- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
نوشابه را از اریک گرفته و روی میز می گذارد، دست هایش را دور نوشابه می پیچاند و در کف دستش احساس سرما می کند.
_ من امروز به دیدنش رفتم.
_ چرا؟
اریک نوشابه را سر می کشد، نوشیدنی پرسر و صدا از گلویش پایین رفته و او روی صندلی جاگیر می شود.
_ خانم استرانگ معلم اونه و نمی تونه باهاش کنار بیاد، اون به من پیشنهاد خوبی برای انجام این کار داد.
پیشانی اریک چین می افتد.
_ اون یه بیماره در حال مرگه یا فقط بیماری ساده ای داره؟
لیا در ذهنش نقش می بندد، لطیف، لبخند به لب و به دلایلی خوشحال.
_ به نظر میاد که اون بیمار نیست، اما... اون یه قلب مصنوعی داره.
_ واقعا؟ مثل یه ماشین بهم وصل شده؟
_ اون کوچیکه، مثل یه کوله پشتی، اما...
_ اما چی؟
مت از درون حس بدی دارد، او امیدوار است که این حس تلخ در سـ*ـینه اش از بین برود.
_ اون فکر می کنه که نمی تونه هیچوقت پیوند بزنه.
به همین دلیل بود که او نمی داند که لیا چگونه خوشحال است.
_ لعنتی!
صدای اریک پر از حس همدلی بود. او نوشیدنی اش را سر می کشد و مت فکر می کند که باید بیشتر به داستان زندگی لیا واقع باشد.
مت اعتراف می کند:
_ من اون رو بوسیدم.
نگه داشتن چیزی از اریک غیرممکن بود. آن دو دوقلوهای افسانه ای بودند و از اسرار یکدیگر خبر داشتند. اتصالی که بین آن دو بود عجیب و شگفت انگیز بود.
مادرش داستانی از اریک تعریف کرده بود که وقتی سه نفری در خانه بودند و اریک همراه دوستانش در حال بازی کردن بود، آرنجش صدمه می بیند و در طرف دیگر مت از درد آرنج گریه می کرد و این در حالی بود که مادرشان از اصل جریان اطلاع نداشته است.
مت نمی توانست گفته های مادرش را به یاد بیاورد، بنابراین او صد درصد مطمئن نبود که این گفته حقیقت داشته باشد.
_ چرا؟
اریک تقریبا داشت خود را با نوشابه ای که از حلقش پایین می رفت، خودکشی می کرد!
_ اون من رو می خواست و من هم!
اریک بطری خالی را با صدای سنگین و ناخوشایندی بر روی میز می اندازد.
_ نه، تو نمی تونی همچین کاری انجام بدی، بهتره که دیگه به اونجا نری.
مت دوست داشت چیزی زیر دستش باشد تا او بتواند آن را به سمت برادرش پرتاب کند.
_ این فقط...
_ گفتم نه! این خوب نیست.
صدای اریک تیز و هشدار دهنده بود و با حالتی عصبی به برادرش نگاه می کرد.
_ به خودمون نگاه کن مت، به ما نه... ما بابا رو از دست دادیم و شکست بزرگی خوردیم. مامان دیگه نمی تونه چیزی رو از دست بده، تو دیگه تحمل از دست دادن چیز دیگه ای رو نداری، ما باید مراقب همدیگه باشیم و... لعنتی، اطراف ما نباید مرگ و میری پرسه بزنه!
مت برای لحظه ای کوتاه به چشم های پر خشم برادرش خیره شده و سپس به تندی نگاه از او می گیرد. چرا حرف های برادرش را تاکید وار حس می کرد؟ آیا او حرف هایش را برای خودش عنوان می کرد؟ چرا قبلا که از لیا حرف می زد اینطور نبود!؟
آهسته پاسخ می دهد:
_ می فهمم.
اریک خشمگین می گوید:
_ من جدی حرف می زنم. ما نمی تونیم بیشتر از این غم و ناراحتی رو تحمل کنیم.
_ گفتم که، مت متوجهم اریک.
مت برای لحظه ای چشم هایش را می بندد و سپس به سرعت باز می کند. او دوست نداشت دوباره لبخند لیا پشت پلک هایش نقش ببندد، دوباره بوسیدن او را نمی خواست بار دیگر در رویا ببیند.
سکوت چهار دیواری زرد رنگ آشپزخانه به او فشار می آورد. رنگ زرد! این رنگ او را یاد دونالد داک چسبیده بر روی دمپایی هایش می اندازد.
اریک تکه ی دیگر پیتزا را از درون جعبه برداشته و به سرعت می بلعد و همین حین انگشتان دستش را با زبان می لیسد. مت به جعبه ی پیتزا و تکه ی باقی مانده، نگاه کرده و احساس می کند که چیزی از درون او را می خورد. نگاهی به برادرش می اندازد و متوجه می شود سکوت بیش از حد طولانی شده است.
_ تو کجا بودی؟
مت این سوال را برای شکستن سکوت می پرسد و چقدر سخت است چنین سوالی از برادرش پرسیدن!
_ هیچ جا، واقعا هیچ جا.
پاسخی مبهم و بی حس که بوی دروغ و انکار می داد. اریک نگاهی به برادرش می اندازد، مت با ابروهای بالا رفته او را نگاه می کرد و در جایی از ذهنش می دانست که او کجا بوده است.
_ تو دوباره "کسی" رو دیدی؟
_ از ذهن من برو بیرون پسر.
_ من امروز به دیدنش رفتم.
_ چرا؟
اریک نوشابه را سر می کشد، نوشیدنی پرسر و صدا از گلویش پایین رفته و او روی صندلی جاگیر می شود.
_ خانم استرانگ معلم اونه و نمی تونه باهاش کنار بیاد، اون به من پیشنهاد خوبی برای انجام این کار داد.
پیشانی اریک چین می افتد.
_ اون یه بیماره در حال مرگه یا فقط بیماری ساده ای داره؟
لیا در ذهنش نقش می بندد، لطیف، لبخند به لب و به دلایلی خوشحال.
_ به نظر میاد که اون بیمار نیست، اما... اون یه قلب مصنوعی داره.
_ واقعا؟ مثل یه ماشین بهم وصل شده؟
_ اون کوچیکه، مثل یه کوله پشتی، اما...
_ اما چی؟
مت از درون حس بدی دارد، او امیدوار است که این حس تلخ در سـ*ـینه اش از بین برود.
_ اون فکر می کنه که نمی تونه هیچوقت پیوند بزنه.
به همین دلیل بود که او نمی داند که لیا چگونه خوشحال است.
_ لعنتی!
صدای اریک پر از حس همدلی بود. او نوشیدنی اش را سر می کشد و مت فکر می کند که باید بیشتر به داستان زندگی لیا واقع باشد.
مت اعتراف می کند:
_ من اون رو بوسیدم.
نگه داشتن چیزی از اریک غیرممکن بود. آن دو دوقلوهای افسانه ای بودند و از اسرار یکدیگر خبر داشتند. اتصالی که بین آن دو بود عجیب و شگفت انگیز بود.
مادرش داستانی از اریک تعریف کرده بود که وقتی سه نفری در خانه بودند و اریک همراه دوستانش در حال بازی کردن بود، آرنجش صدمه می بیند و در طرف دیگر مت از درد آرنج گریه می کرد و این در حالی بود که مادرشان از اصل جریان اطلاع نداشته است.
مت نمی توانست گفته های مادرش را به یاد بیاورد، بنابراین او صد درصد مطمئن نبود که این گفته حقیقت داشته باشد.
_ چرا؟
اریک تقریبا داشت خود را با نوشابه ای که از حلقش پایین می رفت، خودکشی می کرد!
_ اون من رو می خواست و من هم!
اریک بطری خالی را با صدای سنگین و ناخوشایندی بر روی میز می اندازد.
_ نه، تو نمی تونی همچین کاری انجام بدی، بهتره که دیگه به اونجا نری.
مت دوست داشت چیزی زیر دستش باشد تا او بتواند آن را به سمت برادرش پرتاب کند.
_ این فقط...
_ گفتم نه! این خوب نیست.
صدای اریک تیز و هشدار دهنده بود و با حالتی عصبی به برادرش نگاه می کرد.
_ به خودمون نگاه کن مت، به ما نه... ما بابا رو از دست دادیم و شکست بزرگی خوردیم. مامان دیگه نمی تونه چیزی رو از دست بده، تو دیگه تحمل از دست دادن چیز دیگه ای رو نداری، ما باید مراقب همدیگه باشیم و... لعنتی، اطراف ما نباید مرگ و میری پرسه بزنه!
مت برای لحظه ای کوتاه به چشم های پر خشم برادرش خیره شده و سپس به تندی نگاه از او می گیرد. چرا حرف های برادرش را تاکید وار حس می کرد؟ آیا او حرف هایش را برای خودش عنوان می کرد؟ چرا قبلا که از لیا حرف می زد اینطور نبود!؟
آهسته پاسخ می دهد:
_ می فهمم.
اریک خشمگین می گوید:
_ من جدی حرف می زنم. ما نمی تونیم بیشتر از این غم و ناراحتی رو تحمل کنیم.
_ گفتم که، مت متوجهم اریک.
مت برای لحظه ای چشم هایش را می بندد و سپس به سرعت باز می کند. او دوست نداشت دوباره لبخند لیا پشت پلک هایش نقش ببندد، دوباره بوسیدن او را نمی خواست بار دیگر در رویا ببیند.
سکوت چهار دیواری زرد رنگ آشپزخانه به او فشار می آورد. رنگ زرد! این رنگ او را یاد دونالد داک چسبیده بر روی دمپایی هایش می اندازد.
اریک تکه ی دیگر پیتزا را از درون جعبه برداشته و به سرعت می بلعد و همین حین انگشتان دستش را با زبان می لیسد. مت به جعبه ی پیتزا و تکه ی باقی مانده، نگاه کرده و احساس می کند که چیزی از درون او را می خورد. نگاهی به برادرش می اندازد و متوجه می شود سکوت بیش از حد طولانی شده است.
_ تو کجا بودی؟
مت این سوال را برای شکستن سکوت می پرسد و چقدر سخت است چنین سوالی از برادرش پرسیدن!
_ هیچ جا، واقعا هیچ جا.
پاسخی مبهم و بی حس که بوی دروغ و انکار می داد. اریک نگاهی به برادرش می اندازد، مت با ابروهای بالا رفته او را نگاه می کرد و در جایی از ذهنش می دانست که او کجا بوده است.
_ تو دوباره "کسی" رو دیدی؟
_ از ذهن من برو بیرون پسر.