رها شده ترجمه رمان این قلب من است | ف.شیرشاهی - م.آزادمنش کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
_ چی؟!
با شنیدن این نام سرم به دوران در می آید. شانه هایم به عقب می روند و با توجه بیشتری به او نگاه می کنم. می خواهم به این باور برسم که من قل دیگر، یعنی مت را بوسیـده ام، ولی چطور باید به این حقیقت برسم؟
می پرسم:
_ چی دربارش نوشتن؟
امیدوارم صدایم کنترل شده باشد، صدای لرزشی از سیـنه ام می شنوم که انگار از طرف قلب پر تپشم آمده بود.
برندی چشم هایش را گشاد می کند.
_ چرت پرت! درسته، تو نمی دونی؟
_ من باید چی رو بدونم؟
جملات با بی حوصلگی از دهان من بیرون می آیند.
- اون خودش رو کشت!
از روی بالش روی تخت می پرم. احساس می کنم که چیزی در سینـه ام ترک بر می دارد. قلب من، قلب جدید من، در میان قفسه ی سینـه ام پر ضرب جست و خیز می کند و این خوب نیست! عمیق نفس می کشم اما نمی توانستم حجم غلیظ اطرافم را به درستی ببلعم.
_ چـ... صبر کن، چی میگی!؟
برندی آرام بر روی لبه ی تخت می نشیند. نگاهش گرفته و غمگین بود، نگاهی که می گوید او چیزی شبیه به احساس من بعد از گفته هایش را دارد. از این حس متنفرم، یا شاید از آن مرگ لعنتی نفرت دارم!
_ هرکسی یه چیزی میگه، میگن "کسی چمرز" قلبش رو شکسته و اریک نتونسته این موضوع رو بپذیره، ولی مت قسم خورده که برادرش هیچوقت دست به خودکشی نمیزده و خودش رو نکشته. برای همین در تلاشه تا این موضوع رو برای پلیس به اثبات برسونه. اون از هر کی که توی فیسبوک اریک رو می شناخته سوالاتی پرسیده و معتقده که اریک برای کشتن خودش به دیدن یه کاراگاه نمیره.
سعی می کنم هرچه را که برندی می گوید را بپذیرم اما ذهن آشفته ام قاطع آن ها را رد می کند.
_ چی شد؟... چه اتفاقی افتاد!؟
_ اوف! اون ها فقط پدر خودشون رو از دست دادن.
_ اینو می دونم.
غم و اندوه چهره ی برندی را در بر گرفته بود. در حالت نشسته احساس خستگی و گرفتگی می کنم، اما نه به اندازه ی کافی. این دردناک است!
_ چه موقع این اتفاق افتاد؟
_ چند روز پیش، اون رو کنار جنگل و خیابون 2920 پیدا کردن، با اسلحه ی پدرش به خودش شلیک کرده بود، هنوز زنده بوده که یه هلیکوپتر اون رو به... فکر می کنم که به این بیمارستان آورده، ولی اون ها گفتن که اریک مرگ مغزی شده و کمی بعد هم دستگاه ها رو از برق کشیدن. گفتن چند نفر اونجاها مشغول گل کاری بودن که پیداش کردن.
قفسه ی سینـه ام سفت و منقبض شده بود، به قدری که انگار شش هایم سوراخ شده و هوایی درون شش هایم نبود. عضو جدید بدنم سعی می کرد تا اولین خبر دلخراش خود را کم کم بپذیرد. شگفت زده و متحیر از وضعیت ناخوشایندی که در آن قرار دارم، به این فکر می کنم که باید بر درب اتاقم جمله ای حک کنم که " لطفا خبرهای بد رو به لیا نگید!" ولی افکار آشفته ام از احوالات نابه سامانم رد شده و به گذشته سفر می کند.
می پرسم:
_ چطور مت اینکار رو کرد؟
فکر می کنم که از این افکار طولانی و خسته کننده، دلزده ام و مغزم دیگر توانایی دوباره فکر کردن ندارد، لحظه ای به خود می لرزم.
" اگه اون اریک بوده، نه مت چی؟! چه اتفاقی میوفته اگه من مردی رو بوسـیده باشم و تموم خواب و رویاهام درباره ی وقتی باشه که اون مرده؟"
_ اون خیلی سخت می گیره، خب منظورم اینه که ، بالاخره اون ها دوقلو بودن، بنابراین، خب... اون ها حتی تو یه رحم بودن!
موج دیگری قلبم را می لرزاند، درست مثل این است که خرده شیشه ها بر روی تکه شیشه ای در حال پخش شدن باشند. درد و سوزش در قلب جدیدم، در جایی که شکاف عمیقی را بخیه زده بودند، شروع به پیشروی می کند. ضربان پرتپشش را احساس می کنم، ضربات بی وقفه خود را به قفسه ی زخمی سینـه ام می کوبند.
بر روی تخت و نشسته و سعی می کنم که با استفاده از تکنیک هایی که برای کنترل ترس و وحشتی که در درونم جولان می داد، به من یاد دادند، به درستی نفس بکشم. حینی که درد را در خود کنترل می کردم، صدای برندی را می شنوم:
_ حالت خوبه؟
به دروغ لب می زنم:
_ خوبم. فقط کمی خستم.
برندی از روی تخت بلند می شود.
_ می خوای دکتر رو صدا کنم؟
_ نه نیازی نیست.
در هر صورت، وانمود می کنم که از درون تکه تکه نشده ام! برندی با خداحافظی اتاق را ترک می کند، درصورتی که تا دقایقی دیگر مامان و بابا باز خواهند برگشت. به سرعت از روی میز گوشی ام را برداشته و نام "اریک" را جستجو می کنم. اولین پست اطلاعیه ی مراسم تشییع جنازه ی او بود. دوباره سینـه ام در هم فشرده می شود. اگر این پست نبود، قطعا حرف های برندی را باور نمی کردم، ولی...
عصبی می نالم:
_ اوه لعنت، لعنتی!
چطور این اتفاق افتاد؟ روی لینک ضربه می زنم تا صفحه باز شود، دست هایم می لرزید. از تو می لرزیدم. نام و تاریخ مورد نظر را در زیر صفحه می خوانم.
متولد: 5 ژوئن 2001
وفات: 15 می 2018
چشم هایم در حال خواندن متن بود، ولی ناگهان بی حرکت می مانم. چشم های دوباره به سمت تاریخ کشیده می شود، آخرین تاریخ... تاریخ وفات! روزی که اریک درگذشت. همان روزی که به ما برای قلب جدید اطلاع دادند! در ذهنم کلماتی آشنا به جریان می افتند.
" _ خیلی هم نادر نیست، دارمش، اگه کلیه بود من یکی از اون ها رو بهت می دادم."
تیره ی پشت کمرم به لرز می نشیند، دست هایم بی جان پایین می افتند، پاهایم را بالا می کشم و آن ها مانند دو آهن ربای مغناطیسی به یکدیگر می چسبند. آن ها مانند توده ی آهن ربایی شده بودند که کل حجم سوزن های تیز را به طرف خود جذب می کردند! این نمی توانست آن باشد؟
دستم را روی سیـنه ام می گذارم. ضربات آرامی را بر روی کف دستم حس می کنم، انگار عضو جدیدی که در بدنم جای گرفته است، می خواست به من چیزی بگوید یا اینکه قصد بیرون آمدن از سینـه ام را داشت!
_ لطفا! لطفا قلب اریک نباش.

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    * فصل پنجم *
    - روز چهارشنبه-31 دسامبر -


    این قلب اریک است. در انعکاس آینه ی حمام به خود نگاه می کنم و دستم را روی شکاف روی قفسه ی سینـه ام که هنوز قرمز و ملتهب است، می گذارم. حتی بعد از هفت ماه و نیم استفاده ی کرم مخصوص هنوز ظاهرش قرمز و درناک بود. می دانم که این قلب اریک است نه فقط بخاطر اینکه نوع خونش با من یکی ست یا تاریخ روزی که مرده است، می دانم، فقط بخاطر رویاهایم!
    چند ماهی گذشته و مقدار استروئیدی که استفاده می کنم در مقایسه با قبلا خیلی کم و شاید هم هیچ است. نه تنها رویاهایم واضح و زنده به نظر می آیند، بلکه آن ها گسترش یافته و دقیق و بسیار روشن هستند. همه چیز را بیشتر احساس می کنم و به روشنی یک واقعیت می بینم. خواب ها در هفته دوبار برایم تکرار می شوند، حتی گاهی بیشتر در میان رویاهای زنده ام دست و پا می زنم. من پاهایم را می بینم که به سرعت در حال حرکت هستند، فقط آن پاها متعلق به من نیستند، بلکه کفش های تنیس مردانه و بزرگی هستند.
    شب گذشته دست هایم را دیدم، در دست هایم یک کلت تیره رنگ دیدم، ولی نمی بینم که با آن اسلحه چه اتفاقی می افتد. رویاهایم با پرتو اولیه ی خورشید به پایان می رسد و من در گیجگاهم احساس درد و التهاب می کنم. در خواب هایی که می بینم، همیشه یک صدای خشمگین و غران وجود دارد. با اینکه آن صدا را شنیده ام، ولی نمی توانم به طور کامل جملات را متوجه بشوم. یک احساس درونی به من می گوید که آن صدا متعلق به اریک نیست و این باور، من را به سمتی سوق می دهد که می توانم با اطمینان بگویم که اریک در آنجا تنها نبوده و این باعث می شود به این باور برسم که شاید حرف های مت درست باشد. شاید اریک خود را نکشته!
    من احمق نیستم! مقاله ای در این رابـ ـطه خوانده ام. تعداد زیادی از موارد خودکشی های نوجوانان وجود دارد. می دانم که چنین اتفاقاتی زیاد افتاده و مردم بر این باور هستند که این اتفاق نیز یک خودکشی است و ترسناک تر از اتفاقاتی که برای من می افتد این است که چگونه باید این ها را برای مت بازگو کنم.
    چگونه باید بگویم که قلب اریک اکنون در سـ*ـینه ی من می تپد، یا اینکه بپرسم اریک شخصی است که من او را بوسیده ام؟ چگونه باید همه ی این احساسات را به او نشان دهم؟ اگر او از من نفرت داشته باشد چی؟ زیرا اکنون من با قلب اریک زنده ام و برادر او مدتی ست که مرده است.
    اگر بگویم که بخشی از من نیز از خودم متنفر و منزجر هستم، آیا مت بهم اعتماد می کند؟ آیا اریک می دانست که من به اشتباه زنده ام؟
    با این حال هیچکدام از این مسائل مهم نبودند. من باید با مت حرف می زدم. او ناامیدانه در تلاش است که ثابت کند برادرش خود را نکشته. این ها را می دانم، چون دیروز پستی در فیسبوکش خوانده بودم. البته او نمی دانست من کی هستم، زیرا من مدتی قبل یک حساب جعلی برای خود درست کرده بودم. من "جنی همیلتون" از دالاس هستم!
    برندی... او یک نابغه ی کارهای کامپیوتری ست و از این بابت برندی بود که به من کمک کرد. او از من دلیل کارهایم را پرسید، برندی برای من فقط یک دوست نبود، او بیشتر از یک دوست در کنار من قرار دارد. درباره ی مت به گفتم، یا شاید هم اریک! آن روزی که اریک یا مت به جای خانم استرانگ برای آموزش جبر به خانه ی ما آمده بود.
    برندی عصبی معترض شد که چرا زودتر از این ها در این مورد به او چیزی نگفته ام، در هرصورت اکنون او می دانست، ولی نه همه چیز را! هنوز چیزهایی بود که من همچون راز از آن ها محافظت می کردم. نه درباره ی رویاها و نه درباره ی بـ..وسـ..ـه، او از هیچکدام با خبر نبود، به خصوص در مورد اینکه من قلب اریک را دارم و او مطمئنا فکر می کرد که من یک دیوانه ام! شاید هم باشم!
    موهایم را شانه می کنم و سپس برس را روی میز کنسول می گذارم، اجازه می دهم رشته موهای خوشرنگم بر روی شانه های ظریفم بر هم سواری بگیرند، سپس آرایش می کنم، اما تقریبا از یاد بـرده ام که باید چطور آرایش کنم. پوشش یک دختر زیبا حتی وقتی که در حال مرگ است هم باید زیبا و باشکوه باشد.
    پوشیده در لباس همراه با آرایشی ملایم و زیبا جلوی آینه ایستاده و در انعکاسش خود را برانداز می کنم. من آماده هستم؟ آماده برای امشب و مدرسه ای که در شش روز آینده آغاز می شود. هیچ نشانی از اضطراب در من دیده نمیشد، شانه هایم را صاف نگه می دارم و به چشم هایم در آینه خیره می شوم و می گویم:
    _ آماده باشم یا نه، من به اینجا اومدم.
    قصد دارم به شب سال نو برندی بپیوندم. پیراهن آستین بلند چسبانی به تن داشتم که در آن راحت بودم ولی زیاد مناسب نبود. یقه ی گرد و بازی داشت و با کوچکترین حرکتی کافی بود تا تنها اسرارم را نمایان کند. جین خوشرنگم به نرمی و زیبایی ران هایم را به نمایش گذاشته بود. حلقه های کوچک و نقره ای رنگ گوشواره هایم با هر حرکتی، می درخشید. بخشی از من این زرق و ورق های درخشان را دوست دارد، ولی وقتی که گوشواره ها و یا گردنبند های پر زرق و ورق را استفاده می کنم، احساس یک دختر کوچکی را دارم که با لباس های برق افتاده، در حال تفریح است.
    همچنان به آینه و انعکاس خود خیره بودم. به دختر زیبا و با شکوه درون آینه نگاه می کنم، کسی که سومین قلبش در حال کار کردن است. بله، من اولین ضربان های قلب را می شمارم و در همین حین حس خوبی هم دارم. مانند کسی که مواد مخـ ـدر استفاده کرده، حس عالی و خوبی در تنم دم می زند. گاهی اوقات احساس خستگی و کسالت در من به جریان می افتد، اما تا وقتی که زندگی می کنم و نفس هایم به آخر نرسیده است، از پس کسالت های مکرر بر می آیم.
    کیفم را از روی میز بر می دارم، داروهایی که در شب باید مصرف می کردم را درون کیف سوق می دهم و همه چیز را قبل از ترک خانه چک می کنم. من کوله باری از ترس هایم را در درون کیفم حمل می کنم. دکتر و تیم پزشکی بارها و بارها توصیه کردند که داروهایم را به موقع مصرف کرده و هرگز آن ها را فراموش نکنم. آن ها مثل تعیین کننده ی زندگی و یا مرگ من هستند. تنها استفاده نکردن یک دوز از آن ها باعث می شود که بدن من، قلب را به عنوان یک عضو خارجی و ساختگی پس بزند.
    از اتاق بیرون می آیم. دانستن اینکه مامان در اتاق پذیرایی با ترس و نگرانی نشسته، عذاب آور است. این فقط پنجمین باری ست که بدنم قلب را پس می زند و این پس زدن ها به نظر من خیلی عادی و مربوط به محرک های رشته ی عصبی سیستم دفاعی بدنم است که بر قلبم اثر می گذارند. می خواهم که اینکار را انجام دهم، اینکه به زندگی گذشته ام باز گردم. اما... مامان و بابا بسیار نفوذ ناپذیر هستند و بی نهایت احساس تشویش و نگرانی دارند. باید دوباره زندگی کردن را یاد بگیرم. باید یاد بگیرم که در میان مردم زندگی کنم.
    در زندگی ام به غیر از بابا و مامان، برندی و دکترم کسی نیست، انگار مدت هاست که دنیا و مردمش را ترک کرده ام. نه فقط چیزهایی که به انتخاب من بود، نه... تمام چیزهای دیگری هم بودند که از اطراف من پراکنده شده اند. اما حالا سیستم ایمنی بدنم بالا رفته و قوی تر از هر زمان دیگر می خواهم دوباره قدم بردارم. الان وقت عمل به خواسته هایم است. لیا مکنزی نیاز دارد که با جهان اطرافش رو به رو شود. با مت روبه رو شود.
    دستم را روی شکمم گذاشته و سعی دارم لرزش عصبی که در معده ام در حال پیچش است را آرام کنم. زمانی که وارد پذیرایی می شوم، مامان و بابا را در آشپزخانه پیدا می کنم. بلافاصله احساس مجرمی را دارم که به آن ها دروغ گفته است، دروغ؟ با خود تکرار می کنم که فقط همه چیز را توضیح نداده ام. من به جشن برندی می روم، اما این اولین خطا و انحراف مسیر من در زندگی جدیدم است.
    بابا با دیدنم لبخند می زند:
    _ خیلی زیبا شدی.
    مامان جمله اش را تکمیل می کند:
    _ خیلی زیبا و با شکوه. قرص هاتو برداشتی؟
    بسته ی پلاستکی قرمز رنگ که قرص ها را در بر گرفته بود را از کیفم بیرون می کشم. می دانستم که مامان آن ها را بررسی خواهد کرد. مامان بسته را با صدای خش دار آرامی باز کرده و با نگاهی دقیق تک تک می شمارد.
    _ خوبه.
    مامان بسته را به من بر می گرداند و کف دستش را به سمتم دراز می کند.
    _ و گوشیت؟
    _ من زنگ هشدارو برای ساعت هشت و پنجاه و پنج دقیقه تنظیم کردم و وقتی که کارم تموم بشه خاموشش می کنم.
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    به خوبی توضیح می دهم اما مامان قصد دارد خود همه چیز را بررسی کند. عصبی نمی شوم، ولی عکس العمل های مامان کمی باعث رنجشم می شود. مامان بعد از دیدن ساعت تنظیم شده، گوشی را به من بر می گرداند.
    _ با دقت رانندگی کن، کسی رو بغـ*ـل نکن و همینطور نبوسش! میکروب به هیچ وجه نباید وارد بدنت بشه، می دونم که این یه پارتیه ولی تو نباید غذا...
    _ نه سبزیجات خام، نه میوه تازه، نه گوشت پخته یا هر گوشت خام دیگه ای، همه رو می دونم.
    جملاتم تند و پشت سر هم از دهانم بیرون می آیند. از آنجایی که هنوز سیستم ایمنی بدنم در خطر است، بی نهایت به مسمویت های غذایی حساس بودم و غذاهای سنگین را اصلا و ابدا نمی توانستم مصرف کنم.
    صدای بابا عمیق و گرم است.
    _ بذار بره، اون هفده سالشه نه هفت سال.
    خودم هم همین نظر را دارم. درون من دختر کوچکی ست که به طور متفاوتی حرف می زند. در ذهن، دختر بزرگ را بیرون کشیده و کنترلی که بر رویش بود را قطع می کنم، ولی بعد از آن متوجه می شوم این فقط تصویری از خودم است که در حال خودنمایی بوده و سعی می کرد استقلالم را از بین ببرد.
    به آن ها چشمکی زده و در حین افکاری که در ذهنم در غلیان است، با بشکنی از پذیرایی خارج می شوم. مامان از داخل پذیرایی می گوید:
    _ وقتی رسیدی خونه ی برندی با من تماس بگیر.
    _ بهتون پیام میدم و لطفا هر دقیقه یه بار با من تماس نگیرید، اوه... این خجالت اوره! من دوستام رو یک و سال نیمی میشه که ندیدم و دوست ندارم اونا فکر کنن که مامانم منو کنترل می کنه.
    مامان با اخم های در هم پیچیده برایم شروع به سخنرانی می کند، او از اینکه چقدر مرا دوست دارد و تنها باید این را بپذیرم که تمام مراقبت های بیش از حدش بخاطر خودم است، حرف می زند.
    بابا در پاسخ همه ی حرف ها می گوید:
    _ مامانت زنگ نمی زنه.
    بابا دست هایش را دور مامان پیچانده و با دلگرمی او را می فشارد، گویی می داند که رفتن من چقدر مامان را نگران کرده است.
    _ و اما تکست تو لیا... بخصوص زمانی که داروهاتو مصرف کردی، بعدش با دیونگی پشت ماشین نشین و سر ساعت یک هم خونه باشی، نه حتی یک دقیقه بعدش!
    مامان حیرت زده فریاد می زند:
    _ یک؟!
    چشم های مامان به طور حیرت انگیزی گشاد شده بود. بابا با صدایی که در عمق آن کمی مشاجره و جدیت پنهان بود، نام مامان را صدا می کند.
    _ کاترین!
    مامان اخم آلود دهانش بسته می شود، اما من می توانستم صدای غرغرهای زیر لب مامان که از سر نارضایتی بود را بشنوم.
    _ سال نو مبارک.
    محکم آن ها را در آغـ*ـوش می گیرم. بخشی از من صادقانه کنار گوششان نجوای "دوستت دارم" می گوید، سپس شانه هایم را عقب داده و صاف می ایستم. من برای پیدا کردن "خود واقعی ام" مصمم و جدی هستم و باید معیارهایی که در دوران بیماری ام داشته ام را کنار بگذارم.
    _ ماسک رو هم بردار.
    مامان زمانی جملاتش را امر می کند که من در کنار صندلی مورد نظرش ایستاده بودم، مامان اغلب عیادت هایم مرا مجبور می کرد که از ماسک استفاده کنم. بله! مامان بی نهایت به من سخت گیری می کند، ولی تمام کارهایش بخاطر دوست داشتن من است.
    _ اگه کسی عطسه کرد...
    _ خوش بگذره.
    سخن بابا، دستورات متوالی مامان را در دم خاموش می کند. به عقب نگاه نمی کنم، می دانم که مامان همچنان نگران و دلواپس است. ماسک را برداشته و به درون کیفم می اندازم. اوه، من برنامه ای برای استفاده از آن ندارم. اگر کسی بیمار بود، تنها کاری که می کنم جدا شدن از اوست. این بسیار راحت تر از استفاده ی ماسک است.
    منتظر بر روی ایوان ایستاده و چند نفس عمیق می کشم، سپس خود را جمع و جور می کنم. اوه، تمام تنم را حسی عجیب مور مور می کرد. جنب و جوش اعظیمی را در قلمرو قلبم احساس می کنم. بله، اضطراب و تشویش جدایی آن هم بعد از این همه مدت گوشه گیری.
    من دو راه دارم، اینکه چرخیده و به راهم ادامه دهم و یا می توانم تا ابد به همین ایوان بچسبم و تکان نخورم. فقط یک دقیقه طول می کشد تا شجاعتم را پیدا کنم و به وسیله ی آن به آزادی که دلبخواهم است، دست یابم. با یادآوری آرزوهایم تحـریـ*ک شده و به سمت ماشین حرکت می کنم. خورشید تابناک و درخشان بود، به سمت خیابانی که بابا قبلا ماشین را در آن پارک می کرد، می روم. دما آنچنان که فکر می کردم، سرد نبود و من قبل از اینکه در هیوندا بنشینم، بافت کلفتم را در می آورم.
    آسمان آبی بود و نسیم رایحه ی دل انگیز کریسمس را با خود حمل می کرد و بامب... من خوشحال و سرزنده ام. بی رحم هستم، نه فقط درباره ی زنده بودنم، بلکه درباره ی آنچه که می خواهم انجام دهم: دیدن مت!
    به سمت خانه ی برندی فرمان را می چرخانم، اما با دیدن خروجی بزرگراه لحظه ای مکث می کنم، اینجا مکانی بود که اریک را پیدا کردند. نمی دانم چرا، اما احساس می کنم که باید آنجا را ببینم و این کار را انجام می دهم، به سمت مقصد مورد نظرم می رانم، چون اگر این تمام خواب و خیال های من بوده ، باید با آن ها آشنا شوم.
    به پارکی که در کنار جاده واقع بود می رسم. بر سر درب ورودی پارک یک صلیب سفید رنگ نصب شده بود. قلبم، پر تپش خود را بر سـ*ـینه می کوبد. جدی و متفکر به جلو می رانم و نگاهم در اطراف می چرخد، ناگهان در آخرین لحظه چشم هایم بر روی نقطه ای ثابت می ماند. دست هایم خیس عرق شده بودند و فرمان ماشین را نرم و لغزنده زیر دست هایم احساس می کنم.
    او (اریک) آنجا نشسته و به شانه و کتف من زل زده بود. سعی می کنم بخشی از رویاهایم را در ذهن به تصویر بکشم. ماشین همچنان روشن بود و من تنها کاری که می توانستم انجام دهم، خیره خیره نگاه کردن بود!
    سپس من شخصی را می بینم که از جنگل بیرون می آید. اولین فکری که در ذهنم به جریان می افتد، این بود که او "مت" است، اما اینگونه نبود! شخصی که از جنگل بیرون می آید، "کَسی" بود! کَسی چمبرز، دوست دختری اریک! او به شدت گریه می کرد و متوجه نبود که کمی دور تر از او من کمین کرده و دزدکی او را نگاه می کنم. قلبم با دیدن او با حالی مضطرب و پریشان به طرز وحشتناکی سرعت می گیرد. انگار که دیوانه شده باشد،. حیرت زده می شوم، اگر اریک از طریق چشم هایم او را ببیند؟!
    اگر اریک بود، قلب من/او (قلبی که در سـ*ـینه ی من است اما متعلق به اریک است) با ریتمی دیوانه وار ضرب گرفته بود. اگر او بود، تمام غم و اندوه که مرا در بر گرفته بود را، احساس می کرد. احساس آدمی را داشتم که مـسـ*ـت و سرخـوش است. حس می کنم مانند جاسوس ها دنبال کَسی راه افتاده ام و اندیشه ای در ذهنم به جولان می افتد، من نباید به این مکان می آمدم!
    به سرعت از آنجا دور می شوم و امیدوارم که او من یا ماشینم را نشناخته باشد. سپس دوباره... چرا او اینجا بود؟ من تا به حال با او هیچ برخوردی نداشتم. کَسی به احتمال زیاد، نام مرا هم نمی داند.
    به سمت خانه ی "کنر" رانندگی می کنم و کنار خیابان ماشین را پارک می کنم. وقتی که اولین بار ماشین را گرفتم، قبل از اینکه متوجه شوم که بیمار هستم، دوست داشتم که هر روز به اینجا بیایم و امیدوار بودم با این آمدن های دزدکی ام، مت را ببینم.
    چند بار مت، اریک و دوست هایش را در حیاط کوچکی که در کنار خانه شان و در نزدیکی گاراژ قرار داشت، مشغول بازی بودند را دیدم. یک بار می دانم که او مرا در اینجا دید، چون برایم چند باری دست تکان داد و روز بعد، در مدرسه کنجکاو، بودنم در نزدیکی خانه شان را یادآور شد. مجبور شدم که دروغ بگویم، اینکه چیزی در خانه ی دوست مامانم جا گذاشته و برگشته بودم تا آن از دوست مامان بگیرم. اوه، من خیلی احساس خجالت و شرمساری می کنم، دستم جلوی او رو شده بود. ولی حالا احساس شرم نمی کنم.
    دست هایم را دور برآمدگی سفید فرمان می چرخانم به طوریکه انگار به زور می خواهم از ماشین بیرون بروم. زمزمه ی ضربان پرتپش قلبم همانند موضوع یک فیلم ترسناک شده بود. چرا انقدر ترسیدم؟ چرا من احساساتی شبیه به شور و حسی که در رویاهایم قل قل می کند را دارم؟ ترس و وحشت، به طوریکه به نظر می آید آن احساسات به من تعلق ندارند! آیا اریک این احساسات را در من به وجود آورده است؟
    به اجبار فرمان ماشین را رها کرده و رادیو را روشن کرده و اجازه می دهم موزیک مرا آرام کند. یکی از روش هایم هنگام درد و پریشان حالی، که پرستار در زمانی که در بیمارستان بودم، به من یاد داد. ترس و نگرانی هایم کم کم از بین می روند.
    پنج دقیقه گذشت، نگاهی به ساعت روی داشبورد می اندازم و کمی وحشت زده می شوم. تکستی برای مامان نوشته و می گویم که به خانه ی برندی رسیده ام. تکست نوشته شده از طریق فضای مجازی است، اما همچنان عذاب وجدان روی شانه هایم سنگینی می کند.
    بعد حقیقت از بین می رود. این فقط یک دروغ نیست که در حال گسترش یافتن است بلکه مایع جرم و اشتباهی ست که از طریق رگ هایم به جریان می افتد. اینکه اریک مرده و من با قلب او زنده ام. لحظه ای برای بیرون آمدن از ماشین وسوسه می شوم، اما حسی به من می گوید که اگر اینکار را انجام دهم، خیلی چیزها تغییر خواهد کرد. ولی این راز درون من خواهد ماند و به آرامی مرا مسموم می کند.
    با این حال از ماشین خارج شده و جلو درب منزلشان می ایستم. صدایی به گوش می رسد. پنجره ی بزرگی در کنارم قرار داشت. می ترسیدم که از طریق آن داخل خانه را نگاه کنم، در عوض اینکار، فقط زنگ درب را فشار می دهم. دو کف دستم را دو طرف شلوار جینم می کشم و زمانی که متوجه می شوم عادات عصبی مامان را در حال تجربه کردن هستم، از حرکت می ایستم. صدای بلند تری از پشت درب به گوش می رسد. نه فقط صدا، صدای خنده می آمد! و من انتظار چنین چیزی را نداشتم.
    از پست های فیسبوک مت، فکر می کردم که با افسردگی هم مرز است. به پنجره تکیه داده تا بتوانم به راحتی داخل را نگاه کنم. می توانم پذیرایی و داخل آشپزخانه را ببینم. یک خانم، که من فکر می کنم او خانم کنر است، در آنجا بود. صدای واق واق کردن توله سگ و سپس صدای قدم هایی که نزدیک میشد به گوشم می رسد. به طور ناگهانی مردد می شوم که اگر بدون اطلاع قبلی به اینجا بیایم، ایده ی مناسبی است یا نه! اوه لعنتی! داشتم به چی فکر می کردم؟
    درب خانه باز می شود. ذهنم تمنا می کند که به ماشین برگردم اما احساس می کنم که کفش هایم به کف ایوان خانه شان چسبیده است. درب حرکت کرده و تا آخر باز شده و سپس مت از پشت آن ظاهر می شود. لبخندی چهره اش را باز کرده بود، انگار که کسی چیز خنده داری برای او تعریف کرده است، ولی لبخندش کم کم خاموش می شود.
    احساس می کنم که پاهای او در حال سقوط کردن است. سپس حیرت زده می شود، نه از جنس خوب و مردمک قهوه ای چشم هایش گرد می شوند. وضعیت او سخت و دشوار به نظر می رسید. مثل اینکه در تیم فوتبال و در نقش مدافع بازی می کرد. او به داخل نگاه می کند و دوباره صدای واق واق کردن شروع می شود. مت عجولانه روی ایوان آمده و درب خانه را می بندد. نمی دانم که دقیقا چه قصدی دارد، اینکه می خواهد سگ را داخل نگه دارد یا من را بیرون از خانه! چند بار به عقب بر می گردم. این اصلا ایده ی خوبی نبود! قلب من... یعنی قلب اریک، طوری به قفسه ی سینـه ام می کوبید که انگار مسافت طولانی را دویده باشم.
    مت می گوید:
    _ سلام.
    _ سلام.
    من "سلام" او را تکرار می کنم، زیرا نمی توانم به درستی فکر کنم. نمی توانم به این چیزهای پیش پا افتاده فکر کنم. ما برای یک، دو ثانیه به یکدیگر زل می زنیم، اما این خیلی ناراحت کننده هست که هر دو به هم خیره شده بودیم. ایده ای که داشتم را باید کنار می گذاشتم، ولی باید اینکار را انجام می دادم. نگاه مختصری به او می اندازم. احساسات مختلفی همانند نور در چشم هایش سوسو می زد، اما نمی توانستم آن ها را بخوانم.
    نمی دانم که او از ماجرای قلب اریک خبر دارد؟ یا فقط آشفته و ناراحت هست زیرا او مرا بوسیـده و بعد باخام تماس نگرفته است، یا شاید او حتی از موضوع بوسـه هم چیزی نمی دانست، زیرا کسی که آن روز به خانه ی ما آمده بود، اریک باشد.
    سکوتی که در اطراف ما پرسه می زد، ناخوشایند بود و مستقیم به سمت چیزهای عجیب و غریب سوق پیدا می کردیم. کسی باید چیزی می گفت و به احتمال زیاد شخص شروع کننده من باید باشم. اما برای تعریف از زندگی ام نمی دانم که چطور باید شروع کنم. بله، من بارها تمرین کرده بودم. سخنرانی هایم را عملا حفظ کرده بودم و اما... همه چیز فراموشم شده بود. در نهایت، دهان باز کرده و کلمات به زور از دهانم خارج می شوند.
    _ من می خواستم...
    _ الان وقت خوبی نیست.
    صدای مت به زور به گوش می رسد. بخاطر اینکه در اینجا هستم، از شدت خشم و خجالت صورتم ملتهب و داغ می شود.
    _ باشه!
    سپس روی پاشنه های کفشم برگشته و با سرعت به سمت ماشینم می روم. من تلاشم را کردم، من تلاشم را کردم، واقعا سعی کردم! گـ ـناه از روی شانه هایم کنار رفت، اما چرا هنوز هم احساس گـ ـناه می کنم؟ اوه، آره... من زنده ام و برادر او (مت) مرده!
    _ لیا؟
    صدای مت از پشت سر به گوشم می رسد. گزینه ای از اینکه صدای او رو نشنیده ام در مغزم به جریان می افتد، اما من نمی توانم، بنابراین از حرکت می ایستم. قبل از اینکه به اطرافم بچرخم، او در کنارم جای می گیرد. باد ملایمی در حال وزیدن بود. هوا سردتر شده، اما احساس سرما نمی کنم، بیشتر بی حس به نظر می آمدم.
    او می پرسد:
    _ می تونم چند ساعت دیگه بیام خونتون؟
    _ آره.
    بعد متوجه می شوم که حرف اضافی زده ام.
    _ نه!
    _ آره یا نه؟
    مت به نظر دست پاچه و گیج بود، احساس ناراحتی می کنم.
    می گویم:
    _ نه.
    به نظر می رسد که مت، فکر می کند من احمق یا آدم گیج و خنگی هستم!
    _ بله.
    دیر یا زود، قصد دارم که دهانم را کنترل کنم. این توضیحات بر روی لب هایم جاری می شود.
    _ من... نمی خوام به خونه برم. قراره به مهمونی که خونه ی برندی هست، برم.
    او می پرسد:
    _ برندی هستینگ؟
    سر تکان می دهم.
    _ اون هنوز تو خیابون آستین واکر زندگی می کنه؟ تو بخش فرعی بلوط وودز؟
    متعجب از اینکه او می داند برندی کجا زندگی می کند، سر تکان می دهم. اما بعد به یاد می آورم که در آستین چند دوست دارد.
    _ می تونم به اونجا بیام؟ نه بخاطر جشن، فقط برای حرف زدن، تو ماشین من یا هرچیزی.
    کلمات او به سرعت و عجولانه بیان می شوند. باد پر ضرب آن ها را دور می کند و موهای مت بر روی پیشانی اش می لغزند. آن ها معمولا بلند تر بودند و حلقه جعد موهایش رو به بالا تاب می خوردند. یادم می آید که چطور آن ها نرم بودند. بوسـه مان را به یاد می آورم. یادم می آید که او بالاخره به من نگفت که کیست، یا اینکه خودش بود؟
    باد موهایم را در هوا پخش می کند و آن ها در اطرف و بر سر و صورتم شلاق می زنند. من جمع می شوم و رشته های بلند و خرمایی رنگم را در اطراف صورتم می گیرم. دوباره نگاه های خیره مان یکدیگر را ملاقات می کنند. چشم های قهوه ای و آرام او هنوز احساساتی در خودشان داشت که نمی توانستم درک کنم. اما من یک جواب را که به دنبال او بودم، پیدا می کنم! من "مت کنر" را بوسیده ام.
    اینکه چگونه می دانم، دقیقا مطمئن نیستم اما شرط می بندم که او بود. نیاز داشتم که به دهان سخت و نیرومندش نگاه کنم، ولی برای اینکار به اینجا نیامده ام، بنابراین نگاهم را به خیابان می دوزم. تند باد بعدی، عطر و بوی خاص او را به ارمغان می آورد، صابون معطر مردانه. به سمتش بر می گردم، او مرا نگاه می کرد، نگرانی و دلواپسی در نگاهش دو دو می زد.
    مت می گوید:
    _ تا چند ساعت دیگه می بینمت.
    دست هایش را در جیب شلوارش فرو کرده و سپس از من دور می شود. او عصبی است، چرا؟
    _ باشه.
    با عجله به سمت ماشین می روم. وقتی به آینه عقب نگاه می کنم، می بینم که حین سوار شدنم، به من خیره شده بود. لبخند و اخمی به چهره نداشت و حتی پلک نمی زد. صدای چرخ های ماشین بر روی سنگفرش خیابان به صدا در می آید و سوالی در ذهنم می درخشد، آیا او می داند؟ آیا مت می داند که قلب اریک در سینـه ی من است؟

     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26

    * فصل ششم *

    مت دور شدن او را نگاه می کند. او قبل از اینکه دم و بازدمش را کامل کند، سرش به دوران می افتد. آیا لیا می داند؟ آیا لیا می داند که قلب اریک در سینـه ی او می تپد؟ برای همین به اینجا آمد؟ یا بخاطر اینکه با او تماس نگرفته بود، آمده بود؟
    " من لیاقتش رو ندارم! "
    زنگ زدن به لیا یک عمل خودخواهانه بود. البته اریک چنین حرفی را گفته، ولی مت قبل از اینکه اریک به خانه بازگردد تصمیمش را گرفته بود. بی شک مت به لیا آسیب می زد و او دختر بیماری بود که زود آسیب می دید. چقدر می تواند احمق و خودخواه باشد؟ و احتمالا حالا دوباره به لیا صدمه زده است. درب را چنان با سرعت بسته بود که انگار از اینکه لیا جلوی درب خانه شان است، خجالت شده. اما مت وحشت زده بود. مادرش با اهدای عضو اریک به شدت مخالف بود و سرانجام، برای اولین بار او از افسردگی اش فاصله گرفته است.
    مت چند دستمال کاغذی برداشته، کنار سگ چمباتمه می زند، لکه ی کثیفی که بر روی زمین بود را پاک کرده و به مادرش می گوید که چیزی نیست. سپس توله سگ را برداشته و به سمت حیاط خلوت می رود. مادرش هم همراهش راه می افتد. مت در حالی که بیرون می رفت، چانه اش را به دو طرفین تکان می داد تا از لیسیده شدن توسط سگ جلوگیری کند. مادرش آرام می خندید. آن ها سگ را برای کریسمس آورده بودند. سگ دیگرش "فلیپ" بود که یک سگ ترسوی آزمایشگاهی بوده و قبل از مرگ پدرش، مرد.
    مت کاملا مطمئن بود که ایده ی آوردن توله سگ، کار خاله کارن است. خاله کارن تقریبا تمام آخر هفته ها را در اینجا سپری کرده بود. حدودا یک ماه پیش بود که مت صدای آن دو را وقتی که در آشپزخانه مشغول حرف زدن بودند، شنید. یا... نه! خاله اش حرف می زد و مادرش فقط گریه می کرد.
    " _ می دونم که چقدر ناراحتی خواهر، ولی چیزی که تو نمی فهمی اینه که تنها نیستی. تو همه چیز رو از دست ندادی، تو هنوز مت رو داری و اون بهت نیاز داره... لعنتی! "
    مت اصلا چیزی که شنیده بود را دوست نداشت، اما اگر این حرف ها به مادرش کمک می کرد، حاضر بود که همه ی آن ها را تحمل کند. علاوه بر این... همه ی آن حرف ها حقیقت بودند. مت به مادرش نیاز داشت تا حالش خوب باشد و از آن به بعد، مت مادرش را دید که به آرامی تغییر می کند. مادرش کم می خوابید و به روانشناسی مراجعه کرده و با این حال، احتمالا کمتر از قرص هایش استفاده می کرد. او هر روز دویدن و نرمش کردن را آغاز کرد.
    _ اوه.
    مادرش می گوید:
    _ وقتی بیرون بودی، تد تماس گرفت. اون گفت که قرار یه سری از دوستات برای دیدن آتیش بازی برن و اینکه اون می خواست که تو هم همراهشون بری.
    مت می پرسد:
    _ اون به خونه زنگ زد؟!
    _ اون گفت که با گوشیت تماس گرفته، اما تو جوابشو ندادی.
    _ درسته. من می خواستم بهش زنگ بزنم.
    اینطور نبود!
    کادرش می گوید:
    _ تو چرا نمیری؟ این خیلی خوبه که برای جشن سال نو بری.
    _ نه، ترجیح میدم اینجا و پیش تو بمونم مامان.
    مادرش اخم کرده و می گوید:
    _ دارم فکر می کنم که من هم با چند تا از دوستام بیرون برم.
    واو! این اولین بار بود.
    مت می گوید:
    _ تو باید بری.
    مادرش به او نگاه می کند.
    _ میرم، اگه توهم بری.
    مت می داند که مادرش کاملا جدی است و اگر مت "نه" بگوید، مادرش نخواهد رفت. او این کار را دوست ندارد، اما... جهنم! او باید لیا را ببیند، اما آتش بازی تا ساعت ده شروع نمی شود.
    _ باشه، اما اگه تو نری، عصبی میشم.
    مادرش با لبخند جواب می دهد:
    _ میرم، قول میدم.
    لبخندی روی لب های مادرش، یک لبخند واقعی بود؟ یا خودش چنین فکری می کرد؟ حتی اگر این لبخند مصنوعی باشد، باز هم خوب است. اوه، این دیگر چه حرفی است!؟
    " به خودت تلقینش کن تا بهش برسی. "
    شاید لبخند مادرش واقعی است. شاید باید او هم این کار را انجام دهد، اما نه تا وقتی که متوجه شود چه کسی اریک را کشته و سپس آن را در زندان حبس کند و این اتفاق به زودی ممکن می شود.
    کَسی، دوست دختـر اریک، کسی که بعد از خاکسپاری اریک، همراه پدرش در کالیفرنیا زندگی می کرد، قرار است برای تمام کردن تحصیلش به خانه بازگردد. کَسی به هیچ یک از تماس هایش جواب نداد و سپس از مت خواست که دیگر با او تماس نگیرد. اما حالا او قرار است به این شهر بازگردد، او باید به مت جواب دهد. حسش می گوید که کَسی خیلی بیشتر از آنچه که به پلیس گفته است، می داند. مت کاملا مطمئن است که کَسی می داند چه کسی قاتل برادرش است.
    ***
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    بر روی تخت برندی نشسته ام، در اتاقی که هیچ از رنگ صورتی استفاده نشده است. حدود ده دقیقه قبل از آنکه توسط مت گیر انداخته شوم، به اینجا آمدم.
    _ لعنتی بدشانس!
    برندی این کار را خیلی سرسری نگرفته بود. لعنتی! دیدن او باعث دستپاچگی ام می شود. حس عجیبی مانند یک پروانه با بال های رنگی رنگی در شکمم این سو و آن سو می رفت.
    _ من فقط می خوام برم بشینم تو ماشین اون و چند دقیقه باهاش حرف بزنم.
    برندی لبخند زده و طوری محکم دست هایش را بهم می کوبد که می توانم جرقه هایی که بین دستش هایش به وجود آمده را ببینم.
    _ این خیلی جالب و دیوونه کننده ست.
    _ اوه، اصلا جالب نیست، لطفا هیچ کاری نکن!
    سعی می کنم طوری کلمات را کنار هم بچینم که انگار واقعیت درونم هستند، اما اینطور نیست. درون من عصبی مخالف زبانم می غرد. درونم با احساسی عجیب می لرزید. زمانی که درباره ی رویاهایی که می بینم به او بگویم، مت درباره ی داشتن قلب اریک چه می گوید؟
    تصویری از برندی و برایان بر روی میز کنار تخت، توجه ام را جلب می کند. برندی شایستگی خوشحالی را دارد. ما از کلاس سوم با یکدیگر دوست هستیم. آن زمان، او یک دختر تازه وارد بود که به مدرسه ی ما آمد و من قبول کردم که شیرینی های خرسی شکلم را که مامان در ظرف غذایم گذاشته بود، با او تقسیم کنم. برندی تک تک آن ها را خورد و اما من نمی توانستم یک دوست بهتر از او انتخاب کنم. برندی با وجود اینکه از تمام امور پزشکی و طبی متنفر و بیزار بود، در تمام مراحل بیماری قلبی ام در کنارم حضور داشت. برندی با نفسی که بر اثر خنده بریده بریده شده بود و با صدای تقریبا بلند می گوید:
    _ تعجب می کنم که ترنت چطور درباره ی تو فکر می کنه.
    _ ترنت!؟
    اسم ناخوداگاه از دهانم بیرون می پرد، انگار که فقط حرفی زده باشم.
    تصویر برندی و برایان را کنار می گذارم.
    _ چرا اون رو دعوت کردید؟
    _ چون همه ی بچه های کلوپ کتاب رو دعوت کردم، چون اون هنوز تو رو دوست داره و چون...
    _ حرفات برام نیست!
    _ ترنت خیلی خوب و خوش تیپه، اما من وقتی که داشتم می مردم باهاش بهم زدم!
    _ در حال حاضر تو نمردی!
    درسته، من قرار نیست بمیرم و ترنت پسر خیلی خوبی است و او بخشی از زندگی قبلی من بود. ولی از آنجا که مت در خانه ی ما ظاهر شد، فهمیدم که او... بیش از حد عالی است. مت جذاب و ترنت... کنه و رو اعصاب! در ذهنم تصاویری رد می شوند. منقار دونالد داک، تصویر او که در خانه ی ما بود و بوسـه ما.
    زمانی که خوی عصبانیتم را کنترل می کنم، دلم می خواهد برندی را بخاطر اینکه ترنت را به جشن دعوت کرده است، سرزنش کنم، اما نمی توانم. تا به حال دوبار در فیسبوکِ ترنت، به او پیام دادم، چون او هم به من پیام داد. من باز هم این کار را انجام دادم، ولی هیچوقت اشاره ای به قطع رابـ ـطه مان نکردم. فقط سعی کردم دوباره به زندگی قبلی ام بازگردم.
    برای آرامش به حمام رفته و شست پایم را در آب فرو می برم و سپس آرزو می کنم که کاش پاهایم را خشک نگه می داشتم! نه بخاطر اینکه من فکر می کنم که مت یا هر کس دیگری قرار است به اینجا بیاید، اما من بهتر می دانم که... لعنتی، لعنتی، لعنتی، آیا برندی راست می گفت؟ آیا ترنت هنوز مرا دوست دارد؟ من نمی خواهم به ترنت آسیب برسانم!
    از حمام خارج شده و خود را روی تخت برندی انداخته و به سقف خیره می شوم.
    برای چند ثانیه ی طولانی آنجا دراز کشیده و به دنبال راهی برای بیرون رفتن بودم. چیزی پیدا نمی کنم، لعنتی! گاییدمت! با حالت زاری دوباره سرم را بالا می گیرم و از برندی برای حل این مسئله می پرسم:
    _ چکار می خوایم انجام بدیم؟
    نه اینکه به برندی تذکری بابت دعوت ترنت بدم، نه! فقط او یک دوست است، نوعی از دوستی که ما همه چیز را به یکدیگر می گوییم، تقریبا همه چیز!
    برندی به من گفته که با برایان خوابیده است. اتفاقی که برای من هنوز نیوفتاده، ولی از آنجایی که پنجاه رمان عاشقانه خوانده ام، مشتاقم که او بگوید که این چقدر شگفت انگیز است، البته با شخص مناسبش!
    برندی پاسخ می دهد:
    _ تو مجبور نیستی کاری انجام بدی! تو که نمی خوای با هیچکدوم از اون دوتا بیرون بری.
    _ اما ترنت آسیب می بینه.
    _ باشه، می خوای دروغ بگی؟ به ترنت بگو که مت به طور خصوصی بهت درس میده، که این حرف اصلا هم دروغ نیست، چون مت معلمت بوده.
    برندی طوری حرف می زند که انگار پشت حرف هایش چیزی پنهان خوابیده است. او منظور خاصی خاصی داشت!
    _ اگرچه تو به نوعی فراموش کردی که به بهترین دوستت موضوع رو بگی!
    دوباره به ناراحتی روی تشت دراز می کشم.
    _ بهت نگفتم چون... من حتی نمی دونم! ولی نمی تونم به ترنت دروغ بگم. وقتی که می خواستم به اینجا بیام به مامانم هم دروغ گفتم.
    پوزخند برندی به قدری واقعی است که من نمی توانم عصبانی بشوم.
    _ اوه، پس تو روزانه یه سهمیه ی دروغ گفتن داری؟
    می گویم:
    _ حالا بیخیال اون!
    برندی می گوید:
    _ صبر کن. مت بهت گفت چه ساعتی میاد؟
    _ اون بهم گفت دو ساعت دیگه، پس میشه ساعت پنج و نیم.
    _ مشکل حل شد! جشن تا ساعت شیش، شیش و نیم شروع نمیشه.
    من نشسته و انگشت هایم را لای موهایم می کشم. موهای صافم زیاد مناسب نبودند، ولی مدت طولانی است که از این نوع مدل مو استفاده می کنم. لیا جدید بیشتر صورتش را آرایش می کند، نه موهایش را!
    برندی با حالتی از بدگمانی می پرسد:
    _ پس یه دروغ در یک روز؟ هوم؟
    به آرامی سر تکان می دهم، او مشوک شده بود.
    _ پس بذار ازت یه چیزی بپرسم، واقعا بین تو و مت کنر چه اتفاقی افتاده؟ و نگو که هنوز می خوای اون رو له کنی، چون دیگه بیشتر از این نمیشه! هر وقت اسمش رو میارم، می بینم که چشمات تو برق می زنه.
    نفس عمیقی کشیده و سعی می کنم که تصمیم بگیرم چقدر به او بگویم و چقدر را برای خودم نگه دارم.
    _ باشه، اما تو نمی تونی چیزی بگی.
    _ درباره ی چی، چیزی نگم؟
    دستم را بلند کرده و روی سینـه ام می گذارم.
    _ من کاملا مطمئنم که قلب اریک رو دارم!
    ***
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    بیست دقیقه دیر کرده بود، مت جلوی خانه ی آستین ماشین را پارک کرده، سپس عرض خیابان را با عجله رد کرده و جلوی درب خانه ی برندی می ایستد. هیچ ماشینی جز اتومبیل لیا در خیابان دیده نمیشد. پس جشن برندی چه ساعتی شروع میشد؟ وقتی در پیاده رو راه می رفت، هوا به تاریکی می رفت و چراغ خانه ها روشن شده بود. همانطور که به ایوان خانه ی آن ها نزدیک میشد، درب خانه باز می شود.
    پرتوهای روشن نور از درب باز شده به بیرون می خزند و سپس لیا با حالتی رویایی و غیر واقعی جلوی تابش نور ظاهر می شود. مت از حرکت می ایستد. لحظه ای بعد درب خانه بسته و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود و بعد چراغ ایوان روشن می شود. لیا متوجه اش شده و به آرامی به سمت مت حرکت می کند. دخترک لعنتی بی نهایت زیبا و وسوسه انگیز است. مت با دیدنش، نفسش در گلویس گیر می کند. حالا لیا مقابل او ایستاده بود.
    _ می خوای ما تو ماشینت با هم حرف بزنیم؟
    مت به سمت ماشینش بر می گردد.
    _ آره. دوست داری بریم نوشیدنی یا هرچیز دیگه ای بخوریم؟
    _ تو ماشین خوبه.
    کلمات از زبان مت فراری می شوند. اینکه لیا حین راه رفتن، کف دست هایش را روی شلوار جینش می سابید، میشد گفت او عصبی و دستپاچه است. هر دو این حس را داشتند.
    _ باشه.
    سپس هردو درون ماشین نشسته و برای چند ثانیه به یکدیگر خیره می شوند. مت بارها برای عذرخواهی کردن تمرین کرده بود، اما الان هیچ چیز به خاطر نمی آورد.
    نمی توانست بخاطر بیاورد چرا به خودش گفت که دوباره بوسیدن لیا، اشتباه است. نمی توانست به یاد داشته باشد که چرا اوی لعنتی (لیا) غمگین است، آن هم وقتی که کسی به اندازه ی او در دنیا عالی و کامل نیست.
    مت تکانی به خود داده و سعی می کند از پس کارش بر بیاید.
    _ متاسفم، من باید باهات تماس می گرفتم. من فقط... فقط داشتم دوران سختی رو سپری می کردم و...
    چیزی در چشم های لیا برق می زند، چیزی که تقریبا شبیه به تسکین دردهای او.
    لیا می گوید:
    _ درمورد همین مسئله به دیدنت اومدم.
    لیا کف دست های عرق کرده اش را پاک کرده، سپس پاهایش را به سمت بالا می کشد. مت برای چند لحظه نفسش را حبس کرده و منتظر توضیح لیا می ماند.
    _ درباره ی اریک شنیدم.
    نوری که در درون ماشین می تابید، ضعیف و کم بود، با این حال مت می تواند قسم بخورد که اشک در چشم های لیا جمع شده است..
    _ خیلی متاسفم.
    _ بله.
    هزار نفر دیگر هم به مت همین حرف را زده اند، ولی به نظر می رسد که لیا با معنا و مفهوم وسیع تری این حرف را به زبان آورده است. ممکن است بخاطر قلب اریک باشد یا شاید هم اصلا اینطور که او فکر می کند، نیست و لیا فقط سعی دارد حس همدلی خود را نشان دهد.
    لیا مکنزی بیشتر از این ها بی قرار است. او ادامه می دهد:
    _ من... نمی دونم چطور اینو بگم. ولی...
    لیا دستش را بند چین لباس کرده، آن ها را باز می کند و سپس انگشت هایش را در یکدیگر قفل می کند.
    _ اریک همون روزی که من پیوند قلب رو قبول کردم، مرد!
    لیا می داند! قفسه ی سـ*ـینه اش به سرعت خالی و پوچ می شود، به طوری که انگار تمام احساسات او از بین رفته باشند، سپس منتظر می شود تا دوباره تمام احساسات و نفس حبس شده اش بازگردد.
    _ من... من می دونم که نوع خون ما یکیه. وقتی که به خونه ی ما اومده بودی، این رو بهم گفتی. خب... تو گفتی که ما شبیه به هم هستیم و شما دو قلوهای یکسان...
    لیا می دانست! سـ*ـینه ی مت پر از احساسات مبهمی است که نمی تواند چگونه آن ها را کشف کند.
    _ اریک... اریک اعضای بدنشو اهدا کرده؟
    لیا دستش را روی سـ*ـینه اش قرار می دهد، روی قلبش، روی قلب اریک.. لیا می دانست!
    کلمات با لرزش از دهان مت خارج می شوند.
    _ من دیدمت!
    _ من رو دیدی؟
    _ جلوی بیمارستان. وقتی که از بیمارستان بیرون اومدم، تو به همراه پدر و مادرت به اونجا اومدی.
    لیا پلک می زند، اشک! نور نقره ای رنگ چراغ خیابان روی گونه های خیس او می لغزید.
    _ پس تو می دونی؟
    لب های مت می لرزد سپس آهسته سر تکان می دهد. او میل عجیبی به پاک کردن اشک های لیا که روی گونه های می غلتیدند داشت، از این رو دست هایش را در هم گره می زند. لیا لب هایش را به درون دهانش می کشد.
    _ تو ازم متنفری؟
    مت به دندان های یکدست سفید او که در گوشت صورتی رنگ لب هایش فرو رفته بود، نگاه می کند و اشتیاق قوی و عجیبی دارد که به او بگوید تا این کارش را تمام کند.
    در عوض، او انگشت هایش را روی دهان و لب های پایینی لیا به حرکت در می آورد، لیا با حرکت او، آن ها را آزاد می کند. انگشت هایش بر روی لب های نرم و خیس لیا بود و پسر جوان در نگاه او گم شده بود. لمس کردن لیا... دوست داشت لمس کردن او همینطور ادامه داشته باشد، سپس درک این موضوع برایش عجیب و ناخوشایند می شود.
    دست هایش را عقب می کشد و می گوید:
    _ چرا باید من ازت متنفر باشم؟
    لیا دست هایش را از هم باز کرده و قطره اشکی که روی گونه اش می چکد را پاک می کند.
    _ چون من زندم و اون نیست!
    پسر جوان این احساس را در آن روز به یاد می آورد و از این حس خجالت می کشد، ولی مت می داند که این حرف از غم و اندوه او نشات می گیرد.
    _ داشتن قلب اریک، هیچ ربطی به مرگش نداره.
    کلمات، صادقانه از دهان مت بیرون می آیند. لیا سری تکان می دهد، هنوز هم دست هایش می لرزید. مت بی آنکه فکر کند، دست هایش را دور انگشتان لیا حلقه می کند. دست های لیا گرم، کوچک و لطیف هستند.
    لیا می گوید:
    _ اون تو دنیا نیست، اما با این حال من قلب اریک رو دارم.
    لیا به دست هایشان خیره می شود، سپس با تردید چانه اش را بالا می آورد. نگاه شان با یکدیگر تلاقی می کند و چیزی بسیار خوب در مورد آن وجود دارد و این مت را ترساند.
    لیا او را برانداز می کند.
    _ من... باید یه چیز دیگه ای هم بهت بگم، ولی...
    _ چی؟!
    مت دست های او را با حالتی دلگرم کننده می فشارد. لیا با دم و بازدم های پشت سر هم هوا را از ریه هایش پر و خالی می کند. مت می توانست بشنود. پسرجوان کوچکترین لرزش در نفس زدن های او را به راحتی می شنید.
    _ می ترسم!
    _ ترس! از چی!؟
    مت کمی جابه جا می شود، به طوریکه بیشتر از قبل در مقابل لیا قرار گرفته بود.
    _ از اینکه تو فکر کنی من دیوونم!

     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26

    * فصل هفتم *

    + لیا +
    مت برای دومین بار من را لمس می کند و با این کار من بر ترسم غلبه می کنم. انگار چیزی در درونم می گوید: "نگران نباش، کسی که مقابلت قرار داره، مت هست!"
    آب دهانم را قورت می دهم. هنوز می توانم انگشت های او را بر روی لب هایم حس کنم، درست مثل وقتی که او مرا بوسیـد. مدت طولانی ست که این حس را در خود حفظ کرده ام. به مت نگاه می کنم و می دانم که نیاز دارم که او مرا درک کند، اما چگونه؟ سپس دوباره به چشم هایش خیره شده و تنها دهانم را باز می کنم.
    _ وقتی که بعد از پیوند عضو بیدار شدم، شروع به دیدن خواب های عجیبی کردم. دکتر بهم گفت که این خواب ها اثر جانبی داروهایی که استفاده کردم، اما... فکر می کنم که اون ها ممکنه ربطی به اریک داشته باشن!
    چشم های مت گشاد شده و فکش انگار افتاده بود. صدای نفس کشیدنش را می شنوم. عجله کن! دست هایم را آزاد کرده و آن ها را روی صورتم می گذارم. انگار چیزی کنار گوشم می گوید: " فرار کن، تو باید تنها باشی!" با اینکه دلم می خواهد به سرعت از ماشین پیاده شده و از آنجا فرار کنم، ولی ترسم را عقب می زنم.
    _ می دونم چطور به نظر می رسه، اما قسم می خورم این تنها چیزی که حس می کنم.
    _ لیا من...
    _ من دروغ نمیگم!
    او دوباره دستم را لمس می کند.
    _ می دونم.
    سپس ادامه می دهد:
    _ اریک تو یه جنگل می دوید، اینطور نیست؟ اون یه اسلحه همراه خودش داره؟
    حالا نوبت من است که شوکه شوم.
    _ تو اینا رو از کجا می دونی؟
    _ از اونجا که منم اون رویاها رو می بینم، یکشنبه شب بود که با کابوس شلیک کردن از خواب پریدم. گیجگاه سمت راستم از درد تیر می کشید. می دونم که چطور به نظر می رسه، همه فکر می کنن که اریک خودکشی کرده ولی من این حرفو قبول ندارم. قبول نمی کنم که اریک خودش رو کشته باشه. یه نفر این بلا رو سر اریک آورده.
    مجذب حرف های او شده بودم، اما برای درک حرف هایش یک دقیقه ای طول می کشد.
    می گویم:
    _ من تو رو قبول دارم. تو این کابوسا یه صدا می شنوم. صدای یه مرد، او خیلی عصبیه.
    چشم های مت گشاد می شود.
    _ او چی میگه؟ کی هستش؟
    _ نمی دونم! اون دوره و من نمی تونم کامل صداشو بشنوم.
    _ تو اینا رو به کارگاه هندرسون گفتی؟ شاید اون اینطوری حرف های منو باور کنه.
    چشم های او را برقی از امید در بر گرفته بود و تا آن زمان متوجه نشده بودم که چشم هایش چقدر غمگین و ناامید است. سپس عواقب کاری که قرار است انجام دهیم، در ذهنم به جریان می افتد. بابا و مامان چه خواهند گفت؟ من به آن ها چیزی نگفتم، من حتی به بهترین دوستم هم چیزی نگفته بودم.
    _ من... بعد اون فکر می کنه که من دیوونم؟ تو درباره ی خوابایی که می بینی به کارگاه گفتی؟
    امید در چشم هایش کم رنگ و کم نور می شود و من بخاطر می آورم که زنده ام چون اریک مرده است!
    لب هایم تکان می خورند.
    _ من این کار رو انجام می دم.
    _ نه، حق باتوئه. منم درمورد کابوسام به اون نگفتم چون... چون اون باور نمی کنه!
    مت از پنجره به بیرون نگاه می کند و سعی می کند که افکارش را متمرکز کند، سپس دوباره من مرکز توجه اش می شوم.
    _ این موضوع تو رو ترسونده؟
    _ نه.
    من امروز به اندازه کافی دروغ گفته ام!
    می پرسم:
    _ تو چطور؟ تو هم اینایی که گفتم رو می بینی؟
    _ آره، ما دوقلو بودیم. دوقلوهای خاص و... باید... لعنتی!
    مت ضربه ی محکمی به فرمان می کوبد.
    _ یکی برادر من رو به قتل رسونده. همه فکر می کنن که اون خودکشی کرده و من نمی دونم چطور باید اثبات کنم که اون این کار رو نکرده.
    مت در خود جمع می شود. نصفی از افکارش می گوید که اریک زنده است و نیمی دیگر آن را قبول نداشت. من هم زمانی که مادر بزرگم مرد، اینطور بودم. مت مردن برادرش را قبول نداشت. می خواهم که او را دلداری دهم، آیا میشد که در آغوشش گرفت؟ اصلا در آغوشم جای می گیرد؟
    _ شاید اون کابوس ها چیز بیشتری بهمون بگن. من بارها دعا کردم که کابوس ها از بین بروند، ولی الان نه.
    او می پرسد:
    _ بیشتر؟
    آب دهانم را می بلعم.
    _ آره. مثل من که اول یه اسلحه دیدم. بعد کم کم پیش رفت. شاید چیزهای دیگه ای رو هم ببینم.
    مت یک دستش را روی صورتش می گذارد، انگار که بخواهد آثار درد و اندوه را از صورتش پاک کند.
    _ من همه چیو می بینم، اینکه اون در حال دویدنه و یه اسلحه حمل می کنه... اریک رو تو قسمتای مختلف جنگل می بینم.
    صدای مت گرفته و بم بود.
    _ اون خیلی ترسیده بود. فکر می کنم که اریک می دونسته که می خواد بمیره!
    درد به قدری در چشم های مت آشکار بود که بر من نیز اثر می گذارد. حس او را درک می کنم. درد روی پوست تنم جریان می یابد و لکه ای عمیق بر روحم می نشیند.
    _ متاسفم!
    _ اگه کَسی برگرده، می تونم جواب سوالمو پیدا کنم.
    می پرسم:
    _ برگرده!؟
    _ اون بعد از مراسم تشیع جنازه همراه پدرش به کالیفرنیا رفت، حتی اونجا مدرسه می رفت، ولی قصد داره برای فارق التحصیل شدن به همین مدرسه برگرده.
    _ من امروز اون رو دیدم! تو پارک کنار جاده.
    تصویر او در ذهنم نقش می بندد و همان احساس تنهایی و اندوه در من شکل می گیرد.
    مت می گوید:
    _ تو مطمئنی؟
    تایید وار سر تکان می دهم.
    مت می گوید:
    _ فردا به خونشون میرم، اون باید با من حرف بزنه.
    در سکوت ناراحت کننده ای فرو رفته بودم.
    _ تو واقعا فکر می کنی که اون ربطی به این جریانات داره؟
    _ اون یه چیزی می دونه. کَسی اصلا حاضر نیست با من حرف بزنه، حتی قبل از تشیع جنازه هم فراری بود. اون به پلیسا گفت که من بهش زنگ زدم و بعد اون کاراگاه بهم گفت که نباید دیگه این کار رو انجام بدم. حالا هم، اون تماسای من رو مسدود کرده.
    _ شاید اون فقط حالش خرابه، تو اریک شبیه به هم هستید و این آزار دهنده ست.
    یادم می آید دیدم که چطور "کَسی" از جنگل بیرون آمد. مثل شخصی که بهترین دوستش را از دست داده است. فکر نمی کنم "کَسی" شخصی باشد که پشت سر اریک بوده.
    _ متاسفم!
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    _ اگه کَسی برگرده، می تونم جواب سوالمو پیدا کنم.
    می پرسم:
    _ برگرده!؟
    _ اون بعد از مراسم تشیع جنازه همراه پدرش به کالیفرنیا رفت، حتی اونجا مدرسه می رفت، ولی قصد داره برای فارق التحصیل شدن به همین مدرسه برگرده.
    _ من امروز اون رو دیدم! تو پارک کنار جاده.
    تصویر او در ذهنم نقش می بندد و همان احساس تنهایی و اندوه در من شکل می گیرد.
    مت می گوید:
    _ تو مطمئنی؟
    تایید وار سر تکان می دهم.
    مت می گوید:
    _ فردا به خونشون میرم، اون باید با من حرف بزنه.
    در سکوت ناراحت کننده ای فرو رفته بودم.
    _ تو واقعا فکر می کنی که اون ربطی به این جریانات داره؟
    _ اون یه چیزی می دونه. کَسی اصلا حاضر نیست با من حرف بزنه، حتی قبل از تشیع جنازه هم فراری بود. اون به پلیسا گفت که من بهش زنگ زدم و بعد اون کاراگاه بهم گفت که نباید دیگه این کار رو انجام بدم. حالا هم، اون تماسای من رو مسدود کرده.
    _ شاید اون فقط حالش خرابه، تو اریک شبیه به هم هستید و این آزار دهنده ست.
    یادم می آید دیدم که چطور "کَسی" از جنگل بیرون آمد. مثل شخصی که بهترین دوستش را از دست داده است. فکر نمی کنم "کَسی" شخصی باشد که پشت سر اریک بوده.
    _ متاسفم!
    مت حرف هایش را به بیرون پرتاب می کند.
    _ اگه اون اهمیت می داد، با من حرف می زد تا بتونم بهش کمک کنم. کَسی به پلیسا گفته که اون شب اریک تو خونه ش نبوده، اما اریک بهم گفت که می خواد به خونه ی کَسی بره. چرا اریک بخواد دروغ بگه؟
    می پرسم:
    _ تو این ها رو به کاراگاه گفتی؟
    _ بارها و بارها! اما کاراگاه سعی داره از جواب به تماسام طفره بره، اونا قبول کردن که این مسئله یه خودکشی بوده.
    بیچارگی و درماندگی از صدایش تراوش میشد و من در آوای غمگین او غرق می شوم.
    _ پس تو باید ثابت کنی که این افکار اشتباهه.
    مت طوری عجیب و غریب به من خیره می شود که انگار یک تجلی غیر ممکن رو به روی اوست.
    می گوید:
    _ ما...
    مت دوباره دست های من را می گیرد.
    _ ما باید ثابت کنیم که این افکار اشتباهه. بگو که بهم کمک می کنی لیا، لطفا!
    فک او محکم درهم قفل شده بود.
    _ می دونم چون بهت زنگ نزدم، لیاقتشو ندارم. من یه احمقم، منو ببخش.
    من او را بخشیده ام. مگر نه؟ منظورم این است که، نه حتی برای یک ثانیه از آن بوسـه ی شیرین پشیمان نشده ام، ولی با این حال باهوش تر از این ها هستم.
    " تو هرگز نباید منتظر یه تماس باشی، تا وقتیکه یاد بگیری چطورآرزو کنی."
    با این حال مت چگونه فکر می کرد که درخواستش را قبول نخواهم کرد؟ من قلب برادرش را دارم. قبل از اینکه بتوانم پاسخی به او دهم، ضربه ای به پنجره ی ماشین می خورد، ضربه ی ناگهانی که باعث می شود دو اینچ از روی صندلی پریده جیغ بکشم، سپس چهره ای آشنا از پشت شیشه می بینم. او سندی بود و پشت سر او جرمی، لیان، کارلوس و... ترنت ایستاده بودند.
    _ اوه، خدای من! این واقعا تویی؟
    سندی بالا و پایین می پرید و فریاد می زد. سندی به من اشاره می کند تا از ماشین پیاده شوم. بعد یک اتفاق می افتد! مثل یک کلید برق در حال روشن شدن. متوجه می شوم که دلم برای این آدم ها تنگ شده است و حالا که فکر می کنم، دلایلی که آن ها را از زندگی ام بیرون کشیده ام، احمقانه است. به نظر می رسد که "مرگ من" بهانه ی خوبی برای این کار نبوده است! با این حال، احساسی متفاوت سینـه ام را گرم می کند. آن ها بخشی از لیا قدیمی هستند و من می خواهم که آن ها برگردند.
    دستم را به سمت دستگیره می برم و همین حین به مت نگاه می کنم. او هم به دوستانم خیره شده بود. نگاهش به نوعی بود که انگار با کمی تحقیر به دوستانم خیره شده بود و من به یاد آوردم که ما در همه چیز با هم یکسان نیستیم! ما دوتا با هم فاصله ی زیادی داریم!
    چرا ناگهان این احساس را دارم که از او دور تر شده ام؟ انگار که خطی وجود دارد که ما دو را از هم جدا ساخته است!
    جدا کردن نه به معنای فقیر و ثروتمند، بلکه به معنای محبوب و نامحبوب بودن. از نوع او و امثال من. نمی توانم تعجب کنم که اگر زنگ نزدن او تا اندازه ای به دنیای متفاوت ما ربط دارد، یا اینکه فقط درمورد مرگ من مربوط است؟
    می گویم:
    _ من باید برم.
    چشم هایمان یکدیگر را ملاقات کرده و در هم قفل می شوند.
    _ ولی باشه، بهت کمک می کنم.
    به نظر می رسد که این دیوانه کننده است، اینکه حس می کنم زندگی قبلی من بیرون ماشین است و من باید به دنبال آن بروم. ناگهان دوباره ضربه ای به پنجره ماشین می خورد. از ماشین بیرون می آیم.
    _ خداحافظ.
    سندی قبل از اینکه به او بگویم که نمی توانم او را بغـل کنم، در آغوشم می کشد. درب ماشین مت را می بندم. ترنت به طرز خنده داری مرا نگاه می کرد. لبخندی می زنم.
    همه ی آن ها همزمان شروع به صحبت می کنند. در نیمه راه آن طرف خیابان بودم و قبل از اینکه بی ادبی ام را نشان دهم، فکر می کنم که باید چیزی بگویم. چیزی شبیه به ...
    " شما مت کنر رو می شناسید، یا نه؟" ولی این حرف احمقانه است! همه او را می شناختند. باید مودبانه از مت درخواست می کردم که به داخل خانه بیاید.
    اوه، او مرا ناراحت کرد! مت دوستان خودش را برای رفتن به مهمانی شب سال جدید دارد. صدای کمی در سرم بازتاب می شود. " به دبیرستان خوش اومدی، این جمعِ بچه های پر افتاده و گاهی مغروره!" اما من به اینجا تعلق داشتم، اینجایی که لیا قدیمی را پیدا می کنم.
    ***
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    + مت +
    مت، لیا و دوستانش را می بیند که از عرض خیابان رد می شوند. او همه ی آن ها را می شناخت، ولی اسم هایشان را نمی دانست، البته به جز ترنت بکر!
    " شما اسم کسی رو که دختر مورد علاقه تون رو قبل از اینکه شانس بودن باهاش رو امتحان کنی، بدزده ، فراموش می کنی؟"
    آیا لیا هنوز هم با اوست؟ مت با صدای بلندی پاسخ می دهد:
    _ مهم نیست!
    مت دیگر به آن ها نگاه نمی کند، سپس ماشین را روشن می کند، ولی چیزی مانع حرکتش می شود. او نمی تواند کاملا انگشت هایش را روی هیجاناتی که در سینـه اش در جریان است، کنترل کند.
    باید تنها باشد؟ شاید! از زمان مرگ اریک، او بیشتر از قبل از دوست هایش دور شده بود. در نظر مت خوش گذرانی یعنی خطا. وقتی که او بتواند کسی را که اریک را به قتل رسانده است پیدا کند، آنوقت می تواند دوباره زندگی اش را از سر بگیرد.
    پسر جوان به سرتاسر خیابان نگاه می کند. فقط تنهایی نیست! او احساس محرومیت هم می کند. آیا لیا بی ادب بود یا دلسوزانه رفتار کرد؟
    او ترنت را در کنار لیا می بیند. بله، این بیشتر از تنهایی است. مت نمی خواست که لیا در کنار ترنت باشد، او می خواهد که لیا را در کنار خودش ببیند. لعنتی، چه خبر شده است؟!
    سپس نگاه از آن ها می گیرد. لیا تنها کسی است که درباره ی خواب و رویاها به او گفته و او چطور این رویاها را دیده بود؟ این چه معنی داشت. البته که مت حس می کند که بعد از همه ی این ها، لیا به این جریان ربط دارد. یک امکان دیگر هم داشت، این سخت است، اما... آیا این احساساتِ قلب اریک است که به او متصل شده ؟
    مت خاطرات گذشته را به عقب می راند، چون قبل از مرگ اریک نیز این احساس را داشت. لیا فوق العاده است. دوباره به عقب برگشته و به او نگاه می کند. ترنت کنارش ایستاده بود، مت باید برود و این شاید سخت باشد.
    جیغ تایرهای ماشینش به صدا در می آید. بلوک را دور زده و بی توجه به تابلوی "ایست" گاز می دهد و سعی می کند که احساساتش را نیز پشت سر بگذارد. او خودش را مجبور می کند که بر آنچه که بیشتر اهمیت دارد، تمرکز کند، اریک.
    مت به جای برگشت به خانه، فرمان را به سمت خانه ی "کَسی چمبرز" هدایت می کند. او سوال های زیادی دارد. بیشتر از شش ماه گذشته و کَسی تنها شخصی است که می تواند بهترین جواب ها را برای او داشته باشد.
    ***

    + لیا +
    یک ساعت بعد، روی مبل و در اتاق بازی برندی نشسته ام. نیمی از دوست های قدیمی ام در طرف دیگر اتاق نشسته اند. نیمی از آن ها در اینجا هستند و در عین حال من حس می کنم که اینجا شلوغ شده است. احساس می کنم که... به اینجا تعلق ندارم!
    لیان در حال خواندن " انتظارات بزرگ" بود.
    می گویم:
    _ خسته کننده بود!
    لیان بریده بریده نفس می کشد.
    _ من نمی تونم اون رو تموم کنم.
    _ این کلاسیکه.
    _ کلاسیک خسته کننده!
    سندی می گوید:
    _ تو عاقل تر این هستی که این رو بگی!
    من سندی و لیان را به یاد می آورم که عاشق کتاب ها و جملات قلنبه بودند. (کتاب ها با جملات سنگین)
    می گویم:
    _ عاقل بودن هیچ ربطی به این موضوع نداره!
    لیان به شوخی می گوید:
    _ ولی این می تونه با یه اردنگی تو رو از کلوپ کتاب بیرون بندازه.
    شاید هم این یک شوخی نیست! شاید من دیگر مناسب اینجا بودن، نیستم. اما من دوباره شروع کرده ام، چطور می توانم دوباره متعلق به این جمع و کلوپ شوم؟
    _ من عاشق خوندن رمان های عاشقانه م.
    حرف از دهانم بیرون می پرد و نمی دانم که آیا به این حرفم اعتقادی دارم یا نه. البته که هست، یک جایی اون بیرون!
    سندی می خندد.
    _ تو شوخی می کنی، درسته!؟
    _ نه. من یه جعبه ی بزرگ پیدا کردم که متعلق به مامان بزرگم بود.
    ترنت می گوید:
    _ دنبال روی مامان بزرگ.
    احساس می کنم که او سعی دارد تا نشان دهد که در کنار من است. ترنت کمی به سمتم متمایل می شود. پشت دستش، دستم را لمس می کند و لحظه ای چهره ی مت در ذهنم عبور می کند. چشک های غمگین او و رفتار خشونت آمیز من! چند اینچ به سمت دیگر مبل لیز می خورم.
    سندی می گوید:
    _ نگران نباش، ما چند کتاب خوب برای خوندن به تو میدیم تا از عشق کثیف بیرون بیای.
    عشق کثیف؟ از چه زمانی عاشق کثیف شده بود؟
    _ فکر می کنم که کلوپ برای همه ژانرها باشه!
    همه به طرز عجیب و سرگرم کننده ای نگاهم می کردند.
    ترنت حرف می زند:
    _ لیان تصمیم گرفت که ما بیشتر کتابای فرهیخته و درسی بخونیم تا کتاب های سرگرم کننده. اما در کنار این ها هم چیزهای دیگه می خونیم، فقط این مسئله رو به لیان نگفتیم.
    او به روی لیان لبخند کوچکی می زند.
    می گویم:
    _ فکر می کنم یه کتاب هم می تونه سرگرم کننده باشه و هم آموزشی.
    _ البته.
    لحن سندی تقریبا آرام است. من در آنجا گیج و ناامید نشسته ام و در حیرتم که چه وقت است آن ها این همه تغییر کرده اند؟! سپس این اتفاق برای من رخ می دهد، اینطور نیست! من برای اولین بار حرف زده ام. قبلا این کار را انجام نداده ام. قبلا اگر نظر و عقیده ای داشتم، برای خودم نگه می داشتم. یک نفر را به یاد می آورم که در سالنامه ی من نوشته بود: " برای لیا مکنزی، یک شنونده عالی تا یک گوینده."
    تا یه ساعت بعد، حرفی نمی زنم و خودم را مجبور به گوش دادن، می کنم. تلاش می کنم تا خودم را پیدا کنم. اما هیچکدام از این ها، حس من را ندارند. از جا بلند می شوم، همین حین ترنت دستم را می گیرد.
    _ به چیزی نیاز داری؟
    " نه! مگه اینکه تو بخوای به جای من بشاشی!"
    با این حال پاسخ می دهم:
    _ سرویس بهداشتی!
    پاسخی نسبتا مودبانه با لحنی ملایم و سپس خود را عقب می کشم. چند قدم بر می دارم، از اینکه ترنت به دنبالم نمی آید، حیرت زده می شوم. او مثل نوار چسب به من چسبیده بود. وقتی چند قدم از او فاصله می گیرم، می توانم صدای زمزمه ها را بشنوم. فکر برگشت به خانه به همراه یک کتاب خیلی بهتر از ماندن در اینجا بود. خودم را جمع و جور می کنم، ولی ترک کردن اینجا، باعث ناراحتی برندی می شود. او این مهمانی را بخاطر من برگزار کرده. این مهمانی یک خوش آمدگویی برای پیوستن به زندگی قبلی ام است و یک شانس دوباره برای لیا قدیمی. این چیزی بود که من منتظرش بودم، ولی چه اتفاق جهنمی در من رخ داده است؟
    یک قدم بر می دارم و انگشت پایم با میز قهوه خوری برخورد می کند. "عوضی " عمیقی از دهانم بیرون می پرد. همه به من خیره شده بودند..
    _ این فقط عوضیِ !
    سپس متوجه می شوم که همه صدای "عوضی" گفتن مرا شنیده اند. لیا قدیمی هیچوقت "عوضی" نمی گفت!
    زیر لب زمزمه می کنم:
    _ متاسفم.
    و لحظه ای بعد از عذرخواهی کردنم متنفر می شوم. مثل اینکه لیا جدید در مرز باریکی در کنار لیا قدیمی و در اطراف دوست های او، قدم بر می دارد. به سرعت از اتاق خارج می شوم و برندی برای اولین بار بی توجه به برایان به دنبالم می آید.
    می شنوم که ترنت می گوید:
    _ هیچ مشکلی براش پیش نیومد.
    به عقب برگشته و به آن ها که می دانم درباره ی من حرف می زدند، نگاه می کنم. با وجود اینکه از توجه ترنت خشمگین شده بودم، به یاد می آورم که چرا از او خوشم می آمد.
    ترنت باهوش، شیرین و فردی اجتماعی است. او حتی جذاب تر از زمانی ست که من به یاد می آورم. شانه های او عریض تر و بازوهایش کلفت تر شده بودند. چهره اش را انگار تراشیده بودند. هر دختری که او را داشته باشد، خوشبخت است، ولی چرا من حس خوشبختی و خوشحالی ندارم؟ چرا فقط درباره ی مت فکر می کنم؟
    برندی مرا به سمت حمام هدایت کرده و از روی پیشخوان حمام بالا می پرد. دیدن شاشیدن من برای او مسئله ای نبود. ما تمام این احساسات مربوط به حیا و خجالت بین مان را در ورزشگاه و از کلاس هفتم از دست دادیم. ما دوتا همیشه به نوبت لباس های ورزشیمان را عوض می کردیم. یکی از ما لباس می پوشید، در حالی که دیگری مراقب لیزا بود. لیزا... قلدر و گردن کلفت کلاس! او دوست داشت پرده اتاق پرو را باز کند تا همه ما را لخـت ببینند. اوه، خدایا!
    من هیچوقت درباره ی لیزا فکر نکردم، فکر دوباره دیدن او مرا ناراحت می کند. اما چیزی به من می گوید که دیگر او را نخواهم دید. چقدر غمگین است وقتی که تقریبا در حال مرگ هستی و آنجاست که یاد می گیری که موضع خودت را حفظ کنی.
    _ به مت گفتی که فکر می کنی که قلب اریک رو داری؟
    برندی دست هایش را برای شنیدن خبر تازه و مهم به یکدیگر می مالد. طوری می پرسد و حرکت می کند که انگار همه جا را سرما فرا گرفته است، اما فکر نمی کنم که سرد باشد. در واقع... می دانم که خواب و کابوس هایم با مت یکسان هستند. این خیلی ترسناک است!
    اریک سعی دارد که با ما دو نفر حرف بزند. مثل اینکه او می خواهد عدالت اجرا شود. اینکه او می خواهد تا ما عدالت واقعی را پیدا کنیم، ولی من ارواح را باور دارم یا نه، من یکبار او را دیدم! امروز و زمانی که کَسی را دیدم، یکی را احساس کردم.
    اریک را درون خودم احساس کردم. حتی اگر او توانایی انجام کاری را داشت، سوالاتی را مطرح می نمود. مثل دلیل رفتن به پارک کنار جاده! لرز خفیفی مانند راه رفتن عنکبوت روی پوست، در گردنم می پیچد.
    ناگهان متوجه می شوم که چه چیزی ترسناک تر از یک مرده که در درون من زندگی می کند است، اینکه من سعی دارم شخصی را که اریک را به قتل رسانده است را پیدا کنم!
    مطمئن هستم که آن شخص نمی خواهد که پیدا شود. مطمئن هستم که اگر او یک نفر را کشته است، دوباره می تواند این کار را انجام دهد و مطمئن هستم که نمی خواهم قربانی بعدی او باشم!
    اجازه می دهم این احتمال در ذهنم پرسه بزند و ناگهان افکار ترسناک تری در ذهنم نقش می بندد. من و مت، هر دو در میان این جهنم دست و پا می زنیم. چه می شود اگر ما برای فهمیدن این کابوس ها از عهده ی کمک به یکدیگر بر بیاییم؟ اگر هیچکدام از آن ها واقعی نباشند، چه می شود؟

     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26

    * فصل هشتم *

    + لیا +
    _ از زمین به لیا!
    واکنش و ناباوری که در چشم های برندی پرسه می زد به من یاد آوری می کند که سوالش همچنان در میان زمین و آسمان آویزان است.
    _ بهش گفتی که یه چیزی در مورد قلب اریک مشکوکه؟
    می گویم:
    _ اون می دونه.
    _ اون می دونه. منظورم اینه که... تو واقعا قلب اریک رو داری؟ واقعا؟
    سر تکان می دهم.
    _ اون من و مامان و بابا رو دیده، بعد از اینکه... بعد از اینکه اونا اوراق رو هم امضاء کردن.
    _ اوه، لعنتی! این مثل فیلم " هفت روز هفته" ست!
    اگر تنها برندی بخواهد همه چیز را بداند، من همه چیز را به او می گویم. درباره ی خواب هایم، درمورد کابوس های مت. اما آماده ی اینکار نیستم. من فقط یک سوال دارم، آیا همه چیز آن کابوس ها واقعی هستند؟ یا شاید هم به زمان نیاز دارم که ذهنم را قبل از اینکه دیوانگی پر کند، آن را با کسی به اشتراک بگذارم. ولی من همه ی آن ها را با مت به اشتراک گذاشته و این به نظر عجیب می آید.
    پاهای برندی بی تاب در جلوی کابینت حمام در حال نوسان است. "تق، تق... تق،تق"
    _ و...؟
    می گویم:
    _ و هیچ چیز!
    _ پس اون دوست نداشت تو رو دعوت کنه یا بهت زنگ بزنه؟
    این لعنتی مثل یک جهنم بزرگ در اطرافم در حال چرخش است.
    _ فکر می کنم ما داریم حرف می زنی، اما... این چیزی نیست!
    _ درباره ی بـ..وسـ..ـه چی؟
    _ اون فقط منو بوسید، چون من بهش گفتم که اینو می خوام.
    نیاز دارم که دوباره آن صحنه را به یاد آورم.
    _ و تو در حال حاضر نمی خوای که ببوسیش؟ اون مت کنره لیا! بخاطر خدا... کیه که نخواد اون لبای خواستنی رو نبوسه؟ من با برایانم، من دیوونه ی عشق برایانم اما با این حال می خوام که مت رو ببوسم!
    برندی پاسخم را تکمیل کرده بود. کارم را تمام می کنم، بلند شده و بعد بستن شلوارم... سپس برای شستن دست هایم به سمت روشویی می روم. برندی از روی کابینت پایین می پرد. به جایی که صابون قرار دارد، خم می شوم.
    برندی غرلند می کند:
    _ هی، برای من ساکت نباش.
    صابون از دستم سر می خورد و افکار منطقی ام همراه با کف صابون درون فاضلاب فرو می رود. نمی فهمم که چه حسی دارم. از قاتلی که وجود دارد، ترسیده ام. احساس می کنم که بخشی از اریک در درون من زنده است. چیزی که احساس می کنم، تردید ندارم که واقعی ایست!
    _ اینطور نیست.
    برندی می پرسد:
    _ چون اون بهت زنگ نزد؟
    برندی لبخندی محوی می زند.
    _ اینکارش تو رو ناراحت کرده، اینطور نیست؟
    لعنتی! گاهی برندی می تواند بهتر از خودم، مرا درک کند.
    می گویم:
    _ شاید، شاید هم من دقیق تر شدم! همونطور که گفتی اون مت کنره و من...
    برندی میان حرفم می پرد:
    _ تو فوق العاده ای.
    لبخندی زده و ادامه می دهد:
    _ جدی میگم لیا. هر مردی که اینجاست فقط برای خوشحال کردن توئه. من همش مجبورم با آرنج به برایان ضربه بزنم، تو داری اونا رو تو لباست تکون میدی! فکر می کنم سینـه هات بزرگتر شدن.
    _ آره، درسته.
    دست های خیسم را به طرفش تکان می دهم. برندی جا خالی داده و سپس با خنده می پرسد:
    _ باشه. پس چی به ترنت می رسه؟
    به او نگاه می کنم. برندی با دهان بسته می خندد.
    _ تو مجبور نیستی بهم جواب بدی.
    می گویم:
    _ اما قیافت چیز دیگه رو میگه.
    _ هی، قیافه من چیزی نمیگه!
    _ آره تو درست میگی. اون مثل یه شیر ترش شده ست.
    او زیپ لباس را باز کرده و مشغول می شود و همین حین پوزخندی تحویلم می دهد.
    _ هی... من قضاوت نمی کنم، فقط تعجب کردم.
    _ باشه. اون ترش شده نیست، خیلی هم عالی و جذابه، اما... من آماده نیستم!
    شاید آماده هم نبودم که اینجا باشم. من تقریبا به او می گویم که چه احساسی دارم. اینکه با دیگران هماهنگ نبودم. اما نمیتوانم اینجا را ترک کنم، آن ها دوست های برندی بودند. آن ها دوستان من هم بودند. خدای من... "من چه مرگمه؟"
    برندی سرش را تکان داده و مرا برانداز می کند.
    _ تو واقعا از مت خوشت میاد.
    می گویم:
    _ نمی دونم این چه حسی که دارم.
    به غیر از حس غرق شدنی که در این یک سال داشتم، واضح است که زندگی کردن انرژی روحی بیشتری از مرگ می گیرد.
    ***
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا