رها شده ترجمه رمان این قلب من است | ف.شیرشاهی - م.آزادمنش کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
+ مت +
زمان نهار مت در حالیکه داشت شیر می خورد با نگاهش دنبال ماریسا می گشت. او مثل همیشه با بقیه چیلدلیدرها(تشویق کنندگان) بود. یک جای خالی کنار او بود که مت آنجا می نشیند.
تد می پرسد:
_ تو دوست دختـرتو از دست دادی؟
مت می گوید:
_ اون باید زودتر می رفت.
مت یک دقیقه مکث می کند و بعد به ماریسا نزدیک تر می شود:
_ می تونیم صحبت کنیم؟
او می گوید:
_ دارم غذا می خورم.
مت با دوستانش گپ کوچکی می زند و منتظر می ماند تا او غذایش را تمام کند و دوباره به سمتش خم می شود:
_ الان می تونیم؟
ماریسا از جایش می پرد و با هم از سالن غذا خوردی می روند. او می گوید:
_ چی شده؟ چراتنهایی؟ پس کرم کتابت کو؟
مت عصبانی می شود.
_ اینجوری رفتار نکن!
_ چه جوری؟
او به کنار درب نهار خوردی تکیه می دهد.
_ منظورت اینه... از اینکه بهم دروغ گفتی ناراحتی؟
_ من کی بهت دروغ گفتم؟
_ هفت ماه پیش زمانی که بهم گفتی آمادگی قرار گذاشتن رو نداری. من منتظرت بودم و تو الان مثل دیوار دور اون رو گرفتی؟
_ هیچ وقت به تو نگفتم منتظرم بمونی.
_ بهم نگفتی منتظر نمونم.
نه، ولی رفتاری که مت نشان داده بود به اندازه کافی گویا بود که مشخص کند علاقه ای به او ندارد. تنها دلیلی که با ماریسا قرار گذاشته بود بخاطر اریک بود.
مت می پرسد:
_ نمی تونیم فقط دوست باشیم؟
_ دوستا وقتی به هم نیاز دارن سراغ هم نمیرن که البته این منو به سراغ بعدی ام می بره، چی می خوای؟
مت احساس گـ ـناه می کند.
_ متاسفم، ولی تو کسی رو بهتر از هر کس دیگه ای می شناسی.
_ من اونو می شناختم. یک شنبه بعد از اینکه با تو صحبت کردم، بهش زنگ زدم ولی جواب نداد. پیغام گیرش هم پر بود. بازم بهش زنگ زدم، اما اون بهم زنگ نزد. اون انگار روانی شده!
_ آره، ولی می خوام به خونشون زنگ بزنی سعی کنی بهش دسترسی...
_ چرا خودت بهش زنگ نمیزنی؟
_ چون بهم گفتن اینکار رو نکنم.
_ کی گفته؟
_ کَسی... پلیس... و دوباره کَسی!
ماریسا چشم هایش را می چرخاند.
_ داری چی کار می کنی مت!؟
_ می خوام بفهمم چه اتفاقی برای اریک افتاده.
او دوباره چشم هایش را می چرخاند.
_ کی می خوای بپذیری چه اتفاقی افتاده؟
_ اریک خودش رو نکشته!
مت سعی می کند عصبانی نشود. ولی این خیلی درد دارد.
ماریسا می غرد:
_ بسیار خب. بهش زنگ می زنم، ولی بعد از این دست از سر من بر می داری، خب؟
مت سرش را تکان می دهد و خیلی خدا را شکر می کند که لیا را دارد.
ماریسا شماره گرفته و به سمت پائین راهرو می رود. مت هم به دنبالش می رود.
_ سلام ،خانم چمبرز. ماریسا هستم.
او مکث می کند، مت کمی به او نزدیک تر می شود تا صدای مادر کَسی را بشنود.
_ خوبم، متشکرم شما چه طورید؟
ماریسا گوشی را در حالت بلندگو گذاشت.
_ من نمی تونم به کَسی دسترسی پیدا کنم، فکر کنم گوشیش خراب شده.
خانم چمبرز می گوید:
_ احتمالا چون تو مدرسه اس نمی تونه جواب بده، تو از مدرسه فرار کردی خانوم جوان؟
ماریسا به مت نگاه می کند و می گوید:
_ اووم... نه خانم. الان وقت ناهاره!
_ من از کَسی پرسیدم چرا بهمون سر نمیرنی و اون گفت شما باهم تو یک کلاسید. تو باید بیای پیش ما. کَسی هنوزم با مسائل سرو کله میزنه. اگه با دوستش باشه بهتره.
مت احساس گـ ـناه را در چشمان ماریسا می بیند:
_ آره، من باهاش صحبت می کنم.
_ خوبه.
ماریسا تلفن را قطع کرد.
_توام همون برداشتی رو کردی که من کردم؟
مت تائید می کند:
_ اون اینجا زندگی می کنه و مادرش فکر می کنه که مدرسه میاد، ولی هیچ جا نمیشه پیداش کرد!
ماریسا نگران به نظر می رسید.
_ بنظرت معتاد شده؟
_ نمیدونم.
مت نمی دانست اما مصر بود که بفهمد‌.
***
 
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    + لیا +
    روی تخت روی ملحفه کاغذی نشسته و‌نمی توانستم تکان نخورم. بالاخره دکتر استین داخل شد. او جوان و مهربان بود. حتی به من گفت که خودش هم چقدر در اولین معاینه اش ترسیده. او سریع سوالات را شروع می کند:
    _ تنباکو مصرف می کنی؟
    _ نه!
    _ الکـل مصرف می کنی؟
    _ نه!
    _ رابـطه داری؟
    _ نه!
    و بعد کارهایی را که می خواست انجام دهد توضیح داد. بعد لباسم را برای معاینه سیـنه هایم کنار می زند. در مورد جای زخم هشدار می دهم. نمی خواستم یک صدای ناله دیگر بشنوم. یک صدای ناله برایم کافی است.
    او لبخند زد و گفت که "می داند."
    درحالیکه سینـه هایم را معاینه می کند به من یاد می دهد که چه طور آن ها را معاینه کنم. واقعا؟ از الان نیاز داشتم اینکار را انجام دهم!؟ همان طور که صحبت می کرد بدنم را معاینه می کند. این کار دردناک نیست، ولی دلپذیر هم نیست! چشمانم را محکم بسته و خودم را سفت کرده بودم.
    در حین معاینه او به من گفت که دخترانـگی ام از بین رفته است! ناگهان چشمانم باز می شود. سرم را بلند کرده و مستقیم نگاه می کنم و به همه چیز و همه کائنات قسم می خورم که تا به حال رابـطه نداشته ام! او برایم توضیح می دهد که این اتفاق برای دختر هایی نوعی وسایل بهداشتی استفاده می کنند، اتفاق می افتد.
    فکر کنم تا وقتی که او اتاق را ترک نکرد، نفس نکشیدم.
    در حالیکه لباس هایم را می پوشم به جای زخمم نگاه می کنم. انگشتانم را رویش می کشم. محو شده، ولی هنوز به روشنی و محوی دکتر هگز نشده است، اما از قبل روشن تر است.
    وقتی با مامان به سمت ماشین می رفتیم مامان می پرسد:
    _ خب زنده موندی؟
    _ اونقدر که فکر می کردم بد نبود!
    مامان دستش را روی شانه هایم می اندازد:
    _ از دکتر استین خوشت اومد؟
    _آره، اون گفت به همون داروخونه ای که شما می رید زنگ می زنه.
    مامان در حالیکه از پارکینگ خارج می شود می گوید:
    _ چرا بعد از اینکه تو قرصات رو گرفتی یه چیزی واسه خوردن نخوریم؟ تو به سختی به ناهارت دست زدی.
    _ متاسفم... عصبی بودم، ولی الان هم گرسنه نیستم.
    _چند وقته که اشتهات انقدر کم شده؟
    مادرم با لحن دلسوزانه مادرانه این را می پرسد، که مرا یاد خاطرات درد آور قدیمی می انداخت.
    _ از وقتی که نگرانم یه نفر قراره منو معاینه کنه، نگران نباش!
    مامان شروع به خندیدن می کند و سمت داروخانه می رود. وقتی مامان به سمت داروخانه رفت تا دارو ها را بگیرد، منم در اطراف قدم می زنم و به یک کتابخانه کوچک می رسم. به کتاب احتیاج نداشتم. شب قبل، از سایت شش کتاب خریده بودم، اما دلم یک کتاب واقعی می خواست. انگشتانم را روی کتاب ها می کشم و یک کتاب به نظرم جالب می آید. خلاصه پشت کتاب خیلی لطیف است و من فهمیدم که بهش احتیاج دارم، بنابراین پول کتاب را پرداختم. وسط راه خانه بودیم که مادرم بسته دارو ها را روی پایم می گذارد.
    _ بفرمایید. روی همشون دستورالعمل داره، ولی اگه سوالی داری می تونی بپرسی.
    _ ممنونم.
    دارو ها را از داخل بسته بیرون آورده و دستور عمل ها را می خوانم و آن ها را روی صندلی عقب می گذارم. مامان نخودی می خندد، ولی من نخندیدم.
    به او نگاه می کنم.
    _ چرا... چرا برام اونو خریدی؟
    _ چون... اگه تصمیم گرفتی رابـطه ای داشته باشی، به غیر از باردار شدن باید مواظب مسائل دیگه هم باشی، قرصا فقط تا یک ماه از تو مواظبت می کنن.
    نفس بریده می گویم:
    _ فکر می کنی امشب می خوام رابـطه داشته باشم؟
    اول برندی الان مامان!؟
    مامان می گوید:
    _ من فقط می خوام وقتی اتفاق افتاد آمادگی داشته باشی.
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    از شدت ناباوری سرم را تکان می دهم.
    _ می دونم صحبت در مورد رابـطه سخته، ولی اگه احتیاج داری صحبت...
    _ ما در موردش صحبت کردیم، یادته؟
    او تائید می کند:
    _ می دونی مادربزرگت در مورد من یکم جلو جلو فکر می کرد.
    من به او نگاه میکنم، مطمئن نبودم مادربزرگ در مورد این مسئله چه حرف هایی زده است.
    _ اون برای تولد شونزده سالگی ام اونو خرید. فکر می کردم قراره بمیرم!
    مامان به جاده خیره می شود:
    _ بعدا معلوم شد که خیلی خوشحال شدم که اون اینکار رو کرد. وقتی... زمانش رسید من اونا رو داشتم. اونی که اون پسر توی کیف پولش داشت خیلی قدیمی شده بود و امکان نداشت من اجازه بدم از اونا استفاده کنه!
    دست هایکم را روی هم گذاشته و سعی می کنم یک آهنگ بخوانم و وقتی صحبت مامان تمام شد به او نگاه کردم:
    _ نمی خوام در مورد رابطـتت بشنوم.
    او خندید و بعد کنجکاوی بر من غلبه کرد:
    _ اون پسر؟بابا بود؟
    حالت صورتش قبل از جوابش پاسخگو بود:
    _ نه!
    می پرسم:
    _ چند سالتون بود؟
    _ خیلی جوون بودیم.
    _چند سالتون بود!؟
    _شونزده سال. یه هفته بعد از تولدم. بخاطر همینکه به جلو گیری تو اصرار دارم. من حس کردم مامانم بهم یه فرصت داده و من صبر نکردم!
    ما به خانه نزدیک هستیم و من آرزو می کنم ای کاش نزدیک تر بودیم. تصور می کنم مادرم با یک نفر رابـطه داشته و من نمی توانم به او نگاه کنم خیلی چیز چندش آوری است. از پنجره به بیرون خیره می شوم تا مسائل زندگی مادرم را فراموش کنم. یک موتور سیکلت کنار ما ایستاد. به مسافر ها نگاه می کنم.
    دختری که دست هایش را دور کمر راننده حلقه کرده کَسی است! همان موقع بود که مطمئن شدم اریک می تواند در من احساسات ایجاد کند. انگار می خواستم از پوست خودم خارج بشوم. قطره ای عرق از پشتم چکید. به یاد حرف های مت در مورد مرد موتور سوار می افتم یک مرد با... موهای تیره و تتو! این مرد موهای تیره دارد، اما یک کت چرم پوشیده و نمی توانستم تتو ها را ببینم ولی... ولی...! لعنت... لعنت... لعنت... به احساسات اریک باز گشتم. ناراحتم، عصبانی ام... من حسادت می کنم!
    چراغ قرمز می شود. نمی خواهم مستقیم به آن ها نگاه کنم، ولی می خواستم مطمئن شوم. از گوشه چشمم نگاه میکنم... خودش بود، کسی چمبرز! او پشت قاتل نشسته بود. چراغ سبز می شود. موتور به سمت جنوب خیابان می رود.
    می خوام فریاد برنم و به مامان بگویم دنبال موتور برود، ولی اینکار را نکردم و احساس راحتی می کنم چون احتمالا مامان دلیلش را می پرسد و من نمی توانستم این را برایش توضیح دهم. قلبم تاپ تاپ در سینـه ام می کوبد و من نفس های عمیق می کشم تا خودم را آرام کنم، اما فایده نداشت.
    مامان می پرسد:
    _ حالت خوبه؟
    _ فقط بابت این همه صحبت در مورد این مسائل هیجان زده ام!
    سعی می کنم لبخند بزنم، ولی بی فایده است. مامانم می خندد و من عمیق تر در صندلی ام فرو می روم و سعی می کنم فکر نکنم. اگر کَسی هنوز هم با شخصی که اریک را کشته می گردد، پس شاید مت درست بگوید و کَسی خیلی هم قربانی نباشد.
    می خواستم به مت زنگ بزنم، اما با وجود مامان نمی شود. تصمیم می گیرم به او پیام بدهم. گوشی ام را در آورده و تایپ می کنم:
    "همین الان کَسی رو روی موتور دیدم! "
    به نوشته ام نگاه می کنم و تصور می کنم که او چه کار می کند. او مدرسه را ترک کرده و سعی می کند آن ها را پیدا کند.
    مت می گفت کاری با این مرد ندارد، ولی من می دانم او چه قدر عصبانی است. می دانم عصبانیت انسان ها را وادار به کارهای احمقانه می کند و اگر این مرد موتور سوار... مو مشکی و تتو دار، مت را می دید و اگر او اریک را کشته باشد، او به مت هم شلیک می کرد و همان موقع با تجسم این مسائل... فهمیدم که چکار باید بکنم!
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    * فصل بیست و هفتم *
    + لیا +
    بیست دقیقه بعد ماشینم را پارک کرده و شروع به بازی کردن با گوشواره ام کردم، چون خیلی عصبی بودم. من دقیقا جلوی خانه ی کَسی پارک کرده بودم. حتی به خانه ی آن ها نگاه هم نکردم، ولی شنیدم که حصار مخصوص گربه ی آن ها تکان خورد. نادیده اش گرفتم، جریان خون در گوش هایم صدا میداد، سعی کردم مرتب نفس بکشم. اگر موتور سوار اینجا باشد، مرا نمی شناسد. هیچ دلیلی نداشت که کَسی فکر کند من دنبال یک مرد موتورسوار تتو دار هستم.
    از ماشین پیاده شده و به سمت خانه ی سمت چپ می روم. در زدم، صدای تلویزیون می آمد و بعد صدای پا... شنیدم که قفل درب باز شد. ترس به سمت معده ام پیش می رفت. میخواستم بالا بیاورم. نفس عمیقی می کشم. اوه، لعنت! یک ثانیه ی دیگر... احتمالا رو در روی قاتل قرار می گیرم و این خوب نیست! درب باز شد. یک زن آنجا بود، بلوند و تقریبا چهل ساله.
    _ بله؟
    _ من... من دنبال پسرتون میگردم.
    او می پرسد:
    _ منظورتون پسر خونده ی منه؟
    مکث می کنم.
    _ موتورسیکلت سوار میشه؟
    او چشم هایش را می چرخاند.
    _ جیدن اینجا نیست. اون هفت ماه پیش فرار کرد، همینجوری غیبش زد. پدرش از نگرانی مریض شد.
    تقریبا همان زمانی که اریک مرد!
    _ من خیلی ناراحت نشدم، تا وقتی که فهمیدم شوهرم تو پرداخت اجاره آپارتمان کمکش میکنه.
    می پرسم:
    _ آپارتمان؟
    او یک قدم عقب می رود و از بالا به پایین براندازم می کند.
    می گوید:
    _ خدایا! بهم نگو که حامله ای!
    _ نه! قول میدم، من...
    من به دروغ احتیاج داشتم، یک دروغ سریع می خواستم.
    _ ما یه مدت با هم بیرون می رفتیم و گواهینامه رانندگی ام دست اونه. فراموش کردم ازش بگیرم.
    بخاطر جوابم به خودم افتخار میکنم.
    _ خب... من نمیدونم اون تو کدوم آپارتمانه، ولی تو خیابون پینه. اما میتونم اینو بهت بگم...
    و دست هایش را روی کمرش می گذارد.
    _ به نفعته یه گواهینامه ی دیگه بگیری. جیدن دردسره. میدونم به عنوان یه پسر بد جذابه، اما اون با وجود اینکه بیست و یک سالشه، همین الان یه سالو تو زندون گذرونده. یعنی واقعا دلت میخواد با همچین آدمی بگردی!؟
    سرم را تکان می دهم.
    او با حالتی نامطمئن نگاهم می کند.
    _ آه، لعنت! من شمارتو میگیرم و از همسرم میخوام که به اون بده، ولی بخاطر خدا این حاملگی رو تموم کن و فکر نکن من یا پدرش این رو تقبل میکنیم!
    او چرخید و از روی میز یک خودکار برداشت.
    _ شمارت؟
    _ نه، من... من برای یه گواهینامه ی جدید اقدام میکنم!
    _ دختر باهوش!
    و درب را روی صورتم بست! سریع به سمت ماشینم می روم. دست هایم می لرزید، زانوهایم می لرزید، اما لبخند می زدم. من اینکار را کردم، چیزی به دست آوردم که به درد مت می خورد. جیدن سایقه ی زندان دارد. کاراگاه باید احمق باشد اگر سابقه ی او را چک نکند.
    از خیابان رد شدم که گربه ای که دیده بودم از خانه ی کَسی بیرون و به سمت من آمد. او دور پاهایم چرخید.
    _ نه، از خیابون برو کنار!
    ادامه دادم:
    _ برو!
    درحالیکه از خودم دورش می کردم، او را عقب زدم. او می توانست مرا بکشد! او را از بدن خودم دور کرده و به سمت حیاط خانه ی کَسی راهنمایی کردم، بعد چرخیدم تا به سمت ماشینم بروم و... یخ زدم!
    یک ماشین پلیس جلوی خانه ایستاد! لعنت... لعنت... لعنتی!
    ولی من کار اشتباهی نکرده بودم! به سمت ماشینم رفته و پشت فرمان می نشینم. او به سمت ماشینم می آید. به حق جهنم! الان دستگیر می شوم!
    به خودم می گویم که کار اشتباهی نکردک پس نباید بترسم! پس چرا می ترسیدم!؟ البته بخاطر هشدار کاراگاه که به مت گفته بود از آنجا دور باشد، اما من مت نبودم. شیشه ام را پایین دادم.
    _ من افسر یِتس هستم، میشه بهم بگید اینجا چکار می کنید؟
    قسم می خورم قلبم... قلب اریک... انقدر محکم میزد که احتمالا افسر صدایش را می شنید!
    می گویم:
    _ من دنبال جیدن بودم!
    _ جیدن سوپرانو؟
    _ بله آقا.
    و همان موقع متوجه شدم به یک پلیس گفتم که دنبال یم مجرم سابقه دار هستم!
    او می گوید:
    _ میتونم گواهینامتو ببینم؟
    با دستانی لرزان مدارکم را از کیفم بیرون می کشم.
    او با صدایی بلند اسمم را میخواند.
    _ لیا مک مکنزی... تو هفته گذشته هم اینجا بودی. من تو رو دیدم!
    قلبم یک ثانیه ایستاد و دوباره شروع به زدن کرد.
    _ بله آقا.
    _ پس چرا درمورد علت اومدنت به اینجا دروغ گفتی؟
    _ من دروغ نگفتم!
    خودم را برای یک دروغ بزرگتر آماده کردم.

    _ هفته ی گذشته میخواستم کَسی رو ببینم چون فکر کردم شاید اون بدونه جیدن کجاست.
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    چشم های تیره اش تنگ می شود، حرفم را باور نکرده بود.
    _ ببین... یه نفر دختر خانم چمبرز رو تعقیب میکنه. تمام مدت... حتی شبا بهش زنگ میزنه. اون ناراحته، نمیتونه بخوابه، این موضوع عذابش میده. این باید متوقف بشه، توام قسمتی از این دردسری؟
    _ نه، نیستم.
    من فقط دو بار به او زنگ زده بودم و دیروقت نبود. لعنت، لعنت، لعنتی... من میخواستم به مت کمک کنم، اما انگار او را به دردسر بزرگ تری انداخته بودم.
    _ بهم دروغ نگو، جیدن دیگه اینجا زندگی نمیکنه.
    _ من... میدونم. همین الان که با مادرخونده اش حرف زدم این موضوع رو بهمیدم.
    _ تو باهاش صحبت کردی؟
    و لبخند زد.
    سرم را تکان می دهم، متوجه شدم که او موقع ترک حیاط خانه کَسی مرا دیده است.
    می گویم:
    _ اون گربه دنبالم اومد، من فقط قبل از اینکه تو خیابون کشته بشه اونو به خونه فرستادم.
    _ اگه همین الان با خانم سوپرانو حرف بزنم، اون بهم میگه که با تو حرف زده؟
    _ بله آقا.
    _ همین جا بمون.
    او به من نگاه کرد و گواهینامه ام را داخل جیبش گذاشت. او خم شد و سوئیچ مرا برداشت، خودم را به صندلی می چسبانم تا بازویش سینـه ام را لمس نکند. آن ها امروز لمس شده بودند و یکبار کافی بود!
    او می گوید:
    _ من اینا رو نگه میدارم.
    و با سوئیچ و گواهینامه ام به سمت خانه می رود. گیر افتاده بودم. او گواهینامه ام را به مادرخوانده نشان می دهد و او هم می گوید که من گفتم آن را از دست دادم. یعنی این هم یک نوع دروغ به مامور قانون حساب می شود؟ من به پلیس دروغ نگفتم، فقط...
    حس میکنم ناهارم به سمت گلویم می آید. باید به مامان زنگ می زدم، ولی چه می گفتم؟
    افسر محکم به درب کوبید. همان زن بلوند درب را باز می کند. افسر به ماشین من اشاره می کند و آن ها یک مکالمه ی کوتاه داشتند. او چرخید و آرام به سمتم آمد و به سمت شیشه خم شد.
    _ به نظر میاد تو دروغ نگفتی!
    او طوری با چشم های ایره به من خیره شده بود که عصبی می شوم. احتمالا نگاه یک پلیس این گونه است!
    _ ولی چرا من تو رو باور نمیکنم!؟ نباید یه بار دیگه بهت بگم که اگه تو کَسی چمبرز رو داری اذیت میکنی، این باید متوقف بشه. اون لایق این نیست.
    او گواهینامه ام را بهم می دهد.
    _ میتونم برم؟
    _ نه بدون اینا.
    او کلیدهایم را بالا میگیرد. دستم را دراز میکنم تا آن ها را بگیرم، اما او دستش را عقب می کشد. او یه عوضی بود! او یک بار دیگر کلیدها را عقب کشید، آره... او یک عوضی تمام عیار بود! بالاخره کلیدهایم را می گیرم، ولی دیگر به او نگاه نمی کنم. ماشین را روشن می کنم و منتظر می مانم تا عقب برود تا از روی انگشت هایش رد نشوم. راستش اگر مطمئن نبودم که او دنبالم می آید و بهم شلیک میکند، از روی انشگت هایش رد میشدم!
    ***
    سر ساعت 5:45 دقیقه برای قرار داغمان آماده شدم. به مت پیام داده و بهش گفتم دفترش را بیاورد. چیز دیگری نگفتم، تصمیم داشتم زمانی که سفارش پیتزا دادیم جریان بعد از ظهر را بگویم. الان آرام بودم. وقتی به خانه رسیدم هنوز می لرزیدم، ولی می دانستم چطور خودم را آرام کنم. از کتابخانه ام یک کتاب ترسناک برداشته بودم. وقتی که با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کردم، فهمیده بودم که هیچ چیز مثل کتاب های جنایی مرا آرام نمی کند.
    زمانی که قهرمان داستان توسط جنایتکار در پارکینگ گیرمی افتاد، قاتل او را به خانه اش میبرد یا توسط یک قاتل با چاقو شکار میشد، مغزم به عصب هایم پیغام میداد:
    " ببین... زندگی تو خیلی هم بد نیست. "
    البته که اینطور نبود. می دانستم که اگر مت بفهمد چکار کرده ام عصبی می شود، اما بعدش خوشحال خواهد شد. هـی...! من چیزی که او احتیاج داشت بهش می دادم. حتی بیشتر از چیزی که نیاز داشت. من اسمش را می دانشتم... جیدن سوپرانو. می دانستم که او هنوز کَسی را می بیند. می دانستم که در یک آپارتمان در خیابان پین زندگی می کند. می دانستم که سابقه دارد... و می دانستم مت نباید نزدیک او باشد!
    برق لبم را روی میز آرایش می گذارم. آنجا یک جعبه ی کوچک بود که من وسایلی که مامان خریده را پنهان کرده ام. من به آن ها احتیاج نداشتم، نداشتم، نداشتم! اما مامان مصرانه اصرار داشت که من رابـطه خواهم داشت. برندی فکر می کرد من رابـطه خواهم داشت و من نمی دانستم مت چه فکر می کند. فکر کردم اگر یکی از آن ها را داخل کیفم بگذارم ضرری ندارد.
    چه میشد اگر دوباره همدیگر را ببـوسیم؟ چه میشد اگر این دفعه من نمی خواستم متوقفش کنم؟ چه میشد اگر وسیله ای که دارد تاریخ مصرف گذشته باشد!؟
    جعبه را باز میکنم، من هیچوقت چنبین وسیله ای نداشتم، سریع آن را بر میدارم، انگار که آن را دزده ام! یک جیب مخفی داخل کیفم پیدا میکنم و آن را داخل پنهان میکنم. احساس شجاعت و بی پروایی میکنم. چه میشد اگر کیفم می افتاد و آن از کیفم بیرون می افتاد!؟ مطمئن می شوم که زیپ جیب را بسته ام و به یاد می آورم که مسائل دیگری دارم که باید نگرانشان باشم. چک می کنم که داروهایم را برداشته ام. چطور می توانستم دور از چشم مت، ساعت 9 آن ها را بخورم!؟ البته اگر در سینما باشم می توانم به بهانه ی دستشویی بیرون بروم.
    شاید هم بهتر است بهش بگویم که قرص مصرف میکنم. شاید برایش مهم نباشد که نرمال نیستم و بدنم ممکن است قلب برادرش را پس بزند و اینکه من می میرم و قلب برادرش را با خود می برم! شاید هم خیلی نگران شود.
    صدای زنگ درب بلند می شود. دفترم را داخل کیفم گذاشته و به بیرون می دوم. گوشی ام صدا می دهد، نگاهش می کنم. برندی بود.
    " بهم زنگ بزن. "
    او باید منتظر می ماند. بابا می خواست درب را باز کند . با خودم می گویم او از مت خوشش می آید و دلیلی برای نگرانی نیست، اما خودم به مامان گفته بودم که به بابا بگوید امروز چرا به دکتر رفتیم، ولی الان دیگر مطمئن نبودم که بابا از مت خوشش بیاید!
    داد میزنم:
    _ خودم باز میکنم.
    بابا می گوید:
    _ نخیر، من خودم باز میکنم!
    اوه، لعنت!

    ***
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    + مت +
    لیا بی نظیر، خیلی جذاب و البته عصبی بنظر می رسید! مت هم عصبی بود. آقای مک مکنزی با لحنی پدرانه به او دستور داده بود که درست و به همراه احترام رفتار کند و به صورت غیر مستقیم به او گفته بود که جرئت نداری حتی به رابـطه با دخترم فکر کنی!
    مت محکم گفته بود:
    _ بله آقا!
    اما خیلی دیر شده بود! او از وقتی که لیا را داخل جین و پیراهن تنگش دیده بود، چنین فکری داشت! البته که برای امشب برنامه ریزی نکرده بود. آن ها سوار ماشین شدند. مت به او لبخند زد. از یکشنبه گذشته که کنترلش را در پارک از دست داده بود، او احساس یک سگ شکاری را داشت!
    او یک سگ شکاری نبود! بله... او میخواست با لیا رابـطه داشته باشد. آخر شب ها اگر با رویای اریک دست و پنجه نرم نمی کرد، با لیا تنها چیزی بود که او بهش فکر میکرد، اما او نمیخواست به لیا فشار بیاورد. او اول باید چند مرحله ی اولیه را با لیا طی میکرد، مثل چیزی که اریک می گفت.
    " اگه مراحل اولیه رو با یه دختر درست انجام ندی، مثل توپی میشی که مستقیم تو گل میره یا مستقیم از راه خارج میشه. "
    مت تقریبا لبخند زد، اریک ورزش را برای همه چیز مثال میزد. گاهی اوقات مت در شگفتی می ماند که چطور زندگی اش بدون برادرش می گذرد. او ماشین را روشن کرد.
    لیا گقت:
    _ متاسفم، بابام مثل یه عوضی رفتار کرد.
    _ اون باباته، حمایت کردن از تو وظیفشه.
    مت واقعا نظرش همین بود و به یاد آورد که قضیه سگ شکاری از کجا شروع شد. او به همراه پدرش و اریک در گاراژ کار می کردند. درب باز بود و آن ها روغن ماشین را عوض می کردند. دختر همسایه ی آن ها که به کالج میرفت با یک باز در حیاطشان می چرخید و اریک تکه ی سختی در رابـ ـطه با او پرانده بود! پدرش به اریک پس گردنی زد و گفت خداروشکر که دختر ندارد، چون اصلا نمی تواند به هیچ پسری اعتماد کند و گفته بود " ما سگ هستیم"
    " _ هیچ شکی نیست پسرا، این تو خون ماست. "
    و بعد یک نگاه محکم به آن ها کرد و گفت که:
    " _ سعی کنید یه سگ شکاری نباشید. "
    و پدرش کلی آن ها را نصیحت کرده بود.
    لیا گفت:
    _ لازم نبود انقدر سخت گیری کنه.
    مت گفت:
    _ اون بهت اهمیت میده.
    _ آره، اما تو که یه گرگ گنده ی بد نیستی!
    نه، او نبود، اما هنوز هم یک سگ بود و برای ثابت کردن این قضیه وقتی لیا حواسش نبود، نگاه مت به سمت سـ*ـینه های او چرخید. پیراهنش یقه باز بود، اما لیا یک تاپ تنگ سفید رنگ زیرش پوشیده بود. لیا سرش را بلند کرد و مت با حس گـ ـناه سرش را چرخاند.
    مت در حال رانندگی پرسید:
    _ دهنت چطوره؟
    _ چی!؟
    مت به او نگاه کرد.
    _ دهنت!؟
    لیا طوری به او نگاه کرد که انگار او به زبان چینی صحبت می کند.
    _ تو دندونپزشکی رفتی، درسته!؟
    _ اوه، خوبم!
    او خوب بود و مت تنها کسی نبود که اینطور فکر می کرد. به یاد آورد که چطور دوان به او گیر داده بود. به یاد بوسـه داغی که به او داده بود و یک پیام مخفی " عقب بکش!" که برای آن پسر بود، افتاد.
    _ خب دندون پوسیده ای نداشتی؟
    _ نه. چیزی از درس ریاضی رو از دست دادم؟
    _ ما یه سری از اشکالاتو رفع کردیم، شاید فردا یا شنبه بتونیم با هم کار کنیم.
    مت منتظر بود ببیند او برای آخر هفته اش برنامه ای دارد یا نه. بعد از آنکه هر روز در مدرسه او را می دید، اینکه یک روز کامل او را نبیند به مت حس پوچی می دهد. آخر هفته ی گذشته عین جهنم بود!
    لیا گفت:
    _ این عالی میشه.
    لیا شروع کرد به صحبت کردن درباره ی کتاب ترسناکی که به تازگی خوانده است. مت به حرف های او گوش می داد، اما به یاد آورد که اریک به کَسی خیلی نزدیک شده بود. آیا این حسی بود که اریک به کَسی داشت؟ مت هرگز قبلا متوجه ی این موضوع نشده بود. نه حتی با جیمی اندرسون. آن ها برای شش ماه با یکدیگر قرار می گذاشتند، آن ها سه بار با یکدیگر بودند، ولی وقتی مت تمرین فوتبال و کار در گاراژ را شروع کرد، او گفته بود که احساس تنهایی می کند و می خواهد یک نفر در مدرسه ی خودشان را ببیند. این آزاردهنده بود، اما نه خیلی زیاد و هر احساسی که مت به او داشت خیلی او را درگیر خودش نکرده بود.
    _ اون تونست فرار کنه؟
    مت داشت درمورد کتاب سوال می پرسید.
    لیا گفت:
    _ آره و دهن یارو رو سرویس کرد.
    لیا لبخند زنان این را گفت.
    به رستوران رسیدند، مت ماشین را پارک کرد و به سمت لیا چرخید.
    _ گرسنه ای؟
    _ خیلی زیاد. به سختی ناهار خوردم. دفترتو آوردی؟
    _ آره، ولی...
    مت به سمت او خم شد و او را بوسیـد. مت نمی خواست این تمام شود، اما می دانست نمی تواند خیلی پیش برود.
    وقتی عقب کشید، گفت:
    _ من نمیخوام تموم شبو درمورد... اون موضوع باشه! آره، ما باید صحبت کنیم... یه چیزایی بهت بگم، ولی میخوام امشب واسه خودمونم باشه.
    _ خوبه.
    لبخند لیا در چشم هایش پخش شد و مستقیم به قلب مت رسید.
    _ من خوشم میاد.
    مت گفت:
    _ منم همینطور.
    و دوباره خم شد، سپس پیشانی اش را به پیشانی لیا تکیه داد.
    _ تو بوی توت فرنگی و وانیل میدی.
    لیا گفت:
    _ بوی شامپوئه.
    لیا بینی اش را به گردن او کشید.
    _ توام یه بوی تلخ میدی.
    لیا سرش را بلند کرد. نگاهشان بهم گره خورد. لیا خندید.
    _ احتمالا باید بریم غذا بخوریم، بجای اینکه اینجا بشینیم و همو بو کنیم!
    صدایش بسیار شیرین بود و خودش را عقب نکشید. مت هم عقب نکشید. نگاهشان در هم قفل شده بود. مت خواستن و اشتیاق را حس می کرد و می دانست که او هم حس می کند. لیا بالاخره عقب کشید، اما دستش را روی سیـنه ی مت گذاشت. مت می توانست دست او را پشت لباسش حس کند... دقیقا روی قلبش. عاشق زمانی بود که لیا لمسش می کرد.
    لیا مثل همیشه که عصبی میشد، لبش را گاز گرفت.
    مت پرسید:
    _ چیزی شده؟
    _ من یه چیزی فهمیدم.
    مت شوکه گفت:
    _ درمورد اریک!؟
    لیا تایید کرد.
    _ چی!؟
    لیا گفت:
    _ بیا وقتی که منتظر پیتزا هستیم، حرف بزنیم.
    مت دفترش را برداشت و در کنار لیا به راه افتاد. یک چیزی در لحن صحبت لیا بود که مت حس می کرد از حرف هایش خوشش خواهد آمد! و لیا تنها کاری که می توانست انجام دهد و مت ناراحت میشد، رفتن او به خانه ی کَسی است...!

     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    * فصل بیست هشتم *
    + لیا +
    مت دستم را گرفت. نگاهش میکنم. او ژاکت فوتبالش را پوشیده و زیر آن یک تیشرت سبز تیره که به عضلاتش چسبیده و شلوار جینش صاف و مرتب بود.
    او می پرسد:
    _ چی فهمیدی؟
    _ بیا بشینیم.
    آیا او عصبانی میشد؟
    بوی خوش پیتزا در هوا بود و به ما خوش آمد میگفت. پیشخدمت قرمزپوش ما را به سمت میزی در عقب رستوران راهنمایی کرد.
    مت رو به رویم نشست.
    _ تو اونجا رفتی، آره؟ به خونه ی کَسی رفتی؟
    ابروهای قهوه ایش درهم گره خورده و چشم های قهوه ای رنگش در اثر نگرانی تیره شده بود. سعی کردم در دفاع از خودم بهانه ای جور کنم، اما چیزی به ذهنم نرسید.
    ناگهان گفتم:
    _ تو بینی بامزه ای داری!
    ماتش برد!
    چانه ام را بالا دادم.
    گفتم:
    _ تو اینو گفتی وقتی...
    _ خودم میدونم، ولی...
    _ و تو به هرحال رفتی!
    _ من هیچوقت قول ندادم که نمیرم.
    _ منم قول ندادم!
    من با جسارتی که برایم جدید بود این را گفتم، ولی خوشم آمد... لیا جدید عقب نشینی نمیکرد. شاید درمقابل پلیس خوب نبودم، ولی شاید دفعه ی بعد...
    _ اگه اتفاقی برات میوفتاد، من...
    _ هیچی نشد، تقریبا هیچی!
    او می غرد:
    _ چه اتفاقی افتاد؟
    _ اون پلیسه، نامزد خانم چمبرز... افسر یتس، اون یه سری سوال ازم پرسید.
    _ چجور سوالی؟
    _ خیلی خب اون اول سوال پیچم کرد، ولی درنهایت همه چی خوب پیش رفت.
    مت کف دست هایش را به میز فشرد و کمی بلند شد.
    _ متوجه ی دردسری که توش افتادی هستی؟ اون پلیس به کاراگاه هندرسون زنگ میزنه و اونم به خانوادت زنگ میزنه و...
    با عصبانیت دستی در موهایش می کشد.
    _ بابات دیگه اجازه نمیده منو ببینی!
    می گویم:
    _ آروم باش! اون پلیس به بابام زنگ نمیزنه. اون فکر میکنه من بخاطر جیدن اونجا بودم.
    مت با نگاهی گیج می گوید:
    _ بخاطر کی!؟
    _ جیدن سوپرانو. همون مردی که تو همسایگی کَسی زندگی میکرده. اون دیگه اونجا نیست. به هرحال باباش و مادرخونده اش اونجان. اون یا جابه جا شده یا فرار کرده، دقیقا وقتی که اریک کشته شده و اینو داشته باش... اون سابقه داره!
    چشم هایش گشاد شد.
    _ از کجا میدونی...!؟
    همه چیز را از دیدن موتورسیکلت تا رفتن به خانه ی کَسی به او می گویم و او هم اطلاعاتی که از ماریسا گرفته بود را بهم می دهد.
    می پرسم:
    _ به چه علت کَسی دلش نمیخواد مدرسه بیاد؟ در حدی که به مادرش دروغ گفته!؟
    _ بخاطر من. خودش میدونه بهم دروغ گفته. اون میدونه چه اتفاقی واسه اریک افتاده و می ترسه.
    _ ولی چرا از دوستاش دوری میکنه؟
    مت به صندلی تکیه می دهد و می گوید:
    _ اینو دیگه نمیدونم.
    _ تو گفتی یتس گفته که یه نفر تموم مدت بهش زنگ میزنه، اما این من نیستم. بعد از اینکه هندرسون بهم هشدار داد، دیگه بهش زنگ نزدم. پس کی میتونه باشه!؟
    _ یه شخص دیگه که کَسی ازش مخفی شده! یکی غیر از تو!
    ما هر دو اونجا نشسته و در فکر فرو رفته بودیم. دفتر را در می آورم.
    _ ما یه چیزی رو جا انداختیم. بیا به رویاها برگردیم... تو گفتی دیدی اسلحه به زمین افتاد، بعد درد رو حس کردی. تو منظورت... منظورت این نبود که اسلحه افتاده و تیر ازش در رفته؟
    مت سودا را برداشته و چند قلوپ می خورد. به من نگاه نمیکرد و من آن را دیدم... شک!
    _ نه... من... من درموردش فکر کردم! اما یه رویای دیگه دیدم. وقتی اون افتاد، اون با صورت افتاد. تو نمیتونی اینجوری تو سر خودت شلیک کنی! و به هرحال... به اون تو فاصله ی نزدیک شلیک شده. من گزارش پلیسو خوندم، اینجوری امکان نداره که اسلحه افتاده باشه و تیر ازش در رفته باشه.
    _ ممکنه اریک اسلحه رو نزدیک سرش گرفته باشه و اتفاقی تیر ازش در رفته باشه.
    _ تیر همینجوری در نمیره، این وقت تلف کردنه.
    _ نه دقیقا!
    و با دقت ادامه می دهم:
    _ تو به جواب نیاز داری. من فکر میکنم که اریک سعی داره که اونو بهت بده... به ما! اگه این یه اتفاق بوده...
    او سرش را تکان می دهد.
    _ تو رویایی داشتی که اینجور بنظر برسه؟
    صادقانه می گویم:
    _ نه.
    _ پس چرا همچین فکری می کنی؟
    با دقت جوابم را انتخاب می کنم.
    _ من اینطور فکر نمی کنم، ولی هرچیزی ممکنه.
    مت چشم هایش را می بندد.
    _ ببخشید منظورم این نبود...
    نگاهم می کند.
    _ آرزو میکردم که کاش می تونستم باور کنم. می تونستم از این... عصبانیت رها بشم... شایدم از زندگی عصبانیم.
    دردش را حس می کردم.
    می گویم:
    _ یادمه وقتی مادربزرگم فوت کرد منم عصبانی بودم.
    او تایید کرد و یک ثانیه بعد می گوید:
    _ .لی داره بهتر میشه، فکر نکنم تو این حس غرق بشم. این میاد و میره و... من خیلی وقتا به چیزای دیگه ای فکر میکنم.
    مکثی کرده و لبخند غمگینی می زند.
    _ برای مثال... به تو.
    می گویم:
    _ خوبه... منم به تو فکر میکنم.
    ما به چشم هایی پر از احساس به یکدیگر خیره شدیم. وقتی پیشخدمت سفارشمان را آورد، ما داشتیم دفترها را می خواندیم. بعد از خواندن یک پاراگراف می گویم:
    _ می دونی چی عجیبه؟
    ادامه می دهم:
    _ ما هر دو شنیدیم صدای شلیک اومده... تو دو رویای متفاوت! کاراگاه نگفته که بیشتر از یه گلوله از اسلحه شلیک شده؟
    مت می گوید:
    _ نه، اون گفت فقط یه گلوله شلیک شده. منم متوجه شدم خشاب پر بوده، فقط یه گلوله نداشت.
    _ ممکنه کس دیگه ای شلیک کرده باشه؟ اونا دنبال پوکه ی دیگه گشتن؟
    همان موقع که این سوال را کردم، متوجه شدم این سوال چقدر مت را ناراحت کرده است.
    _ یادم نمیاد اونا دراین مورد چیزی گفته باشن، ولی اونا اریکو درست بیرون از درختا پیدا کردن! طبق رویای هر دومون اریک یه مدت در جال دویدنه! اگه اون شلیک کرده باشه، اون گلوله ها میتونن نزدیک محل پیاده روی حیوانات خونگی افتاده باشن... یا بیرون از اون.
    او به دفترم اشاره می کند.
    _ تو نوشتی که اون با عجله می دویده.
    آرام سوال بعدی ام را می پرسم:
    _ می تونیم اونجا بریم؟ به پارک رودساید؟ یا دلیلی وجود داره که نتونیم بریم؟ من درک میکنم اگه...
    او می گوید:
    _ یه مدت من هر روز اونجا می رفتم.
    _ من فقط یه بار اونجا رفتم، حتی از ماشین پیاده هم نشدم. همون روزی که کَسی رو دیدم. این منو ترسوند، ولی فکر کنم اگه با تو باشم مشکلی پیش نمیاد.
    مت دستم را لمس می کند.
    _ ما می تونیم آخر هفته اینکار رو انجام بدیم.
    پیشخدمت با غذا آمد. مت دستش را عقب می کشد.
    _ ببخشید شلوغ بودیم.
    پیشخدمت خواست پیتزا را روی میز بگذارد، اما پایش به میز پیر کرد و او افتاد. پیتزا دقیقا روی لباس مت افتاد و تیشرت سبز تیره اش پر از پنیر و سس شد!

    ***
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    _ بیا بالا.
    مت وقتی کنار خانه شان می ایستد، می گوید:
    _ مامان خونه نیست. فقط چند ثانیه طول می کشه پیراهنمو عوض کنم.
    به دنبالش داخل می روم. کنجکاو بودم ببینم کجا زندگی می کند. تصورم این بود که یک عالمه کاپ و مدال که برای ورزش های مختلف گرفته است را ببینم. تصورم این بود بخاطر دو فردی که در اینجا زندگی کرده و مورد عشق قرار گرفته اند و الان مرده اند، پس خانه فضای افرده کننده ای داشته باشد... ولی به محض اینکه داخل اتاق نشیمن شدم با کلی رنگ های شاد و مختلف احاطه شدم. زرد، سبزو حتی مقداری قرمز.
    _ واو!
    مت می پرسد:
    _ چی؟
    _ همه چی رنگی رنگیه، دوستش دارم.
    _ آره. منم یجورایی دوستش دارم. بعد از مرگ بابا، خاله ام به مامانم گفت باید لوازم قدیمی رو با لوازمی با رنگای شاد عوض کنه تا روحیه اش عوض بشه.
    می پرسم:
    _ این کمک کرد؟
    می گوید:
    _ نه، مامان تا چند ماه پیش بهتر نشده بود. اونم به کمک خاله ام بود.
    می پرسم:
    _ خالت چکار کرد:
    _ اون با مامانم یه صحبت فلسفی عمیقی داشت! به صورت خلاصه به مامانم گفت که باید خودشو به خاطر من جمع و جور کنه.
    صدای مت ناراحت بود. او را بغـل کرده و می گویم:
    _ خالت درست گفته.
    _ آره.
    او دست هایش را دور مچم حلقه می کند و می گوید:
    _ خیلی خوشحالم که بهتر شده. بهم گفت که میخواد به سرکارش برگرده.
    _ شغلش چی بود؟
    _ مشاور املاک.
    نگاهی به اطراف خانه می اندازم.
    _ خب مدالات کجان؟
    مت با صورتی با نمک جواب می دهد:
    _ کدوم مدالا؟
    _ هرهفته تو هفته نامه مدرسه میخونم که تو یه مدال میبری!
    می خندد و می گوید:
    _ یادمه یه مقاله درمورد اینکه تو کلوب کتاب رو تشکیل دادی خوندم، درواقع میخواستم عضو کلوب بشم اما با یکی از کلاسام تداخل داشت.
    منم می خندم و می پرسم:
    _جدی میگی؟
    _ آره، این دیوونه کننده اس که هر دوی ما تموم این سال ها روی هم کراش داشتیم؟
    _ آره!
    و لبخند می زنم.
    _ خیلی خب، بیا مدالامو نشونت بدم.
    او دستم را می گیرد و ما به سمت پایین پذیرایی و اتاق خواب او می رویم. این را می دانستم چون اتاقش بوی او را میداد. یک بوی تلخ، مردانه و گرم!
    یک سمت دیوار قفسه ای قرار داشت که پر از مدال و کاپ بود.
    _ تو روحش!
    شروع به خواندن اطلاعات روی مدال ها می کنم. مت پشتم قرار می گیرد و دست هایش را دور کمرم حلقه می کند.
    _ تو باید مدالای اریکو ببینی. مال اون خیلی بیشتره.
    عقب می کشد.
    _ نمیخوام بوی پیتزا بگیری!
    خواندن را ادامه می دهم.
    _ بولینگ؟
    می چرخم:
    _ تو...
    کلمات روی لب هایم خشک می زند. پیراهنش را درآورده بود. جوری که عضلات پشتش کشیده شده بودند... او پشتش به من بود و مرا نمی دید، اما من نگاهش می کردم. دهانم همچنان باز بود، دیگر کاملا فراموش کرده بودم که می خواستم چه بگویم. تنها کاری که ازم بر می آمد نگاه کردن به او بود.
    عضلات شکمش خیلی سفت و محکم و سینـه اش خیلی پهن و عضلانی بود. پوستش کاملا به رنگ طلایی بود.
    نفس عمیقی می کشم. نباید نفس نفس می زدم، اما به نفس نفس افتاده بودم.
    لباس کثیفش را داخل سبد لباس چرک ها می اندازد و بعد می چرخد و مچ مرا می گیرد. سریع می چرخم و به مدال ها نگاه می کنم.
    می گوید:
    _ مامانم عاشق بولینگه. ما دوازده ساله بودیم که مامان بهمون یاد داد چجوری بازی کنیم.
    فقط توانستم بگویم:
    _ اوه!
    صدای پایش نزدیک شد و حس میکنم دست هایش را دوباره دورم حلقه می کند. بازوهای قوی اش... اوه...! لعنت!
    می پرسد:
    _ هیچوقت بولینگ رفتی؟
    _ نه تو این سال های اخیر... مادربزرگم بولینگ دوست داشت.
    کاملا متوجه بودم که کلماتم الکی و خالی هستند، چون تمرکزم روی او بود. یکی از دست هایش را بلند کرد و موهایم را به یک سمت ریخت و لب هایش به آهستگی به حرکت درآمد. حسی شیرین بدنم را فرا گرفت.
    من آرزو داشتم... من می خواستم... چرا که نه!؟
    و چرخیدم و دست هایم را روی سینـه اش گذاشتم. روی انگشتانم بلند می شوم و شکارش می کنم!
    نمی دانم چطور شد، اما ناگهان همه چیز تغییر کرد!
    او عقب کشیده و می غرد:
    _ ما باید... متوقفش کنیم.
    نمیخواستم تمامش کنم. نمیخواستم حرف بزنم... من فقط بیشتر می خواستم! اگر تجربه اش نمیکردم، می مردم! الان می خواستمش!





     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    * فصل بیست و نهم *
    × لیا ×
    خودم را دوباره به سمتش سوق می دهم، دوباره و بعد... ناگهان یاد جای زخمم میوفتم و یخ می زنم! مت عقب می کشد، نفس داغش به گونه ام می خورد. خودم را مجبور می کنم که چشم هایم را باز کنم. چشم های مت گشاد شده و پر از علاقه و گرما شده بود.
    می گوید:
    _ متاسفم! من منظوری نداشتم... بخاطر این تو رو اینجا نیاوردم، قسم می خورم!
    _ می دونم!
    پاهایم را ازش دور می کنم.
    می گویم:
    _ من شروع کردم و باید عذرخواهی کنم.
    او رشته ای از موهایم را کنار می زند.
    _ من خیلی بدجور تو رو میخوام، ولی نمیخوام مجبورت کنم.
    با حس ناامیدی می گویم:
    _ می دونم!
    _ نه اینکه اینو نخوام! میخوام.... خیلی هم میخوام و اگه تو آماده باشی...
    می گویم:
    _ یه مقدار زمان میخوام، نه خیلی زیاد.
    می گوید:
    _ خداروشکر!
    و بعد خجالت می کشد. می خندم و او سرخ می شود.
    _ منظورم این نبود...
    می گویم:
    _ مشکلی نیست، منم همین حسو دارم.
    یک لبخند، لبخندی که از عمق وجود انسان می آید و روی لب هایش می نشیند و احساس معذب بودن در چشم هایش محو می شود.
    _ تو زیبایی.
    می گویم:
    _ اخیرا به خودت نگاه کردی؟
    ابروهایش بهم گره می خورد.
    _ من به خودم نمیگم زیبا!
    پوزخند می زنم.
    _ خیلی خب... بهتره بگم جذاب.
    چشم هایش روشن می شود.
    _ فکر میکنی من جذابم؟
    ناگهان حس میکنم داغم.
    _ فکر میکنی چرا یهو روت پریدم؟ چون تو پیراهنتو درآوردی!
    و آرام روی سینـه اش می زنم. او روی پشتش افتاده و می خندد و سرش را به سمتم می چرخاند.
    _ تو روی من پریدی؟
    _ عملا!
    او دوباره مرا می بـوسد.
    _ محض اطلاع میگم... هروقت خواستی خودتو بندازی رو من، من استقبال میکنم.
    _ قبوله.
    و دستم را روی عضلات بازویش می کشم. دستش روی کمرم بالا و پایین می رفت و من عاشق لمس شدن توسط او بودم.
    با آرامش می گویم:
    _ ممنونم.
    _ برای چی؟
    سرم را بلند کرده و به چشم هایش نگاه می کنم.
    _ چون بهم فشار نیاوردی، تو شبیه بقیه ی پسرا نیستی.
    _ منم فکر نمیکنم تو شبیه بقیه ی دخترا باشی، نمیخوام اینو خراب کنم.
    _ منم همینطور.
    ناگهان نگاهم به میز پاتختی اش می افتد. پلک می زنم، مطمئن نبودم درست می بینم.
    _ اون یه رمان عاشقانه اس!؟
    گونه هایش صورتی می شود.
    _ من... این همونی نیست که تو گفتی خوندیش؟
    _ آره، توام خوندیش؟
    _ دنبال یه کتاب بودم که اینو توی کتابخونه پیدا کردم. کنجکاو بودم.
    _ خوندیش؟
    لبخند می زند.
    _ آره.
    _ و خوب بود، آره؟
    _ آره. ازش لـ*ـذت بردم... اوم... مخصوصا از بعضی قسمتاش!
    می خندم.
    _ هی، تو یه کتاب سیصد صفحه ای فقط شیش صفحه اش صحنه داشت.
    پوزخندی می زند.
    _ درواقع نه و نیم صفحه بود و صحنه های خیلی خاطره انگیزی بودن!
    غر می زنم:
    _ خب، میتونی امیدوار باشی!
    او دوباره شروع کرد به خندیدن و نزدیکم آمد. بیشتر وزنش را روی آرنجش انداخته بود.
    _ وقتی خوندنشو تموم کردم، تموم چیزی که میتونستم بهش فکر کنم... من اونو میخواستم! تمومشون رو... من اونا رو با تو میخواستم.
    و دوباره...
    او بـ..وسـ..ـه را تمام کرده و از روی من کنار می رود.
    _ من فکر کنم، باید... اوم... از تخت بیرون بریم!
    هر دو بلند می شویم. او را تماشا می کنم که به سمت کمد می رود تا یک پیراهن پیدا کند. او را هنگام لباس پوشیدن دید می زنم. این در حد وقتی که لباسش را درآورد جذاب نبود، اما من هنوزم در کف بودم!

    ***
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    بدترین صدایی که شنبه صبح می شود شنید، صدای آلارم است که قطعش میکنم! درجه حرارت بدن و فشار خونم را اندازه می گیرم، همه چیز نرمال است. دوباره دراز کشیده و اجازه می دهم احساسات لرزانم مرا در بر بگیرند. به بوسـه ی مت فکر می کنم، به کالج رفتن با یکدیگر فکر می کنم و به سپری کردن این دوره...
    خیلی خسته بودم، ولی باید قرص هایم را می خوردم. سعی می کنم بلند شوم، اما بدنم همکاری نمی کند، نه... بیشتر از خستگی است! احساس ضعف می کنم.
    ناگهان! یادم می آید! یادم می آید قبل از اینکه قلب مصنوعی بگیرم، 24 ساعت و 7 روز هفته همین حال را داشتم! قلبم در حال... مُردن بود! خودم در حال مردن بودم!
    خودم را مجبور به بلند شدن می کنم. آیا حالم خوب است!؟ آیا خواب می دیدم!؟
    روی تخت نشسته و دم و باز دم انجام می دهم. خماری خواب رهایم می کند... شاید فقط خوابالود بودم!؟ بلند می شوم، خم شده و دست هایم را بلند می کنم و همان جا نگهشان میدارم تا به خودم ثابت کنم می توانم... چون زمانی بود که من فقط می توانستم آن ها را فقط 5 ثانیه بالا نگه دارم. شروع به شمردن می کنم... یک، دو، سه...! کار دیگری لازم نبود! اشک روی گونه هایم رها می شود، من خوب هستم! و دوباره حس میکنم خوب نیستم! می ترسم!
    از مردن می ترسم. دست هایم را روی دهانم میگذارم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمی خواهم به عقب برگردم. من در آن موقعیت نیستم؟ خودم را مجبور می کنم تا مرگ را بپذیرم. آیا خیلی سخت است که زندگی کردن را بپذیرم!؟ آیا می توانستم روی زندگی حساب کنم؟ برایش برنامه بریزم؟ و بعد... می دانم مشکل چیست!
    من می ترسم بپذیرم که می توانم بیشتر از چند سال زندگی کنم. من مدتی با یک تاریخ انقضا زندگی کرده ام، اما زندگی با ترس، زندگی نیست... باید تمامش کنم.
    دوباره می نشینم. با خودم منطقی حرف می زنم... من زنده ام! بالاخره بلند می شوم، خسته بودم، اما نه از آن مدل خستگی! این اولین هفته ای بود که به مدرسه برگشته بودم. دیشب، تا نیمه شب بیرون بودم و تا مدت ها بیدار بودم و به بـ..وسـ..ـه ی مت فکر می کنم، اینکه چطور او را لمس کردم و چطور مرا لمس کرده بود و بعد... به یاد خوابی میوفتم که بیدارم کرده بود!
    وقتی فهمیدم چیزی ننوشته ام، یخ می زنم. چشم هایم را میبندم. فلش بکی جلوی چشم هایم می آید... دیدم که اسلحه افتاد و دقیقا بعد از آن صدای شلیک شنیدم. نمی دانستم پلیس چند پوکه پیدا کرده است یا شاید هم اریک هنوز اسلحه را در دست داشت. لعنت...! آیا منم همان رویای مت را دیدم!؟
    خم شده و دفترم را بر میدارم. سعی میکنم به یاد بیارم، ولی متوجه شدم 5 دقیقه از ساعت 9 گذشته و احتمالا مامان پشت میز منتظر است. بلند شده و به سمت آشپزخانه می روم. مامان و بابا پشت میز نشسته بودند و مامان بنظر نگران بود. من کلمات " تو دیر کردی" روی لب هایش می دیدم.
    او آن کلمات را نگفت، اما من آن را از نگاهش می خواندم. او باید دست از نگرانی بابت من بر میداشت، منم همینطور. یک لیوان از کابینت برداشته و به سمت یخچال می روم و برای خودم شیر می ریزم. قرص هایم را بر میدارم و صندلی کنار آن ها را بیرون کشیده و در این حین قرص ها را می خورم. دیشب به بهانه ی دستشویی از سالن سینما بیرون رفته و قرصم را خورده بودم، او ندیده بود، اما باید برایش توضیح می دادم. مامان و بابا بهم نگاه کردند، انگار جریان چیز دیگه ای بود.
    می پرسم:
    _ جریان چیه؟
    مامان می پرسد:
    _ دیشب خوش گذشت؟
    و من جو سنگین و منظور آن ها را متوجه می شوم. اوه، لعنت!
    می گویم:
    _ من رابـطه ای نداشتم!
    بابا درحالیکه قرمز شد، می گوید:
    _ ما که سوالی نپرسیدیم!
    مامان می غرد و من می گویم:
    _ آره، اما شما همش بهش فکر می کنید، اینو تو صورت هر دوتاتون دیدم.
    هیچکدام از آن ها انکار نکردند.
    _ ما فکر نمی کنیم تو آماده باشی، تو هنوز دبیرستانی هستی خانم جوان!
    دهانم باز شده و کلمات بی اراده بیرون می ریزند:
    _ نه اینکه شماها وقتی دبیرستانی بودید پام موندید! و بیشتر اوقاتم فکر می کنید من صدای جیرجیر تختتونو نمی شنوم و بعد مجبور میشم آیپدمو تو گوشم بذارم تا صدایی نیاد!
    وای! مادر مقدس...! یعنی من این حرف ها را زدم!؟
    مامان زیر خنده می زند و بابا هول می شود. از جا می پرم، ظرف صبحانه ام را برداشته و به سمت اتاقم می دوم. وقتی از آشپزخانه خارج می شوم، متوجه می شوم که دارم لبخند می زنم. شاید بخاطر خجالت کشیدن بابا یا شاید هم بخاطر خجالت کشیدن خودم... یا شاید هم به این دلیل که واقعا بهداشتن رابـطه فکر می کردم! نه فقط به آن فکر می کنم، بلکه به بودن با مت فکر می کنم!
    اگرچه این مکالمه خیلی خجالت آور بود، اما به این قضیه یک شکل... واقعی میداد و من احساس نرمان بودن می کردم. یک دختر نرمال که کارهای نرمال می کند. مثل دعوا کردن سر این مسائل با والدین! من داشتم نرمال میشدم و نرمال بودن بع معنی داشتن آینده است... باید برایش برنامه ریزی کنم!
    ***
    چهار ساعت بعد از صحبت با والدینم زنگ درب زده شد! برای باز کردن درب می دوم، مامان و بابا در آشپزخانه بودند که البته یک دید کامل از اتاق نشیمن و درب جلویی داشت. مت سلام سریعی به والدینم می دهد و آن ها برایش سر تکان می دهند. مامان لبخند می زند و بابا نگاه بدی به سمت مت می اندازد. نگران بودم که بابا چیز خجالت آوری به مت بگوید، اگر اینکار را می کرد، من می مُردم!
    از مت می پرسم:
    _ لیدی کجاست؟
    و امیدوارم که جو سنگین از بین برود.
    _ اونو خونه گذاشتم... نمی خواستم یه تصادف دیگه تو خونتون به وجود بیاره!
    او پا به پا می شود. مت عصبی بود و سعی می کرد آن را پنهان کند. منم اندازه ی او عصبی بودم. به مامان نگاه هشدار دهنده ای می اندازم تا بابا را کنترل کند. مامان با ابرو اشاره ای به بابا می کند.
    می گویم:
    _ بذار کتم رو بردارم بعد بریم.
    مت غافلگیر بنظر می رسید، چون ما قرار گذاشته بودیم اول درس بخوانیم، اما سریع تایید کرد و من متوجه شدم که او هم در حد جهنم می خواهد از اینجا در برود. در کمتر از یک دقیقه بیرون بودیم، در حالیکه به سمت ماشین می رفتیم، مت حتی مرا لمس نکرد و هیچ حرفی نزد. سوار ماشین شدیم، می خواستم سر صحبت را باز کنم که او حرکت کرد و وقتی یک بلوک از خانه دور شدیم ماشین را پارک کرده و بعد به سمتم خم شده و مرا می بـوسد، سپس پیشانی اش را به پیشانی ام می چسباند و به چشم هایم نگاه می کند.
    _ دلم برات تنگ شده بود. دیشب خیلی سخت خوابیدم. هروقت می چرخیدم، بوی تو رو از بالش حس می کردم.
    پوزخندی می زنم.
    _ بابت بیدار نگه داشتنت معذرت خواهی نمی کنم، ولی بابت... بابا معذرت میخوام!
    _ اون ازم خوشش نمیاد، درسته؟
    می گویم:
    _ درواقع خوشش میاد...! فقط خیلی حس حمایتگرانه داره. بهش اجازه نده تو رو بترسونه.
    همان موقع که این کلمات را می گویم، متوجه می شوم که چقدر خواهانش هستم و نمی توانستم او را از دست بدهم. خودم هم نمیدانم چطور او جزئی از وجودم شده یا حداقل جزئی از لیا جدید.
    _ هرگز.
    او با یک کلمه به من قول داد و دوباره حرکت می کنیم. من خیلی حس راحتی دارم، وجودم از بودن در کنار او گرم بود؛ بخاطر همین فراموش کردم کجا می رویم. وقتی به پارک رودساید رسیدیم، حس آرامش وجودم به تاریکی رفت! در گوشه ای از آن پارک خاطرات اریک حک شده است! اما الان از بین رفته و بنظر فراموش شده است.
    نفسم می گیرد، احتیاج به هوا داشتم. از ماشین پیاده شده و متوجه می شوم دقیقا کنار جایی که اریک پیدا شده هستیم. مت هیچ حرفی نمی زد... حتی یک کلمه! می دانستم او هم حسش می کند... این حس غم سنگین را...! به سمت میز پیک نیک می رویم، من شخصی بودم که پیشنهاد دادم به اینجا بیاییم... برای پشیمان شدن دیر نبود!؟
    خیلی عجیب است، مثل شناور شدن در یک حباب یا وارد شدن به یک دنیای ممنوعه. این درخت ها را می شناختم. اگرچه نشسته و کاملا ساکن بودم، اما می توانستم حس دویدن و کوبیدن پاهایم روی زمین جنگلی را داشته باشم. من در این مسیر باریک می دویدم. حس ترسی که در وجودم بود را شناختم... این حس در وجودم نبود، بلکه همراهم بود. انگار رد پاهایم را روی زمین می دیدم!
    رد پاهایم...! ولی فقط در خواب هایم، زمانی که من... خودم نبودم! وقتی قلبی که در سیـنه ام می تپید برای من نبود، بلکه متعلق به اریک بود.
    قطره ای عرق از تیره ی پشتم پایین می رود. زبانم بند آمده و انگار این آخرین نفسم بود. ترس در وجودم بود، درست همان جا می دانستم که چطور اریک افتاد. او می دانست که می میرد! مت شروع به راه رفتن کرده و من دستش را می گیرم.
    او ایستاد و نگاهم می کند.
    _ حالت خوبه؟ اگه دوست نداری اینکار رو کنی، می تونیم بریم.
    نه، اجازه نمی دهم ترس برنده شود!
    می گویم:
    _ خوبم، فقط یه یادآوری بود. من... حس میکنم اینجا بودم، ولی تا حالا نبودم!
    _ می دونم.
    درد را در صدایش حس می کنم.
    _ می تونیم بریم.
    با اطمینان می گویم:
    _ نه!
    او یک بوسـه ی "نگران باش!" روی لـب هایم می زند. وقتی عقب می کشد، بهش لبخند می زنم.
    _ حالم خوبه!
    البته که این یک دروغ است!
    ما برای ده دقیقه دست در دست هم راه می رویم. هر دو به اطراف نگاه می کردیم و ساکت بودیم. به خودم می گویم تنها نیستم... مت اینجاست و... همچنین اریک. او را حس می کردم! قطره ای عرق روی پوستم راه می افتد. وقتی یک ردیف از درختان را دیدم، ایستادم!
    حسش کردم...
    من اینجا بودم!
    دقیقا اینجا!


     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا