چقدر نسبت به ظاهرتون اعتماد به نفس دارید؟

  • خیلی زیاد

  • خیلی

  • کم

  • بسیار کم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

1ta.rasoulzadeh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/29
ارسالی ها
530
امتیاز واکنش
4,119
امتیاز
627
محل سکونت
تهران
**********************
مادرم برایم کیک خیس درست کرده بود. وقتی بچه بودم همیشه با هم درستش می کردیم ولی حالا به سختی می توانستم حتی نگاهشان کنم. پدرم یک تکه خورد و من برای نخوردنم بهانه آوردم؛ دارم تلاش میکنم هله هوله نخورم، صبح یک تکه کیک خورده ام، فردا حتما یک تکه با خودم سر کار می برم.
کم کم داشتم به دروغ گفتن عادت می کردم. دیگر بدون اینکه حتی فکر زیادی بکنم از زبانم جاری می شدند. باعث می شد واقعا احساس بدی داشته باشم. مادرم زنی شیرین و پدرم سخت کوش ترین آدم هایی بودند که در این دنیا پیدا می شدند و من داشتم همچین دروغ هایی را به خوردشان می دادم. آنها در تربیت من کم نگذاشتند ولی یک جایی در زندگی ام، راه را اشتباه رفتم و دیگر هیچ وقت نتوانستم برگردم. ولی چرا؟ چرا داشتم از اعتمادشان سو استفاده می کردم؟
شاید من تنها کسی نبودم که صادق نبود. مادرم وقتی که مرا دید و گفت به نظر زیبا می آیم داشت دروغ میگفت، پدرم وقتی که گفت هر روز زیباتر از دیروزم دروغ می گفت. ولی پدر و مادرها وظیفه شان بود درباره ی این چیزها به فرزندشان دروغ بگویند مگر نه؟ میخواستند اعتماد به نفس دخترشان را بالا ببرند. با این حال، من می دانستم که دارند دروغ می گویند؛ من دستشان را خیلی وقت بود که خوانده بودم.
احساس عجیبی داشتم. شکمم داشت پیچ می خورد و احساس حالت تهوع و سردرد داشتم. نمیتوانستم تلویزیون ببینم چون سردردم را بیشتر می کرد. اتاق داشت دور سرم میچرخید. چشمانم را بستم و همانطور برای چند دقیقه بسته نگهشان داشتم. وقتی بازشان کردم همه چیز بهتر بود. همه چیز مرتب و سر جای خودش بود. همه چیز به جز من.
احساس ترسی که ناگهان در قلبم بوجود آمده بود برای مدت ها رهایم نکرد. میخواست مطمئن شود که تا حد ممکن معذب و عصبانی بمانم. چند دقیقه بعد، میز شام را چیدیم. مادرم میخواست بداند من در این مدت چه کارهایی کرده ام. مراقب بود که بحث را سریع به جاستین و تمام شدن رابـ*ـطه مان نکشاند. بهش گفتم که یک مربی ورزشی برای خودم پیدا کرده ام. پدرم مشکوک به نظر می آمد. پرسید که آیا مربی ام مرد است؟ و وقتی جواب مثبت داده بودم پرسید که آیا به نظرم جذاب می آید؟ مادرم با آرنج در پهلوی پدرم زد و او شانه ای بالا انداخت. نمی دانستم چه جوابی بدهم. هری مسلما جذاب بود ولی من احساس خوبی برای قبول کردنش نداشتم. جاستین همین تازگی ها مرا ترک کرده بود. من باید هنوز در حال گریه باشم نه اینکه به چال گونه و چشمان زیبای یک مرد دیگر فکر کنم.
صورت خندان و نفس گیر هری همان لحظه جلوی چشمانم آمد و من خودم را لعنت کردم. پدرم پرسید:
_ پس… این مربیت آدم خوبیه؟
سری تکان دادم و گفتم:
_ اوه آره. هری خیلی آدم خوبیه.
_ بیش از حد خوب؟
برای لحظه ای نگاهش کردم و گفتم:
_ خیلی سخاوتمنده. این کلمه ی بهتریه.
مادرم با لبخند گفت:
_ باید یه روز دعوتش کنیم و ازش برای مراقبت از تو تشکر کنیم!
یادآوری کردم:
_ یه جورایی کارشه. میدونی چی میگم؟
_ اَه! تو فقط غذاتو بخور!
دستانم روی پاهایم مشت شدند. مادرم می دانست که من چقدر اسپاگتی دوست داشتم. پس به خاطر من در این همه زحمت افتاده بود. بوی خیلی خوبی هم داشت ولی وقتی به ظرف روبرویم نگاه می کردم، احساس می کردم شکمم بیشتر و بیشتر باد می کند. این اسپاگتی می توانست مرا مثل یک بادکنک باد کند. نمی توانستم این ریسک را بپذیرم. نه بعد از این موفقیت کوچکی که این ماه داشتم.
هری گفت چقدر؟ چهل پوند؟
این کافی نبود. من هنوز می توانستم ببینم که چطور چربی لباسم را کش می آورد. من هنوز می توانستم سنگینی ام را وقتی بلند می شدم و صدای بلند قدم هایم را وقتی راه می رفتم بشنوم. من باید از دست همه شان رها می شدم. دیگر تحملش را نداشتم. هیچ راهی برای سریع تر وزن کم کردن نبود؟ خیلی دلم میخواست کمی اسپاگتی بخورم و در عین حال میخواستم ظرفم را به سمت دیوار پرت کنم. تمام وجودم پر از تناقض و جنگ با خودم بود. هیچوقت نمی توانستم بفهمم که داشتم جنگ را می بردم یا می باختم. مادرم پرسید:
_ حالت خوبه عزیزم؟
داشت با همان نگاه مخصوصش نگاهم می کرد. همان نگاهی که میگفت میدانم چه چیزی در سرت می گذرد ولی میخواهم خودت بگویی. جواب دادم:
_ نه واقعا.
بهترین راه برای جواب دادن این بود که بگویم حالم بد است ولی درباره ی دلیلش دروغ بگویم. گفتم:
_ میشه بعد از اینکه غذاتونو تموم کردید با هم فیلم ببینیم؟
پدرم با شادی و شوخی گفت:
_ فیلم دیدن با دو تا دخترام؟ انقدر خوبه که نمیتونه واقعیت داشته باشه!
حرفش را قبول داشتم. واقعیت نداشت.

****************************
هری مثل همیشه رفتار نمی کرد. کمتر حرف می زد و هی از گوشه ی چشم نگاهم می کرد. نمی توانستم معنی نگاه هایش را بفهمم. چرا باید می فهمیدم؟ من در همه چیز گند زده بودم. از رابــ*ـطه ام با جاستین و پدر و مادرم بگیر تا هری. به احتمال زیاد آدم هایی که در خیابان از کنارم رد می شدند هم دلیلی برای راز داری از من داشتند. من قابل اعتماد نبودم.
احساس هراس و پارانویایی که از دیروز داشتم بیشتر هم شده بود. مجبور شدم از هری بخواهم که زیر سایه ی درخت ها جایی که کسی نمی توانست ما را ببیند تمرینا کششی را برویم و در حال دویدن، نور آفتاب به طرز عجیبی اذیتم می کرد. درست و حسابی نمی توانستم ورزش کنم و حسابی خسته بودم. و در عین حال هم دستپاچه و غمگین بودم.
وقتی در همان میز پیک نیک همیشگی مان نشستیم، احساس بدم بیشتر شد. می توانستم چشمهایی را که رویم بود حس کنم. همه چیز و همه کس داشت نگاهم می کرد. میتوانستم تمسخر را در نگاهشان حس کنم.
دختر کوچکی که داشت سگش را می گرداند قضاوتم می کرد، مردی که داشت روزنامه می خواند با لبخندی تمسخر آمیز زیرچشمی نگاهم می کرد، دو تا دختر دانشگاهی داشتند بی شک به قیافه ام می خندیدند. حتی نوجوان هایی که با سیگارهای روی لبشان روبروی حوض ایستاده بودند هم داشتند به من متلک می گفتند.
به خودم زحمت ندادم که از هری بپرسم چرا همه اینطور نگاهم می کنند. آخرین دفعه ای که پرسیده بودم گفته بود که کسی دارد نگاهم نمی کند. من حرفش را باور نمی کردم. چطور می توانستم باورش کنم وقتی که نگاه هایشان را روی خودم حس می کردم؟ احساس تنفر از هر طرف به سمتم روانه می شد. مطمئنا هری هم می توانست احساسش کند ولی نمیخواست حرفی بزند. او تصمیم گرفته بود که همه ی آن نگاه ها را نادیده بگیرد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • 1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    ولی این نادیده گرفتن هایش نمی توانست تا ابد ادامه پیدا کند. با این کارش نمی توانست اوضاع را بهتر کند فقط بدترش می کرد. ناگهان بدون اینکه سرم را به سمتش برگردانم پرسیدم:
    _ هریی! تو که تا حالا به من دروغ نگفتی، گفتی؟
    او روی نیمکت دراز کشیده بود. جواب داد:
    _ من تا حالا بهت دروغ نگفتم دلایلا.
    _ خیلی آدمای دیگه ای بهم تا حالا دروغ گفتن.
    _ متاسفانه، دروغ گفتن یه خصلت انسانه.
    _ من دروغ نمیگم. و تو هم گفتی که تا حالا دروغ نگفتی!
    هری از سر جایش بلند شد تا مرا نگاه کند. گفت:
    _ من گفتم تا حالا به تو دروغ نگفتم. نهایت تلاشمو میکنم به هیچ کس دروغ نگم ولی بیا واقع بین باشیم، بعضی حرفا رو میزنی که آدما رو خوشحال کنی ولی همچنان اون حرفا دروغ محسوب میشن.
    اخم کردم و جواب دادم:
    _ آره خب…
    _ مثلا من یادم میاد که جما هر شب به دزیره می گفت که حالش خوبه و دزیره آروم به خواب می رفت ولی بعدش جما مجبور بود برگرده پیش شوهر عوضیش که آزارش میداد. پس با اینکه جما این کارو برای محافظت از دخترش می کرد، بازم داشت دروغ میگفت.
    هری به نظر می آمد که دیگر نمیتواند حرف هایش را کنترل کند. با عصبانیت دستی در موهایش فرو برد و گفت:
    _ یا مثلا تو به من می گفتی که حالت خوبه ولی بعدش با یه کبودی روی صورتت میومدی سر قرار ناهار. مردم دروغ میگن. نمیشه کاریش کرد.
    حرف هایش باعث شد اخم کنم. پرسیدم:
    _ پس… تو راجع به چی دروغ گفتی؟
    _ جدیدا یادم نمیاد دروغی گفته باشم. حداقل به زبونش نیاوردم.
    چشمانش را از من گرفت و به زمین خیره شد. ادامه داد:
    _ چرا یهویی یه همچین سوالی می پرسی؟
    _ راجع به اینکه جدیدا چه دروغی گفتی؟
    _ نه. راجع به اینکه تا حالا بهت دروغ گفتم یا نه.
    _ داشتم راجع به یه چیزی فکر می کردم.
    _ خب… همچین فکرایی نکن.
    خنده ی خشکی کردم و جواب دادم:
    _ نمیتونم فکرمو کنترل کنم.
    ناخودآگاه خودم را بغـ*ـل کردم و به سمت چشم هایی که داشتند نگاهم می کردند خیره شدم. تعدادشان بیشتر هم شده بود. دو پسر و سه دختر روی چمن ها نشسته بودند و داشتند مرا به یکدیگر نشان می دادند. نفسم را با عصبانیت بیرون دادم و از هری پرسیدم:
    _ چطوری متوجهشون نمیشی؟
    هری دوباره بلند شد. اینبار چشمانش گیج بودند.
    _ متوجه چی نمیشم؟
    به سمتش خم شدم و سرم را به سمت گروه دختر و پسر ها تکان دادم و زمزمه کردم:
    _ دارن منو به همدیگه نشون میدن هری. کل امروز همه داشتن نگاهم میکردن و بهم میخندیدن ولی اینا دارن بهم نشونم میدن.
    لب هایش را روی هم فشار داد و تلاش کرد بدون اینکه توجهی جلب کند سرش را به آن سمت بچرخاند. ولی بعد گیجی اش تبدیل به نگرانی شد. او بالاخره آنها را دیده بود. بالاخره قبول می کرد که مردم حالشان از من بهم می خورد. به نظر می آمد که میخواست از سر جایش بلند شود. نمی دانستم که میخواهد با آنها دعوا کند یا نه؟ من دلم دعوا نمی خواست فقط میخواستم مثل یک آدم معمولی با من برخورد شود. از سر جایش بلند نشد. به جایش به سمتم چرخید و صدایش را پایین آورد. با ترس و نگرانی نگاهم می کرد. گفت:
    _ دلایلا… هیچ کسی اونجا نیست.
    نفسم را فرو دادم. باورم نمیشد که فکر می کرد من یک دروغگو هستم. در تیم آنها نبود، بود؟ او همیشه با من خوب برخورد می کرد ولی من قبلا هم به مهربانی هایش اطمینانی نداشتم. باید به خودم اطمینان می داشتم ولی به جایش اجازه دادم گولم بزند. تقریبا فریاد زدم:
    _ همینجائن!
    دیگر هیچ اهمیتی نمی دادم. با انگشت اشاره ام نشانشان دادم. دوباره نگاهشان کردم. یکی از پسر ها از خنده روی زمین دراز کشیده بود.
    _ دلایلا باور کن…
    _ نه! این کارو نکن هری! من دارم میبینمشون! دو تا پسر و سه تا دختر و همشون دارن میخندن و منو نشون میدن و با همدیگه پچ پج میکنن.
    هری هم همراهم بلند شده بود. روی چمن پشتم را به آنها کردم و نشستم. اتفاقی که داشت می افتاد را باور نمی کردم. چشمانشان مثل لیزر پشتم را سوراخ می کرد. هیچ کس هیچ چیزی به آنها نمی گفت. چطور ممکن بود؟ در یک مکان عمومی بودیم و کسی حتی از رفتار آنها اخمی هم بر صورتش نداشت. ولی خب چرا چیزی بگویند وقتی که همه شان رفتار آنها را قبول داشتند؟
    هری روبرویم زانو زد. دوباره به گروه نگاه کرد ولی هنوز هم نگاهش گیج بود. انگار داشت تلاش میکرد بفهمد قضیه از چه قرار است. آیا فکر می کرد رفتارشان دوستانه است؟ چطور وقتی داشتند به من می خندیدند رفتارشان می توانست دوستانه باشد؟ هری زمزمه کرد:
    _ هیچ کس اونجا نیست دلایلا! من تا حالا بهت دروغ نگفتم. یادته؟
    صدای خنده شان حالا دیگر در سرم اکو می شد. چطور وقتی پشتم بهشان بود باز هم می دیدمشان؟ خنده شان هی بلند و بلندتر می شد. من هیچ کاری نکرده بودم که لیاقت این رفتار را داشته باشم یا شاید خودم خبر نداشتم. لبم را گاز گرفتم و پشت سر هم پلک زدم تا گریه ام را کنترل کنم. هری سریع بحث را عوض کرد:
    _ می دونی، من تو رو بیشتر در حال گریه دیدم تا خنده!
    آب دهانم را قورت دادم و با بغض گفتم:
    _ خب؟
    هری روبرویم چهار زانو نشست و گفت:
    _ خب… بهم بگو چیا باعث میشه بخندی؟
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    این دفعه من گیج شده بودم:
    _ من… نمیدونم…
    _ من نمیخوام تورو در حال گریه ببینم دلایلا. بهم بگو چیکار کنم که بخندی؟
    موهایم را پشت گوشم دادم و گفتم:
    _ نمیدونم.
    _ خیله خب، جوک دوست داری؟
    _ جوک هات خنده دارن؟
    _ بعضیاشون!
    لب هایش را تر کرد و من تقریبا از اینکه خودش هم اعتراف کرد که جوک هایش خنده دار نیستند خنده ام گرفت. گفت:
    _ فیلم چی؟ میتونیم بریم یه فیلم کمدی ببینیم!
    _ لازم نیست این کارا رو بکنی! من خوبم.
    هری جوری چپ چپ نگاهم کرد که از دروغ گفتنم پشیمان شدم. گفت:
    _ بیا یه معامله کنیم؛ من می برمت باهم یه فیلم ببینیم و به جاش تو به من قول میدی که دیگه بهم دروغ نگی. من تا حالا بهت دروغ نگفتم پس تو هم باید همین کارو بکنی، مگه نه؟
    دهانم را باز کردم تا بگویم که به او دروغ نگفتم ولی بعد به این نتیجه رسیدم که این خودش یک دروغ بزرگ تر بود! به جایش زمزمه کردم:
    _ باشه. ولی فقط برای اینکه خیلی دلم میخواد برم فیلم ببینم.
    هری با لبخند گفت:
    _ چطوره فردا بریم؟
    با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم:
    _ هنوز بعد از ظهر نشده. میتونیم امروز بریم.
    ادای فکر کردن در آورد و گفت:
    _ آره! ولی اگه امروز بریم فیلم ببینیم، هیچ بهانه ای برای اینکه فردا ببینمت ندارم!
    صورتم داغ شده بودم. سرم را به امید اینکه سرخ شدنم را نبیند برگرداندم. ناگهان، ایده ی اینکه هی مرا گول بزند به نظرم آنقدرها هم بد نمی آمد! با خجالت گفتم:
    _ باشه پس. فردا میریم فیلم ببینیم.
    ********************
    مادرم تخم مرغ و بیکن سرخ شده و شوربا درست کرده بود. میتوانستم بوی غذایش را از توی اتاقم با در بسته هم حس کنم. وقتی وارد آشپزخانه شدم لبخندی بزرگ روی لبش بود و پدرم کنارش ایستاده بود و سرش را تکان می داد. میز را چیده بود و برایم جلوی صندلی ای که همیشه می نشینم ظرف گذاشته بود. سر جایم نشستم ولی دستی به غذا ها نزدم. پرسیدم:
    _ چرا انقدر خوشحالی؟
    شانه ای بالا انداخت ولی لبخندش محو نشد گفت:
    _ هیچی! فقط خیلی وقته که آشپزی نکرده بودم!
    _ واقعا؟ من فکر نکنم بابا تا حالا یه هفته رو بدون مرغ سوخاری معروف تو سر کرده باشه!
    پدرم با شنیدن این حرف از شوق بالا پرید و به مادرم نگاهی التماس آمیز انداخت و گفت:
    _ حالا که حرفش شد چرا امروز درستش نکنی؟
    مادرم دستانش را روی سـ*ـینه اش قفل کرد و گفت:
    _ ما همین پنجشنبه مرغ سوخاری خوردیم!
    پدرم با مظلومیت گفت:
    _ خب دو روز دیگه میشه یه هفته!
    نمیتوانستم خوشحالی ام را از این صحنه پنهان کنم. شنیدن جروبحث شان باعث می شد خنده روی لبم بیاید و دلم گرم شود. با وجود همه ی مشکلاتی که در گذشته برایشان بوجود آمده بود باز هم عاشق هم بودند. عشقشان باعث میشد مشکلات این چند وقته ی خودم را فراموش کنم.
    برای اینکه کسی متوجه چیزی نشود یک تکه بیکن خوردم و کمی تخم مرغ را به زور فرو دادم. با این حال مادرم باز هم فهمید که چیزی درست نیست و مجبور شدم دل پیچه ی چند روز پیشم را بهانه کنم. مادرم قانع نشده بود ولی حرفی نزد و این برای من کافی بود.
    بعد از مدتی حرف زدن و خنده و مسخره بازی و یادی از خاطرات قدیمی کردن، اولش ناخودآگاه فکر کردم حتما هری است. ولی هری نمیدانست خانه ی پدر و مادر من کجاست. به پدر و مادرم نگاه کردم ولی آنها هردو داشتند وانمود می کردند که صدای در را نمی شنوند ولی واضح بود که دارند لبخندشان را مخفی می کنند.
    در حالی که اخم کرده بودم گفتم:
    _ من باز می کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    وقتی در را باز کردم از دیدن برادرم قلبم در دهانم آمد و خودم را در آغوشش پرت کردم و جیغ کشیدم:
    _ نیتان!
    با نهایت قدرت خودم را در آغوشش فشار دادم. برای گریه کردن بیش از حد خوشحال بودم ولی به احتمال زیاد چند دقیقه بعد گریه ام هم می گرفت. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. حتی بیشتر از پدر و مادرم از او فاصله گرفته بودم. با خنده سرم را نوازش کرد و گفت:
    _ یه جوری وانمود نکن انگار که دلت برام تنگ شده!
    به شانه اش زدم و گفتم:
    _ یه لحظه فکر کردم مامان حتما یه خبر خوب شنیده که امروز انقدر خوشحاله ولی فقط تو بودی!
    نیشخندی زد و گفت:
    _ ای بابا! یکی حسودیش شده!
    لبخندم بزرگ تر شد و دوباره بغلش کردم. نیتان در ارتش کار می کرد و همیشه در حال مسافرت بود. آخرین باری که دیده بودمش تولد 15 سالگی ام بود و آن فقط برای دو روز بود. هر چند وقتی برایم نامه می فرستاد و برای فارغ التحصیلی ام برایم یک کارت و کادو فرستاده بود. ولی اینها برای من کافی نبود. هنوز هم دلتنگش بودم. این که روبرویم ایستاده بود و داشت لبخند میزد زیباترین چیزی بود که میتوانستم آرزو کنم.
    بعد از اینکه پدر و مادرم هم به اندازه ی کافی نیتان را در آغـ*ـوش گرفتند و روبوسی کردند، پشت میز نشستیم و مادرم بشقاب نیتان را پر از خوراکی کرد و او هم بدون هیچ تعارفی همه اش را خورد. نمی دانم آخرین دفعه ای که یک غذای درست و حسابی یا خانگی خورده بود کی بود؟ قبل از اینکه حتی بفهمم چه اتفاقی افتاده بشقاب دومش را پر کرده بود.
    حرف زدن با او برایم آسان بود؛ نیتان همیشه داستان هایی برای گفتن داشت و پدر را هم سر شوق می آورد که داستان های خودش را از زمانی که در ارتش بود تعریف کند. آنها هیچوقت داستان های بدشان را تعریف نمی کردند و به جایش با جوک هایی که من و مادرم نمی فهمیدیم سر به سر هم می گذاشتند. پدرم همیشه تاکید می کرد که باید دور و برت را با کسانی که در مبارزه ها پشتت را خالی نمی کنند، پر کنی. نمی دانستم چرا چیز به این واضحی را انقدر تکرار می کند؟
    من زیاد حرفی نزدم و بیشتر نگاهشان می کردم. خودم اینطور می خواستم. شنیدن خنده هایشان، لبخند هایشان، گفت و گو هایشان مرا خوشحال می کرد. احساس می کردم که دوباره یک دختر کوچولو هستم که همراه خانواده اش داشت قبل از مدرسه صبحانه می خورد. ما همیشه خانواده ی خوشحالی بودیم. گاهی با هم دعوایمان می شد ولی هیچوقت چیز جدی ای نبود. صدای نیتان از فکر بیرونم آورد:
    _ هی تو!
    سرم را به سمتش برگرداندم و او روی بینی ام ضربه زد و پرسید:
    _ چرا انقدر ساکتی؟
    _ هیچی! فقط خیلی خوبه که دوباره کنار همیم. دلم براتون تنگ شده بود.
    نیتان لبخند زد و گفت:
    _ ما هم دلمون برات تنگ شده بود بچه جون.
    چشم هایم را ریز کردم و گفتم:
    _ اینکه پنج سال ازم بزرگتری دلیل نمیشه که بچه جون صدام بزنی! من الان بیست و دو سالمه، تشکر!
    _ خدای من! داری بزرگ میشی!
    از زیر میز به او لگد زدم ولی او فقط خندید. خدای من! چقدر شنیدن لبخندش برایم لـ*ـذت بخش بود! داشتم خنده اش را فراموش می کردم و این تنها چیز نبود! داشتم خط لبخند دور چشم مادرم و بالا رفتن ابروهای پدرم را وقتی شوخی می کرد فراموش می کردم. چطور می توانستم تا الان بدون آنها سر کنم؟
    نیتان گازی از بیکن زد و پرسید:
    _ اون یکی بچه چطوره؟
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    _ جاستین یه سال از من بزرگتره!
    شانه ای بالا انداخت و لب هایش را روی هم فشار داد و گفت:
    _ ولی هنوزم مثل یه بچه رفتار می کنه.
    مادرم آهی کشید و گفت:
    _ خیله خب نیتان! بس کن!
    نفس عمیقی کشیدم و در حالی که قاشقم را در دستم می گرداندم گفتم:
    _ راستشو بخوای، از هم جدا شدیم. شنبه که هشتیمین سالگردمون بود.
    نیتان به من زل زد. در چشمانش هزاران احساس را می شد دید. او هیچوقت جاستین را دوست نداشت. همیشه می گفت که جاستین بیش از حد خودخواه است. آن زمان ها وقتی که من و جاستین با هم دعوا می کردیم هیچوقت خشونتی وجود نداشت. ولی گاهی بعد از دعوا به خاطر داد و فریاد هایش برای روزها با هم حرف نمی زدیم. او همیشه عذر خواهی می کرد و کارهایش را جبران می کرد. نیتان همیشه وقتی می شنید که ما دوباره با هم آشتی کردیم عصبانی می شد. او یک دفعه به من گفت که خیلی آدم مطیع و هالویی هستم و بدترین بخش قضیه این بود که من حرفش را رد نکردم.
    آشپزخانه برای چند ثانیه ساکت شد. حتی صدای قاشق و چنگال روی بشقاب هم شنیده نمیشد که سکوت را قابل تحمل تر کند. مادرم داشت گردنش را ماساژ می داد. همانطور که همیشه وقتی معذب و نگران بود گردنش را ماساژ می داد و پدرم هم نگاهش بین من و نیتان می گردید.
    نمی توانستم به نیتان نگاه کنم ولی او هنوز داشت مرا نگاه می کرد. در نهایت گلویش را صاف کرد و گفت:
    _ دلایلا. نمیخوام بگم متاسفم چون می دونم که خودتم دلت نمیخواد اینو بشنوی. و راستشو بخوای، خب متاسف نیستم! ولی چیزی که نگرانم میکنه تویی. تو حالت خوبه؟
    از سر جایم بلند شدم و گفتم:
    _ آره. من میرم یه هوا بخورم.
    فرار کردن به سمت ایوان برایم کمی وقت خرید. نیتان دقیقا پشت سرم بود ولی چیزی نمی گفت. با فاصله از من ایستاده بود و هیچ حرفی نمی زد. این کاری بود که همیشه می کرد. می دانست که من در نهایت خودم شروع به صحبت می کنم و او برای شنیدن حرف هایم آنجا بود. خودم هم نمی دانستم که این کارش را دوست داشتم یا نه؟
    در نهایت زمزمه کردم:
    _ خنده داره!
    داشتم با پایین لباسم بازی می کردم و قفل شدن چشمانش را روی خودم احساس کردم. ادامه دادم:
    _ دلم براش تنگ شده ولی به احتمال زیاد اون تا الان منو فراموش کرده.
    برای ثانیه ای ساکت بود و بعد گفت:
    _ به نظر نمیاد اونقدرها هم دلت براش تنگ شده باشه.
    پیشانی ام را مالیدم و تلاش کردم به دروغی فکر کنم. ولی شاید اینکه نمی توانستم چیز خوبی بود. در نهایت گفتم:
    _ می دونم. فقط اینکه… از خیلی وقت پیش ها میدونستم که قراره این اتفاق بیافته فقط نمی خواستم باورش کنم. ما برای مدت ها کنار هم بودیم و من فکر می کردم تا آخرش با هم باشیم. ولی اون… اون تغییر کرده بود و من باید قبولش می کردم.
    سرم را تکان دادم و ادامه دادم:
    _ ولی اوکیه! الان کنار پدر و مادر مهربون و برادر بیش از حد غیرتیمم و همه چیز اوکیه!
    نیتان با لبخند شانه اش را به شانه ام کوباند و بعد به من زل زد و گفت:
    _ یه چیز دیگه هم هست که اذیتت می کنه. نمیتونی هیچی رو ازم پنهان کنی کوچولو!
    با بازیگوشی گفتم:
    _ نباید همه چی رو هم بدونی که!
    _ اگه مربوط به یه کس دیگه ایه که ازش خوشت میاد، چرا! باید بدونم!
    چشم هایم بزرگ شدند و گفتم:
    _ کی گفته من از کسی خوشم میاد؟!
    خرناسی کشید و گفت:
    _ برو بابا! از چیزی که فکر می کنی واضح تری!
    سر جایم تکان خوردم و گفتم:
    _ من از کسی خوشم نمیاد!
    _ پسره عوضیه؟
    _ چی؟ نه!
    _ تا حالا سرت داد زده؟
    _ میشه دست از بازجویی کردنم برداری؟!
    با نیشخند گفت:
    _ بی خیال دلایلا! برام تعریف کن ازش! چطوریاس؟ اگه شبیه اون یکی بچه است، قراره کلاهمون بره تو هم!
    گونه هایم سرخ شد و گفتم:
    _ نه! هیچ شباهتی به جاستین نداره!
    _ چطوری باهاش آشنا شدی؟
    سرم را تکان دادم و او گفت:
    _ ای بابا! خودت اعتراف کردی از یکی خوشت میاد و الان نمیخوای بهم بگی کی بوده؟ توی یه رقــ*ـاص خونه که نبود، بوده؟ دلایلا تو که رقـــ*ـاص نشدی، شدی؟ چون خدا شاهده اگه شدی من…
    با خنده پریدم وسط حرفش و گفتم:
    _ خدای من! نیتان بی خیال شو! نه! رقــ*ـاص نشدم و تو رقــ*ـاص خونه هم باهاش آشنا نشدم! خجالت آوره، خب؟ مامان بابا همین تازگی ها فهمیدن و الانم تو داری زورم می کنی!
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    همه ی پستای قبلی که پاک شده بودو براتون دوباره ویرایش کردم. البته ممکنه یه خورده اول و آخراشون تفاوت داشته باشه.

    برای لحظه ای اخم کرد ولی بعد چشمانش از حدقه بیرون زدند و پرسید:
    _ اوه خدای من! نکنه شدی از اینایی که برای رستورانا لباس موز می پوشن و تبلیغ می کنن؟
    با دستم محکم به پیشانی ام زدم. نیتان بالاخره با صدایی جدی گفت:
    _ باشه! من دیگه شوخی نمی کنم! ولی جدا فکر می کنی هرچی بگی از این که من روی لباس رقـ*ـص برایانا میچل وسط سالن مدرسه بالا آوردم خجالت آورتره؟ فکر نمی کنم هرچی بگی بتونه از اون اتفاق بدتر باشه!
    یادم آمد که آن شب نیتان زودتر از چیزی که انتظار داشتم به خانه آمده بود و با نگاهی جدی وارد اتاقم شده بود و مجبورم کرده بود قسم بخورم که وقتی داستان را تعریف می کند به او نخندم. البته که وقتی شنیدم از خنده داشتم غش می کردم. ولی در نهایت قول دادم کمکش کنم که کارش را جبران کند. برایانا یکی از معروف ترین دخترهای دبیرستان بود و هزاران پسر دیگر بودند که میخواستند با او باشند. تلاش کردم این را به او بفهمانم ولی او باز هم هفته ها برای برایانا گل و شکلات می فرستاد. برایانا هیچوقت جوابش را نداد.
    به انگشت هایم نگاه کردم تا چشمانم به چشمانش نخورد. با خجالت گفتم:
    _ یه مربی ورزشی گرفتم.
    نیتان شروع به خندیدن کرد. می خواستم گریه کنم. به شانه اش زدم و با بغض گفتم:
    _ نخند!
    نیتان با صورتی متعجب گفت:
    _ من به خاطر این که یه مربی ورزشی گرفتی نمی خندم! خنده ام از اینه که فکر می کردی این خجالت آوره!
    زمزمه کنان گفتم:
    _ خب خجالت آوره دیگه.
    چشمانش را گرداند و گفت:
    _ خب تو بعد از دبیرستان یه کمی وزن اضافه کردی و الان یه مربی استخدام کردی که به سلامتیت لطمه نخوره. این کجاش خجالت آوره؟
    من جوابی ندادم ولی نیتان هم آنقدر در فکر بود که منتظر حرف من نماند و دوباره پرسید:
    _ خب یعنی این پسره یه ورزشکاره؟ خدای من! دختر جون تو چرا همیشه دنبال این مدل پسرا می گردی؟!
    تلاش کردم از خودم دفاع کنم:
    _ اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست! به علاوه ی اینکه من نرفتم دنبالش! من حتی هنوز نمیدونم چه احساسی نسبت بهش دارم. من و جاستین هنوز یه هفته هم نشده که با هم بهم زدیم.
    نیتان سرش را تکان داد و گفت:
    _ پس تو فکر می کنی که به جاستین اینو مدیونی که ناراحت باشی. نه؟
    وقتی که جوابش را ندادم نفسش را فوت کرد و گفت:
    _ تو به جاستین هیچی رو مدیون نیستی دلایلا. به علاوه ی اینکه اگه میگی این پسره شبیه جاستین نیست من حرفتو باور می کنم. و اگه دوستش داری احساس بد داشتن و ناراحت بودن باعث نمیشه که دوست داشتنش رو فراموش کنی.
    _ اگه بترسم چی؟
    هنوز این را به خودم هم اقرار نکرده بودم. ولی واقعا می ترسیدم. چیزی که بین من و جاستین بود اوایل مثل یک رویا به نظر می آمد ولی مثل یک کابوس تمام شد. اگر هری هم همانطور بود چی؟ اگر من همچین احساس عمیقی به او داشتم، امکان داشت دو برابر آن درد بکشم. او مسلما طوریش نمی شد. اگر میخواستیم از یک تا ده نمره بدهیم، او دوازده می گرفت و من به زور سه می گرفتم. او بالاخره می فهمید که آدم هایی بهتر از من برایش هستند؛ دقیقا همانطور که جاستین فهمید.
    بخشی از من هنوز جاستین را دوست داشت. چطور می توانستم دوستش نداشته باشم؟ هنوز هم اوی قدیمی را به یاد می آوردم. دلم نمیخواست باور کنم که آن بخش از او دیگر وجود ندارد. مردم به این راحتی ها عوض نمی شوند، مگر نه؟
    نیتان رشته ی افکارم را پاره کرد و پرسید:
    _ اسمش چیه؟
    _ هری.
    _ با خانواده اش چطوره؟
    چشم غره ای به نیتان رفتم و جواب دادم:
    _ با خواهر و دختر خواهرش خیلی نزدیکه ولی زیاد حرفی راجع بهش نمی زنه. من به مسائل خصوصیش کاری ندارم. اونم نداره.
    _ از چیش خوشت میاد؟
    لب پایینم را گاز گرفتم. سوال خیلی سختی پرسیده بود. در ذهنم همه ی دلایل را مرور کردم. متوجه شدم که خیلی چیزها را راجع به او دوست داشتم. دلم هم نمیخواست همه ی آنها را به برادرم بگویم ولی نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم:
    _ چشماشو دوست دارم؛ یه رنگ سبز قشنگی دارن. البته بعضی وقت ها هم به آبی می زنن. لبخندش رو هم دوست دارم! خیلی قشنگ می خنده. خیلی هم با دختر خواهرش خوبه. اونم خیلی دوست داره با هری باشه. خیلی دختر مهربونیه! برای تولدم یه جعبه ی کوچیک پر از هدیه های بامزه گرفته بود. هری هم یکی از مهربون ترین آدماییه که تا حالا دیدم. اوایل به نظرم میومد که خیلی بیش از حد مهربونه و داره تظاهر می کنه ولی اتفاقا بهم احترام میذاره. از همه بیشتر همینو راجع بهش دوست دارم.
    وقتی متوجه شدم که چقدر حرف زدم نزدیک بود از خجالت بمیرم. نیتان هم هیچ عکس العملی نشان نمی داد که از اضطرابم کم کند. ولی در عین حال هم از زدن این حرف ها پشیمان نبودم زیرا که همه شان درست بودند. لحظه ای بعد نیتان زد زیر خنده و سوت کشید.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    _ پس من باید این پسره رو زودتر ببینم. انگار که قراره بعدا زیاد کنارمون باشه!

    ************
    _ من می رسونمت!
    _ امکان نداره!
    _ میتونیم توی راه مثل بقیه ی خواهر برادرا با هم درد و دل کنیم!
    _ قرار نیست درد و دل کنیم نیتان! قراره بازجوییم کنی و من اصلا قرار نیست بهت اجازه بدم این کارو بکنی.
    _ من فقط میخوام اون دیدار معذب کننده ی اول رو زودتر پشت سر بذاریم همین! واقعا انقدر کار بدیه؟
    با نگاهی مظلومانه به من خیره شد. کلیدش را داشت توی دستش می چرخاند. جلوی ماشین ایستاده بود پس هر چقدر هم که مخالفت می کردم داشتم فقط نفسم را تلف می کردم. زمزمه کردم:
    _ خیلی خوب. هر کاری دلت میخواد بکن!
    نیتان خندید و در را باز کرد. وارد ماشین شدم و بلافاصله موبایلم را در آوردم تا به هری هشدار بدهم. او لیاقت یک هشدار را داشت! می توانستم صورتش را وقتی که با پسری عضله ای مثل برادرم از ماشین پیاده می شوم تصور کنم. نیتان صد درصد قرار بود به او چشم غره برود و برای چند دقیقه در سکوت همه ی حرکاتش را بررسی کند. خدای من چقدر خجالت آور! من عاشق برادرم بودم ولی از وقت هایی که غیرتی می شد متنفر بودم! من برای سال ها روی پای خودم عالی زندگی می کردم! خب، نسبتا عالی! در هر حال مشغول نوشتن شدم:
    "یه هشدار کوچولو: برادرم داره منو می رسونه! فکر کنم باید خودتو برای یه عالمه سوال و جواب آماده کنی!"
    نیتان تلاش کرد موبایلم را از دستم بقاپد و گفت:
    _ هی! بهش نگو! داری پارتی بازی می کنی!
    موبایلم را قبل از اینکه بگیرد عقب کشیدم و گفتم:
    _ چشمت به جاده باشه! حداقل کاری که میتونی بکنی اینکه که بدون هیچ زخم و کبودی ای برسونیم اونجا!
    نیتان چشمانش را چرخاند و گفت:
    _ من یه راننده ی عالی هستم سرکار خانم!
    خندیدم و به جواب هری که همان لحظه رسیده بود نگاه کردم:
    "باید بترسم؟!" یک اموجی ترسیده هم کنارش فرستاده بود. جواب دادم:
    "نه! قلبش مثل گنجشکه!"
    هری جواب داد:
    "من فکر نمی کنم این قضیه به درد من بخوره عشقم!"
    نیتان که تمام مدت داشت مکالمه ی ما را نگاه می کرد گفت:
    _ عشقم؟! طرف کجاییه؟!
    جیغم در آمد:
    _ نیتان! به جاده نگاه کن به کشتنمون ندی!
    آهی کشید و با مظلومیت گفت:
    _ باشه بابا!
    بقیه ی مسیر را با سکوت سر کردیم. سرم را به پنجره ی ماشین تکیه دادم و تماس سر داغم با پنجره ی سرد کمی سردردم را آرام کرد. نمی دانم چرا این چند وقته همش سردرد داشتم. چشمانم را به امید اینکه کمی آرام شود بستم. برای چند دقیقه کار کرد و بعد دوباره شروع شد. وقتی نزدیک شدیم به هری پیام دادم و با چشمانم به دنبال ماشینش گشتم. ماشینش را به نیتان نشان دادم. هنوز هری را حتی ملاقات نکرده بود ولی داشت بر طبق رانندگی اش او را قضاوت می کرد. حرفی نمی زد ولی از چشمانش این را می توانستم بخوانم! اخم کرده بود و نگاهش اگر لیزر داشت تا الان هری را سوزانده بود! مشتی به شانه اش زدم و گفتم:
    _ آروم باش! باشه؟
    _ فقط دارم به وظایفم به عنوان برادر بزرگتر عمل می کنم!
    هری همان لحظه ای که پیاده شدم پیاده شد و نیتان هم لحظه ای بعد از ماشین بیرون آمد. هری لبخندی به من زد. با دیدن اینکه چقدر دستپاچه شده نزدیک بود قهقهه بزنم. با این حال مطمئن بودم که نیتان از هری خوشش خواهد آمد. افراد زیادی نبودند که می توانستند در برابر رفتار گرم هری مقاومت کنند. او به صورت ذاتی از خودش تصویر خوبی در ذهن مردم باقی می گذاشت. احساس خوبی داشت که میتوانستم از این موضوع مطمئن باشم. برای مدت ها از هری در ذهنم یک هیولا مثل جاستین ساخته بودم ولی حالا کاملا به او اعتماد داشتم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و تلاش کردم آرامش کنم:
    _ فقط خودت باش!
    قبل از اینکه بتواند جوابم را بدهد نیتان به سمتمان آمد و پرسید:
    _ هری، درسته؟
    هری لبخند کوچکی زد و دستش را به سمت نیتان گرفت و جواب داد:
    _ از دیدنتون خوشحالم…
    نیتان خودش را معرفی کرد و دست هری را گرفت. می توانستم ببینم که لبخند کوچکی روی لب های برادرم شکل گرفته:
    _ نیتان هستم.
    نیتان سرش را تکان داد و لبخندش را مخفی کرد. پرسید:
    _ وقتی اون اتفاقا با اون یکی بچه افتاد، تو پیش دلایلا بودی؟
    هری با ناراحتی سر تکان داد و گفت:
    _ متاسفانه، بله.
    نیتان تلاش کرد هری را به سمتی بکشد که من نشوم ولی موفق نشد. پرسید:
    _ پس اون عوضی چطوری اون کارو کرد؟
    خودم را سریع بینشان انداختم و گفتم:
    _ اوکی، اوکی! همدیگه رو دیدید. عالی بود. الان وقتشه که بری نیتان!
    نیتان دستانش را بالا گرفت و گفت:
    _ دلایلا یه جوری برخورد نکن که انگار قرار بود برم پسره رو بزنم بابا! زشته!
    چشم غره ای به او رفتم و پرسیدم:
    _ قرار نبود بری پسره رو بزنی پس؟
    نیتان پشت گردنش را خواراند و با لبخندی کوچک گفت:
    _ نمیتونم بگم که بهش فکر نکردم!
    هری خندید و طرف نیتان را گرفت:
    _ من واقعا درکش می کردم دلایلا!
    _ دستت درست پسر جون!
    نگاهی به هر دوی آنها کردم و گفتم:
    _ خیله خب! نمیخواد با هم متحد بشید حالا!
    هری با مظلومیت شانه ای بالا انداخت و لبخند شیطنت آمیز نیتان بزرگ تر شد و گفت:
    _ باشه بابا! دارم میرم! وقتی فیلم تموم شد بهم پیام بده بیام دنبالت!
    هری گفت:
    _ نه! زحمت نکش خودم میرسونمش.
    نیتان برای لحظه ای سر تا پای هری را برانداز کرد و بعد شانه ای بالا انداخت.
    _ باشه. هر چی خودش میخواد. از فیلم لـ*ـذت ببرید پس!
    نیتان از نگاهی که به او انداختم خنده اش گرفت و بعد سوار ماشینش شد. هری و من تا وقتی که از پارکینگ سینما بیرون رفت نگاهش کردیم و بعد به سمت در ورودی راه افتادیم. هوا آفتابی بود و هیچ درختی هم نبود که سایه بیاندازد. سردردم دوباره شروع شده بود.
    من هیچوقت از گرما خوشم نمی آمد پس فکر کردم مشکل همین است، ولی بعد هری متوجه لرزیدنم شد و بازویم را گرفت تا نیفتم. تلاش کردم راضی اش کنم که حالم خوب است و فقط کمی سردرد دارم. از آفتاب متنفر بودم. دستم را روی پیشانی ام گرفتم ولی بعد احساس خستگی و ناتوانی تمام وجودم را در بر گرفت. زانوانم داشتند می لرزیدند.
    زنی که داشت از کنارمان رد می شد در نگاه اول نگران به نظر می رسید ولی هر چقدر که نزدیک تر می شد می توانستم ببینم که در واقع دارد لبخند می زند و حتی انگار که قهقهه اش را در گلویش نگه می دارد. از او متنفر بودم. حتی نمی شناختمش و از او متنفر بودم. درست مثل گروهی بود که دیروز در پارک دیده بودم. هری مرا سرپا نگداشته بود و داشت با من حرف می زد:
    _ دلایلا؟ دلایلا امروز چیزی خوردی؟
    خورده بودم. ولی روغن روی بیکن باعث شده بود حالت تهوع بهم دست دهد. دقایقی بعد از اینکه با نیتان حرف زده بودم، در دستشویی همه چیز را بالا آورده بودم. وقتی که همه چیز از معده ام بیرون آمده بود حس بهتری داشتم. دیگر از حالت تهوع خبری نبود و احساس خستگی و بی حالی هم نداشتم. از همان اولش هم نمی خواستم صبحانه را بخورم. فقط می خواستم مادرم را راضی نگه دارم.
    دوباره نگاهم به آن زن افتاد. ولی این بار تنها نبود. چند دختر و پسر به او اضافه شده بودند و داشتند به من می خندیدند. وقتی که بیشتر نگاه کردم با تعجب فهمیدم که همان دختر و پسر های توی پارک بودند. داشتند دنبالم می کردند؟ من چه کار اشتباهی کرده بودم که داشتند دنبالم می کردند؟
    صدایم بی نفس و آرام بود. به هری التماس کردم:
    _ بهشون بگو از اینجا برن.
    هری به نظر خیلی نگران می آمد. ولی نتوانستم برای مدت زیادی نگاهش کنم. چشمانم دیگر نمی توانستند خودشان را باز نگدارند. برای لحظه ای آنها را بستم و بعد… بیهوش شدم.

    ***********

    با شنیدن صدای مانیتور های بیمارستان چشمانم را باز کردم. به حدی بی حال بودم که اجازه دادم دوباره برای لحظه ای بسته بمانند و دوباره با صدای باز و بسته شدن در چشمانم را باز کردم. گرمای دستی را روی دستم حس کردم و صورت نگران مادرم را جلوی رویم دیدم.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    مادرم حرفی نزد فقط دستم را می بوسید و آنرا محکم تر فشار می داد. میخواستم به او بگویم که متاسفم. میخواستم به او بگویم که دوستش دارم ولی خستگی ام دوباره فشار آورد و برای سومین بار بیهوش شدم.
    وقتی بالاخره کاملا هشیار شده بودم اتاق خالی بود و صدای بیپ بیپ دستگاه ها تنها چیزی بود که شنیده می شد. لبم را لیسیدم و تلاش کردم از سر جایم بلند شوم ولی بازوانم قدرت بلند کردنم را نداشتند. یعنی آنقدر چاق شده بودم؟ دیگر فقط مغزم نبود که داشت از دست می رفت. بدنم هم همینطور بود. وقتی دستم را تکان دادم دردی را حس کردم. قلبم با دیدن سرمی که در دستم بود به تپش افتاده بود. بلافاصله تلاش کردم سرم را از دستم بیرون بکشم. به اینها اعتماد نداشتم؛ به بیمارستان اعتماد نداشتم. دکترها فقط بلدند الکی همه چیز را بزرگ کنند تا پول بیشتری از جیبت بیرون بکشند. هر چیزی که این بود، به آن احتیاجی نداشتم. همین حالا هم حالم خوب بود. من خوب بودم. من کاملا و قطعا حالم خوب بود. دقیقا همان لحظه ای که سرم را از دستم بیرون کشیدم در باز شد. از روی تخت بلند شدم. هر آن ممکن بود بیفتم ولی آماده بودم تا با هر کسی که تلاش کند اینجا نگهم دارد بجنگم. نمی توانستم اینجا بماند. اولین بهانه ام هم این بود که پولی برای ماندن در بیمارستان را نداشتم. و دلیل دومم هم این بود که خوب بودم! وقتی حالم خوب بود پس به هیچ کدام از اینها هم نیازی نبود. سرم را بالا گرفتم ولی وقتی هری را دیدم که به سمتم می آید همه چیز از یادم رفت. هری با نگرانی و تحکم پرسید:
    _ فکر می کنی داری چی کار می کنی؟
    تلاش کردم از دستش فرار کنم ولی خیلی ضعیف بودم. غرغر کردم:
    _ دارم از اینجا میرم.
    _ دلایلا، برگرد روی تخت. خواهش می کنم.
    _ احتیاجی نیست. من حالم خوبه.
    هری چانه ام را گرفت تا به سمتش نگاه کنم و گفت:
    _ تو حالت خوب نیست. توی پارکینگ سینما از حال رفتی.
    چشم غره ای به او رفتم و دوباره اصرار کردم:
    _ حالم خوبه.
    _ پس بذار دکترا بهم ثابت کنن که اشتباه می کنم.
    برای چند لحظه نگاهش کردم. توی لپم را جویدم و در نهایت تسلیم شدم و اجازه دادم مرا به تختم برگرداند. هری دکمه ای را روی دیوار فشار داد تا پرستار بیاید و سرمم را دوباره وصل کند. دهانم را باز کردم تا مخالفت کنم ولی چیزی در نگاه هری متوقفم کرد. او به نظر… ترسیده می آمد. نمیخواستم بیشتر از این نگرانش کنم. خودش را روی صندلی کنار تخت انداخت و برای یکی دو ثانیه نگاهم کرد. وقتی که بالاخره روی تخت آرام گرفتم با آه گفت:
    _ میدونی چقدر ترسوندیم؟
    _ متاسفم.
    _ داشتم می مردم. دلم میخواست بیام ببینم حالت چطوره ولی مسلما باید صبر می کردم تا خانواده ات اول ببیننت. و وقتی که نوبت من میشه میام تو و می بینم که داری فرار می کنی! انگار توی یه فیلم اکشن گیر افتادی داری فرار می کنی!
    نگاهم را از او گرفتم و گفتم:
    _ من به بیمارستان احتیاجی ندارم.
    نفسی عمیق کشید. داشت با خودش سر اینکه چه جوابی به من بدهد دعوا می کرد. بالاخره فقط گفت:
    _ می بینیم.
    سکوتی کوچک بینمان افتاد ولی سکوت بدی نبود. خوشحال بودم که هری اینجاست؛ به من حس حفاظت می داد. می دانستم که او نمی گذارد آنها به من آسیب بزنند. هنوز هم با کل این ماجرا مشکل داشتم ولی هری در تیم من بود، نه؟ او اجازه نمی داد آنها به من آسیبی بزنند. نه! امکان نداشت. هری سکوت را با زمزمه اش شکست:
    _ تو بهم یه دونه بدهکاری.
    اخم کردم و پرسیدم:
    _ چی؟
    _ نتونستیم فیلمو ببینیم. تو یه قرار دیگه بهم بدهکاری.
    _ قرار؟
    گونه های هری سرخ شدند. انگار که خودش نفهمیده بود که چه می گوید. به پایین نگاه کرد و گلویش را صاف کرد و گفت:
    _ خب، میتونه یه قرار باشه… یا میتونیم فقط بریم یه فیلمی ببینیم اگه میخوای. یا میتونیم یه کاری دیگه کنیم… یا هیچی…
    با خنده گفتم:
    _ تو خیلی راحت دستپاچه میشی!
    _ نه نمیشم!
    _ چرا میشی!
    _ فقط کنار تو.
    نگاهش کردم ولی دیدم که او از قبل به من خیره شده است. اینبار من بودم که سرخ شدم و رویم را برگرداندم. گفتم:
    _خب… من نمیدونم راجع به چی حرف می زنی.
    _فکر کنم بدونی.
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    _ هیچ دلیلی نداره که کنار من دستپاچه بشی.
    هری خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت:
    _ واقعا میخوای مجبورم کنی به زبونش بیارم، نه؟
    _ چی رو؟
    _ البته که میخوای!
    به سمتم خم شد و عمیق در چشمانم نگاه کرد. این بار نمی توانستم چشم از او بردارم. نمی دانستم میخواهد چه کار کند. با لبخند گفت:
    _ من خیلی از تو خوشم میاد دلایلا! و وقتی یکی به اندازه ی من از یکی مثل تو خوشش میاد، جلوش زود دستپاچه میشه.
    قبل از اینکه بتواند جواب بدهم یا حتی حرف های هری را هضم کنم، دکتر وارد اتاق شد. هری نگاهش را از من گرفت ولی من نمی توانستم این کار را بکنم. قلبم داشت تند می زد و اینبار به خاطر بستری شدنم نبود. دکتر با لبخند گفت:
    _ سلام دلایلا. حالت چطوره؟
    با صداقت جواب دادم:
    _ بهترم. خیلی بهترم.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    **********
    *دیدگاه هری*
    چهار روز طولانی گذشته بود. هر روز به بیمارستان می رفتم و شب ها خوابم نمی برد. ثانیه ها تبدیل به دقیقه ها می شدند و دقیقه ها تبدیل به ساعت هایی طولانی و عذاب آور می شدند که تمامی نداشتند. بیدار می شد، دوباره بیهوش می شد و دوباره به هوش می آمد. بعضی وقت ها می توانستم ببینمش و بعضی وقت ها اجازه نمی دادند. بعضی وقت ها احتیاج داشت کسی پیشش باشد و بعضی وقت ها میخواست تنها باشد. چهار روز مثل چهار سال برایم طولانی به نظر می آمد.
    دوست نداشتم دلایلا را اینطور ببینم. دوست نداشتم اینطور با او و خانواده اش آشنا شوم. دلم نمیخواست به این دلیل با برادرش خو بگیرم؛ که ساعت ها و ساعت ها در راهرو های پر سر و صدای بیمارستان با اضطراب‌ راه برویم و ساعت غذا خوردنمان را هم فراموش کنیم. ما همه برایش نگران بودیم. دکتر می گفت که او هنوز هم غذا نمی خورد. اگر بیشتر از این می گذشت، مجبور می شدند مجبورش کنند و اگر مجبورش می کردند حالش بدتر می شد. پدرش مرد خشنی به نظر می آمد. ولی می دانستم که از درون در حال عذاب کشیدن است. می دیدم که چطور با لطافت در گوش همسرش حرف می زند و تلاش می کند آرامش کند و با مهربانی پسرش را دلداری می داد. نمی دانستم که دلایلا درباره ی بلاهای که با نامزد سابقش بر سرش آمده، با آنها حرف زده بود یا نه. شک داشتم که چیزی گفته باشد چون مطمئن بودم که اگر چیزی می گفت، جاستین با وجود آن دو مرد نظامی که سر دلایلا غیرتی بودند الان زیر قبر خوابیده بود.
    روز چهارم که به ملاقاتش رفته بودم، خواب بود. روی صندلی کنار تختش نشستم. به علائم حیاتی اش روی مانیتور خیره شدم. فشار خونش به خاطر سوء تغذیه اش خیلی پایین بود. خودم را مجبور کردم نگاهم را از مانیتور بگیرم. بخشی از من احساس می کرد که همه ی این ها تقصیر من بود. باید وقتی شک کرده بودم بیشتر حواسم به او می بود. باید قبل از اینکه همه ی این بلا ها سرش بیاید مطمئن می شدم که غذا می خورد. در عین حال هم می دانستم که هیچوقت نمی توانستم جلوی این اتفاق را بگیرم. نمی توانستم غذا را به زور در دهانش کنم. این فقط قضیه را بدتر می کرد. اختلال غذایی ای که داشت، به همان اندازه ای که فیزیکی بود، روانی هم بود. با این‌حال هنوز هم بخشی از من خودش را مقصر می دانست. وقتی که از اتاق بیرون آمدم دکتر پشت در منتظر بود. در را به آرامی پشت سرم بستم و در حالی که از کنارش رد می شدم سرم را برایش تکان دادم. ولی او دستم را گرفت و متوقفم کرد. نگاهش به من می گفت که اتفاقات خوبی قرار نیست بيافتد. دکتر گفت:
    _ ببخشید که جلوتون رو می گیرم. ولی چند تا سوال ازتون دارم؛ شما مربی ورزشی دلایلا بودید؟
    با اخم جواب دادم:
    _ بله خودم هستم.
    _ دلایلا توی خواب درباره ی این حرف می زنه که یه سری آدم ها بهش می خندن و میخواد که متوقفشون کنه. با خانواده اش راجع به این آدم ها حرف زدیم. ولی اونا چیزی نمی دونن. میخواستم بدونم که…
    دستم را در موهایم فرو بردم و گفتم:
    _ دو بار. دوشنبه که با هم بودیم راجع به یه گروهی حرف زد که انگار بهش می خندیدن. ولی من کسی رو اونجا ندیدم. بعدش سه شنبه قبل از غش کردن دوباره گفت یه کاری کنم که ساکت شن.
    سرم را با ناراحتی تکان دادم و گفتم:
    _ چی شده؟ دلایلا اسکیزوفرنی داره؟
    دکتر با لبخندی دلگرم کننده گفت:
    _ نه. فکر نمی کنم وضعیتش اونقدر جدی باشه. دلایلا خیلی ضعیف شده. در این مواقع پیش میاد که فرد دچار توهم بشه. سردرد هاش هم همین دلیل رو دارن ولی…
    دکتر با نگرانی اخم کرد و بعد از مکثی کوتاه گفت:
    _ ولی من فکر می کنم که دلایلا پارانویا داره. من فکر می کنم که پارانویای دلایلا نقشی در توهم هاش دارن. متأسفانه من متخصص نیستم پس نمی تونم نظر دقیقی بدم. توصیه می کنم دلایلا رو یه تراپیست ببینه.
    سرم را ماساژ دادم و گفتم:
    _ من بارها باهاش راجع به این قضیه حرف زدم. ولی کاملا نادیده ام گرفت.
    دکتر گفت:
    _ تو نمیتونی به کسی که کمک نمیخواد کمک کنی. نظر من اینه که اگه دلایلا زودتر کمک نگیره هم جسمی و هم روحی آسیب جدی ای خواهد دید.
    دکتر قبل از اینکه وارد اتاق شود، دستی روی شانه ام گذاشت. من آنجا رها شده بودم تا به افکارم سر و سامان دهم. دلم نمیخواست وارد سالن انتظار شوم. می دانستم که خانواده اش آنجا هستند و من باید بالاخره همه ی این چیزها را به آنها بگویم. فکر نمی کردم در جایگاهی باشم که بتوانم این حرف ها را به آنها بزنم. امیدوار بودم که دکتر خودش همه چیز را به آنها بگوید.


    *********
    نیتان بعد از اینکه با خواهرش ملاقات کرد، کنارم نشست. برای مدت زیادی در سکوت نشسته بود و فقط صورتش را می مالید. دو روز اول خیلی خودش را به خاطر دلایلا سرزنش می کرد. می گفت که باید تا وقتی که ما وارد سینما شدیم همانجا منتظر می ماند. پدرش به او می گفت که هیچ کاری نبود که او میتوانست بکند و من نکرده بودم. خوشحال بودم که هیچکدامشان مرا برای وضعیت دلایلا سرزنش نمی کردند. نیتان بالاخره زمزمه کرد:
    _ چند وقته؟
    نگاهش کردم. بعد از چند ثانیه متوجه منظورش شدم. میخواست بداند دلایلا چند وقت است که غذا نمی خورد.
    _ خیلی وقته. ولی هیچوقت به من راجع بهش چیزی نمی گفت. می گفت که حالش خوبه و چیزی نیست.
    نیتان سرش را تکان داد و گفت:
    _ دکتر گفت که مجبورن تا وقتی که چیزی نخورده اینجا نگهش دارن. اگه چیزی نخوره… خدای من! نمیخوام ببینم که یه لوله رو بکنن توی بدنش.
    _ منم نمیخوام این اتفاق بیافته.
    _ اصلا این کار کمکی بهش می کنه؟
    شانه ام را بالا انداختم و گفتم:
    _ برای سو تغذیه اش، آره. ولی برای حالت روحیش، نه! اگه خودش نخواد هیچ اتفاقی نیافتاده.
    _ چطور میشه مجبورش کرد که یه چیزی بخوره؟
    سرم را پایین انداختم و صادقانه جواب دادم:
    _ نمی دونم. فکر نمی کنم بتونیم.
    نفسی بیرون داد و دوباره پیشانی اش را مالید. گفتم:
    _ فکر کنم باید بری بخوابی. هر شب اینجا بودی. ما نمیتونیم الان کاری براش بکنیم.
    سرش را برایم تکان داد. ولی در همان حال ماند. بین دوراهی گیر کرده بود که اجازه دهد دکتر ها کار خودشان را بکنند یا بماند و مطمئن شود حال خواهرش خوب است. می فهمیدم چه حسی دارد چون که خودم هم در همان دوراهی گیر کرده بودم. می دانستم که نمیتوانم کمکی بکنم ولی همین که اینجا هستم باعث می شد احساس کنم که حداقل دلایلا را رها نکرده ام. دوست داشتم فکر کنم که حضور من همان طور که حضور او مرا آرام می کرد، او را آرام می کند.
    شاید من بیش از حد امیدوار بودم. به زور یک هفته از جدا شدنشان با جاستین می گذشت و من اینجا داشتم راجع به احساسم به او فکر می کردم. ولی لازم بود درباره اش حرف بزنم؛ دلایلا هیچوقت فکرش را هم نمی کرد که کسی به غیر از خانواده اش به او اهمیت بدهد. ولی من به او اهمیت می دادم. اگر من اینجا بودم، او یک دلیل اضافه تر برای زنده بودن داشت. وضعیتش انقدر بد بود که هر روز داشت بیشتر از دیروز آب می رفت و حتی ممکن بود اعضای بدنش هم از کار بیافتند. ما او را ترک نمی کردیم. نه تا وقتی که خودش از ما بخواهد که اینجا را ترک کنیم. نیتان به من نگاه کرد و پرسید:
    _ یه چیزی رو به من بگو! اون عوضی همه ی این جریانا رو شروع کرد؟
    به فکر افتادم. نمی دانستم که جاستین برای چند وقت دلایلا را آزار می داد ولی مطمئن بودم که مدت زیادی بود. هیچ کسی یک شبه به این وضعیت نمی افتد. حالی که دلایلا داشت حتما به خاطر مدت های زیاد تحقیر و کوچک شدن بود. تنها دلیلی که دلایلا یک مربی ورزشی برای خودش استخدام کرده بود، این بود که نامزدی را که برای هشت سال داشت، راضی نگهدارد؛ قضیه هیچوقت سلامتی اش نبود. همیشه فقط میخواست او را خوشحال کند. جواب دادم:
    _ فکر می کنم جاستین خیلی تاثیر داشته. ولی من نمیدونم دقیقا بینشون چی گذشته بود. پس من نمیتونم هیچ حرفی بزنم.
    جاستین با عصبانیت گفت:
    _ من در جریان چیزی که بینشون می گذشت، بودم و اصلا ازش خوشم نمیومد. همیشه پیش بقیه باهاش مهربون و خوب برخورد می کرد ولی وقتی دعواشون می شد، فکر می کردم که دلایلا هیچوقت قرار نیست دست از گریه برداره. سرش خیلی داد می زد ولی دلایلا همیشه دوباره بر می گشت پیشش.
    _ فکر کنم دلایلا بالاخره فهمید که چه آدمیه.
    _ شاید. ولی بهتره که دعا کنه من پیداش نکنم.
    خندیدم. نه به خاطر حرفی که زد؛ خندیدم چون خودم هم همین نظر را داشتم. من اهل دعوا نبودم. ولی اگر آن عوضی را می دیدم، می دانستم چه چیزهایی را به او بگویم و اگر مجبور می شدم، کاری می کردم که دیگر نتواند از جایش بلند شود. ولی راجع به نیتان، تقریبا مطمئن بودم که دلش لک زده بود برای اینکه بدون هیچ حرفی فقط آن مرد را در حد مرگ بزند. او نظامی بود و مطمئن بودم که میتوانست در دعوا با جاستین پوزه اش را به خاک بمالد. جاستین خیلی به اینکه بازیکن فوتبال بود می نازید. من بدم نمی آمد که حقیقت را نشانش بدهیم.
    والدین دلایلا از در بیرون آمدند و دقیقا به اندازه ی روز اولی که اینجا بودند، نگران به نظر می آمدند. روز اولی که با آنها ملاقات کردم برایم خیلی معذب کننده بود. ولی آنها آنقدر مهربان و گرم بودند که اهمیتی نمی دادند. فقط خوشحال بودند که دخترشان را به بیمارستان رساندم. مادرش و نیتان خیلی خیلی با من گرم گرفتند ولی پدرش هنوز کمی به من شک داشت ولی من احساسش را درک می کردم. تلاش هم نمی کردم وقتی کنارشان بودم، خودم نباشم. دلایلا وقتی با نیتان آشنا می شدم این توصیه را به من کرده بود و من قصد داشتم به آن عمل کنم و راستش را بخواهیم، به حدی نگران بودم که حتی انرژی این را هم نداشتم که نقش بازی کنم. پدرش به نیتان گفت:
    _ مادرت خسته است. من و دلایلا قانعش کردیم که بره خونه استراحت کنه. سر راهمون یه جایی ناهار می گیریم.
    نیتان به من نگاه کرد و پرسید:
    _ گرسنه ای؟
    با گیجی جواب دادم:
    _ من… نه! نه. من خوبم. مرسی.
    مادر دلایلا دستش را روی شانه ام گذاشت و پرسید:
    _ تو اصلا خوابیدی؟ وضعیتت از من هم بدتره.
    به آرامی در آغوشم گرفت. ضعیف بود ولی آغوشش هنوز هم گرم و مادرانه بود. تلاش کردم به او اطمینان بدهم:
    _ من خوبم. مرسی از نگرانیتون. وقتی رفتم ملاقاتش خواب بود پس یه خورده دیگه صبر می کنم بعد از اینکه باهاش حرف زدم میرم.
    مادرش لبخند کوچکی زد و گفت:
    _ ممنونم.
    مادرش دوباره دستش را روی شانه ام گذاشت و نیتان در راهش ضربه‌ ای دوستانه به شانه ام زد. پدرش هم با لبخند کوچکی جوابم را داد. دوباره به سمت اتاق دلایلا رفتم و در زدم. دلایلا اجازه داد داخل بیایم. او قبل از اینکه حتی مرا ببیند خندید و گفت:
    _ یا من خیلی معروفم یا هری هنوز نرفته خونه.
    _ گیرم انداختی!
    او به جای خالی کنار خودش اشاره کرد. مکث کردم ولی کنارش نشستم. پاهایم را بالا آوردم و به او نگاه کردم.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    داشت با حواس پرتی با چسبی که سرم را روی دستش نگه می داشت بازی می کرد. دستش را به آرامی گرفتم و روی پای خودم گذاشتم. از دفعه ی آخری که تلاش کرد فرار کند دیگر همچین کاری نکرده بود ولی هر وقت بیدار می شد، به آن فکر می کرد و هر لحظه ممکن بود دست به کار خطرناکی بزند. بی اعتمادی اش به دکترها گیجم می کرد. ولی می دانستم که نباید از او سوالی بکنم. او برایم مثل یک معما بود. فکر کنم حتی برای خودش هم بعضی کارهایش عجیب بود. گفتم:
    _ خانوادت رفتن خونه.
    گفت:
    _ میدونم. خودم ازشون خواستم.
    با عذاب وجدان گفتم:
    _ این چند وقته فقط فست فود خوردم! می ترسم مدرک مربی گریم رو باطل کنن!
    شانه ای بالا انداخت و گفت:
    _ اون موقع فقط من برات می مونم.
    _ من که هیچ مشکلی باهاش ندارم.
    با اخم پرسید:
    _ حالا که حرفش شد، تو هر روز چند تا… شاگرد داری؟
    _ بستگی داره. دو شنبه و پنجشنبه و جمعه ها، فقط با تو هستم. بعضی وقتا توی باشگاه به بعضیا کمک می کنم. یه سریا بودن سه شنبه و پنجشنبه که دیگه باهاشون کاری ندارم. بهشون گفتم که تا وقتی حال تو خوب شه با یکی دیگه کلاس داشته باشن.
    _ تو داری به خاطر من از پولت می گذری؟
    چشمانم را گرداندم و با شیطنت به شانه اش زدم و گفتم:
    _ آره! خیلی فداکاری بزرگیه، نه؟ میشه گفت مثل رومئو!
    دلایلا خندید و گفت:
    _ مثل رومئو؟ نه! من هیچوقت این حرفو نمی زنم!
    _ نه حتی برای مسخره کردنم؟!
    _ حتی اون موقع هم نه!
    با لبخند سرم را به بالشش تکیه دادم. پول مسلما مهم بود. ولی دلایلا مهم تر بود. سلامتی او در حال حاضر تنها چیزی بود که ذهن مرا مشغول کرده بود. به علاوه ی اینکه، به اندازه ی کافی پول داشتم. آنقدرها هم پولدار نبودم ولی به اندازه ای داشتم که خیالم راحت باشد. ناگهان متوجه شدم که هنوز دست دلایلا را در دستم گرفتم. او هم حرفی درباره اش نمی زد. به دستانمان نگاه کردم و به آرامی انگشتانم را در انگشتانش فرو کردم. این کار قلبم را کمی گرم می کرد و مطمئن بودم که او هم همین احساس را داشت. برای مدت خیلی زیادی فقط همانطور همانجا نشستیم؛ ساکت و با آرامش.
    با این حال، آرامشمان خیلی زود با باز شدن در مختل شد. با فرض اینکه دکتر است، از سر جایم بلند شدم تا در صندلی کنار تختش بنشینم. دست دلایلا از دستم جدا شد و من دستم را برای نگهداشتن گرمایش مشت کردم. ولی آن گرما زیاد باقی نماند. دلایلا نفسش را حبس کرد. به بالا نگاه کردم و جاستین را دیدم که جلوی در ایستاده بود.
    ********

    *از دیدگاه دلایلا*

    نفسم در سـ*ـینه ام حبس شده بود. انگار که شش هایم توان حرکت نداشتند. هزاران فکر در سرم می چرخید؛ برای چی اینجا بود؟ دفعه ی آخری که او را دیدم کاملا برایم روشن کرده بود که دیگر هیچوقت نمی خواهد مرا ببیند. برایم روشن کرده بود که من به اندازه ی کافی خوب نیستم و او لیاقت بیشتر از اینها را دارد. دیگر همه ی اینها را قبول کرده بودم. دیگر حتی مطمئن نبودم که چه احساسی دارم؟
    هری جوری سر جایش ایستاده بود که معلوم بود فقط منتظر یک حرکت اشتباه از جاستین است ولی حرکت دیگری نمی کرد. جاستین هم همینطور. متوجه شدم که جاستین یکی از دستانش را پشتش قایم کرده بود. وقتی که آنرا بیرون آورد، دلم می خواست گریه کنم. در دستش دسته گلی پر از گل های رز داشت. همیشه برایم گل می گرفت؛ شب فارغ التحصیلی، شب نامزدی، شب تولد؛ همیشه برایم دسته گلی پر از گل رز می گرفت. با احتیاط شروع به صحبت کرد:
    _ میدونم نمیخوای منو اینجا ببینی. اینجا نیستم که برگردم پیشت. اینجام چون هنوز بهت اهمیت میدم.
    دست هایم را روی صورتم گذاشتم. نمی دانستم که تا کی می توانم به او نگاه کنم. در حالی که بغض توی گلویم را قورت می دادم، پرسیدم:
    _ از کجا فهمیدی من اینجام؟
    _ لوسی اینجا پرستاره. دیده که تو بستری شدی.
    _ لوسی؟
    _ دوست دخترم.
    گل ها را به سمتم گرفت و گفت:
    _ من… آم… اینا رو برای تو گرفتم. رز هنوزم مورد علاقته، نه؟
    دستم را در موهایم فرو بردم و بعد رهایشان کردم. اجازه دادم در صورتم بریزند. مطمئن شدم که دیگر گریه ام نخواهد گرفت و بعد زمزمه کردم:
    _ آره… آره.
    جاستین لبخند زد و آنها را روی میز کنار تختم گذاشت. هری داشت با چشمانی ریز شده نگاهش می کرد. فکش قفل شده بود. دلم میخواست دوباره دستش را بگیرم. ولی نمی توانستم. حتی با وجود خــ ـیانـت های پی در پی اش، نمی توانستم این کار را در برابر جاستین بکنم. جاستین یکی از ابروهایش را بالا برد و به هری گفت:
    _ میشه ما آم… یه چند دقیقه ای رو تنها باشیم؟
    _ اصلا فکرشم نکن.
    هر دو به من نگاه کردند. احساس کردم که هوا بیش از حد سنگین شده‌. سرم شروع به درد کرد. با بی قراری سرم را مالیدم. با عصبانیت به خاطر اینکه میگرنم دوباره برگشته بود گفتم:
    _ اشکالی نداره. چند دقیقه فقط.
    جاستین سری تکان داد و هری نگاه دیگری به من انداخت تا مطمئن شود که حالم خوب است. وقتی از حال من مطمئن شد، با بی میلی بیرون رفت. جاستین به جای هری روی صندلی نشست‌. مطمئن شد که بینمان فاصله ی کافی باشد. نگاهم را از او گرفتم. مطمئن بودم که او هم به من نگاه نمی کند. با صدایی که به نظرم هیچ صداقتی درونش نبود، گفت:
    _ متاسفم. بابت جوری که باهات تموم کردم همه چی رو، متاسفم.
    عصبانی شدم. کاش دست هری را گرفته بودم و به جاستین گفته بودم که پی کارش برود و به هری می گفتم که پیشم بماند. دلم نمیخواست با جاستین حرف بزنم. دلم نمیخواست خاطراتمان را دوباره زندگی کنم. عصبانی و آزرده بودم و فقط میخواستم که هری کنارم بنشیند و من به خواب بروم. فقط با هری! حضور جاستین پر از انرژی منفی بود. با اینحال، حتی اگر یک تفنگ جلوی سرم می گذاشت هم دلم نمیخواست دیگر از او فرار کنم، دیگر نه! جاستین آهی کشید و پرسید:
    _ حالت خوبه؟
    با عصبانیت گفتم:
    _ خیلی جالبه که تا وقتی بستری نشدم نمی خواستی حالمو بدونی.
    از صداقت خودم شگفت زده شده بودم. هیچوقت با جاستین انقدر رک حرف نزده بودم. حس خوبی داشت که بتوانم هر چه را که دلم میخواهد بدون اینکه نگران کتک خوردنم باشم، رک و راست بر سرش بریزم. خوب بود که بتوانم خودم باشم. سرش را تکان داد و گفت:
    _ دلایلا… اینجوری نباش.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    خنده ای تلخ کردم. ولی وقتی جاستین ادامه داد، ساکت شدم.
    _ من هنوزم بهت اهمیت میدم. فقط دیگه عاشقت نیستم؛ نه اونجوری که قبلا عاشقت بودم. ولی هنوزم اهمیت میدم.
    صدایش به حدی بیچاره بود که انگار واقعا میخواست که من باورش کنم. جرأت کردم که نگاهش کنم و گفتم:
    _ دیگه باهام بازی نکن جاستین. خواهش می کنم.
    _ بازی؟
    _ من از این خسته شدم که تو همش یه چیزی بهم بگی و بعد با رفتارت نقضش کنی. دست از دروغ گفتن بردار و حوصله مو سر نبرد.
    فکش از عصبانیت روی هم قفل شد. اگر زمانی که با هم بودیم همچین حرف هایی می زدم، الان بیشتر از یک کبودی روی بدنم داشتم که باید پنهانشان می کردم. ولی تا زمانی که اینجا بودیم هیچ کاری نمیتوانست بکند. اگر حتی دستش را هم بلند می کرد، هری پشت در منتظر بود که همان بلاها را سرش بیاورد. برای اولین بار بعد از مدت ها، احساس می کردم از دستش در امان هستم. از لـ*ـذت آزادی لبخند زدم.
    برای مدتی در آن سکوت سنگین منتظر ماندیم. من از پنجره بیرون را تماشا می کردم و جاستین به زمین نگاه می کرد. چیزی برای گفتن وجود نداشت؛ حداقل من که چیزی برای گفتن نداشتم. او عذرخواهی نمی کرد و انگار هم قصد نداشت چیزی بگوید. به سمتم خم شد و گفت:
    _ من فکر می کردم که به هر دومون دارم یه لطفی می کنم، می دونی؟ من میتونستم با دختر مورد علاقه ام قرار بذارم و تو میتونستی هرچقدر که دلت میخواد دور و بر اون مربی ورزشیت بگردی.
    با عصبانیت گفتم:
    _ دست از بچه بازی بردار، خب؟ خودتم میدونی تو تنها کسی بودی که من دوستش داشتم.
    _ من خیلی وقته که بزرگ شدم دلایلا! این تویی که هنوز توی توهمات نوجوونی موندی. نمیتونی بفهمی که چیزی به نام عشق حقیقی وجود نداره. آره، من دوستت داشتم ولی اون مال سالها پیش بود. من از وقتی که فارغ‌التحصیل شدیم دیگه هیچ احساسی نسبت بهت نداشتم. ولی تو انگار نمیتونی دست از این توهم برداری که من پرنس تو نیستم که با اسب سفید نجاتت بده.
    توقع نداشتم که تا این بی احساس باشم. توقع داشتم که تا الان گریه ام گرفته باشد. ولی خیلی آرام بودم.
    _ اگه اینطوری فکر می کنی پس چرا این همه مدت طولش دادی؟ اگه انقدر برات زجر دهنده بود که با من باشی.
    با ناراحتی نفسش را تو داد و دست هایش را بالا برد. جواب داد:
    _ برای اینکه دلم برات می سوخت. چی میخوای بهت بگم؟ انقدر چاق شده بودی که هیچ کس دیگه ازت خوشش نمیومد. نمیخواستم تنها بمونی چونکه از تنهایی خیلی بدت میاد. ولی الان تو اونو اونجا داری…
    اشاره ای به در کرد و ادامه داد:
    _ پس دیگه هیچ اشکالی نداره که از هم جدا باشیم.
    بالاخره توانست کاری کند که اشک ها چشمم را پر کنند. پرسیدم:
    _ _ یعنی هشت سال تمام منو توی جهنم نگهداشتی به خاطر اینکه نگران بودی تنها نباشم؟ از کجا میدونستی که کسی رو پیدا نمی کنم؟ من هری رو پیدا کردم. مگه نه؟
    جاستین خرناسی کشید و گفت:
    _ تو یکی رو پیدا کردی که مثل خودت ترحم بر انگیزه. و دست از اینکه منو این وسط بده بکنی بردار. من توی چهار سال اول رابـ ـطه مون دوستت داشتم. هر کاری برات می کردم. به خاطر همینه که انقدر سخت بود کنارت بذارم.
    شوک عصبی ای که با حرف هایش به من دست داده بود باعث شد که هم گریه ام بگیرد و هم بزنم زیر قهقهه.
    _ برات سخت بود که کنارم بذاری؟ تو اونی نبودی که هر وقت می رفتی بیرون برای پنهان کردن کبودیات آرایش کنی. تو اونی نبودی که هر شب قبل از خواب گریه می کردی چون مطمئن بودی که هیچوقت کافی نخواهی بود. تو اونی نبودی که نهایت تلاشتو می کردی که یه آدم دیگه باشی فقط برای اینکه نامزدت دوستت داشته باشه. نه جاستین! من بودم که نمیتونستم تو رو رها کنم! تو منو مثل یه دستمال کثیف دور انداختی.
    با همه ی این حرف ها شوکه اش کرده بودم. نمیدانست که باید چه جوابی بدهد. ولی درنهایت بی خیال جواب دادن شد و ایستاد. به جلو خم شد و پیشانی ام را ب*و*س*ی*د. از این کارش لرزیدم. در گوشم گفت:
    _ امیدوارم که کمکی که احتیاج داری رو بهت بکنن.
    از اتاق خارج شد و مرا تنها گذاشت که به دسته گل کنار تختم نگاه کنم. گل ها خاطراتی را به یادم می آوردند که از شدت دردناکی باعث شدند اشک هایم دوباره جاری شوند.
    **********
    نیمه شب بود. روز پنجم یا ششمی بود که در بیمارستان بودم؛ دیگر تعداد روزها از دستم در رفته بود. صدای دکتر را که به آرامی در پشت در با کسی صحبت می کرد را میتوانستم بشنوم. نمیتوانستم بفهمم با چه کسی حرف می زند. ولی با این حال با شنیدن اسم خودم توجهم جلب شد. آنها داشتند درباره ی من حرف می زدند. ولی مگر من حق نداشتم که بدانم درباره ی من چه می گویند؟
    دقیقا به همین دلیل بود که از دکترها بدم می آمد. آنها دروغگو بودند. آنها همیشه و بارها دروغ می گویند. آنها دقیقا مثل همه ی آدم های دیگر بودند. همه ی آدم هایی که به من دروغ می گفتند و پشت سرم می خندیدند. چطور به همچین دروغگو هایی اجازه می دادند دکتر باشند؟ آنها قرار بود به مردم کمک کنند نه اینکه به آنها بیشتر از این صدمه بزنند. چرا چیزی به من نمی گفتند؟ از اینکه مثل یک بچه ی کم عقل که نمی‌تواند حقیقت را تحمل کند با من برخورد کنند متنفر بودم. من دیگر قرار نبود ضعیف و شکستنی باشم. امکان نداشت.
    میله ی چرخ داری که سرمم به آن وصل بود را برداشتم و تلاش کردم به کمکش بلند شوم. به آرامی به سمت در رفتم و گوشم را تیز کردم. برای مدتی سکوت بود. بعدش دکتر آهی کشید و گفت:
    _ واقعا متنفرم از این کار ولی خودش حال خوبی نداره که تصمیم بگیره. فردا با مادرش حرف می زنم.
    یک پرستار با صدایی مهربان که به احتمال زیاد همه گولش را می خوردند گفت:
    _ این کار براش خوبه.
    _ نمیتونه همینجوری ادامه بده.
    _ کاملا موافقم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا