای دیگه که همه زیر سر برادرش بود. لئو خیلی عصبی شد و دعوای بزرگی درست شد، آخر سر هم لئو دیگه مثل قبل به آرون اعتماد نداشت.
    انگار نمی تونستیم لئو رو مجبور کنیم که شرایط بد رو تحمل کنه.
    با تردید زیادی گفتم:
    - من حدس می زنم بهتره پلیس رو درگیر نکنیم.
    - آره.
    رز در حالی که به سمت لئو می رفت ادامه داد:
    - این خودش یه مدرکه، نه؟
    لئو گفت:
    - این خودش کمک بزرگیه.
    ادامه داد:
    - بچه ها خالکوبی نمی کنن، ولی بزرگ تر ها خیلی. این به معنای «هیچی» نیست رز.
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    رز به من نگاه کرد و من شونه ای بالا انداختم. درست می گفت.
    - چیزی که ما می دونیم اینه که این خالکوبی سگی رو دست نائومیه ولی اون ها به این چیزها توجهی نمی کنن. باید بفهمیم خودمون بفهمیم واسه چی این طور شده وگرنه اون ها که عین خیالشون هم نیست.
    - خب فکر کنم بهتره به مکس و جکی خبر بدیم لا اقل. چون اون ها نائومی رو می شناسن و می دونن هیچ وقت چنین کاری نمی کنه.
    رز حالت تدافعی داشت. از این که به نظر مضطرب بیاد، متنفر بود.
    همه مون موافق بودیم باهاش.
    لئو گفت:
    - می خوام نفس بکشم...
    سرش رو تکون داد:
    - این اتاق...
    وقتی از اتاق می رفت بیرون، سرش پائین و دست هاش توی جیب هاش بود.
    ***
    - چطور ما متوجهش نشده بودیم؟
    جکی مچدست دخترش رو گرفته بود و به خالکوبیش نگاه می کرد. مکس ام پشت سرش با اخم بزرگی ایستاده بود. آش کنار پنجره ایستاده بود. پرتوهای نور قرمز خورشید موهاش رو روشن تر نشون می دادن و از چهره ش، هیچ چیزی نمیشد خوند. بهش نگاه کردم و به ایگ فکر کردم که پست اون چشم های سیاه، چه چیزی مخفی شده؟
    جکی به دکتر نگاه کرد:
    - مشخصه که نوئه. پوستش هنوز زیر جوهر چروکه، حتی کمی صورتی هم هست. چطور متوجهش نشده بودید؟
    دکتر ویکتوات، یا دکتر پترسون که روی کارتش نوشته بود گفت:
    - وقتی رسید اینجا فعالیتهای زیادی برای نجاتش انجام شد.
    ادامه داد:
    - این مورد اولویت کار ما نیست. علاوه بر این ما هیچ سندی نداریم که نائومی قبلا تاتو داشته یا نداشته. این تو پرونده ش هم هست.
    به پوشه ای که تو دستش بود، نگاه کرد و جکی رو به دخترش چرخید. جکی به من نگاه کرد:
    - من فکر می کردم نباید لمسش کنم، فکر می کردم اگر حرکتش بدم ممکنه بهش آسیب برسه. من حتی دستش رو نگرفته بودم. اگه رد نبود، ما هیچوقت متوجهش نمی شدیم.
    انگار حرفی می خواست بزنه، حرفی که خودش هم توش تردید داشت؛ ولی من فکر می کنم آمادگی دارم هر حرف عجیبی از هر موضوعی رو دقیقا همین الآن بشنوم. اون اما مردد بود؛ چون دخترش براش غریبه شده بود. یه جسم غریبه.
    - مکس، تو فکر میکنی باید به پلیس خبر بدیم؟ آخه نائومی همیشه آدمهای تاتو دار رو نفرین میکرد. حتی فکر میکرد تمبر هستن. همیشه میگفت. دختر ما اینکار رو نمیکنه...
    - نمیدونم.
    مکس، دستش رو روی شونهء جکی قرار داد:
    - نائومی ای که ما میشناختیم از تاتو خوشش نمیومد؛ اما بچه ها کارهای غیرمنتظرهء زیادی انجام میدن عزیزم. من اونا رو در جریان قرار میدم، خب؟
    جکی با من من گفت:
    - این یعنی...
    چهرهء آشیرا فقط یه کم نگران به نظر میرسید. و من میتونستم بفهمم چی تو سرش میگذره.
    مکس درست میگفت. پدر مادر من هیچی از من نمیدونن. هیچ چیز من براشون مهم نیست. شاید نای دمار از روزگار خودش درآورده باشه، شاید زده بالا و مـسـ*ـت کرده و خالکوبی کرده و خودزنی کرده و حالش از خودش بهم میخوره. کسی چیزی نمیدونه. و شاید بعد از تموم اونها، به نظرش ایدهگ خوبی بوده که خودش رو از پل پرت کنه و بیافته تو رودخونه.
    - کبودیها چی؟
    به دکتر نگاه کردم:
    - کبودیهای دور مچش چی ن؟
    - احتمالا تو آب زخمی شده.
    دکتر پترسون به در اتاق نگاه کرد؛ انگار خیلی علاقه داشت از این اتاق بره بیرون. بهونه می آورد:
    - احتمالا چون یه دفعه ای افتاده تو آب - -
    - اینجا نه..!
    مچ نائومی رو گرفتم و بلند کردم:
    - اینها شبیه انگشتن! انگشتهایی که به قصد شکوندن استخون فشار وارد میکردن!
    مادر نای دو دستش رو جلوی دهنش گرفت و گریه کرد.
    دکتر گفت:
    - من شک دارم که با این کارها به مادر دوستت کمکی بکنی.
    و دست نائومی رو با احتیاط از دستم بیرون کشید.
    - غیر ممکنه بگید بخاطر زخمی شدن تو آب کبود شده؛ وگرنه کل بدن نائومی باید کبود میشد در اون صورت!
    اون وسط اتاق ایستاده بود و می خواست با حرف هاش همه رو قانع کنه:
    - نائومی الآن تو وضعیت حساسیه. ما هنوز چیز زیادی ازش نمیدونیم. مطمئنا زمان زیادی میبره و چیزی که الآن مطرحه اینه که نائومی به آرامش، سکوت و استراحت نیاز داره. پیشنهاد میکنم برید خونه و فردا برگردید؛ شاید اطلاعات بیشتری بدستمون رسید.
    به آش نگاه میکنم که به سمت راستم /جایی که دکتر ایتاده بود/ نگاه میکرد، و چشمهایی که با حرص و خشم بسته شدن. احساسش رو درک میکردم. این آدمها که نای رو نمیشناسن، میخوان زمانی که کار از کار میگذره از همه چی سر در بیارن. اونها از نائومی هیچی نمیدونن؛ نه شیرین زبونیهاش رو، نه سرگرم کننده بودنهاش، نه استعدادهاش؛ اونها نائومی رو هیچوقت ندیدن.
    جکی به پزشک، با صدای آرومی گفت:
    - من میخوام بمونم باهاش.
    دکتر پترسون گفت:

    - البته که شما میتونید بمونید؛ اما اون نمیدونه که شما اینجائین. الان کاملا آرومه. فکر میکنم بهتره خودتون هم استراحتی بکنید. بفرمائید بشینید.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا