- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
_ متوجه شدم که یکی از توی خونه منو نگاه کرد. از ماشینم بیرون اومدم و وقتی به سمت در خونه رفتم، یهو ترسیدم! خانم چمبرز در رو باز کرد. ازش پرسیدم که کَسی خونست و اون گفت که خونه ی دوستشه.
مت می پرسد:
_ اینجا؟ خونه ی دوستش اینجاست؟
_ اون چیزی درموردش نگفت، اما اینطور به نظر می رسه.
لیا به دست هایشان نگاه می کند و انگار شگفت زده شده باشد. لیدی واق واق می کند، لیا مکث می کند، ولی دستش را عقب نمی کشد. به دلایلی فکر می کند که این حرکت معنای خاصی دارد، یک چیز خوب.
_ بعدش خانم چمبرز ازم پرسید که کی هستم.
لیا ادامه می دهد:
_ می دونم که افضاح حرف زدم، ولی آخرش گفتم که ما با هم به یه مدرسه می رفتیم.
کمی از موهایش روی صورتش را می گیرد که با دست آزادش آن ها را پشت گوشش جای می دهد. لیدی شروع به وول خوردن می کند و خود را روی پاهای لیا می اندازد.
_ اون ازم پرسید که شماره ی کَسی رو دارم یا نه. همه چی مشکوک بود، منم دروغ گفتم که آره و بعد صدای بستن در یه ماشین رو شنیدم. خانم چمبرز فقط نگاهم می کرد و یهو گفت " تو باید بری" و وقتی که برگشتم، یه ماشین پلیس پشت سرم دیدم. اون موقع خیلی ترسیدم، به سمت ماشینم رفتم و چند لحظه صبر کردم. فکر کردم که شاید اون بخاطر من به پلیس زنگ زده، ولی وقتی که بیرون نیومد، بعد چند دقیقه از اونجا دور شدم.
مت آنجا نشسته و همه چیز را با خود مرور می کند.
_ چرا اون باید به پلیس زنگ بزنه!؟
_ هیچ نشونی لعنتی در این مورد ندارم!
لیدی دوباره وول خورده و به لیا می پیچد. لیا او را می گیرد، اما دست مت را رها می کند. مت دستش را می بندد، لمس او تمام شده بود.
_ حدس می زنم که پلیس بنا به دلایل مختلفی می تونه اونجا باشه.
لیا با نفس عمیقی ادامه می دهد:
_ گندش بزنن! حالا که فکر می کنم، مطمئنم که زیادی تند رفتم. هیچ راهی وجود نداره که پلیس بتونه خودشو به سرعت به اونجا برسونه.
لیا به جنگل خیره می شود.
_ پلیس نمی تونه بخاطر من اونجا اومده باشه. ببین... احمقانه رفتار کردم!
_ نه!
مت به نیمکت تکیه می دهد.
_ احساسات اریک رو دوباره حس کردی؟
لیا طوری سر تکان می دهد که انگار مطمئن نیست.
_ می تونستم تصورش کنم!
مت با ناباوری به او خیره می شود. از اینکار خوشش نمی آید، می داند که لیا سعی دارد منطقی باشد، چیزی که مت الان نمی تواند به درستی درک کند! نه وقتی که یکی برادرش را کشته است. مت نفس نفس می زند و تلاش می کند که مثل لیا تنفسش را منظم کند، به این امید که دوباره افکارش را جمع و جور کند.
_ در هرصورت، می خوام بدونم چرا یه پلیس اونجا بوده!؟
_ شاید تحقیقات تموم نشده.
لیا کمی جابه جا می شود.
_ این کاراگاهی که بهش اشاره کردی، شاید اون هنوز پیگیره.
مت سر تکان می دهد.
_ اون یه کاراگاهه. فکر نکنم یه ماشین پلیس برونه.
_ اون می تونه یه پلیس دیگه رو به جای خودش برای پیگیری بفرسته.
_ نمی دونم!
ولی او قصد دارد که متوجه ی موضوع شود، حتی اگر به این معنی باشد که دوباره کاراگاه هندرسون را ببیند، حتی اگر به این معنی باشد که دوباره کاراگاه با مادرش تماس بگیرد. لیدی بالا و پایین پریده و سرتکان می دهد، انگار که صدای چیزی را شنیده باشد و لیا او را روی زمین می گذارد. کف دست راستش را چند بار روی جین روشنش بالا و پایین می کند، انگار که از چیزی عصبی باشد.
لیا می گوید:
_ شب گذشته یه خواب دیگه ای دیدم.
مت می پرسد:
_ چه اتفاقی افتاد؟
_ دوباره... همون چیز.
لحن صدایش سخت و ناراحت می شود.
_ من همه ی اونا رو نوشتم، ولی یادم رفت که دفترچه رو همراه خودم بیارم.
لیا دوباره لب پایینی اش را گاز می گیرد. لب هایش خیس و مرطوب به نظر می آمد و... مت می خواست که او را ببـوسد. لیا وقتی می فهمد که امت خیره نگاهش می کند، نگاه زیر چشمی به او می اندازد.
لیا می پرسد:
_ توام خواب دیدی؟
_ نه، اما...
مت مقابلش قرار می گیرد و می گوید:
_ قبل از اینکه بیام اینجا، یه حسی داشتم. اون داشت می دوید!
خب... یکجورایی دروغ می گوید، ولی مت نمی خواهد چیزی درباره ی دیدن اسلحه و احتمالا تیراندازی به او بگوید. او شک کرده بود، ولی در حال حاضر مت را باور داشت. برای همین است که اینجاست و کمک می کند که وضع گهی که گرفتارش است را جمع و جور کند و مت نمی خواهد که لیا را از دست بدهد.
لیا می گوید:
_ مطمئن شو که همه رو می نویسی.
مت پس از مکثی می گوید:
_ انجامش میدم.
_ می خوای با کَسی تماس بگیری؟ یا... اگه این عصبیت می کنه، من اینکار رو انجام بدم.
_ نه، انجامش میدم، شب بهش زنگ می زنم.
_ باشه.
مت چهره ی رنگ پریده و وحشت زده ی لیا را وقتی که می آمد بخاطر می آورد.
_ ولی فقط اگه بابتش اذیت نمیشی!
_ اذیت نمیشم.
لیا بعد از مکث ادامه می دهد:
_ من می خوام بهت... کمک کنم.
مکثی که در کلمات لیا بود، تلنگری به احساسات مت می زند. مت کم تر از پیش احساس تنهایی می کند، کمتر از شب اولی که از خواب بلند شد و تخت اریک را خالی از وجود او دید.
_ تو بهم کمک می کنی.
دل دل اضافه می کند:
" بیشتر از اونی که بدونی!"
_ شماره کَسی رو داری؟ تا من سیوش کنم.
آن ها بلند شده تا همزمان گوشی خود را از جیب پشت لباسشان بیرون بکشند و وقتی که روی نیمکت می نشینند، نزدیکتر بهم بودند. ساق پایش درست مماس با پای مت بود. خیلی طول می کشد تا شماره ی کَسی در لیست مخاطبین مت پیدا شود. درست بعد از اینکه لیا شماره را تایپ می کند، تکستی به گوشی اش می آید. مت تلاش می کند که نادیده بگیرد، ولی نمیشد. اسم "ترنت" روی صفحه ی روشن گوشی چشمک می زد. در ذهن مت تصویری از لیا که کت آن یارو را پوشیده بود، نقش می بندد. لیا بی میل ضربه ای به صفحه ی گوشی می زند. لیدی قلاده اش را می کشد.
لیا می پرسد:
_ به نظرت باید اون رو راه ببریم؟
_ آره.
مت هنوز هم آن کت لعنتی را می دید. یعنی ممکن است از لیا بپرسد که با ترنت بیرون می رود یا نه؟ یعنی می خواهد بداند؟ گوشی لیا زنگ می خورد و لیا آن را خاموش کرده و روی نیمکت می گذارد. دوباره ترنت بود؟
لیا می گوید:
_ لیدی بیا بریم قدم بزنیم، بعد نوبت منه که ناهار بخرم و لازم نیست که غذای هندی باشه!
مت لبخند جذابی به او می زند.
_ خوب به نظر می رسه.
آن ها از جا بلند می شوند و لیدی بالا و پایین می پرد، قلاده ی لیدی دست مت بود، لیا آن را گرفته و راه می افتد.
مت می گوید:
_ خوب گرفتیش.
چند قدم پشت سرش بود.
_ صبر کن!
لیا به اطراف نگاه می کند. به سرعت به عقب می چرخد که مقابل مت قرار می گیرد. او شانه های لیا را چنگ می زند.
_ من... من تلفنم رو جا گذاشتم!
صدایش ضعیف بود. درست مثل گذشته در خانه شان. قبل از اینکه او بهترین بـ..وسـ..ـه اش را تجربه کند و درست مثل قبلا لیا در مقابل او بود. سینـه اش برای نفس کشیدن بالا و پایین می شود. لیا نزدیک بود و مت دوست داشت نزدیک تر شود. او می توانست عطر موهایش را حس کند، عطر پوست تنش و نفس هایش را. مت می توانست سینـه ی لیا را در برابر سینـه های خود حس کند. جرات اینکار را داشت؟ اگر اینکار را نمی کرد، اریک او را ترسو و بزدل صدا می زد.
_ اوه!
صدای مت آرام است.
_ من... من فکر کردم که تو قصد داری منو ببـوسی!
مت می پرسد:
_ اینجا؟ خونه ی دوستش اینجاست؟
_ اون چیزی درموردش نگفت، اما اینطور به نظر می رسه.
لیا به دست هایشان نگاه می کند و انگار شگفت زده شده باشد. لیدی واق واق می کند، لیا مکث می کند، ولی دستش را عقب نمی کشد. به دلایلی فکر می کند که این حرکت معنای خاصی دارد، یک چیز خوب.
_ بعدش خانم چمبرز ازم پرسید که کی هستم.
لیا ادامه می دهد:
_ می دونم که افضاح حرف زدم، ولی آخرش گفتم که ما با هم به یه مدرسه می رفتیم.
کمی از موهایش روی صورتش را می گیرد که با دست آزادش آن ها را پشت گوشش جای می دهد. لیدی شروع به وول خوردن می کند و خود را روی پاهای لیا می اندازد.
_ اون ازم پرسید که شماره ی کَسی رو دارم یا نه. همه چی مشکوک بود، منم دروغ گفتم که آره و بعد صدای بستن در یه ماشین رو شنیدم. خانم چمبرز فقط نگاهم می کرد و یهو گفت " تو باید بری" و وقتی که برگشتم، یه ماشین پلیس پشت سرم دیدم. اون موقع خیلی ترسیدم، به سمت ماشینم رفتم و چند لحظه صبر کردم. فکر کردم که شاید اون بخاطر من به پلیس زنگ زده، ولی وقتی که بیرون نیومد، بعد چند دقیقه از اونجا دور شدم.
مت آنجا نشسته و همه چیز را با خود مرور می کند.
_ چرا اون باید به پلیس زنگ بزنه!؟
_ هیچ نشونی لعنتی در این مورد ندارم!
لیدی دوباره وول خورده و به لیا می پیچد. لیا او را می گیرد، اما دست مت را رها می کند. مت دستش را می بندد، لمس او تمام شده بود.
_ حدس می زنم که پلیس بنا به دلایل مختلفی می تونه اونجا باشه.
لیا با نفس عمیقی ادامه می دهد:
_ گندش بزنن! حالا که فکر می کنم، مطمئنم که زیادی تند رفتم. هیچ راهی وجود نداره که پلیس بتونه خودشو به سرعت به اونجا برسونه.
لیا به جنگل خیره می شود.
_ پلیس نمی تونه بخاطر من اونجا اومده باشه. ببین... احمقانه رفتار کردم!
_ نه!
مت به نیمکت تکیه می دهد.
_ احساسات اریک رو دوباره حس کردی؟
لیا طوری سر تکان می دهد که انگار مطمئن نیست.
_ می تونستم تصورش کنم!
مت با ناباوری به او خیره می شود. از اینکار خوشش نمی آید، می داند که لیا سعی دارد منطقی باشد، چیزی که مت الان نمی تواند به درستی درک کند! نه وقتی که یکی برادرش را کشته است. مت نفس نفس می زند و تلاش می کند که مثل لیا تنفسش را منظم کند، به این امید که دوباره افکارش را جمع و جور کند.
_ در هرصورت، می خوام بدونم چرا یه پلیس اونجا بوده!؟
_ شاید تحقیقات تموم نشده.
لیا کمی جابه جا می شود.
_ این کاراگاهی که بهش اشاره کردی، شاید اون هنوز پیگیره.
مت سر تکان می دهد.
_ اون یه کاراگاهه. فکر نکنم یه ماشین پلیس برونه.
_ اون می تونه یه پلیس دیگه رو به جای خودش برای پیگیری بفرسته.
_ نمی دونم!
ولی او قصد دارد که متوجه ی موضوع شود، حتی اگر به این معنی باشد که دوباره کاراگاه هندرسون را ببیند، حتی اگر به این معنی باشد که دوباره کاراگاه با مادرش تماس بگیرد. لیدی بالا و پایین پریده و سرتکان می دهد، انگار که صدای چیزی را شنیده باشد و لیا او را روی زمین می گذارد. کف دست راستش را چند بار روی جین روشنش بالا و پایین می کند، انگار که از چیزی عصبی باشد.
لیا می گوید:
_ شب گذشته یه خواب دیگه ای دیدم.
مت می پرسد:
_ چه اتفاقی افتاد؟
_ دوباره... همون چیز.
لحن صدایش سخت و ناراحت می شود.
_ من همه ی اونا رو نوشتم، ولی یادم رفت که دفترچه رو همراه خودم بیارم.
لیا دوباره لب پایینی اش را گاز می گیرد. لب هایش خیس و مرطوب به نظر می آمد و... مت می خواست که او را ببـوسد. لیا وقتی می فهمد که امت خیره نگاهش می کند، نگاه زیر چشمی به او می اندازد.
لیا می پرسد:
_ توام خواب دیدی؟
_ نه، اما...
مت مقابلش قرار می گیرد و می گوید:
_ قبل از اینکه بیام اینجا، یه حسی داشتم. اون داشت می دوید!
خب... یکجورایی دروغ می گوید، ولی مت نمی خواهد چیزی درباره ی دیدن اسلحه و احتمالا تیراندازی به او بگوید. او شک کرده بود، ولی در حال حاضر مت را باور داشت. برای همین است که اینجاست و کمک می کند که وضع گهی که گرفتارش است را جمع و جور کند و مت نمی خواهد که لیا را از دست بدهد.
لیا می گوید:
_ مطمئن شو که همه رو می نویسی.
مت پس از مکثی می گوید:
_ انجامش میدم.
_ می خوای با کَسی تماس بگیری؟ یا... اگه این عصبیت می کنه، من اینکار رو انجام بدم.
_ نه، انجامش میدم، شب بهش زنگ می زنم.
_ باشه.
مت چهره ی رنگ پریده و وحشت زده ی لیا را وقتی که می آمد بخاطر می آورد.
_ ولی فقط اگه بابتش اذیت نمیشی!
_ اذیت نمیشم.
لیا بعد از مکث ادامه می دهد:
_ من می خوام بهت... کمک کنم.
مکثی که در کلمات لیا بود، تلنگری به احساسات مت می زند. مت کم تر از پیش احساس تنهایی می کند، کمتر از شب اولی که از خواب بلند شد و تخت اریک را خالی از وجود او دید.
_ تو بهم کمک می کنی.
دل دل اضافه می کند:
" بیشتر از اونی که بدونی!"
_ شماره کَسی رو داری؟ تا من سیوش کنم.
آن ها بلند شده تا همزمان گوشی خود را از جیب پشت لباسشان بیرون بکشند و وقتی که روی نیمکت می نشینند، نزدیکتر بهم بودند. ساق پایش درست مماس با پای مت بود. خیلی طول می کشد تا شماره ی کَسی در لیست مخاطبین مت پیدا شود. درست بعد از اینکه لیا شماره را تایپ می کند، تکستی به گوشی اش می آید. مت تلاش می کند که نادیده بگیرد، ولی نمیشد. اسم "ترنت" روی صفحه ی روشن گوشی چشمک می زد. در ذهن مت تصویری از لیا که کت آن یارو را پوشیده بود، نقش می بندد. لیا بی میل ضربه ای به صفحه ی گوشی می زند. لیدی قلاده اش را می کشد.
لیا می پرسد:
_ به نظرت باید اون رو راه ببریم؟
_ آره.
مت هنوز هم آن کت لعنتی را می دید. یعنی ممکن است از لیا بپرسد که با ترنت بیرون می رود یا نه؟ یعنی می خواهد بداند؟ گوشی لیا زنگ می خورد و لیا آن را خاموش کرده و روی نیمکت می گذارد. دوباره ترنت بود؟
لیا می گوید:
_ لیدی بیا بریم قدم بزنیم، بعد نوبت منه که ناهار بخرم و لازم نیست که غذای هندی باشه!
مت لبخند جذابی به او می زند.
_ خوب به نظر می رسه.
آن ها از جا بلند می شوند و لیدی بالا و پایین می پرد، قلاده ی لیدی دست مت بود، لیا آن را گرفته و راه می افتد.
مت می گوید:
_ خوب گرفتیش.
چند قدم پشت سرش بود.
_ صبر کن!
لیا به اطراف نگاه می کند. به سرعت به عقب می چرخد که مقابل مت قرار می گیرد. او شانه های لیا را چنگ می زند.
_ من... من تلفنم رو جا گذاشتم!
صدایش ضعیف بود. درست مثل گذشته در خانه شان. قبل از اینکه او بهترین بـ..وسـ..ـه اش را تجربه کند و درست مثل قبلا لیا در مقابل او بود. سینـه اش برای نفس کشیدن بالا و پایین می شود. لیا نزدیک بود و مت دوست داشت نزدیک تر شود. او می توانست عطر موهایش را حس کند، عطر پوست تنش و نفس هایش را. مت می توانست سینـه ی لیا را در برابر سینـه های خود حس کند. جرات اینکار را داشت؟ اگر اینکار را نمی کرد، اریک او را ترسو و بزدل صدا می زد.
_ اوه!
صدای مت آرام است.
_ من... من فکر کردم که تو قصد داری منو ببـوسی!