- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
_ چی؟!
با شنیدن این نام سرم به دوران در می آید. شانه هایم به عقب می روند و با توجه بیشتری به او نگاه می کنم. می خواهم به این باور برسم که من قل دیگر، یعنی مت را بوسیـده ام، ولی چطور باید به این حقیقت برسم؟
می پرسم:
_ چی دربارش نوشتن؟
امیدوارم صدایم کنترل شده باشد، صدای لرزشی از سیـنه ام می شنوم که انگار از طرف قلب پر تپشم آمده بود.
برندی چشم هایش را گشاد می کند.
_ چرت پرت! درسته، تو نمی دونی؟
_ من باید چی رو بدونم؟
جملات با بی حوصلگی از دهان من بیرون می آیند.
- اون خودش رو کشت!
از روی بالش روی تخت می پرم. احساس می کنم که چیزی در سینـه ام ترک بر می دارد. قلب من، قلب جدید من، در میان قفسه ی سینـه ام پر ضرب جست و خیز می کند و این خوب نیست! عمیق نفس می کشم اما نمی توانستم حجم غلیظ اطرافم را به درستی ببلعم.
_ چـ... صبر کن، چی میگی!؟
برندی آرام بر روی لبه ی تخت می نشیند. نگاهش گرفته و غمگین بود، نگاهی که می گوید او چیزی شبیه به احساس من بعد از گفته هایش را دارد. از این حس متنفرم، یا شاید از آن مرگ لعنتی نفرت دارم!
_ هرکسی یه چیزی میگه، میگن "کسی چمرز" قلبش رو شکسته و اریک نتونسته این موضوع رو بپذیره، ولی مت قسم خورده که برادرش هیچوقت دست به خودکشی نمیزده و خودش رو نکشته. برای همین در تلاشه تا این موضوع رو برای پلیس به اثبات برسونه. اون از هر کی که توی فیسبوک اریک رو می شناخته سوالاتی پرسیده و معتقده که اریک برای کشتن خودش به دیدن یه کاراگاه نمیره.
سعی می کنم هرچه را که برندی می گوید را بپذیرم اما ذهن آشفته ام قاطع آن ها را رد می کند.
_ چی شد؟... چه اتفاقی افتاد!؟
_ اوف! اون ها فقط پدر خودشون رو از دست دادن.
_ اینو می دونم.
غم و اندوه چهره ی برندی را در بر گرفته بود. در حالت نشسته احساس خستگی و گرفتگی می کنم، اما نه به اندازه ی کافی. این دردناک است!
_ چه موقع این اتفاق افتاد؟
_ چند روز پیش، اون رو کنار جنگل و خیابون 2920 پیدا کردن، با اسلحه ی پدرش به خودش شلیک کرده بود، هنوز زنده بوده که یه هلیکوپتر اون رو به... فکر می کنم که به این بیمارستان آورده، ولی اون ها گفتن که اریک مرگ مغزی شده و کمی بعد هم دستگاه ها رو از برق کشیدن. گفتن چند نفر اونجاها مشغول گل کاری بودن که پیداش کردن.
قفسه ی سینـه ام سفت و منقبض شده بود، به قدری که انگار شش هایم سوراخ شده و هوایی درون شش هایم نبود. عضو جدید بدنم سعی می کرد تا اولین خبر دلخراش خود را کم کم بپذیرد. شگفت زده و متحیر از وضعیت ناخوشایندی که در آن قرار دارم، به این فکر می کنم که باید بر درب اتاقم جمله ای حک کنم که " لطفا خبرهای بد رو به لیا نگید!" ولی افکار آشفته ام از احوالات نابه سامانم رد شده و به گذشته سفر می کند.
می پرسم:
_ چطور مت اینکار رو کرد؟
فکر می کنم که از این افکار طولانی و خسته کننده، دلزده ام و مغزم دیگر توانایی دوباره فکر کردن ندارد، لحظه ای به خود می لرزم.
" اگه اون اریک بوده، نه مت چی؟! چه اتفاقی میوفته اگه من مردی رو بوسـیده باشم و تموم خواب و رویاهام درباره ی وقتی باشه که اون مرده؟"
_ اون خیلی سخت می گیره، خب منظورم اینه که ، بالاخره اون ها دوقلو بودن، بنابراین، خب... اون ها حتی تو یه رحم بودن!
موج دیگری قلبم را می لرزاند، درست مثل این است که خرده شیشه ها بر روی تکه شیشه ای در حال پخش شدن باشند. درد و سوزش در قلب جدیدم، در جایی که شکاف عمیقی را بخیه زده بودند، شروع به پیشروی می کند. ضربان پرتپشش را احساس می کنم، ضربات بی وقفه خود را به قفسه ی زخمی سینـه ام می کوبند.
بر روی تخت و نشسته و سعی می کنم که با استفاده از تکنیک هایی که برای کنترل ترس و وحشتی که در درونم جولان می داد، به من یاد دادند، به درستی نفس بکشم. حینی که درد را در خود کنترل می کردم، صدای برندی را می شنوم:
_ حالت خوبه؟
به دروغ لب می زنم:
_ خوبم. فقط کمی خستم.
برندی از روی تخت بلند می شود.
_ می خوای دکتر رو صدا کنم؟
_ نه نیازی نیست.
در هر صورت، وانمود می کنم که از درون تکه تکه نشده ام! برندی با خداحافظی اتاق را ترک می کند، درصورتی که تا دقایقی دیگر مامان و بابا باز خواهند برگشت. به سرعت از روی میز گوشی ام را برداشته و نام "اریک" را جستجو می کنم. اولین پست اطلاعیه ی مراسم تشییع جنازه ی او بود. دوباره سینـه ام در هم فشرده می شود. اگر این پست نبود، قطعا حرف های برندی را باور نمی کردم، ولی...
عصبی می نالم:
_ اوه لعنت، لعنتی!
چطور این اتفاق افتاد؟ روی لینک ضربه می زنم تا صفحه باز شود، دست هایم می لرزید. از تو می لرزیدم. نام و تاریخ مورد نظر را در زیر صفحه می خوانم.
متولد: 5 ژوئن 2001
وفات: 15 می 2018
چشم هایم در حال خواندن متن بود، ولی ناگهان بی حرکت می مانم. چشم های دوباره به سمت تاریخ کشیده می شود، آخرین تاریخ... تاریخ وفات! روزی که اریک درگذشت. همان روزی که به ما برای قلب جدید اطلاع دادند! در ذهنم کلماتی آشنا به جریان می افتند.
" _ خیلی هم نادر نیست، دارمش، اگه کلیه بود من یکی از اون ها رو بهت می دادم."
تیره ی پشت کمرم به لرز می نشیند، دست هایم بی جان پایین می افتند، پاهایم را بالا می کشم و آن ها مانند دو آهن ربای مغناطیسی به یکدیگر می چسبند. آن ها مانند توده ی آهن ربایی شده بودند که کل حجم سوزن های تیز را به طرف خود جذب می کردند! این نمی توانست آن باشد؟
دستم را روی سیـنه ام می گذارم. ضربات آرامی را بر روی کف دستم حس می کنم، انگار عضو جدیدی که در بدنم جای گرفته است، می خواست به من چیزی بگوید یا اینکه قصد بیرون آمدن از سینـه ام را داشت!
_ لطفا! لطفا قلب اریک نباش.
با شنیدن این نام سرم به دوران در می آید. شانه هایم به عقب می روند و با توجه بیشتری به او نگاه می کنم. می خواهم به این باور برسم که من قل دیگر، یعنی مت را بوسیـده ام، ولی چطور باید به این حقیقت برسم؟
می پرسم:
_ چی دربارش نوشتن؟
امیدوارم صدایم کنترل شده باشد، صدای لرزشی از سیـنه ام می شنوم که انگار از طرف قلب پر تپشم آمده بود.
برندی چشم هایش را گشاد می کند.
_ چرت پرت! درسته، تو نمی دونی؟
_ من باید چی رو بدونم؟
جملات با بی حوصلگی از دهان من بیرون می آیند.
- اون خودش رو کشت!
از روی بالش روی تخت می پرم. احساس می کنم که چیزی در سینـه ام ترک بر می دارد. قلب من، قلب جدید من، در میان قفسه ی سینـه ام پر ضرب جست و خیز می کند و این خوب نیست! عمیق نفس می کشم اما نمی توانستم حجم غلیظ اطرافم را به درستی ببلعم.
_ چـ... صبر کن، چی میگی!؟
برندی آرام بر روی لبه ی تخت می نشیند. نگاهش گرفته و غمگین بود، نگاهی که می گوید او چیزی شبیه به احساس من بعد از گفته هایش را دارد. از این حس متنفرم، یا شاید از آن مرگ لعنتی نفرت دارم!
_ هرکسی یه چیزی میگه، میگن "کسی چمرز" قلبش رو شکسته و اریک نتونسته این موضوع رو بپذیره، ولی مت قسم خورده که برادرش هیچوقت دست به خودکشی نمیزده و خودش رو نکشته. برای همین در تلاشه تا این موضوع رو برای پلیس به اثبات برسونه. اون از هر کی که توی فیسبوک اریک رو می شناخته سوالاتی پرسیده و معتقده که اریک برای کشتن خودش به دیدن یه کاراگاه نمیره.
سعی می کنم هرچه را که برندی می گوید را بپذیرم اما ذهن آشفته ام قاطع آن ها را رد می کند.
_ چی شد؟... چه اتفاقی افتاد!؟
_ اوف! اون ها فقط پدر خودشون رو از دست دادن.
_ اینو می دونم.
غم و اندوه چهره ی برندی را در بر گرفته بود. در حالت نشسته احساس خستگی و گرفتگی می کنم، اما نه به اندازه ی کافی. این دردناک است!
_ چه موقع این اتفاق افتاد؟
_ چند روز پیش، اون رو کنار جنگل و خیابون 2920 پیدا کردن، با اسلحه ی پدرش به خودش شلیک کرده بود، هنوز زنده بوده که یه هلیکوپتر اون رو به... فکر می کنم که به این بیمارستان آورده، ولی اون ها گفتن که اریک مرگ مغزی شده و کمی بعد هم دستگاه ها رو از برق کشیدن. گفتن چند نفر اونجاها مشغول گل کاری بودن که پیداش کردن.
قفسه ی سینـه ام سفت و منقبض شده بود، به قدری که انگار شش هایم سوراخ شده و هوایی درون شش هایم نبود. عضو جدید بدنم سعی می کرد تا اولین خبر دلخراش خود را کم کم بپذیرد. شگفت زده و متحیر از وضعیت ناخوشایندی که در آن قرار دارم، به این فکر می کنم که باید بر درب اتاقم جمله ای حک کنم که " لطفا خبرهای بد رو به لیا نگید!" ولی افکار آشفته ام از احوالات نابه سامانم رد شده و به گذشته سفر می کند.
می پرسم:
_ چطور مت اینکار رو کرد؟
فکر می کنم که از این افکار طولانی و خسته کننده، دلزده ام و مغزم دیگر توانایی دوباره فکر کردن ندارد، لحظه ای به خود می لرزم.
" اگه اون اریک بوده، نه مت چی؟! چه اتفاقی میوفته اگه من مردی رو بوسـیده باشم و تموم خواب و رویاهام درباره ی وقتی باشه که اون مرده؟"
_ اون خیلی سخت می گیره، خب منظورم اینه که ، بالاخره اون ها دوقلو بودن، بنابراین، خب... اون ها حتی تو یه رحم بودن!
موج دیگری قلبم را می لرزاند، درست مثل این است که خرده شیشه ها بر روی تکه شیشه ای در حال پخش شدن باشند. درد و سوزش در قلب جدیدم، در جایی که شکاف عمیقی را بخیه زده بودند، شروع به پیشروی می کند. ضربان پرتپشش را احساس می کنم، ضربات بی وقفه خود را به قفسه ی زخمی سینـه ام می کوبند.
بر روی تخت و نشسته و سعی می کنم که با استفاده از تکنیک هایی که برای کنترل ترس و وحشتی که در درونم جولان می داد، به من یاد دادند، به درستی نفس بکشم. حینی که درد را در خود کنترل می کردم، صدای برندی را می شنوم:
_ حالت خوبه؟
به دروغ لب می زنم:
_ خوبم. فقط کمی خستم.
برندی از روی تخت بلند می شود.
_ می خوای دکتر رو صدا کنم؟
_ نه نیازی نیست.
در هر صورت، وانمود می کنم که از درون تکه تکه نشده ام! برندی با خداحافظی اتاق را ترک می کند، درصورتی که تا دقایقی دیگر مامان و بابا باز خواهند برگشت. به سرعت از روی میز گوشی ام را برداشته و نام "اریک" را جستجو می کنم. اولین پست اطلاعیه ی مراسم تشییع جنازه ی او بود. دوباره سینـه ام در هم فشرده می شود. اگر این پست نبود، قطعا حرف های برندی را باور نمی کردم، ولی...
عصبی می نالم:
_ اوه لعنت، لعنتی!
چطور این اتفاق افتاد؟ روی لینک ضربه می زنم تا صفحه باز شود، دست هایم می لرزید. از تو می لرزیدم. نام و تاریخ مورد نظر را در زیر صفحه می خوانم.
متولد: 5 ژوئن 2001
وفات: 15 می 2018
چشم هایم در حال خواندن متن بود، ولی ناگهان بی حرکت می مانم. چشم های دوباره به سمت تاریخ کشیده می شود، آخرین تاریخ... تاریخ وفات! روزی که اریک درگذشت. همان روزی که به ما برای قلب جدید اطلاع دادند! در ذهنم کلماتی آشنا به جریان می افتند.
" _ خیلی هم نادر نیست، دارمش، اگه کلیه بود من یکی از اون ها رو بهت می دادم."
تیره ی پشت کمرم به لرز می نشیند، دست هایم بی جان پایین می افتند، پاهایم را بالا می کشم و آن ها مانند دو آهن ربای مغناطیسی به یکدیگر می چسبند. آن ها مانند توده ی آهن ربایی شده بودند که کل حجم سوزن های تیز را به طرف خود جذب می کردند! این نمی توانست آن باشد؟
دستم را روی سیـنه ام می گذارم. ضربات آرامی را بر روی کف دستم حس می کنم، انگار عضو جدیدی که در بدنم جای گرفته است، می خواست به من چیزی بگوید یا اینکه قصد بیرون آمدن از سینـه ام را داشت!
_ لطفا! لطفا قلب اریک نباش.
آخرین ویرایش: