چقدر نسبت به ظاهرتون اعتماد به نفس دارید؟

  • خیلی زیاد

  • خیلی

  • کم

  • بسیار کم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

1ta.rasoulzadeh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/29
ارسالی ها
530
امتیاز واکنش
4,119
امتیاز
627
محل سکونت
تهران
هری با وجود اینکه مسلما از صدای جاستین وضعیت را درک می کرد همان حالت آرام و لبخند خونسرد روی صورتش را حفظ کرد و گفت:
_ هری هستم. مربی ورزشی دلایلا. از دیدنت خوشحال شدم.
با هم دست دادند. یک جورهایی نگران بودم که نکند جاستین دست هری را از شانه هایش جدا کند. هری به من نگاهی انداخت. سریع سرم را پایین آوردم و به پاهایم زل زدم. باید شروع به تعریف کردن از جاستین می کردم، نه؟ ولی نمی توانستم. به طرز عجیبی این کار وقتی که جاستین آنجا نبود آسان تر به نظر می آمد. هری گفت:
_ خیلی خوشحال شدم که اینجا دیدمت دلایلا. فردا می بینمت. دیدن شما هم افتخاری بود، جاستین!
_ همینطور.
با یک سر تکان دادن و لبخندی زورکی، هری و دزیره از ما جدا شدند. جاستین خوب و مهربان حالا تبدیل شده بود به مردی که معنی نگاهش را درست نمی توانستم درک کنم. با شجاعت تمام وقتی که دوباره در ماشینش بودیم از او پرسیدم که چرا حالش گرفته شده است؟ جواب داده بود که حالش خوب است. یک دروغگوی ناشی بود!
برای لحظه ای ساکت مانده بود تا اینکه بالاخره زمزمه کرد:
_ من فقط می دونم که تو نمی تونی خودتو در برابر و*سـ*ـوسـ*ـه ها کنترل کنی.
با تعجب پرسیدم:
_ منظورت چیه؟
_ خب، وقتی که تو نمی تونی حتی خودتو موقع خوردن غذا کنترل کنی و اونقدر می خوری که بالا بیاری، من مطمئن نیستم که اون آدم هم فرقی با غذا برات داشته باشه.
_ واقعا داری حسودی می کنی؟ تو فکر می کنی من یه همچین آدمیم؟ ما برای هفت سال تمام کنار هم بودیم. تورو بخدا بس کن!
_ دقیقا به همین دلیله که فکر می کنم از من خسته شدی و دنبال یه آدم دیگه ای.
در حالی که با عصبانیت نفسم را فوت می کردم، دست هایم روی سـ*ـیـ*ـنه قفل شدند و گفتم:
_ من هیچوقت یه همچین کاری رو با تو نمی کنم. ولی واقعا به نظر میاد که تو داری از روی تجربه حرف می زنی!
سکوت جاستین پرچم قرمزی بود که باید همان لحظه می دیدمش. ولی نمی دانم چرا آن موقع هیچ توجهی به آن نکردم.


************************
روز بعد هری در حالی که کمکم می کرد پاهایم را برای دراز و نشست بهم چسبیده نگه دارم گفت:
_ نامزدت... با اون چیزی که انتظار داشتم فرق داشت.
_ فکر می کردی چطوری باشه؟
لب هایش را برای ثانیه ای روی هم فشار داد و اخم کرد. در نهایت گفت:
_نمی دونم...یه کمی خاکی تر شاید؟
تقریبا خندیدم. ولی دراز و نشست ها جوری نفسم را قطع کرده بودند که نمی توانستم حرامش کنم.
_ تو فقط برای پنج ثانیه دیدیش.
_ پنج ثانیه می تونه خیلی بلندتر از چیزی باشه که فکرشو می کنی.
_ دراز نشستا تموم شد؟
_ می تونی به پونزده تا برسونیش؟
_ تا الان چند تا رفتم؟
_ هشت تا.
_ خدای من!
خندید و من بار دیگر از تمام توانم استفاده کردم تا خودم را بالا بکشم. بطری آبم را به طرفم گرفت. نصفش را یکنفس سر کشیدم و باقی اش را برای دویدنمان نگه داشتم. آب آبخوری بعضی وقت ها خیلی گرم می شد و مسلما وقتی که داشتی از خستگی بعد از چند دور دویدن دور پارک مثل سگ له له می زدی، احتیاج به آب سرد داشتی. تلاش کردم تصویر خودم را در آن حالت از ذهنم دور کنم؛ حتی در فکرم هم زیبا نبود.
بعد از چند ثانیه ی کوتاه استراحت، دوباره شروع به دراز و نشست کردم و با کمال تعجب، خودم را با پانزدهمی رساندم. احساس می کردم دلم می خواست روی چمن ها بخوابم و هیچوقت بلند نشوم. ولی با اراده ای آهنین، همانطور نشسته ماندم که خودش برای من یک رکورد جدید بود. هری پرسید که آیا دوست دارم به جای چمن ها روی نیمکت بنشینم یا نه؟ جوابم این بود که بدنم توان بلند شدن را نداشت! خندید و کمکم کرد بلند شوم. به سمت یک میز پیک نیک رفتیم من به جای این که مثل یک آدم عادی روی صندلی بنشینم، خودم را روی میز انداختم. تمام عضلات شکمم که تابحال حتی نمی دانستم وجود داشتند درد می کرد و به حدی عرق کرده بودم که آدم فکر می کرد خودم را در دریاچه پرت کرده ام. هری قبل از اینکه از سر جایش بلند شود و از دید من خارج شود گفت:
_ همینجا بمون.
حتی تلاش هم نکردم ببینم کجا رفته است. در همان سایه ماندم و استراحت کردم. بعد از چند دقیقه هری با جعبه ی کادویی که با کاغذ رنگی های رنگی و اکلیلی تزئین شده بود به سمتم آمد. با گیجی اخم کردم ولی او لبخندی زد و گفت:
_ تولدت مبارک! از اونجایی که من هیچ نظری نداشتم که از چی خوشت میاد دزیره اینو برات انتخاب کرده.
من و او فقط حدود یک هفته بود که یکدیگر را می شناختیم. با این حال، این که تولدم را به یاد داشت دلگرم کننده بود. جاستین وقتی امروز صبح برای رفتن به کلاس بیدار شد هیچ حرفی به من نزد. در آن لحظه زیاد اهمیتی به این موضوع نمی دادم. ولی حالا، با دیدن کادوی هری، حقیقت تلخی که مدتها بود از خودم پنهانش کرده بودم دوباره برایم آشکار شد و این بار نمی توانستم نادیده اش بگیرم. لحظات زیبایی که هر از چندی دوباره با جاستین داشتم، فقط چند لحظه ی مسخره بودند. او دیگر مرا دوست نداشت.
وقتی این حرف را بالاخره به خودم زدم، دلم می خواست همان جا شروع به گریه کنم. اولش تلاش کردم حالتم را مخفی کنم ولی وقتی هری گفت که دزیره کاغذ کادوی اکلیلی را برای این برایم انتخاب کرده که به نظرش من یک پرنسس بودم، کنترلم را از دست دادم. دزیره همراه با کادو برایم یک نقاشی رنگارنگ از یک گل فرستاده بود و اسمش را با خطی بچگانه زیر نقاشی اش نوشته بود. وقتی در جعبه را باز کردم، اولین چیزی که بیرون آوردم یک تفنگ اسباب بازی بود. هری توضیح داد:
_ گفتش که هر پرنسسی باید بتونه از خودش مراقبت کنه!
خندیدم. چشمانم پر از اشک شده بودند. خدای من! همیشه اشکم دم مشکم بود، حساس بودم، لوس بودم، بدرد نخور، چاق.
چیز بعدی ای که از توی جعبه در آوردم یک میمون عروسکی با دم دراز و چشمان بلند بود. این یکی را دزیره برایم گرفته بود تا همیشه یک همدم داشته باشم؛ چون هیچ پرنسسی نباید تنها بماند. اشک هایم تصویر میمون را تار کرند. سریع چشمانم را پاک کردم. هری به من زل زده بود. حتما او هم همان فکری را می کرد که من می کردم؛ که همیشه اشکم دم مشکم بود، حساس بودم، لوس بودم، بدرد نخور،"چاق".
تلاش کردم بدون اینکه لرزش دستانم را نشان دهم همه چیز را به جعبه برگردانم تا زودتر با یک عذر خواهی از او فرار کنم. فرار کردن از مشکلات برای من عادت شده بود. حتی می شد گفت که در پاک کردن صورت مسئله خیلی هم خوب بودم. ولی وقتی کسی باری به این بزرگی از مشکلات و بدبختی ها را روی دوشت می گذارد، چطور می توانی بدون شکستن کمرت از زیرشان در بروی؟ من دیگر نه توان فرار کردن از مشکلاتم را داشتم و نه توان روبرو شدن با آنها را. من دیگر بی ارزش بودم. غیرقابل اعتماد بودم. به درد نخور بودم. به هیچ کجا تعلقی نداشتم. "چاق" بودم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • 1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    هری قبل از آن که شروع به دویدن کنم مچم را گرفت و مرا از حرکت باز داشت. به آرامی گفت:
    _ دوباره فرار نکن. باهام راجع بهش حرف بزن.
    سرم را تکان دادم. موهایم روی صورتم ریختند و مخفی اش کردند. به جای اینکه اصرار کند با هم حرف بزنیم، در کمال تعجبم مرا در آ*غـ*و*ش کشید. در آن لحظه دیگر نمی توانستم اشک هایم را پس بزنم. یک جا شنیده بودم که می گفتند:"یک آ*غـ*و*ش مهربانانه از هزاران کلمه انسان را آرام تر می کند." چقدر راست می گفتند. چطور است که یک بـ*ـغـ*ل کردن می توانست در همان حال که آدمی را بشکند، او را درمان کند؟ معلوم نبود چطور، ولی بعضی وقت ها در آ*غـ*و*ش گرفتن یک دوست، تنها درمان بیماری های لاعلاج بود. بـ*ـغـ*ـل جاستین دیروز صبح هیچ شباهتی به این یکی نداشت؛ واقعی نبود. او دیگر مرا واقعا دوست نداشت. همه چیز برایش به احتمال زیاد عادت بود و بدترین بخش قضیه این بود که من درکش می کردم. او لیاقت فردی لاغر را داشت که حداقل دستانش بتوانند دورش حلقه شوند. کسی که او وقتی نگاهش می کند حالش بهم نخورد. من قبلا همچین آدمی بودم. من می خواستم دوباره تبدیل به همچین آدمی شوم. می خواستم که دوباره مرا مثل قبل دوست داشته باشد. من نمی توانستم بعد از این همه مدت در کنار او بودن، به همین آسانی از دستش بدهم.
    هری بالاخره وقتی که گریه ام آرام تر شد و خودم را کمی عقب کشیدم مرا رها کرد. نگاهش نگران بود. ولی با این حال لبخندی مهربان زد. با اینکه هر دو جوابش را می دانستیم پرسید:
    _ این گریه ی شادی برای کادوی تولد گرفتن از یه بچه نیست، هست؟
    در حالی که چشمانم را پاک می کردم گفتم:
    _ متاسفم.
    هری دستش را در هوا تکان داد و گفت:
    _ عذر خواهی به خاطر گریه کردن مثل عذر خواهی برای خندیدنه؛ همه حق دارن بعضی وقتا بخندن و بعضی وقتا گریه کنن. چیزی برای تاسف وجود نداره.
    _ ولی من بیش از حد گریه می کنم.
    _ فقط معنیش اینه که تو بیشتر اهمیت میدی.
    در حالی که تلاش می کردم با شوخی جو را کمی آرام تر کنم پرسیدم:
    _ پس چطوری اهمیت ندم؟
    هری سرش را تکان داد و در جواب گفت:
    _ دست از اهمیت دادن بر ندار دلایلا! این دنیا به آدمایی که اهمیت میدن احتیاج داره. ولی "بیش از حد" اهمیت دادن می تونه تورو زندانی کنه.
    زمزمه کردم:
    _ به احتمال زیاد نظری نداری چطوری میشه متعادل اهمیت داد، نه؟
    لبخند مهربان هری دوباره روی لب هایش شکفته شد. گفت:
    _ متاسفانه دلایلا، من خودمم هنوز دارم تلاش می کنم اون تعادلو پیدا کنم.

    ************************

    داشتم سقوط می کردم. یک دفعه یک کیلو کم می کردم و دفعه ی دیگر سه کیلو به وزنم اضافه می شد. در آن واحد هم داشتم به هدفم نزدیک می شدم و هم دور و هیچکدامشان برای لحظه ای ثابت نمی ماند. جاستین هم در تمام مدت مرا مثل پری در هوا بازی می داد. یک دفعه مرا می شکست و لحظه ای دیگر به من می گفت که اطمینان دارد من می توانم به هدفم برسم.
    چرا همه شان داشتند به من دروغ می گفتند؟
    چرا خودم داشتم به خودم دروغ می گفتم؟
    حتی یک مرد کور هم می توانست ببیند که من چقدر بزرگ هستم و حتی یک مرد کر هم می توانست صدای پاهای سنگین مرا بشنود. تقریبا سه هفته شده بود که داشتم با هری ورزش می کردم و با اینکه او می گفت که تغییرات نیاز به زمان دارند، من داشتم زمان کم می آوردم. این را از کجا می دانستم؟ از اینجا که لحظات مهربان جاستین داشتند کم تر و کوتاه تر می شدند. فقط کمی مانده بود تا او کاملا از من نا امید شود. ولی من نمی توانستم اجازه اش را بدهم. نه بعد از هفت سال. لازم بود که این دفعه اتفاقی بیافتد. من "احتیاج" داشتم که این دفعه اتفاقی بیافتد.
    هفته ی دومی که با هری تمرین می کردم، مرد چاقی که دفعه ی اول دیده بودیم دوباره پیدایش شد. به حدی تغییر کرده بود که دیگر نمی شد او را شناخت. همان تی شرت بلندی که دفعه ی قبل پوشیده بود حالا در تنش زار می زد و صورتش دیگر پف کرده نبود. دیگر از نیم دور دویدن خسته نمی شد و هنوز هم فقط برای یک استراحت کوتاه متوقف می شد و بعد دوباره راه می افتاد.
    او مسلما تغییر کرده بود. پس من چرا تغییری نمی کردم؟
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    چند روز بعد وقتی به هری راجع به حال بدم و شک هایی که درباره ی همه چیز داشتم گفتم، پرسید:
    _ داری برنامه ی غذایی ای رو که بهت دادم انجام میدی؟
    از جوابش متنفر بودم؛ بله داشتم انجام می دادم. ولی نه کاملا. باید هر گونه هله هوله ای را رها می کردم ولی وقتی در خانه ای زندگی می کنی که توسط نامزدت پر شده از چیپس و پفک و خوراکی، عمل کردن به این قول سخت تر از چیزی است که فکرش را می کردی. من باید وارد آشپزخانه می شدم و برای خودم غذایی سالم تهیه می کردم در حالی که وقتی کابینت را باز می کردم، هزاران خوراکی خوش مزه به من زل می زدند. من تمام چیزهایی را که هری برایم نوشته بود درست می کردم. ولی علاوه بر آن، کمی هم چیزهای اضافی خوردم.
    ولی این نمی توانست دلیلش باشد. من در سوپرمارکت به مردم در بردن چرخ هایشان کمک می کردم، از پله ها بارها بالا می رفتم، بین راهرو ها بدون دلیل راه می رفتم تا کمی هم ورزش کرده باشم.
    همه چیز دروغ بود. همه چیز یک دروغ کثیف بود. مگر من چه کار کرده بودم که همه به من دروغ می گفتند؟
    با نفرت تمام راست به تصویر خودم در آینه نگاه کردم. تازه از حمام بیرون آمده بودم و موهایم هنوز خیس بود. صورتم خیلی پف کرده بود، دستانم خیلی بزرگ بودند، شکمم به زشت ترین حالت ممکن بیرون زده بود. پاهایم گوشتالو و پر از سلولیت بودند. حتی سایز کفشم هم خیلی گنده بود. تمام بدنم پر بود از جزئیات متعفن. مردم چطور می توانستند وقتی مرا می دیدند خودشان را کنترل کنند؟ دیگر نمی کشیدم. قطره ای عرق از روی پیشانی ام پایین آمد. چرا چربی هم همراهش بیرون نمی ریخت؟ دیگر نمی توانستم تحمل کنم. همه ی این ها باید تمام می شد. همین حالا هم باید تمام می شد. صدای فرو رفتن کلید جاستین به در را شنیدم. لحظه ای بعد وارد شد و در را بست. باید ناراحت می بودم که مرا اینطور ببیند. ولی نبودم. عوضش به سمت کمد رفتم تا لباس هایم را عوض کنم. در تمام مدت هیچ چیزی را حس نمی کردم. هیچ چیز به غیر از تنفری که نسبت به خودم داشتم.
    گریه نمی کردم، نمی لرزیدم. فقط از خودم متنفر بودم.


    ************************
    هری احمق نبود. دوشنبه وقتی در پارک ملاقاتش کردم در همان لحظه ی اول متوجه حالت سردم شد. همیشه کنار میز پیک نیکی که کادوی دزیره را به من داد منتظر هم می ماندیم. تقریبا دو هفته از وقتی که کادو را به من داد می گذشت. خاطره ای که در سرم در آن واحد هم مال سالها پیش بود و هم انگار همین دیروز اتفاق افتاده بود؛ بسیار دور و همچنان بسیار نزدیک.
    هری در ابتدا تصمیم گرفت به رویش نیاورد. وقتی داشتیم حرکات کششی را می رفتیم عادی برخورد کرد. وقتی داشتیم می دویدیم تلاش کرد سر بحث را باز کند. ولی من حتی نمی توانستم به او نگاه هم بکنم. تمام چیزی که در فکرم بود این بود که شکمم چقدر بزرگ است و مردم به احتمال زیاد الان در حال خندیدن به آن هستند. هری قبلا به من گفته بود که آنها هیچ توجهی به من ندارند. ولی من او را باور نمی کردم. او وقتی که می گفت هر کسی می تواند تغییر کند دروغ می گفت. برای چه باید این حرفش واقعیت داشته باشد؟
    بخشی از وجودم آنقدر منطقی بود که حرف هری را باور می کرد. در هر حال، بخش غیر منطقی من قانع شده بود که او در حال بازی دادن من است. که با من مهربان است تا بعدا مرا بشکند. به آسانی قلبم را در دستش بگیرد تا در آینده بتواند آنرا مچاله کند. او گفت که به من ایمان دارد ولی من به او ایمان نداشتم. چطور می توانستم به او باور داشته باشم وقتی در تمام مدت داشت به من دروغ می گفت؟ هری بالاخره طاقت نیاورد.
    _ خیله خب دلایلا. بسه.
    وقتی که من به حرفش گوش ندادم، مچم را گرفت و مرا متوقف کرد. لرزیدم. به یاد جاستین افتادم که چطور وقتی اعصابش خورد بود مرا با خشونت می گرفت. جاستین دیروز با خلقی تنگ به خانه آمده بود. خودش آنقدر باهوش بود که نگذارد علامت و کبودی ای روی دست یا صورتم باقی بماند. ولی زخم هایی که به روحم می زد، کبود شده بودند.
    هری بسیار آرام تر از جاستین بود و به محض اینکه از حرکت ایستادم رهایم کرد. دست هایش را روی کمرش گذاشت و در حالی که معلوم نبود به خاطر آفتاب اخم کرده یا من، پرسید:
    _ تو خوبی؟
    _ شیر سفیده؟
    جوک بی مزه ام را نادیده گرفت و آه کشید.
    _ دلایلا، جدی دارم باهات حرف می زنم. اصلا داری مثل خودت رفتار نمی کنی.
    _ من خوبم.
    _ نه دلایلا نیستی. به علاوه ی اینکه اصلا هم خوب دروغ نمیگی.
    _ نمی خوام راجع بهش حرف بزنم.
    لب هایش را روی هم فشار داد و برای مدتی طولانی نگاهم کرد. آنقدر طولانی که مجبور شدم نگاهم را از او بگیرم. او خیلی نگران بود. چطور انقدر سریع متوجه شده بود که مشکلی وجود دارد؟ البته که می خواست بیشتر بداند. می خواست فقط چیزی داشته باشد که در آینده مرا با آن به زمین بزند. او هیچ فرقی با جاستین و بقیه شان نداشت. فقط در پنهان کردن خود واقعی اش ماهرتر بود. ناگهان غیر منتظره ترین سوال را پرسید:
    _ اون بهت آسیب می زنه؟
    هنوز داشتم به زمین نگاه می کردم. تلاش کردم صدایم عادی باشد.
    _ نه. چرا همچین فکری می کنی؟
    _ وقتی مچتو گرفتم از جات پریدی.
    _ نه. نپریدم.
    _ دفعه ی اولی نیست که این اتفاق می افته دلایلا.
    _ تو فقط غیر منتظره ظاهر میشی. وقتی میای که من تو فکرم.
    برای مدت زیادی ساکت شد و من با وجود اینکه صدای پرندگان و اردک های درون دریاچه و بچه هایی که مشغول بازی و خنده بودند در اطرافم بود، احساس کردم در حال غرق شدن در این سکوت هستم. ناخودآگاه پایین تی شرتم را گرفتم و مشغول بازی با آن شدم. امیدوار بودم که موضوع بحث را عوض کند. امیدوار بودم که دیگر تلاش نکند از زیر زبانم حرف بکشد. و خب، او تلاش نکرد از زیر زبانم حرف بکشد ولی کاری بسیار بدتر از آن کرد؛او به من ترحم کرد.
    _ من فقط می خوام بهت کمک کنم دلایلا. می خوام بدونی که می تونی باهام راجع به هر چی که بخوای حرف بزنی و قول میدم که گوش بکنم. دیگه تا الان باید فهمیده باشی که می تونی بهم اعتماد کنی.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    تا حالا شده از اینکه کمک کسی رو قبول نکرده باشید پشیمون بشید؟ به خاطر چی کمکشو قبول نکردید؟ بیاید پروفایلم بهم بگید یکم بشناسمتون!
    نه. چرا باید به او اعتماد می کردم؟
    هری لبخندی کوچک زد. بعد دوباره بدون هیچ حرفی شروع به دویدن کرد. برای یک لحظه همانجا ایستادم. تلاش کردم افکارم را منظم کنم و بفهمم که الان باید چه احساسی داشته باشم. ولی دیگر هیچ نظری راجع به هیچ چیزی نداشتم. در نهایت برای اینکه به هری بهانه ی دیگری ندهم شروع به دویدن کردم.
    وقتی که جلسه مان تمام شد، می توانستم حس کنم که هری دوباره می خواهد بحثی را باز کند. به آبخوری رفتم تا آب بخورم. وقتی برگشتم هری را دیدم که داشت با تلفنش حرف می زد. به محض اینکه به آنجا رسیدم حرفش تمام شد و قطع کرد. در حالی که تلفن را در جیبش فرو می کرد نگاهم کرد. پرسید:
    _ ساعت کاریت تو سوپر مارکت کی شروع میشه؟
    _ یه دو ساعت دیگه. خیلی بهم راحت می گیرن.
    _ میای بریم یه عصرونه ای چیزی بخوری؟ جم نمی تونه دزیره رو از مدرسه اش برداره. من باید برم دنبالش و دزیره دلش می خواد تورو ببینه.
    هری درباره ی خواهرش جِما به من گفته بود. وقتی خیلی جوان بود دزیره را به دنیا آورده بود و همسرش همان سالها آن دو را به امان خدا ول کرده بود. به جما گفته بود که آمادگی و پول کافی برای بزرگ کردن یک بچه را ندارد و جما هم ارزش آن همه استرس و بدبختی برای یک بچه را نداشت. او حتی وقتی که دزیره داشت به دنیا می آمد در بیمارستان آنجا نبود و هری می گفت که هیچوقت تلاش نکرده بود با دخترش تماسی بگیرد.
    حرف های هری باعث شد که به فکر جاستین بیافتم. اگر من حامله می شدم، آیا او اصلا تلاشی می کرد که کنارم بماند؟ می خواستم باور کنم که جوابش بله بود. اگر هنوز همانقدر لاغر و زیبا بودم جواب به احتمال زیاد خیلی با الان فرق می کرد ولی حالا که تبدیل به یک زن خیکی شده بودم، فکر نمی کردم جوابش بله باشد.
    از پیشنهاد هری شگفت زده شده بودم. هیچ کس نمی خواست مرا بیشتر از مقداری که مجبور بود ببیند.
    _ مطمئنی؟
    جوری به من نگاه کرد گویا که دیوانه شده ام.
    _ منظورت چیه که مطمئنم یا نه؟
    نمی خواستم جواب بدهم. ولی صد درصد اجازه نمی داد از این یکی سوالش طفره بروم. شانه ای بالا دادم و گفتم:
    _ فقط نمی خوام مزاحمتون بشم. همین.
    هری خندید و سرش را تکان داد.
    _ اگه مزاحم بودی همون اولش ازت نمی پرسیدم. به علاوه ی اینکه حتما از اون همه دویدن خسته ای. چهار و نیم دور دویدیم! داری حسابی پیشرفت می کنی دلایلا!
    یک دروغ دیگر. من پیشرفت نمی کردم. داشتم گند می زدم. چرا احساس می کرد که باید به من دروغ بگوید؟
    کوله پشتی اش را روی شانه اش انداخت و یکی از ابروهایش را برایم بالا برد.
    _ میای؟
    _ فکر نمی کنم اون برنامه ی غذایی ای که بهم دادی زیاد به این عصرونت بخوره!
    چشمانش را ریز کرد و گفت:
    _ هه هه! خیلی خنده دار بود! یه دونه غذا کسی رو نمی کشه! فقط نباید عادت کنی که همیشه غذاهای ناسالم بخوری.
    با التماس ادامه داد:
    _ خواهش می کنم بیا!
    نمی دانستم چرا به جای یک بازیگر مری ورزش شده بود. در حالی که تلاش می کردم به نظر شبیه شوخی باشد ولی یک حقیقت دردناک هم بود گفتم:
    _ من برای رستوران رفتن پول ندارم!
    _ من یه جنتلمنم! نمی ذارم حساب کنی!
    _ نمی خوام به خاطر مـ....
    وسط حرفم پرید و با جدیت گفت:
    _ دلایلا! اگه با زبون خوش موافقت نکنی مجبور میشم به زور بکشونمت تو ماشینم!
    اخمی به او کردم و پرسیدم:
    _ حالا اصلا چرا می خوای من باهاتون بیام؟ هنوز از دیدنم سیر نشدی؟
    گفت:
    _ معلومه که نه! من معاشرت با تو رو دوست دارم و دزیره هم عاشقته!
    خب، یک ناهار کسی را نمی کشت، می کشت؟ مدت ها بود که مرغ سوخاری نخورده بودم و حسابی هـ*ـوس کرده بودم. با این حال از اینکه هری مجبور شود برایم حساب کند عذاب وجدان داشتم. به خودم قول دادم که هر چیزی که خوردم بعدا پولش را پس بدهم و به خاطر زحمتی که داده ام عذر خواهی کنم. می دانستم که حضورم می توانست حسابی خجالت دهنده باشد. هرچند هری خیلی مودب تر از این بود که این حقیقت را به رویم بیاورد. در نهایت قبول کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    _ باشه. میام.
    به نظر شگفت زده می آمد ولی لبخند زد. به او گفتم که با ماشینم دنبالش می روم تا بتوانم قبل از شیفتم به خانه بروم و یک دوش سریع بگیرم. او دزیره را از مدرسه شان برداشت و بعد به سمت رستورانی همان حوالی رفت. قلبم با فهمیدن اینکه این همان رستورانی است که تیم فوتبال جاستین بعد از مسابقه می روند درد گرفت. همان رستورانی بود که جاستین همیشه مرا با خود می برد. پشت یکی از میزهای کنار پنجره نشستیم. هنوز می توانستم خودم و جاستین و کل تیم فوتبال و کل تیم دخترهایی را که تیم فوتبال را تشویق می کردند را همانجا در پشت رستوران ببینم. همه مان لبخند می زدیم و از زندگی مان لـ*ـذت می بردیم. جاستین همیشه وقتی که بیرون بودیم دستم را می گرفت. گویا که می خواست مرا برای خودش نگه دارد. دلم می خواست دوباره به گذشته برگردم و جلوی همه ی اتفاقات بعد از آن را بگیرم.
    دزیره داشت روی صندلی بالا و پایین می پرید و تمام نقاشی هایی را که در مدرسه بکشیده بود به هری نشان می داد. به من گفت که یک نقاش حرفه ای است ولی پسرهای مدرسه همه شان می گفتند که نقاشی هایش زشت هستند! در حالی که دستانش را با لجبازی روی سـ*ـینه اش قفل کرده بود ادامه داد:
    _ بعدشم من بهشون گفتم که برن پی کار خودشون چون که من اصلا اهمیتی نمی دم که اونا چی فکر می کنن! چون که بعدا وقتی یه نقاش معروف شدم و همه ی نقاشیامو فروختم اونا قراره حسابی بسوزن چون که من معروفم و اونا نیستن!
    با وجود تمام غمی که از هفته ی قبل در دلم تلنبار شده بود ناخودآگاه لبخند زدم.
    _ خیلی خوبه که انقدر روحیه داری! رویاهای بزرگ داشته باش!
    _ یه پسر دیگه بهم گفت که پسرا از دخترا بهترن و من بهش گفتم که داره دروغ میگه چون که من یه لباس برقی برقی دارم و اون نداره!
    هری با شوخی به شانه ی دزیره زد و گفت:
    _ تو فکر می کنی خیلی آدم شاخی هستی مگه نه؟!
    دزیره جواب داد:
    _ مامانی بهم گفته که خودمو دوست داشته باشم!
    هری گفت:
    _ درست گفته! تو باید خودتو دوست داشته باشی! تو باید همه رو دوست داشته باشی!
    _ ولی خب همه که منو دوست ندارن. چرا من باید دوستشون داشته باشم؟
    هری بینی دزیره را با مهربان فشار داد و گفت:
    _برای اینکه تو باید آدم بهتری از اونا باشی دزیره! اگه کسی یه چیز بد بهت گفت، تو بهش یه چیز خوب بگو! این بیشتر از عصبانی شدن تو باعث میشه دردشون بگیره!
    دزیره شانه ای بالا انداخت و از آبمیوه اش خورد. بعد از لحظه ای مکث مثل ملکه ها جواب داد:
    _ بهش فکر می کنم!
    دزیره عاشق حرف زدن بود! تمام مدتی که داشتیم غذا می خوردیم راجع به این حرف زد که مادرش وقت نداشت برایش غذا بگذارد و غذای مدرسه مزه ی زهرمار می داد. او راجع به این که چقدر از هنر خوشش میاید و رنگ مورد علاقه اش و فیلم مورد علاقه اش و آهنگ مورد علاقه اش و کلاسش در مدرسه و هر چیزی که به فکرش می رسید حرف زد. من از گوش دادن به او لـ*ـذت می بردم. او خیلی رنگی بود، خیلی زنده بود. بزرگ ترین آرزویم برایش این بود که وقتی که بزرگ می شد همینطور که هست بماند.
    وقتی که بالاخره غذایمان تمام شد هنوز حدود یک ربع وقت داشتم. بنابراین هری و دزیره راضی ام کردند تا همراهشان به پارک بروم. نمی دانم چرا قبول کردم، ولی به خودم گفتم که می توانم برای جبرانش بیشتر در سوپرمارکت بمانم. وقتی که پشت سر آن دو در پارک راه می رفتم احساس می کردم یک مشکل عظیم الجثه هستم. آسمان به خاطر ابرهایی که معلوم نبود یک دفعه از کجا پیدایشان شده بود، تاریک تر بود.
    هری برای مدتی دزیره را روی تاب هل داد تا اینکه یک دختر کوچک دیگری پیدایش شد و خواست که به جای دزیره سوار تاب شود. آنطور که معلوم بود، دزیره از معاشرت با غریبه ها لـ*ـذت می برد چونکه بلافاصله شروع به حرف زدن با دخترک کرد. هردو به سرعت با هم صمیمی شده بودند و طوری با یکدیگر حرف می زدند گویا که سالهاست با یکدیگر دوست بوده اند. هر کسی می دیدشان فکرش را هم نمی کرد که کمتر از دو دقیقه قبل هیچکدام اصلا از وجود دیگری خبری نداشت.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    کمی دورتر از آنها روی چمن ها نشستم و هری هم کنارم نشست. داشتم با قاصدک ها بازی می کردم. در هوا تکانشان می دادم تا به آسمان بروند. به طرز عجیبی آرامش دهنده بود. هری با شوخی و در حالی که سرش را با تاسف تکان می داد گفت:
    _ داری طبیعتو نابود می کنی! واقعا ازت انتظار نداشتم دلایلا!
    و شروع به نوچ نوچ کردن کرد. می توانستم نگاه خیره ی هری را وقتی که جواب ندادم روی خودم حس کنم. اجازه دادم یک قاصدک دیگر هم در دستم شروع به پرواز کند و به خودم لرزیدم. دیگر نمی توانستم نگاهم را از اوبگیرم. به سمتش برگشتم و من هم به او زل زدم. چشمانش پر از تاسف و نگرانی بود. دلم می خواست با دیدن نگاهش فریاد بکشم. بدون اینکه بدانم چه می گفتم بلند بلند افکارم را به زبان آوردم:
    _ تو بازیگر خوبی هستی.
    دردی که در نگاهش پاشید را دیدم. ولی می دانستم که این هم یک دروغ دیگر است.
    _ قضیه اینه؟ تو داری انقدر از من فاصله می گیری به خاطر اینکه فکر می کنی دارم برات نقش بازی می کنم؟
    _ من می دونم که تو اهمیت نمیدی هری. من احمق نیستم.
    گفت:
    _ اگه واقعا همچین فکری می کنی نمیتونم به عاقل بودنتم مطمئن باشم.
    _ من هنوز یه ماهم نشده که تورو می شناسم. تو هیچ دلیلی برای اهمیت دادن به من نداری. به علاوه ی اینکه، من و جاستین شیش هفته ی دیگه هشت سال میشه که کنار هم بودیم.
    برای اولین بار، می توانستم عصبانیت را در چشمان هری ببینم. فکش سفت شد و نگاهش را از من گرفت. این بار من بودم که به او زل می زدم. منتظر بودم که حرف بزند. که اعتراف کند همه ی این کارهایش فقط یک نمایش است که ناگهان روی واقعی اش را نشانم بدهد و مثل بقیه مسخره ام کند. او هیچ کدام از این کارها را نکرد. در عوض به سمت من برگشت و نامربوط ترین سوال ممکن را کرد:
    _ برای چی داری وزن کم می کنی دلایلا؟
    _ چون که خیلی چاقم و...
    _ نه! دلیل اصلیت برای کم کردن وزن چیه؟
    سرم را تکان دادم.
    _ بهت همون روز اول که گفتم. دارم برای جاستین لاغر میشم.
    نگاهش منتظر بود. گویا قرار بود متوجه چیزی بشوم که نمی شدم. پس خودش پیش قدم شد:
    _ و تو هیچ اشکالی توی این نمی بینی؟
    با گیجی پرسیدم:
    _ توی اینکه میخوام اون خوش حال باشه؟ البته که نه! من اونو دوست دارم. دلم می خواد خوش حال باشه و بهم افتخار کنه.
    لبخندی از روی تمسخر زد. ولی چیزی به من می گفت که این من نبودم که او داشت مسخره می کرد. سرش را تکان داد و پرسید:
    _ و برای چی تو باید تغییر کنی که اون بهت افتخار کنه؟
    چطور تمام این ها برایش واضح نبود؟ به بدنم اشاره کردم و گفتم:
    _ یه نگاهی به من بکن هری. من نفرت انگیزم. من به اندازه ی سه تا درخت عرض دارم. من زشتم و چاقم. چرا جاستین باید به یکی مثل من افتخار بکنه؟ من باید تغییر کنم تا اون بتونه همچنان دوستم داشته باشه. باید تبدیل بشم به اون کسی که قبلا بودم تا بتونم خوش حالش بکنم. من باید تغییر کنم تا بتونم رابـ ـطه مونو نجات بدم.
    داشت سرش را تکان می داد.
    _ نه، خدای من، نه! اصلا حرفای خودتو می شنوی دلایلا؟ اون تورو شست و شوی مغزی داده که فکر کنی باید برای اینکه دوست داشتنی باشی لاغر باشی.
    دیگر عصبانی شده بودم. داشت از مرزها رد می شد. او فکر می کرد همه چیز را می دانست ولی اشتباه می کرد. او من یا جاستین را نمی شناخت. او نمی دانست عشق بین ما چقدر طولانی بود. او نمی دانست من و جاستین چقدر برای هم مهم بودیم. او هیچ چیز را نمی دانست. از سر جایم بلند شدم.
    _ تو کسی هستی که داری منو شست و شوی مغزی میدی هری. تو همش بهم میگی که تغییر کردن زمان می بره ولی من دیگه زمانی ندارم! تو همش بهم میگی که من باید به هدفم بچسبم و امید داشته باشم ولی من دیگه هیچ امیدی برام نمونده. و اگر بخوام به حرفای تو گوش بدم دیگه جاستین رو هم نخواهم داشت. تمام کاری که تو تمام این مدت داشتی می کردی دروغ گفتن به من بوده. همه دارن بهم دروغ میگن و من ازش خسته شدم!
    برگشتم و دویدم. هنوز خیلی دور نشده بودم که صدای هری را از پشت سرم شنیدم. داشت می گفت:
    _ من اون کسی نیستم که داره بهت دروغ میگه دلایلا...
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران

    ************************
    طره ای از موهایم را از روی صورتم فوت کردم. چرخ های خرید را صف کردم و به سمت گوشه ی فروشگاه بردم. وقتی کارم تمام شد دوباره موهایم را پشت گوشم بردم. موهایم را از قصد نبسته بودم ولی حالا داشتند کلافه ام می کردند. دلم نمیخواست دیگران بتوانند گردی صورتم را ببینند. به خودم دلداری می دادم که اگرموهایم دورم بریزند فقط بخشی از صورتم قابل دیدن است.
    چلسا، یکی از فروشنده ها، صدایم کرد تا به یک پیرزن کمک کنم وسایلش را در کیسه بگذارد. بهترین لبخند مصنوعی ام را زدم و حتی توانستم گفت و گویی را هم شروع کنم. آدم مهربان و گرمی بود و نمی توانست دست از حرف زدن درباره ی نوه هایش بردارد. در واقع به خاطر آنها بود که همه ی این خریدها را می کرد. وقتی خریدهایش را حساب میکرد به خاطر قیمت ها کمی به نظر گرفته بود ولی وقتی پرسیدم که برای بیرون بردن کیسه هایش کمک می خواهد یا نه دوباره لبخند زد و گفت:
    _ اوه آره عزیزم. این پاها دیگه مثل قدیما قدرت ندارن.
    و دوباره حرف زدن از نوه هایش را از سر گرفت. وقتی داشتیم راه می رفتیم دستم را گرفته بود. زن بیچاره به سختی راه می رفت. با دستانی لرزان به ماشینش اشاره کرد. از دور بودن ماشینش تعجب کردم. انتظار داشتم در جای پارک ناتوانان پارک کرده باشد ولی انگار که ذهنم را خوانده بود توضیح داد که نمی خواسته جای پارک کسی را که واقعا ناتوان است اشغال کند. به خودم زحمت ندادم که به سنش اشاره کنم به احتمال زیاد با مثبت نگری حرفم را نادیده می گرفت. کاملا معلوم بود که از آن آدم هایی باشد که اجازه ندهد هیچ چیزی از جمله سنش جلوی او را از زندگی کردن بگیرد. پس همانطور در سکوت کمکش کردم که وسایل را در صندوق عقب ماشینش بگذارد؛ یکی از همان ماشین های قدیمی که آدم های پیر سوار می شوند. با لبخندی شیرین که چین های دور چشمش را بیشتر نشان می داد گفت:
    _ تو منو یاد نوه ی ششمم می اندازی؛ خیلی ساکت، خیلی با ادب، ولی یه کمی هم جدی. بهم بگو، واقعا حالت چطوره عزیز دلم؟
    کمی شکه از سوالش من من کردم:
    _ اوه...خب...من خوبم به نظرم.
    دستان چروکیده اش بالا آمد و روی شانه ام نشست. گفت:
    _ یه روزی با اعتماد به نفس بیشتری این حرفو میزنی.
    هنوز از این صمیمی بودنش شکه بودم و نمیتوانستم جوابی برایش پیدا کنم. قبل از اینکه بتوانم به خودم بیایم سوار ماشینش شده بود. چشمکی به من زد و من برایش دست تکان دادم. حرفش در گوشم تکرار می شد و قلبم را گرم می کرد.
    یک روز...
    با یک لبخند واقعی روی صورتم به سمت فروشگاه حرکت کردم. موهایم را بهم ریختم تا سرم کمی هوا بخورد. از هوای خنکی که روی گردنم به جریان آمد آهی کشیدم. با وجود اینکه اواسط آذر بود، امروز هوا به طرز عجیبی گرم بود. بزرگ ترین آرزویم این روزها این بود که در یک روز برفی جلوی شومینه شکلات داغی را در دستم بگیرم و تمام مشکلات زندگی ام ناگهان در همان آتش نابود شوند. صدایی آشنا از فکر بیرونم آورد.
    _ بعضی از دخترا از یه چیزی به نام دم اسبی استفاده می کنن. شاید باید تو هم امتحانش کنی.
    چرخیدم و هری را روبرویم دیدم. قلبم دوباره درد گرفت. می دانستم که دیر یا زود پیدایش می شود ولی فکر نمی کردم به این زودی ها بیاید. نمی خواستم با او حرف بزنم. نمی خواستم همچنان به دروغ گفتن ادامه دهد و طوری رفتار کند که انگار کوچک ترین نظری درباره ی تمام دردهایی که من کشیده ام دارد. او فقط یک بازیگر بود و به خاطر اینکه انقدر در نمایشش خوب بود از او متنفر بودم.
    سرم را کمی بالاتر گرفتم و بدون اینکه به او توجهی بکنم راهم را پیش گرفتم. پشت سرم آهی کشید و دنبالم به راه افتاد. بلافاصله شروع به صحبت کردن کرد.
    _ چهارشبه نیومدی و امروزم سر و کله ات پیدا نشد و نگران شدم برات. من متاسفم که ناراحتت کردم دلایلا، واقعا هستم! من فقط امیدوار بودم که بتونی وضعیتتو از یه دید دیگه نگاه کنی و...
    ناگهانی از حرکت ایستادم و او حرفش را قطع کرد. درست می گفت. من جلسه ی چهارشنبه را نرفته بودم و امروز را هم می خواستم بپیچانم. هنوز به خاطر همه ی اتفاقاتی که دوشنبه افتاده بود کلافه بودم. از اینکه او به این اندازه سرش را در تمام مسائل خصوصی ام فرو می کرد احساس ترس می کردم. جوری ذهنم را می خواند انگار که من برایش یک کتاب باز بودم و من این را اصلا دوست نداشتم. من هیچوقت اجازه ی یافتن سوالاتی را که برای پیدا کردنشان تشنه بود به او نداده بودم. او متوجه این نبود که هیچ جوابی برای این سوالات وجود ندارد، که هیچکدامشان ارزشی نداشتند.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    توی این قسمت دلایلا حمله ی عصبی یا به انگلیسی PANIC ATTACK کرده. این حمله ی عصبی اتفاقا خیلی هم رایجه بین مردم و من خودم توی فضای استرس زای دبیرستان چند بار دیدم که بچه ها حمله ی عصبی بهشون دست داده. تو
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    در حد خوبی توضیح داده درباره اش که به نظرم حتما حداقل یه بار بخونیدش که اگر خدایی نکرده برای خودتون یا یکی از اطرافیانتون اتفاق افتاد بدونید باید چی کار کنید ^ ^

    اصلا چرا انقدر سوال می کرد؟ این قضیه اصلا به او مربوط نمی شد که بخواهد نگران شود. من فقط یکی دیگر از قربانی هایش بودم که اعتماد به نفسم به ته رسیده بود و او می خواست از آن استفاده کند. او داشت مرا بازی می داد. از این بابت مطمئن بودم. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
    _ هیچ دید دیگه ای وجود نداره که ازش به قضیه نگاه کنم. حتی اگر هم بود، هیچ ربطی به تو نداشت.
    پرسید:
    _ چرا این که یکی نگرانت باشه چیز بدیه؟
    صدایش به نظر شکست خورده و در عین حال مصمم بود. ولی بیشتر از همه، خشمگین به نظر می رسید. چرا نباید می بود؟ همه در حضور من اعصابشان خرد می شد. جواب دادم:
    _ دست از وانمود کردن بردار.
    می توانستم تصور کنم که چطور دست هایش را با کلافگی در موهایش فرو می کند. گفت:
    _ دلایلا برخلاف چیزی که فکر می کنی من چیزی رو وانمود نمی کنم.
    با عصبانیت برگشتم و فریاد زدم:
    _ نه! هری واقعا بس کن! بر خلاف چیزی که "تو" فکر می کنی، من احمق نیستم. من میدونم مردم کی دارن بازیم میدن و تو...تو فقط...
    چرا به زبان آوردنش انقدر سخت بود؟ هری به اطراف نگاهی انداخت. چند نفر برگشته بودند و داشتند ما را تماشا می کردند. هری به آرامی مرا به سمت خارج از فروشگاه هدایت کرد. به محض اینکه از فروشگاه خارج شدیم از او فاصله گرفتم. قلبم داشت تند می زد و انگشتانم بی حس شده بودند. احساس خفگی می کردم. هوای تازه دوره ام کرده بود ولی من داشتم در یک سیاهچاله فرو می رفتم. هری نگاهش را از چشمانم نمی گرفت. نگاهش عمیق بود و جدی. پرسید:
    _ من چیم دلایلا؟
    ثانیه ای گذشت و او هنوز نگاهش را از چشمانم نگرفته بود. از اینکه خودم هم نمی توانستم نگاهم را از او بگیرم متنفر بودم. زمزمه کردم:
    _ دفعه ی قبل بهت گفتم؛ تو یه بازیگری. تو فقط منتظری تا یه فرصت گیر بیاری و به ریش من بخندی. این کاریه که همه ی مردم می کنن. شماها هر کسی که به اندازه ی کافی خوب نیست رو می شکنین و...
    بغضی را که در گلویم بود فرو دادم. انقدر ترحم برانگیز رفتار نکن! بهش یه چیز جدید نده که باهاش بازیت بده. هری گفت:
    _ تو منو برای یه ماهه که میشناسی. فکر نمی کنی اگه یه همچین آدمی بودم اون موقعیت تاحالا پیش اومده بود؟
    _ نه. و به خاطر همینه که شروع کردی به فوضولی کردن. میخوای اطلاعات بیشتری جمع کنی که نمایش بهتری اجرا کنی.
    این جمله که از دهانم خارج شد، بالاخره توانستم نگاهم را از او بگیرم. پرسید:
    _ و تو واقعا فکر می کنی من یه همچین آدمیم؟
    جواب ندادم. هری با انگشت اشاره اش به آرامی صورتم را به سمت خودش برگرداند. قلبم هنوز داشت تند می زد و بغض توی گلویم اجازه نمی داد حرفی بزنم. قطره ای اشک از چشمانم فرار کرد. گلویم هیچ راهی برای هوا نداشت. احتیاج به هوا داشتم و ناگهان ترسی فلج کننده تمام وجودم را فرا گرفت. دردی در سـ*ـینه ام شروع به پخش شدن کرد. هری اینجا بود و به من با مهربانی نگاه می کرد. به من اهمیت می داد. با تمام وجودم میخواستم که همه ی کارهایش واقعی باشد. حتی اگر داشت مرا بازی می داد من به آن نیاز داشتم. او اهمیتی نمی داد. نمیتوانست اهمیتی بدهد. من فقط راهی بودم که او از آن پول در می آورد. تنها دلیل نگرانی اش همین بود. او نمی خواست پولش را از دست بدهد.
    جاستین اینجا نبود. ولی من میتوانستم نگاه او را هم روی خودم حس کنم. چشمانی که بی رحم و ناراحت بودند و من تنها دلیل ناراحتی اش بودم. من یک شکست خورده بودم، یک نا امیدی، بدترین نامزدی که او می توانست داشته باشد. من حتی لیاقت زنده بودن را هم نداشتم. من میخواستم که جاستین هم مثل هری به من اهمیت بدهد. من "احتیاج" داشتم که او هم مثل هری به من اهمیت بدهد. من داشتم سقوط می کردم و او کوچکترین تلاشی برای گرفتن دست من نمی کرد. او حتی تلاشی هم برای برگشتن به روزهای خوش گذشته نمی کرد. او دلش می خواست ما از هم جدا شویم. این تنها دلیل فاصله ی بینمان بود.
    حتما تعادلم را از دست داده بودم چون که هری مرا گرفته بود و داشت حرف هایی می زد که من نمی توانستم بشنوم. صورتش تار بود. ناگهان متوجه شدم که در حال نفس نفس زدن هستم. حالا روی زمین بودم. سـ*ـینه ام سنگینی می کرد. دستانم داشت م لرزید و هری آنها را گرفته بود. با دلواپسی پرسید که لازم است آمبولانس را خبر کند یا نه؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم و خوشبختانه او مخالفت نکرد. فقط همانجا کنارم ماند. یکی از دستانش دورم حلقه شده بود و دیگری دستم را گرفته بود. حرکتش کاملا از روی ترحم بود. داشتم چه کار می کردم؟ او داشت می برد. چطور می توانستم این کار را بکنم؟ باید همین حالا خودم را جمع و جور می کردم.

    زن و مردی به سمتمان آمدند. هردو با همان ترحمی که در نگاه هری بود نگاهم می کردند. همان لحظه متوجه شدم که همه داشتند وانمود می کردند و همه در آن خوب بودند.
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    وقتی که نفس هایم به حالت اول برگشتند و لرزش دستانم کمتر شدند، توانستم اشک های روی صورتم را پاک کنم. هر سه شان با چنان نگرانی ای نگاهم می کردند که دردناک بود. زنی که موهای بلند طلایی داشت در حالی که دستانش را روی پیشانی ام گذاشته بود پرسید:
    _حالت خوبه؟
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    _ بله ممنونم.
    مرد پرسید:
    _ به چیزی احتیاج نداری؟
    "احتیاج" داشتم که مردم دست از دروغ گفتن به من بر می داشتند.
    _ نه. ممنون.
    زن و مرد نگاهی رد و بدل کردند. برای چند ثانیه با هری حرف زدند و بعد به سمت فروشگاه حرکت کردند. هری کمکم کرد از سر جایم بلند شوم و رهایم نمی کرد. انگار که می دانست هر لحظه ممکن است دوباره غش کنم. مطمئن بودم که خدا خدا می کرد تا دوباره از خودم ضعف نشان بدهم. صادق بودن با او جواب نداده بود. پس از حالا تلاش می کردم در بازی اش شرکت کنم. اگر او می خواست مرا گول بزند، من هم او را فریب خواهم داد. من نمی توانستم به او اجازه ی برنده شدن بدهم. با صدایی که به سختی شنیده می شد پرسید:
    _ به خاطر من بود، نه؟ من متاسفم دلایلا. من... من نمی خواستم...
    لب هایش را روی هم فشار داد و با ناراحتی نگاهم کرد. پرسید:
    _ مطمئنی واقعا خوبی؟
    تلاش کردم لبخند بزنم و با شوخی جو را عوض کنم:
    _ هنوز زنده ام، مگه نه؟
    امیدوار بودم که حرفم قانع اش کند. ولی هری به نظر نمی آمد که حرفم را قبول کند. پرسید:
    _ اون... یه حمله ی عصبی بود مگه نه؟
    شانه ای بالا انداختم و گفتم:
    _ بعضی وقتا اتفاق می افته.
    گفت:
    _ داری یه جوری رفتار میکنی که انگار چیز مهمی نیست.
    جواب دادم:
    _ خیلیا می گیرنش. برای خیلیا از من خیلی بدتر هم هست. من قرار نیست که سر یه همچین چیز کوچیکی از کاه کوه بسازم.
    تلاش کردم از او جدا شوم و خودم راه بروم. ولی با قدم اول تعادلم را از دست دادم. هری سریع دستم را گرفت تا نیافتم. ولی نگذاشت قدم دیگری بردارم. نگاهش را از چشمم بر نمی داشت. پرسید:
    _ باید چی کار کنم که بهم اعتماد کنی؟
    برای ثانیه ای فکر کردم و بعد نگاهم را از او گرفتم و گفتم:
    _ تو نمی تونی کاری کنی که من بهت اعتماد کنم، هری.
    با اینکه نگاهش نمی کردم هنوز می توانستم چشمان سبزش را تصور کنم که به من نگاه می کرد. در نهایت لبخندی زد و گفت:
    _ دلایلا، میشه فردا به ناهار دعوتت کنم؟
    پرسیدم:
    _ دوباره باید بری دنبال دزیره؟
    سرش را تکان داد و گفت:
    _ نه. فقط خودمون دوتا.
    آب دهانم را قورت دادم. احساس دل پیچه می کردم. زمزمه کردم:
    _ این یه بازیه نه؟
    نمی خواستم این را بلند بگویم ولی به گمانم صدایم را شنید. گفت:
    _ نه. این یه بازی نیست. بهت قول میدم. فقط قراره بریم غذا بخوریم. به علاوه ی اینکه، ما دوتا جلسه رو از دست دادیم و راستشو بخوای بهم بدهکاری!
    هنوز داشت لبخند می زد. این یک بازی بود، نه؟ اشکالی ندارد! فقط به بازی ادامه بده. با شک گفتم:
    _ باشه. ولی دوتا شرط دارم. نمیتونی فوضولی کنی و نمیتونی دروغ بگی!
    لبخندش حتی بزرگتر هم شد و گفت:
    _ خب، حداقل می تونستی یه شرط سخت تر بذاری!
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    ************************
    دیشب دوباره با جاستین دعوایمان شد. هر چقدر که می گذشت تعداد این دعواها بیشتر می شد. به حدی که الان حداقل روزی یک بار اعصابش خرد بود. صبح ها با کابوس فریادهایش از خواب بیدار می شدم و شب ها با ترس ضربه هایش به خواب می رفتم. دست هایش دیگر همیشه در نظرم مشت شده و آماده بودند تا در صورتم فرود بیایند.
    دیشب سرم فریاد کشیده بود که همه ی این اعصاب خردی هایش تقصیر من بود. تقصیر من بود که او نمی توانست با آرامش زندگی کند. واقعا لازم نبود همه ی این چیزها را سرم داد بکشد. خودم همه شان را می دانستم. این چند وقته دوست نداشت برای مدت زیادی با من بیرون از خانه دیده شود. دوست نداشت دیگران او را با همچین موجود نا امید کننده ای ببینند و من درکش می کردم. من عاجزانه درکش می کردم.
    نزدیک بود قرار ناهارم را با هری بپیچانم. ولی چیزی در سرم به من می گفت که باید نقشم را در نمایش او اجرا کنم و بالاخره خودم را راضی کردم که انجامش دهم. لازم بود که فکر کند دارد بازی را می برد تا بتوانم فریبش دهم. نقشه ام ساده بود! اجازه نمی دادم مسخره ام کند و نشان می دادم که قدرتمند تر از چیزی هستم که او فکر می کند. باید لبخند می زدم و جوری رفتار می کردم که انگار نمی دانم چه چیزی در سر دارد. او هم وقتی که متوجه می شد که نمی توانست مرا بشکند، بازی را رها می کرد.
    دیشب زنگ زد و جا و زمان را مشخص کردیم. همینطور می خواست مطمئن شود که قرار نیست جا بزنم. حرف زیادی نزده بودیم که مجبور شدم قطع کنم؛ جاستین رسیده بود و حتی صدای پاهایش هم علامت روشنی از عصبانیتش بود. نمی خواستم حتی برای یک لحظه اوقاتش را از این تلخ تر کنم.
    روز بعد، هری به فاصله ی چند ثانیه از من به پارکینگ رستوران رسیده بود. از ماشین پیاده شد. عینک آفتابی اش هنوز بر چشمانش بود. دستی در موهایش کشید. لب هایش را می جوید و عصبانی به نظر می رسید. دلم می خواست زودتر با هم روبرو شویم. آیا بالاخره فهمیده بود که نمی تواند به هدفش برسد و به خاطر همین انقدر عصبانی بود؟
    با شک و تردید از ماشین خودم پیاده شدم و در معرض دیدش قرار گرفتم. لبخندی به سمتم پاشید ولی معلوم بود که حال و حوصله ندارد. لبخندش مصنوعی بود ولی با بقیه ی لبخندهای مصنوعی تفاوت داشت. به نظرم واقعا غمگین می آمد.
    در کافه را برایم باز نگهداشت. به مودش تا زمانی که ننشسته بودیم اشاره ای نکردم. ولی وقتی بر خلاف معمول شروع به صحبت نکرد دیگر طاقت نیاوردم. به کنایه گفتم:
    _ به نظر امروز خیلی بشاش میای!
    آهی کشید و گفت:
    _ ببخشید. اونقدر معلوم بود؟
    _ معلوم نبود. ضایع بود.
    خندید و به صندلی اش تکیه داد. نگاهش با همیشه فرق داشت. دوباره صاف نشست و شروع به بازی با انگشترش قدیمی اش کرد. به احتمال زیاد آن را به ارث بـرده بود. چند لحظه بعد فکرم را تائید کرد:
    _ این انگشترو پدربزرگم وقتی دوازده سالم بود قبل از مرگش بهم داد. بهم گفت که اگه گمش کنم روحش میاد دنبالم و شکارم می کنه!
    لبخند کوچکی زد ولی چشمانش هنوز غمگین بودند. به شوخی گفتم:
    _ به نظر میاد خیلی آدم دوست داشتنی ای بوده!
    _ تا جایی که می تونست تلاش می کرد آدم خوبی باشه ولی دیدش به همه چیز یه مدل منفی و جانب گرایانه ای بود. اینکه بهم اعتماد کرد و انگشترش رو بهم داد خودش یه معجزه بود!
    برای چند ثانیه نگاهش کردم. ولی وقتی حرفش را ادامه نداد پرسیدم:
    _ الان این حرفا قراره بهم نشون بده که تو یه آدم قابل اعتمادی؟
    یکی از ابروهایش را برایم بالا برد و گفت:
    _ اجازه ندارم راجع به زندگیم برات حرف بزنم؟ لازم نیست بهم اعتماد داشته باشی. داریم فقط گپ می زنیم.
    کمی احساس خجالت کردم. او فقط داشت مثل یک آدم معمولی با من گپ می زد و من هر کلمه اش را به منظور خاصی می گرفتم. به آرامی گفتم:
    _ ببخشید!
    با وجود حال بدش همچنان لبخند زد. گفت:
    _ اوکیه! تو خیلی آدم بدبینی هستی. می فهمم.
    _ من بدبین نیستم.
    برای مدت زیادی خیره نگاهم کرد. نمی دانم چرا ولی از نگاهش احساس خجالت می کردم. چشم هایش مخصوصا روی نیمه ی راست صورتم که جاستین دیروز سیلی زده بود بیشتر مکث کردند. به سمت راستم نگاه کردم و تلاش کردم با حرکت سرم موهایم را روی صورتم بریزم. او هنوز داشت نگاهم می کرد. برای اینکه ذهنش را از صورتم منحرف کنم گفتم:
    _ ولی شرطمو فراموش نکن.
    _ فراموش نکردم دلایلا.
    _ پس دست از نگاه کردن به من بردار.
    _ باشه. دیگه دارم نگاه نمی کنم.
    رویم را به سمتش برگرداندم و چشمانمان با هم تلاقی کرد. به اعتراض گفتم:
    _ دروغ گو!
    خندید و گفت:
    _ ببخشید! نگاه کردن به صورتتو دوست دارم.
    به کنایه گفتم:
    _ این چیزیه که یه قاتل سریالی قبل از کشتنت بهت میگه!
    ولی با این حال بخشی از وجودم بدون اینکه خودم بخواهم آرام شده بود. جوابی نداد و برای چند دقیقه در سکوت به سر شد. نمی خواستم ریسک کنم و سرم را بالا ببرم. ممکن بود هنوز هم در حال نگاه کردن باشد. پس به جایش از پنجره به بیرون خیره شدم. امیدوار بودم مردم در حال قضاوت کردن هیکلم نباشند.
    ناگهان، احساس کردم چیزی خیس روی گونه ام کوبیده شد. به هری و بعد به دستمال کاغذی خیسی که کنار دستم گلوله شده بود نگاه کردم. چشمانم از تعجب بزرگ شده بودند. روی صندلی اش نشسته بود و داشت خنده اش را کنترل می کرد.
    _ تو همین الان یه گلوله ی دستمال کاغذی رو پرت کردی طرف من؟!
    _ نه! اولش توی آب انداختمش. پس بنابر این یه گلوله ی دستمال کاغذی خیسو پرت کردم طرفت!
    برای چند ثانیه ای پلک زدم. نمی دانستم چه باید بگویم. در نهایت پرسیدم:
    _ چرا؟!
    شانه ای بالا انداخت و گفت:
    _ می خواستم بهم توجه کنی و حرف زدن باهات جواب نمی داد!
    _ احساس نمی کنی مثل پسر بچه ها داری رفتار می کنی؟
    _ جواب داد. مگه نه؟!
    ناگهان خودم را با لبخندی روی لب هایم یافتم. این دقیقا چیزی بود که او می خواست. میخواست که حالم را خوب و بعد خراب کند. وقتی این را می دانستم پس چرا طبق نقشه اش عمل می کردم؟ به خودم یاد آوری کردم که نباید اجازه دهم نقشه اش عملی شود. با اینحال دوباره خنده ام گرفت. صورتم را در دستانم گرفتم و شروع به خندیدن کردم و او هم همراهی ام کرد. نگاهش کردم. خنده اش واقعا زیبا بود. چشمانش چروک افتاده بود و روی هر دو لپ هایش چال داشت. چشمانش نورانی تر از لامپ های بالا سرمان بودند. نباید اینطور نگاهش می کردم. ولی نمی توانستم نگاهم را از صورتش بگیرم. تقریبا مطمئن بودم که نه تنها من، بلکه کل کافه داشتند به صورت جذابش نگاه می کردند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا