چقدر نسبت به ظاهرتون اعتماد به نفس دارید؟

  • خیلی زیاد

  • خیلی

  • کم

  • بسیار کم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

1ta.rasoulzadeh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/05/29
ارسالی ها
530
امتیاز واکنش
4,119
امتیاز
627
محل سکونت
تهران
صدایشان داشت دور می شد ولی من همانجا ماندم. منظورشان چه بود؟ فردا قرار بود راجع به چه چیزی با مادرم حرف بزنند؟ حال من خوب بود. نمیتوانستند این را ببینند؟ من غذا نمی خوردم چونکه گرسنه نبودم. به علاوه ی اینکه غذای بیمارستان حتی اگر گرسنه هم بودم قرار نبود سیرم کند! به سمت تختم رفتم و رویش دراز، کشیدم. هری کجا بود؟ آرزو می کردم الان پیشم بود و با دکتر حرف می زد. او حتما آنها را متوقف می کرد و راستش را به من می گفت. ولی من از او خواسته بودم به خانه برود؛ همانطور که به خانواده ام گفته بودم. آنها همه خیلی خسته تر از من بودند. حقشان نبود اینطور شود. نباید به خاطر من همچین بلاهایی سرشان می آمد.
چشمانم را بستم و ملاقات جاستین را در ذهنم مرور کردم. با او بیش از حد بد حرف زدم، نه؟ کلمات قبل از آنکه بتوانم به آنها فکر کنم از زبانم جاری شده بودند. می دانم که او با من خیلی بد رفتار کرده بود. ولی آیا درست بود که من هم با او همانطور برخورد کنم؟ مردم همیشه می گویند که هیچوقت نباید به اندازه ی دشمنانت بد باشی. ولی به نظر می آمد که من حتی از جاستین هم بدتر شده بودم. بدتر و بدتر؛ هر روز بدتر از دیروز می شدم.
تلاش کردم که بخوابم. ولی نمی توانستم دست از فکر کردن به حرف های دکتر بردارم. حرف هایش مرا می ترساندند و من همین حالا هم ترسیده بودم. قرار بود چه کاری بکنند که نظر مرا درباره اش قبول نداشتند؟ و به چه حقی فکر می کردند که من موقعیت خوبی برای تصمیم گیری ندارم؟ من حالم خوب است. چند دفعه ی دیگر باید می گفتم؟
من حالم خوب است. من حالم خوب است. من حالم خوب است. من حالم خوب است.
هیچ کس حرفم را باور نمی کرد. هیچ کس به جز شاید هری. حتی او هم شک داشت. نفس عمیقی کشیدم و تلاش کردم به چیز دیگری فکر کنم؛ چیزی که آرامم کند، چیزی که کمکم کند بخوابم. چیزی مثل یک خانه ی کوچک و دنج وسط جنگل با کتابخانه ای پر از کتاب که همه ی دیوارها را پر کرده باشد. روی صندلی ای جلوی شومینه نشسته باشم و دور خودم پتو کشیده باشم و لیوانی پر از هات چاکلت داغ در دستم باشد. در همین فکر ها بودم که بالاخره خوابم برد.

********

مادرم موهایم را از روی صورتم با نوازش کنار زد‌. زیر لب لالایی ای را که زمان بچگی برایم می خواند زمزمه می کرد. چشم هایم را بسته نگهداشتم تا به خواندن ادامه دهد. ولی در نهایت لبخند روی صورتم مرا رسوا کرد. دستم را گرفت و در دستش نگهداشت. چشمانش زیبا و درخشان بودند. پرسید:
_ خوب خوابیدی؟
به مانیتور بالای سرم اشاره کردم و گفتم:
_ اگه این ساکت می شد بهتر میخوابیدم.
_ حداقل یه خورده استراحت کردی؟
_ آره. یه ذره.
لبخند زد. ولی نگرانی را میتوانستم در چشمانش ببینم. می دانستم که خیلی برایم می ترسد. وقتی که به او می گفتم حالم خوب است حرفم را باور نمی کرد. مادرم با ناراحتی گفت:
_ دلایلا! میشه یه چیزی بخوری تا ببریمت از اینجا بیرون؟
آهی کشیدم و گفتم:
_ نمیتونم وقتی گرسنه نیستم چیزی بخورم.
_ عزیز دلم باید گرسنه باشی. طبیعیه که گرسنه باشی.
فکم را روی هم محکم کردم و بعد گفتم:
_ گرسنه نیستم.
چشمانش از اشک پر شد و دستم را محکم تر فشار داد. گفت:
_ دلایلا میدونی با این کارت منو مجبور به چی می کنی؟ میخوان که یه لوله بکنن توی بدنت که باهاش بهت غذا بدن. من نمیخوام این بلا سرت بیاد. تنها کاری که باید بکنی اینه که یه چیزی بخوری. حتی دو قاشق ژله هم کافیه.
پس دکتر ها دیشب داشتند راجع به این حرف می زدند. با سرگشتگی نگاهش کردم و پرسیدم:
_ مامان تو که بهشون اجازه نمیدی این کارو با من بکنن؟
دهانش را باز کرد و دوباره آنرا بست. یک قطره اشک از چشمش جاری شد. وقتی که بالاخره توانست حرف بزند، صدایش لرزان بود:
_ من… من فقط خیلی برات نگرانم دلایلا. خیلی زیاد.
_ لازم نیست نگران باشی. من همش بهتون میگم که حالم خیلی خیلی خوبه.
لب هایش را روی هم فشار داد تا بغضش را در گلویش نگهدارد. سعی کرد سرش را تکان دهد و دستم را فشار داد. بعد از اینکه کمی آرام شد و دیگر گریه نمی کرد گفت:
_ من میرم به نیتان بگم که بیاد پیشت.
پیشانی ام را بوسید؛ کمی طولانی تر از گذشته‌. بعد دستانش را دور سـ*ـینه اش حلقه کرد و به سمت در رفت. انگار که میخواست جلوی افتادن خودش را بگیرد. با شانه ای افتاده از اتاق خارج شد. می دانستم که حال بدش تقصیر من بود. ولی اگر نمیتوانست مرا باور کند، من هم کاری نمیتوانستم بکنم. از اینکه می دیدم به خاطر من گریه می کند، دلم آتش می گرفت. او میتوانست همه ی این چیزها را برای خودش راحت کند و فقط به من اعتماد داشته باشد.
ولی به نظر نمی آمد که او طرف من باشد‌. او فقط داشت برایم مادری می کرد. نمیتوانستم او را برای این کارش سرزنش کنم.
نیتان برایم چند بازی کارتی آورده بود. تلاش کرد یک حقه ی شعبده بازی را که دوستش یادش داده بود نشانم بدهد. ولی همش اشتباه می کرد و می گفت که دوباره بازی کنیم. حس خوبی می داد که دوباره با او مثل بچگی ها بازی کنیم. مثل وقت هایی که واقعا هیچ مشکلی نداشتیم غیر از اینکه حقه های شعبده بازی را درست اجرا نمی کردیم. دلم برای آن روز ها تنگ شده بود‌. نیتان در حالی که داشت برای بار صدم حقه اش را تکرار می کرد گفت:
_ اعتراف می کنم که این کارو تا حالا فقط دوبار کرده بودم.
_ واقعا؟! اصلا باورم نمیش! چطور ممکنه؟!
نگاهی به من انداخت و با لبخندی شیطنت آمیز گفت:
_ و بذار یه چیز دیگه رو هم اعتراف کنم حالا که حرفش شد! تا الان که از اون پسره هری خوشم اومده! حداقل بیشتر از اون یکی پسره خوشم اومده.
سرخ شدم و گفتم:
_ این که حتی اسمشم آوردی برام عجیبه!
_ گفتم که! ازش خوشم اومده.
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
_ حالا هرچی! ما با هم هیچ کاری نداریم.
_ خواهش می کنم! یه آدم کور هم میتونه ببینه اینجا چه خبره.
صورتم از سرخی داغ شده بود. گفتم:
_ میشه دست از حرف زدن راجع به عشق برداریم؟ فقط برگرد سر حقه ات.
نیتان نیشخندی زد و گفت:
_ خیله خب! یه کارت بردار.
یک کارت برداشتم و مطمئن شدم که او نمی بیند چیست. یکی از ابروهایش را بالا برد و وانمود کرد که دارد توی یکی از مانیتور ها را نگاه می کند. قبل از اینکه بتواند کارتم را ببیند آنرا به سـ*ـینه ام چسباندم.
او نفسش را با آزردگی بیرون داد ولی به حقه اش ادامه داد. گفت که کارت را در بین کارت های دیگر بگذارم. کارت ها را با هم قاطی کرد و آنها را روی تخت چید. چشمانش را بست و دستش را بالای آنها حرکت داد و گفت:
_ بر اساس محاسبات دقیق من… این کارتته؟!
_ یه دفعه ی دیگه تلاش کن شعبده باز!
_ این یکی؟
_ نه.
_ این چی؟
_ نع!
_ لعنت بهش! از دست جاناتان و حقه های احمقانه اش!
با خنده لپش را کشیدم و گفتم:
_ آخی! چقدر حساسی تو!
دستم را کنار زد و با چشمانی ریز شده نگاهم کرد. ولی خنده مان با باز شدن در قطع شد. دکتر به همراه یک پرستار وارد شدند. لوله ای عجیب در یک دستش بود و کاسه ای سوپ در دست دیگرش. قیافه اش طوری بود که انگار از کاری که دارد می کند متاسف است. ولی بیشتر از آن، در نگاهش قطعیت بود. گفت:
_ دلایلا! متاسفانه دیگه وقتشه که انتخاب کنی.
 
  • پیشنهادات
  • 1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    نیتان به سرعت از سر جایش بلند شد‌. بیشتر از من ترسیده بود. دستش مشت شد و دوباره باز شد. فکش وقتی که دکتر تلاش کرد منظورش را توضیح دهد سفت شد. نمیتوانستم حرف های دکتر را خوب گوش بدهم. به حرف های هیچ کدامشان نمی توانستم گوش بدهم. شکمم داشت پیچ می خورد و دلیلش گرسنگی نبود.
    سرم ناگهان شروع به درد کردن کرد. پشت چشمانم هم درد می کرد. نور ناگهان به حدی زیاد شده بود که مجبور شدم چشمم را ببندم. وقتی دوباره بازش کردم، نیتان دستانش را جلوی دکتر و پرستار باز کرده بود. انگار که میخواست جلوی دکترها را بگیرد.
    خودم را مجبور کردم که روی تخت بنشینم. کمی به سمتشان خم شدم تا مادرم را پیدا کنم. مسلما او کسی بود که میخواست این بلاها را سرم بیاورد. آیا حالش را داشت که تماشایش هم بکند؟ او آنجا بود. ولی انگار که برای تماشا نیامده بود. دست هایش روی دهانش بود و چشمانش از اشک قرمز بودند. داشت سرش را تکان می داد. نیتان داشت با او حرف می زد ولی مادرم همه اش سرش را تکان می داد و گاهی اوقات نگاهش به من می افتاد. در چشمانش التماس می کرد که من حرفی بزنم. که من بگویم که میخواهم سوپ را بخورم و همه چیز را تمام کنم.
    در ابتدا نمی توانستم بفهمم که چه اتفاقی دارد می افتد. فقط دلم میخواست برگردم به همان لحظه ای که داشتم به مسخره بازی نیتان می خندیدم. میخواستم که او دوباره به لبم لبخند بیاورد. این چیزی را که داشت اتفاق می افتد نمیخواستم. این آدم ها داشتند تلاش می کردند که به من بگویند چه چیزی خوب است و چه چیزی بد. اصلا آنها چه می دانستند؟ آنها هیچ چیز نمی دانستند. فقط می خواستند که کنترل را از من بگیرند.
    بالاخره توانستم متوجه شوم که نیتان و بقیه چه می گویند. آرزو می کنم نمی فهمیدم چه می گویند. آرزو می کنم نمی توانستم حرف هایشان را بشنوم. کاش می توانستم خودم را بیهوش کنم. ولی دیگران را به اندازه ی کافی نگران خودم کرده بودم‌. خیلی نگران بودم. میخواستند چه بلایی سرم بیاورند؟
    نیتان فریاد زد:
    _ مامان تروخدا بهشون بگو دست نگهدارن.
    مادرم بالاخره کنترلش را از دست داد و با فریاد گفت:
    _ نیتان تو فکر می کنی من دلم میخواد اینطوری بشه؟ تنها کاری که باید بکنه اینه که سوپ رو بخوره. من خیلی براش می ترسم نیتان! من فقط میخوام برگرده خونه.
    مادرم حالا دیگر داشت بلند بلند گریه می کرد. نیتان هر دو دستش را در موهای قهوه ای اش را فرو کرد‌ و با بیچارگی گفت:
    _ خب اگه سوپ رو نخوره چی؟ خودت میدونی که همش میگه گشنش نیست.
    _ خب اون موقع دیگه هیچ چاره ای برام نمیذاره. من به فکر سلامتیشم. حتی اگه خودش اینجوری فکر نکنه.
    پدرم به سمتش آمد و دستانش را به دور مادرم حلقه کرد. مادرم سرش را روی سـ*ـینه ی پدرم گذاشت. بدن مادرم از گریه می لرزید. نگاه پدرم روی من بود. نگاه نیتات روی من بود. نگاه دکتر و پرستار هم روی من بود‌. از تصمیم گیری متنفر بودم. مخصوصا تصمیماتی که به زور باید می گرفتم. نیتان قدمی به سمتم برداشت. روی پیشانی اش عرق نشسته بود‌. با التماس گفت:
    _ دلایلا، عزیز دلم فقط سوپو انتخاب کن، باشه؟! اگه نخوریش می بندنت به تخت و بعدش اون لوله رو می کنن تو بدنت. میدونم تو اینو نمیخوای. میدونم که تو هم اینو نمیخوای. پس ازت خواهش می کنم دلایلا! فقط یه خورده سوپه.
    سرم را مالیدم و چشمانم را بستم. جواب دادم:
    _ من نمیخوامش. من هیچی نمیخوام. من گرسنه ام نیست. خوبم، خوبم.
    نیتان دستم را گرفت و دوباره تلاش کرد:
    _ خواهش می کنم دلایلا! ازت التماس می کنم. اصلا خودم کمکت می کنم بخوریش وقتی از اینجا رفتن. خواهش می کنم، باشه؟
    سرم را با شدت تکان دادم و بعد ناخواسته فریاد زدم:
    _ من خوبم.
    نمی‌خواستم داد بزنم ولی هیچکدامشان حرفم را نمی فهمیدند. دوباره فریاد زدم:
    _ نمی خوام. بهش احتیاج ندارم.
    پدرم چیزی را در گوش دکتر زمزمه کرد و او سر تکان داد. نتوانستم زیاد رویش تمرکز کنم؛ سرم خیلی درد می کرد. نیتان داشت تلاش می کرد که با دکتر مذاکره کند تا سوپ را همانجا برایم بگذارند تا بعدا بخورم. دکتر گفت که نمی‌تواند این کار را بکند. من باید همین حالا تصمیم می گرفتم یا آنها مجبور بودند سریع عمل کنند. او مریض های دیگری هم داشت که نیاز به رسیدگی داشته باشند و حال من اگر همینطور می گذشت فقط قرار بود بدتر شود. به علاوه باید مرا در حال خوردن سوپ می دید تا قانع شود. دلم نمیخواست کسی در حال غذا خوردن مرا تماشا کند. من اصلا دلم نمیخواست که چیزی بخورم.
    مادرم داشت تلاش می کرد خودش و نیتان را آرام کند. من به تخت تکیه داده بودم و داشتم از سردرد می مردم و سرم را با عصبانیت ماساژ می دادم. بستن چشمانم به همان اندازه دردناک بود که باز کردنشان. مطمئن نبودم که چطور جلویش را بگیرم.
    _ دلایلا؟
    با شنیدن صدای هری که اسمم را صدا می کرد چشمانم را باز کردم. حضور او همیشه همه چیز را در سر جای خودش قرار می داد. هری کنار تختم ایستاده بود و اخم کرده بود. هزاران احساس در چشمانش دیده می شد. پدرم دوباره کنار مادرم ایستاده بود. حتما او هری را صدا کرده بود. چرا همه فکر می کردند که من انقدر به هری وابسته بودم؟! همه فکر می کردند که هر اتفاقی برایم بیافتد میتوانند او را صدا کنند تا مرا آرام کند. نمیدانم خودش در این باره چه فکری می کرد؟ خوشش می آمد؟ بدش میامد یا صرفا هیچ احساسی نسبت به آن نداشت. نیتان عقب رفت تا هری بتواند به سمت من بیاید. هری توانسته بود هر طوری که شده دکتر و پرستار را برای مدتی بیرون کرده بود. گفته بود فتوشاپ مرا کمی آرام خواهد کرد و دروغ هم نمی گفت. باری دیگر چشمانم را بستم تا شاید سر دردم بهتر شود. وقتی چشمانم را باز کردم فقط هری و من آنجا بودیم. صدای هری می لرزید:
    _ میدونی برای چی من انقدر برات نگرانم ؟ که چرا از اولش برام مهم بودی؟ چرا انقدر بهت اهمیت میدم؟
    به او زل زدم و سرم را تکان دادم.
    _ بهت گفته بودم که جم هم توی یه ر*ا*ب*ط*ه ی سمی بوده. این یه دلیل برای اینه که اهمیت میدم. ولی… با اینکه باورش سخته، مردی که جما گیرش افتاده بود حتی از جاستین هم بدتر بود.
    هری گلویش را صاف کرد و بعد از چند ثانیه مکث گفت:
    _ اون… بهش لقب چاق و خپل و خیلی چیزای دیگه می داد که هیچ ربطی به وزنش نداره. و وقتی از دستش عصبانی می شد، فقط از کلمات استفاده نمی کرد. اون بدنشو می برید! به تمام معنا بدن جما رو می برید. جما کم کم دیگه به مهمونی های خانواده ای نمی اومد. و وقتی هم که میومد، یه دقیقه بعد از غذا همشو توی توالت خالی می کرد. فکر نمی کرد هیچکدوممون متوجه بشیم ولی… واقعا مریض شده بود‌. به حدی لاغر شده بود که فکر می کردی اگر به اندازه ی کافی شدید باشه، باد میتونست از جا بلندش کنه. شلوارشو سایز اسمال می گرفت و حتی اونم براش گشاد بود. گونه هاش بیرون اومده بود و چشماش همیشه خسته بود‌. یه روز یهویی از حال رفت؛ همونطوری که تو از حال رفتی و آوردنش به بیمارستان و من همینطوری که کنار تو نشستم، کنار تختش نشستم.
    احساس کردم تعریف کردن تمام اینها باعث عصبانیتش می شود. پس به آرامی گفتم:
    _ هری… لازم نیست…
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    هری سرش را تکان داد و گفت:
    _ چرا. لازمه. چون اگه اینا رو برات تعریف نکنم خدا می دونه تا کی قراره اینجوری با جون خودت بازی کنی و خدا میدونه من تا کی می تونم کنارت بمونم.
    لب هایش را روی هم فشار داد و بعد ادامه داد:
    _ تقریبا یه سال برای جما طول کشید که بتونه رو پای خودش برگرده. کمک گرفت، حالش خوب شد و رفت کالج. اونجا با یه مرد آشنا شد و دزیره به دنیا اومد.
    بعد از اینکه همه ی حرف های هری را هضم کردم با ناراحتی پرسیدم:
    _ یعنی وقتی که همه ی این اتفاقا می افتاد تازه تو دبیرستان بوده؟
    نمی توانستم باور کنم که همچین اتفاقاتی برای یک دختر دبیرستانی افتاده بود‌. سرش را تکان داد و گفت:
    _ آره تو دبیرستان بود.
    آب دهانم را قورت دادم و تلاش کردم چیزی برای گفتن پیدا کنم. در نهایت گفتم:
    _ متاسفم.
    به نظر خیلی حرف ضعیف و مسخره ای می آمد ولی چیز دیگری به فکرم نمی رسید. می دانستم که قرار است حرف را به من و غذا خوردن برساند و نمیخواستم خودم دلیلش باشم. قبل از اینکه حرفش را شروع کند، داشتم دفاعم را از خودم آماده می کردم ولی بعد از این حرف هایش دیگر نمی دانستم باید چه بگویم. مادرم را به گریه انداخته بودم، پدرم و نیتان یه خاطرم نگران یودند و حالا هم هری مجبور شده بود تا خاطره ای به این غمناکی را به یاد بیاورد.
    همه ی اینها به خاطر من بود. همه اش.
    زمزمه کردم:
    _ فکر نمی کنم بتونم.
    هری ثانیه ای مکث کرد و بعد دستم را گرفت و گفت:
    _ جما فکر نمی کرد که بتونه ولی تونست. ازت میخوام تو هم نهایت تلاشتو بکنی. باشه؟ یه قاشق. بعدشم شاید یکی دوتا دیگه. ولی اصل قضیه اینه که یه چیزی بخوری. همین! از اینکه یه لوله از توی بینیت پایین بره که بدتر نیست، هست؟
    بینی ام را چین دادم و گفتم:
    _ نمیخوام بفهمم که بدتره یا بهتره.
    _ دقیقا!
    _ ولی من گشنه هم نیستم.
    _ غذای مورد علاقه ات چیه؟
    شکمم به هم پیچید. گفتم:
    _ همیشه وقتی می رفتم رستوران مرغ سوخاری می خوردم. هیچ چیز دیگه ای نه! فقط مرغ سوخاری.
    _ خب، فکر کن الان تو دبیرستانی. پیش دوستات تو رستوران نشستی و داری غذای مورد علاقتو می خوری.‌ اینجا نباش! هیچ کس دلش نمیخواد تو بیمارستان غذا بخوره.
    _ من قوه ی تخیل خوبی ندارم.
    هری چشمانش را چرخاند و گفت:
    _ داری برام سخت می کنی تشویق کردنتو!
    دست هایم را بالا بردم و از خودم دفاع کردم:
    _ واقعا داشتم تلاش می کردم تصورش کنم!
    هری خنده اش گرفت و همان لحظه دکتر دوباره پیدایش شد. او و پرستار هنوز هم همان دو چیز را در دستانشان داشتند و هم سوپ و هم لوله به یک اندازه برایم ترسناک جلوه می کردند. قلبم تندتر و تندتر می زد. هری دستم را فشار داد. تصمیمم را گرفته بودم.
    با شجاعت کمی که از حرف های هری بدست آورده بودم، به چشمان دکتر زل زدم و گفتم:
    _ لطفا سوپو بهم بدید.
    *******
    _ سوپو نمیخوام.
    داشتم بالا می آوردم. شکمم داشت پیچ می خورد. از بویش نمیتوانستم نفس بکشم. غلظتش حالم را بد می کرد. حتی ظرفی که تویش بود حالم را بد می کرد. به احتمال زیاد داشتم لوس بازی در می آوردم و زیادی سخت گیر بودم. ولی حتی فکر کردن به اینکه این غذای نفرت انگیز را در دهانم بگذارم باعث می شد دلم بخواهد همانجا بالا بیاورم.
    هری هنوز هم کنارم نشسته بود و دکتر داشت با بی حوصلگی نگاهم می کرد‌. نیتان وارد اتاق شده بود ولی مادر و پدرم همان بیرون اتاق مانده بودند. نمیخواستند زجر کشیدن دخترشان را تماشا کنند. سرزنششان نمی کردم. نیتان هی می گفت:
    _ فکر کن مرغ سوخاریه، دلایلا!
    هری همش تکرار می کرد:
    _ مثل آب سریع بنوشش.
    ولی من هی بالا می آوردم. دستانم می لرزیدند و حتی نمیتوانستم قاشق را در دستم نگهدارم. هری هر کاری از دستش بر می آمد را کرد که من اشتها پیدا کنم. حتی فکر اینکه آن مایع از گلویم پایین برود باعث می شد تمام بدنم بلرزد. حتی مایع هم نمیشد اسمش را گذاشت‌؛ سبزیجات رویش به چندش ترین حالت شناور بودند. چندش بود! خیلی خیلی چندش بود! مطمئن بودم که دادن همچین غذایی به مریض ها غیر قانونی بود.
    ادا در نمی آوردم. واقعا تلاش می کردم خودم را قانع کنم که به ابن غذا احتیاج دارم. اگر هر روز کمی غذا می خوردم، اجازه می دادند از اینجا مرخص شوم. خانه تنها جایی بود که دلم میخواست باشم. ولی هر دفعه که قاشق به دهانم نزدیک می شد، حالت تهوع بیشتر به سراغم می آمد‌ و نزدیک بود حتی قاشق را از دست هری به سمتی پرت کنم. ملافه را در دستانم مچاله کردم‌. تلاش کردم نفس هایم را منظم کنم. چشمانم به نیتان خورد. چشمانش پر از ترس و التماس بودند. چشمانم به سمت هری برگشتند. او هم داشت با همان نگاه به من زل می زد. قاشق زا به سمتم گرفت. چیزی نمی گفت ولی احتیاجی نبود که چیزی بگوید. لب هایم خشک بودند. بدون اینکه نگاهم را از او بگیرم بازشان کردم. یکی از دستانم را بالا بردم و دماغم را گرفتم. چشمانم را بستم دعا کردم که ندیدن و بو نکردن سوپ کمکم کند‌. سرمای قاشق فلزی را روی لب پایینم حس کردم. با تمام وجودم می جنگیدم که دهانم را نبندم. ولی بالاخره توانستم پیروز شوم.
    سوپ که مدت ها بود سرد شده یود، در گلویم پایین و پایین تر می رفت و تمام بدنم انگار داشت تلاش می کرد اجازه ندهد پایین تر بیاید. معده ام می پیچید و تلاش می کرد غذا را پس بزند. می شنیدم که همه بهم می گفتند در معده ام نگهش دارم ولی فقط گفتنش آسان بود. تمام بدنم داشت به غذا خوردن واکنش نشان می داد.
    برای جما هم آنقدر سخت بود که غذا بخورد؟ به او هم یک کاسه سوپ نفرت انگیز داده بودند یا مجبورش کرده بودند از آن لوله استفاده کند؟ خدای من! حتی تصورش را هم نمی توانستم بکنم. تلاش کردم با تصور داستان جما برای جنگیدن انرژی بگیرم. جما بهتر شده بود. او حالا دزیره را داشت. او خوشحال بود و غذا می خورد و از درون نشکسته بود‌. چقدر خوب می شد اگر من هم همچین چیزی را تجربه می کردم؛ که بخندم و بخندم نه به خاطر اینکه چیز خنده داری اتفاق افتاده بود بلکه به خاطر اینکه می توانستم.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    با خودم زمزمه کردم: دبیرستانی ام. با دوستام رفتم رستوران مورد علاقه ام و دارم مرغ سوخاری داغ و پر از ادویه می خورم. ولی نمیتوانستم در دبیرستان باشم چونکه آنوقت باید عاشق جاستین می بودم؛ جاستین پر از شور و شوقی که او هم عاشقم بود‌ و برایم غذای واقعی سفارش می داد و هر روز می گفت که عاشقم است و فکر می کند زیبا ترین دختر دنیا هستم. من آن جاستین را دیگر نمی شناختم. نمیخواستم او را به یاد بیاورم. او باید از خاطرم بیرون می رفت. به آینده فکر کن دلایلا! به خوشبختی ای که همه دنبالش بودند فکر کن. خوشبختی خودشان، خوشبختی عزیزانشان. هیچ کس نمی خواست شکسته باشد. من خوشبختی ام را پس میخواستم. من میخواستم دوباره خوشحال باشم. نمیدانم چطور آن یک قاشق سوپ را پایین دادم، ولی بالاخره تمامش کردم.
    نیتان انگار که توی یک بازی فوتبال نشسته باشد، شروع به هورا کشیدن کرد. بخشی از من دلش میخواست همه اش را بالا بیاورد. ولی بخش دیگر من جنگید تا اجازه ندهد این اتفاق بیافتد. احساس مریضی و سرگیجه می کردم. ولی در عین حال احساس موفقیت هم می کردم؛ کاری را کرده بودم که فکر می کردم هیچگاه از عهده اش بر نخواهم آمد. یک قاشق سوپ به نظر موفقیت کوچکی می آمد ولی من به آن افتخار می کردم.
    هری داشت نیشخند می زد و حتی دکتر هم لبخندی به لب داشت. خوب بود، بله! خیلی خوب بود! دکتر به آرامی پرسید:
    _ دلایلا میتونی یه قاشق دیگه یخوری؟
    با ناراحتی سرم را به بالشش تکیه دادم. هری یک قاشق دیگر هم پر کرد و پرسید:
    _ چیزی هست که توی دنیا بیشتر از هر چیزی بخوای؟
    اخم کردم و پرسیدم:
    _ مثل یه هدیه؟
    هری سرش را تکان داد و من پرسیدم:
    _ نمیدونم… چرا؟
    _ اگه یه قاشق دیگه بخوری هر چیزی رو که بخوای بهت میدم!
    یکی از ابروهایم را بالا بردم و پرسیدم:
    _ میخوای بهم رشوه بدی؟
    هری هم یکی از ابروهایش را بالا برد و پرسید:
    _ داره جواب میده؟
    _ من نمیخوام تو چیزی برام بگیری.
    _ منم دلم نمیخواد تو از سو هاضمه بلایی سرت بیاد.
    نفس عمیقی کشیدم و دماغم را گرفتم و دهانم را باز کردم.
    ***********
    رزهای پژمرده ی کنار تختم باعث می شدند در سی*نه ام دردی بشکفد. دسته گل را برداشتم و به بینی ام نزدیک کردم. هنوز بیشتر بویشان را داشتند. بویشان باعث شد لبخند بزنم. روی یکی از گلبرگ ها که هنوز نرم بود دست کشیدم. آنها را توی آب نگذاشته بودم. مسخره بود که گل هایی را که جاستین به من داده بود نگهدارم. به سمت سطل آشغال رفتم و بدون لحظه ای مکث گل ها را تویش پرت کردم. احتیاجی نبود که احساسی برخورد کنم؛ آنها فقط گل هایی بودند که یک آدم عوضی برایم از سر عادت گرفته بود.
    شلوار جینم را بالا کشیدم و یک سوییشرت تنم کردم. اواسط اکتبر بود و هوا به طرز باورنکردنی ای سرد شده بود. یا حداقل این چیزی بود که هواشناسی تلوزیون اعلام کرده بود‌. در تلوزیون بیمارستان به اندازه ی کافی شبکه ی درست و حسابی وجود نداشت. بیرون داشت باران می بارید که هوا را سردتر می کرد و باعث می شد من خوشحال تر باشم.
    در با جیر جیر باز شد. برگشتم و با مادرم روبرو شدم. در حالی که دست هایش را در آغـ*ـوش گرفته بود، لبخند کوچکی زد. احساس می کردم که روز تولدم است؛ وقتی بچه بودم همیشه روز تولدم بیدارم می کرد و برایم در تخت صبحانه می آورد و قول می داد برایم بعد از ظهر کیک شکلاتی با تکه های شکلات درونش درست بکند. لبخندش همیشه مهربان و گرم بود. اگر همینطور به یادآوری این خاطرات ادامه می دادم حتما گریه ام می گرفت. با همان صدای لطیفش گفت:
    _ برگه های ترخیص کامل شدند‌.
    دست هایم را دورش حلقه کردم. بوی اسطوخودوس عطرش را فرو دادم. گرمای بدنش آرامم می کرد. چطور مردم فکر می کردند که برای در آغ*وش گرفتن مادرشان بزرگ شده بودند؟ احساس می کردم در آغ*وش یک فرشته هستم. دوباره به کودکی برگشته بودم. نمیخواستم از او جدا شوم. حمایت مادرم را نمیتوانستم دوباره از دست بدهم. شانه ام را نوازش کرد و بعد خودش را از من جدا کرد و پیشانی ام را بوسید. دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به سمت در برد و گفت:
    _ بیا بریم خونه‌.
    *************
    _ داری خالی می بندی!
    _ نه هری! اتفاقا خیلی هم جدی ام.
    _ امکان نداره!
    _ من دارم بهت راستشو میگم!
    _ دلایلا من وقتی حرف دروغ میشه خیلی حساسم.
    _ هری من دارم راستشو میگم!
    _ داری به من میگی که واقعا یه پنگوئن رو بغ*ل کردی؟!
    می توانستم از پشت تلفن چشم هایش را که از تعجب و شوک، بزرگ شده اند تصور کنم. می دانستم که چقدر گیج و شگفت زده شده بود.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    با لبخند گفتم:
    _ اوهوم!
    _ چطوری؟! و به خاطر خدا چرا من اونجا نبودم؟
    خندیدم و گفتم:
    _ اردوی کلاس نهمم. رفته بودیم به باغ وحش و یه قفس جدید پنگوئن باز کرده بودن. میتونستی بری توشون و بهشون غذا بدی و یکیشون هی دنبالم می کرد‌. از مسئولشون پرسیدم که میشه یکیشونو بغـ*ـل کنم یا نه و گفت که میتونم. راستشو بخوای فکر کنم پنگوئنه بیشتر از من از بغله لـ*ـذت برد‌.
    هری برای ثانیه ای ساکت بود و بعد پرسید:
    _ دوباره تکرار می کنم! چرا من اونجا نبودم؟
    از خودم دفاع کردم:
    _ من وقتی کلاس نهم بودم تو رو نمی شناختم.
    _ لعنت بهش دلایلا! چرا وقتی نهم بودی منو نمی شناختی؟
    تقریبا نیم ساعت بود که داشتیم حرف می زدیم. دیشب به محض اینکه از بیمارستان به خانه آمده بودم به تخت خواب رفته بودم. وقتی بیدار شدم پیامش را که پرسیده بود به موقع به خانه رسیدم یا نه خواندم و به جای اینکه یک پاراگراف برایش پیام بنویسم، فقط به او زنگ زدم چون خیلی راحت تر بود. و اگر بخواهم راستش را بگویم و دست از بهانه گیری بردارم، دلم میخواست صدایش را بشنوم. با اینکه حالم خوب بود، شنیدن صدایش حالم را بهتر می کرد‌. یادم نمیامد چطور بحث به بغـ*ـل کردن حیوانات کشیده بود یا قبل از آن درباره ی چی حرف زده بودیم.‌ تمام مدت داشتیم حرف می زدیم و سکوتی بینمان برقرار نمی شد‌. انگار که برای یک ماه با هم حرف نزده بودیم. اگر او حرفی نمی زد، من یک چیزی برای گفتن پیدا می کردم و برعکس. خیلی خوب بود که بتوانم یک مکالمه ی آرام و راحت داشته باشم.
    بعد از اینکه بابت آنجا نبودن آرامش کردم، گفت:
    _ میدونی الان چی یادم اومد؟
    _ چی؟
    _ یادم اومد بهت راجع به تولد دزیره نگفتم. بهم دقیقا قبل از اینکه بری بیمارستان گفته بود که دعوتت کنم. فکر می کنی منو ببخشه؟!
    با خنده گفتم:
    _ خیلی سخته گفتنش! داری خودتو توی دردسر می اندازی!
    _ خواهش می کنم بهش هیچی نگو!
    با شوخی گفتم:
    _ شاید بگم، شاید نگم! حالا کی هست؟
    _ روز هالووین.
    _ روز تولدش توی هالووینه یا جشنو انداختن تو هالووین؟
    _ هر دو‌.
    _ خیلی باحاله!
    هری با خنده گفت:
    _ برای دزیره که اصلا باحال نیست! خودش یه دفعه بهم گفته بود که نفرین شده و وقتی بزرگ بشه بدشانس میمونه.
    _ یعنی از هالووین خوشش نمیاد؟ حتی از شکلات گرفتن؟
    _ اوه نه! عاشق هالووینه فقط از اینکه تولدش اون روزه ناراحته.
    برای ثانیه ای مکث کرد و بعد به سرعت گفت:
    _ ببین اگه نمیخوای بیای کسی مجبورت نمی کنه. فقط گفت که ازت بپرسم. همسایه های جما نزدیک هالووین حسابی سنگ تموم می ذارن. یه خانواده ای هستن که خونه شونو تبدیل می کنن به خانه ی اشباح. میتونیم بریم و ببینیم امسال چی کار می کنن. البته اگه بخوای. اگه نخوای اصلا اصراری نیست.
    _ اگه دست از حرف زدن برنداری نمیتونم جواب دعوتتو بدم!
    میتوانستم تصور کنم که گونه هایش قرمز و لبخندش بزرگتر شده. ادای فکر کردن در آوردم. ولی واقعا احتیاجی به فکر کردن نبود. اگر می رفتم میتوانستم بالاخره با جما که انقدر با هم شباهت داشتیم ملاقات کنم. اگر دوستان بیشتری پیدا می کردم، خوب می شد. من با همه ی دوستانم بعد از دبیرستان قطع رابـ ـطه کرده بودم و تقریبا مطمئن بودم که به خاطر وزنم این اتفاق افتاده بود.ولی جما وضعیت مرا قبلا تجربه کرده است. امکان نداشت که نتوانیم با هم کنار بیاییم. به علاوه ی اینکه دیدن دوباره ی آن دختر پنج ساله( یا به زودی شش ساله) ی زبان دراز، خیلی لـ*ـذت بخش به نظرم می آمد. خیلی دوست داشتنی بود که برای تولدم بهم کادو داده بود. او به من لقب یک پرنسس را داده بود و من فکر می کردم او یک ملکه است. و خب، اعتراف می کنم که وقت گذراندن با هری هم کار لـ*ـذت بخشی بود. پرسیدم:
    _ براش کادو چی بگیرم؟
    _ هر چیز زرقی برقی ای بگیری حله واقعا! میتونی واسش یه چسب نواری بگیری و اکلیلی بکنیش و دزیره عاشقش میشه!
    لب پایینی ام را گاز گرفتم و در حالی که کلی ایده برای کادوی دزیره در سرم می گذشت، زیر لب ترانه ای را زمزمه کردم. بچه ها را خیلی راحت می شد با هر کادویی خوشحال کرد، ولی من نمیتوانستم هر چیزی را برایش بگیرم؛ کادویی که برایش می گرفتم باید به اندازه ی کادویی که او برایم گرفته بود ارزش داشته باشد.
    _ یه لحظه صبر کن! امروز چه روزیه؟
    هری جواب داد:
    _ یکشنبه.
    _ نه! تاریخو میگم!
    هری به شوخی گفت:
    _ اگه منظورت اینه که هالووین کیه، شنبه ی آینده است! دلایلا واقعا روزاتو گم کردی؟ تقویم نداری برای خودت؟
    _ در دفاع از خودم، روزامو گم کردم چون اهمیتی به تاریخ نمی دادم. نمیدونستم هالووین کیه.
    _ قراره کریسمس رو هم فراموش کنی؟
    _ اوهوی هری! حواست باشه چی میگی ها! وگرنه بهت کادو نمیدم.
    مکثی کرد و پرسید:
    _ دقیقا داریم از چه کادویی حرف می زنیم؟
    دهانم را باز کردم که جوابش را بدهم ولی بعد نظرم را عوض کردم و با اعتماد به نفس گفتم:
    _ خودم!
    خندید. پرسیدم:
    _ پس، تو پارک می بینمت فردا؟
    هری لحظه ای گیج شد ولی بعد گفت:
    _ چی؟ اوه! البته که نه! تو تازه رسیدی خونه و باید استراحت کنی‌. یه چند تا جلسه از دست دادن قرار نیست مشکلی پیش بیاره دلایلا! مخصوصا تو وضعیت تو. اتفاقا اینکه چند تا جلسه رو از دست بدی برای سلامتیت بهتر هم هست.
    با اخم گفتم:
    _ همین حالا هم یه هفته رو از دست دادم. این هفته آخرین هفته مون با همه!
    _ این هفته، هفته ی آخریه که با هم تمرین می کنیم. یادته بهت چی گفتم؟ تو به این راحتی از دست من خلاص نمیشی! و اگر بخوای بازم میتونیم بریم تو پارک و با هم بدویم. تو فقط روزشو مشخص کن و من اونجا خواهم بود.
    خودم را روی تختم انداختم. سرم از تخت بیرون زده و موهایم روی فرش ریخته بود. پرسیدم:
    _ میتونی عوضی بازی در بیاری؟
    شوک زده بود. پرسید:
    _ تو ازم میخوای عوضی باشم؟
    _ نمیخوام عوضی باشی. فقط میخوام بدونم میتونی یا نه؟ تو همیشه با همه خیلی مهربون و خوبی. مثلا وقتی جاستین اومد ملاقاتم‌، اگه نیتان اونجا بود سیاه و کبودش می کرد و به احتمال زیاد انتظامات میومد و بیرونشون می کرد. ولی تو خیلی آروم بودی و من تا حالا ندیدم به کسی بی ادبی کنی.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    با کمی بی تفاوتی گفت:
    _ فکر کنم بیشتر از بقیه تمرین داشتم. ولی باور کن! منم میتونم عوضی باشم.
    با خرناس گفتم:
    _ حالا کی داره دروغ میگه؟
    _ من جدی ام!
    _ یه دلیل بهم بده که باورت کنم!
    _ ام… قبلا تو چند تا دعوا بودم.
    _ دعوای جسمی یا فقط به طرف بد و بیراه گفتی؟ چون اون دعوا محسوب نمیشه!
    _ نه درواقع! فقط بد و بیراه نبود. نامزد سابق جما رو چند سال پیش توی یه کلاب دیده بودم که داشت یه دختره رو مجبور می کرد که باهاش بره بیرون. با دوستام اونجا بودم پس بی خیالش شدم تا اینکه دختره دیگه داشت داد می کشید که دست از سرش برداره و پسره بهش سیلی زد. من رفتم جلوشو بگیرم که منو شناخت و شروع کرد راجع به جما چرت و پرت گفتن و من کنترلم رو از دست دادم و یه مشت حرومش کردم و همون کافی بود که گورشو گم کنه. دختره ازم تشکر کرد و من از اون موقع تا حالا خیلی احساس بدی بابت اون رفتارم داشتم!
    کسی به درم زد و بعد نیتان کله اش را توی اتاق کرد و نگاهی به وضعیتم کرد. اشاره کردم تا گورش را گم کند و او قبل از اینکه بیرون برود، به من گفت:
    _ داریم فیلم می بینیم.
    به هری گفتم:
    _ چرا احساس بدی داری؟ هر کاری کردی حقش بود.
    _ شاید. ولی من آدمی نیستم که جواب خشونت رو با خشونت بده. میدونی چی میگم؟ وقتی داشت تمام اون حرفا رو می زد، دقیقا هدفش این بود که خون منو به جوش بیاره و من بهش اجازه دادم که این کار رو بکنه. به نظرت به یه آدم م*س*ت مشت زدن منم تبدیل به یه آدم بد می کنه؟
    با تعجب خندیدم و گفتم:
    _ جدا؟ طرف ممکنه م*س*ت بوده باشه ولی هیچوقت آدم بی گناهی نبوده. و اگه میخوای حالت بهتر بشه، به این فکر کن که اگه نیتان اونجا بود چه عکس العملی نشون می داد‌.
    خندید و گفت:
    _ راست میگی!
    _ راستی! حالا که حرف از نیتان شد، بهش قول دادم با هم یه فیلم ببینیم. مطمئنی که فردا نمیخوای بریم پارک؟
    _ دلایلا فکر ون که پارک اصلا برات وجود نداره! باشه؟ با خانواده ات یه خورده وقت بگذرون. شنبه می بینمت.
    _ هر چی تو بگی.
    ************
    صدای خنده و فریادهای شاد در حالی که بچه ها یکدیگر را دنبال می کردند، از هر طرف به گوش می رسید. علاقه ی عجیبی که برای به دنبالشان رفتن و با آنها بازی کردن داشتم دیوانه کننده بود؛ فقط برای اینکه بتوانم دوباره آن احساس های ناب کودکی و شادی بی انتهایش را تجربه کنم. لبخندی بزرگ روی صورتم پدیدار شد. چشمانم نمیتوانستند انتخاب کنند که باید به کدام بازی نگاه کنند‌. شادی و هیجانی که اینجا وجود داشت، واگیردار بود!

    در سمت راست حیاط یک خانه ی بادی و در سمت چپ اسباب کباب کردن گوشت گذاشته شده بود که پدرها دورش جمع شده بودند و داشتند درباره ی یک بازی فوتبال جدید با هم جر و بحث می کردند‌. زنی میانسال سال که صورت و لباس هایش مثل پرنسس ها بود داشت صورت بچه ها را نقاشی می کرد؛ اکثرشان بسته به جنسیت یا مرد عنکبوتی بودند و یا یک پروانه به غیر از یک دختر کوچک که روی صورتش نقاشی ماسک صورتی بت من را داشت. و البته که ماسکش اکلیلی هم بود! وقتی پیدایش کردم، دزیره در حال خنده بود‌. نقاشی صورتش را همان تازگی ها تمام کرده بود و الان داشت به زن برای نقاشی کردن صورت نفر بعد کمک می کرد‌. و همان لحظه بود که من و هری نگاهمان به هم افتاد! در حالی که دزیره صورتش را رنگی می کرد و زن اکلیل ها را آماده می کرد، خنده ای بازیگوشانه کرد‌. با خنده زمزمه کردم:
    _ اوه خدای من!
    از آنجایی که تازه شش سالش شده بود، نقاشی پروانه ای که دزیره روی صورت هری کشیده بود در نگاه اول اصلا به نظر مثل پروانه نمی آمد و فقط میتوانستی خط های سیاه رندم و رنگ بنفش را ببینی‌ ولی اگر سرت را کج می کردی، میتوانستی یک چیزهایی ببینی. و البته که کلی اکلیل آبی و زرد هم همه جای صورت هری ریخته بود.
    دزیره هم مرا دید و با خنده دستانش را برایم تند تند تکان داد. لبخند زدم و کادویش را به سمتش گرفتم. چشمانش بزرگ شدند و نفسش را در سـ*ـینه اش حبس کرد. وقتی کادو را از دستم می قاپید، کاملا هری را فراموش کرده بود‌. با خوشحالی گفت:
    _ خدای من مرسی دلایلا! میذارمش پیش بقیه ی کادوهام.
    و قبل از اینکه بتوانم جوابش را بدهم به همراه کادو به سمتی دوید. هری از سر جایش بلند شد و کمرش را صاف کرد و تلاش کرد چشم هایش را بمالد ولی سریع جلویش را گرفتم و گفتم:
    _ نکن! اثر هنریش خراب میشه!
    هری چشم غره ای به من رفت و گفت:
    _ این اثر هنریش رفته تو چشمم! فکر کنم یه جعبه ی کامل اکلیل توی چشمام ریخته!
    چانه اش را بالا بردم و سرش را عقب بردم. چشمانش را باز نگهداشت. روی پلک پایینش چند تا اکلیل چسبیده بود. به آرامی با انگشت شستم آنها را بیرون آوردم‌. در همان حال گفتم:
    _ امیدوارم اینکه اومدم داخل بی تربیتی نبوده باشه. سر و صدا خیلی زیاد بود و فکر نمی کردم اگه در بزنم کسی بشنوه.
    _ همه بدون در زدن اومدن تو‌. واقعا مشکل بزرگی نیست! راستشو بخوای فکر کنم چند تا از بچه های همسایه ها هم اومدن تو چون فکر نمی کنم دزیره این همه آدمو دعوت کرده‌.
    به این حرفش خندیدیم و گفتم:
    _ اگه هنوز چشمات اذیت می کنه حتما نتونستم همشونو بیرون بیارم. بهتره بری چشمتو بشوری.
    _ فعلا خوبم. به قول خودت نمیخوام اثر هنریش رو از بین ببرم!
    در حالی که می خندیدم گفتم:
    _ و چه اثر هنری ای هم هست!
    _ واقعا اونقدر بده؟
    _ اگه یه اسب تک شاخ روی صورتت بالا می آورد، همینجوری می شد!
    _ حداقل یه اسب تک شاخه! مگه نه؟
    دیگر نتوانستم جلوی قهقهه ام را بگیرم. هر وقت قضیه راجع به بچه ها بود، خیلی ریلکس و مهربان بود. در واقع سر همه چیز خیلی ریلکس و راحت برخورد می کرد. در واقع خیلی فوق العاده بود. این که یک آدم انقدر آرام باشد، خصوصیتی بود که هر کسی به این راحتی نداشت. من یک همچین خصوصیتی نداشتم ولی به احتمال زیاد این خصوصیتش دلیل خیلی از ویژگی های خوبش مثل سخاوت و گرمی اش بود. اگر انقدر خونسرد و آرام نبود، هری نبود. از سر جایش بلند شد و دست هایش را به هم زد و گفت:
    _ خب دیگه بذار این قضیه رو عقب نندازیم! آماده ای با خواهرم آشنا بشی؟
    این اولین دفعه بود که واقعا این را در‌ک کردم که قرار است با خانواده ی هری آشنا شوم. تنها خانواده ای که او همیشه درباره اش حرف می زد، جما بود. بنابراین می دانستم که این قضیه چقدر برایش مهم است. اصلا دلم نمیخواست که جما از من بدش بیاید. با وجود اینکه تلاش می کردم به خودم بقبولانم که وضعیت گذشته مان ما را به هم نزدیک می کرد، هنوز هم شک داشتم. مدت زیادی بود که روابط اجتماعی خوبی نداشتم. مطمئن نبودم که بتوانم دیدار اول خوبی داشته باشم.
    هری شانه ام را فشار داد و لبخندی دلگرم کننده زد و در بین جمعیت دنبال جما گشت. وقتی پیدایش کرد، او را نشانم داد. جما هم به اندازه ی برادرش خوش قیافه بود. موهایش را طلایی رنگ کرده بود و چشمانی قهوه ای و مهربان داشت. قدش متوسط و لاغر بود. ولی آنقدر هم لاغر نبود که به نظر استخوانی بیاید. به نظر شبیه زنی می آمد که مشکلات زندگی اش را شکست داده بود و با افتخار و سر بلندی زندگی اش را پس گرفته بود.
    قبل از آنکه بتوانم همه چیز را هضم کنم، هری مرا به سمت جما برد‌. تلاش کردم اضطرابم را کنار بزنم. تلاش کردم دوباره به آن زمانی برگردم که در دبیرستان یکی از بچه های معروف و اجتماعی بودم و حرف زدن و معرفی کردن خودم به دیگران برایم راحت بود. آن موقع ها با اینکه همه ی بچه هایی که مثل من بودند خودشان را از بقیه بزرگتر می دانستند و به خاطر اینکه در تیم تشویق کننده ها بودند به دیگران اهمیتی نمی دادند، همیشه تلاش می کردم با همه دوست باشم. چونکه این کار را به خاطر علاقه ام به ورزش انجام می دادم نه به خاطر معروف بودن و طبقه ی اجتماعی در دبیرستان. هری به شانه اش زد و او به سمتمان برگشت. به محض اینکه هری را دید زد زیر خنده و نوشیدنی اش از دهانش بیرون پاشید. هری با کنایه گفت:
    _ آره می دونم! دخترت حسابی خوش قیافه ام کرد!
    جما وقتی که توانست به خودش مسلط شود، سریع موبایلش را بیرون آورد و با خنده گفت:
    _ این لحظه باید تو تاریخ ثبت بشه! قراره قابش کنم!
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    دیگه سرم شلوغ شده و استقبال هم که نمیشه از این بعد جمعه ها پست می ذارم فقط Sigh

    هری نگاهی شاکی به دوربین انداخت ولی جما اهمیتی نداد و حداقل چهارتا عکس گرفت که یکی شان از پروانه ی روی پیشانی اش بود. هری نفسش را بیرون داد و دست جما را به سمت دیگری هل داد و گفت:
    _ قبل از اینکه با بی ادبی توی حرفم بپری، میخواستم بهت دلایلا رو معرفی کنم! جما با لبخندی مهربان به سمتم چرخید. دستم را به سمتش دراز کردم ولی با یک آغـ*ـوش گرم شگفت زده ام کرد. وقتی از آغـ*ـوش هم بیرون آمدیم، با نگاهی که معلوم بود همه چیز را می داند گفت:
    _ خیلی خوشحالم که بالاخره با هم آشنا میشیم. خیلی خوشحالم که حالت خوبه.
    با کمی خجالت تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که لبخندی کوچک بزنم. به خاطر شخصیت خون گرمش، اجازه نداد آن سکوت ادامه پیدا کند‌. گفت:
    _ توی خونه کلی خوراکی برای خوردن هست. همه چیزو روی میز چیدم و نوشیدنی هم هست اگه بخوای!
    _ اوه! مرسی!
    قبل از اینکه بتوانیم بحث را بیشتر ادامه دهیم، صدای فریاد بچه ای حرفمان را قطع کرد. جما چشمانش را ریز کرد و در حالی که به آن سمت می رفت گفت:
    _ هی! من تو رو نمی شناسم بچه جون! تو از کجا اومدی؟
    هری شانه ای بالا انداخت و گفت:
    _ دیدی؟ بد نبود‌.
    _ افتضاح بود!
    _ نه واقعا!
    _ از اینکه با آدمای جدید آشنا بشم متنفرم چون همیشه آدمو معذب می کنه.
    هری با خنده گفت:
    _ چون خودت خیلی آدم معذبی هستی، دلایلا!
    _ میخوام باهات راجع بهش بحث کنم ولی.‌‌..
    با شانه اش به شانه ام کوبید و گفت:
    _ خیلی خب! گشنه نیستی؟ حتی اگه نباشی هم من به کمکت احتیاج دارم که اینا رو از صورتم پاک کنی! داره روی صورتم می میماسه و دیگه داره از این قضیه چندشم میشه!
    سر به سرش گذاشتم:
    _ خاک بر سرت که میخوای این اثر هنری رو خراب کنی.
    _ شوخی می کنی؟ جما به اندازه ی کافی عکس گرفته! دفعه ی بعدی که بیام همه جای خونه قابش کردن!
    همراه هری از در پشتی به درون خانه رفتم. چند تا زن و مرد میانسال را در آشپزخانه مشغول حرف زدن بودند. هری به سمتشان سر تکان داد و باعث شد که همه شان لبخند بزنند و بعضی هایشان سرخ شوند. آنها به من هم لبخندی مهربان زدند و من با تعجب متوجه شدم که خودم هم به آنها لبخند می زنم.
    از کنار میزی که خوراکی ها رویش چیده شده بودند گذشتیم. غذا هنوز هم کمی حالم را بد می کرد ولی به اندازه ی کافی می خوردم. هنوز آنقدر زیاد نمی خوردم ولی خودش یک شروع بود. همین دیروز مادرم برای صبحانه کلی تخم مرغ و بیکن درست کرده بود و من یک بشقاب کامل را خورده بودم. خانواده ام از دیدنش خیلی خوشحال شده بودند ولی هنوز هم وقتی غذا را دیدم احساسی عجیب داشتم. فکر نمی کنم این احساس هیچوقت از بین برود.
    پایین راهرو یک دستشویی بود که من در حالی که هری یک حوله را از زیر روشویی بر می داشت. حوله را در آب گرم خیس کرد و بعد تلاش کرد حدس بزند که چقدر صابون باید به صورتش بمالد. پرسیدم:
    _ تا حالا اصلا صورتتو رنگ کردی؟
    _ شاید وقتی شش سالم بود.
    سرم را تکان دادم و گفتم:
    _ با همون مقداری که همیشه صورتتو می شوری شروع کن و بعد هی لایه لایه صابون بزن.
    با کنایه گفت:
    _ خدای من! هیچوقت به فکرم نمی رسید!
    _ خیلی خب! اگه کمکم رو نمیخوای پس هیچی!
    به سمتم چرخید و گفت:
    _ خودت میدونی منظورم این نبود.
    و دوباره برگشت تا صورتش را صابونی کند. با صداقت گفتم:
    _ واقعا به نظرم به کمک احتیاج نداری.
    _ شاید فقط میخواستم کنارم باشی!
    چشمانم را چرخاندم و با گاز گرفتن لبم تلاش کردم لبخندم را مخفی کنم. دست به سـ*ـینه شدم و به آینه نگاه کردم. تصویر قاب عکس هایی را که پشت سرم آویزان شده بود می دیدم. برگشتم تا با کنجکاوی نگاهشان کنم. بیشترشان عکس های دزیره در سال های مختلف بودند. چندتایی هم از بچگی هری و جما بودند. در یکی شان تقریبا پنج ساله بودند و صورت هر دویشان کیکی بود، در یکی دیگر تقریبا ده ساله بودند و هری داشت جما را بغـ*ـل می کرد و جما داشت صورتش را به سمتی دیگر هل می داد؛ محبتی برادر و خواهرانه بینشان بود. در حالی که به بقیه ی عکس ها نگاه می کردم گفتم:
    _ اینا همشون خیلی قشنگن.
    جما کمی از هری بلندتر بود ولی همیشه به نظر همسن می آمدند. در همه ی عکس ها خوشحال بودند و به نظر رابـ ـطه ی بینشان قدرتمند و خوب بود. وقتی هری جواب نداد، برگشتم و نگاهش کردم. دست از شستن صورتش برداشته بود و به روشویی زل زده بود. حوله را محکم در دستش مچاله کرده بود و اخم کرده بود‌. به سمتش رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم. پرسیدم:
    _خوبی؟
    از فکر بیرون آمد و نفس عمیقی کشید و جواب داد:
    _ آره، آره خوبم. ولی دیدن اون عکسا…
    _ اشکالی نداره.
    لبخند کوچکی به من زد و من به آرامی حوله را از دستش بیرون کشیدم و شروع کردم رنگ هایی را که نتوانسته بود پاک کند، پاک کنم. متوجه شدم که هی به پشت سرم یا به زمین نگاه می کرد ولی هیچوقت نگاهش به من یا به عکس ها نمی خورد. این کارش باعث شد گیج شوم. بعد از دیدن اینکه چقدر با هم صمیمی بودند، درک نمی کردم چرا باید با دیدن آن عکس ها ناراحت شود‌.
    ولی می دانستم که تمام ماجرا را نمی دانستم و تا وقتی که او نمیخواست هم نمیتوانستم بفهمم و مشکلی با آن نداشتم. برای حالا، فقط باید در سرم احتمالات مختلف را بررسی می کردم و به خواسته ی او احترام بگذارم همانطور که او به خواسته هایم احترام میگذاشت.
    وفتی کارم تمام شد به آرامی از من تشکر کرد و حوله را شست‌. وقتی که دوباره به خودش مسلط شد، دستش را در موهایش فرو کرد و بعد هر دو بیرون رفتیم. دقیقا به موقع بیرون آمدیم؛ دزیره داشت شروع می کرد کادوهایش را باز کند و بالا و پایین می پرید. این صحنه باعث شد هری دوباره به حالت اول برگردد. هری داشت می خندید و همراه با دزیره حدس می زد که چه کادوهایی گرفته است‌. هری در حالی که به سمت مردی پشت سر جما بود اشاره می کرد گفت:
    _ اون نامزد جماست.
    مرد داشت به ذوق دزیره که کادوهایش را باز می کرد، می خندید. گفتم:
    _ به نظر مرد خوبی میاد.
    هری با جدیت گفت:
    _ آره مرد خوبیه. وقتی که اولش با جما آشنا شدن خیلی بهش سخت گرفتم که مطمئن بشم.
    گفتم:
    _ ولی اذیتش که نکردی، کردی؟
    _ شاید نکرده باشم!
    خیلی خوشحال بودم که دزیره آنقدر تند کادوهایش را باز می کرد که جما وقت نمی کرد کارت ها را بخواند. تصور اینکه همه به سمتم برگردند و نگاهم می کردند، وحشت زده ام می کرد. این توجه را نه میخواستم و نه به آن احتیاج داشتم. این تولد دزیره بود و همه باید به او توجه می کردند‌. و او هم از این توجه خیلی لـ*ـذت می برد. بالاخره به من رسید. برایش یک تاج درخشان، یک گردنبند نگین دار و یک لباس پرنسسی زیبا گرفته بودم و حتی توانسته بودم برایش کفش هایی پاشنه بلند و اکلیلی هم پیدا کنم. همه چیز همانطور که هری گفته بود دزیره دوست دارد، اکلیلی بودند و برق می زدند. کادوهایش را با کاغذ کادوی اکلیلی کادو کرده بودم و تلاش هایم جواب هم داد! با چشمانی بزرگ شده و ذوق همه ی کادوها را از توی جعبه بیرون آورد. سرش را بالا آورد و نگاهش با نگاهم گره خورد. هیچوقت نمیتوانستم فراموش کنم که چهره اش چقدر شکفته شده بود‌. تاج را روی سرش گذاشت و بعد به سمتم دوید و دستان کوچکش را دورم حلقه کرد‌. زمزمه کرد:
    _ عاشقشونم! دقیقا مثل اونایی که برات گرفته بودم!
    در حالی که تاج را روی سرش صاف می کردم گفتم:
    _ هر پرنسسی به یه ملکه احتیاج داره!
     
    آخرین ویرایش:

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    برید توی تاپیک
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    نظر بدید حتما!!! من یکی از اهدافم از ترجمه ی این کتاب اطلاع رسانی درباره ی این قضیه بوده!!! اگه این کتاب رو دوست داشتید و باهاش ارتباط برقرار کردید حتما درباره ی این موضوع بحث کنید!


    دوباره با خوشحالی به سمت بقیه ی کادوهایش دوید و خوشبختانه همه ی توجه دوباره به سمتش متمرکز شده بود. هری کنارم خندید و گفت:
    _ وقتی گفتی میخوای براش یه کادوی فوق العاده بگیری، جدی بودی!
    شانه ای بالا انداختم و گفتم:
    _ کمترین کاری بود که میتونستم بکنم.
    دوباره سنگینی نگاهی را روی خودم احساس کردم و این دفعه این جما بود که با لبخند و تشکر نگاهم می کرد‌ و این تشکر، خوشحالی ام را تشکیل کرد.
    **********
    _ نه! نه! من امکان نداره که قبول کنم!
    _ نمیتونی همینجوری قبول نکنی دلایلا! زندگی اینجوری کار نمی کنه!
    _ اگه فکر می کنی که قراره داوطلب بشم که شکنجه ام کنن سخت در اشتباهی!
    _ فقط یه خونه ی روح زده است دلایلا! مردم توش خودشونو مثل روح آرایش می کنن و جلوت می پرن! تو نمیتونی از چیزی که از قبل می دونی واقعی نیست انقدر بترسی!
    با لجبازی بحث کردم:
    _ تو نمی فهمی! من میدونم که واقعی نیست ولی حتی تصور اینکه ممکنه واقعی باشن و جلوم بپرن باعث میشه وحشت کنم! یه دفعه با دوستای دبیرستانم رفتم به یه خونه ی اشباح و با مشت زدم تو صورت یکی و دماغش خون اومد!
    هری نهایت تلاشش را کرد تا لبخندش را پنهان کند و پرسید:
    _ تو به صورت یکی مشت زدی؟
    از خودم دفاع کردم:
    _ خودش یهویی پرید جلوم! و دو تا گزینه داشتم! یا بهش مشت می زدم یا بر می گشتم و هر دوتا آپشن افتضاح بودن چون تقریبا به آخرش رسیده بودم.
    _ اون تنها خانه ی اشباحی بود که تا حالا رفتی؟
    _ آره! و قصد دارم تنها خانه ی اشباحی که تا حالا رفتم هم بمونه!
    _ میتونم دوباره با رشوه راضی‌ بکنمت؟
    _ تو تا همین الانشم کلی چیز بهم بدهکاری!
    _ خب، پس یکی دیگه بهت بدهکار باشم اشکالی نداره مگه نه؟
    برای لحظه ای به حرفش فکر کردم. دلم نمیخواست او برایم چیزی بگیرد ولی، یک مجموعه ی کتاب بود که عاشقش بودم و جلد آخرش قرار بود همین هفته منتشر شود. به هری گفتم و او قول داد که اگر با او به آن خانه ی اشباح کوفتی بروم کتاب را به محض آنکه منتشر شد برایم می گیرد.
    برای ده دقیقه ی تمام جلوی در خانه مانده بودیم و در این مدت کلی آدم وارد خانه شدند و بیرون آمدند. چند نفر را دیدم که با گریه بیرون آمدند و چند پسر دبیرستانی در حالی که همدیگر را ب*غل کرده بودند، بیرون آمدند. چند نفر از مسئولان خانه ی اشباح در حیاط بودند و یکی شان یک اره برقی را در دستش گرفته بود! مطمئن بودم که اره یک اسباب بازی است ولی باز هم ترسناک بود! او یک دفعه آره را به سمتم گرفته بود و اعتراف می کنم که بدون اینکه یک لحظه هم فکر کنم، هری را به عنوان سپر جلویم هل داده بودم! هری هنوز هم داشت تلاش می کرد وسوسه ام کند:
    _ فقط میری توی خونه و از در پشتی خارج میشی، همین! من تا حالا کلی رفتم توش! هر سال تلاش می کنن ترسناک ترش کنن ولی واقعا باحاله!
    _ چطوری ترسوندن خودت در حد مرگ باحاله؟
    هری شانه هایم را گرفت و گفت:
    _ خواهش می کنم دلایلا! برات کتابه رو می گیرم، میبرمت یه فیلم دیگه ببینیم، فقط بیا بریم تو، باشه؟ واقعا دلم میخواد بهت ثابت کنم که خیلی باحاله!
    مثل یک بچه اعتراض کردم و حتی یکی از پاهایم را هم به زمین کوبیدم! به ورودی خانه و بعد به هری نگاه کردم. چشم هایش مطمئن بودند. تلاش کردم خودم را راضی کنم؛ چه ضرری میتوانست بزند؟ اگر دوباره کسی را زخمی می کردم چه؟ شاید هری راست می گفت و باحال بود و شاید هم آنقدر ترسناک بود که از ترس غش می کردم!
    صدای اره برقی باعث شد دوباره از جایم بپرم. مردی که اره را در دست داشت، نزدیک تر شده بود‌. تلاش کردم دوباره هری را به جلو هل دهم ولی او خندید و کنار رفت. تابحال انقدر بلند سر کسی جیغ نکشیده بودم! همینطور که از دست مرد و اره برقی اش فرار می کردم متوجه نشدم که دارد مرا به سمت در ورودی هدایت می کند. ولی وقتی فهمیدم دیگر دیر شده بود چون هری مرا به داخل خانه کشاند و درپشت سرمان بسته شد.
    با وحشت به هری چسبیدم و هی جیغ های کوتاه می کشیدم! هری مرا به جلو هل داد ولی پشت سرش دویدم تا اگر چیزی بهمان حمله کرد، او اولین قربانی باشد! صدای خش خشی از سمت راستم بلند شد و من دست هری را محکم گرفتم. درون خانه انقدر مه مصنوعی بود که نمیتوانستم چیزی را ببینم و این حالم را بدتر می کرد چون نمیتوانستم برای چیزی که ممکن است اتفاق بیافتد آماده باشم!
    کسانی که قبل از ما وارد شده بودند داشتند جیغ می کشیدند و همین برای من بس بود! ولی هری داشت به جلو حرکت می کرد و من جرأت این را نداشتم که خودم برگردم. هر از گاهی چیزی شوکه اش می کرد ولی دربرابر من که از وحشت جیغ می کشیدم و تی شرتش را می کشیدم هیچ نبود! با اینکه با آن مرد اره به دست همکاری کرده بود که مرا داخل خانه بیاورند باز هم تنها راه نجاتم هری بود! بچه ای که لباس سفید خونی پوشیده بود و یک چاقو هم در دستش داشت بیرون پرید و جیغ من دوباره به هوا رفت:
    _ نه! نه! نه! اینجا بچه ها هم کار می کنن؟ خدای من! نکن! تو باید بامزه و مهربون باشی!
    آنقدر درگیر بچه ای که دنبالمان می کرد شده بودم که ندیدم وارد یک اتاق آینه شده ایم! کلی بچه ی ترسناک از هر طرف به من نگاه می کردند و نمی دانستم کدامشان واقعی است و کدام، تصویر است! شاید همه شان واقعی بودند! من از کجا باید می دانستم؟ مطمئن بودم که تا الان تمام انگشتان هری را خرد کرده بودم ولی باز هم دستش را محکمتر فشار دادم و سرم را در شانه اش مخفی کردم.
    بعد از اینکه حنجره ام دیگر پاره شده بود و قلبم دیگر توان نداشت، بالاخره به در پشتی رسیدیم! هری داشت می خندید و من به سمتی هلش دادم. در حالی که تلاش می کردم جلوی نفس نفس زدنم را بگیرم. ولی با شنیدن صدای اره پشت سرم، برگشتم و به سمت مرد بیچاره جیغ زدم:
    _ خدا شاهده! اگه یه انگشتت به من بخوره ازت یه شکایتی می کنم که از این اره ات هزار بار ترسناک تر باشه!
    مرد تصمیم گرفت که دیگر بیشتر از این روی اعصاب من راه نرود و به جایش یک نوجوان با حوصله تر را دنبال کند! با عصبانیت از خانه دور شدم و صدای قدم های هری پشت سرم به من می گفت که او هم دارد پشت سرم می آید ولی این باعث نشد که قدم هایم را آرام تر کنم. از دستش عصبی نبودم. ولی دلم هم نمیخواست وارد آن خانه ی کذایی بشوم. میدانم که او فکر می کرد تجربه ی بامزه ای می شود ولی سخت در اشتباه بود! آن دقایق بدترین ده دقیقه ی زندگی ام بودند. البته مطمئن نبودم ده دقیقه بود. به نظرم ساعت ها می رسید.
    به راحتی به من رسید. پاهای بلندش به او اجازه می دادند سرعتش خیلی بیشتر از من باشد. پرسید:
    _ از دستم عصبانی شدی؟
    _ نمیدونم.
    _ منو می بخشی؟
    _ نمیدونم.
    _ دلایلا…
    آهی کشیدم و به سمتش برگشتم و با دستانی که روی سـ*ـینه ام قفل شده بود نگاهش کردم. گفتم:
    _ عصبانی نیستم هری! دلم نمیخواست برم توی اون خونه ولی خب عصبانی هم نیستم!
    یکی از ابروهایش را بالا برد و پرسید:
    _ این یعنی خوشت اومد؟
    _ دیگه پررو نشو!
    _ راست میگی! دستم هنوز بی حسه!
    با چشم غره گفتم:
    _ حتی عذرخواهی هم نمی کنم! چونکه تقصیر خودت بود!
    به جای اینکه جوابی بدهد فقط با محبت نگاهم کرد. دستش را به دور شانه هایم انداخت و در حالی که در پیاده رو راه می رفتیم گفت:
    _ تقصیر من بود و من مسئولیتشو قبول می کنم! ولی ته دلت خوشت اومد ازش! دروغ نگو!
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    حرفش را نادیده گرفتم و گفتم:
    _ یه کتاب بهم بدهکاری!
    _ بهم اعتماد کن دلایلا! یادم نرفته!
    _ و بهم یه نوشیدنی هم بدهکاری چونکه هنوز گلوم از جیغ هایی که کشیدم درد می کنه!
    با خنده پرسید:
    _ اسموتی می خوری؟
    _ آره اسموتی خوبه.
    کافه از خانه ی جما فاصله ی کمی داشت و میتوانستیم پیاده به آنجا برویم. جما داشت ملکه ی کوچولویش را برای گرفتن شکلات به خانه ی همسایه ها می برد. وقتی اسموتی هایمان را خریدیم، به پارک نزدیک به آنجا رفتیم و روی تاب ها نشستیم. کسی در پارک نبود. همه ی بچه های محله داشتند در خانه ها را برای گرفتن شکلات می زدند و هیچکدام اهمیتی به پارک نمی دادند. هری مثل یک بچه تاب بازی می کرد و تلاش می کرد تا جای ممکنه بالاتر تاب بخورد. برایش داستان آن روزی را تعریف کردم که از روی تاب در حال حرکت پایین پریدم و مچ پایم پیچ خورد. به من گفت که شانس خوبی ندارم و من حرفش را تایید کردم. هنوز روی تاب نشسته بودم که اسموتی اش را به دستم داد و رفت که از بارفیکس های زمین بازی بالا برود. ولی از آنجایی که ارتفاعشان از قد خودش بلندتر نبودند در نهایت بی خیال شد و از آنها بالا رفت و رویشان نشست. به سمتش رفتم و خودم کنار میله ها، روی زمین نشستم. خودش را روی میله تاب می داد و من با نگرانی هشدار دادم:
    _ نیافتی! هالووین اصلا شب مناسبی برای بیمارستان رفتن نیست!
    جواب داد:
    _ میدونستی هالووین یکی از شلوغ ترین روزای بیمارستان هاست؟
    _ تلاش کن شلوغ ترش نکنی!
    خندید و بالاخره از روی میله ها پایین آمد و روبرویم نشست. خواست اسموتی اش را از دستم بگیرد ولی با شیطنت خودم جرعه ای از آن خوردم و بلافاصله به خودم لعنت فرستادم! نمیدانم چه طعمی گرفته بود ولی اسموتی اش خیلی بدمزه بود و حتما صورتم هم این را نشان می داد چرا که هری شروع کرد بلند بلند خندیدن. گفت:
    _ وقتی اسموتی مردم رو می دزدی همین میشه!
    در حالی که هنوز صورتم در هم پیچیده بود و داشتم تلاش می کردم با نوشیدن اسموتی خودم دهانم را از مزه ی اسموتی او پاک کنم پرسیدم:
    _ اصلا حس چشایی داری؟
    _این چند وقته زیاد غذای سالم نخوردم و می خواستم یه چیز سالم بخورم! چرا؟ از اسموتی کلم خوشت نمیاد؟
    _ هیچ کس از آب کلم خوشش نمیاد! حتی اگه بگی کلم دوست داری بازم داری دروغ میگی!
    لرزیدم و یک جرعه ی دیگر از اسموتی خودم نوشیدم. سکوتی کوتاه بینمان برقرار شد ولی سکوتی معذب کننده نبود. ولی معلوم بود که هری می خواهد چیزی بگوید. داشت با لیوانش بازی می کرد و حواسش به من نبود. گفتم:
    _ حرف زدن با آدما کمک می کنه!
    با لبخند گفت:
    _ داری حرف خودمو بر علیه خودم استفاده می کنی؟
    _ فقط تو نیستی که این حرفو زدی تا حالا!
    _ راست میگی.
    کمی به سمتش خم شدم و گفتم:
    _ هرچی دلت میخواد بگو. من تماما گوشم و تا وقتی که نخوای هم هیچ حرفی نمی زنم!
    _دلم نمیخواد هیچی بگم!
    _ این بهانه رو نمیتونی به من بگی! من این بهانه رو اختراع کردم! ولی اگه نمیخوای راجع بهش حرف بزنی، حق داری. من مجبورت نمی کنم!
    _ میخوام بهت بگم! ولی در عین حال هم نمیخوام بهت بگم!
    _ خب، بهم تا جایی بگو که راحتی.
    نفس عمیقی کشید و شانه هایش را پایین داد. هنوز هم داشت با لیوانش بازی می کرد ولی شروع به حرف زدن کرد:
    _ نمیخواستم وقتی راجع به عکسای توی خونه ی جما حرف زدیم ساکت بشم ولی اون عکسا منو یاد مادرم می اندازه چون خودش اونا رو گرفته بود و خب… خیلی وقته که ندیدمش.
    _ مادرت الان کجاست؟
    _ توی لندن.
    _ اوه…
    _ یه ماجرای خیلی پیچیده داره.
    _ درک می کنم! خودم با ماجراهای پیچیده آشنا هستم!
    هری نگاهم کرد و لبخندی کوچک زد.
    _ آره! راست میگی!
    ثانیه ای مکث کردم ولی در نهایت پرسیدم:
    _ و پدرت چی؟
    حرکت بدی بود! هری یک دفعه به حدی بالا پرید که انگار تهدیدش کرده بودم که میخواهم با یک چوب بیس بال به سرش بکوبم و میخواست مطمئن شود که جا خالی می دهد. زمزمه کردم:
    _ پیچیده؟
    به آرامی سرش را تکان داد:
    _ آره! پیچیده!
    نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی بینشان افتاده ولی تلاش هم نکردم که بفهمم. شاید پدرش به او صدمه ای زده بود، شاید هم در یک تصادف مرده بود. شاید هم هیچوقت پدرش را نمی شناخت. هزاران احتمال وجود داشت که نمیخواستم تا وقتی که خودش آماده ی گفتنشان بود، مجبورش کنم بگوید. دستم را برای دلگرمی لحظه ای روی پایش گذاشتم و بعد از سر جایم بلند شدم و به اسباب بازی کوه نوردی ای وسط پارک اشاره کردم. به اندازه ای بلند بود که فکر کنم برای بچه ها واقعا مثل کوه به نظر می آمد. پرسیدم:
    _ میای مسابقه بدیم ببینیم کی زودتر به بالاش می رسه؟
    هری برای لحظه ای به کوه زل زد و بعد اسموتی اش را روی زمین گذاشت و گفت:
    _ عمرا بذارم ببری!
    ****************
    *از دید هری*
    زیر نور ماه خیلی زیبا به نظر می آمد. موهای بلند و قهوه ای رنگش با هر وزش باد مثل ابریشم به حرکت می آمدند. چشم های تیره اش مثل شبی بودند که ستاره هایش برق می زد و برخلاف همیشه به نظر نمی آمد حالش بد است و اخم همیشگی بین چشم هایش نبود. به حدی آرام بود که مرا هم آرام می کرد. روی چمن خوابیده بودیم و یادم نمی آید که تا بحال او را آنقدر زیبا و آرام دیده باشم. همینطور به یاد نمی آورم که هیچوقت به او گفته باشم تا چه حد در چشمانم زیباست. فکر نمیکنم جاستین هم به او گفته باشد. یا اگر گفته بود به اندازه ی کافی نگفته بود؛ چون اگر گفته بود، دلایلا انقدر درگیر وزن و ظاهرش نمی شد. باید به او میگفتم که چقدر به نظرم زیبا بود. باید به او میگفتم که وزنش هیچ تاثیری در زیبایی اش نمی گذارد. ولی در عین حال هم نمیخواستم فقط به زبانش بیاورم! او فکر می کرد فقط دارم از او تعریف می کنم. باید حقیقت را جوری به زبان می آوردم که باورم می کرد.
     

    1ta.rasoulzadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/29
    ارسالی ها
    530
    امتیاز واکنش
    4,119
    امتیاز
    627
    محل سکونت
    تهران
    فقط برای اینکه دوباره صدایش را بشنوم گفتم:
    _ نامزد قبلیمو که برات تعریف کرده بودم یادته؟
    _ همونی که جما رو ترسونده بود؟
    _ آره. پنججشنبه اومده بود باشگاه که باهام حرف بزنه. تلاش کردم توی دفترم پنهان شم و به منشی گفتم که ردش کنه بره ولی قبل از اینکه برم توی دفتر منو دید.
    خرناسی کشیدم و چشمانم را محکم تر بستم و ادامه دادم:
    _ می گفت یه فرصت دیگه میخواد که دوباره شروع کنیم ولی واقعا فکر کنم فقط خوشش میاد باعث بشه سردرد بگیرم.
    اصلا اغراق نمی کردم. نیکول عادت داشت فقط به خاطر اینکه حوصله اش سر رفته بود، دعوا راه بیاندازد. فقط برای اینکه به او توجه کنم، وانمود می کرد که کار اشتباهی انجام داده ام‌. فقط برای اینکه اعصاب مرا خرد کند از قصد با مرد های دیگر گرم می گرفت و اگر آنطور که خودش می خواست مثل یک نامزد غیرتی و عصبی برخورد نمی کردم، بیشتر و بیشتر تلاش می کرد مرا با این گرم گرفتند هایش تحقی کند تا زمانی که از عصبانیت داشتم دیوانه می شدم و مجبور بودم که آنجا را ترک کنم تا با او بد رفتار نکنم.
    زندگی با نیکول مثل یک کابوس بود. بدترین بخشش این بود که فکر می کردم عاشقش شدم. تقریبا یک سال با هم نامزد بودیم تا اینکه بالاخره به این نتیجه رسیدم که بس است! تا زمانی که توانستم برای خودم پول جور کنم تا آپارتمان خودم را بگیرم در خانه اش ماندم ولی یک روز او بیدار شد و دید که من هیچ جا نیستم. آنقدر ظالم نبودم که همانطور به راحتی ترکش کنم؛ تلاش کرده بودم شب قبلش با او صحبت کنم ولی اصلا مرا جدی نگرفته بود. به خاطر همین برایش یک نامه نوشته بودم و روی تختش گذاشته بودم و او این واقعیت را قبول کرده بود، یا حداقل من فکر می کردم که قبول کرده است. دلایلا با سوالش مرا از فکر بیرون آورد:
    _ چند وقت با هم بودید؟
    بلند شدم و اینبار کنارش خوابیدم. جواب دادم:
    _ نزدیک یک سال. تقریبا شش ماهه که از هم جدا شدیم. فکر می کردم تا الان باهاش کنار اومده باشه.
    _ هنوز بهش اهمیت میدی؟
    _ البته که نه؛ دیگه نه! نمیخوام وانمود کنم که هیچوقت بهش هیچ احساسی نداشتم ولی از اون موقع خیلی گذشته و احساس های منم با رفتار خودش کم کم نابود شدن.
    در حالی که برای خودش ترانه ای را زمزمه می کرد به آسمان نگاه کرد. نگاهی در چشمش داشت که وقتی به جاستین فکر می کرد در چشمانش می دیدم. نمیتوانستم سرزنشش کنم؛ همانطور که خودش بارها به من گفته بود، قریب به ۸ سال با جاستین نامزد بود. "۸ سال"! این مدت زیادی برای راب‌*طه ای بود که در نهایت اینطور تمام شود. اعتراف می کنم که دلم نمی خواست آن رنج را هیچوقت در زندگی ام بکشم. به حد غیر قابل تصوری از اینکه دلایلا مجبور شده بود آن احساس ها و رفتارها را تحمل کند متنفر بودم. به آرامی گفت:
    _ از اون احساس متنفرم.
    با آهی ادامه داد:
    _ از اینکه اونقدری که باید دلم براش تنگ نشده احساس عذاب وجدان دارم. شاید به خاطر تمام رنج هایی که این سالها کشیدم، رنج ترک کردنش دیگه بزرگ به نظر نمیاد. انگار که یه دفعه دستتو با چاقو خیلی عمیق بریده باشی و بعد از اون وقتی کاغذ دستتو خراش میده احساس نمی‌کنی درد زیادی داشته باشه.
    سرم را تکان دادم. دلایلا قبلا هم به من گفته بود که از دلتنگ نشدنش برای جاستین عذاب وجدان دارد. به او نگفته بودم و نخواهم گفت که از این قضیه کمی خوشحالم. با این حال آرزو می کردم که خودش بالاخره همانطور که قلبش می دانست، می فهمید که دلیل دلتنگ شدنش این بود که جاستین آنطور که لیاقتش بود با او رفتار نمی کرد، که احساسی که او برای جاستین در تمام آن سالها داشت "عشق" نبود بلکه "وابستگی" بود. ولی او هنوز هم نمیخواست این را قبول کند که جاستین او را تبدیل به موجودی بی اعتماد به نفس و بیچاره کرده بود تا بتواند به او زور بگوید و آزارش دهد. هنوز هم نمیخواست قبول کند که چقدر قدرتمند و زیبا بود. خودم در همچین رابـ ـطه ای نبودم که از روی تجربه حرف بزنم. ولی می دانم که جما بعد از اینکه به من و مادرم حقیقت را گفته بود چقدر خوشحال تر و سبک تر شده بود. جوابش را می دانستم ولی در هر حال پرسیدم:
    _ پدر و مادرت می دونن؟ راجع به… میدونی… راجع به خشونت ها…
    _ نمیخوام نگرانشون کنم. به علاوه ی اینکه من دیگه باهاش نیستم که احتیاج به کمک داشته باشم پس دلیلی نداره درباره اش باهاشون حرف بزنم.
    با او جروبحث کنم چون می دانستم که او هیچوقت به حرف گوش نمی دهد و همانطور که قبلا گفتم، من هیچ تجربه ای از راب‌*طه ی پر از خشونت نداشتم که بخواهم حرفی درباره اش بزنم. من هیچ نظری نداشتم که چقدر حتی به یاد آوردن آن خاطرات می تواند برایش سخت باشد چه برسد که بخواهد آنها را برای خانواده اش تعریف کند.
    دوباره داشتم به او زل می زدم. دست خودم نبود ولی نمیتوانستم جلوی شیفتگی ام را نسبت به او بگیرم. میخواستم با او درباره ی این احساسم صحبت کنم ولی می دانستم که او تازه از جاستین جدا شده است و به زمان نیاز دارد. نمی دانستم که تا کی می توانم خودم را کنترل کنم و ب‌*و*س*ه ای از ل*ب هایش نگیرم. سرم را تکان دادم و خودم را سرزنش کردم. اگر همینطور به آن فکر می کردم ممکن بود بالاخره انجامش دهم و نمیخواستم اولین ب*و*سه مان یک پشیمانی باشد. نمیخواستم از آن آدم هایی باشم که به محض اینکه کسی از را*ب*طه بیرون آمد خودم را به او تحمیل کنم. احساس بینمان باید دوطرفه می بود‌. باید او هم احساسی مثل من می داشت وگرنه اگر مرا رد می کرد قلبم به هزار تکه خرد می شد. دلایلا گفت:
    _ یهویی ساکت شدی. چه خبره تو سرت؟
    در دلم جواب دادم:
    "چیزی نیست که تو بخوای بدونی! باور کن!"
    ولی چیزی که به زبان آوردم این بود:
    _ هیچ چیز خاصی نیست.
    شانه ای بالا انداختم و تلاش کردم بی تفاوت جلوه کنم. به سمتم برگشت و نگاهی به من انداخت. در خواندن فکر من حرفه ای شده بود! گفت:
    _ اوکی آقای حساس! من تا زمانی که بهم نگی انقدر بهت زل می زنم که دیگه نتونی تحمل کنی!
    _ قبول نیست! خودت میدونی اگه سکوت طولانی بشه نمیتونم مقاومت کنم!
    _ دقیقا به همین دلیل قراره این کارو بکنم!
    ناخودآگاه کمی ضربان قلبم بالا رفتم و گفتم
    _ هی! خیلی کار ظالمانه ایه!
    دلایلا بدون اینکه حرفی بزند همانطور نگاهم کرد. نهایت تلاشم را کردم که حرفی نزنم! از همان بچگی هم تنفرم از سکوت کار دستم می داد! ولی نه! اینبار باید تحمل می کردم! آهی کشیدم. چه کسی را داشتم گول می زدم؟ به همان اندازه که من پرحرف بودم او هم لجباز بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا