رها شده ترجمه رمان این قلب من است | ف.شیرشاهی - م.آزادمنش کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
به مو قهوه ایِ جذابی که رو به رویم نشسته و در فکر بود خیره می شوم و از خودم می پرسم که " اون الان در چه فکری است و الان چه احساسی دارد؟"
از اینکه او را یاد پدرش انداخته بودم به شدت احساس پشیمانی می کردم. یکی از ویژگی های افتضاح من بی فکر دهان باز کردن و چرخیدن زبانم به چرت گویی است! با این حال از سوال ها و کنجکاوی هایش لـذت می بردم و حس می کردم که او با علاقه به پاسخ هایم گوش می دهد.
درست مثل دختر بچه های مدرسه ای شده بودم که برای دوستش حرف می زند، یک دوست مهربان و خونگرم! با این حال من هنوز هم علاقه ای به مدرسه رفتن ندارم، اما...
اما چرا از وجود او استفاده نکنم!؟
_ من آب جو و چیپس دارم، نمی خواید امتحان کنید بچه ها؟
با صدای مامان از افکاری که در سرم در حال پرسه زدن بود، فاصله می گیرم. مامان منتظر و کنجکاو به ما نگاه می کرد. بی صبرانه به دهان او نگاه می کنم و او با لبخندی گوشه ی لب با تشکری کوتاه دعوت مامان را رد می کند. با رفتن مامان نگاه هر دو به سمت کتاب کشیده می شود.
بیست دقیقه بود که او همچنان حرف می زد و مفاهیم و کاربردهای ریاضی را برایم توضیح می داد. سپس مسئله ای طرح می کند و روبه رویم، روی میز قرار می دهد و منتظر نگاهم می کند. او می خواست فهم من از ریاضی را بسنجد و این حال برای من اصلا خوشایند نبود! فهم جبر همیشه برای من دشوار بود.
به خط پیچیده و زیبایش نگاه کرده و لب هایم را درون دهانم جمع می کنم. نمی توانستم روی ریاضی تمرکز کنم وقتی که تمام حواس پنجگانه ام را او که در کنارم نشسته بود، منحل کرده است. ذهنم حوالی دوقلوهای افسانه ای پرسه می زند.
مت؟ اریک؟ اریک؟ مت؟
بی حواس دفترچه را پر می کنم و قبل از اینکه پاسخ ها را نشان او دهم بار دیگر بررسی شان می کنم. دستش روی دفترچه می نشیند و چشم هایش روی نوشته هایم چرخ می خورد و من... نگاهم عجیب و وسوسه انگیز از روی صورت او عبور می کنم.
حالت برجسته ی لب هایش، فک محکم و مستطیلی شکلش.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    او قسمت هایی را با خودکار اصلاح کرده و بار دیگر مانند یک دبیر سخت گیر اما باحوصله توضیح می دهد. لب هایش جلوی چشم هایم در حال تکان خوردن بودند. با شست پایم بازی می کنم و از طریق ضربه های انگشتم، صدای آرامی تولید می شود. لحظه ای از زیر مژگان بلندش خیره ام می شود.
    _ فهمیدی؟
    صدایش پری وار درون گوشم می خزد، لبخندش شکل مبهمی به خود گرفته بود. انگار کمی گیج می زدم. نگاهم روی لب هایش مات می شود و او با ضربه ی آرامی دفترچه را به وسط میز هدایت می کند.
    _ تو متوجه ی توضیحاتم شدی؟
    می خواستم بگویم "نه"، اما می ترسیدم با همان یک کلمه او اینجا را ترک کند. حس می کنم که برای ماندن او حریص و حسود هستم و می خواهم چهل و پنج دقیقه ی تمام او را داشته باشم.
    _ بله.
    سپس بی فکر و کمی شتاب زده ادامه می دهم:
    _ و من می تونم ازت یه سوال بپرسم؟
    لحظه ای نگاه مان در یکدیگر قفل می شود و من لبخندی که پشت لب هایش آمده بود را حس می کنم.
    _ اگه من بتونم در مقابلش چیزی از تو بپرسم، آره.
    _ باشه.
    کف دمپایی عروسکی ام را روی چوب زیر صندلی ام قرار می دهم و متفکر لب می زنم:
    _ اول من.
    باید چگونه سوال می پرسیدم؟
    _ من... من همیشه می تونستم تو و برادرت رو از هم تشخیص بدم، اما الان... الان...
    او خندان و در عین حال ناامید به نظر می رسد.
    _ حالا نمی تونی؟ تو نمی دونی من کی هستم؟!
    لب هایم را جلو می دهم و ناامید زمزمه می کنم:
    _ تو مقصری!
    اخم می کنم. دستم را روی میز گذاشته و آرام کف دستم را باز و بسته می کنم تا عصب های دستم نرم شوند.
    _ پس، تو کدوم هستی؟
    او به پشت صندلی تکیه می دهد. کمی با حالت خمیده به سمتم برمی گردد. یک شانه اش بالا تر از دیگری بود. روی حالت نشستن او تمرکز می کنم، آیا مت این شکلی نمی نشست؟
    _ چطور حالا نمی تونی تفاوتمون رو مثل قبل بگی ؟
    _ تفاوت های ظاهری یا شخصیتیتون؟
    حالا که فکر می کنم، باید دهانم را ببندم.
    _ هر دو.
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    انتظار چشم هایش را درخشان تر از قبل کرده است. به نظر می رسد که پاسخ من برایش مهم است، همانطور که من باید مراقب آنچه از دهانم درمی آید باشم.
    _ اوه، خب... اریک! اون موهاش کمی بلند تر هست ومت، موهای فرفری داره.
    حس می کنم که نمی توانم خود را کنترل کنم، به موهایش نگاه می کنم. بخاطر می آورم که پشت سر مت در کلاس انگلیسی نشسته و چطور موهای او پیچ در پیچ و فر بود و تعجب می کردم که چرا انقد نرم و زیبا به نظر می آمدند.
    موهایش مقابلم مانند یک خورشید می درخشید. خیلی از دخترهای جسور و گستاخ تر از من با فرِ موهای او بازی می کردند. من همیشه آرزو داشتم که این کار را انجام بدهم، اما بی فایده بود و من ناتوان تر از آن بودم که خواسته ام عملی شود! تنها کار جالبی که در مدرسه انجام دادم باشگاه کتابخوانی بود. چشم هایم را از موهایش می گیرم.
    _ و یکی از شماها شکننده تر از دیگری هست.
    _ کدوم یکی؟
    حالا او راست نشسته بود، قفسه ی سـینه اش بالا و پایین می شد، شانه هایش بلند و کشیده بودند. می ترسیدم برای جواب دادن، اما طفره رفتن از این کار غیر ممکن بود.
    _ اریک!
    سعی می کنم درست بیان کنم اما به نظر می رسد که او عمدا جمله اش را نصفه رها می کند. طرز ایستادنش انگار که او دو نفر را در خود حل کرده باشد!
    _ نه تو نمی تونی هردو باشی... اوه!
    با کم آوردن کلمه ی "اوه" را می کشم و سرخوش از حالت وسوسه انگیز لب ها و صدای آهسته ام نگاهم را به او می دوزم.
    او گیج می پرسد:
    _ و؟
    _ مت شخصیت عاقل و متفکری داره، اما اریک بیشتر یه پسر شگفت انگیز و بامزه هست.
    او مداد را از روی میز برداشته و میان دو کف دست خود به بازی می گیرد و من فکر می کنم که او پاسخ های سوال من را با غلتاندن مداد از ذهنش آزاد کرد. مداد آرام به سمت پایین غلت می خورد. حالت چهره و استایل خاصش طوری بود که من قسم می خورم لحظاتی طولانی، قلبم مانند گذشته در سـینه ام می تپید.
    _ پس من کی هستم؟ محکم و بی نظیر یا ملایم و آروم؟
    مایوس به چشم های درشتش نگاه می کنم، او هنوز منتظر بود و نگاهش مصمم برای گرفتن پاسخ.
    _ من ملایم و آروم نگفتم، گفتم که آروم تره.
    می خواستم اسم مت را به زبان بیاورم، حس می کردم او درهر صورت مقدم تر از اریک است. اما اگر پسری که مقابلم نشسته است، اریک باشد چه؟
    پسر جوان و جذاب مقابلم با صدای جادویی اش می خندد، صدایی رویایی و ذوب کننده که مرا در خود غرق می کرد. من مطمئنم که او مت است! اریک هیچوقت روی من اثر نمی گذاشت، یا شاید من اینطور فکر می کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    حاضرم سوگند بخورم که او مت...
    من او را می شناسم! من فکر نمی کنم هیچوقت اریک را حتی نگاه کنم! او کسی بود که بسیاری از تشویق کننده هایش را از دست داد در صورتی که مت بر سر آن ها فریاد نمی زد و با لبخند جذاب و مدهوش کننده ای اجازه می داد دخترها باموهای فرفری و بامزه اش بازی کنند.
    الان به نظر می رسد که او به موهایش نمی رسد و این گاهی او را خجالت زده می کند. صدای هشدار از کوله پشتی مخصوصم بلند می شود و سکوتی که تا لحظه ای پیدا کرده بودیم از بین می رود. صدای ناهنجار کوله پشتی من را متوجه می کند که عمر باتری قلبم کمتر از 30 دقیقه است. ترس در چشم های مت برق می زند، یا او اریک است!؟
    آهسته می گویم:
    _ این طبیعی هست.
    اما بخاطر سرو صدایی که بلند شده بود و آن لوله ی لعنتی که زیر پوستم جریان داشت و قلب مصنوعی و مرده ی من را کمی، فقط کمی جان می بخشید، من احساس می کنم که چیزی غیر طبیعی است!
    او کنجکاو می پرسد:
    _ پس این اتفاق همیشگیه؟
    سرم را تکان می دهم.
    _ نه، تا زمانیه که من پیوند اعضا رو دریافت کنم.
    _ به نظر اینطور می رسه.
    نگاهی گذرا به کوله پشتی ام می اندازد. نگاهی به سالن می اندازم تا مطمئن شوم مامان در این حوالی نیست. تا لان همه ی حقایق را به او گفته بودم و تصمیم داشتم از این رویکرد صحیحم نگذرم.
    _ نوع خون من به سختی پیدا میشه، AB، این شانس عالی نیست!
    _ خونت... اون AB؟
    پیشانی اش چین برمی دارد.
    _ خیلی هم نادر و کمیاب نیست. من دارمش، اگه کلیه بود، مطمئنا من یکی از اون ها رو بهت می دادم.
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    می خندم. خنده ای که اجبار در آن دخیل است. قلب چیزی نبود که کسی به راحتی آن را به من واگذار کند. من از فکر کردن درباره ی پیوند عضو متنفرم، نه به بخاطر این که فکر می کنم که این اتفاق نمی افتد، چون کسی باید جان خود را از دست بدهد تا به من زندگی ببخشد.
    این اشتباه است و این چیزی است که پدر و مادر من و حتی برندی خواهان آن هستند. اوه، لعنتی! من اینجا نشسته ام و آرزو می کنم در اطرافم کسی بمیرد! این حتی بدتر از آرزو کردن زگیل بر روی بینی کسی است. خیلی بدتر، دردناک تر و وحشتناک تر!
    _ ولی...
    مکثش معنا دار است. نگاهش دقیق روی صورتم می چرخد.
    _ تو... تو تا یه زمانی به این قلب دسترسی داری و بعد پیوند عضو انجام میدی؟
    درست است که رویکرد صحیحم را دوست دارم، اما لحظه ای حقیقت به کار نمی آید و من چیزی را می گویم که او می خواهد بشنود.
    _ بله.
    هرگز متوجه نمیشد که بخاطر قلب مصنوعی، دو عفونت هولناک داشتم که آن ها تقریبا من را کشتند! هرگز متوجه نمی شوید که هیچکس بیشتر از چهار سال با قلب مصنوعی زندگی نکرده است. هرگز متوجه نخواهید شد که صدها نفر از مردم با نوع خون " AB " در انتظار یک قلب جدید، یه زندگی جدید و یک معجزه هستند.
    او اخم به چهره دارد.
    _ راهی که تو میگی، به نظر می رسه که باور نمی...
    باید روی آن کار کنم. با لبخند میان حرفش می پرم:
    _ من مطمئنم که این اتفاق می افته.
    من دروغ می گویم و سپس از گفته ام پشیمان می شوم. مجبور نیستم به او دروغ بگویم، از جا بلند می شوم.
    _ خب به نظر می رسه امید بیشتری نسبت به پذیرشش صرف میشه و من ترجیح میدم انرژیم رو با بهره گیری از اونچه که تا الان داشتم، صرف کنم.
    _ این واقعا غیر قابل پذیرشه!
    نفس زدن هایش سخت تر از قبل شده بود.
    _ بله، این کار سخت هست، اما من بیشتر باهاش موافقم.
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    و برای اکثر موارد واقعا موافقم. اوایل به خودم می گفتم که باید امیدوار باشم. بالاخره یک قلب پیدا می شود. اما بعد آن، هر چه بیشتر درمورد آمارها و وضعیتی که در آن دست و پا می زدم، خواندم، بیشتر متوجه شدم که شانس گرفتن قلب برای من بسیار پایین است و حالا به جای اینکه خودم را گول بزنم و یا احساس بدبختی و بیچارگی کنم. تصمیم گرفتم تا زمانی که وقت دارم و زنده هستم با لیست آرزوهایم خوش بگذرانم و حس حسرت و اندوه را گوشه ی قلب مرده ام دفن کنم و الان شادتر از همیشه هستم.
    او به ساعت نگاه می کند.
    _ وقت رفتن رسیده.
    کاش می توانستم به او بگویم برای رفتن عجله نکند. چقدر غم انگیز است که این لحظه، سرگرم کننده ترین و سرزنده ترین حسی بود که در تمام این سال های بیماری ام داشته ام. او بلند می شود و من هم به تقلید از او بلند می شوم. سپس روکش کوله پشتی را می پوشانم. عادت داشتم که لوله را از نگاه های اطرافیانم مخفی کنم. آهسته به دنبالش می روم.
    از پشت سر به موهای خوش حالتش نگاه می کنم. موهایش بر اثر راه رفتن مانند فنر بالا و پایین می روند و من امیدوار هستم که او مت باشد. چرا حالت موهایش مانند قبل نیست و این مبهم ماندن هویت او من را گیج کرده بود. آنقدر خیره ی موهای خوشرنگش بودم که چرخیدنش به سمتم را متوجه نمی شوم و به هم برخورد می کنیم.
    _ ناراحت نباش.
    او شانه هایم را می گیرد و به سمت خود می کشد. صدایش متاثر و کمی بم به گوش می رسد.
    _ حالت خوبه؟
    دست هایش بر روی دست هایم و سـینه ام رو به روی ســینه ی فراخش قرار گرفته بود و او خواستار این بود که من در کنار او خود را آرام کنم. سپس بامب!
    در وجودم چیزی به وجود می آید که مدت ها بود احساس نمی کردم. هیجان! شور و شوق!! من یک شور و هیجان که حولِ پسر و دختر می چرخید را احساس می کنم، نه هیجانِ قرض گرفته از داستان های عاشقانه ای که می خواندم.
    من می توانم او را بو کنم. مانند بوی صابون یا دئودورانت است، کمی تند اما مردانه. عطری دل انگیز که با بوی تنش، مـســت کننده بود و من کمی احساس گیجی می کنم. دوست داشتم که به او بچسبم و بینی ام را در شانه ی بسیار قوی او فرو کنم. باید جلوی خودم را بگیرم! او بسیار عالی و جذاب مقابل من ایستاده بود.
    آهسته می گویم:
    _ من خوبم!
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    آب دهانم را فرو می دهم و سپس نگاهم روی چشم هایش قفل می شود.
    "لطفا دورم نکن! لطفا دورم نکن. لطفا... لطفا عقب نکش!"
    او عقب نمی کشید و خیره نگاهم می کرد. در این نزدیکی من می توانم ببینم که او در چشم های قهوه ای رنگش مخلوطی از طلایی و سبز دارد. چقدر جذاب و زیبا، شاید هم او اینگونه در نظرم پدیدار شده بود.
    با صدایی که از داخل خانه می آید، مجبورم که عقب بکشم، اما این حرکت و دور شدن را نمی خواهم! من دارم می میرم، آیا این اشتباه است که چنین خواسته ای دارم؟ آیا خودخواهانه است؟
    _ من... من کتاب هام رو فراموش کردم.
    با کلماتی که از لب های او می شنوم، با احساسی مبهم، سقوط می کنم. لمس وسوسه انگیزش از روی بازوهایم از بین می رود. ولی حرکاتش نرم و ملایم به نظر می آمد و اصطکاکی که میان پوستمان ایجاد می شود، باز هم حس خوبی را به من منتقل می کند.
    آرام زبانم را روی لب پایینم می کشم.
    _ آه من... من فکر کردم که تو قصد داری من رو ببوسی!
    من صدای خودم را می شنوم و متعجب می شوم از توپ حرف هایی که در زمین او انداخته ام.
    چشم هایش گشاد می شود.
    نه بخاطر خنده یا مسخره کردن، اما به نوعی شگفت زده می آمد.
    _ تو می خوای که من تو رو ببوسم؟!
    می خندم، آرام و کمی خجالت زده.
    _ اگه تو مت هستی، من از کلاس هفتم تو رو می خواستم و دوست داشتم که ببوسمت.
    نگاه خیره اش پایین می آید و مردد به دهانم زل می زند.
    _ به نظرت قلبت به اندازه ی کافی قوی هست؟
    خنده ام شکوفا می شود.
    _ و تو بلدی که خوب من رو ببوسی؟
    کنج چشم هایش از خنده چین می افتد.
    _ شاید!
    سپس او به سمت پایین خم می شود. لب هایش در مقابل من هستند، آن ها نرم و شیرین به نظر می آیند. من لغزشی در احساسات پر بارم حس می کنم. به سمت او متمایل شده و احساساتی عمیق من را در بر می گیرند. بله، این حرکتی گستاخانه از یک دختر است.
    اما زندگی من مانند او آنقدر طولانی نیست که احساس پشیمانی کنم. با بینی نفس می کشم. یک دستش پشت کمرم در حال حرکت بود و دست دیگرش پشت گردنم می لغزد. او با ملایمت و لطافت پیش می رود و من عمیقا آن را حس می کنم. هر تماسی که با پوستم ایجاد می شود احساس خوب و خوشایندی را به من القا می کند. احساس سرزندگی می کنم و من شجاعانه انگشت های خود را به موهایش رسانده و در آن ها فرو می برم. آن ها نرم تر از آن بودند که من فکر می کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    وقتی که او عقب می کشد، ما سخت نفس می کشیم و به یکدیگر خیره می شویم. نگاه شگفت انگیزش که به چشمانم خیره است، این را می گوید که این لمس تلخ و ناخوشایند نیست و ناخوداگاه با شوری عجیب باز به یکدیگر نزدیک می شویم. لب هایش تقریبا در مقابل لب هایم است که صدای باز شدن درب جلویی ما را از حرکت متوقف می کند.
    به سرعت از یکدیگر جدا شده و به سالن ناهارخوری بر می گردیم و او کتاب هایش را از روی میز جمع می کند. پدرم در حال صدا کردن مادرم بود و من آن ها را نادیده می گیرم.
    تمام توجه ام به پسری است که در مقابل من ایستاده و لب هایش هنوز بخاطر بـوسـه مان مرطوب و داغ به نظر می آمد.
    مداد را از روی میز برداشته و شماره ام را روی برگه ای از دفترچه ام یادداشت می کنم، سپس آن را از دفترچه کنده و به سمت او می گیرم و اضافه می کنم:
    _ اگه دوست داری درباره ی همه چی صحبت کنی ... اوه!
    سپس لب هایم را به درون دهانم می کشم و به صدای احمقانه ای که از دهانم شنیده می شود گوش می دهم. او کاغذ را از من می گیرد و لحظه ای انگشتانمان یکدیگر را لمس می کنند و من جرقه ی جادویی که بینمان رخ می دهد را حس می کنم و اهمیت نمی دهم اگر آن صدا احمقانه و پرشوق بوده باشد.
    من مطمئن نیستم که از این کار و رفتارم احساس پشیمانی کنم. اگر او زنگ بزند یا نه، در هر حال خوب است که هرگز از این کار پشیمان نشود و این لحظه را فراموش نکند.
    ما دوباره به هم خیره می شویم. من دوباره بوسیدن او را می خواهم. آرام برای نزدیک شدن، تکان می خورم اما با صدایی که از آشپزخانه می آید لحظات جادویی که در اطرافمان پرسه می زند، از بین می رود. کاش در جای متفاوتی بودیم. آرزو می کنم... آرزو می کنم که...
    اما قبل از اینکه دوباره در مقابلش مـسـت و مدهوش شوم و در مسیر خطرناکی قرار بگیرم، آرام او را هل می دهم. او به سمت پایین سالن می رود و من تا کنار درب او را دنبال می کنم.
    دستگیره ی درب را گرفته و می چرخاند. حرفی برای گفتن نداشتیم اما لبخند روی لب هایمان بود. در چشم هایش یک نجوای پنهان می بینم و صورتم از خجالت کمی داغ و ملتهب می شود. یک لمس پر از تردید و اشاره ای که تا اندازه ای بی تجربه و خام بود و من امیدوارم که به این کار تمایل داشته باشم.
    او از سر شانه ام به اطراف نگاه می کند، مثل اینکه اطمینان حاصل کند که ما تنها هستیم و سپس انگشتش با ملایمت لب هایم را لمس می کند. نرم، آرام و وسوسه انگیز!
    من خودم را به یاد می آورم که چطور از این لمس های وسوسه برانگیز، احساس خوشایندی داشته ام. او می چرخد و به راه می افتد، قبل از اینکه او برای رفتن آماده شود من خود را به پنجره می رسانم. پنجره آنقدر نزدیک نبود اما فاصله اش به اندازه ای بود که او را ببینم که از پیاده رو گذشته و به سمت ماشینش می رود. من او را تماشا می کنم وقتی که سوار ماشین می شود، او را می بینم وقتی رانندگی می کند و سپس از محدوده ی نگاهم ناپدید می شود.
    لبخند می زنم. هنوز مزه ی بوسـه اش را حس می کنم. اگر امروز بمیرم، مطمئنا خوشحال خواهم بود! صدای آهسته ی مامان و بابا از پشت سرم می آمد. آن ها در مورد چیزی حرف می زدند اما من توجهی به آن ها نداشتم. من در آن لحظه حواسم جای دیگر بود. اینکه چطور هنوز بـوسـه اش را احساس می کنم؟
    اینکه چطور بوسـه اش را مزه مزه کردم و چگونه موهایش را زیر انگشتانم حس کردم.. زندگی شیرین است و هیچ اهمیتی ندارد که من در حال مرگ هستم.


     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    به سمت شیشه ی پنجره می روم و پیشانی ام را روی آن قرار می دهم. خنک است. آب و هوای ماه آپریل هنوز سرد بود. ناگهان یاد این می افتم که او در آخر به من نگفت که اریک است یا مت!؟ و با یاد می آورم که چطور در کلاس هفتم دوست داشتم که مت را ببوسم.
    اگر او مت نبود؟ او حتما به من می گفت، درست است؟ قلبم می گوید که او مت بوده اما قلبِ مصنوعی و بیماره من واقعی نیست! می توانستم این را باور کنم که او مت بوده است؟ لعنتی! من نمی دانم کدام از آن دوقلوهای افسانه ای را بوسیده ام!
    _ لیا؟
    به سمت صدا بر می گردم. بابا و مامان پشت سرم ایستاده و خوشحال به نظر می رسیدند.
    _ به نظر میاد که همه چی به خوبی پیش رفته.
    مامان یک لبخند واقعی به لب دارد، از آن لبخندهای پررنگ که دو طرف بینی اش را چین انداخته است. آخرین باری که اینطور بینی ام از خنده ی سرخوش چین افتاده خیلی گذشته و من آن را به یاد نمی آورم.
    این یکی از آرزوهایی است که در لیست کارهای قبل از مرگم ثبت شده است! چین بیشتری دو طرف بینی مامان افتاده است و این خوشحال کننده بود. آن ها من را نگاه می کردند. همه چیز عجیب بود. کمی متعجب می شوم، اگر مامان ما را در حال بوسیدن دیده باشد چه؟ برای من اهمیتی ندارد اگر او را خوشحال کنم. من دوباره او را می بوسم و این کار سخت و دشواری نیست.
    _ بله، همه چی خوب پیش رفت.
    به سمتشان حرکت کرده و مامان را محکم در آغـوش می گیرم. سپس بابا هم به ما اضافه می شود. این یکی از آن آغـوش های گروهی و خانوادگی ما است. حس می کنم که مامان می لرزد، البته که این نوع یک لرزش ناخوشایند نبود، بلکه او با احساسی خوش و زیبا از درون می لرزید.
    آرام زمزمه می کنم:
    _ من هر دوی شما رو دوست دارم.
    کلماتم پر از احساس و هیجان هستند، احساساتی شاد و خوب. سپس من از آغوششان رها می شوم. من و دونالد داک عروسکی ام به عقب پریده و به سمت اتاقی می رویم که به قلب من متصل بود!
    می دانستم که نباید این کار را انجام می دادم و مطمئن هستم بـوسـه ی ما باتری زیاده مصرف کرده است. زمانی که قلب مصنوعی ام را به برق وصل کردم، اولین گزینه ام برداشتن تلفن و تماس با برندی بود تا خبری تازه درباره ی این پسر و حرکت بی پروایم را به او بدهم. در نیمه ی راه لحظه ای مکث می کنم و به فکر فرو می روم.
    بعد فهمیدن برندی، او خواستار دانستن این است که چه کسی این بـوسـه را به جریان انداخته است و شاید با وجود بیماری ام از طرف او سرزنش شوم. برای جلوگیری این اتفاق، زمان هرگز به عقب برنمی گردد و حتی اگر اینگونه بود، من بارها و بارها خواستن آن پسر را تکرار خواهم کرد.
    او برای من بیش از حد دوست داشتنی و رویایی به نظر می آمد. به گوشی در دستم نگاه می کنم و سپس او را بر روی میز کنار تخت می گذارم. شاید باید این اتفاق را برای خودم نگه دارم. راز من و من این راز شورانگیز را با خود به گور خواهم برد.
    ×××
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26

    * فصل دوم *

    + مت +
    پیتزا بر اثر نازکی جعبه ی مقوایش سرد و بی مزه شده بود، مت به برش جعبه فکر می کند اما با این حال پیتزا را می خورد. او همچنان معده ی خالی اش را با خوردن پیتزا پر می کند اما در قلبش احساس پوچی می کرد. او می خواست که با لیا تماس بگیرد، دوست داشت دوباره او را ببیند و بارها او را ببوسد. او می خواست که خود را فریب دهد، مشت محکمی به میز آشپزخانه می کوبد. مرگ، پدرش را از او دزدیده بود.
    با صدای محکمی که از درب ماشین بلند می شود، مت بی حواس از جایش پریده و به اطراف سرک می کشد. صدای فش فش آرام و سپس تیک ملایمی و لحظه ای بعد درب خانه در تاریکی شب به آرامی باز و بسته می شود. برادرش با گام های کوتاه و بی صدا در میان ورودی آشپزخانه ظاهر می شود، قطعا نور ضعیف آشپزخانه او را به آن سمت هدایت کرده بود.
    مت دقیق و نکته بین او را از نظر می گذراند. اریک با لبخندی کنار درگاه ایستاده بود. اریک، سخت و مقاوم و او قلی بود که محبوبیت بیشتری داشت. ذهن مت مجددا به او یادآوری می کند و افکارش آن را تکان می دهند. لیا قصد داشت او را ببوسید نه اریک را. اکثر دختران اطراف مت پس از مدتی به سمت اریک کشیده می شدند. هنگامی که آن ها نمی توانستنداز دوقلوهای محبوب مدرسه دست بکشند، دیدگاه هایشان نسبت به ان ها تغییر می کرد. او هرگز برادرش را از این بابت سرزنش نمی کرد، اما چه کسی دوست داشت که انتخاب دوم باشد؟
    _ سلام.
    اریک کلید را روی میز می اندازد و پیتزای نصفه و نیمه را روی آن می بیند. از یکی از کشوهای آشپزخانه تعدادی آب نبات های شکلاتی بیرون کشیده و روی صندلیِ نزدیک میز می نشیند، از بین برش های کوچک پیتزا تکه ای برداشته و به دندان کشیده و سپس یک شکلات M&M به دهان می گذارد. اریک قسم می خورد که خوردن پیتزا و شکلات با هم یکی از طعم های فراموش نشدنی است. در سمت راستش آبجو روی میز قرار داشت و بوی ناخوشایند دیگری با عطر سرد پیتزا مخلوط شده بود. اگر مادرش بیدار میشد و این ها را می دید، مطمئنا اریک را بخاطر نوشیدنی الکی و رانندگی سرزنش می کرد، اما حالا مادرش نیست و از چیزی خبر ندارد.
    از زمانی که پدرش درگذشت، مادرش طرف های ساعت هشت با خوردن یک قرص زاناکس به رخت خواب رفته و به فردای آن نیز همین اتفاق تکرار می شد.
    _ قراره رانندگی کنی؟
    مت جای مادرش را برای او پر کرده بود.
    _ من فقط دو لیوان آبجو خوردم.
    بیان مت عصبی و سرزنشگر است، او خانواده اش بود، بیشتر از یک برادر مراقبش بود، درست مثل پدر یا مادرش با او رفتار می کرد. اما اریک به او نگاه نمی کرد و هیچ اهمیتی برایش نداشت. مت سهم خود را برای پر کردن فضای خالی کمبود هایش پر کرده بود. اریک در پشت صندلی به پاهایش کششی می دهد.
    _ من فکر کردم که با تد به خونه ی پدری اش که نزدیک دریاچه ست رفتید.
    _ نه، نظرم عوض شد.
    _ چرا؟
    پاسخ مت تنها شانه ای بود که بالا می اندازد. مت بعد از اینکه لیا را ترک کرد، می خواست فقط معده اش را پر کند و تنها باشد.
    _ با کسی صحبت می کردی؟
    اریک به تلفنی که در دست های مت بود خیره می شود، مت تلفن خود را پایین آورده و شماره ی لیا بر روی صفحه ی گوشی اش ظاهر می شود.
    _ نه، داشتم فکر می کردم.
    برادرش پیتزا را روی نوک انگشتانش می چرخاند، در چهره ی مت حالتی از بی حوصلگی و دلزدگی موج می زد.
    _ درباره ی چی فکر می کردی؟
    _ لیا مکنزی.
    بیان مت برای اریک غیر قابل باور نبود.
    _ کی!؟
    اریک تکه پیتزای دیگری در دهان گذاشته و پشت سر آن سه شکلات شیرین را به کام خود می کشد و سپس جویده و آن ها را با هم قورت می دهد.
    _ صبر کن! منظورت که اون دختر بیمار نیست؟ اون خیلی خوشگله، یه دختر با موهای تیره رنگ و چشم های خوشرنگ آبی... اما، اون خیلی خجالتیه!
    مت گوشی را بلند کرده و تظاهر به خواندن می کند در صورتی که هنوز ذهنش در اطراف لیا در حال پرسه زدن بود.
    "آه من... من فکر کردم که تو قصد داری من رو ببوسی!"
    او دیگر خجالت نمی کشید.
    _ تو چیزی برای گفتن داری؟ اون کسی نبود که سعی داشت تو رو عصبی کنه و بعد شروع کرد با این و اون پریدن؟
    مت احساس می کند که اریک خیره اش شده است.
    _ آره.
    برادرش تکه ی دیگری از پیتزا را در دهان می گذارد. مت نفس زدن هایش را حس می کند. روزی که مت می خواست درخواستش را در مقابل لیا عنوان کند، او را در مدرسه دیده بود، لیا شانه به شانه ی ترنت بکر قدم بر می داشت و مت شانس خود را از دست داده بود.
    دلیل اصلی مت برای رفتن به خانه ی لیا چیزدیگری بود. بله، لیا به کمک نیاز داشت، اما او خیلی وقت است که فقط با نمره C سر می کرد.
    _ چرا در مورد اون فکر می کنی؟
    اریک از روی صندلی بلند شده و به سمت یخچال می رود، یک نوشابه از در یخچال بر می دارد.
    _ تو هم می خوای؟
    مت تکه از ای باقی مانده ی پیتزا را بر می دارد.
    _ آره.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا