هری با وجود اینکه مسلما از صدای جاستین وضعیت را درک می کرد همان حالت آرام و لبخند خونسرد روی صورتش را حفظ کرد و گفت:
_ هری هستم. مربی ورزشی دلایلا. از دیدنت خوشحال شدم.
با هم دست دادند. یک جورهایی نگران بودم که نکند جاستین دست هری را از شانه هایش جدا کند. هری به من نگاهی انداخت. سریع سرم را پایین آوردم و به پاهایم زل زدم. باید شروع به تعریف کردن از جاستین می کردم، نه؟ ولی نمی توانستم. به طرز عجیبی این کار وقتی که جاستین آنجا نبود آسان تر به نظر می آمد. هری گفت:
_ خیلی خوشحال شدم که اینجا دیدمت دلایلا. فردا می بینمت. دیدن شما هم افتخاری بود، جاستین!
_ همینطور.
با یک سر تکان دادن و لبخندی زورکی، هری و دزیره از ما جدا شدند. جاستین خوب و مهربان حالا تبدیل شده بود به مردی که معنی نگاهش را درست نمی توانستم درک کنم. با شجاعت تمام وقتی که دوباره در ماشینش بودیم از او پرسیدم که چرا حالش گرفته شده است؟ جواب داده بود که حالش خوب است. یک دروغگوی ناشی بود!
برای لحظه ای ساکت مانده بود تا اینکه بالاخره زمزمه کرد:
_ من فقط می دونم که تو نمی تونی خودتو در برابر و*سـ*ـوسـ*ـه ها کنترل کنی.
با تعجب پرسیدم:
_ منظورت چیه؟
_ خب، وقتی که تو نمی تونی حتی خودتو موقع خوردن غذا کنترل کنی و اونقدر می خوری که بالا بیاری، من مطمئن نیستم که اون آدم هم فرقی با غذا برات داشته باشه.
_ واقعا داری حسودی می کنی؟ تو فکر می کنی من یه همچین آدمیم؟ ما برای هفت سال تمام کنار هم بودیم. تورو بخدا بس کن!
_ دقیقا به همین دلیله که فکر می کنم از من خسته شدی و دنبال یه آدم دیگه ای.
در حالی که با عصبانیت نفسم را فوت می کردم، دست هایم روی سـ*ـیـ*ـنه قفل شدند و گفتم:
_ من هیچوقت یه همچین کاری رو با تو نمی کنم. ولی واقعا به نظر میاد که تو داری از روی تجربه حرف می زنی!
سکوت جاستین پرچم قرمزی بود که باید همان لحظه می دیدمش. ولی نمی دانم چرا آن موقع هیچ توجهی به آن نکردم.
************************
روز بعد هری در حالی که کمکم می کرد پاهایم را برای دراز و نشست بهم چسبیده نگه دارم گفت:
_ نامزدت... با اون چیزی که انتظار داشتم فرق داشت.
_ فکر می کردی چطوری باشه؟
لب هایش را برای ثانیه ای روی هم فشار داد و اخم کرد. در نهایت گفت:
_نمی دونم...یه کمی خاکی تر شاید؟
تقریبا خندیدم. ولی دراز و نشست ها جوری نفسم را قطع کرده بودند که نمی توانستم حرامش کنم.
_ تو فقط برای پنج ثانیه دیدیش.
_ پنج ثانیه می تونه خیلی بلندتر از چیزی باشه که فکرشو می کنی.
_ دراز نشستا تموم شد؟
_ می تونی به پونزده تا برسونیش؟
_ تا الان چند تا رفتم؟
_ هشت تا.
_ خدای من!
خندید و من بار دیگر از تمام توانم استفاده کردم تا خودم را بالا بکشم. بطری آبم را به طرفم گرفت. نصفش را یکنفس سر کشیدم و باقی اش را برای دویدنمان نگه داشتم. آب آبخوری بعضی وقت ها خیلی گرم می شد و مسلما وقتی که داشتی از خستگی بعد از چند دور دویدن دور پارک مثل سگ له له می زدی، احتیاج به آب سرد داشتی. تلاش کردم تصویر خودم را در آن حالت از ذهنم دور کنم؛ حتی در فکرم هم زیبا نبود.
بعد از چند ثانیه ی کوتاه استراحت، دوباره شروع به دراز و نشست کردم و با کمال تعجب، خودم را با پانزدهمی رساندم. احساس می کردم دلم می خواست روی چمن ها بخوابم و هیچوقت بلند نشوم. ولی با اراده ای آهنین، همانطور نشسته ماندم که خودش برای من یک رکورد جدید بود. هری پرسید که آیا دوست دارم به جای چمن ها روی نیمکت بنشینم یا نه؟ جوابم این بود که بدنم توان بلند شدن را نداشت! خندید و کمکم کرد بلند شوم. به سمت یک میز پیک نیک رفتیم من به جای این که مثل یک آدم عادی روی صندلی بنشینم، خودم را روی میز انداختم. تمام عضلات شکمم که تابحال حتی نمی دانستم وجود داشتند درد می کرد و به حدی عرق کرده بودم که آدم فکر می کرد خودم را در دریاچه پرت کرده ام. هری قبل از اینکه از سر جایش بلند شود و از دید من خارج شود گفت:
_ همینجا بمون.
حتی تلاش هم نکردم ببینم کجا رفته است. در همان سایه ماندم و استراحت کردم. بعد از چند دقیقه هری با جعبه ی کادویی که با کاغذ رنگی های رنگی و اکلیلی تزئین شده بود به سمتم آمد. با گیجی اخم کردم ولی او لبخندی زد و گفت:
_ تولدت مبارک! از اونجایی که من هیچ نظری نداشتم که از چی خوشت میاد دزیره اینو برات انتخاب کرده.
من و او فقط حدود یک هفته بود که یکدیگر را می شناختیم. با این حال، این که تولدم را به یاد داشت دلگرم کننده بود. جاستین وقتی امروز صبح برای رفتن به کلاس بیدار شد هیچ حرفی به من نزد. در آن لحظه زیاد اهمیتی به این موضوع نمی دادم. ولی حالا، با دیدن کادوی هری، حقیقت تلخی که مدتها بود از خودم پنهانش کرده بودم دوباره برایم آشکار شد و این بار نمی توانستم نادیده اش بگیرم. لحظات زیبایی که هر از چندی دوباره با جاستین داشتم، فقط چند لحظه ی مسخره بودند. او دیگر مرا دوست نداشت.
وقتی این حرف را بالاخره به خودم زدم، دلم می خواست همان جا شروع به گریه کنم. اولش تلاش کردم حالتم را مخفی کنم ولی وقتی هری گفت که دزیره کاغذ کادوی اکلیلی را برای این برایم انتخاب کرده که به نظرش من یک پرنسس بودم، کنترلم را از دست دادم. دزیره همراه با کادو برایم یک نقاشی رنگارنگ از یک گل فرستاده بود و اسمش را با خطی بچگانه زیر نقاشی اش نوشته بود. وقتی در جعبه را باز کردم، اولین چیزی که بیرون آوردم یک تفنگ اسباب بازی بود. هری توضیح داد:
_ گفتش که هر پرنسسی باید بتونه از خودش مراقبت کنه!
خندیدم. چشمانم پر از اشک شده بودند. خدای من! همیشه اشکم دم مشکم بود، حساس بودم، لوس بودم، بدرد نخور، چاق.
چیز بعدی ای که از توی جعبه در آوردم یک میمون عروسکی با دم دراز و چشمان بلند بود. این یکی را دزیره برایم گرفته بود تا همیشه یک همدم داشته باشم؛ چون هیچ پرنسسی نباید تنها بماند. اشک هایم تصویر میمون را تار کرند. سریع چشمانم را پاک کردم. هری به من زل زده بود. حتما او هم همان فکری را می کرد که من می کردم؛ که همیشه اشکم دم مشکم بود، حساس بودم، لوس بودم، بدرد نخور،"چاق".
تلاش کردم بدون اینکه لرزش دستانم را نشان دهم همه چیز را به جعبه برگردانم تا زودتر با یک عذر خواهی از او فرار کنم. فرار کردن از مشکلات برای من عادت شده بود. حتی می شد گفت که در پاک کردن صورت مسئله خیلی هم خوب بودم. ولی وقتی کسی باری به این بزرگی از مشکلات و بدبختی ها را روی دوشت می گذارد، چطور می توانی بدون شکستن کمرت از زیرشان در بروی؟ من دیگر نه توان فرار کردن از مشکلاتم را داشتم و نه توان روبرو شدن با آنها را. من دیگر بی ارزش بودم. غیرقابل اعتماد بودم. به درد نخور بودم. به هیچ کجا تعلقی نداشتم. "چاق" بودم.
_ هری هستم. مربی ورزشی دلایلا. از دیدنت خوشحال شدم.
با هم دست دادند. یک جورهایی نگران بودم که نکند جاستین دست هری را از شانه هایش جدا کند. هری به من نگاهی انداخت. سریع سرم را پایین آوردم و به پاهایم زل زدم. باید شروع به تعریف کردن از جاستین می کردم، نه؟ ولی نمی توانستم. به طرز عجیبی این کار وقتی که جاستین آنجا نبود آسان تر به نظر می آمد. هری گفت:
_ خیلی خوشحال شدم که اینجا دیدمت دلایلا. فردا می بینمت. دیدن شما هم افتخاری بود، جاستین!
_ همینطور.
با یک سر تکان دادن و لبخندی زورکی، هری و دزیره از ما جدا شدند. جاستین خوب و مهربان حالا تبدیل شده بود به مردی که معنی نگاهش را درست نمی توانستم درک کنم. با شجاعت تمام وقتی که دوباره در ماشینش بودیم از او پرسیدم که چرا حالش گرفته شده است؟ جواب داده بود که حالش خوب است. یک دروغگوی ناشی بود!
برای لحظه ای ساکت مانده بود تا اینکه بالاخره زمزمه کرد:
_ من فقط می دونم که تو نمی تونی خودتو در برابر و*سـ*ـوسـ*ـه ها کنترل کنی.
با تعجب پرسیدم:
_ منظورت چیه؟
_ خب، وقتی که تو نمی تونی حتی خودتو موقع خوردن غذا کنترل کنی و اونقدر می خوری که بالا بیاری، من مطمئن نیستم که اون آدم هم فرقی با غذا برات داشته باشه.
_ واقعا داری حسودی می کنی؟ تو فکر می کنی من یه همچین آدمیم؟ ما برای هفت سال تمام کنار هم بودیم. تورو بخدا بس کن!
_ دقیقا به همین دلیله که فکر می کنم از من خسته شدی و دنبال یه آدم دیگه ای.
در حالی که با عصبانیت نفسم را فوت می کردم، دست هایم روی سـ*ـیـ*ـنه قفل شدند و گفتم:
_ من هیچوقت یه همچین کاری رو با تو نمی کنم. ولی واقعا به نظر میاد که تو داری از روی تجربه حرف می زنی!
سکوت جاستین پرچم قرمزی بود که باید همان لحظه می دیدمش. ولی نمی دانم چرا آن موقع هیچ توجهی به آن نکردم.
************************
_ نامزدت... با اون چیزی که انتظار داشتم فرق داشت.
_ فکر می کردی چطوری باشه؟
لب هایش را برای ثانیه ای روی هم فشار داد و اخم کرد. در نهایت گفت:
_نمی دونم...یه کمی خاکی تر شاید؟
تقریبا خندیدم. ولی دراز و نشست ها جوری نفسم را قطع کرده بودند که نمی توانستم حرامش کنم.
_ تو فقط برای پنج ثانیه دیدیش.
_ پنج ثانیه می تونه خیلی بلندتر از چیزی باشه که فکرشو می کنی.
_ دراز نشستا تموم شد؟
_ می تونی به پونزده تا برسونیش؟
_ تا الان چند تا رفتم؟
_ هشت تا.
_ خدای من!
خندید و من بار دیگر از تمام توانم استفاده کردم تا خودم را بالا بکشم. بطری آبم را به طرفم گرفت. نصفش را یکنفس سر کشیدم و باقی اش را برای دویدنمان نگه داشتم. آب آبخوری بعضی وقت ها خیلی گرم می شد و مسلما وقتی که داشتی از خستگی بعد از چند دور دویدن دور پارک مثل سگ له له می زدی، احتیاج به آب سرد داشتی. تلاش کردم تصویر خودم را در آن حالت از ذهنم دور کنم؛ حتی در فکرم هم زیبا نبود.
بعد از چند ثانیه ی کوتاه استراحت، دوباره شروع به دراز و نشست کردم و با کمال تعجب، خودم را با پانزدهمی رساندم. احساس می کردم دلم می خواست روی چمن ها بخوابم و هیچوقت بلند نشوم. ولی با اراده ای آهنین، همانطور نشسته ماندم که خودش برای من یک رکورد جدید بود. هری پرسید که آیا دوست دارم به جای چمن ها روی نیمکت بنشینم یا نه؟ جوابم این بود که بدنم توان بلند شدن را نداشت! خندید و کمکم کرد بلند شوم. به سمت یک میز پیک نیک رفتیم من به جای این که مثل یک آدم عادی روی صندلی بنشینم، خودم را روی میز انداختم. تمام عضلات شکمم که تابحال حتی نمی دانستم وجود داشتند درد می کرد و به حدی عرق کرده بودم که آدم فکر می کرد خودم را در دریاچه پرت کرده ام. هری قبل از اینکه از سر جایش بلند شود و از دید من خارج شود گفت:
_ همینجا بمون.
حتی تلاش هم نکردم ببینم کجا رفته است. در همان سایه ماندم و استراحت کردم. بعد از چند دقیقه هری با جعبه ی کادویی که با کاغذ رنگی های رنگی و اکلیلی تزئین شده بود به سمتم آمد. با گیجی اخم کردم ولی او لبخندی زد و گفت:
_ تولدت مبارک! از اونجایی که من هیچ نظری نداشتم که از چی خوشت میاد دزیره اینو برات انتخاب کرده.
من و او فقط حدود یک هفته بود که یکدیگر را می شناختیم. با این حال، این که تولدم را به یاد داشت دلگرم کننده بود. جاستین وقتی امروز صبح برای رفتن به کلاس بیدار شد هیچ حرفی به من نزد. در آن لحظه زیاد اهمیتی به این موضوع نمی دادم. ولی حالا، با دیدن کادوی هری، حقیقت تلخی که مدتها بود از خودم پنهانش کرده بودم دوباره برایم آشکار شد و این بار نمی توانستم نادیده اش بگیرم. لحظات زیبایی که هر از چندی دوباره با جاستین داشتم، فقط چند لحظه ی مسخره بودند. او دیگر مرا دوست نداشت.
وقتی این حرف را بالاخره به خودم زدم، دلم می خواست همان جا شروع به گریه کنم. اولش تلاش کردم حالتم را مخفی کنم ولی وقتی هری گفت که دزیره کاغذ کادوی اکلیلی را برای این برایم انتخاب کرده که به نظرش من یک پرنسس بودم، کنترلم را از دست دادم. دزیره همراه با کادو برایم یک نقاشی رنگارنگ از یک گل فرستاده بود و اسمش را با خطی بچگانه زیر نقاشی اش نوشته بود. وقتی در جعبه را باز کردم، اولین چیزی که بیرون آوردم یک تفنگ اسباب بازی بود. هری توضیح داد:
_ گفتش که هر پرنسسی باید بتونه از خودش مراقبت کنه!
خندیدم. چشمانم پر از اشک شده بودند. خدای من! همیشه اشکم دم مشکم بود، حساس بودم، لوس بودم، بدرد نخور، چاق.
چیز بعدی ای که از توی جعبه در آوردم یک میمون عروسکی با دم دراز و چشمان بلند بود. این یکی را دزیره برایم گرفته بود تا همیشه یک همدم داشته باشم؛ چون هیچ پرنسسی نباید تنها بماند. اشک هایم تصویر میمون را تار کرند. سریع چشمانم را پاک کردم. هری به من زل زده بود. حتما او هم همان فکری را می کرد که من می کردم؛ که همیشه اشکم دم مشکم بود، حساس بودم، لوس بودم، بدرد نخور،"چاق".
تلاش کردم بدون اینکه لرزش دستانم را نشان دهم همه چیز را به جعبه برگردانم تا زودتر با یک عذر خواهی از او فرار کنم. فرار کردن از مشکلات برای من عادت شده بود. حتی می شد گفت که در پاک کردن صورت مسئله خیلی هم خوب بودم. ولی وقتی کسی باری به این بزرگی از مشکلات و بدبختی ها را روی دوشت می گذارد، چطور می توانی بدون شکستن کمرت از زیرشان در بروی؟ من دیگر نه توان فرار کردن از مشکلاتم را داشتم و نه توان روبرو شدن با آنها را. من دیگر بی ارزش بودم. غیرقابل اعتماد بودم. به درد نخور بودم. به هیچ کجا تعلقی نداشتم. "چاق" بودم.
آخرین ویرایش: