رها شده ترجمه رمان این قلب من است | ف.شیرشاهی - م.آزادمنش کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
نوشابه را از اریک گرفته و روی میز می گذارد، دست هایش را دور نوشابه می پیچاند و در کف دستش احساس سرما می کند.
_ من امروز به دیدنش رفتم.
_ چرا؟
اریک نوشابه را سر می کشد، نوشیدنی پرسر و صدا از گلویش پایین رفته و او روی صندلی جاگیر می شود.
_ خانم استرانگ معلم اونه و نمی تونه باهاش کنار بیاد، اون به من پیشنهاد خوبی برای انجام این کار داد.
پیشانی اریک چین می افتد.
_ اون یه بیماره در حال مرگه یا فقط بیماری ساده ای داره؟
لیا در ذهنش نقش می بندد، لطیف، لبخند به لب و به دلایلی خوشحال.
_ به نظر میاد که اون بیمار نیست، اما... اون یه قلب مصنوعی داره.
_ واقعا؟ مثل یه ماشین بهم وصل شده؟
_ اون کوچیکه، مثل یه کوله پشتی، اما...
_ اما چی؟
مت از درون حس بدی دارد، او امیدوار است که این حس تلخ در سـ*ـینه اش از بین برود.
_ اون فکر می کنه که نمی تونه هیچوقت پیوند بزنه.
به همین دلیل بود که او نمی داند که لیا چگونه خوشحال است.
_ لعنتی!
صدای اریک پر از حس همدلی بود. او نوشیدنی اش را سر می کشد و مت فکر می کند که باید بیشتر به داستان زندگی لیا واقع باشد.
مت اعتراف می کند:
_ من اون رو بوسیدم.
نگه داشتن چیزی از اریک غیرممکن بود. آن دو دوقلوهای افسانه ای بودند و از اسرار یکدیگر خبر داشتند. اتصالی که بین آن دو بود عجیب و شگفت انگیز بود.
مادرش داستانی از اریک تعریف کرده بود که وقتی سه نفری در خانه بودند و اریک همراه دوستانش در حال بازی کردن بود، آرنجش صدمه می بیند و در طرف دیگر مت از درد آرنج گریه می کرد و این در حالی بود که مادرشان از اصل جریان اطلاع نداشته است.
مت نمی توانست گفته های مادرش را به یاد بیاورد، بنابراین او صد درصد مطمئن نبود که این گفته حقیقت داشته باشد.
_ چرا؟
اریک تقریبا داشت خود را با نوشابه ای که از حلقش پایین می رفت، خودکشی می کرد!
_ اون من رو می خواست و من هم!
اریک بطری خالی را با صدای سنگین و ناخوشایندی بر روی میز می اندازد.
_ نه، تو نمی تونی همچین کاری انجام بدی، بهتره که دیگه به اونجا نری.
مت دوست داشت چیزی زیر دستش باشد تا او بتواند آن را به سمت برادرش پرتاب کند.
_ این فقط...
_ گفتم نه! این خوب نیست.
صدای اریک تیز و هشدار دهنده بود و با حالتی عصبی به برادرش نگاه می کرد.
_ به خودمون نگاه کن مت، به ما نه... ما بابا رو از دست دادیم و شکست بزرگی خوردیم. مامان دیگه نمی تونه چیزی رو از دست بده، تو دیگه تحمل از دست دادن چیز دیگه ای رو نداری، ما باید مراقب همدیگه باشیم و... لعنتی، اطراف ما نباید مرگ و میری پرسه بزنه!
مت برای لحظه ای کوتاه به چشم های پر خشم برادرش خیره شده و سپس به تندی نگاه از او می گیرد. چرا حرف های برادرش را تاکید وار حس می کرد؟ آیا او حرف هایش را برای خودش عنوان می کرد؟ چرا قبلا که از لیا حرف می زد اینطور نبود!؟
آهسته پاسخ می دهد:
_ می فهمم.
اریک خشمگین می گوید:
_ من جدی حرف می زنم. ما نمی تونیم بیشتر از این غم و ناراحتی رو تحمل کنیم.
_ گفتم که، مت متوجهم اریک.
مت برای لحظه ای چشم هایش را می بندد و سپس به سرعت باز می کند. او دوست نداشت دوباره لبخند لیا پشت پلک هایش نقش ببندد، دوباره بوسیدن او را نمی خواست بار دیگر در رویا ببیند.
سکوت چهار دیواری زرد رنگ آشپزخانه به او فشار می آورد. رنگ زرد! این رنگ او را یاد دونالد داک چسبیده بر روی دمپایی هایش می اندازد.
اریک تکه ی دیگر پیتزا را از درون جعبه برداشته و به سرعت می بلعد و همین حین انگشتان دستش را با زبان می لیسد. مت به جعبه ی پیتزا و تکه ی باقی مانده، نگاه کرده و احساس می کند که چیزی از درون او را می خورد. نگاهی به برادرش می اندازد و متوجه می شود سکوت بیش از حد طولانی شده است.
_ تو کجا بودی؟
مت این سوال را برای شکستن سکوت می پرسد و چقدر سخت است چنین سوالی از برادرش پرسیدن!
_ هیچ جا، واقعا هیچ جا.
پاسخی مبهم و بی حس که بوی دروغ و انکار می داد. اریک نگاهی به برادرش می اندازد، مت با ابروهای بالا رفته او را نگاه می کرد و در جایی از ذهنش می دانست که او کجا بوده است.
_ تو دوباره "کسی" رو دیدی؟
_ از ذهن من برو بیرون پسر.
 
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    برادرش کمی شوکه از روی صندلی می پرد و سپس بر روی چهارپایه ای دور تر از او قرار می گیرد.
    _ تو مثل من نیستی!
    مت عصبی بطری نوشیدنی اش را با ضرب روی میز می کوبد.
    _ چرا همچین چیزی داری میگی؟ ما برای التیام درد هامون به همدیگه نیاز داریم و "کسی" اونی نیست که بخواد تو این راه بهت کمکی کنه.
    اریک بطری آلومینیوم را بین پنجه هایش می فشارد.
    _ اول اینکه، فکری که درباره ی "کسی" داری درست نیست و دوم... من درگیر کسی که در حال مرگه نمیشم و "کسی" تو این دسته نیست!
    در حال مرگ! مت عقب می کشد.
    _ شاید هم نه، اما اون دوبار تو رو به هم ریخت و هر دو بار تو گول خوردی و توی تله ش افتادی!
    _ من بهتون گفته بودم، من به کَسی حسی ندارم.
    _ اینطور نیست.
    _ پس داستان چیه؟
    مت با شنیدن لحن آرام مادرش به عقب بر می گردد.
    _ اون دختر با یه چیزی سر و کله می زنه.
    اریک عصبی می شود به طوریکه انگار هوای سنگینی را در اطرافش حمل می کند و مت این را به خوبی احساس می کند.
    _ سروکله؟ با چی سروکله می زنه؟
    _ هی، قصد نداری تمومش کنی!؟
    اریک عصبی کمربندش را بیرون می کشد و سپس با ناراحتی و پشیمانی چشم می بندد.
    _ اون به من چیزی نگفت، به هیچکس چیزی نگفت.
    _ تو بهش اون دختر گره خوردی!
    همه می گویند که دخترک عجیب و غریب است، مت چندین بار با او روبه رو شده و به طور قطع می توانست بگوید که چیزی آن وسط درست نیست.
    _ یعنی میگی اون نمی تونه به دوستش کمک کنه؟
    اریک سخت و بی نفوذ پاسخ می داد.
    _ من طرف "کسی" نمی رم.
    بله، تو میری! مت به خوبی او را می دید که باز اشتباهش را تکرار خواهد کرد، دیدنی که حتی اریک هم توان آینده بینی اش را نداشت! صدای بلندی از توالت اتاق مادرش به گوششان می خورد، چشم هایشان به سمت طبقه ی بالا چرخ می خورد و لحظه ای کشمکش شان را از یاد می برند. نه اینکه کامل فراموش کنند، فقط باز تظاهر به فراموشی می کنند، مت از این حرکت همیشگی متنفر است.
    با مرگ پدرش خیلی ها صدمه دیده بودند، اما نحوره ی شکست و از دست دادن مادرش تقریبا بدتر خواهد بود. با از دست دادنِ پدر درون قلب مادر سوراخ بزرگ و عمیقی از غم و اندوه پر شده بود. زندگی او سراسر شکست بود. مت با عجله می پرسد:
    _ با خاله کارن تماس گرفتی؟
    اریک غمگین سر تکان می دهد.
    _ آره.
    _ خاله باهاش تماس گرفته، اما نمی تونه که زیاد به اینجا بیاد، خاله نمی تونه کار خاصی انجام بده.
    مت لحظه ای مکث می کند.
    _ مامان ماه پیش تنها دوبار به پایین اومده، ما نمی تونیم انتظار داشته باشیم که کار خاصی انجام بده.
    مت بطری نوشیدنی سردش را در کف دستانش می چرخاند.
    _ ما باید بیشتر کار کنیم، ما باید حواسمون به همه چیز باشه.
    اریک با حالتی غم انگیز سر تکان می دهد. مت متفکر به میز چوبی مقابلش زل می زند:
    _ شاید ما بتونیم مامان رو فردا به بیرون ببریم.
    _ می تونیم بریم بیرون و فیلم ببینم و ناهار هم بیرون بخوریم. ما می تونیم اگر بخواد حتی با هم دوچرخه سواری کنیم، مامان گاهی اوقات همین کار رو می کرد.
    اریک خسته دستش را از روی صورتش بر می دارد.
    _ ما می تونیم اون رو به فروشگاه گیاهان ببریم، مامان عاشق کار کردن توی باغچه ی حیاطه.
    _ درسته.
    مت جعبه ی پیتزا را می بندد و کنجکاو از برادرش می پرسد:
    _ می خوای یکی دیگه بخری؟
    _ خب من شکلات های دوست داشتنیم رو ترجیح میدم، علاوه بر این ساعتی پیش به رستوران دِسیا رفتم و بهترین غذاشون رو خوردم.
    _ این چه بوییه!
    مت برادرش را همه جوره دوست داشت، حتی با شکلات و پیتزا. احتمالا دو تفاوت در سلیقه داشتند. پرخوری های او و دخترها!
    مت تکه باقی مانده ی پیتزا را درون یخچال قرار داده و سپس نوشیدنی و گوشی اش را بر میدارد. ناگهان نگاهش به روی برگه ی کوچکی که در حال سقوط بود، خیره می ماند. کاغذ قهوه ای رنگ که در پشت گوشی اش پنهان کرده بود و حالا آن روی زمین افتاده و شماره ی لیا به او چشمک می زد.
    آرام خم می شود و کاغذ را بر می دارد، خط خوانای لیا را از نظر می گذارد و با تیر کشیدن قفسه ی سـ*ـینه اش به آنی او را در زباله ی کنار دستش می اندازد.
    اریک درست می گفت. وقتی یک نفر در خانواده آسیب ببیند، بقیه ی اعضای خانواده نیز در شکست او شریک خواهند شد، او نمی تواند در حق خانواده ی غمگین خود بیشتر از این ها غم و اندوه بخرد.
    ×××
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26

    * فصل سوم *
    - پانزدهم مِی -

    + مت +
    مت با آوازی آرام از خواب بیدار می شود. نگاهش به هر سمتی دو دو می زند. او سعی می کند از تصاویر ناگواری که به سرش خطور کرده بود، بیرون بیاید. تصاویری که او خود را میان درختان بلند قامت و وسیع می دید. آن فقط یک رویا بود، یک رویای ناخوشایند!
    به آرامی روی تخت نشسته و دستش را روی چشم هایش می گذارد. سرش با درد شدید و وحشتناکی که در سرش پیچ می خورد، در حال منفجر شدن بود. با کف دست به آرامی شقیقه ی راستش را می فشارد. با هر تپش قلب انگار که ضربه ی مهلک و سهمگینی به سر او وارد می شد.
    کاملا مشخص نیست که چرا او اینگونه عصبی و خشمگین است. دست هایش را برای ایستادن، روی تخت می فشارد که احساس سرگیجه به سراغش می آید. حس آدمی را داشت که در حال سقوط کردن است، محکم تر از همیشه روی پای خود می ایستد.
    لباسش را از پایین تخت چنگ زده و برای پیدا کردن قرص مسکن به سمت حمام راه می افتد. از کشویِ کمد گوشه ی حمام قرصی درآورده و به همراه آب آن را می بلعد و سپس به خود در آینه ی مقابلش خیره می شود.
    لحظه ای چشم هایش مات بر روی تصویر مقابلش می ماند. قسم می خورد که لحظه ای اریک را درست پشت سرش می بیند، اریک لبخند به لب داشت و به او نگاه می کرد و سپس... او رفته بود!
    مت گیج و گنک به نظر می آمد، دست زیر شیر آب بـرده و آب سردی حواله ی صورتش می کند. درد از بین می رود اما مت احساس درماندگی و بی حسی می کند.
    خسته به سمت اتاقش بر می گردد که در میانه ی راه متوجه می شود در اتاق برادرش "اریک" باز است. اریک در اتاقش خوابیده است. مت با دقت به درون اتاق نگاه می کند. تخت خواب خاصیتش را از دست داده بود، تخت خالی بود! ساعتی که بر روی میز کنار تخت قرار گرفته بود، زمان را به او گوشزد می کرد. عقربه های ساعت سه نصف شب را نشان می دادند. سپس به سمت آشپزخانه می رود و با خود فکر می کند که برادر بازیگوشش باید با یک کاسه ی پر از غلات درون آشپزخانه مشغول است، اما آشپزخانه نیز مانند تخت خواب خالی به نظر می آمد.
    چند قطعه ی کوچک یخ، از یخ ساز به درون لیوان بزرگش می ریزد. احساس می کند هوای درون خانه به سردی می رود، نگاهش به پنجره ی باز شده ی نشیمن می افتد، تا آخر باز و نسیم به داخل خانه راه یافته بود. برای بستن پنجره به سوی نشیمن می رود و لحظه ای دستش روی پنجره ی باز شده بی حرکت می ماند.
    ماشین برادرش در حیاط نبود! سه شنبه صبح بود و اریک مشخص نبود که کجاست! او کجا رفته بود؟ لعنت به او! مطمئنا اریک بهتر می دانست که ساعت از نیمه شب گذشته است. مادرش دیگر روی دیر آمدن آن ها به خانه توجه خاصی نشان نمی داد، اما آن دو موافق پایدار بودن قوانین گذشته بودند. عصبی و خسته به سمت اتاقش می رود تا با اریک تماس بگیرد.
    اریک احتمالا باز هم آویزان آن دخترک کَسی شده است. دو هفته ای می شد که او قول داده بود که دیگر طرف آن دختر نرود. اریک این ماه گذشته را بیشتر با کَسی و بیرون از خانه گذرانده بود و مت به راحتی می دید که دخترک چه تاثیری به روی برادرش گذاشته بود و این اصلا خوب نبود. کَسی دختر مناسبی برای اریک نبود.
    مت گوشی اش را در دست گرفته و عصبی از جهنمی که حس می کند برادرش را در بر گرفته است، آن را روشن می کند و سپس متوجه می شود که یک تکست دارد. آیکون نامه روی صفحه ی گوشی اش خودنمایی می کرد و نام اریک در کنارش قرار داشت. چه زمانی این پیام را ارسال کرده بود؟ به ساعتی که درج شده بود نگاه می کند، ساعت 2:53 دقیقه. درست قبل از بیدار شدن مت. صفحه را لمس می کند و دقیق متن پیام را می خواند.
    "من بهش نیاز دارم... چیزِ زیادی نیست."
    تقریبا اواسط پیام پاک شده و انگار که به طور تصادفی برای او ارسال شده باشد! اریک دقیقا به چه چیزی نیاز داشت!؟ مت برای تماس دکمه ی مربوطه را لمس می کندو سپس صدای بوق آزاد و لحظه ی دیگر انگار که تماس منتقل شده باشد.
    " لطفا پیغام بگذارید"
    مت عصبی غرغر می کند.
    _ عوضی!
    و بعد با صدای بلند و لحنی خشمگین ادامه می دهد:
    _ تو کدوم گوری اریک؟ با من تماس بگیر، همین حالا!
    و لحظه ای بعد حس می کند که برادرش پست سر او ایستاده است، درست کنار ماشین رخت شویی.
    _ چرا دیر کردی؟
    به سمتش که بر می گردد او را نمی بیند. اریک آنجا نبود. نه اینجا و نه در جای دیگر! شقیقه های مت دوباره از درد تیر می کشد. توان و تحمل درد را نداشت. دوباره کابوسی که دیده بود را به یاد می آورد، در جنگل بود. او متوجه می شود که آنچه در خواب هایش دیده است، رویای او نبود... اریک!
    حس می کند که لرز و سرما از تیره ی پشتش به سمت بالا در جریان است، اول گردن و بعد تمام سرش را در بر می گیرد. به درستی نمی توانست نفس بکشد. برادرش در عذاب بود. او می داند که چگونه ریه هایش را از هوا پر کند، مانند چشم هایش که می داند چگونه پلک بزنند. مانند قلبش که می داند چگونه بتپد.
    گوش اش را چنگ زده و محکم میان انگشت هایش نگه می دارد و سپس شماره ی 911 در ذهنش پدیدار می شود، اما باید چه می گفت؟
    "برادر من به خونه نیومده؟"
    اریک فقط سه ساعت دیر کرده است ولی مت چگونه می توانست احساسی که در او به جریان افتاده را توضیح دهد؟ این نبودن اریک... احساس می کند که این حس و درد مانند یک ویروس مهلک درونش گسترش می یابد. معده اش بهم پیچ می خورد و او به سمت حمام می دود. به سختی خود را درون توالت انداخته و سپس مایع تلخ از معده و حلقش بالا می آید. صدای اوق زدن پی در پی او در تاریکی خانه پیچ می خورد و اشک به چشم هایش می آورد.
    چگونه می توانست به پلیس توضیح دهد که احساس بد و ناخوشیاندی از نبود برادرش دارد، اریک رفته بود.
    _ تو حالت خوبه!؟
    مت حینی که سرش را در توالت فرو کرده بود، به مادرش نگاه می کند. مادرش با پیرهن نازکی که از دیروز تنش بود، کنار در نشسته بود و او را نگاه می کرد. موهای بلوند زن آشفته و بد حالت بود و خود زن نگران و پریشان به نظر می آمد.
    _ تو مریض شدی؟ هان؟
    مت سعی می کرد تا پاسخ سوال مادرش را دهد، اما نمی توانست. انگار گلوی او کار نمی کرد و صدایش محو شده بود. مت دوباره حالش بد شده و صدای اوق زدنش در توالت می پیچد.
    مادرش با حالی خراب دست هایش را روی زانوهایش گذاشته و از جا بلند می شود، نگران قلبش را چنگ می زند و به سمت کابینت مورد نظرش راه می افتد. دستمالی از توی کشو بیرون کشیده و روی آن آب می ریزد و سپس به مت نزدیک می شود. پارچه ی مرطوب را روی پیشانی پسرش قرار می دهد و بعد پیشانی و چتری دوست داشتنی موهای پسرک را دوستانه نوازش می کند.
    مت به چشم های سبز رنگ و آشنای مادرش خیره می شود. برای اولین بار در این مدت، او جزئی از مادرش قدیمی اش را می بیند و با این حال می داند که او قرار است دوباره بشکند!
    _ مشکل چیه، مت؟
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    _ متاسفم.
    دکتر برنارد متاثر و غمگین به نظر می آمد. سعی می کرد که احساساتش را خالصانه به خانواده ی اندوهگین القا کند. سی و شش ساعت گذشته و این مدت زمانی بود که مت خیلی چیزها را فهمیده بود. مدت زمان لازمی که مت از دکترها آنچه را که باید بشنود، شنید. چیزهایی که مادرش از قبل فهمیده بود.
    _ متاسفانه تمام آزمایشات تاییده شده هستن، دیگه هیچ فعالیت مغزی وجود نداره.
    برادرش مرده بود، دکترها آن را "مرگ مغزی" نامیده بودند.
    مت و مادرش با پلیس تماس گرفته بودند و به نظر می آمد که آن ها حرف های آن دو را جدی نگرفته اند و سپس صبحِ زود و بعد از شش روز، پلیس با فهمیدن اینکه اریک در یک پارک و کنار یک جاده پیدا شده است، جلوی خانه شان ظاهر شده بود.
    یک گلوله به سر!
    آن ها پرواز کنان خود را به بیمارستان هوستون رساندند، جایی که بهترین پزشک ها در آنجا مشغول به کار بودند، اما بهترین آن ها نیز نتوانست اریک را نجات دهد. اریک رفته بود. پلیس در نزدیکی جسم بی جانش یک تفنگ پیدا کرده بود. کلت متعلق به پدرشان بود و باقی مانده ی باروت را در دست راست اریک پیدا کرده بودند. تنها کلماتی که پلیس از آن ها استفاده کرده بود " اقدام به خودکشی" بود.
    حال آن ها دگرگون شده بود.
    _ خودکشی!
    اریک خودکشی کرده بود! مت نمی توانست در اطرافش متمرکز کند. او باز هم طاقت یک نبرد دیگر نداشت. مبارزه کردن با این جریانات تقریبا کار اریک بود.
    مت وقتی توانست به درستی نفس بکشد و اطرافش را حس کند، به سرعت برای شکایت به پلیس برنامه ریزی کرد. بله، مت عصبی و خشمگین بود.
    او باید کاری می کرد تا ک"کَسی"، شخصی که این مشکل را به وجود آورده، درگیر شود. او باید خودش را می کشت، نه اریک. برادرش انسان فعال و پرتلاشی بود و به هرچیزی که می خواست، می رسید. در مدرسه، دخترها و حتی در ورزش.
    او نمی توانست که بگوید چطور این کار را رها کند و یا حتی کمتر پیگیر فعالیت هایش باشد. اریک همیشه سرش شلوغ بود و هیچوقت سقوط نکرد. مهم تر از همه این ها، اریک، مت و مادرش را دوست داشت و ترکشان نکرد و با همه ی این احوال می دانست که باید چکاری انجام دهد.
    مادرش با روحی پر از درد و اندوه ناله می کند، صدایش مانند یک حیوان مجروح و ناامید است. خاله کارن دست هایش را دور بازوهای مادرش پیچیده بود. مت خاله اش را صدا کرده و برای اولین بار به او گفته بود که به او نیاز دارد، خودش نه، ولی نیاز داشت که کسی از مادرش مراقبت کند، زیرا خودش نیز مانند مادرش حال درستی نداشت. او نمی توانست خودش را دلداری دهد. چگونه می توانست در این جهنمی که برپا شده بود خود را تسلی دهد؟
    عزیزش صدمه دیده بود، کسی که وسوسه کننده و شیطنت آمیز بازیگوشی می کرد، اریکش، برادرش صدمه دیده بود!
    دکتر آنجا را ترک می کند. مادرش و خاله کارن در وسط سالن یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفته بودند. هنوز سه پلیس در کنارشان ایستاده بودند. او به جای ایستادن و تماشا کردن درد و غمی که در افراد باقی مانده ی خانواده اش جریان داشت، مصمم بود که بداند چه اتفاقی افتاده است. مادرش غمگین فریادی دلخراش سر داده بود و خاله اش با پریشان حالی ناله می کرد:
    _ می دونستم، می دونستم، می دونستم.
    همه ی آنچه که مت می داند، این است که برادرش مرده است. اریک رفته است. عقب عقب رفته و روی صندلی می افتد. آرنجش را بر روی زانوهایش گذاشته و سعی می کند تا ریه های پر دردش پذیرای کمی اکسیژن شود.
    او مات و شوکه چشم هایش را می بندد. سعی می کند که همه چیز را لحظه ای از یاد ببرد، ولی نمی توانست. او می شنود که مادرش در حال گریه کردن است و خاله اش او را آرام دلداری می داد. قلبش ترک بر می دارد. در این فاصله هم می توانست صدای دستگاهی که ریه های بی جان اریک را پر از اکسیژن می کند، بشنود.
    مت با ریتم دستگاه نفس می کشد. دم و بازدم. این کاری است که او می تواند انجام دهد، نفس کشیدن و این طبیعی نیست. او چشم های خود را بسته بود و تقریبا دقایقی را در خواب سپری کرده بود. با صدایی چشم هایش را باز کرده و به سمت صدا نگاه می کند.
    یک خانم پوشیده شده در کت و شلوار کنار مادرش ایستاده و به او چیزی می گفت. صدایشان به گوش مت نمی رسید اما مادرش سخت گریه می کرد. آن ها درباره ی چی حرف می زدند که مادرش اینگونه پریشان تر از قبل ناله می کرد!؟
    خاله اش عمیق به آن دو نگاه می کرد، چشم های سبز او درست مانند چشم های رنگی مادرش بود، اما کمی سرزنده تر. چشم هایش روح بیشتری در خود داشت، درست است. او همسر و پسرش را از دست نداده بود.
    خاله کارن کنار مادرش و زن غریبه ایستاده بود. صدای مادرش را بلند و رسا می شنود:
    _ نه.
    کنجکاو لب می زند:
    _ چی!؟
    زن ناآشنا با تمرکز پاسخ مادرش را می دهد:
    _ من از طرف کانون پیوند عضو اومدم. می دونم که این کار بسیار سختی هست و شما درد بزرگی رو تحمل می کنید، اما شما می تونید با این کار فرصتی برای نجات...
    مت قبل از به پایان رسیدن حرف های زن ناآشنا پاسخ می دهد:
    _ قبوله.
    در پسِ ذهن خود، به یاد لیا و افرادی می افتد که برای زندگی دوباره، فرصتی به دست می آورند. با این حال قلبش پر تپش و عصبی به نظر می آمد ولی می دانست این چیزی است که خود اریک هم خواستار اوست.
    _ اما من نمی تونم با فکر از دست دادن اون ها...
    _ تمومش کن مامان.
    سپس آهسته تر ادامه می دهد:
    _ اریک این رو می خواست و تو نمی تونی جلوی این خواستش رو بگیری.
    مادرش عصبی فریاد می زند:
    _ من اجازه نمی دم که اینکار رو کنید.
    مت سعی می کند با صبوری پیش برود. لحظه ای عمیق فکر می کند، ذهنش هنوز خسته و درمانده بود. سپس دستش را بالا می اورد و با آرامش پاسخ می دهد:
    _ اریک و من ثبت نام کردیم، وقتی که برای امضاء مجوزها اومده بودیم، اریک گفت که می خواد این کار رو انجام بده و من قصد ندارم جلوی خواسته ی اریک رو بگیرم.
    _ اون هرگز به من نگفته بود!
    " اگه تو از اتاقت بیرون میومدی مطمئنا اریک با توهم مشورت می کرد"
    خدارا شکر می کرد که قدرت بازگو کردن این احساس را ندارد، مت عمیقا می دانست که مادرش تقصیری ندارد.
    _ خب اون به من گفته و مجوزش هم موجوده.
    مت به زن ناآشنا نگاه می کند و می بیند که مجوز امضاء شده ی اریک به کلیپ بوردش وصل شده است. او برد را از زن گرفته و به مادرش نشان می دهد و سپس رو به زن می گوید:
    _ ما قبول می کنیم.
    زن به مادرش نگاه می کند، اشک هایش روی گونه هایش می غلتیدند. مادرش به آرامی تکان خورده و سپس چرخیده و خود را درون آغـوش خواهرش می اندازد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    + لیا +
    من در حال خواندن رمان عاشقانه ای هستم که در آن بوسـه ای در حال وقوع است. گوشی به صدا در می آید، با خود می گویم که او (مت) نیست. دوباره صدای زنگ می آید و من همچنان بی حرکت هستم. در حال حاضر به طور کامل از فضای داستان خارج نشده بودم.
    تماس ها زیاد نیستند، اما او ناامید نمی شود. یک ماه شده بود که حتی گوشی اش به صدا در نیامده بود. او (مت) تمایل نداشت که با شماره ی خانه ی ما تماس بگیرد. سپس شروع کردم به تیک زدن مواردی که او با آن دلایل چنین کاری کرده است.
    " مت می خواد مطمئن بشه که اگه تماس گرفت تا با من حرف بزنه، رابطش با مامان و بابام خوب باشه. "
    بله، متاسفانه بعد از این مدت، هر زمان که تلفن به صدا در می آید، نفسم لحظه ای حبس می شود و منتظر می شوم که مامان اسم مرا صدا بزند و بگوید که آن تماس برای من است.
    " من باید چیزهایی که خواهانم نیستن ولی جزئی از آرزوهام هستن رو بپذیرم!"
    _ لیا؟
    صدای مامان که نزدیک به اتاق بود را می شنوم. نفس عمیقی کشیده و با صدا و ضربتی کتاب را می بندم و به مامان که کنار درب اتاقم ایستاده بود نگاه می کنم. مامان یک گوشی در دست داشت و با احساس عجیبی که در چهره اش موج می زد، مرا نگاه می کرد. امید مانند یک پروانه ی زیبا که برای اولین بار می خواهد به پرواز درآید، در شکمم پرپر می زند.
    _ اون برای منه!؟
    مامان سر تکان می دهد.
    لبخند زده و از جایم بلند می شوم. لبخند درون قفسه ی سینـه ام جریان یافته بود و من از درون احساس لرزش می کردم. سعی می کنم به آنچه که می خواهم بگویم فکر کنم. من نمیخوام صدایم خیلی مشتاق به نظر بیاید، ولی...
    مامان بی حرکت همچنان ایستاده بود.
    _ لطفا گوشی رو بده بهم مامان.
    مامان چشمک می زند.
    _ ما... به تازگی برای شما قلبی پیدا شده...
    صدایش مانند نفس کشیدن گاز هلیوم است! او مت یا اریک نبود. این... من آنچه را که گفته شد هضم می کنم و سپس زمان برایم می ایستد. هوای خنکی از پنکه ی سقفی سرتاسر پوستم را لمس می کند و من به موهای ریز روی پوست دست هایم سیخ شده اند، نگاه می کنم.
    سرم را تکان می دهم، مطمئنا او اشتباه کرده است.
    _ شما مطمئنید؟!
    مامان سر تکان می دهد:
    _ آره.
    _ اوه لعنتی!
    صدایم بلند و پر از حیرت بود. زانوهایم شروع به لرزیدن می کند و من آن ها را بهم قفل می کنم. برنامه های من... "زندگی کردن" را شامل نمی شد. این چیزی نیست که به عنوان یک تغییر ناخواسته آن را پذیرفت، تنها یک تغییر بزرگ و مشهود به شمار می رفت. برنامه ای که شامل... شکافته شدن و باز شدن قفسه سینـه ی من است!
    عقب عقب رفته و برروی تشت تخت می افتم. ذهنم مانند حبابی در حال مکش بود. من هیجان زده بودم و حتی بی حس، اوه، لعنتی... من ترسیدم بودم! دست هایم می لرزیدند. مامان همزمان گریه می کرد و هم می خندید.
    _ بیا دیگه.
    مامان با استرس دست های خود را به پایین شلواری می کشید، بالا، پایین، بالا، پایین.
    من در عین شادمانی احساس گیجی می کردم، اما نمی توانستم نگاه کنم، نمی توانم...
    _ ما باید بریم. اون ها ساعت یک و نیم میخوان ما رو ببین، با پدرت صحبت کردم. کیفت رو از کمدت دربیار، تو قلب رو می گیری عزیزم، تو قلب رو می گیری.
    آرام می ایستم، احساس خجالت و در عین حال حس سنگینی دارم، همانطور که در قلبم شور و شوقی جریان داشت. من باتری اضافی خود را که شارژ شده و آماده بود را بر می دارم و درون کوله ام می گذارم. کفش هایم لیز و چسبناک به نظر می آمدند، احساس می کنم که آن ها تنگ شده اند، مثل اینکه به کسی دیگر تعلق داشته باشند!
    کمتر از پنج دقیقه ی بعد ما خانه را ترک کردیم، بابا نزدیک بیمارستان هوستون کار می کرد و قرار بود در آنجا یکدیگر را ببینیم. مامان در حال حرف زدن بود، اما من بی توجه به او از پنجره ی سمت چپ به دنیای بیرون نگاه می کنم، به ماشین ها، درخت ها، خانه، مردم.
    آرزو می کنم که خاطره ای از خواندن کتاب هایم به یاد بیاورم، چیزی که باعث بشود ترس هایم را فراموش کنم.
    _ این خیلی عالیه.
    مامان وقتی این را با شوق می گوید که ما در یک مایلی هوستون بودیم و تقریبا مطمئنم که مامان این جمله را تا به حال صد بار گفته است و من می خوام او را باور کنم، واقعا تلاش می کنم! من سعی می کنم آمار چگونگی عمل جراحی را نادیده بگیرم، اینکه چه کسی فوت کرده و قرار است قلبش در سیـنه ی من جای گرفته شود.
    برایم تعجب آور است که او (متوفا) چند سال دارد؟ در تعجبم که آیا کسی برای آن ها (کسانی که می میرند) گریه می کند؟ سپس چشم هایم تار می شود و من متوجه می شوم که در حال گریه کردن هستم.
    گریه برای آن هایی که مردند. گریه می کنم چونکه ترسیده ام. گریه می کنم چون اگر چیزی اشتباه رخ دهد، خواهم مرد. امروز، ممکن است من بمیرم، امروز... و من آماده نیستم!
    شاید من خودم را در مورد پذیرش اتفاقی که خواهد افتاد، گول بزنم یا شاید این بخاطر لیست کارهای قبل از مرگم باشد که هنوز آن را کامل نکرده ام. من هنوز فارق التحصیل نشده ام. صدتا کتاب نخوانده ام، متوجه نشده ام که مت را بوسیده ام یا اریک را! من به اندازه ی کافی زندگی نکرده ام!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    + مت +
    مت در سالن ایستاده و به دیوار تکیه داده بود. او پرستارها، دکترها، صداهایی که در بیمارستان می پیچید و حتی بوی الکی که در محوطه پخش شده بود را نادیده گرفته بود. مادر و خاله اش برای خداحافظی وارد اتاق شده بودند.
    آن ها بیرون می آیند، به نظر می آید بیشتر از وقتی که وارد اتاق شده بودند، فرسوده و غمگین شده اند. او به آن ها می گوید که به هتل برگردند. مت می خواست که به تنهایی با برادرش خداحافظی کند. مادرش عصبی با او سروکله می زند و سپس چشم هایش روی نگاه غمگین مت نشسته و از درون رنج می برد. آن ها برای رفتن آماده می شوند که ناگهان خاله اش چرخیده و او را در آغـوش خود می کشد.
    _ تو مطمئنی که این کار درسته؟
    هیچ چیز خوب نبود، اما او سعی می کند که دروغش را در میان کلماتش پنهان کند.
    _ بله، مطمئنم.
    مت دور شدن آن ها را که سالن طولانی را می پیمودند تماشا می کند و بعد آن ها از دید او کوچک و کوچک تر می شوند. تنها زمانی که آن ها از نظرش ناپدید می شوند به خود آمده و به سمت اتاق برادرش می رود. در ریه های سنگینش احساس می کند که مایعی در جریان است.
    مت روی صندلی و کنار تختی که برادرش بر روی آن خوابیده بود، می نشیند. نمی توانست اریک را نگاه کند. صدای بوق دستگاه در سرش می پیچد، "بوق، بوق" و سپس صدای کش دار و هشدار دهنده ای که از دستگاه درون اتاق پخش می شود. در نهایت او مجبور می شود که خود قفسه ی سـ*ـینه ی برادرش را بالا و پایین ببرد.
    آهسته می گوید:
    _ سلام.
    نه! مت بر این باور است که برادرش هنوز وجود دارد. به چهره ی برادرش نگاه می کند، باند سفیدی تقریبا تمام صورتش را پوشانده بود.
    _ اشتباه کردی.
    آن ها قبلا گفته بودند. چشم هایش را می بندد. مت آرام نشسته و قلبش با صدای دستگاه هماهنگ بود. "تاپ... تاپ..."
    چشم های بسته اش را بعد از یک دقیقه یا شاید هم بعد از ده دقیقه باز می کند و سپس دوباره به اریک خیره می شود. فرد مقابلش اریک بود، اما دیگر وجود نداشت. شخصیت او، وجود او رفته بود. با دیدن ساعت روی دیوار، متوجه می شود که زمان زیادی را در اتاق سر کرده است.
    _ اریک چه اتفاقی افتاد؟
    گره ی لعنتی در گلوی مت بالاتر می رود. اشک چشم هایش را پر می کند. آهسته دست های برادرش را لمس کرده و از سردی آن ها لحظه ای نفسش می گیرد. مت به عقب نگاه می کند تا مطمئن شود که کسی در اطرافشان نیست، سپس از جا بلند شده و به برادرش نزدیک تر می شود.
    _ تو می دونی. وقتی بابا مرد، تو به من گفتی که فقط برای اون زندگی کردی و حالا... خب، حالا من باید برای شماها زندگی کنم و این برای من خیلی سخته.
    مت به آرامی صورت اریک را نوازش می کند. قفسه ی سـ*ـینه اش چنان بالا و پایین می رفت که انگار قلبش می خواست آن را از هم بشکافد.
    _ من نمی دونم چطور بدون تو زندگی کنم.
    صدایش از غم و اندوه زیاد می لرزید:
    _ من قصد دارم از این طریق مامان رو نجات بدم، اون خیلی غمگینه.
    لحظه ای مکث می کند.
    _ ولی من در حال حاضر حس می کنم که... که اگه اون دختر لعنتی نبود، اون موقع تو این کار رو نمی کردی. من تموم تلاشمو می کنم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده و چه کسی اینکار رو انجام داده این رو بهت قول میدم اریک. حالا می تونی با بابا حرف بزنی، بهش بگو که دوستش دارم.
    با شنیدن صدای آرامی که نزدیک و نزدیک تر می شد به عقب بر می گردد. پرستار کنار درب اتاق ایستاده و چشم هایش مرطوب بود. او می گوید که اگر می خواهد او (اریک) را در آغـوش بگیرد اما مت با دست او نگه می دارد و سپس از ICU بیرون می رود و اتاق خالی که خانواده اش مدتی در انجا بودند را پیدا می کند.
    روی صندلی لم می دهد و اشک هایش را از روی گونه هایش پاک می کند و سعی می کند تا آنچه را که از روح تکه تکه شده اش باقی مانده است را کنار هم بگذارد. مت روی صندلی کمی جابه جا شده و با تکیه دادن به آن، چشم هایش را می بندد و تلاش می کند تا از احساساتی که در سرش تلنبار شده اند، رها شود.
    او در سیاهی که پشت پلک هایش جریان داشت، اجازه می دهد که افکارش در حوالی اش شناور شوند. احساس خستگی لعنتی عذابش می داد، شاید اگر میشد که او چند دقیقه بخوابد خوب میشد... شاید. او اجازه می دهد تا کتف و شانه هایش کم کم آرام بگیرند. مت تقریبا به خواب می رود تا وقتی که او را می بیند و آن حس دوباره تکرار می شود!
    اریک را میان درخت ها و در جنگل می بیند، لحظه ای از ترس قفسه ی سیـنه اش تیر می کشد، برادرش ترسیده و هراسان بود. مت احساس می کند که کسی در حال تعقیب اوست(اریک)، او می تواند تقریبا صدای پایی که در حال نزدیک شدن است را بشنود، او چه کسی است؟ چه کسی می خواست به اریک صدمه بزند؟
    دسته ی صندلی از زیر دست هایش رها می شود. مت شوکه دستی به صورتش می کشد. او وجود اریک را حس می کند، احساس می کند که او در کنارش حضور دارد.
    _ تو چیزی میخوای به من بگی!؟
    او چند لحظه برای پاسخ سوالش صبر می کند و سپس...
    نگرانی مت این است که کارش اشتباه باشد. باید مطمئن میشد که کارش درست است. مت به سمت ماشینش می رود، حرارتی داغ بر روی پوستش چنگ می انداخت، احساس می کرد که هوای اطرافش غلیظ و تیره است. عرق از تیره ی کمرش روان می شود.
    دست هایش را در جیب شلوار جین تیره اش فرو کرده و به دست های سرد و یخ زده ی اریک فکر می کند. به قدری در دنیای خود غرق است که با ایستادنش و نگاهی به اطراف متوجه نمی شود که چقدر راه رفته و در کجا است. به اطراف نگاه می کند.
    ماشین او در جایی که فکر می کرد، قرار نداشت. مت ایستاده بود و دست هایش درون جیبش فرو کرده بود، سپس پارکینگی که در مقابل اتاق اورژانس قرار داشت را به یاد می آورد. از آنجا شروع شد، زمانی که نمی توانست در فضای ماشین درست نفس بکشد، برای فرار ازآن هوای خفه کننده فقط می خواست که دور شود.
    مت گوشه ی حلال مانند ساختمان را دور زده و به سمت بخش اصلی راه می افتد. در میان رفت و آمدها و سروصداهایی که در اطرافش بود صدایی از نزدیکی اش می شنود، چیزی در آن صدا مت را جذب می کند. صدا بسیار آشنا بود و از این رو، او را وادار می کند که صاحب صدا را بیابد.
    صاحب صدا دخترکی باموهای بلند، به همراه کوله پشتی بود که دو ردیف جلوتر از او راه می رفت. لیا و خانواده اش! زانوهایش تقریبا در حال لرزش بودند.
    نگاه مت بر روی آن ها مات می شود، لیا آهسته راه می رفت. شانه هایش طوری بود که انگار چیز سنگینی را روی دوش هایش حمل می کرد، نه اینکه چیز سنگینی با خود حمل کند، نه...! انگار از لحاظ روحی و احساسی چیزی سنگین را در حال حمل کردن می باشد.
    هوا را با وزن و سنگینی یک سیمان در سیب گلویش حس می کند. آن ها به سمت بیمارستان می رفتند، درست مثل اینکه او می داند که لیا مکنزی قرار است قلب اریک را دریافت کند.
    این خواسته مت و اریک بود، با این حال احساساتی که او نمی توانست از آن ها نام برد، به سیـنه اش راه یافته و قلب او را محکم چنگ می زند. لیا به زندگی بر می گشت و اریک می مرد، این غیر عادی و غیرعادلانه است.
    مت قبل از اینکه توان حرکت کردن داشته باشه، صبر می کند که آن سه نفر وارد بیمارستان شوند، سپس به سمت ماشینش خیز می گیرد. پشت ماشین نشسته و دست هایش را دور فرمان می پیچاند، مثل اینکه با آویزان شدن به آن می خواهد روشن فکری و خوش فکری اش درباره ی برادرش را حلق آویز کند. پنج دقیقه، ده دقیقه می گذرد و او هنوز حرکت نکرده بود. هنوز هم به فرمان آویزان بود و عجله ای برای ترک آن مکان نداشت.
    در عوض، او سعی می کند تا همه چیز را با آرامش در خود حل کند، همه چیز خوب و آرام است. مت واقعا خسته شده بود، او نمی توانست همه چیز را با هم بپذیرد، این خوب نیست، این حتی درست هم نیست! حتی مرگ پدرش هم انقدر به او آسیب جدی نرسانده بود!
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    *فصل چهارم*

    + لیا +
    " من نمی خوام این کارو انجام بدم!"
    اشک، آغـوش، بوسیدن ها... سپس به یاد می آورم که پرستار به من گفته بود، وقتی بعد از عمل جراحی به هوش اومدم، باید انتظار چه چیزی را داشته باشم، البته اگر بیدار شوم! مامان دستم را محکم گرفته بود، در واقع محکم به آن چسبیده بود، ولی چنگ زدنش کافی نبود.
    _ درست مثل یه عمل جراحی دیگس، مثل همون عملی که تیوب رو داخل بدنت قرار دادی.
    پرستار مربوط به پیوند عضو ادامه می دهد:
    _ یادت میاد؟
    همانطور که من می توانم خواب و بیداری ام را کنترل کنم، یا اینکه قادر به بلعیدن باشم و یا اینکه درد استخوان قفسه ی سـ*ـینه ام که از نیمه از یکدیگر جدا شده بودند، همانطور هم باید با تمام نیرویی که دارم، تلاش کنم که یک چهره ی شجاع در مقابل خانواده ام داشته باشم. درد و پریشانی را در چهره شان می بینم، آن ها حتی بدتر از من نگران بودند.
    _ فقط کمی بیشتر از چند دقیقه.
    پرستار با تخت چرخداری که من بر روی آن خوابیده بودم، مشغول می شود. آن را به عقب می چرخاند و من همان مقدار کم از شجاعت دروغینم را نیز از دست می دهم. اشک هایم که پشت پلک هایم جمع شده بودند را پس می زنم. فکر نمی کنم که بتوانم دست هایم را از دست مامان بیرون بکشم. کمی می لرزم، من در حال حاضر نیاز دارم که همه چیز را به آن ها بگویم، چیزهایی که باید گفته شود. به سرعت شروع به حرف زدن می کنم، احساس می کنم باید از زمان پیش رویم به خوبی استفاده کنم.
    _ من شما رو دوست دارم و می دونم که شما برای من همه کاری انجام دادید. هیچکدوم از فداکاری و از خودگذشتگی های شما فراموش نمیشه، اگه...
    _ تمومش کن!
    مامان درحالی که اشک از چشم هایش روان است، بر سرم فریاد می زند. چشم های سبز و زیبای او بر اثر غم و اندوه درشت و سرخ به نظر می آمدند.
    _ تو قراره خوب بشی.
    به دروغ زبانم را می چرخانم:
    _ می دونم.
    حالا اشک به چشم های بابا هم هجوم می آورد. این عالیه! من هم می خواستم گریه کنم!
    پرستار در کنارم آرام می گوید:
    _ ما باید بریم.
    لحظه ای بعد یک متخصص بی هوشی وارد اتاق شده و به تخت من نزدیک می شود. او قبلا خودش را معرفی کرده بود. متخصص حین لبخند زدن به من، می گوید:
    _ برای یه زندگی جدید آماده ای؟
    در پاسخ تنها می خندم. هنوز به هیچ چیز مطمئن نیستم.
    او با صدای آرامی می گوید:
    _ من می خوام چیزی به تو تزریق کنم که بهت کمک کنه تا مدتی رو به آرومی بخوابی.
    موهایش تیره اش روی پیشانی اش ریخته و چشم های قهوه ای و مهربانش را به من دوخته بود. او من را به یاد کسی می انداخت... مت!
    دکتر متخصص مایع سوزن سرنگ را به رگ هایم تزریق می کند. جرقه ای سرد در دستم جریان می یابد و من احساس می کنم که پتوی نرمی را بر روی من می اندازد. ترس مانند بخار در اطرافم رو به خاموشی می رود. مامان به آرامی مرا می بوسد و بابا چسبیده به من، کنار گوشم زمزمه می کند:
    _ دوستت دارم فندوق شیرینم.
    کلمات او، آخرین چیزی بود که می شنوم و سپس مامان و بابا را می بینم که حین نگاه کردن به من، از من دور می شوند. مامان گریه می کرد و دست هایش را با شلوار جین تیره اش پاک می کرد. بابا لبخند به لب داشت، اولی او نیز چشم هایش از اشک براق شده بود. آخرین چیزی که احساس می کنم، قطره اشکی ست که بر روی گونه ام سر می خورد و آخرین چیزی که بهش فکر می کنم، این است که نمی خواهم بمیرم! من می خواهم که زندگی کنم، نه تنها برای خودم، بلکه برای خانواده ام!
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    درد، درد، درد. حس می کنم کسی من را بارها به دونیم تکه تکه کرده است. تقریبا از دردی که احساس می کنم، خوشم می آید، چون با حس کردنش متوجه می شوم که زنده هستم. کمی، فقط کمی از حس "درد" خوشم می آید. درد مانند یک جهنم آتشین بود و من امیدوار هستم که به زودی خاموش شود. سعی می کنم آب دهانم را فرو دهم، ولی... ولی نمی توانم! دهانم بسته بود، ناگهان یاد لوله اکسیژن می افتم.
    با خود می گویم که این برای به راحتی نفس کشیدن من است و نباید ناراضی باشم. لوله ها تا زمانی که بتوانم خود به تنهایی و به راحتی نفس بکشم، درون گلوی من باقی خواهند ماند.
    " آروم باش، آروم، آروم. "
    صدای عمیق و مبهمی از دور، گوشم هایم را پر می کند. مطمئن نیستم که کسی در اطراف و در نزدیکی من است یا این صدا تنها در خیالم پرسه می زند، اما فکر می کنم که آن صدا عصبانی و خشمگین است.
    اوه، من... من نمی فهمم که چه می گویم! من یک جراحی سنگین داشته ام و چرا باید کسی که عصبانی و خشمگین است، کنار من باشد!؟
    برای اولین بار سعی می کنم که چشم هایم را باز کنم اما توان این کار را نداشتم. در نهایت، سعی می کنم اطرافم را حس کنم، اما پشت پلک هایم را چیزی سنگین و ضخیم پوشانده بود. من انتظار دارم که در اطرافم سفیدی دیوارها را ببینم و پرستاری که در کنارم ایستاده باشد. اینکه صدای ثبت نوار قلب دستگاه کنارم را بشنوم. انتظار دارم هوای اطرافم را بویی تلخ و گس در بر گرفته باشد، ولی هیچ چیز مانند افکار و انتظارات من نیست!
    من برگ های زرد بهاری را که در اطرافم پرسه می زنند را می بینم و بوی خاک مرطوب را استشمام می کنم، هوا تاریک است. بوی ترس و نگرانی اطرافم می چرخید. در جنگلی سبز و وحشی در حال دویدن هستم. قلبم محکم در قفسه ی سـ*ـینه ام می کوبد، ناگهان سقوط می کنم!
    طعم و بوی مس خالص در دهانم به رنگ وحشت و ترس گرفته بود. درد، درد، درد. در قفسه ی سینـه ام احساس خالی بودن می کنم، سرم رو به انفجار است، همه جا را نور سفید در بر گرفته بود، نور سفید، نوری درخشان که در اطرافم می چرخید. اه، لعنتی! من دارم می میرم؟
    سعی می کنم فریاد بزنم اما توان تکان دادن لب و دهانم را نداشتم. سپس همه چیز محو می شود و تنها وحشت باقی مانده بود. دردی عمیق در سرم می چرخد و ناگهان من دیگر در آن جنگل نبودم!
    من در اینجا هستم! بوی بیمارستان بینی ام را چین می دهد، دیوارهای سفید اطرافم را می بینم و حس درد زیادی را در قفسه ی سیـنه ام احساس می کنم. صدای بوق منظم مانیتور گوش هایم را پر می کند. پرستاری مقابل من ایستاده بود و لبخند می زد.
    _ همه چی به خوبی پیش رفت، آروم باش، تو کارتو به خوبی انجام دادی.
    با بستن چشم هایم اجازه می دهم دوباره در آنجا بروم، در جنگل! اما بازگشتی درکار نیست و من هیچ درد و وحشتی احساس نمی کنم. چند ساعت بعد، نمی دانم دو ساعت گذشته یا بیست ساعت، ولی دوباره در جنگلی سبز بیدار می شوم. من در جنگل بودم و ترس و وحشت را حس می کنم، پلک می زنم و دوباره... من در بیمارستان حضور دارم!
    کسی دست من را محکم گرفته بود، این لمس های آرام را می شناسم، مامان. به سمتش نگاه می کنم، به سختی می توانم سرم را تکان دهم، لوله هایی سرتاسر بدنم متصل شده بودند. مامان و بابا در کنار تخت، بر روی صندلی نشسته بودند. اوه، آن ها قیافه ی بهم ریخته ای داشتند! خسته، ترسیده ولی خوشحال.
    آن ها خوشحال لبخند می زدند و من نمی توانستم دربرابر لبخندهای آن ها واکنشی انجام دهم. می دانم که چقدر عکس العملم برای آن ها اهمیت دارد، برای همین دوباره سعی می کنم، امیدوارم که حداقل خوشحالی را در چشم هایم ببینند.
    صدایی از مانیتور به گوش می رسد، دستگاه ضربان قلبم را به نمایش گذاشته بود. تصحیح می کنم! او قلب من نیست! ولی در قفسه ی سینـه ی من ضربان گرفته است، او باعث زنده ماندن من است. آیا در سینـه ی من یک قلب وجود دارد؟ قلبی که به یک دختر بخشیده شده است؟ آیا این قلب من و زندگی ام را تغییر می دهد؟ این همان احساسی است که من دارم؟ این، این همان "دوست داشتن" است؟
    من بعضی از کلاس هایی که قبلا و در وقتی که در لیست پیوند عضو بودم را که مجبور بودم در آن ها شرکت کنم، به یاد می آورم. کلاس هایی که متاسفانه هیچ اطلاعی از آن ها کسب نکرده بودم. من فکر می کردم که هیچوقت پیوند عضو برایم صورت نگیرد. من با همه ی درد و تردیدهایم که همگی در زندگی پوچ من قرار گرفته بودند، باز هم یه یک چیز فکر می کردم. اینکه من قصد دارم زندگی کنم.
    " من فقط از اینکه از دبیرستان فارق التحصیل بشم رو نمی خوام! دوست دارم صدها کتاب بخونم و بازم پسرها رو ببینم. دوست دارم تجربه های بیشتری از کوهنوردی و یا حتی از بوسـه های واقعی داشته باشم! باید از زندگی بی قلبم خداحافظی کرده و به زندگی آیندم امیدوار باشم. من الان اجازه ی هرکاری رو دارم. در نهایت، من باید برای بهبودیم تلاش کنم، می خوام برای زندگی جدیدم تلاش کنم چون از هرروز فکر کردن در مورد اینکه یه روزی نباشم، خسته شدم!"
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    برندی می گوید:
    _ من برات گل آوردم ولی اونا دم در ازم گرفتنشون.
    آرام می خندد:
    _ مطمئنا اگه این هم ازم می گرفتن، باهاشون دعوام میشد.
    سپس کتابی به سمتم می گیرد.
    _ کتاب توسط یه نویسنده ی تخیلی نویس نوشته شده و این فوق العادست. مطمئنا هردوی ما عاشق اون هستیم.
    _ واو، کی منتشر شد؟
    _ هفته پیش.
    _ ممنون برندی، همین امروز شروع به خوندنش می کنم، توی این برهه از زمان به عشق ورزیدن به یه ومپایر نیاز داشتم.
    دنبال لبخندی روی صورتش می گردم.
    _ تو هنوزم برای گل ها عصبانی؟
    _ این یه مورد رو نتونستم کنار بذارم، درهرصورت ممنونم.
    این اولین بار است که بعد از عمل جراحی ام او را دیده ام، اما مامان می گوید که در روز عملم برندی هم آنجا حضور داشت. حتی گفت که آن ها یکدیگر را محکم در آغـوش گرفته و برندی بلند بلند گریه می کرد. برندی دوست مهربانی است، او مثل یک نوار چسبناک به من می چسبید و این باعث خنده ام می شد.
    برندی موهای طلایی رنگش را پشت گوش هایش رانده بود، این اولین بار بود که موهایش تا این حد رشد کرده بودند. نگاهم روی لباسش می نشیند، او تیشرت بنفش رنگی به تن کرده بود که من در روز تولدش برای او خریده بودم، روی تیشرت با خطی زیبا جمله ی " متولد شدن برای خواندن " نوشته شده بود. برندی عاشق رنگ بنفش بود و به همان اندازه من عاشق کتاب ها هستم و درآخر تیشرتی برای او تهیه کردم که هر دو را در خود داشته باشد.
    ناگهان برندی سرجایش نشسته و به من خیره می شود:
    _ خوب به نظر می رسی لیا، من نگران بودم که تو... حالت خوب نباشه!
    _ توهم خوب به نظر می رسی، موهات رو گذاشتی بلند بشه!
    برندی با چهره ای شگفت زده پاسخ می دهد:
    _ برایان می خواست ببینه که با موهای بلند چطور به نظر می رسم، بهش گفتم می ذارم بلند بشن ولی دوباره باید کوتاهشون کنم. هیچ پسری نمی تونه دستور بده که مدل موهام چطور باید باشه.
    آرام می خندم و او همچنان خیره نگاهم می کند و می گوید:
    _ نمی دونم این رنگ موهای خودته یا فقط... خب دوباره شبیه خودت شدی. بهم ارتباطی نداره، اما... اما باید چیزی رو بهت بگم. اشتباه برداشت نکن، ولی تو باید این رنگ صورتی رو عوض کن، اصلا بهت نمیاد!
    خنده ام کمی بلند می شود.
    _ درسته، ولی مامان فوق العاده این رنگو دوست داره.
    یکی از این روزها باید به مامان بگویم که "صورتی" رنگ مورد علاقه ی من نیست. دوجین بادکنک با خال خالی های صورتی رنگ، به صندلی گوشه ی اتاقی که بیش از حد بی رنگ و بی روح به نظر می آمد، بسته شده بود. مامان حتی شال جدید صورتی رنگی برای زمان هایی که احساس سرما می کردم، برایم خرید و یک پیژامه که به خوبی با بادکنک های خال خالی و رنگی ست شده است. البته تمام این ها در مقابل آخرین باری که از بیمارستان مرخص شده و در اتاقم بستری شده بودم، هیچ به حساب می آمد. به نظر می رسید که یک بطری پپتو بیسمول ( نام برند دارویی تجویز شده برای تسکین سوزش معده، سوهاضمه، تهوع و اسهال و... ) در آنجا منفجر شده است. یکی از ماسک های تلگراف که به درب متصل بود، دور گردن برندی قرار داشت. مطمئن هستم که اگر برندی بیمار نیست، اصلا نیازی نیست از آن ماسک استفاده کند.
    دکتر به من گفته بود که دیگر نیاز به استفاده ی ماسک نیست و من می توانم به راحتی نفس بکشم، با این حال می دانم که اگر مامان این حرف را می شنید قطعا دکتر را با گـه یکی می کرد! خوشبختانه مامان ساعتی میشد که اینجا را ترک کرده بود.
    _ احساس خوبی دارم.
    این حرف را به او (برندی) می گویم و ابدا احساسم دروغین نیست. با اینکه، این ها هنوز هم درد دارم و کمی دارو برایم تجویز شده بود، اما تمام این ها تنها برای 9 روز بعد از عمل جراحی ام است. حتی ممکنه است که در چند روز آینده به خانه بازگردم.
    مامان مشتاقانه برایم از برگشتن به مدرسه حرف می زد و دکتر توصیه می کرد که حتما تا ماه ژانویه تحرک زیادی نداشته و استراحت کنم. بااینکه موافق برگشتن به مدرسه بودم اما باید کمی صبر می کردم. نه به بخاطر اینکه می ترسم از اینکه هنوز بیمار باشم و یا بیماری ام دوباره عود کند، نه! من... من صادقانه از بازگشت به زندگی گذشته ام می ترسم. بیشتر از یک سال است که به مدرسه نرفته ام و زمانی که به آنجا برگردم، می خواهم با تمام وجود بازگشت به زندگی گذشته ام را احساس کنم.
    برندی می گوید:
    _ ترنت ازم خواست بهت سلام برسونم.
    خبر خوبش با برق جادویی که در چشمان سبزش روشن می شود همراه است.
    _ اون چکار می کنه؟
    کنجکاو و آهسته می پرسم. تنها دلیلی که من با او مخالف می کردم، این بود که من در حال مرگ بودم، قرار بود که بمیرم! ترنت همیشه من را خوشحال می کرد. من او را دوست داشتم، شخصیتش را، لبخندهایش را و بوسـه هایش را، اما نه! الان آخرین بوسـه ام را بی نهایت دوست دارم و این حس دیوانه کننده ست حتی بعد از یک ماهی که گذشت. اوه، نمی توانم این قسمت از ذهنم و اتفاقاتی که در آن در حال چرخش است را فراموش کنم.
    درب اتاق با صدای فش فش آرامی باز شده و دکتر هگز، دکتر متخصص قلبم وارد اتاق می شود.
    _ بیمار مورد علاقه من حالش چطوره؟
    دکتر گوشی ضربان سنج را از جیب روپوش سفید رنگش بیرون می کشد. او قد بلند و لاغر اندام به نظر می آمد. او را دوست دارم، اوه چگونه می توانم دکتر جراحم را دوست داشته باشم!؟
    همین حین، او پیراهنش را به سمت بالا می کشد، اوه، او شکافی که بر روی قفسه ی سـ*ـینه اش نقش بسته بود را به من نشان می دهد، این شکاف برای پانزده سال پیش بود، زمانی که دکتر عمل جراحی قلب کرد.
    لبخندی به دکتر می زنم:
    _ من عالیم.
    با حرف من، دکتر هگز به سمت تخت حرکت می کند.
    _ اون دکتر مورد علاقه ی منه برندی.
    برندی با لحنی سخت می پرسد:
    _ نیازه که من از اتاق بیرون برم؟
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ترس و هراسی عمیق در میان جملاتش موج می زد.
    دکتر پاسخ می دهد:
    _ نیاز نیست. من فقط قراره نگاهی به صدای قلب و شکافی که روی سیـنش هست بندازم.
    _ و من هیچ خط خطی روی سیـنم ندارم!
    برندی با گفتن این حرف به تندی، انگار که کسی او را دنبال کرده باشد، از اتاق بیرون می رود. دکتر هگر رفتن او را تماشا می کند و بخاطر لحن و صدای ناپسند او متاسف سری تکان می دهد.
    _ بچه ی خام.
    جوری او را خطاب می کند که انگار من یک "بچه ی خام" (نوجوان و بی تجربه) نیستم.
    در دفاع از برندی به سرعت می گویم:
    _ برندی فوق العاده سخت گیر و به راحتی با کسی کنار نمیاد، اما با این حال همیشه کنار منه.
    _ آره این سه چهار بار در هفته ای که میومد پیشت رو دیدم.
    _ پس او ن رو ببخش دکتر.
    دکتر به پاهایم که با ملحفه پوشانده شده بودند، نگاه می کند.
    _ امروز چه خبر بود؟
    _ آ... فکر می کنم که... دامبو!
    ملحفه را از روی پاهایم کنار می زنم و دمپایی هایم را نشانش می دهم و قوزک پاهایم را می چرخانم.
    _ عاشقشونم!
    دکتر ناباور می خندد.
    _ تو یه دونه ای لیا!
    نزدیک تر می آید و با نگاهی دقیق می پرسد:
    _ نفس کشیدنت چطوره؟ می تونی راحت نفس بکشی؟
    _ عالیه.
    سپس برای نشان دادن، چند نفس عمیق کشیده تا تنفس طبیعی ام را چک کند. او می خواهد که دکمه ی بالای تاپم را باز کنم. من تقریبا به این نکته اهمیت نمی دهم که او به راحتی من را دید می زند یا ساده لوح فرضم کند. فکر می کنم که در این بیمارستان همه در این موقعیت قرار گرفته باشند.
    آن ها وقتی می خواستند سـ*ـینه و قسمتی که عمل جراحی شده بود را بررسی کنند، سعی می کردند تا حد امکان با همان یک دکمه کارشان راه بیوفتد، اما هرگز این اتفاق نمی افتاد و مجبور بودند کمی ریسک کنند. اینجور وقت ها شبیه آدم های کودن می شدم، مثل سرایدار مان که راه می رفت و فکر می کرد که کسی نیاز دارد تا شکاف و خطوط زیر لباسش را ببیند! دکمه های تاپم را باز می کنم، جهنم! اگر او ماردی گراس (مراسم هایی که برای شادی و خوشگذرانی اجرا می شوند) بود، من می خواستم که شانس و طالعم را با او امتحان کنم.
    دکتر حین بررسی هایش می گوید:
    _ این خیلی خوبه. اون کرمی که به مادرت گفته بودم، گرفت؟ اون رو در هفته یک یا بیشتر از یک بار روی قفسه ی سینـه ت استفاده کن تا محل زخم بهبود پیدا کنه.
    _ آره، مامان به من گفت که اون رو خریده.
    به خط قرمزی که بین سـ*ـینه و بر روی بدنم حک شده بود، نگاه می کنم. اول خط ملتهبی بود که قبلا از طریق لوله ای که به قلب مصنوعی ام وصل بود، شکافته شده و دیگری سینـه ای بود که حالا قلب جدید در آن جای داده بودند.
    درست شبیه مترسک های ترسناک شده بودم، همه چیز پیچ در پیچ شده بود. آن ها اصلا زیبا نبودند و اگر همانطور که دکتر هگز می گوید، شکاف ها از روی پوستم محو شوند، عالی میشد. آن ها واقعا روی پوست نباید قابل توجه باشند.
    _ اون خواب و سردردی که داشتی، رفع شده؟
    لحظه ای به پیژامه صورتی رنگم خیره می شوم و سپس به بالا نگاه می کنم و اخم هایم در هم می پیچد. من با رویاهایی بیدار می شدم که بعد از عمل جراحی ام اتفاق افتاده بود. یک شب به خواب رفته بودم و هر چه سعی می کردم نمی توانستم از آن خواب و رویا بیدار شوم و هر زمان بیشتر از قبل آن رویا تکرار می شد. مطمئنم که صدای شخصی در پس زمینه ی خواب هایم وجود دارد، صدایی که... تقریبا برایم آشنا بود، تقریبا!
    آرام پاسخ می دهم:
    _ نه.
    _ ولی پرستار پیوند گفت احتمالا بعد از اینکه یه استروئید با دوز پایین بهت تزریق کنن این درد و توهمات کم کم از بین میرن.
    رویاهای غیر معمولی می توانند یک اثر جانبی از استروئیدهایی باشند که برای کمک به عمل قلب استفاده شده اند.
    _ درسته، دوز رو بعد از دو هفته کم می کنیم.
    او گوشی طبی اش را دور دست هایش می چرخاند.
    _ به غیر از همه این ها، شکایت یا تعریفی نداری؟ البته من ترجیح میدم یکم از خوبی های این جا بگی.
    به شوخی می گویم:
    _ همه چیز و همه کس خوبن، تنها شکایت من اینه که می خوام زود تر به خونه برگردم، اوه، غذا... اونا قصد دارن که منو بکشن؟
    بعد از مکثی ادامه می دهم:
    _ اوضاع اصلا خوب نیست، اونا به جز گوشت خوک...
    صورتش به طرز خنده داری به سمتم بر می گردد.
    _ ما کارکرد خون تو رو بررسی می کنیم و اگه همه چیز عالی بود، شاید چهارشنبه بگم غذای خوبی برات تهیه کنن.
    _ اوه، این الان سومین روزه و ما دو بار دیگه هم با هم حرف زدیم.
    _ این چیزیه که باعث خوشحالی پرستارهای بخش میشه، اون ها سعی می کنن که مراقبت باشن.
    _ باشه، من می تونم همین حالا هم دستکش ها رو بگیرم و یه آدم عوضی باشم.
    من شوخی می کنم، اما نا امیدی در صدایم منعکس می شد.
    _ تو؟ عوضی؟ عوضی ها دمپایی های دامبو نمی پوشن.
    لبخند احمقانه ای می زنم و او اتاق را ترک می کند.
    برندی با حرکتی آرام به سمت عقب بر می گردد. با نگاهی خیره بر روی گوشی اش و اخم هایی عمیق مشغول خواندن چیزی بود.
    _ همه چی روبه راهه؟
    او همچنان مشغول خواندن بود.
    _ هی، مشکل چیه؟
    در نهایت نگاهش به سمت من کشیده می شود، به نظر نمی توانست درست جملاتش را بیان کند.
    _ کسی درباره ی اریک کنر پست گذاشته بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا