MoHaDeSeH 79

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/30
ارسالی ها
435
امتیاز واکنش
1,107
امتیاز
420
به نام خدا

نام رمان: پروانه ی آهنی (The Iron Butterfly)
جلد اول از سری پروانه های آهنین
نویسنده: Chanda Hahn
مترجم: MoHaDeSeH 79

ناظر: @1ta.rasoulzadeh
ژانر: فانتزی
خلاصه:

تالیا زندانی،گرسنه و بدون هیچ خاطره ای بیدار میشود و خود را درگیر یک فرقه ی شیطانی معروف به سپتوری ها* پیدا میکند.رهبر آن ها تالیا را به عنوان آزمایشی برای دستگاه شکنجه با قدرت ناگفته انتخاب کرده است، دستگاهی که طراحی شده برای تغییر و عوض کردن او به چیزی که نه انسان است و نه دنای.
با فرار، تالیا جنگجوی ناخواسته ای را برای محافظت از خود پیدا میکند.پس از یافتن خانه ای در ارگ به عنوان خادم، بدترین کابوس تالیا زنده میشود و او شروع به نشان دادن قدرت میکند.
او که ترسیده و قادر به کنترل هدایای خود نیست، سعی میکند گذشته ی خود را پنهان کند تا در میان دنای ها جای بگیرد. اما سپتوری ها میخواهند اخرین موضوع آزمایشیه خود را برگردانند و برای برگرداندن او، مرده یا زنده از هیچ کاری دریغ نخواهند کرد.


توجه: این کتاب انحصارا به نگاه دانلود تعلق دارد و من اجازه ی انتشارش رو در هیچ انجمن دیگه‌ای تحت هیچ شرایطی نمیدم. همینطور اگر بیشتر از سه ماه از آخرین تاریخ آپدیت بگذره، مترجم های عزیز دیگه اجازه دارند که کتاب رو تا زمان برگشت من ترجمه کنند.

*septori
__________________________
دوستای گلم این اولین ترجمه ی من هستش و به طبع اشکالاتی توش وجود داره. خوشحال میشم در ادامه ی رمان همراهم باشید و اگه مشکلی داشت بهم اطلاع بدید.امیدوارم از رمان خوشتون بیاد و گزینه اشتراک رو بزنید تا از پست های جدید آگاه بشید.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MoHaDeSeH 79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/30
    ارسالی ها
    435
    امتیاز واکنش
    1,107
    امتیاز
    420
    فصل اول

    هنگامی که برای اولین بار در تاریکی سلول که زندان من بود بیدار شدم، شجاع و نترس بودم و هنوز به اندازه کافی در خودم جنگ داشتم تا قوانین را زیر سوال ببرم. اما بعد از سومین ضرب و شتم توسط اسکار لیپ* ، یاد گرفتم که زبانم را در حضور او نگه دارم. بعد از اولین شکنجه روی دستگاه، اطاعت را اموختم.
    در این جهنم سکوت بیشتر از طلا بود؛ این تفاوت بین زندگی و مرگ بود.
    و جایی که ما بودیم، کاملا مرگ وجود داشت.
    صدای محکم کوبیدن در دوری، ذهنم را به حال حاضر بازگرداند. قدمها آهسته شد و در سلول ما با صدای شومی باز شد. نور سالن روی صورت کبود شده ی من افتاد و باعث شد چشمانم از درد به گریه بیافتد. صدای ناله ی آرام و خش خش کاه توجه مرا به سمت دیگر هم سلولی فراموش شده ام،دختری کوچک به نام کامی* جلب کرد. او رقت انگیزانه سعی کرد دور شود و فاصله ی زیادی بین خودش و مردی که قصد ورود به سلول ما را داشت بیاندازد.
    دهن من کلمه ی نه را شکل داد، مرد کوتاه، مانند یک بولداگ زشت در قاب در قرار گرفت.بدون اینکه نگاه کنم میدانستم که اسکار لیپ است.
    او بینی کج، موهای سیاه نشسته و چشمان سیاه ظالمانه ای داشت که زیر ابروهای خمیده اش مخفی شده بود. او از تلاش کامی برای فرار از او با خوشحالی لبخند زد، که باعث شد زخم عرضی لب بالایی او با رنگ پریدگی برجسته شود.
    بوی همراه او مخلوطی از عرق و پوسیدگی بود که از لایه های خون خشک و پوسیده شده ای که پیشبند آهنگری او را پوشانده بود، می آمد.
    او آمده بود یکی از ما را پیش کلاغ سیاه ببرد. با نزدیک شدن قدم ها قطره های مهره مانند عرق از پیشانی ام چکید. خیلی زود بود، من به اندازه کافی قدرت نداشتم تا جلسه ی دیگری را روی دستگاه انجام دهم. وقتی که لکه های خونی را که از آزمایش قبلی پشت دستم را پوشانده بود دیدم، ناله کردم.
    می دانم که اگر او دوباره مرا انتخاب کند، زنده نمی مانم. سعی کردم سرم را از کف سنگ سرد بالا بیاورم، زیرا او نزدیک شد تا بالای حالت درازکشم بایستد.
    اما موج ناگهانی ترس باعث شد آنچه را که در معده ام مانده بود، بالا بیاورم.
    اسکار لیپ بالای بدن خشک و باد کرده ی من مکث کرد و با انزجار عقب رفت. وقتی تشنج تمام شد، شنیدم که او به سمت کامی حرکت کرد.
    صدای درگیری شنیدم، زمانی که کامی بیشتر به تاریکی سلول می خزید به امید اینکه سایه هایش او را از نگاه اسکار لیپ پنهان می کند. اما هیچ فایده ای نداشت، تنها کاری که کرد این بود که خودش را به گوشه ای برگرداند.
    کامی زمزمه کرد"لطفا...نکن" و اسکار لیپ به صورتش ضربه زد. او با پوزخند گفت"بدون حرف زدن، شما که قوانین را میدانید"
    کامی لبش لرزید و مقدار کمی خون کنار دهانش ظاهر شد. او سعی کرد آن را با پشت دست پاک کند، اما فقط اطراف چانه اش را لکه دار کرد. او لب پایین خود را بین دندانهایش گرفت تا صدای دیگری بیرون نیاید.
    او غرغر کرد"این بهتره" . "کلاغ سیاه می خواهد یک آزمایش جدیدی را امتحان کند و به داوطلب دیگری نیاز دارد".
    اسکار لیپ بازوهای کامی را گرفت و اورا به بیرون سلول کشید. کامی پاهایش پشت سرش کشیده میشد و سعی میکرد تلاش او را کُند(اهسته) کند. کامی مبارزه ی خود را از دست نداد. او این هفته را در این گودال زنده می ماند اما اگر میخواست.

    دستم را به سمت آن ها بلند کردم انگار با این کار میتوانستم از او محافظت کنم و جلوی آنچه را که قرار بود اتفاق بیافتد بگیرم.
    ---------------------------------------------
    * scar lip
    * cammie
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا