در حال ترجمه ترجمه رمان یک مرگ جمع نشده | پرسفونه کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

پرسفونه

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/06/14
ارسالی ها
92
امتیاز واکنش
284
امتیاز
196
به نام او
اسم رمان: یک مرگ جمع نشده An Uncollected Death
اسم نویسنده: مگ ولف Meg Wolfe
ژانر:معمایی،کارآگاهی، جرم و جنایت
مترجم: پرسفونه کاربر انجمن نگاه دانلود
خلاصه:
بی پول، بدون دوست و بیکار، در حال سقوط آزاد- آیا یک قتل میتونه باعث شه زندگیش به مسیرش برگرده؟ چیزهایی برای شارلوت مشخص میشه، وقتی که براش پیشنهاد یک کار جدید ویرایشگری داده میشه. قطعا پیدا کردن رییس جدیدش که تیکه پاره شده و گذاشته شده تا بمیره توی توضیحات کارش نبود. اون تبدیل به یه کارآگاه آماتور میشه تا سعی کنه همراه با اون به ادامه وظیفه ویرایشگریش برسه ولی از همون ابتدا پیچیدگی ها شروع میشه. دفترهایی که اون نیاز داره به خوبی پنهان شدن و تنها سرنخ های رسیدن به مخفیگاهشون به طرز زیادی رمزنگاری شده. برای اینکه به مشکلات شارلوت اضافه شه، اون تنها کسی نیست که دنبال اون دفترهاست. عنصر جنایتی شهر از هیچ کاری، تا قتل، فروگذاری نمیکنه تا دستش به جایزه برسه.
 
  • پیشنهادات
  • پرسفونه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/14
    ارسالی ها
    92
    امتیاز واکنش
    284
    امتیاز
    196
    فصل 1

    جمعه 13 سپتامبر

    شارلوت کلاید آنتونی یه لیوان بزرگ قرمز رنگ از قهوه سیاه برداشت و بیرون روی ایوان برد، و اولین قدم های پا برهنه سرد توی رطوبت صبحگاهی بهش شوک داد. لیوان گرم خیلی احساس خوبی به دستاش میداد. چند تا نفس عمیق توی هوای تازه کشید، باعث شد که بوی میوه های رسیده پاییزی رو حس کنه و صدای کلاغ ها که اون طرف کاج های پشت خونه، همدیگه رو صدا میزدن؛ شنید. توی آشپزخونه نامه از طرف وکیل قرار داشت، که با کلی حلقه های بنفش رنگ که حاصل نوشید*نی مرلوتی که دیشب نوشیده بود، بودن؛ کثیف شده بود. دهنش خشک شده بود، قوانین صبحانش رو شکسته بود ولی بازم به هر حال ارزشش رو داشت.

    چشمش رو به خاطر انعکاس های روشن خورشید از روی رودخونه تنگ کرد، نور خورشید از روی پنجره های خونه قدیمی هلن که اون طرف بود هم منعکس میشد. تقریبا وقتش بود به خونه الیویا بره ولی مدت بیشتری صرف کرد تا خودش رو آروم کنه، انگشتاش نرده های چدار بی رنگ شده ایوان رو فشار میداد. حسش، متن رو از حافظه اش به یادش اورد، چون بعضی اوقات این کاریه که میکنه، جمله مهمی که وکیل از قرارداد نقل قول کرده بود، براش بارها و بارها توی ذهنش تکرار شد.

    " ...یا در زمانی که فرزند باید کالج یا آموزش حرفه ای را شروع کند، در آن زمان حمایت مالی حذف میشود و هزینه ها توسط پدر تقبل میشود."

    اون راست میگفت. این فکر همیشه بود،همه این ده سال پیش، البته نه فقط زمانی که عجله داشت تا اِلیس،که تازه 16 سالش شده بود، رو آماده کنه تا به دوره آموزشی توی پاریس بره تا تحصیلات پیانو رو ادامه بده. و نه فقط وقتی که اخبار جمعه قبل رو شنید.(فقط یه هفته گذشته؟) که هر دو فاین دیزاین و خانه ماهانه امرسون ناگهانی انتشارشون رو متوقف کردند. باعث شدن شارلوت برای اولین بار توی این همه سال بی پول بمونه.

    دیان، حسابدارش، براش توجیه کرد که " تو نمیتونی هزینه کنی که دیگه توی خونت زندگی کنی. راستش خیلی چیزی نمیتونی خرج کنی." و سپس کلی زنگ به بانک و منتشران زد ولی بدون هیچ فایده ای.

    شارلوت متوجه شد که باید کل زندگیش رو برای بار دوم توی 10 سال بیرون بریزه. ولی اندک ساعت هایی از نوشید*نی خوردن و استراحت روبه روی شومینه به اندازه ای کافی بود که از وحشتش رد بشه و ببینه که آیا کاملا با خودش روراست هست. که البته موجب آرامش خاطرش شد از اونجایی که یه جور حواس پرتی از اینکه یه حساب خالی داره، بود.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    سلام به همه! با توجه صلاحدید مدیریت و از اونجایی که نویسنده مدت زیادیه که رمان رو ترجمه نکردن من از این به بعد به جای ایشون رمانشون رو ترجمه می کنم ^ ^

    به خودش طعنه زد: جمع کن خودتو! و با قدم های بلند دوباره وارد خانه شد. وقتش بود که آماده شود. یک ژاکت پشمی روی تی شرت سفید و شلوار جین راسته اش پوشید و یک جفت کفش بدون پاشنه را پایش کرد. لحظه ی آخر تصمیم گرفت کمی هم رژ به لب هایش بزند و دستی هم به موهایش که تا شانه اش بلند بودن کشید.
    هلن قبلا به او هشدار داده بود که لباسش چروک نباشد. شارلوت با خودش فکر کرد که چیزهای کوچک هستند که باعث می شوند آدم اعتماد به نفس داشته باشد. به طور کلی اگر تجربه ی تئوری اش را فاکتور می گرفتیم، او برای این کار آمادگی کافی را داشت.
    تلوزیون توی آشپزخانه داشت اخبار نشان می داد. توجه شارلوت به طرف خبرنگار زن جوانی که جلوی عتیقه فروشی برادران وارن ایستاده بود جلب شد. یکی از عتیقه فروش ها یک نسخه ی اول از کتاب "کمترین مقصودها" پیدا کرده بود و در یک حراجی به قیمت خیلی بالا آنرا فروخته بود. این داستان جدیدا خیلی در کوچه و بازار نقل می شد و دیگر هر کسی فکر می کرد که خودش هم در خانه اش یک کتاب قیمتی دارد که درباره اش نمیداند.
    دوربین چرخید و شارلوت به صف عظیم ماشین ها و آدم هایی که جلوی عتیقه فروشی ها مشغول دعوا درباره ی وسایلشان بودند خیره شد. آنقدر صفشان طولانی بود که فکر می کردی چه خبر است. خودش هم داشت به اینکه آنجا برود و جواهرات و ظروف نقره اش را به حراج بگذارد فکر می کرد. ماشینش احتیاج به تعمیر داشت و دیان او را از استفاده از کارت بانکی اش منع کرده بود. دوربین دوباره به سمت خبرنگار چرخید که داشت می گفت:
    _ همونطوری که مشاهده می کنید بازار خرید و فروش کتاب امروز به طور غیر معمولی از بقیه ی روزها داغ تر است. من جودی سارجنت از خبر گذاری الم گرو ی ایندیانا همراهتون هستم.
    مجری اخبار شروع به خواندن خلاصه ای راجع به نویسنده و کتاب کرد. تصاویری از نویسنده در سمت راست صفحه دیده می شد. شارلوت با خودش فکر کرد که آیا کسی در استدیو از قصد برای کمتر حوصله سر بر شدن حرف های مجری، این آلبوم عکس را انتخاب کرده است؟ اگر جواب بله بود شارلوت او را سرزنش نمی کرد.
    شارلوت تلوزیون را خاموش کرد و یک بطری آب و دفترچه و چند تا خودکار برداشت. عینک آفتابی و عینک مخصوص مطالعه اش را هم در کیفش گذاشت و سوار ماشین جیپ ( مدل ماشین jeep بوده) قهوه ای رنگش شد. وقتی ماشین شروع به کار کرد نفسی با خیال راحت کشید و راه افتاد. هر روز یک مشکل تازه داشت و خرابی ماشینش هم یکی از آنها بود. امروز جمعه ی 13 بود ولی آنقدر در زندگی اش بدشانسی آورده بود که فکر نمی کرد این خرافات اگر واقعی هم باشند بتوانند بلایی سرش بیاورند که تا حالا نیامده باشد.
    رانندگی نیم ساعته در بزرگراه چهار لاینه از "لیک پارکرتر" تا "الم گرو" پر بود از منظره های قشنگ و درختان بلند و گهگاهی هم بیلبورد های تبلیغاتی که اکثرشان تبلیغ مردهایی با لبخندهای بزرگ روبروی بنگاهی ها یا تعمیرات ماشین را نشان می دادند. یک بیلبورد جدید اضافه شده بود؛ این یکی داشت مردی را نشان می داد که یک کتاب را در دستش گرفته بود و با تعجب به دوربین زل می زد. زیر عکس مرد نوشته شده بود: "از بوزلی بپرسید! ممکنه قیمتی تر از چیزی باشه که فکر می کنید!". تبلیغ یک عتیقه شناس معروف بود که برنامه اش را در تلوزیون هم نشان می دادند و گویا حتی یک ثانیه را هم برای استفاده از شایعه ها به نفع خودش تلف نکرده بود. در هر حال، شانس به او رو کرده بود. چرا از آن استفاده نکند؟
    با خودش فکر کرد که شانس چقدر در موفق شدن یا نشدن آدم ها تاثیر دارد! با خودش فکر کرد که برای مثال، شانس تنها دلیلی بود که هلن برای انجام پروژه ی خواهرش اولیویا به او فکر کرده است. آن هم دقیقا وقتی که مجله شان داشت ورشکسته می شد. شارلوت نمی توانست به اندازه ی کافی از هلن برای این لطفش تشکر کند. ولی وقتی که به او گفته بود که هر جور و هر وقتی که شده این لطفش را جبران می کند هلن فقط سری تکان داده بود و گفته بود:
    _ فقط اینکه بتونی با خواهرم راه بیای خودش یه لطف بزرگه که داری به من می کنی!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا