در حال ترجمه ترجمه رمان کشف جادوگران | *NAVA* کاربر انجمن نگاه دانلود

به ترجمه از 3 چند می‌دهید؟ موضوع و داستان ترجمه را می‌پسندید؟

  • 3

  • 2

  • 1

  • 0

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    توی نظر سنجی شرکت کنید.
    برای اینکه بتونید با شخصیت ها ارتباط بیشتری برقرار کنید، می تونید توی این تاپیک، عکس های شخصیت ها رو در فیلم کشف جادوگران ببینید.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    اسامی شون نوشته شدند، شاید چند تا از شخصیت ها براتون اشنا نباشه که در ادامه رمان شاهد حضورشون هستیم.



    وقتی داشتم دست‌نوشته‌ام را پس می‌دادم، ماتیو کلیرمونت به سردی نگاهم کرد. تلاش قابل توجهی کرد؛ اما من در مقابل تایید او مقاومت کردم.
    شان پرسید:
    - کارت رو با این‌ها تموم شد؟
    کاغذ را دادم:
    - بله. هنوز دوتای دیگه روی میزمه. اگر می‌تونستم این‌ها رو هم داشته باشم، عالی می‌شد. میخوای برای ناهار با من بیای؟
    او با حسرت گفت:
    - والری یکم پیش رفت بیرون. من برای یه زمانی این‌جا گیر افتادم. متاسفم.
    - دفعه بعد.
    کیف پولم را توی جیبم گذاشتم و چرخیدم تا از آن‌جا بروم.
    صدای ضعیف کلیرمونت من را در جایم متوقف کرد.
    - میریام. وقت ناهاره.
    او با صدای صاف و خوش نوا و نازکش که شامل صدایی از خشم و عصبانیت بود، گفت:
    - من گرسنه نیستم.
    - هوای تازه تمرکزت رو افزایش می‌ده.
    نشانه‌‌ی دستور و فرمان در صدای کلیرمونت به طور مسلم وجود داشت. میریام آه بلندی کشید، مدادش را روی میزش کوبید و از تاریکی بیرون آمد تا من را دنبال کند.
    غذای معمولی من شامل یک استراحت بیست دقیقه‌ای در طبقه دوم کتابفروشی در همان حوالی بود. با فکر این‌که میریام را در طول آن زمان درگیر کرده بودم، لبخندی زدم. او در خیابان بلک‌ول، جایی که توریست‌ها جمع می‌شدند تا کارت پوستال‌ها را تماشا کنند و بین کتاب‌های راهنمای آکسفورد و بخش جنایت های واقعی پرسه بزنند، گیر افتاده بود.
    من یک ساندویچ و کمی چایی گرفتم و وارد دورترین نقطه شلوغ اتاق شدم، بین آدم‌های نسبتا آشنا از کادر استادان تاریخ که مشغول خواندن روزنامه بودند و یک دانشجوی دوره لیسانس داشت توجه‌اش را بین یک نوازنده‌ی موسیقی، یک تلفن همراه و یک کامپیوتر تقسیم می‌کرد.
    پس از اتمام ساندویچ، چای را در دستانم گرفتم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. اخم‌هایم را در هم کشیدم. یکی از شیاطین غریبه‌ی دوک هامفری در مقابل ورودی‌های کتابخانه لم داده بود و به پنجره‌های خیابان بلک‌ول نگاه می‌کرد.
    دو ضربه‌ی ضعیف به گونه‌ام فشار وارد کرد، به آرامی و سرعت یک بوسـه. به صورت یک شیطان دیگر نگاه کردم. او زیبا بود، با خصوصیات ضد و نقیض و جالب؛ برای صورت لاغرش، دهانش خیلی پهن بود، چشمان قهوه‌ای شکلاتی‌اش که سایز بزرگی داشتند، بیش از حد بهم نزدیک بودند. مویش برای پوست، عسلی بسیار زیبا و خوشگلی بود.
    - دکتر بیشاپ؟
    لهجه‌ی استرالیایی زن، انگشتان سردی را به سمت تیره پشتم فرستاد.
    در حالی که به پله‌ها نگاه می‌کردم، زمزمه کردم:
    - بله.
    چهره‌ی شیاد و بدجنس میریام از پایین ظاهر نشد.
    - من دایانا بیشاپ هستم.
    او لبخند زد:
    - من آگاتا ویلسون هستم. و دوست شما توی طبقه پایین نمی‌دونه که من اینجام.

    (بخاطر اینکه وقتی یک خون آشام به دایانا نگاه می‌کرد، او احساس سرما داشت و توی این قسمت احساس کرد یه دست سرد روی کمرشه، پیش بینی کرده بود میریام اینجاست. در صورتی که یک شیطانه. این نکته رو داشته باشید که در انتها توی ترکیب گونه ها خیلی نیازش داریم. فراموشتون نشه.)
     
    آخرین ویرایش:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    من نیازمند یه نظرم و هیچ کس محل نمیده :/
    حتما نظراتتون رو راجع به عکس ها و شخصیت ها بفرستید
    این پست رو تقدیم می کنم به @F@EZEH و @"MaHPu"
    نکته: توی این رمان، عقاید موجودات طوری نشون داده شدند که شیاطین پست ترین گونه‌ی موجودات هستند و تحقیر زیادی شدند. بین جادوگران و خون‌آشام ها هم رقابت زیادی وجود داره تا ببیند نژاد برتر کیه و فعلا خون‌آشام ها برتری بیشتری به جادوگران دارند و جادوگران در تلاشند تا نژادشون رو به اوج برسونند، با دست یافتن به کتاب اشمول 782.

    به آخر پست قبل یک تیکه اضافه کردم، اون رو حتما بخونید. قرمز رنگه.


    این اسم برای کسی که از من ده سال بزرگتر بود، به طور ناهمخوانی سبک قدیمی و به دور از زیبایی بود. با این وجود، اسمش آشنا بود، به طور مبهم یادم آمد که آن را روی یک مجله‌ی مد دیدم.
    او در حالی که به صندلی‌ای که اخیرا توسط یک مورخ خالی شده بود، تکیه می‌زد، پرسید:
    - ممکنه بشینم؟
    زمزمه کردم:
    - البته.
    دوشنبه یک خون‌آشام را دیده بودم، سه شنبه یک جادوگر تلاش کرد راه خودش را به ذهن من پیدا کند و نفوذ کند. به نظر می‌رسید که چهارشنبه روز شیاطین بود.

    با وجود اینکه آن‌ها من را در کالج دنبال کرده بودند، من راجع به شیاطین نسبت به خون‌آشام‌ها کمتر می‌دانستم. انگار تعداد کمی موجودات را درک می‌کردند و سارا هرگز نتوانسته بود سوالات من را در موردشان پاسخ دهد. بر اساس توضیحات او، شیاطین از تبهکاران طبقه‌ی محروم تشکیل شده بودند. وفور هوش و خلاقیتشان، آن‌ها را به سمت دروغ، دزدی، کلاهبرداری و حتی به سمت کشتن سوق می‌داد؛ زیرا آن‌ها احساس می‌کردند که می‌توانند به وسیله هوش فرار کنند. حتی رنج‌آورتر، تا آن‌جا که به سارا مربوط می‌شد، شرایط تولدشان بود. از وقتی که آن‌ها معمولا از پدر و مادر انسان متولد می‌شوند، هیچ کسی نبود تا بگوید کجا و کِی یک شیطان به وجود می‌آید. در نظر عمه‌ام، این تنها موقعیت حاشیه‌ای آن‌ها را در سلسله مراتب موجودات پیچیده‌تر از قبل کرد. سارا به سنت‌ها و دودمان خانواده‌ی یک جادوگر اهمیت می‌داد و چیزهای غیر قابل پیش‌بینی مربوط به شیاطین را نمی‌پذیرفت.
    آگاتا ویلسون ابتدا به آرام نشستن کنارم، حین این‌که به من نگاه می‌کرد که چایم را نگه داشتم، راضی بود. سپس او شروع به صحبت با چرخش گمراه‌کننده‌ی کلمات کرد. سارا همیشه می‌گفت که صحبت با یک شیطان غیرممکن است؛ زیرا آن‌ها از وسط شروع می‌کنند.
    او با حالتی بسیار عادی که انگار من از او یک سوال پرسیده بودم، گفت:
    - انرژی زیادی برای جذب ما لازمه. جادوگران برای مابون توی آکسفورد بودند و وراجی می‌کردند، انگار نه انگار که دنیا پر از خون‌آشام‌هایی هست که همه چیز را می‌شنوند.
    او ساکت شد.
    - ما مطمئن نبودیم که دوباره آن‌ها رو ببینیم.
    به نرمی گفتم:
    - چی رو ببینید؟
    با صدای آهسته‌ای به حالت محرمانه گفت:
    - کتاب.
    با صدای صافم، تکرار کردم:
    - کتاب.
    - بله، بعد از کاری که جادوگران با آن کردند، ما فکر نمی‌کردیم که دوباره بتونیم نگاهی به آن بیاندازیم.
    چشمان شیطان روی یک نقطه وسط اتاق متمرکز شده بود. درحالی که روزنامه‌ی رها شده را برمی‌داشت و آن را به من می‌داد، با حالتی غمگین گفت:
    - البته، تو هم یه جادوگری. شاید این اشتباه باشه که باهات حرف بزنم. اگرچه من فکر می‌کردم از همه جادوگران، تنها فردی که می‌تونه بفهمه که چگونه آن‌ها این‌کار رو انجام دادند، تویی. حالا به این نتیجه رسیدیم.
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    نظر نظر نظر



    تیتر مهم، بلافاصله توجه‌ام را جلب کرد: «خون‌آشام آزاد در لندن» با عجله داستان را خواندم.

    پلیس مرکزی هیچ رهبری در مورد قتل گیج‌کننده‌ی دو مرد در وست‌مینیستر نداشت. جسد دنیل بِنِت 22 ساله و جیسون انرایت 26 ساله، صبح زود روز یکشنبه در پشت میـخانه‌ی وایت خیابان آلبان استریت توسط صاحب میـخانه، رِگ اسکات، پیدا شدند. هردوی آن‌ها سرخرگ عروق خونی‌ِ بریده شده و چند دریدگی روی گردن، بازوها و نیم‌تنه‌ی بالایی داشتند. آزمایش‌های پزشکی مشخص کرد که حجم زیاد خون از دست رفته علت مرگ بوده است؛ اگرچه هیچ سندِ خونی‌ای در صحنه پیدا نشده بود.
    ادارات در مورد قتل‌‌های خون‌‌آشام تحقیق می‌کردند به طوری که توسط اهالی بومی نامیده شده بود، به دنبال نصیحت پیتر ناکس بودند. مولف پرفروش‌ترین کتاب‌ها در قدرت ماوراء طبیعی مدرن در حالی که شامل مشکلات و مسائل تاریک و شیطانی می‌شد: «شیاطین در زمان مدرن و نوین و ظهور جادو» نیاز به اسرار در عصر علم، ناکس با آژانس‌های سراسر جهان در مورد فرضیات اهریمنی و شیاطینی و قتل‌های سریالی مشورت کرده بود. ناکس در یک کنفرانس خبری گفت: « هیچ مدرکی وجود نداره که نشون بده این‌ها قاتلان مذهبی هستند. به نظر نمی‌رسه این، کار یه قاتل سریالی باشه.» وی این را به رغم قتل‌های مشابه کریستینا نیلسون از کپنهاگ در تابستان گذشته و پاییز سال 2007 سرگی موروزو در سن پطرزبورگ، نتیجه گرفت. هنگام فشار ناکس تصدیق کرد که پرونده‌ی لندن ممکن است شامل مقلدان قاتل یا قاتلان باشد.
    نگرانی ساکنان یک مراقبت عمومی ایجاد کرده بود و پلیس محلی برای پاسخ به سوالات، ارائه حمایت و راهنمایی یک کمپین ایمنی در خانه راه‌انداخته بود. مقامات از ساکنان لندن خواستند اقدامات احتیاطی اضافی را به خصوص در شب، برای امنیت خودشان، انجام دهند.
    در حالی که روزنامه را به شیطان برمی‌گرداندم، گفتم:
    - این فقط کار ویراستار یک روزنامه‌اس که دنبال یه داستانه. مطبوعات از ترس‌های انسان استفاده می‌کنند.
    در حالی که نگاهی اجمالی به اطراف می‌انداخت، گفت:
    - این‌طوره؟! من خیلی مطمئن نیستم. من فکر می‌کنم خیلی بیشتر از این باشه. هیچ کس در مورد خون‌آشام‌ها نمی‌دونه. آن‌ها تنها یه قدم با حیوانات فاصله دارند.
    دهان آگاتا ویلسون همراه یک قیافه گرفته، در هم رفت.
    - شما فکر می‌کنی که ما افراد ناپایدار و بی‌ثباتی هستیم. با این حال، برای هر کدام از ما خطرناکه که توجه انسان‌ها رو جلب کنیم.
    برای یک مکان عمومی، حرف زدن در مورد جادوگران و خون‌آشام‌ها خیلی زیاد بود. هر چند که دانشجوی لیسانسه هنوز ایرفون توی گوشش بود و همه مشتریان توی فکر خودشان غرق بودند یا سرشان نزدیک همراهان ناهارشان کرده بودند.
    در صورتی که او فکر می‌کرد که آن را ممکن است من دزدیده باشم، با عجله گفتم:
    - خانم ویلسون، من چیزی در مورد دست‌نوشته نمی‌دونم یا این‌که جادوگران باهاش چیکار کردند. من هم دست‌نوشته رو ندارم.
    او روی طرح فرش تمرکز کرد.
    - باید من رو آگاتا صدا کنی. کتابخونه اون رو داره. آن‌ها بهت گفتند تا پسش بدی؟
    منظورش جادوگران بود؟ خون‌آشام‌ها؟ کارکنان کتابخانه؟ خطاکاران مناسب را انتخاب کردم.
    زمزمه کردم:
    - جادوگران؟
    آگاتا درحالی که چشمانش دور اتاق می‌چرخیدند، سرش را تکان داد.
    - نه. وقتی کارم رو تموم کردم. آن رو حقیقتا به قفسه‌های کتاب برگردوندم.
    آگاتا آگاهانه گفت:

    - آه! قفسه‌ها. همه فکر می‌کنند کتابخانه یک ساختمونه، ولی این‌طور نیست.
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    برای بار دوم، احساس خفگی‌ِ وهم‌آوری را حس به خاطر آوردم که بعد از اینکه شان دست‌نوشته را توی تسمه‌های حامل گذاشته بود، آن را حس کرده بودم.
    او ادامه داد:
    - کتابخانه اون چیزی هست که جادوگرها می‌خواهند باشه؛ اما کتاب متعلق به شما نیست! جادوگران نباید تصمیم بگیرند که کتاب کجا نگه‌داری شده و چه کسی اون رو دیده.
    -چه چیز خاصی درمورد دست‌نوشته وجود داره؟
    در حالی که صدایش پر از ناامیدی بود، گفت:
    - این کتاب توضیح می‌ده ما چرا اینجاییم. داستان شروع ما رو تعریف می‌کنه، وسط، حتی پایانش! ما شیاطین نیاز داریم که مبدامون رو توی جهان بشناسیم. نیاز ما بزرگ‌تر از نیاز خون‌آشام‌ها و جادوگرانه.
    حالا دیگر چیزی در مورد او ناامید شده نبود. او شبیه یک دوربین بود که همیشه بیرون از حالت فوکوس بود تا زمانی که کسی بیاید و تنظیمات لنز‌ها را بهم بریزد.
    شروع کردم:
    - جایگاه‌تون رو توی دنیا می‌شناسید. چهار نوع موجود وجود داره، انسان‌ها، شیاطین، خون‌آشامان و جادوگران.
    چشمان قهوه‌ای‌اش پرخاش کردند.
    - و شیاطین از کجا اومدن؟ چطوری ساخته شدیم؟ برای چی اینجاییم؟ میدونی قدرت از کجا میاد؟ می‌دونی؟
    درحالی که سرم را تکان می‌دادم، زمزمه کردم:
    - نه.
    با حسرت گفت:

    - هیچ کس نمی‌دونه. هر روز شگفت‌زده می‌شیم. انسان‌ها فکر کردند که شیاطین ابتدا فرشتگان محافظ هستند. بعد به اینکه ما از خدایان هستیم، باور پیدا کردند و خودشون رو به دنیای فانی و قربانیان از نفس خودمان هستند، محدود کردند. انسان‌ها از ما متنفر بودند، چون ما با اون‌ها فرق داشتیم و اگر بچه‌هاشون شیطان بودند، اونا رو رها می‌کردند تا شیطان باشند. آن‌ها ما رو به داشتن روح خودمون و دیوانه کردن‌شان متهم کردند. شیاطین با استعدادند؛ ولی به شروری و فاسدی خون‌آشام‌ها نیستیم.
    حالا صدایش به وضوح عصبانی بود، هر چند که ولومش بیشتر از یک زمزمه نمی‌شد.
    - ما هرگز کسی رو دیوونه نمی‌کنیم! ما قربانی ترس و حسادت انسان‌ها هستیم؛ حتی بیشتر از جادوگرها.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا