رها شده ترجمه رمان زوزه | Blue.Jasmine کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Blue.Jasmine
  • بازدیدها 3,476
  • پاسخ ها 55
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Blue.Jasmine

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/20
ارسالی ها
73
امتیاز واکنش
1,154
امتیاز
506
سن
23
- چی شده؟
به سرعت ایستادم و دستانم را به منظور محافظت مقابل سـ*ـینه ام گرفتم. سپس متوجه کیل شدم. گرگینه ای که آن شب مرا تبدیل کرد. زیرپیراهن بدون آستین به تن داشت و به گونه ای راحت رفتار می کرد که گویا اتاق من متعلق به او بود. دستانش را مقابل سـ*ـینه اش قفل کرده بود. پوست برنزه اش مقابل نور خورشید می درخشید. چشمان طلایی تیره اش با نگرانی مرا می نگریست و لبانش عاری از لبخند بود.
- ببخشید که سر زده وارد شدم ولی به فکرم اومد که به کمک احتیاج داشته باشی. شب اول همیشه سخته.
با تعجب نگاهش کردم.
- شب اول؟
ابرویی بالا انداخت و ادامه داد.
- شب اول! اولین تبدیلت!
ناله کنان غلت زده و صورتم را داخل بالشت فرو بردم. آخرین چیزی که نیاز داشتم شواهد بیشتری دلیل بر دیوانه بودنم بود. با سنگین شدن تخت و کج شدن بدنم فهمیدم که کنارم نشسته است. به سمتش برگشته و نگاهش کردم. با محبت و صمیمی بود و دور از باور بود که اینچنین فردی، هیولای داخل قصه ها باشد. با این حال شب قبل مانند این بود که می تواند با دندان های تیز و بلند، پوست خزدار، چشمان زرد روشن و پوزه ای آغشته به خون بدترین کابوس هر کسی باشد. گرچه شب قبل چشم انداز وحشتناکی بود ولی برای نجات من خود را رساند پس باید شکرگزار او باشم.
- متاسفم اسکایلار.
از جای برخاسته و مبهوت و سرگشته به او نگاه کردم.
- دلیلی نداره که متاسف باشی. تو نجاتم دادی.
- بخاطر این متاسفم. بخاطر این که تو رو وارد این زندگی کردم. هنوز خیلی چیزا هست که بهت نگفتم. تا اونجایی که من می دونم تو اولین کسی هستی که همزمان توسط خون آشام و گرگینه گاز گرفته شدی و زنده موندی. ما بهت نیاز داریم.
با تعجب پلک زدم. قبل از این هیچ گاه کسی به من احتیاج نداشت ولی الان کسانی که به سختی آنها را می شناسم نیازمند وجود من هستند.
- چرا بهم نیاز دارین؟
- چون خون آشاما نمی دونن تو گرگینه ای و ما هم خیلی سخت می تونیم تشخیص بدیم که تو یه خون آشامی. اگه با چشای خودم جای گازشون رو نمی دیدم خودمم نمی تونستم تشخیص بدم. تو بوی هیچکدوم از ما ها رو نمیدی.
به سمتم خم شد و گونه ام را بویید. پس از آن شروع به سرفه کردن کرد، گویی بوی غلیظی مشامش را تحـریـ*ک کرده بود.
- به هر حال تو امروز با یکیشون روبرو شدی.
 
  • پیشنهادات
  • Blue.Jasmine

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/20
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    1,154
    امتیاز
    506
    سن
    23
    دغدغه حریم شخصی و فاصله بین ما باعث شد کمی معذب شوم.
    - آره. صداشو از دیشب به خاطر داشتم. با اونایی که دیشب...
    - از شرشون خلاص شدیم نبود؟
    - نه.
    - می دونست گازت گرفتیم؟
    - نه فکر نکنم. منو عزیزم صدا می زد.
    به قطار خیالم اجازه دادم تا به سانحه کلاس برگردد. وقتی از دنیای رویا بیرون آمدم با چشم های طلایی رنگ کیل که لبریز از دلسوزی شده بود مواجه شدم.
    - می دونم خیلی سخته.
    به گونه ای با نگاه آغشته به دادخواهی و عذاب مرا می نگریست که دستم را روی دستش قرار دادم ولی او خودش را کنار کشید.
    - از این به بعد زندگیت عوض میشه. بعد از امشب باید خونه، خانواده و همه چیز رو رها کنی.
    سرش را پایین انداخته بود به همین دلیل نمی توانستم صورتش را از بین موهای کهربایی سیاه رنگش ببینم.
    - باید همه چیزو بهت می گفتم ولی هنوزم اینکارو نکردم.
    خشمم شدت گرفت و ضربه ای کنار سرش فرود آوردم.
    - این نمایش ترحم به خودت رو تمومش کن. خیلی رو مخه و تنفر از خودت هیچ کمکی بهمون نمی کنه.
    سرش را بالا گرفت و درحالیکه با تعجب مرا می نگریست پوزخندی بر لبانش نقش بست که بر عصبانیتم افزود.
    - پس باشه.
    لبخندش کم رنگ شد و لحن صدایش سرد و بی عاطفه گشت.
    - خون آشام ها و گرگینه ها از همون بدو خلقت وجود داشتن طوری که قبل از انسان ها آفریده شدن. خون آشاما با شرارت از خون انسان تغذیه می کردن ولی انسان ها هم گونه کنجکاوی بودن. با این که اونا می تونستن بدذات ترین باشن ولی از طرفی توانایی بهترین بودن رو هم داشتن. در نتیجه ما گرگینه ها به شکل گرگ بینشون مخفی شدیم و در عوض غذا از خیمه هاشون محافظت کردیم. تا این که بعضیا انسانیتشون رو قربانی کردن و برای همیشه گرگ موندن تا گرگینه ها بتونن به زندگی مخفیانشون ادامه بدن.
    - چرا خودتون رو پنهون می کنین؟
    - تبدیل شدن برا یه خون آشام با این که دردناکه ولی فقط جسمشون رو تغییر میده و باعث ایجاد عطش برای خون میشه که فقط قسمتی از اونارو آلوده می کنه. تبدیل شدن باعث میشه قلب، شش ها و بدنشون از کار بیوفته ولی در عوض بینایی شون قوی تر میشه و باعث ترشح هورمونی میشه که انسان ها جذبشون میشن. تا وقتی که آدم بطور کلی سالمه، گاز خون آشام شانس موفقیت بالاتری برا تبدیل کردن فرد داره. برا همین جنگیدن برا ما اینقد سخته چون که گاز ما به اندازه اونا شانس نداره.
     

    Blue.Jasmine

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/20
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    1,154
    امتیاز
    506
    سن
    23
    - اوکی. پس تبدیل خون آشاما و گرگینه ها چه فرقی باهم داره؟
    - همراه گاز یه چیزی وارد خون، استخونا و اندام های انسان میشه. با این حال، این کم و بیش ویروس تا اولین تغییر صبر می کنه. درصد موفقیت گرگینه ها خیلی پایینه چون همه چیز عوض میشه؛ استخونا، اعضای بدن، اندام های داخلی و وضعیت روحی. یادت باشه یه گرگینه نصف انسانه و نصف دیگش گرگه. گرچه بصورت فیزیکی می تونی به حالت اولت برگردی ولی از نظر روحی دیگه هیچوقت به طور کامل انسان نخواهی بود.
    به دلیل سردرگمی زیاد اخمی روی صورتم نشست.
    - صبر کن ببینم! ینی چی آخه؟
    - بعضی بخشا برای همیشه گرگ می مونن و ممکنه عادت های اجباری مثل دویدن، هجوم بردن، خوردن گوشت خام، شکار، به چالش کشیدن بقیه به وقت دعوا رو مکان طبق یه سلسه مراتب خاص و جفت گیری داشته باشی.
    برای لحظه ای ابروهایم را بالا انداختم.
    - جفت گیری؟
    کیل لب هایش را روی هم فشرد. از چشمان طلایی رنگش شیطنت خاصی می بارید، درحالیکه عاجزانه سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد. از روی تخت برخاسته و آهسته شروع به قدم زدن کردم.
    - گوش کن. اصلا امکان نداره من باکرگیم رو از دست بدم. حالا چه گرگ باشم چه انسان! من با کسی جفت نمی شم!
    کیل که تا الان جلوی خنده اش را گرفته بود، خود را رها کرده و وحشیانه تخت را تکان داد طوری که صدای خنده اش از دیوارهای اتاق بازتاب می شد. برای پنهان کردن لبخندم تقلا کردم ولی خنده های متوالی اش مرا به خندیدن تا سر حد مرگ وا داشت. شاید در حال حاضر بزرگترین نگرانی من نبایست پاکی و معصومیتم باشد و شاید خندیدن وقتی که جانم در خطر است کار درستی به نظر نرسد ولی همه این ها گواهی دیوانگی من است.
    ناگهان گشوده شدن درب ورودی طبقه پایین را شنیدم و صدای پای دو نفر که در حال بالا آمدن از پله ها بودند به گوشم خورد. صدای پای بلند متعلق به آدونی بود و دیگری به طور همزمان رایحه خوب و افتضاحی را به همراه داشت. جثه کیل از روی تخت بیرون جسته و مقابل من قرار گرفت. ماهیچه هایش همچون طناب کشیده شده ای سفت شده بودند.
    - کیل؟
    ضربه ای به شانه اش زده و با مالش پشت او سعی در آرام کردنش داشتم. بعد از شنیدن صدای ضربه، در باز شد و تریستان با نگاهی لبریز از ترس و تعجب من و کیل را نگریست. چشمان آبی روشن او به سمتم چرخید.
    - اسکایلار آروم بیا اینجا.
     

    Blue.Jasmine

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/20
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    1,154
    امتیاز
    506
    سن
    23
    نگرانی و محبت در صدایش موج می زد. موهای بلند طلایی رنگ داشت که در حال حاضر آشفته به نظر می رسید و چهره سفید و پوست به رنگ گندم او مرا بیشتر از یک بار به یاد ماه می انداخت. نسبت به من قد بلندتری داشت و قالب بدنش عضلانی بود. تنها موی بلند زیبا، چشمان نافذ ولی غمگین یا نجابت خالص، او را فردی جذاب معرفی نمی کرد. بلکه او شخصی بسیار با صلابت به شمار می رفت که دوران کودکی سختی را به خود دیده بود ولی با این حال خوش قلب ترین و با محبت ترین فردی بود که تا به حال با آن آشنا گشته بودم. کسی را ندیده بودم که کینه ای نسبت به او در دل داشته باشد. او مهربان، دلسوز و به نظر من شکست ناپذیر بود، هر چند که می توانستم زخم های روی قلبش را ببینم. از دوران کودکی با او آشنایی داشتم و با این که بهترین دوست یکدیگر نبوده و حرف های زیادی برای گفتن نداشتیم، همدیگر را بدون رد و بدل شدن سخنی درک می کردیم. او را برای مدت زیادی می شناختم و از مدت ها قبل عاشقش بودم.
    ناگاه همه چیز را به فراموشی سپردم؛ اتفاقات شب قبل، کیل، سرنوشت شومم و این که باید خانه را ترک کنم. تنها چیزی که در ذهن داشتم تریستان بود که دستش را به سمتم دراز کرده بود. برای پنهان کردن اوج شادی ام دلیلی نداشتم. با شادمانی به سمتش شتافته و دستش را به گرمی فشردم. معمولا این کار از من بعید بود ولی تریستان فرق داشت. او یک فرد معمولی نبود. من از دوران ابتدایی شیفته او بودم و اگر فردا روز آخرم در این دنیا بود بدون ذره ای پشیمانی دار فانی را وداع می گفتم. به قدری عاشقش بودم که خود را حاضر به انجام هر کاری برای او می دانستم ولی شک داشتم که او از این قضیه خبری داشته باشد و می خواستم اوضاع همین گونه مخفیانه باقی بماند. ناگهان درد شدیدی در دستم احساس کردم و با اولین نگاه متوجه سفیدی دستم در اثر فشار زیاد شدم. هر چند که تریستان خونسرد به نظر می رسید و هیچ تلاشی برای فشردن دستم در او به چشم نمی خورد.
    - تریستان؟
    به نظر می رسید که در اولین هشدار متوجه نشد ولی بلاخره فشار روی دستم کاهش یافت و دستم را رها کرد درحالیکه همزمان بین کیل و تریستان نگاه های پر از خشم و دشمنی رد و بدل می شد.
    - این اینجا چیکار میکنه؟
    - یه دوسته. من دعوتش کردم.
    متحیر از طرز برخورد تریستان جوابش را دادم. با وجود عصبانیتش تا به حال ندیده بودم خشم خود را برای کسی آشکار کند.
    - آره شرط می بندم خیلی دوست خوبی باشه!
    - چت شده تریستان؟ تو حق نداری تصمیم بگیری با کی بگردم و دوست شم.
    - میدونی اون چیه؟! معلومه که نمی دونی. برا همینه با این بازنده ای.
     

    Blue.Jasmine

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/20
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    1,154
    امتیاز
    506
    سن
    23
    به ناگاه کیل بازویم را گرفت و مرا از تریستان جدا کرد.
    - اسکایلار این یکی از اوناست.
    با تعجب و وحشت نگاهی به کیل انداختم.
    - یکی از کیاست؟
    - اسکایلار در مورد خون آشام ها و گرگینه ها می دونه. اینم می دونه که من یه گرگینم. پس می تونی این بحث مزخرف رو تموم کنی تریستان
    - اسکایلار می دونه؟
    از این که بی اعتنا به حضور من در موردم حرف می زدند جان به لبم رسید.
    - آره می دونم. در مورد خون آشاما و گرگینه هم می دونم. دیشب خون آشاما بهم حمله کردن. برا همین آدونی رو فرستادم خونه تو.
    - بهت حمله کردن؟ پس چرا با آدونی نیومدی؟
    تریستان غرولندکنان سخن می گفت. این رفتاری بود که هیچ گاه از طرف او ندیده بودم.
    - گرگینه ها پیداشون شد و نجاتم دادن ولی همون موقع نمی دونستم که آدمای خوبین یا خطرناکن برا همین موندم که حواسشون رو پرت کنم تا آدونی بتونه فرار کنه.
    کیل مرا پشت جثه بزرگش پنهان کرد و همچون سپری مقابلم ایستاد درحالیکه تریستان با خشم دندان هایش را به همدیگر می سایید.
    - تو چطور در مورد خون آشاما می دونی تریستان؟
    سعی کردم از پشت شانه کیل عکس العمل تریستان را تماشا کنم.
    - چون من یه خون آشامم.
    وجودم از تعجب لبریز گشت. غـ*ـریـ*ــزه و خاطره آن حمله خونین باعث شد پشت کیل پناه بگیرم. اشک از چشمانم جاری شد. خون آشام ها باعث درد و رنجم بودند و نزدیک بود مرا از بین ببرند. او چطور می توانست موجودی همچون آنان باشد؟ چطور می توانستم عاشق این گونه هیولایی بمانم؟ نای نفس کشیدن نداشتم. هر چیزی که در اطرافم به چشم می خورد، دروغی بیش نبود. صدای تریستان حالت پرهیزگونه و بی احساس داشت ولی می توانستم زمزمه تذکر گونه اش را بشنوم.
    - اسکایلار با من بیا. تو به اون تعلق نداری.
    - پس من به کی تعلق دارم تریستان؟ پیشنهاد می کنی با کی برم؟ تو در مورد همه چی بهم دروغ گفتی. تا به حال فکر کردی که راستشو بهم بگی؟ اصلا اسم واقعیت تریستانه؟
    درحالیکه برای پنهان کردن احساسات خود پشت چشمان آبی اش تقلا می کرد، نگاهی به من انداخت. ولی می دانستم واقعیتی که قرار است آشکار شود تهدیدآمیز خواهد بود.
    - من باید واقعیت رو در مورد خودم مخفی می کردم. برام مهم نیست بقیه ازم بترسن ولی تو دیگه نه اسکایلار. خواهش می کنم!
    بخشی از من تلاش می کرد تا او را مورد عفو قرار دهد ولی نمی توانستم به کلی از این قضیه چشم پوشی کنم. دیگر او را نمی شناختم.
    - من تو رو یا هر چی که هستی رو قبول می کردم اگه واقعیت رو بهم می گفتی. من بهت اعتماد کردم در مورد همه چیز. در مورد برادرم آدونی ولی تو بهم دروغ گفتی. برو بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Blue.Jasmine

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/20
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    1,154
    امتیاز
    506
    سن
    23
    تریستان سرش را چرخاند و نگاهش را از من گرفت. من عاشق او بودم. بی قید و بند عاشقش بودم ولی همه آنها دروغی بیش نبود و الان به چه کسی این گونه خیره شده بودم؟ تریستان به آرامی و با سرعت اتاقم را ترک کرد؛ آرام تر و سریع تر از هر انسانی!
    کیل به سمتم برگشت و مرا در آغـ*ـوش خود جای داد. برای مدتی به سـ*ـینه اش تکیه داده بودم و با چشمانی گریان و متعجب، به اتفاقات چند لحظه پیش فکر می کردم. حس آشنا و آرامش بخشی داشت طوری که تصویر آغـ*ـوش مادرم را در ذهنم تداعی کرد. آغـ*ـوش مادر بهتر از هر پتویی مرا آرام می کرد. کاش اینجا بود. او می دانست که چه کاری باید انجام دهد. حتی اگر واقعیت را برایش بازگو نمی کردم باز هم مرا در آغـ*ـوش صمیمی اش می پیچید.
    وقتی به خود آمدم، به آرامی کیل را کنار زده و اشک هایم را پاک کردم.
    - نمی خوام تا امشب ببینمت. لباس و و سایل ضروری دیگه رو جمع می کنم ولی تا اون موقع نمی خوام ببینمت. یه روز باقی مانده رو می خوام انسان باشم.
    از این که کیل لیاقت رفتاری بهتر از این را داشت آگاه بودم ولی او طلب تغییر داشت و برای امروز به حد کافی تغییررا در زندگی ام تجربه کرده بودم.
    - هر چقد می خوای از لحظت استفاده کن ولی سعی کن تا نیمه شب خودت رو به محلی که اولین بار با هم ملاقات کردیم برسونی.
    - باشه. می تونم این کار رو بکنم.
    کیل دستی روی سرم کشید.
    - میدونم که می تونی.
    بی ملاحظه به بیرون از اتاق قدم برداشت. به سمت آینه رفتم تا بازتاب تصویرم را تماشا کنم. نسبت به قبلِ شبِ تبدیل شدن زیباتر به نظر می رسیدم. چشمان درشتم، ریز و زیباتر شده و سیاهی زیرشان از بین رفته بود. پوستم صاف گشته بود و اثری از لکه یا چروک به چشم نمی خورد. هر چند چشمانم از فرط گریه سرخ بود و با این که بهتر از قبل به نظر می رسیدم ولی باز هم احساس بدی داشتم. به همین دلیل حوله را برداشته و راهی حمام شدم. پس از مدتی درحالیکه خود را خشک می کردم، یک تی شرت بزرگتر از سایز خودم و یک جفت شلوار ورزشی به تن کرده و موهایم را مدل گوجه ای بالای سرم بستم. وارد آشپزخانه شده و خود را با آماده کردن شام که شامل گوشت مرغ، لوبیای سبز و سیب زمینی حلقه شده بود مشغول کردم. تمام حواس خود را بر آشپزی متمرکز کرده بودم و وقتی کارم به اتمام رسید خانه را تمیز کرده و میز را چیدم.
     

    Blue.Jasmine

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/20
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    1,154
    امتیاز
    506
    سن
    23
    آدونی از پله ها پایین آمد و بعد از وارد شدن به آشپزخانه روی صندلی نشست.
    - بوی خوبی میاد. چیزی شده اسکایلار؟
    با لبخند ساختگی سعی کردم اوضاع را در دست بگیرم ولی گویا نتیجه خوبی نداشت.
    - نه خوبم.
    - شنیدم داشتی با دوس پسرت دعوا می کردی.
    نوک بینی ام را خاراندم.
    - امروز نه آدونی. باشه؟
    ناگهان پیکر خسته و بی حال پدر مقابل در ورودی ظاهر شد. آدونی ژاکت و کیف را از دستش گرفت و همراه خود به طبقه بالا برد. صندلی را برایش عقب کشیدم و همگی در سکوتی مطلق مشغول لـ*ـذت بردن از شام شدیم. سکوت پایان ناپذیر در طول شام ادامه داشت و گاهی اوقات با گزارش های آدونی از اتفاقات روزمره همراه بود. بعد از شام به همراه آدونی مشغول تمیز کردن میز و شست و شوی ظروف شدیم درحالیکه پدرم جسم خسته اش را از پله ها بالا می کشید.
    - متفاوت به نظر میای البته بجز تماس های اخیر. موهاتو رنگ کردی؟
    - نه.
    اکثر اوقات به ذکاوت و دقت او در ریزبینی می بالیدم ولی اکنون آرزو می کردم که کاش پسر باهوشی نبود.
    - رفتارت عجیب شده.
    - آدونی حتی اگه من برم معنیش این نیست که ترکت کردم. خب؟!
    آدونی با ابروی بالا رفته به گونه ای مرا می نگریست که گویا موجودی پنج سر بودم.
    - داری در مورد چی حرف می زنی؟
    - منظورم اینه که تو بیشتر از هر چیزی تو این دنیا برام ارزشمندی و ازت می خوام که اینو بدونی. . اگه بنظر برسه که من رفتم بدون اینطور نیست. من همیشه مراقبتم حتی اگه نتونی منو ببینی.
    - مثل دیوونه ها حرف زدن رو تموم کن. بیا بریم تلوزیون ببینیم
    با تکان دادن سر جواب مثبتم را اعلام کردم. با بسته پاپ کرنی که آدونی آورد، هر دو روی مبل آرام گرفته و مشغول تماشای تلوزیون شدیم درحالیکه می خندیدیم و تفریح می کردیم. علاوه بر آن همدیگر را دنبال کردیم و چند باری جلوی خود را گرفتم تا آدونی بتواند برنده شود. با گذشت وقت، آدونی را تا اتاقش همراهی کرده و بـ..وسـ..ـه ای بر پیشانی اش کاشتم.
    - دوست دارم اسکایلار.
    لبخند رضایت بر لبانم نشست. بخاطر تاریکی اتاق نمی توانست اشک های جاری شده از چشمانم را ببیند. همه چیز در اطرافم در حال تغییر بود ولی هنوز رابـ ـطه ما تا به امروز دچار تغییر نشده بود.
    - شب بخیر آدونی. منم دوست دارم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا