[HIDE-THANKS]
رز رو می بینیم که از دور با دو، با اون موهای شلخته و نامرتبش سمتمون میومد.
پرسیدم ازش:
- دوباره به ویسکی بابات پیله کردی؟
پوزخند زد:
- همون بار اول که بهش لب زدم دیگه نتونستم ولش کنم.
با همون پوزخند اعصاب خرد کن ادامه داد:
- به یه چی نیاز داشتم تا آرومم کنه. می دونی، من هنوز هم نمی تونم باور کنم. از وقتی نای گم شد، و من نمی دونستم حالش خوبه یا نه... حالا هم که پیدا شده... اه، جهنمی!
لئو گفت:
- من تمام شب به نائومی فکر می کردم.
ادامه داد:
- به نظر من منطقی نیست که خودش این بلا رو سر خودش آورده باشه، نه؟ ترم آخر رو یادتونه؟ کلا عوض شده بود. لباس های انیمه ای که می پوشید، اخلاق و رفتارهایی که از اون ها تقلید می کرد، انگار... حالش بهتر شده بود. روز قبل از گم شدنش حالش بهتر شده بود. درست میگم؟ من اشتباه نمی کنم دیگه؟
سرم رو تکون دادم:
- نه حق با توئه.
ادامه دادم:
- ترم آخر سال قبل همه چی خوب بود. آهنگ های عالی ای می نوشت حتی بیشتر از مقداری که ما برسیم ضبط کنیم. اون زمان هیچ چیز، هیچ چیز تو دنیا امکان نداشت حالش رو بد کنه که بخواد... می دونی..
- پس...
رز با شک ادامه داد:
-انگار یه اتفاق بد افتاده. زمانی که گم شده بود حتما یه اتفاق گند واسه ش افتاده بود. حتما اون هم همین حس رو داشته. احساس بد تاریکی، که نمی تونست تحملش کنه.
هیچ چی نمی فهمیدیم. رو به نقطه ایستاده بودیم و بیخودی درجا می زدیم. بیخودی درجا می زدیم واسه فهمیدن چیزی که هیچ چیزش مشخص نبود.
- سلام!
صدایی که به شدت شبیه صدای نائومی بود! آشیراست. دوست های لئو رفتن کم کم.
تعجب کردیم؛ واقعا آشیرا داشت با ما صحبت می کرد؟!
[/HIDE-THANKS]
رز رو می بینیم که از دور با دو، با اون موهای شلخته و نامرتبش سمتمون میومد.
پرسیدم ازش:
- دوباره به ویسکی بابات پیله کردی؟
پوزخند زد:
- همون بار اول که بهش لب زدم دیگه نتونستم ولش کنم.
با همون پوزخند اعصاب خرد کن ادامه داد:
- به یه چی نیاز داشتم تا آرومم کنه. می دونی، من هنوز هم نمی تونم باور کنم. از وقتی نای گم شد، و من نمی دونستم حالش خوبه یا نه... حالا هم که پیدا شده... اه، جهنمی!
لئو گفت:
- من تمام شب به نائومی فکر می کردم.
ادامه داد:
- به نظر من منطقی نیست که خودش این بلا رو سر خودش آورده باشه، نه؟ ترم آخر رو یادتونه؟ کلا عوض شده بود. لباس های انیمه ای که می پوشید، اخلاق و رفتارهایی که از اون ها تقلید می کرد، انگار... حالش بهتر شده بود. روز قبل از گم شدنش حالش بهتر شده بود. درست میگم؟ من اشتباه نمی کنم دیگه؟
سرم رو تکون دادم:
- نه حق با توئه.
ادامه دادم:
- ترم آخر سال قبل همه چی خوب بود. آهنگ های عالی ای می نوشت حتی بیشتر از مقداری که ما برسیم ضبط کنیم. اون زمان هیچ چیز، هیچ چیز تو دنیا امکان نداشت حالش رو بد کنه که بخواد... می دونی..
- پس...
رز با شک ادامه داد:
-انگار یه اتفاق بد افتاده. زمانی که گم شده بود حتما یه اتفاق گند واسه ش افتاده بود. حتما اون هم همین حس رو داشته. احساس بد تاریکی، که نمی تونست تحملش کنه.
هیچ چی نمی فهمیدیم. رو به نقطه ایستاده بودیم و بیخودی درجا می زدیم. بیخودی درجا می زدیم واسه فهمیدن چیزی که هیچ چیزش مشخص نبود.
- سلام!
صدایی که به شدت شبیه صدای نائومی بود! آشیراست. دوست های لئو رفتن کم کم.
تعجب کردیم؛ واقعا آشیرا داشت با ما صحبت می کرد؟!
[/HIDE-THANKS]