نیمه حرفه‌ای ترجمه رمان به طعم بهشت(جلد اول از چهارگانه ی خاندان اسمایت اسمیت ) | ژوپیتر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Jupiter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/27
ارسالی ها
719
امتیاز واکنش
34,110
امتیاز
1,144
به نامش

نام رمـان : به طعم بهشت، جلد اول از چهارگانه ی خاندان اسمایت اسمیت
* پر فروش ترین رمان نیویورک تایمز در سال انتشار
نام نویسنده ی حقیقی: جولیا کویین
نام مترجم: تیم رد ژوپیتر
ژانر داستان: تاریخی، عاشقانه
خلاصه ی داستان:


آنوریا اسمایت اسمیت کدام است؟
الف) یک ویالونیست بسیار افتضاح
ب) اگر او را با نام باگ ( باگ به فارسی یعنی حشره ) - لقب دوران کودکی اش صدا کنی، به شدت رنجیده می شود.
پ) اصلا عاشق بهترین دوست برادر بزرگترش نیست.
ت) همه ی موارد بالا

مارکوس هولروید کدام است؟
الف) ارل خاندان چتریز
ب) متاسف به خاطر استعدادش در پیچاندن مچ
پ) اصلا عاشق خواهر کوچک تر بهترین دوستش نیست.
ت) همه ی موارد بالا

کنار هم انها...
الف) کمی کیک شکلاتی میخورند.
ب) از
یک تب وحشتناک و یک مراسم اجرای موسیقی افتضاح، جان سالم به در می برند.
پ) به طور ناامیدانه ای عاشق می شوند.
و خب جی کی ( مخفف اسم نویسنده ی کتاب ) به خاطر حال خوبش بهتون نوید میده که:

د) همه ی موارد بالا


فایل زبان اصلی رمان
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

قبل از شروع
اسم اصلی رمان just like heaven هست و معنی اصلیش میشه درست مثل بهشت یا دقیقا مثل بهشت اما من سعی کردم علاوه بر حفظ معنی، اهنگ و فرم زیباتری به اسم بدم و در نتیجه شد به طعم بهشت. این رمان جلد اول از یک مجموعه ی چهارگانه به نام خاندان اسمایت اسمیته.
این چهارگانه، یکی از کارهای بسیار خوب جولیا کویینه. این نویسنده کلا توی ژانر تاریخی، عاشقانه می نویسه و تمام رمان هاش توی قرن نوزدهم ( سال هزار و هشتصد تا هزار و هشتصد و نود و نه ) در انگلستان اتفاق می افتن. قرن نوزدهم به لباس های بلند، چتر، بادبزن، کلاه گیس، رقـ*ـص، فصل لندن ( بعدا توضیح میدم دربارش) معروفه. ایشون چند تا مجموعه نوشته که خاندان اسمایت اسمیت مجموعه ی سومشه. برای اشنایی بهتر با این دنیا میتونید قبل این کتاب خاندان بریجرتون رو بخونید که چهارجلدش ترجمه شده و بفهمید این خاندان کین، البته ضرورتی هم نیست و با همین رمان که پیش بیاید کاملا موضوعو می گیرید.
روند پست گذاری هم فعلا نامعلومه.
 
  • پیشنهادات
  • Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    مقدمه
    مارکوس هولروید همیشه تنها بود.
    مادرش در چهارسالگی او مرد، اما خب این اصلا روی زندگی اش تاثیری نداشت. کنتس چتریز، جوری برای پسرش مادری کرده بود که از مادر خود اموخته بود- از دور و بدون عاطفه.
    ( کنت و کنتس از القاب اشراف زاده های انگلیسه. کنت به مرد و کنتس به همسرش گفته میشه. چتری در اینجا خاندانیه که مادر مارکوس، کنتسش بوده.)
    مادرش به روش خودش مسئولیت پذیر بود. از تمام توجه و غرورش استفاده کرد تا بهترین پرستار ممکن را برای جانشین همسرش انتخاب کند. دوشیزه پیم، زنی مجرد در اواخر پنجاه سالگی بود که تجربه مراقبت از دو دوک و یک وایکنت را داشت. ( وایکنت و دوک هم از القاب اشراف زاده های انگلیسن.)
    بانو چتریز، نوزادش را در اغوش دوشیزه پیم گذاشت و یاداوری کرد که ارل ( یک لقب دیگه برای اشراف زاده ها در انگلیس) اصلا تحمل توت فرنگی را ندارد و احتمالا بچه هم این را به ارث بـرده باشد. سپس هر دو را تنها گذاشت تا از فصل لندن لـ*ـذت ببرد. ( فصل لندن زمان مشخصی از سال هست که از سر تا سر لندن دوشیزه ها و جنتلمن های مجرد گرد میان تا چند هفته رو به رقـ*ـص و پایکوبی بپردازن. به علاوه ی اینکه توی این فصل این مجردا همه مزدوج میشن.)
    موقع مرگش، مارکوس او را تنها هفت بار دیده بود.
    لرد چتریز هم علاقه ی بیشتری به زندگی روستایی داشت تا به همسرش و مرتبا در فنسمور اقامت می گزید که یک عمارت متعلق به خاندان شاهی تادر در کامبریجشر شمالی بود که نسل ها برای خاندان هولروید مثل خانه می ماند.
    لرد دقیقا همان طور که پدرش برای او پدری کرده بود، برای پسرش پدری کرد. حواسش بود تا پسر در سن سه سالگی اسب سواری بیاموزد اما هیچ وقت خودش را اذیت نکرد تا با او مکالمه ای هرچند کوتاه داشته بود- تا اینکه به اندازه ی کافی از نظر او، عقلش رشد کرد.
    ارل هیچ وقت ارزوی ازدواج دوباره نداشت. هر چند که بارها به او هشدار داده بودند یک پسر دیگر، میتواند به او در سر به راه نگه داشتن جانشینش کمک کند، هر بار که به مارکوس نگاه می کرد یک پسر با هوش عالی، استعداد ورزشی فوق العاده و ظاهر مقبول می دید. مهم تر از همه به سلامتی یک اسب بود.
    هیچ دلیلی نداشت تا فکر کند که مارکوس ممکن است ناگهان بمیرد. در نتیجه ارل اصلا لازم نمی دید تا خودش را به زحمت برای پیدا کردن یک زن دیگری یا حتی بدتر، یک همسر رسمی بیندازد. به جایش تصمیم گرفت تا روی پسرش سرمایه گذاری کند.
    مارکوس بهترین معلم ها را داشت. به بهترین شکلی که یک جنتلمن می توانست تحصیل کند، تحصیل کرده بود. می توانست نام تمامی حیوانات و گیاهان محلی را بگوید. جوری سوارکاری می کرد که انگار برای این کار به دنیا امده و با اینکه شمشیر زنی و تیراندازیش به اندازه ی قهرمانی در مسابقات خوب نبود، در سطح متوسط به حساب می امد. می تواسنت یک نامه ی بلند بالا بدون حرام کردن حتی یک قطره جوهر بنویسد و به المانی و لاتین هم مسلط بود.
    و ان زمان فقط 12 سال داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    که احتملا تصادفا با تصمیم پدرش همزمان شده بود. ارل تصمیم گرفت تا بالاخره یک مکالمه ی جدی با پسرش داشته باشد.
    علاوه بر ان، دوازده سالگی سنی بود که پدرش لازم دید مارکوس قدم بعدی را در تحصیلاتش بردارد- ترک کردن فنسمور و رفتن به کالج ایتن- جایی که همه ی پسران هولروید تحصیلات رسمیشان را اغاز کرده بودند. که خیلی زود تبدیل به شادترین قسمت زندگی پسرک شد. چون مارکوس هولروید، جانشین خاندان ارلی چتریز، هیچ دوستی نداشت.
    حتی یکی.
    هیچ پسر مناسبی در قسمت شمالی کامبریجشر وجود نداشت که مارکوس بتواند با او بازی کند. نزدیک ترین خانواده ی اشراف، خاندان کرولندز بودند که خب فقط دختر داشتند. خانواده ی اصیل بعدی که به شرایط خاصی قابل قبول بودند هم پسرانی غیر همسن او داشتند. لرد ارل هم که اصلا اجازه ی گشتن پسرش با مردم عادی را نمی داد، معلمان بیشتری استخدام کرد. در نظرش سر شلوغ پسرش، او را از تنهایی دور می کرد و جدا از ان امکان نداشت به هیچ وجه اجازه دهد تا مارکوس به همراه جوجه های پر سروصدای نانوا، در مزارع بدود.
    اگر ارل نظر مارکوس را می خواست، احتمالا جواب متفاوتی می گرفت. اما ارل پسرش را تنها یک بار در روز می دید- همزمان با وعده ی عصرانه. مکالمه ی شان تقریبا ده دقیقه طول می کشید. بعد مارکوس به شیرخوارگاهش می رفت و ارل به اتاق غذاخوری رسمی خانه. و همه اش برای این دو، همین بود.
    خوشبختانه مارکوس چندان در ایتن، بدبخت نبود. هرچند که اصلا هیچ ایده ای برای معاشرت با هم کلاسی هایش نداشت.
    روز اول، وقتی به قول مباشر پدرش که او را به انجا رسانده بود، پسرها داشتند مثل حیوانات چموش این طرف و ان طرف می دویدند، مارکوس گوشه ای ایستاد. سعی کرد به کسی خیره نشود و جوری به نظر برسد که انگار زاده شده تا گوشه ای بایستد و به اطراف نگاه کند.
    نمی دانست باید چگونه رفتار کند. نمی دانست باید چه بگوید.
    اما دنیل اسمایت اسمیت می دانست.
    دنیل اسمایت اسمیت، علاوه بر اینکه وارث خاندان ارلی وینستد بود، پنج خواهر و برادر و سی و دو عموزاده قبل از خودش داشت. پس اگر پسری در دنیا می دانست که چطور با بقیه معاشرت کند، او بود.
    در عرض چند ساعت، پادشاه بی چون و چرا میان پسرهای جوان تر ایتن شد. روش خودش را داشت. یک لبخند ساده، مطمئن به خود و کاملا غیر خجالتی. یک رهبر ذاتی بود. می توانست به اسانی جوک گفتن، سریع تصمیم بگیرد.
    دست بر قضا، تختش هم دقیقا کنار تخت مارکوس بود.
    بهترین دوستان هم شدند. و وقتی مارکوس، دنیل را برای اولین تعطیلات به خانه ی شان دعوت کرد، او رفت. خانواده ی دنیل روی تپه ی ویپل زندگی می کردند که زیاد از ویندسور دور نبود و می توانست چندین بار به خانه اش سر بزند.
    از طرف دیگر مارکوس.... خب این طور نبود که در اسکاتلند زندگی کند اما بیشتر از یک روز طول می کشید تا به شمال کامبریجشر برسد و علاوه بر ان پدرش، هرگز در تعطیلات کوتاه به خانه نیامده بود و دلیلی نمی دید که پسرش هم بیاید.
    پس وقتی دومین تعطیلات از راه رسید و دنیل دوباره مارکوس را دعوت کرد، دعوتش را پذیرفت.
    و دوباره پذیرفت.
    و باز هم پذیرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Jupiter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/27
    ارسالی ها
    719
    امتیاز واکنش
    34,110
    امتیاز
    1,144
    و انقدر پذیرفت که بالاخره بیشتر از اینکه با خانواده اش وقت بگذراند، یش اسمایت اسمیت ها بود. البته خانواده اش فقط شامل یک نفر بود و اگر مارکوس دقت می کرد- که اکثر وقت ها می کرد- با تک تک اعضای خانواده ی اسمایت اسمیت ها بیشتر از پدرش وقت می گذراند.
    حتی آنوریا.
    آنوریا کوچک ترین خواهر دنیل بود. برعکس دیگر فرزاندان این خاندان، هیچ خواهر و برادری نزدیک به سن خودش نداشت. با 5 سال اختلاف از بقیه جدا افتاده بود و احتملا فرصت خیلی خوبی برای دوشیزه وینستند بود تا شغلش را بست دهد.
    پنج سال قطعا زیاد بود مخصوصا وقتی که دنیل اولین بار او را دید، تنها 6 سال داشت. سه خواهردیگرش همگی یا ازدواج کرده یا نامزد داشتند. چارلوت یازده ساله هم ابدا کاری با او نداشت. هم چنین دنیل. اما دوری انگار بلای مسخره ای سر قلب آنوریا اورده بود. چون وقتی دنیل برای تعطیلات می امد، مثل یک توله سگ همه جا دنبالش می کرد.
    - باهاش چشم تو چشم نشد. کافیه بهش توجه کنی و اون وقت بدبخت شدی.
    دنیل در حالی به مارکوس هشدار می داد که سعی داشتند در یک پیاده روی کنار دریاچه، آنوریا را نادیده بگیرند.
    کاملا با قصد و نیت خاصی، سرشان رو مستقیما جلو گرفته و قدم می زدند. به ماهگیری می رفتند و اخرین باری که آنوریا با انها رفته بود، تمامی کرم ها را ازاد کرده بود.
    دخترک داد زد:
    - دنیل!
    دنیل غرغر کرد:
    - نادیدش بگیر.
    دخترک اینبار فریادی گوش خراش سر داد.
    - دنیل!!!!!!!!!!!!!
    دنیل به خودش پیچید.
    - سریع تر، اگر برسیم به درختا دیگه نمیتونه پیدامون کنه.
    مارکوس نکته ای را یاد اور شد:
    - میدونه دریاچه کجاست!
    - اره اما...
    - دنیل!!!!!!
    - میدونه اگر تنها بیاد توی جنگل، مادر سرشو میزنه. حتی آنوریام اونقدر احمق نیست که از این خط قرمز مادر بگذره.
    - دن...
    دخترک حرفش را نصفه برید. سپس با لحنی به شدت رقت انگیز که هیچ کس توان مقابله با ان را نداشت، صدا زد:
    - مارکوس؟
    و مارکوس چرخید. دنیل نالید:
    - نهههههههه!
    آنوریا با خوشحالی دوباره صدا زد.
    - مارکوس!
    به جلو رفتن ادامه داد و ورجه وورجه کنان به انها رسید و مقابلشان ایستاد.
    - چیکار می کنید؟
    دنیل غرید:
    - میریم ماهی گیری و جنابعالی نمیای.
    - اما من از ماهگیری خوشم میاد.
    - منم همین طور ولی بدون تو.
    صورت آنوریا در هم رفت و مارکوس سریع گفت:
    - گریه نکن.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا