رها شده ترجمه رمان این قلب من است | ف.شیرشاهی - م.آزادمنش کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
_ متوجه شدم که یکی از توی خونه منو نگاه کرد. از ماشینم بیرون اومدم و وقتی به سمت در خونه رفتم، یهو ترسیدم! خانم چمبرز در رو باز کرد. ازش پرسیدم که کَسی خونست و اون گفت که خونه ی دوستشه.
مت می پرسد:
_ اینجا؟ خونه ی دوستش اینجاست؟
_ اون چیزی درموردش نگفت، اما اینطور به نظر می رسه.
لیا به دست هایشان نگاه می کند و انگار شگفت زده شده باشد. لیدی واق واق می کند، لیا مکث می کند، ولی دستش را عقب نمی کشد. به دلایلی فکر می کند که این حرکت معنای خاصی دارد، یک چیز خوب.
_ بعدش خانم چمبرز ازم پرسید که کی هستم.
لیا ادامه می دهد:
_ می دونم که افضاح حرف زدم، ولی آخرش گفتم که ما با هم به یه مدرسه می رفتیم.
کمی از موهایش روی صورتش را می گیرد که با دست آزادش آن ها را پشت گوشش جای می دهد. لیدی شروع به وول خوردن می کند و خود را روی پاهای لیا می اندازد.
_ اون ازم پرسید که شماره ی کَسی رو دارم یا نه. همه چی مشکوک بود، منم دروغ گفتم که آره و بعد صدای بستن در یه ماشین رو شنیدم. خانم چمبرز فقط نگاهم می کرد و یهو گفت " تو باید بری" و وقتی که برگشتم، یه ماشین پلیس پشت سرم دیدم. اون موقع خیلی ترسیدم، به سمت ماشینم رفتم و چند لحظه صبر کردم. فکر کردم که شاید اون بخاطر من به پلیس زنگ زده، ولی وقتی که بیرون نیومد، بعد چند دقیقه از اونجا دور شدم.
مت آنجا نشسته و همه چیز را با خود مرور می کند.
_ چرا اون باید به پلیس زنگ بزنه!؟
_ هیچ نشونی لعنتی در این مورد ندارم!
لیدی دوباره وول خورده و به لیا می پیچد. لیا او را می گیرد، اما دست مت را رها می کند. مت دستش را می بندد، لمس او تمام شده بود.
_ حدس می زنم که پلیس بنا به دلایل مختلفی می تونه اونجا باشه.
لیا با نفس عمیقی ادامه می دهد:
_ گندش بزنن! حالا که فکر می کنم، مطمئنم که زیادی تند رفتم. هیچ راهی وجود نداره که پلیس بتونه خودشو به سرعت به اونجا برسونه.
لیا به جنگل خیره می شود.
_ پلیس نمی تونه بخاطر من اونجا اومده باشه. ببین... احمقانه رفتار کردم!
_ نه!
مت به نیمکت تکیه می دهد.
_ احساسات اریک رو دوباره حس کردی؟
لیا طوری سر تکان می دهد که انگار مطمئن نیست.
_ می تونستم تصورش کنم!
مت با ناباوری به او خیره می شود. از اینکار خوشش نمی آید، می داند که لیا سعی دارد منطقی باشد، چیزی که مت الان نمی تواند به درستی درک کند! نه وقتی که یکی برادرش را کشته است. مت نفس نفس می زند و تلاش می کند که مثل لیا تنفسش را منظم کند، به این امید که دوباره افکارش را جمع و جور کند.
_ در هرصورت، می خوام بدونم چرا یه پلیس اونجا بوده!؟
_ شاید تحقیقات تموم نشده.
لیا کمی جابه جا می شود.
_ این کاراگاهی که بهش اشاره کردی، شاید اون هنوز پیگیره.
مت سر تکان می دهد.
_ اون یه کاراگاهه. فکر نکنم یه ماشین پلیس برونه.
_ اون می تونه یه پلیس دیگه رو به جای خودش برای پیگیری بفرسته.
_ نمی دونم!
ولی او قصد دارد که متوجه ی موضوع شود، حتی اگر به این معنی باشد که دوباره کاراگاه هندرسون را ببیند، حتی اگر به این معنی باشد که دوباره کاراگاه با مادرش تماس بگیرد. لیدی بالا و پایین پریده و سرتکان می دهد، انگار که صدای چیزی را شنیده باشد و لیا او را روی زمین می گذارد. کف دست راستش را چند بار روی جین روشنش بالا و پایین می کند، انگار که از چیزی عصبی باشد.
لیا می گوید:
_ شب گذشته یه خواب دیگه ای دیدم.
مت می پرسد:
_ چه اتفاقی افتاد؟
_ دوباره... همون چیز.
لحن صدایش سخت و ناراحت می شود.
_ من همه ی اونا رو نوشتم، ولی یادم رفت که دفترچه رو همراه خودم بیارم.
لیا دوباره لب پایینی اش را گاز می گیرد. لب هایش خیس و مرطوب به نظر می آمد و... مت می خواست که او را ببـوسد. لیا وقتی می فهمد که امت خیره نگاهش می کند، نگاه زیر چشمی به او می اندازد.
لیا می پرسد:
_ توام خواب دیدی؟
_ نه، اما...
مت مقابلش قرار می گیرد و می گوید:
_ قبل از اینکه بیام اینجا، یه حسی داشتم. اون داشت می دوید!
خب... یکجورایی دروغ می گوید، ولی مت نمی خواهد چیزی درباره ی دیدن اسلحه و احتمالا تیراندازی به او بگوید. او شک کرده بود، ولی در حال حاضر مت را باور داشت. برای همین است که اینجاست و کمک می کند که وضع گهی که گرفتارش است را جمع و جور کند و مت نمی خواهد که لیا را از دست بدهد.
لیا می گوید:
_ مطمئن شو که همه رو می نویسی.
مت پس از مکثی می گوید:
_ انجامش میدم.
_ می خوای با کَسی تماس بگیری؟ یا... اگه این عصبیت می کنه، من اینکار رو انجام بدم.
_ نه، انجامش میدم، شب بهش زنگ می زنم.
_ باشه.
مت چهره ی رنگ پریده و وحشت زده ی لیا را وقتی که می آمد بخاطر می آورد.
_ ولی فقط اگه بابتش اذیت نمیشی!
_ اذیت نمیشم.
لیا بعد از مکث ادامه می دهد:
_ من می خوام بهت... کمک کنم.
مکثی که در کلمات لیا بود، تلنگری به احساسات مت می زند. مت کم تر از پیش احساس تنهایی می کند، کمتر از شب اولی که از خواب بلند شد و تخت اریک را خالی از وجود او دید.
_ تو بهم کمک می کنی.
دل دل اضافه می کند:
" بیشتر از اونی که بدونی!"
_ شماره کَسی رو داری؟ تا من سیوش کنم.
آن ها بلند شده تا همزمان گوشی خود را از جیب پشت لباسشان بیرون بکشند و وقتی که روی نیمکت می نشینند، نزدیکتر بهم بودند. ساق پایش درست مماس با پای مت بود. خیلی طول می کشد تا شماره ی کَسی در لیست مخاطبین مت پیدا شود. درست بعد از اینکه لیا شماره را تایپ می کند، تکستی به گوشی اش می آید. مت تلاش می کند که نادیده بگیرد، ولی نمیشد. اسم "ترنت" روی صفحه ی روشن گوشی چشمک می زد. در ذهن مت تصویری از لیا که کت آن یارو را پوشیده بود، نقش می بندد. لیا بی میل ضربه ای به صفحه ی گوشی می زند. لیدی قلاده اش را می کشد.
لیا می پرسد:
_ به نظرت باید اون رو راه ببریم؟
_ آره.
مت هنوز هم آن کت لعنتی را می دید. یعنی ممکن است از لیا بپرسد که با ترنت بیرون می رود یا نه؟ یعنی می خواهد بداند؟ گوشی لیا زنگ می خورد و لیا آن را خاموش کرده و روی نیمکت می گذارد. دوباره ترنت بود؟
لیا می گوید:
_ لیدی بیا بریم قدم بزنیم، بعد نوبت منه که ناهار بخرم و لازم نیست که غذای هندی باشه!
مت لبخند جذابی به او می زند.
_ خوب به نظر می رسه.
آن ها از جا بلند می شوند و لیدی بالا و پایین می پرد، قلاده ی لیدی دست مت بود، لیا آن را گرفته و راه می افتد.
مت می گوید:
_ خوب گرفتیش.
چند قدم پشت سرش بود.
_ صبر کن!
لیا به اطراف نگاه می کند. به سرعت به عقب می چرخد که مقابل مت قرار می گیرد. او شانه های لیا را چنگ می زند.
_ من... من تلفنم رو جا گذاشتم!
صدایش ضعیف بود. درست مثل گذشته در خانه شان. قبل از اینکه او بهترین بـ..وسـ..ـه اش را تجربه کند و درست مثل قبلا لیا در مقابل او بود. سینـه اش برای نفس کشیدن بالا و پایین می شود. لیا نزدیک بود و مت دوست داشت نزدیک تر شود. او می توانست عطر موهایش را حس کند، عطر پوست تنش و نفس هایش را. مت می توانست سینـه ی لیا را در برابر سینـه های خود حس کند. جرات اینکار را داشت؟ اگر اینکار را نمی کرد، اریک او را ترسو و بزدل صدا می زد.
_ اوه!
صدای مت آرام است.
_ من... من فکر کردم که تو قصد داری منو ببـوسی!
 
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    * فصل پانزدهم *

    + لیا +
    برای لحظه ای فکر می کنم که کلمات در ذهنم به تصویر کشیده شدند، چون مثل پروانه های بزرگ در ذهنم بال بال می زدند. اما وقت تلف نمی کنم. چانه ام را بالا می برم و
    می گویم:
    _ می خوای منو ببـوسی؟
    لبخندی کج روی صورتش بود.
    _ اگه تو لیا هستی، من از کلاس شیشم می خواستم که ببـوسمت.
    یک ابرویم را بالا می دهم.
    _ من گفتم هفتم!
    دست هایش دور کمرم پیچیده و با حالتی بسیار عادی می گوید:
    _ می دونم، ولی من می خواستم از اون موقع تو رو ببـوسم.
    می خندم و سپس کمی عقب می روم، چون هنوز تمام نشده بود!
    می پرسم:
    _ قلبت به اندازه کافی قوی هست؟
    سرش را خم می کند.
    _ تو می تونی خوب ببـوسی؟
    چشم های مت زیبا بودند، لب هایش که نزدیک تر می آید، رویاهایم فقط یک نفس از واقعیت دور شدند. این حقیقت که او کلمه به کلمه حرف های هشت ماه پیش را به یاد می آورد، باعث می شود احساس سبکی کنم. از اینکه حدسم درست بود، خوشحالم و من در طی یک مدت طولانیِ جهنمی هیچ خوشحال نبودم. من یک قهرمان عاشقانه در کتاب خودم هستم. یک لیا جدید که در حال مرگ نیست. من واقعا زنده هستم و این را حس می کنم.
    همه چیز را حس می کنم، دست هایش که دور کمرم و قفسه ی سینـه ی عضلانی اش که مقابل سینـه ام قرار داشت. این هنوز کافی نیست، من به چیزی که بعدش اتفاق می افتد، نیاز دارم. مت مردد بود، انگار که منتظر من باشد. مشکلی نیست و من چیزی که می خواهم را انجام می دهم.
    روی نوک پاهایم بلند شده و لب هایم را روی لب هایش فشار می دهم. آن ها مزه ی توت فرنگی و کمی نعناع می دهند. او حس قدرت می کند. احساس او... من حسش می کنم. کمی بیشتر کمرم را به سمت خود می کشد. این بوسـه ی لعنتی حتی بهتر از قبلی بود. ما تو راهرو نیستیم که مامان بخواهد ما را ببیند، یا جایی که بابا اعلام کند که به خانه آمده.
    حس می کنم که بهم نزدیک تر می شویم و بارها تکرار و تکرار می شود، به طوری که حتی این نزدیکی کافی به نظر نمی رسد، که این یعنی می دانم که باید تمومش کنیم. عقب می کشم، به سختی نفس می کشیدم، او هم همینطور!
    لب هایش با لبخندی نرم، مطبوع و جذاب از هم باز می شوند. احساساتی عمیق مرا در بر گرفته بود، باید به او تکیه می کردم تا زانوهایم از لرزیدن دست می کشیدند.
    او می گوید:
    _ سلام.
    جواب می دهم:
    _ سلام.
    لیدی اطرافمان در حال پارس کردن بود. چانه اش جوری بود که انگار می خواهد دوباره مرا ببـوسد، ولی گوشی ام از روی نیمکت به صدا در می آید. لبخندش محو می شود..
    _ باید بهش جواب بدی؟
    می گویم:
    _ باید چکش کنم.
    به سمت گوشی ام می روم. لحظه ای که دست هایش از دور کمرم باز می شوند، دلم برایشان تنگ می شود.
    _ این برندی، بعدا بهش زنگ می زنم.
    گوشی را توی کیفم می گذارم. او دیگر نزدیکم نبود، حس می کنم بادی که می وزد سردتر شده است. می لرزم و تلاش می کنم که با سوئیشرتم خودم را گرم کنم.
    مت می گوید:
    _ بیا اینجا.
    و قبل از اینکه متوجه ی کارش شوم، کتش را روی شانه هایم می اندازد. کتش گرم بود و بوی او را می داد، این مثل در آغـ*ـوش کشیدن خودش بود.
    _ مرسی.
    او به من خیره می شود.
    _ نه، من ازت ممنونم.
    می گویم:
    _ حالا که قراره سرما بخوری!؟
    _ نه بعد از اون بوسـه.
    می خندم. لیدی قلاده اش را محکم می کشد و ما شروع به راه رفتن می کنیم. لیدی می ایستد و هر برگ خشک شده و سنگی که می بیند را بو می کشد. دلم می خواست دستش را بگیرم، اما فکر می کنم وقتی او را بـوسیدم، به اندازه ی کافی دل و جرئت داشتم. نه اینکه از کارم متاسف باشم... هرگز!
    _ کجا می خوای ناهار بخوری؟
    می گویم:
    _ اهمیتی نمیدم.
    _ خب، جایی که بتونی از ادویه جات راحت استفاده کنی.
    یادم می آید که داستانی از غذاهای بیماران پیوند قلب خوانده ام. برندی درست می گفت. اینکه دو نفر غذای هندی را دوست داشته باشند عجیب نیست و حس می کنم که این فقط مرا عصبانی می کند. با این حال... آن رویاها؟ خواب ها گاهی می توانند شبیه بهم باشند، ولی رویایی که در آن یک اسلحه باشد چه!؟
    من چطور می توانم درموردش توضیح بدهم؟ مطمئنا نمی توانم! یعنی در حال حاضر نمی خواهم هیچ توضیحی بدهم. تنها می خوام که از کنار مت بودن لـ*ـذت ببرم. برای چند ساعت و حتی نمی خواهم که درباره ی اریک فکر کنم، فقط می خواهم درمورد خودمان فکر کنم. دو نوجوان عادی در حال انجام کارهای عادی تر.
    ***
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    زنگ درب به صدا در می آید. برندی است. او یک ساعت بعد از اینکه من به خانه آمدم، به خانه مان می رسد. حین ناهار با او تماس گرفتم و مشغول تکست دادم بهم شدیم. در نهایت بهش تکست دادم و ازش خواهش کردم برای مرتب کردن کمدم به اینجا بیاید.
    او تکست داد که " چــــــــــــــــــــی!؟" ولی مثل یک دوست، خودش را نشان می دهد. ممکن است که او اعتقادی به خواب های من نداشته باشد، ولی برای مرتب کردن کمدم بهم کمک می کند. این همان نوع دوستی است که می گویم. جلو درب می بینمش، نمی خواهم مامان چیزی درمورد کمک کردنم به او بگوید!
    _ سلام برندی.
    مامان از آشپزخانه بیرون می آید.
    _ چطور..!
    _ باید شلوغ باشه!
    همراه با برندی به اتاق می رویم. وقتی درب را می بندم، او یکی از آن قیافه هایی که می گوید "منتظرم" به من نشان می دهد.
    _ خب... به مامان دروغ گفتم!
    _ پس سهمیه ی امروزتم برای دروغ گفتن استفاده کردی؟ هووم... می تونم بپرسم چرا؟
    می گویم:
    _ بس کن!
    _ درباره چی دروغ گفتی؟
    _ مامان می خواست امروز منو به خرید ببره، ولی من برنامه داشتم مت رو ببینم، پس به مامان گفتم نمی تونم بیام، چون قراره به تو توی مرتب کردن کمدت کمک کنم!
    _ چرا به مامانت نگفتی که می خوای مت رو ملاقات کنی؟ تو گفتی که اونا مت رو دوست دارن!
    اخم می کنم.
    _ نمی خوام...! اونا طوری رفتار می کنن که انگار مت دوست پسـرمه و من از این مطمئن نیستم و اگه مامان بفهمه که قلب اریک رو دارم، فکر کنم که بترسه!
    _ یه جورایی مثل تو؟
    برندی می پرسد و این به نظر می رسید که یک شوخی باشد، ولی اینطور نبود. تصمیم می گیرم که نادیده اش بگیرم. او روی قسمتی از تختم نشسته و به لباس های پخش شده ای که قبلا از کمدم بیرون آورده بودم، نگاه می کند.
    _ پس اینکه من برای جمع و جور کردن کمدت کمکت کنم چه معنی داره؟
    _ مامان فکر کرد این ایده ی خوبی باشه. اون منو متقاعد کرد که اینکار رو انجام بدم.
    چشم های سبز برندی بارقه ای از طنز داشت.
    _ چرا فکر می کنم این معامله رو تموم کردم؟
    _ تو می تونی کمکم نکنی. فقط باهام حرف بزن.
    به سمت کمد کفش های قدیمی ام می روم.
    برندی می گوید:
    _ پوف! کمکت می کنم و تو مدیونم میشی، خوبه!
    او بلند شده و یک چوب لباسی به همراه پیراهن گشاد نیرو دریایی بر میدارد.
    _ و وقتی داریم کار می کنیم، درباره ی امروز بهم میگی؟
    برندی با چشم های شرورانه نگاهم می کرد.
    ادامه می دهد:
    _ و یادت باشه که امروز از سهمیه ی دروغت استفاده کردی!
    یک جفت کفش قدیمی اما خوبِ تنیس را درون جعبه ی اهدایی می گذارم. چون برندی فکر می کرد که مت و من دیوانه هستیم، پس تمام حرف هایمان را با او به اشتراک نمی گذارم، ولی می توانم بهترین قسمتش را رو کنم.
    _ اون دوباره منو بوسـید. خب... به نوعی من بوسـیدمش!
    برندی جیغی از سر خوشحالی می کشد.
    _ چی؟ تو میگی لیای خجالتی...! کسی که دست ترنت رو جلو هیچکس نمی گرفت، مت رو گرفته و بوسیـدش!؟
    می گویم:
    _ هیس!
    نمی خواهم که مامان بشنود.
    _ بهم نگو هیس، از جزئیاتش بگو، همین الان!
    می خندم و بعد...
    _ گذاشتم که ترنت دستمو بگیره!
    _ بعد از شیش هفته از قرار گذاشتنتون! ولی ترنت رو فراموش کن، که از کارات واضحه، چون اون بهم تکست داد و غر زد که تو جواب زنگاش رو نمیدی. این خبر قدیمیه، درمورد بـ..وسـ..ـه...
    _ اون بهت تکست زد؟
    حس می کنم که یک سوراخ در بالون شادی ام به وجود می آید.
    می پرسم:
    _ اون واقعا ناراحت بود؟
    _ اون پسر بزرگیه، نگرانش نباش.
    افسوس می خورم.
    _ دوست ندارم بهش آسیب بزنم.
    _ آره، آره... دیگه کافیه. می خوام از جزئیات بوست بگی.
    ترنت را از ذهنم بیرون می کنم، که اینکار وقتی که مت و بوسـه اش را به یاد می آورم اصلا سخت نیست.
    به برندی می گویم که چطور پیش رفت و چقدر شیرین، داغ و چقدر فوق العاده بود. برندی همه را تحلیل می کرد. در حالیکه لباس ها را جمع می کردیم، به سوال هایش درمورد بوسـه جواب می دهم. لباس هایی که اهدا می کنم، لباس هایی که به قدر کافی برای اهدا خوب نیستن و لباس هایی که قبل از اهدا کردن می خواهم آن ها را امتحان کنم.
    برندی می پرسد:
    _ مت درمورد اون جوجه که تو آتش بازی همراهش بودی چیزی نگفت؟
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    لعنت بر شیطان! کمی دیگر از لـ*ـذت از بالون شادی ام بیرون می آید.
    _ ما درموردش حرف نزدیم.
    _ اون درباره ی ترنت ازت پرسید؟ منظورم اینه که... اون شما دوتا رو باهم دید و احتمالا فکر می کنه که شما با همید.
    _ نه، ما اصلا درمورد هیچکدومشون حرف نزدیم.
    _ فکر می کنی که مت با اون دختره قرار میذاره؟
    _ گمون نکنم.
    روی تخت می افتم و هیچ توجهی به اینکه روی توده ای از لباس هایم افتاده ام، ندارم.
    _ یعنی تو میگی یکی مثل مت به یه آدم عجیب غریب کتابخون علاقمند نمیشه؟
    _ نه...! احمق!
    برندی ضربه ای به تخت می زند.
    _ اون خوش شانسه اگه تو رو داشته باشه. فقط نمی خوام فکر کنه که می تونه از تو یا هرچیزی سوءاستفاده کنه.
    با اعتماد به نفس می گویم:
    _ اون اینطوری نیست.
    _ عالیه. منظور منم اینه که... اون باید باهات خوش رفتار باشه. تو قلب برادرش رو داری. خوش رفتار نبودن با تو مثل خوش رفتار نبودن با اریکه.
    به برندی نگاه می کنم. بخاطر دلایل و حرف های غیر طبیعی اش، دروازه ای از نگرانی و ناامنی برایم باز می شود.
    _ فکر می کنی به همین خاطره که با منه؟ چون قلب اریک رو دارم؟
    البته اولین باری که یکدیگر را بوسیدیم، قبل از مرگ اریک بود، اما اگر قسمتی از ارتباط الان ما بخاطر پیوند عضو باشد چه؟ یعنی ممکن است مت بخاطر اینکه من... اینکه من آخرین عضو اریک را دارم...!؟
    _ نه!
    برندی ادامه می دهد:
    _ من... فقط داشتم یه اظهار نظر احمقانه می کردم! اون تو خوشش میاد چون تو خیلی داغی و باحال به نظر میای.
    می گویم:
    _ درسته!
    ولی شک و تردید در من آغاز می شود. افکارم را به کناری هول می دهم، چون می دانم که آن ها مثل یک شیب لغزنده ای هستند که در من رشد خواهند کرد. در عوض، روی کاری که در دست دارم، تمرکز می کنم، مرتب کردن کمد. در عرض یک ساعت ما تمام لباس های مناسب را در قفسه مخصوص قرار می دهیم. در مورد کتاب ها حرف می زنیم. یک موضوع بی خطر تا اینکه او هنوز به کلوپ کتاب اشاره می کند.
    _ چطور می تونم بذارم سندی و لیان قانون کلوپ کتابو تغییر بدن؟ وقتی گفتم کتاب عاشقانه می خونم باید صورتش رو می دیدی.
    برندی با دهان بسته می خندد.
    _ بهش گفتی که منم دارم همون کتابا رو میخونم؟
    _ نه، قرار نیست برات عوضی بازی دربیارم. تو کلوپ چه اتفاقی افتاد؟
    برندی شروع کرد به جمع کردن لباس ها و بعد آن ها را در جعبه ای قرار داد.
    _ وقتی که بند برایان بودم، جلسات زیادی رو از دست دادم. ولی خودت میدونی که لیان چجوریه!
    _ آره، می دونم. اونا کلوپو زمین می زنن، چند تا عضو داریم؟
    برندی قیافه ی گوهی به خود می گیرد.
    _ مثل اینکه هفت تا و اونا همیشه نمیان.
    _ من تا بیست تا عضو داشتم!
    _ و وقتی که برگردی، می تونی دوباره اونو جمع و جور کنی.
    می گویم:
    _ یا شایدم بذارم که خودشون ادامه بدن.
    _ لطفا! بچه نباش، تو اونو درست کردی.
    می گویم:
    _ لیا گذشته اونو درست کرد.
    برندی خیره ام می شود.
    _ پس لیا جدید کیه؟
    _ نمی دونم!
    برای اولین بار این را با صدای بلند می گویم. به برندی نگاه می کنم.
    _ متوجه نشدی که تغییر کردم؟
    _ آره، متفاوت شدی، ولی فکر می کنم که ما همگی تغییر کردیم، این نظر ما، درسته؟
    _ حدس می زنم!
    برندی از میز کنار تختم نگـاه دانلـود بر میدارد.
    _ این یکی رو تموم کردی؟
    سر تکان می دهم.
    می پرسد:
    _ اشکال نداره اگه بردارمش؟
    _ نه.
    یادم می آید به مت گفته بودم که به مادرش چند رمان عاشقانه می دهم. به توده ای از کتاب ها نگاه می کنم و بعد به لباس هایی که "شاید" برای خودم باشند. ژاکتم را بیرون کشیده تا شروع به کار کنم. برندی همچنان نفس نفس زنان به طرف دیوار نگاه می کرد.
    برندی می گوید:
    _ متاسفم. من... من ندید...
    به جای زخم ملتهب روی سـ*ـینه ام نگاه می کنم، جایی که برای نجات جانم بریده شده بود. دکتر هگز را به یاد می آورم و تعجب می کنم که چقدر طول خواهد کشید تا جای زخمم نیز مثل او محو و کمرنگ شود، یا اینکه مال من هیچوقت محو نمی شود؟
    _ مشکلی نیست.
    یک بلوز را چنگ زده و آن را تن می کنم، تا چیزی که حالا از آن احساس شرم می کنم را پنهان کنم. برندی به طرفم برمی گردد، چشم های سبزش پر از حس یکدلی است.
    _ این.. این بد نیست. من فقط...
    برندی به سمتم آمده و به من می چسبد.
    _ این منو می کشه وقتی فکر می کنم که اونا قلبتو باز کردن. نمی تونم تصور کنم که چقدر صدمه دیدی!
    تکرار می کنم:
    _ مشکلی نیست.
    و این درست است. قرار نیست از بهترین دوستم عصبانی شوم، به این دلیل که یک جای زخم زشت دارم. نگاه برندی به سمت پایین آمده و به سرعت عقب می رود. به سمت پایین نگاه می کنم. بلوز روی تنم تنگ و اندکی پایین آمده و جای زخمم از بالای یقه ام نمایان بود. این چیزی که باید جذاب به نظر برسد، اما اینطور نیست. دستم را رویش می گذارم.
    _ حدس میزنم که این بلوز خوب نیست.
    برندی می گوید:
    _ خوب به نظر می رسه، ولی دخترا محدودن.
    سعی داشت که از موضوع اصلی دور شود.
    _ بهت گفته بودم که سینـه هات بزرگتر شدن؟
    برندی لبخند می زند، او نگران است که به من آسیب بزند.
    ادامه می دهد:
    _ شاید اونا با پیوند قلب بهت سینـه های بزرگتریم دادن.
    شاید!
    زورکی می خندم و امیدوارم که او از این مسئله دور شود. احساساتم در هوا معلق بودند. واکنش برندی به من یادآوری می کند، درحالیکه می خواهم عادی باشم، ولی نیستم. بیشتر از هرچیزی، می خواهم که برای مت عادی به نظر بیایم و اگر بهترین دوستم نمی توانست جای زخمم را ببیند، حس مت دراین مورد چه بود؟ همانطور که من می خواهم فکر کنم، به نظر مطرح کردن این سوال زود است، اوه... چقدر احمق هستم. این احساس وقتی که مت مرا می بـوسد و یا فقط به من نگاه می کند، یک کشش ساده و آرام نیست. این خیلی سریع، آتشین و خیلی شگفت انگیز است. با این حال این شگفت انگیز بودن هم می تواند به سرعت از بین برود. وقتی که مدرسه شروع شود، ممکن است که مت همه چیز را متفاوت ببیند.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    + مت +
    بعد از پارک، مت لیدی را به خانه بـرده و برای حرف زدن پیش کاراگاه هندرسون می رود. اداره همیشه بوی اتاق رختکن می دهد. با توجه به اینکه اینجا بخش جنایی است، او فرض بر این می گیرد که اینجا با عرق زیادی ملاقات کرده است! دیوارهای خاکستری، رنگ یک روز خسته کننده که خلق و خوی آن ها هماهنگ بود!
    دو نفر با ترس و وحشت روی صندلی های سخت در سالن نشسته بودند. به سمت میز به جلو حرکت می کند. کارمند خانم جانسون، اسم او را می پرسد و به او اطلاع می دهد که هندرس آنجا نیست. وقتی مت درخواست می کند که با کاراگاه دیگری حرف بزند، خانم جانسون با اخم ادعا می کند که هیچکس اینجا نیست تا دررابطه با پرونده به او کمک کند. مت می دانست که او قصد کوچک شمردن او را دارد. به طرز عجیبی خود را جمع و جور می کند.
    _ فردا دوباره بر می گردم!
    بعد به پارک کنار جاده ای که اریک را آنجا پیدا کردند، می رود. ماشین را خاموش می کند. قفسه ی سیـنه اش با درد بالا و پایین می رود. او به منظره ی مه مانند رو به رو خیره شده و گل و حیواناتی که قبلا در اینجا بودند را به یاد می آورد.
    حالا آن ها رفته اند. آدم ها اریک را فراموش کرده اند. مت چیزی که به اندازه ی توپ گلف در گلویش گیر کرده را فرو می دهد. گره پایین تر رفته و یکبار دیگر درد در قفسه ی سینـه اش حبس می شود. تصویری که قبلا آن را دیده بود را به یاد می آورد. از ماشین پیاده می شود. هوا سرد بود، بنابراین زیپ کتش رامی بندد.
    تصیری از لیا هنگام پوشیدن کتش در ذهنش نقش بسته و دردش کمی آرام می گیرد. مت واقعا می خواست از او بپرسد که آیا او و ترنت یکدیگر را دوست دارند یا نه، اما اصلا جراتش را پیدا نکرد. از کنار میز پیک نیک (میزهای بزرگ دسته جمعی) رد شده و به طرف جنگل می رود. ترس قلبش را تکان می دهد و او مطمئن است که این ترس اریک است.
    _ اینجا چه اتفاقی افتاده؟
    راه را طی می کند. احساس می کند که همه جا برایش آشنا است، نه بخاطر اینکه بعد از مرگ اریک تقریبا پنجاه بار به اینجا آمده است، بلکه به این خاطر که آن را در خواب دیده است. هوای سرد را نفس می کشد. هیچ چیز اینجا نیست به جز مسیری که به هیج جا ختم نمی شود، هیچ جا جز دردی بیشتر!
    _ باهام حرف بزن اریک! چه اتفاقی برات افتاده؟
    صدایش بلند بود. به نظر می رسد که هوای سرد او را به لرزش درآورده، یا این فقط حس خودش است؟ بعد از پنج دقیقه مبارزه برای اشک نریختن و حسی که در هاله ای از درد بود، او متوجه می شود که این بی فایده است. شاید لیا بتواند چیز متفاوتی را ببیند. یک یادداشت ذهنی برای پرسیدن سوال هایی از او در سرش درست می کند.
    وقتی که سوار ماشین خود می شود، گوشی اش که روی صندلی کنار راننده قرار داشت، دارای یک تکست جدید بود. به امید اینکه لیا باشد آن را برمی دارد، ولی اینطور نیست. تد ازش پرسیده بود که حالش خوب است؟ چرا دیشب زود به خانه برگشته بود و گفته بود که آن ها یک دورهمی در بعدظهر برگزار خواهند کرد. راستش... از وقتی که اریک مُرد، هر دفعه که با دوستانش بیرون می رفت، زود به خانه بر می گشت.
    می داند چرا! آن ها همیشه بی خیال و گوهن! و از همه چیز لـذت می برند و مت از اینکه خوش بگذراند، احساس گـ ـناه می کند. اگر چه اینطور فکر می کند، ولی خوش گذراندن در کنار لیا هیچ حس بدی به او نمی دهد. بودن لیا در کنارش حس خوبی دارد، احتمالا به این دلیل است که لیا اورا درک می کند.
    صدای مادرش را می شنود.
    " _ ما به دوستامون نیاز داریم."
    مت تکستی برای تد تایپ می کند تا بگوید که خواهد آمد، ولی متن ارسال نشده، متوقف می شود. به یاد می آورد که درست در امتداد این جاده یک منطقه ی قدیمی وجود دارد. به بالا نگاه می کند و می گوید اگر به این خاطر که اریک هرگز آن شب متن خود را تمام نکرده، چه چیزی تایپ کرده بود؟
    " من باید...." اریک به چی نیاز داشت؟ مت خودش را از رفتن به آن منطقه منع می کند، ماشین را روشن کرده و خود را مجبور می کند که کار درست را انجام دهد! وقتی که به خانه ی تد می رسد، آن ها در حیاط پشتی مشغول بازی بسکتبال بودند. به آن ها ملحق می شود و دوستانش پذیرایش بودند. با کمی بازی حسابی عرق می کند و برای یک ساعت، همه چیز فراموش می شود!





     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا