- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
بعد، همگی سوار ماشین شده و برای دیدن آتش بازی به طرف والمارت حرکت می کنیم. ما صندلی ، پتو و شکلات داغ به همراه داشتیم. آتش بازی بزرگ تا ساعت ده شروع نمیشد اما ما برای پیدا کردن مکان خوب برای دیدن ساعت هشت آنجا بودیم.
برخی از آتش بازی ها پیش از ساعت ده شروع شده بود. همه تحت تاثیر رنگ های مختلفی که بر اثر انفجار به وجود آمده بود، قرار گرفته بودند.
سعی می کنم همه چیز را که در درون من رخ می دهد، نادیده بگیرم، همه چیز درباره ی اریک را. همه چیز درباره ی مت و حتی درمورد خودم. درباره ی اینکه من مناسب او نیستم!
در کنار ما خانواده ای با سه پسر نشسته بودند. یکی از آن ها توپ را به سمتم پرت می کند، توپ را مدام به سمتش پرت می کنم و با اینکارم لبخند بزرگی روی لب های پسرک بود. مادرش، کسی که به نظر می رسد خیلی از من بزرگتر نیست، به او گوشزد می کند که اینکار را کنار بگذارد، با لبخند به او می گویم که "مشکلی نیست."
این سرگرمی مرا از احساس ناخوشایندی که از نشستن ترنت در کنارم دارم، دور نگه می دارد.
وقتی که پسرک در آغـوش مادرش می خزد، او را تماشا می کنم و چیزی یادم می آید. چیزی دیوانه کننده! من نمی توانم بچه داشته باشم! این موضوع قبلا برایم مهم نبود، مطمئن نیستم که الان هم مهم باشد اما چنین چیزی وجود دارد. مثل تکه آدامس که زیر میز چسبیده بود، این فکر نیز در اعماق ذهنم گیر کرده بود. یک روز دلم می خواهد آن را پاک کنم، ولی نمی توانم. متوجه می شوم ساعت تقریبا نه است، شکلات داغ تمام شده بود و من به چیزی نیاز داشتم که داروهایم را با آن بخورم. از جا بلند می شوم.
ضربه ی آهسته ای به بازوی برندی می زنم و امیدوارم که متوجه شود، ولی او و برایان به قدری در هم پیچ خورده اند که مطمئن نیستم که به کدام از آن ها ضربه زده ام!
_ من می خوام برم آب بخرم.
برندی از آغـوش برایان بیرون می آید.
_ همراهت میام.
_ نه نیاز نیست.
ترنت کلمات را پشت سر هم ردیف می کند.
_ همراهش میرم!
برندی با نگاهی که در آن تاثر بیداد می کرد، به من نگاه می کند. به اجبار لبخندی به ترنت و سپس به برندی می زنم و بعد ترنت از جا بلند می شود. سرما همچنان از بین ژاکتی که پوشیده بودم، پیشروی می کرد. کاش ژاکت برندی را قرض می گرفتم. ما بین اذحام مردم و ماشین ها در هم فشرده می شویم. شانه های ترنت چسبیده به من بودند، او همیشه این کار را می کرد. همیشه ابراز محبتش جور دیگری بود. شانه هایش جوری به من چسبیده بودند که انگار می خواهند بگوید " من مراقبتم!"
نمی خواهم او از من محافظت کند، نه اینطوری!
ترنت با ترقه ای که منفجر می شود، می پرسد:
_ تو حالت خوبه؟
_آره.
به رگه های سرخ و آبی که در آسمان تشکیل شده بود، نگاه می کنم.
_ داروها باعث نمیشه احساس بدی داشته باشی؟
_ درمورد داروها چی میدونی؟!
_ من درمورد پیوند عضو از پدرم سوال کردم و اون گفت که داروها اذیتت می کنن.
یادم رفته بود که پدر او دکتر است، اما حقیقتی که ترنت درباره ی داروها از من می پرسد، چیز دیگریست که باعث حال می شود که حالم خراب و آشفته شود.
جواب می دهم:
_ اونا بد نیستن!
ترنت می پرسد:
_ تو برای برگشت به مدرسه آماده ای؟
_ فکر کنم. باید برای ادامه ی کارم تلاش کنم.
_ خوشحال میشم که کمکت کنم.
او با نگاه حق طلبانه ای این را به من می گوید، ترنت فکر می کند که مت به من درس می دهد.
_ شاید.
یکی دیگر از گناهان من این است، چون دوست ندارم ترنت به من درس دهد. ترنت را نمی خواهم، قبلا می خواستم، فقط قبلا! ناگهان من متوجه می شوم که امشب، بارها این کلمات در ذهن من نقش بسته اند. چرا همه چیز انقدر سخت شده؟
ما به راه رفتن ادامه می دهیم و به سمت بوی ذرت بو داده کشیده می شویم. سعی می کنم راهی پیدا کنم که چیزهایی را بین خود مان قرار دهم اما نمی توانم(فاصله گرفتن)، یا شاید هم بتوانم اما همه ی چیز خیلی رک و مستقیم هستند، به طوریکه انگار می گویند همه چیز عالی است. صدای ازدحام جمعیت اطرافم شلوغ و پر سر و صداست، ولی سکوتی که میان من و ترنت برقرار بود، رساتر از آن به گوش می رسید.
_ امشب هوا سردتر از بقیه شب هاست.
کلمات بالحن آرامی از دهانم خارج می شود.
_ کت من رو بگیر.
می گویم:
_ نه!
اما دیر شده بود و او ژاکت را بر روی شانه هایم می اندازد. حتی آن را تا دور گردنم می کشد، حرکتی ملایم و حمایت گرانه که باعث عصبانیتم می شود. احساس هـ*ـر*زه بودن می کنم! رایحه ای که از ژاکتش تصاعد می کرد، زیر بینی ام می پیچد. این خاطرات ما را به یکدیگر نزدیک می کند. دارم نزدیک می شوم!
چند بار ما به بیرون رفتیم. وقتی که فکر می کردم که قرار است بمیرم، مدت طولانی روی آن فکر کردم. حتی آرزو می کردم که ای کاش ما همه ی راه ها را رفته بودیم. این شاید بخاطر رمان های عاشقانه ای هست که من می خوانم، اما الان خوشحالم که اینکار را انجام ندادیم. در حقیقت... فکر کردن درباره ی لمس یکدیگر، آن هم به صورت صمیمی، حس عجیب و غریبی به من دست می دهد. احساس بدی دارم، این خجالت آور است!
می گویم:
_ ممنون.
این زمانی است که من می خواهم بگویم " بس کن، انقدر خوب نباش!"
ما به دکه ی فروش رسیده و در صف می ایستیم.
_ یکم ذرت بو داده می خوای؟
شانه های او دوباره مرا در بر گرفته بودند.
_ نه!
به سمت کیف پولم مایل شده و شانه هایم را از انحصار او در می آورم.
_ فقط می خوام آب بخرم.
خشم و غضب را با شدت به عقب می رانم، زیرا منصفانه نبود که ترنت را هدف ناراحتی ام قرار دهم. او باعث اتفاق نبود، این ویروس بود که کار را خراب کرد، ورم عضله ی قلب باعث و بانی همه چیز بود!
می پرسم:
_ تو هم به چیزی نیاز داری؟
_ نه.
او دوباره نزدیکم می شود و می گوید:
_ اما من آب رو برات می گیرم.
تند و تیز می گویم:
_ نه!
_ متوجه شدم!
ترنت طوری به من نگاه می کند که انگار متفاوت و عجیب رفتارمی کنم و من... لیا قدیمی بحث نمی کرد، لیا قدیمی همیشه و با همه چیز سازگار بود!
بر روی زوج جلوی صف که سودا و ذرت بو داده به دست می گیرند، متمرکز می شوم.
آن ها برمی گردند تا بروند، حالتی از آشنایی در صورتم پدیدار می شود.
_ مت؟!
نامش را که به زبان می آورم و به همراهش نفسم می گیرد. آنقدر سریع می ایستد که دانه های ذرت بو داده بر روی زمین شناور می شوند. مت ابتدا هاج و واج به من خیره شده و سپس با نگاهی پر حرارت به ژاکت نگاه می کند. نگاهی به دختر همراهش می اندازم. دخترک شانه اش را به طرف مت می کشد و آرام او را لمس می کند. او زیباست و مرا به یاد "کَسی چمبرز" می اندازد.
مت می گوید:
_ سلام!
و من تکرار می کنم که "سلام!"
_ این پائولا ست.
مت بلوند همراهش را معرفی و ادامه می دهد:
_ و این هم لیا.
او ذره را به سمت من می گیرد، چند دانه کره ای خوشبو درون ظرف جست و خیز می کردند.
_ پائولا یکی از دوستانِ دوست دختـر تد هست، پائولا با اوناست!
انگار سعی دارد که توضیح دهد چرا با اوست یا این منم که می خواهم اینطور گفته های او را پیش خود معنی کنم؟ متوجه می شوم که او سعی ندارد به من توضیح دهد، اما چه می توانست بگوید؟
" لیا آدم مهمی نیست. اون همون دختر خجالتیه که کلوپ کتاب رو تو مدرسه ی ما دایر کرد و حالا اون... کسیِ که قلب برادرش رو داره و ما خواب های یکسانی از آخرین دقایق زندگی اریک داریم!"
بله، این قابل توضیح دادن نیست!
مت نزدیک و نزدیک تر می شود. اجازه می دهم که آستین های ژاکت ترنت تا سر انگشت هایم سقوط کنند، انگار که قصد پنهان کردن آن ها را دارم.
من مجبورم که مودبانه رفتار کنم!
_ ترنت رو می شناسی؟
ترنت بازوهای خود را دور شانه ام حلقه می کند. او به ندرت این کار را در میان جمعیت انجام می داد، حتی زمانی که ما با هم دوست بودیم! بی فکر، به او تکیه می دهم.
اوه، لعنتی... چرا این کار را کردم!؟
عقل بر وجدانم سنگینی می کند، من حسود هستم! سپس از حسادتی که دارم عصبی می شوم. عصبانی ام، چون از ترنت سوء استفاده کردم. عصبانی ام، چون که من یک استفاده کننده نیستم، نباید باشم! عصبانی ام، چون... دخترک موطلایی بسیار زیباست!
بچه ها سر تکان می دهند. خیلی زود همه چیز آرام می شود، حتی آتش بازی هم تمام شده بود. تنشی که بین مان بود، باعث می شود که هوای سرد به شدت احساس شود. مت از دخترک بلوند فاصله می گیرد. کمی از دانه های ذرت بر روی زمین می افتد. بازوی ترنت بر روی شانه هایم احساس سنگینی می کند. کت او خیلیگرم است. این درست نیست، ترنت مناسب نیست. در واقع من دیگر با کسی سازگار نیستم!
مت پا به پا می کند.
_ ما باید بریم.
_ آه... بله!
مت و دخترک آنجا را ترک می کنند. وقتی که قدم بر می دارم، دانه های ذرت بو داده ای که در دست مت بود، زیر پاهایم صدا می دهند و من خوشحال می شوم که بازوهای ترنت از روی شانه هایم سر می خورد، کلمه ای با ترنت حرف نمی زنم.
اگر نیاز به نوشیدنی برای خوردن قرص هایم نداشتم، اینجا را ترک کرده و فقط به خانه می رفتم. سرانجام به پیشخوان فروش رسیده و درخواست بطری آب می کنم، بعد دوره گردی را می بینم و برای پسر کوچکی که به تماشای آتش بازی نشسته بود، خوراکی سفارش می دهم و در آخر ترنت و من بر می گردیم. پا به پای یکدیگر با سکوتی ناراحت کننده قدم بر می داریم.
او کت خود را بر روی شانه هایش تنظیم می کند.
_ بخاطر مت کنر؟
_ من فکر نمی کنم که.... اما، یعنی... نمی دونم! سعی می کنم همه چیز رو بفهمم.
او می پرسد:
_ چیو متوجه بشی؟
_ خودم رو!
پاسخم در سرم تکرار شده و به قلب جدیدم راه می یابد. این درست است که صدمه می بیند و درد می کشد، چون هیچ تناسبی در زندگی قدیمی و بیشتروجود ترنت در زندگی جدیدم، نمی بینم. یا این قلب است که سازگار نیست؟
نه... فقط این قلب نیست که جدید است. منم هستم. تغییر کرده ام! مطمتن نیستم که کی هستم، مطمئن نیستم که می توانم به لیا قدیمی بازگردم یا نه و این لیا جدید است به همراه رمز و راز های بزرگ!
برخی از آتش بازی ها پیش از ساعت ده شروع شده بود. همه تحت تاثیر رنگ های مختلفی که بر اثر انفجار به وجود آمده بود، قرار گرفته بودند.
سعی می کنم همه چیز را که در درون من رخ می دهد، نادیده بگیرم، همه چیز درباره ی اریک را. همه چیز درباره ی مت و حتی درمورد خودم. درباره ی اینکه من مناسب او نیستم!
در کنار ما خانواده ای با سه پسر نشسته بودند. یکی از آن ها توپ را به سمتم پرت می کند، توپ را مدام به سمتش پرت می کنم و با اینکارم لبخند بزرگی روی لب های پسرک بود. مادرش، کسی که به نظر می رسد خیلی از من بزرگتر نیست، به او گوشزد می کند که اینکار را کنار بگذارد، با لبخند به او می گویم که "مشکلی نیست."
این سرگرمی مرا از احساس ناخوشایندی که از نشستن ترنت در کنارم دارم، دور نگه می دارد.
وقتی که پسرک در آغـوش مادرش می خزد، او را تماشا می کنم و چیزی یادم می آید. چیزی دیوانه کننده! من نمی توانم بچه داشته باشم! این موضوع قبلا برایم مهم نبود، مطمئن نیستم که الان هم مهم باشد اما چنین چیزی وجود دارد. مثل تکه آدامس که زیر میز چسبیده بود، این فکر نیز در اعماق ذهنم گیر کرده بود. یک روز دلم می خواهد آن را پاک کنم، ولی نمی توانم. متوجه می شوم ساعت تقریبا نه است، شکلات داغ تمام شده بود و من به چیزی نیاز داشتم که داروهایم را با آن بخورم. از جا بلند می شوم.
ضربه ی آهسته ای به بازوی برندی می زنم و امیدوارم که متوجه شود، ولی او و برایان به قدری در هم پیچ خورده اند که مطمئن نیستم که به کدام از آن ها ضربه زده ام!
_ من می خوام برم آب بخرم.
برندی از آغـوش برایان بیرون می آید.
_ همراهت میام.
_ نه نیاز نیست.
ترنت کلمات را پشت سر هم ردیف می کند.
_ همراهش میرم!
برندی با نگاهی که در آن تاثر بیداد می کرد، به من نگاه می کند. به اجبار لبخندی به ترنت و سپس به برندی می زنم و بعد ترنت از جا بلند می شود. سرما همچنان از بین ژاکتی که پوشیده بودم، پیشروی می کرد. کاش ژاکت برندی را قرض می گرفتم. ما بین اذحام مردم و ماشین ها در هم فشرده می شویم. شانه های ترنت چسبیده به من بودند، او همیشه این کار را می کرد. همیشه ابراز محبتش جور دیگری بود. شانه هایش جوری به من چسبیده بودند که انگار می خواهند بگوید " من مراقبتم!"
نمی خواهم او از من محافظت کند، نه اینطوری!
ترنت با ترقه ای که منفجر می شود، می پرسد:
_ تو حالت خوبه؟
_آره.
به رگه های سرخ و آبی که در آسمان تشکیل شده بود، نگاه می کنم.
_ داروها باعث نمیشه احساس بدی داشته باشی؟
_ درمورد داروها چی میدونی؟!
_ من درمورد پیوند عضو از پدرم سوال کردم و اون گفت که داروها اذیتت می کنن.
یادم رفته بود که پدر او دکتر است، اما حقیقتی که ترنت درباره ی داروها از من می پرسد، چیز دیگریست که باعث حال می شود که حالم خراب و آشفته شود.
جواب می دهم:
_ اونا بد نیستن!
ترنت می پرسد:
_ تو برای برگشت به مدرسه آماده ای؟
_ فکر کنم. باید برای ادامه ی کارم تلاش کنم.
_ خوشحال میشم که کمکت کنم.
او با نگاه حق طلبانه ای این را به من می گوید، ترنت فکر می کند که مت به من درس می دهد.
_ شاید.
یکی دیگر از گناهان من این است، چون دوست ندارم ترنت به من درس دهد. ترنت را نمی خواهم، قبلا می خواستم، فقط قبلا! ناگهان من متوجه می شوم که امشب، بارها این کلمات در ذهن من نقش بسته اند. چرا همه چیز انقدر سخت شده؟
ما به راه رفتن ادامه می دهیم و به سمت بوی ذرت بو داده کشیده می شویم. سعی می کنم راهی پیدا کنم که چیزهایی را بین خود مان قرار دهم اما نمی توانم(فاصله گرفتن)، یا شاید هم بتوانم اما همه ی چیز خیلی رک و مستقیم هستند، به طوریکه انگار می گویند همه چیز عالی است. صدای ازدحام جمعیت اطرافم شلوغ و پر سر و صداست، ولی سکوتی که میان من و ترنت برقرار بود، رساتر از آن به گوش می رسید.
_ امشب هوا سردتر از بقیه شب هاست.
کلمات بالحن آرامی از دهانم خارج می شود.
_ کت من رو بگیر.
می گویم:
_ نه!
اما دیر شده بود و او ژاکت را بر روی شانه هایم می اندازد. حتی آن را تا دور گردنم می کشد، حرکتی ملایم و حمایت گرانه که باعث عصبانیتم می شود. احساس هـ*ـر*زه بودن می کنم! رایحه ای که از ژاکتش تصاعد می کرد، زیر بینی ام می پیچد. این خاطرات ما را به یکدیگر نزدیک می کند. دارم نزدیک می شوم!
چند بار ما به بیرون رفتیم. وقتی که فکر می کردم که قرار است بمیرم، مدت طولانی روی آن فکر کردم. حتی آرزو می کردم که ای کاش ما همه ی راه ها را رفته بودیم. این شاید بخاطر رمان های عاشقانه ای هست که من می خوانم، اما الان خوشحالم که اینکار را انجام ندادیم. در حقیقت... فکر کردن درباره ی لمس یکدیگر، آن هم به صورت صمیمی، حس عجیب و غریبی به من دست می دهد. احساس بدی دارم، این خجالت آور است!
می گویم:
_ ممنون.
این زمانی است که من می خواهم بگویم " بس کن، انقدر خوب نباش!"
ما به دکه ی فروش رسیده و در صف می ایستیم.
_ یکم ذرت بو داده می خوای؟
شانه های او دوباره مرا در بر گرفته بودند.
_ نه!
به سمت کیف پولم مایل شده و شانه هایم را از انحصار او در می آورم.
_ فقط می خوام آب بخرم.
خشم و غضب را با شدت به عقب می رانم، زیرا منصفانه نبود که ترنت را هدف ناراحتی ام قرار دهم. او باعث اتفاق نبود، این ویروس بود که کار را خراب کرد، ورم عضله ی قلب باعث و بانی همه چیز بود!
می پرسم:
_ تو هم به چیزی نیاز داری؟
_ نه.
او دوباره نزدیکم می شود و می گوید:
_ اما من آب رو برات می گیرم.
تند و تیز می گویم:
_ نه!
_ متوجه شدم!
ترنت طوری به من نگاه می کند که انگار متفاوت و عجیب رفتارمی کنم و من... لیا قدیمی بحث نمی کرد، لیا قدیمی همیشه و با همه چیز سازگار بود!
بر روی زوج جلوی صف که سودا و ذرت بو داده به دست می گیرند، متمرکز می شوم.
آن ها برمی گردند تا بروند، حالتی از آشنایی در صورتم پدیدار می شود.
_ مت؟!
نامش را که به زبان می آورم و به همراهش نفسم می گیرد. آنقدر سریع می ایستد که دانه های ذرت بو داده بر روی زمین شناور می شوند. مت ابتدا هاج و واج به من خیره شده و سپس با نگاهی پر حرارت به ژاکت نگاه می کند. نگاهی به دختر همراهش می اندازم. دخترک شانه اش را به طرف مت می کشد و آرام او را لمس می کند. او زیباست و مرا به یاد "کَسی چمبرز" می اندازد.
مت می گوید:
_ سلام!
و من تکرار می کنم که "سلام!"
_ این پائولا ست.
مت بلوند همراهش را معرفی و ادامه می دهد:
_ و این هم لیا.
او ذره را به سمت من می گیرد، چند دانه کره ای خوشبو درون ظرف جست و خیز می کردند.
_ پائولا یکی از دوستانِ دوست دختـر تد هست، پائولا با اوناست!
انگار سعی دارد که توضیح دهد چرا با اوست یا این منم که می خواهم اینطور گفته های او را پیش خود معنی کنم؟ متوجه می شوم که او سعی ندارد به من توضیح دهد، اما چه می توانست بگوید؟
" لیا آدم مهمی نیست. اون همون دختر خجالتیه که کلوپ کتاب رو تو مدرسه ی ما دایر کرد و حالا اون... کسیِ که قلب برادرش رو داره و ما خواب های یکسانی از آخرین دقایق زندگی اریک داریم!"
بله، این قابل توضیح دادن نیست!
مت نزدیک و نزدیک تر می شود. اجازه می دهم که آستین های ژاکت ترنت تا سر انگشت هایم سقوط کنند، انگار که قصد پنهان کردن آن ها را دارم.
من مجبورم که مودبانه رفتار کنم!
_ ترنت رو می شناسی؟
ترنت بازوهای خود را دور شانه ام حلقه می کند. او به ندرت این کار را در میان جمعیت انجام می داد، حتی زمانی که ما با هم دوست بودیم! بی فکر، به او تکیه می دهم.
اوه، لعنتی... چرا این کار را کردم!؟
عقل بر وجدانم سنگینی می کند، من حسود هستم! سپس از حسادتی که دارم عصبی می شوم. عصبانی ام، چون از ترنت سوء استفاده کردم. عصبانی ام، چون که من یک استفاده کننده نیستم، نباید باشم! عصبانی ام، چون... دخترک موطلایی بسیار زیباست!
بچه ها سر تکان می دهند. خیلی زود همه چیز آرام می شود، حتی آتش بازی هم تمام شده بود. تنشی که بین مان بود، باعث می شود که هوای سرد به شدت احساس شود. مت از دخترک بلوند فاصله می گیرد. کمی از دانه های ذرت بر روی زمین می افتد. بازوی ترنت بر روی شانه هایم احساس سنگینی می کند. کت او خیلیگرم است. این درست نیست، ترنت مناسب نیست. در واقع من دیگر با کسی سازگار نیستم!
مت پا به پا می کند.
_ ما باید بریم.
_ آه... بله!
مت و دخترک آنجا را ترک می کنند. وقتی که قدم بر می دارم، دانه های ذرت بو داده ای که در دست مت بود، زیر پاهایم صدا می دهند و من خوشحال می شوم که بازوهای ترنت از روی شانه هایم سر می خورد، کلمه ای با ترنت حرف نمی زنم.
اگر نیاز به نوشیدنی برای خوردن قرص هایم نداشتم، اینجا را ترک کرده و فقط به خانه می رفتم. سرانجام به پیشخوان فروش رسیده و درخواست بطری آب می کنم، بعد دوره گردی را می بینم و برای پسر کوچکی که به تماشای آتش بازی نشسته بود، خوراکی سفارش می دهم و در آخر ترنت و من بر می گردیم. پا به پای یکدیگر با سکوتی ناراحت کننده قدم بر می داریم.
او کت خود را بر روی شانه هایش تنظیم می کند.
_ بخاطر مت کنر؟
_ من فکر نمی کنم که.... اما، یعنی... نمی دونم! سعی می کنم همه چیز رو بفهمم.
او می پرسد:
_ چیو متوجه بشی؟
_ خودم رو!
پاسخم در سرم تکرار شده و به قلب جدیدم راه می یابد. این درست است که صدمه می بیند و درد می کشد، چون هیچ تناسبی در زندگی قدیمی و بیشتروجود ترنت در زندگی جدیدم، نمی بینم. یا این قلب است که سازگار نیست؟
نه... فقط این قلب نیست که جدید است. منم هستم. تغییر کرده ام! مطمتن نیستم که کی هستم، مطمئن نیستم که می توانم به لیا قدیمی بازگردم یا نه و این لیا جدید است به همراه رمز و راز های بزرگ!
آخرین ویرایش: