نیمه حرفه‌ای ترجمه رمان آینه آینه | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان بعدی چه ژانری داشته باشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    و من حتی نمیدونم چرا واقعا. هر بار میخوام همهء چیزهایی که از بس بهشون فکر کردم رو بلند بگم احساس میکنم یه افسردهء بدبخت هستم که احتیاج به روانشناسی دارم که راجع به احساساتم باهاش صحبت کنم. انگار کا چند سال پیش یه دختر خودشو کشته و از اون موقع همهء کاری که باید انجام می دادم یه نگاه غمگینه و من رو واسه معالجه می فرستن؛ معالجه ای که هیچ کمکی به مادرم نکرد. اما اگر بخوام از کسی کمک بگیرم، قطعا آقای اسمیت خواهد بود.
    - رد...
    لحظه ای تردید کرد و گفت:
    - امتحاناتتون دارن شروع میشن و... ببین، من واقعا نمیخوام تو رو تو فشار قرار بدم اما چیزی بود که بالاخره باید گفته میشد. چند روز پیش مادرت رو توی سوپرمارکت دیدم...
    ای خدا، خواهش میکنم چیزی رو که نباید، ندیده باشه. دلم میخواد از خجالت آب بشم.
    هر کلمه وزن هزار کیلو رو داشت وقتی گفتم:
    - اون مـسـ*ـت بود.
    - آره به نظر میومد که مـسـ*ـت باشه؛ به من نگفته بودی که نوشیدنی می خوره؟ تو خونه تون هم اتفاقات بدی می افته؟
    اگر بگم آره، چه اتفاقی می افته؟ خدمات اجتماعی دوباره سراغم رو می گیره و این بار هر چیزی بهشون بگم فقط باعث میشه اوضاع بدتر شه. این سخته، در حالی که من دلم میخواد تمام اون چیزهای کوچیکی رو که حتی باعث میشن روی موزائیکهای خونه مون ترک کوچیکی ایجاد بشه رو دور بریزم. اگر کسی بتونه من رو درک کنه اون می تونه. ولی نمیشه. من،... من ممکنه بتونم از اون مخمصه جون سالم به در ببرم اما گریسی چی میشه؟ چی میشه اگر کسی نباشه که مراقبش باشه یا هر چیز دیگه ای؟ نمی تونم ریسک کنم.
    - نه. اون ها به اون اندازه که نشون میدن بد نیستن. مادرم زن بدی نیست، پدرم هم سعی داره کمکش کنه. مادرم هم میخواد ترک کنه، پس میدونید، همه چیز تحت کنترله. لطفا با کسی در مورد این موضوع حرف نزنید آقا. می دونید که یکی از اعضای مهم انجمن مدرسه مون پدر منه و اگر از درجه ش کم بشه احتمالا مثل یه خوک یا حتی بدتر، مریض بشه.
    تونستم یه نظریهء جذاب رو به طور خلاصه شرح بدم اما اگر میخواستم پیش خودم صادق باشم، واقعا دوست نداشتم کسی از حقیقت زندگی ما از اون حدی که باید باشه، بیشتر خبر داشته باشه.
    آقای اسمیت درحالی که سرش رو تکون میداد، به چشمهام نگاه میکنه. نمیخوام متوجه بشه که دارم دروغ میگم.
    - من فقط میخوام بدونی هر وقت احتیاج به کمک داشته باشی من هستم.
    ادامه داد:
    - تو بچهء با استعدادی هستی. میدونم که آیندهء روشنی داری. و البته گاهی اوقات همهء آدمها احتیاج دارن که کسی کنارشون باشه و بهشون کمک کنه، درسته؟ پس منم پشتتم.
    سرم رو تکون میدم:
    - ممنونم.
    - بیا.
    یه یادداشت برام گذاشت. برش داشتم و خواستم به طرف در برم که صدام زد:
    - رد؟
    برگشتم. بهش نگاه کردم:
    - یادت باشه در کلاس من بازه. هر زمانی که بخوای.
    و به طرز عجیبی، از وقتی برای ثبت نام رفتم احساس بهتری دارم.
    ***
    نه لئو و نه رز وقتی که میرم تو بیمارستان نیستن.
    یه پیام از لئو بود که میگفت:
    - ببخشید. من باید خونه بمونم.
    ولی از رز هیچ نشونه ای نبود. پس خودم تنها بودم. دنبال مسیری که دیگه الآن آشنا بود برام، از طریق پیچ و خم های راهروها به طرف نائومی میرم. هیچکس تو اتاق نیست. هیچ پرستاری در اطراف یا نشونه ای از خانواده ش وجود نداره. چند لحظه ای گنگ بیرون ایستادم. بعد از چند ثانیه در رو باز کردم و داخل شدم.
    - سلام.
    کنارش نشستم.
    - چه خبر؟ همون همیشگی. سرت چطوره؟ هنوز درد داره؟ آقای اسمیت امروز ازت خبر گرفت. فکر می کنم کل مدرسه دارن واسه تو کارت درست میکنن. گروه کر هم داره یه آهنگ واسه تو ضبط می کنه، که فکر میکنم اینا برای اینکه از این کما بیرون بیای دلایل کافی ای باشه. تا کمی صادق باشیم.
    نائومی هیچ وقت قرار نیست جواب من رو بده؛ اما نمیدونم چرا منتظرم که جواب بده.
    سه روز گذشته و کبودی های صورتش پژمرده تر شدن، چهره ش یک کمی به اون چیزی که قبل از ناپدید شدنش می شناختم نزدیک تر شده بود.
    - و مادرم داره می پوسه بس که مـسـ*ـت میکنه. بیدار شو نای.
    تو گوشش زمزمه میکنم. ناامیدانه صداش رو میشنوم که سرم غر میزد.
    - بیدار شو و بگو چه گندی داره زده میشه به زندگی همه مون.
    - اون اگر بخواد هم امروز نمیتونه بیدار بشه.
    دکتر پترسون وارد اتاق میشه و حرکت میکنه:
    - شما نمیتونی اینجا باشی. متوجهی؟ فقط خانواده شون حق دارن.
    - ولی خانم دمیر گفته بود هر وقت بخوام میتونم بیام.
    - خانم دمیر انگار متوجه نشدن اینجا آی سی او هست. اون فقط پاش نشکسته، احتیاج به سکوت داره.
    پرسیدم:
    - حالش بهتر میشه؟
    - نمیتونم بگم.
    ادامه داد:
    - فقط خانواده ش. یادته؟
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    الان ساعت '00:12، هم از نظر روحی هم از نظر جسمی رو مود «چطوریه که هنوز زنده م؟» هستم... این فصل چقدر طولانی شد ¿

    چه مرگشه؟
    به اکانتم که @mirrormirrorband بود وارد میشم و میبینم 29 تا توییت سین نشده دارم و هنوز هم در حال لود شدنن. ظاهرا من یه عکس از خالکوبی نای رو توییت کرده بودم. زیرش نوشته بودم:
    «میدونین کی این کار رو انجام داده یا میخواسته انجام بده؟ لطفا بهمون کمک کنین تا متوجه شیم چه بلایی سر نائومی اومده.»
    گفتم:
    - اشیرای خل وضع.
    اشیرا گفت:
    - بی ادب.
    تو چهارچوب در ایستاده بود. دلم میخواست برم تو راهرو. فرار کنم از این اتاق.
    درحالی که گوشیم رو وسط صورتش گرفته بودم سعی کردم صدام رو پائین نگه دارم:
    - تو توئیتر منو هک کردی!
    - نه. من فقط قرضش گرفتم تا عکس خالکوبی رو پست کنم. توییتر بیشتر کاربرد رو داره، کامنت هاش بیشترن، چشم های بیشتری روی اونه، بیشتر احتمال داره که به نتیجه ای برسیم. می دونستم قبول میکنی، بنابراین لازم ندیدم بهت چیزی بگم و خودم کار رو اجرا کردم. ساعت چهار بعد از ظهر. میدونی که بیشترین بازدید توییتر اون موقع ست.
    با غیض دوباره گفتم:
    - تو توییتر منو هک کردی!
    یه پرستار چشم غره رفت و ساکت شدم.
    - این توییتر تو نیست و توییتر یه گروهه؛ پس بیست و پنج درصدش سهم نایه. در هر صورت تائید دو مرحله ای هم این قضیه رو قبول داره. خودت هم اینا رو می دونستی. بخوای نخوای خوش اومدی.
    - سلام عزیزم، سلام رد.
    جکی مکس از آسانسور خسته و آشوب پیاده شدن:
    - بقیه نیستن؟
    گفتم:
    - نه هنوز.
    ادامه دادم:
    - لئو مثل اینکه خونه کار داره، ولی رز میگه پدرش قراره ترکش کنه.
    جکی قبل از اینکه به دیدن نای بره من رو بغـ*ـل کرد.
    رو به اشیرا زمزمه کردم:
    - من باید یه چیزی بهت بگم.
    کشیدمش سمت در اتاق و گفتم:
    - دیشب داشتم ترانه های نای رو میخوندم و من...
    - آقای دمیر؟
    صدایی که از پشت سرم میومد خفه م کرد. اشیرا انگشت هاش رو روی دهنم گذاشت تا دیگه حرفی نزنم. به پدرش علامت داد و من به سمتی که دکتر پشت سرمون صحبت میکرد، برگشتم.
    مکس لبخند به لب، رو به دکتر کرد ولی دکتر لبخندی نداشت:
    - دکتر پترسون؟
    - اگر میخواید همسرتون هم باشه موردی نیست، ولی میشه لطفا چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
    جکی با استرس از همسرش دور شد و کنار ایستاد. اشک تو چشم هاش نشسته بود.
    مکس دسش رو گرفت و محکم نگهش داشت. هر دو رو به روی دکتر پترسون ایستادن و هر کجا که اون چشم هاش رو می چرخوند، نگاه میکردن:
    - آخرین سی تی اسکن نائومی نشون میده که خونریزی مغزی اون متوقف شده. خبر خوبم اینه. با این حال مغزش هنوز متورمه. تصمیم گرفتیم بیست و جهار ساعت دیگه تحت نظرش داشته باشیم و وضعیتش رو دوباره بررسی کنیم.
    جکی با اخم عمیقی گفت:
    - یعنی بهتر نشده؟
    دکتر پترسون گفت:
    - کمی بهتر شده. جکی، راه طولانی ای باید طی بشه که به بهبودی کامل برسه. شما نباید انتظار معجزه داشته باشید.
    - اما اون حالش بهتر نشده...
    به نظر میرسید جکی نمیخواست چیزی بشنوه. دکتر حرفش رو تکرار کرد:
    - اون حالش بهتر نشده.
    جکی و مکس رفتن که کنار نای بشینن. اشیرا به من نگاه کرد. گفتم:
    - میدونی چیه؟ واقعا مهم نیست.
    یه قدم نزدیک شد و گفت:
    - بگو بهم.
    یه قدم عقب رفتم.
    - میگم اما...
    ادامه دادم:
    - واقعا واسه حرفم هیچ مدرکی ندارم.
    - چی شده؟!
    - من فکر میکنم...
    آهی کشیدم:
    - فکر میکنم نای کسی رو دیده باشه. کسی که به طور کاملا جدی قبل از اینکه نای ناپدید بشه تو زندگیش وجود داشته. کسی که اگه نبود شاید نای از ما هر چه بیشتر و بیشتر دور میشد. اون آخرها اون حتما داشته به سمت کسی حرکت میکرده که فکر میکرده مهمتر از هر چیز دیگه ایه. کسی که نمیخواست چیزی درباره ش به ما بگه.
    - منم همین فکر رو میکنم.
    برای دومین بار غافلگیرم کرد. پرسیدم:
    - تو هم؟
    نگاهش کردم و سرش رو تکون داد.
    - این تنها حدس قابل اعتمادیه که دارم؛ اینکه یک فرد با اون رابـ ـطه داشته در اون حد که تونسته به طور کامل تغییرش بده.
    - خب ما چیکار کنیم؟
    یک بار دیگه بهم نزدیک شد و این بار عقب نرفتم:
    - دنبالش میگردیم تا پیداش کنیم و ببینم کدوم خری بوده.
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    ساعت '06:46 صبح قبل از مدرسه (^.^)


    { فصل چهاردهم

    جوراب و کفش هام رو روی تخت کوچیک باغ خونهء رز گذاشتم. خوشحالم که از بیمارستان دورم. از اشیرا و اون حرف ها و اخلاق های به شدت گیج کتنده ش. از یک طرف یه شخصیت سردی داره که نزدیک شدنش به من باعث میشه فکر کنم کاری دربارهء نای میتونم انجام بدم، و از طرف دیگه، من نمیدونم چه چیزی در موردش وجود داره که من رو رو لبه قرار میده.
    اینجا، تو خونهء رز، سکوت هست، سکون هست، و همه چیز سرجاش و آسمون آفتابیه.
    اون فقط چند خیابون از من دوره، ولی این شهر برای شما لندنه. آپارتمان های بلند و مجتمع های شورای مرکزی، ساختمان های اداری مختلف و خونه هایی شبیه خونهء رز -با فنس کشی و دیوارهای کوتاه و زیرزمین های عجیب و دیوارهای شیشه ای- همه و همه توی یه محله قرار دارن (با یک کد پستی هستن). ثروتمندها و فقرا کنار هم زندگی می کنن. رزی که در یک عمارت یک میلیون ساله زندگی می کنه هیچ وقت کاری به خونهء لئو که در مجموع دو اتاق داره، نداره. همیشه همین طور بوده. اعیانی ها و فقرا نگران این نیستن که نیمهء دوم شهر چه طور زندگی می کنن.
    وقتی پیام رز رو گرفتم، نوشته بود لازمه باهام صحبت کنه. من هم بیمارستان رو به سرعت ترک کردم، و باید بگم که اشیرا بخاطر بی توجهی بهش به شدت ازم عصبانی بود. تنها چیزی که تو سر اشیرا میگذره اینه که یه اتفاق فوق العاده بد و ترسناک برای نای افتاده. اون فکر می کنه خواهرش می خواسته فرار کنه تا برسه به یه زندگی جدید؛ گرچه واقعا تواناییش رو داشته و یا حتی براش برنامه ریزی هم کرده باشه. این ها حدس من هم هست، اما چیزی که مطرحه اینه که چرا تو رودخونه؟ بهتر نیست این حدس رو داشته باشیم که توسط یه نفر دزدیده شده؟ چیزهایی که واقعا نمی دونیم.
    دست هام رو روی کاشی های سنگ مرمر آشپزخونه می ذارم و خنک می کنم. کلی فرق هست بین آشپزخونهء خونهء من و رز، یکیشون خیلی قدیمی و تاریکه، یه یخچال پر سر و صدا داره و ماشین لباسشوییش جوریه که میتونی بگی این وسیله یه ماشین لباسشوییه. پدر رز ثروتمنده و خونه ش این رو نشون میده. نمی تونین یخچال و ماشین ظرفشویی و ماشین لباسشوییش رو ببینید. تلویزیون اتاق نشیمن اندازهء یه دیواره. با اینکه درهای خونه بازه احساس سرما نمیکنم. از درها رز رو می بینم که تو باغ زیر یه آلاچیق نشسته و چیزی رو به دوربین تمرین میکنه. به سمت من نگاهی میندازه و دوباره به کارش ادامه میده. همین هر لحظه تکرار میشه.
    - سلام عزیزم!
    آماندا رو می بینم که از پله ها پائین می اومد. موهای بلوندش رو دور سرش جمع کرده بود. اون مثل یه عکس توی یه مجلهء «زندگی بهتر»، شسته رفته با کمی آرایش، باس پوشیده. بوی عطرش احساس میشه. احساس بدی بهش ندارم، به نظر مهربون میاد، اما این حرف رو نباید به رز بزنم. شاید این بلایی باشه که بعد از فوت هر مادری سر دخترش میاد. برای اون، هیچ زنی نمی تونه مادر خوبی باشه. و برای من، هر مادری به معنای مانع پیشرفته.
    چشم های آماندا بلافاصله به کف پاهای بدون پوشش من کشیده میشن و من انگشتهای عرق کرده م رو خم میکنم:
    - حال نائومی چطوره؟
    - تغییری نکرده اماندا.
    ادامه دادم:
    - ممنون از اینکه پیگیرید به هر حال.
    با بخند کمی نگاهش میکنم و مراقبم که بیشتر از این مکالمه رو کش ندم. رز خوشش نمیاد وقتی با ما دوسته، ما با کسی که ازش متنفریم بگو و بخند راه بندازیم. میگه تحت هیچ شرایطی به اماندا زنگ نزنین اما اگر بخوایم صادق باشیم من خوشحالم که مجبور نیستم خانم کارتر صداش کنم؛ این خیلی زشته در صورتی که اون فقط ده سال از من بزرگ تره.
    اماندا صداش رو بالا برد:
    - رز؟ چیزی نمی خوای بخوری؟
    رز جوابی نداد.
    - میخوام برم بیرون. چیزی لازم نداری؟
    رز باز هم جوابی نداد.
    - خب دیگه، خوش بگذره!
    اماندا مستقیما نشون نمیداد که از رز متنفره؛ ولی یه مدلی بود که خود به خود متوجهش می شدین. بعد از رفتنش، یه اتاق، همراه با عطر گرون قیمتش توی جو، باقی موند.
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    اه که سانسور کردن از مزخرف ترین کارهاست... اه اه اه... :| وای چقدر حرص خوردم >_<
    این پست قسمت آخرش جای سانسور داشت بازم که دیگه واقعا حوصله م نکشید :( به پست بعد اضافه ش میکنم ^-^ وسطاش که قشنگ مغزم تلیت شد @___@
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    هرکدوم از این دو حرفم ممکن بود دروغ باشه، چون هر روزی که می گذشت چیزهایی که به اون مربوط میشد بیشتر می شدن، اما نه امروز، لا اقل الآن نه. به هر حال
    - من اینو میدونم. ببخشید. ولی در موردت نگرانم. ما هیچ وقت راجع به این مسائل با هم حرف نزدیم. تو هم همیشه یه سری حرف ها و حس ها داری که بروزشون نمیدی. چرا؟
    رز آینه و کیف آرایشش رو بست و به سمت من اومد:
    - ما در مورد همه چیز من حرف می زنیم، قدرت ادراک من، رفتارم تو خونه و...
    لبخند روی لبش داره؛ اما زیر اون لبخندش یه جدیتی هست. وعده ای که داره به بهای اعتماد من پرداخت می کنه:
    - می دونم که می تونم همه چیز رو بهت بگم رد.
    دستم رو توی دستش گرفت. و من فقط ایستاده بودم.
    - می دونی که تو هم می تونی هر چیزی رو به من بگی؟
    - البته که میگم.
    دستم رو از دستش بیرون کشیدم. اگر حرفم حقیقت باشه، واقعا می تونم چیزی بهش بگم؟ به دختری که در برابر هر اعلام صادقانه ای از عشق در باغ سبز نشون میده؟ نه اینکه من اون رو به خاطر عدم اعتقاد به زندگی [مترجم: پوچگرایی] سرزنش نکنم، ولی خب هیچ کدوم از ما دلیلی زندگی نداشتیم.
    - کسی هست که دوستت داشته باشه؟
    اون پرسید و من آه کشیدم. دست هام رو تو جیب شلوارم فرو بردم، همراه با موبایلش که تو دستم بود. ادامه داد:
    - اگه وجود داره، باید بری پیشش. باید بهش بگی که چه احساسی بهش داری. هر کسی که هست. تو هم شایستگی خوشحال بودن رو داری.
    گفتم:
    - چه کسی هم!
    - من نمیدونم. مثل همهء آدمهای دیگه که خوشحالن. و من، من خوشحالم. و لکراژ هم، یه لوبیای کوچولوی جالبه.
    نمی تونستم کمکی بکنم، اما لبخند زدم.
    - خب، شاید به خاطر اینکه عشق زندگیش گیتاره.
    ادامه دادم:
    - رز، کی می خوای این کلیپ کوفتیت رو بگیری؟ ممکن برات شگفت انگیز باشه اما من بیرون از منطقهء جنابعالی باید به زندگیم برسم.
    - باشه! باشه! من فقط میگم فکر می کنم تو جذابیت زیادی داری و دخترهای دیگه هم همین فکر رو می کنن. و اینم می دونم میلی هارکر [1] کلاس دهم مثل گاو فقط نگاهت می کرد - -
    - رز، دیگه کافیه.
    بیشتر از اونچه منظورم بود لحنم تند و تیز شد:
    - ببین، من دوست/دختر نمی خوام. خب؟ اصلا هنوز تو فازش نیستم. من توی یه باندم که لئو و تـ... تـ... تو..
    روی آخرین کلمه م فکر می کنم و ادامه میدم:
    - تو ممکنه بتونی خودت رو با هر چیز قدرتمندی سرگرم کنی و گول بزنی در حالی که نائومی همچنان توی کماست اما من از این کار خوشم نمیاد.
    رز برای لحظه ای خیره م شد، چشم غره ای رفت، و دوباره به سمت میز حرکت کرد و آرایشش رو یه دور دیگه تجدید.
    - پس تو داری میگی من یه گاو خودمحور سنگ دلم.
    این رو که گفت، متوجه شدم که بهش ضربه زدم، و باید منتظر باشم که با خاک یکسانم کنه.
    - نه، من فقط میگم که الآن و تو این شرایط این رو نمی خوام. در موردش فکر نمی کنم.
    - خب پس، تو تنها شونزده ساله ای هستی تو کل دنیا که زندگی نمی کنه.
    ادامه داد:
    - بیا فیلم بگیر. من آماده م.

    قبل از این که بتونم Play رو فشار بدم، موبایل تو دستم می لرزه. یه پیام از یه شمارهء ذخیره نشده ست. قبل از سین کردنش، پیش نمایشش رو می بینم:
    «اصلا نمی تونم به کار امروزمون فکر نکنم. کی میشه باز تکرار بشه؟»
    - هی!
    رز گوشی رو از دستم کشید.
    - اون کیه رز؟
    دوباره پرسیدم:
    - با کی قرار می ذاری؟ مز؟
    - خدای من! رد، آروم باش. من یکم با این مرد تو خیابون پائول پیاده روی کردم. ما فقط گم شده بودیم. هیچ چیز جدی ای نیست. مشخصه عاشقم شده.
    تو ریپلای کردن پیامش تردیدی کمی داشت، اما همه چیز دیگه مشخص شده بود. رز دربارهء یه پسر، به من دروغ گفته بود؟ چرا این کار رو می کنه؟ چرا به کسی که «همه چیز رو بهش میگه» دروغ میگه؟ لبخند کوچیکش موقع جواب دادن به اون مشخصه. گونه هاش سرخ شده. اون همین رو می خواد.
    عصبانیت تو سـ*ـینه م انباشته شد. رفتم و جوراب هام رو پوشیدم. لنزهاش می لرزیدن:
    - چی کار می کنی؟
    - دارم میرم. بهت گفته بودم، به گریسی قول دادم برگردم.
    - رد، لطفا!
    بهم نگاه می کرد:
    - لطفا! سه دقیقه طول می کشه. متاسفم، باشه؟ نمی دونم چرا اینقدر ناراحتی اون فقط کسیه که تو گروه تئاتری که پدرم من رو بـرده بود دیدمش. مشخصه اون دیوونهء منه ولی من بارها ولش کردم. لطفا از دستم ناراحت نشو! من نمی تونم کمکش کنم، چون کلا از اوناش نیستم که!
    اون شوخی می کرد، اما من نمی خندیدم. اگر اون مرد از کلاس تئاتر بود، اهمیتی نمی دادم. اگر «یه آدمی» بود، میومد پیش ما اسکرین شات هاشونو رو می کرد و ما همه با هم می خندیدیم.
    - من عصبانی نیستم.
    ادامه دادم:
    - من نگرانم.
    -نگران؟!
    پوزخند پرصدایی زد:
    - تف، رد. تو پدر من نیستی. حالا میشه این ویدیو رو انجام بدیم؟
    - باشه.
    موبایلش رو دوباره بالا گرفتم و گفتم:
    - پنج دقیقه وقت داری. خوب انجامش بده.
    نگاه می کردم که رز به لنز پشت گوشی خیره بود، با اون صحبت می کرد، مثل این که مجری یه برنامهء تلویزیونی باشه. البته و صد البته که اون یکی از اون ها نیست. می بینم که خندیدنش، چشم های براقش، لب هاش، آرایش های معرکه ش و جذاب بودنش و باهوش بودنش همه و همه برای کامل بودن، کافی بودن. به این فکر می کنم که امروز صبح چه طور تو مدرسه قدم میزد، انگار که صاحبش باشه. به هر طرف و هر قدمش چطور نگاه می کرد، انگار که کل دنیا رو فتح کرده باشه. و من فکر کردم، اگه تمام دنیا رو به چشم یه آدمی ببینه که زورش بهش نمی رسه و در برابرش چقدر کوچیکه، اون وقت میشه این تنهاترین آدمی که همه می دیدیم.
    و خود من اگر هر زمانی بهش به هر طریقی آسیبی بزنم، می دونم که هیچ وقت نمی تونم دیگه با خودم زندگی کنم.

    ؛ [1] Milly Harker
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا