رها شده ترجمه رمان این قلب من است | ف.شیرشاهی - م.آزادمنش کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
بعد، همگی سوار ماشین شده و برای دیدن آتش بازی به طرف والمارت حرکت می کنیم. ما صندلی ، پتو و شکلات داغ به همراه داشتیم. آتش بازی بزرگ تا ساعت ده شروع نمیشد اما ما برای پیدا کردن مکان خوب برای دیدن ساعت هشت آنجا بودیم.
برخی از آتش بازی ها پیش از ساعت ده شروع شده بود. همه تحت تاثیر رنگ های مختلفی که بر اثر انفجار به وجود آمده بود، قرار گرفته بودند.
سعی می کنم همه چیز را که در درون من رخ می دهد، نادیده بگیرم، همه چیز درباره ی اریک را. همه چیز درباره ی مت و حتی درمورد خودم. درباره ی اینکه من مناسب او نیستم!
در کنار ما خانواده ای با سه پسر نشسته بودند. یکی از آن ها توپ را به سمتم پرت می کند، توپ را مدام به سمتش پرت می کنم و با اینکارم لبخند بزرگی روی لب های پسرک بود. مادرش، کسی که به نظر می رسد خیلی از من بزرگتر نیست، به او گوشزد می کند که اینکار را کنار بگذارد، با لبخند به او می گویم که "مشکلی نیست."
این سرگرمی مرا از احساس ناخوشایندی که از نشستن ترنت در کنارم دارم، دور نگه می دارد.
وقتی که پسرک در آغـوش مادرش می خزد، او را تماشا می کنم و چیزی یادم می آید. چیزی دیوانه کننده! من نمی توانم بچه داشته باشم! این موضوع قبلا برایم مهم نبود، مطمئن نیستم که الان هم مهم باشد اما چنین چیزی وجود دارد. مثل تکه آدامس که زیر میز چسبیده بود، این فکر نیز در اعماق ذهنم گیر کرده بود. یک روز دلم می خواهد آن را پاک کنم، ولی نمی توانم. متوجه می شوم ساعت تقریبا نه است، شکلات داغ تمام شده بود و من به چیزی نیاز داشتم که داروهایم را با آن بخورم. از جا بلند می شوم.
ضربه ی آهسته ای به بازوی برندی می زنم و امیدوارم که متوجه شود، ولی او و برایان به قدری در هم پیچ خورده اند که مطمئن نیستم که به کدام از آن ها ضربه زده ام!
_ من می خوام برم آب بخرم.
برندی از آغـوش برایان بیرون می آید.
_ همراهت میام.
_ نه نیاز نیست.
ترنت کلمات را پشت سر هم ردیف می کند.
_ همراهش میرم!
برندی با نگاهی که در آن تاثر بیداد می کرد، به من نگاه می کند. به اجبار لبخندی به ترنت و سپس به برندی می زنم و بعد ترنت از جا بلند می شود. سرما همچنان از بین ژاکتی که پوشیده بودم، پیشروی می کرد. کاش ژاکت برندی را قرض می گرفتم. ما بین اذحام مردم و ماشین ها در هم فشرده می شویم. شانه های ترنت چسبیده به من بودند، او همیشه این کار را می کرد. همیشه ابراز محبتش جور دیگری بود. شانه هایش جوری به من چسبیده بودند که انگار می خواهند بگوید " من مراقبتم!"
نمی خواهم او از من محافظت کند، نه اینطوری!
ترنت با ترقه ای که منفجر می شود، می پرسد:
_ تو حالت خوبه؟
_آره.
به رگه های سرخ و آبی که در آسمان تشکیل شده بود، نگاه می کنم.
_ داروها باعث نمیشه احساس بدی داشته باشی؟
_ درمورد داروها چی میدونی؟!
_ من درمورد پیوند عضو از پدرم سوال کردم و اون گفت که داروها اذیتت می کنن.
یادم رفته بود که پدر او دکتر است، اما حقیقتی که ترنت درباره ی داروها از من می پرسد، چیز دیگریست که باعث حال می شود که حالم خراب و آشفته شود.
جواب می دهم:
_ اونا بد نیستن!
ترنت می پرسد:
_ تو برای برگشت به مدرسه آماده ای؟
_ فکر کنم. باید برای ادامه ی کارم تلاش کنم.
_ خوشحال میشم که کمکت کنم.
او با نگاه حق طلبانه ای این را به من می گوید، ترنت فکر می کند که مت به من درس می دهد.
_ شاید.
یکی دیگر از گناهان من این است، چون دوست ندارم ترنت به من درس دهد. ترنت را نمی خواهم، قبلا می خواستم، فقط قبلا! ناگهان من متوجه می شوم که امشب، بارها این کلمات در ذهن من نقش بسته اند. چرا همه چیز انقدر سخت شده؟
ما به راه رفتن ادامه می دهیم و به سمت بوی ذرت بو داده کشیده می شویم. سعی می کنم راهی پیدا کنم که چیزهایی را بین خود مان قرار دهم اما نمی توانم(فاصله گرفتن)، یا شاید هم بتوانم اما همه ی چیز خیلی رک و مستقیم هستند، به طوریکه انگار می گویند همه چیز عالی است. صدای ازدحام جمعیت اطرافم شلوغ و پر سر و صداست، ولی سکوتی که میان من و ترنت برقرار بود، رساتر از آن به گوش می رسید.
_ امشب هوا سردتر از بقیه شب هاست.
کلمات بالحن آرامی از دهانم خارج می شود.
_ کت من رو بگیر.
می گویم:
_ نه!
اما دیر شده بود و او ژاکت را بر روی شانه هایم می اندازد. حتی آن را تا دور گردنم می کشد، حرکتی ملایم و حمایت گرانه که باعث عصبانیتم می شود. احساس هـ*ـر*زه بودن می کنم! رایحه ای که از ژاکتش تصاعد می کرد، زیر بینی ام می پیچد. این خاطرات ما را به یکدیگر نزدیک می کند. دارم نزدیک می شوم!
چند بار ما به بیرون رفتیم. وقتی که فکر می کردم که قرار است بمیرم، مدت طولانی روی آن فکر کردم. حتی آرزو می کردم که ای کاش ما همه ی راه ها را رفته بودیم. این شاید بخاطر رمان های عاشقانه ای هست که من می خوانم، اما الان خوشحالم که اینکار را انجام ندادیم. در حقیقت... فکر کردن درباره ی لمس یکدیگر، آن هم به صورت صمیمی، حس عجیب و غریبی به من دست می دهد. احساس بدی دارم، این خجالت آور است!
می گویم:
_ ممنون.
این زمانی است که من می خواهم بگویم " بس کن، انقدر خوب نباش!"
ما به دکه ی فروش رسیده و در صف می ایستیم.
_ یکم ذرت بو داده می خوای؟
شانه های او دوباره مرا در بر گرفته بودند.
_ نه!
به سمت کیف پولم مایل شده و شانه هایم را از انحصار او در می آورم.
_ فقط می خوام آب بخرم.
خشم و غضب را با شدت به عقب می رانم، زیرا منصفانه نبود که ترنت را هدف ناراحتی ام قرار دهم. او باعث اتفاق نبود، این ویروس بود که کار را خراب کرد، ورم عضله ی قلب باعث و بانی همه چیز بود!
می پرسم:
_ تو هم به چیزی نیاز داری؟
_ نه.
او دوباره نزدیکم می شود و می گوید:
_ اما من آب رو برات می گیرم.
تند و تیز می گویم:
_ نه!
_ متوجه شدم!
ترنت طوری به من نگاه می کند که انگار متفاوت و عجیب رفتارمی کنم و من... لیا قدیمی بحث نمی کرد، لیا قدیمی همیشه و با همه چیز سازگار بود!
بر روی زوج جلوی صف که سودا و ذرت بو داده به دست می گیرند، متمرکز می شوم.
آن ها برمی گردند تا بروند، حالتی از آشنایی در صورتم پدیدار می شود.
_ مت؟!
نامش را که به زبان می آورم و به همراهش نفسم می گیرد. آنقدر سریع می ایستد که دانه های ذرت بو داده بر روی زمین شناور می شوند. مت ابتدا هاج و واج به من خیره شده و سپس با نگاهی پر حرارت به ژاکت نگاه می کند. نگاهی به دختر همراهش می اندازم. دخترک شانه اش را به طرف مت می کشد و آرام او را لمس می کند. او زیباست و مرا به یاد "کَسی چمبرز" می اندازد.
مت می گوید:
_ سلام!
و من تکرار می کنم که "سلام!"
_ این پائولا ست.
مت بلوند همراهش را معرفی و ادامه می دهد:
_ و این هم لیا.
او ذره را به سمت من می گیرد، چند دانه کره ای خوشبو درون ظرف جست و خیز می کردند.
_ پائولا یکی از دوستانِ دوست دختـر تد هست، پائولا با اوناست!
انگار سعی دارد که توضیح دهد چرا با اوست یا این منم که می خواهم اینطور گفته های او را پیش خود معنی کنم؟ متوجه می شوم که او سعی ندارد به من توضیح دهد، اما چه می توانست بگوید؟
" لیا آدم مهمی نیست. اون همون دختر خجالتیه که کلوپ کتاب رو تو مدرسه ی ما دایر کرد و حالا اون... کسیِ که قلب برادرش رو داره و ما خواب های یکسانی از آخرین دقایق زندگی اریک داریم!"
بله، این قابل توضیح دادن نیست!
مت نزدیک و نزدیک تر می شود. اجازه می دهم که آستین های ژاکت ترنت تا سر انگشت هایم سقوط کنند، انگار که قصد پنهان کردن آن ها را دارم.
من مجبورم که مودبانه رفتار کنم!
_ ترنت رو می شناسی؟
ترنت بازوهای خود را دور شانه ام حلقه می کند. او به ندرت این کار را در میان جمعیت انجام می داد، حتی زمانی که ما با هم دوست بودیم! بی فکر، به او تکیه می دهم.
اوه، لعنتی... چرا این کار را کردم!؟
عقل بر وجدانم سنگینی می کند، من حسود هستم! سپس از حسادتی که دارم عصبی می شوم. عصبانی ام، چون از ترنت سوء استفاده کردم. عصبانی ام، چون که من یک استفاده کننده نیستم، نباید باشم! عصبانی ام، چون... دخترک موطلایی بسیار زیباست!
بچه ها سر تکان می دهند. خیلی زود همه چیز آرام می شود، حتی آتش بازی هم تمام شده بود. تنشی که بین مان بود، باعث می شود که هوای سرد به شدت احساس شود. مت از دخترک بلوند فاصله می گیرد. کمی از دانه های ذرت بر روی زمین می افتد. بازوی ترنت بر روی شانه هایم احساس سنگینی می کند. کت او خیلیگرم است. این درست نیست، ترنت مناسب نیست. در واقع من دیگر با کسی سازگار نیستم!
مت پا به پا می کند.
_ ما باید بریم.
_ آه... بله!
مت و دخترک آنجا را ترک می کنند. وقتی که قدم بر می دارم، دانه های ذرت بو داده ای که در دست مت بود، زیر پاهایم صدا می دهند و من خوشحال می شوم که بازوهای ترنت از روی شانه هایم سر می خورد، کلمه ای با ترنت حرف نمی زنم.
اگر نیاز به نوشیدنی برای خوردن قرص هایم نداشتم، اینجا را ترک کرده و فقط به خانه می رفتم. سرانجام به پیشخوان فروش رسیده و درخواست بطری آب می کنم، بعد دوره گردی را می بینم و برای پسر کوچکی که به تماشای آتش بازی نشسته بود، خوراکی سفارش می دهم و در آخر ترنت و من بر می گردیم. پا به پای یکدیگر با سکوتی ناراحت کننده قدم بر می داریم.
او کت خود را بر روی شانه هایش تنظیم می کند.
_ بخاطر مت کنر؟
_ من فکر نمی کنم که.... اما، یعنی... نمی دونم! سعی می کنم همه چیز رو بفهمم.
او می پرسد:
_ چیو متوجه بشی؟
_ خودم رو!
پاسخم در سرم تکرار شده و به قلب جدیدم راه می یابد. این درست است که صدمه می بیند و درد می کشد، چون هیچ تناسبی در زندگی قدیمی و بیشتروجود ترنت در زندگی جدیدم، نمی بینم. یا این قلب است که سازگار نیست؟
نه... فقط این قلب نیست که جدید است. منم هستم. تغییر کرده ام! مطمتن نیستم که کی هستم، مطمئن نیستم که می توانم به لیا قدیمی بازگردم یا نه و این لیا جدید است به همراه رمز و راز های بزرگ!

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    * فصل نهم *
    + مت +
    صداها در اطراف مت بازتاب می شوند. نور آتش بازی آسمان تگزاس را نورانی و روشن کرده بود. تد و دیگران سرخوش می خندیدند. مت روی صندلی نشسته و آرزو می کرد که ای کاش در اینجا حضور نداشت، سپس او از جا بلند می شود.
    _ هی، من زود راه میوفتم.
    ساعت یازده است، اما که چی؟ او نباید درباره ی لیا فکر کند. لیا همراه ترنت است و کت او را پوشیده بود. دست کم این بار او را معرفی کرد! به جای نگاه کردن به آتش بازی، بی رمق و خسته در آخرین ساعات در میان شلوغی جمعیت به دنبال چهره ی لیا می گشت. مت می خواهد که با او حرف بزند. به لیا بگوید که مادر کَسی به او دروغ گفته است. او گفت که کَسی هنوز به شهر برنگشته است. او می خواست که... اریک زنده باشد، اما این تنها دلیلی نیست که می خواهد لیا را ببیند!
    پیش از این، متوجه شده بود که هرگز از لیا نپرسیده که چکار می کند. چقدر خودخواه است؟ به سمت خانه رانندگی می کند، جلوی خانه می ایستد، ولی از ماشین بیرون نمی آید. ماشین مادرش نبود و این یعنی او هنوز به خانه برنگشته است. خانه تاریک است، مثل خانه های متروکه به نظر می رسد. مت احساس طرد شدن، می کند. فکر رفتن به خانه ی خالی او را مجبور می کند که دوباره رانندگی کند. نمی داند به کجا می رود تا اینکه به محل زندگی لیا می رسد و در کنار خیابان ماشین را متوقف می کند.
    درب گاراژ باز است، مثل اینکه کسی منتظر بوده تا لیا به خانه برگردد. ماشین لیا، اتومبیلی که در کنار خانه برندی پارک شده بود، اینجا نبود، که این یعنی او هنوز هم در کنار ترنت است.
    یکی از پنجره های اتاق لیا که با پرده های زیبا مزین شده بود، تکان می خورن و سایه شخصی از پشت آن ها ظاهر می شود. احساس یک تعقیب کننده را داشت! بنابراین ماشین را راه می اندازد و قلبش مسیر را در پیش می گیرد. نه به سمت خانه، بلکه به طرف جاده ای که اریک در آنجا پیدا شده بود، کشیده می شود.
    در کنار جاده نه ماشین را خاموش می کند و نه چراغ آن را... و نه حتی درد و رنجی که حس می کند هیچوقت خاموش نخواهد شد، حداقل نه تا وقتی که بفهمد که باید چکار کند! نور چراغ جلوی ماشین روی صلیب سفید رنگی که یادآور برادرش است، می تابد. ماشین را بیشتر به کنار جاده هدایت می کند.
    _ چه اتفاقی افتاده اریک؟
    چشم هایش را می بندد و همزمان خشم در سینـه اش می خزد. آتش بازی در بالای سرش و در آسمان منفجر می شوند و بعد او احساساتی را در درون خود می یابد. احساساتی که انگار برای خودش نبودند! ترس، نا امیدی و خشم!
    تصمیم می گیرد که از ماشین خارج شده و کمی آن اطراف پرسه بزند، اما یک ماشین پلیس با سرعت کمی که داشت توجه اش را جلب می کند، انگار که می خواست مت را بررسی کنند. به هیچ وجه نمی خواست به پلیس دلیل آمدنش به اینجا را توضیح دهد، بنابراین موتور ماشین را روشن کرده و از آنجا دور می شود.
    مادرش نیز همزمان با او از راه می رسد. مت به ساعتی که از بیرون آمده بودند نگاه می کند. پنج دقیقه تا نیمه شب مانده بود. مادرش و او یکدیگر را در راهرو ملاقات می کنند. ماشین پدر و اریک هنوز هم در گاراژ قرار داشتند. همانطور اسب وحشی (موتور موستاک) که پدرش خریده و قرار بود که با هم آن را بازسازی کنند، پس حالا همه ی آن ها بی استفاده در گاراژ خاک می خوردند!
    _ تو خونه ای؟
    مادرش برای تجدید قوا دستش را روی شانه های او می گذارد.
    مت می گوید:
    _ نمی خواستم بعد از آتش بازی تو ترافیک بمونم.
    مادرش او را براندازد می کند. اخیرا مت متوجه شده بود که مادرش این کار را زیاد می کند، انگار که به دنبال چیزی می گشت.
    _ خوش گذشت؟
    _ آره.
    این فقط یک دروغ مصلحتی است! آن ها به سمت خانه راه می افتند. سگ از درون لانه اش واق واق می کند. پسر جوان، مادرش را رها کرده و به سمت حیاط پشتی می رود و مادرش نیز همراهی اش می کند. آن ها در تاریکی ایستاده و خرناس کشیدن سگ را نگاه می کردند. لیدی در هوای سرد شب نفسش را به همراه شبنم های منجمد شده "ها" می کند.
    مت می پرسد:
    _ شب خوبی بود؟
    مادرش پاسخ می دهد:
    _ آره، از وقتی که دوستام رو دیدم، زمان زیادی گذشته. ما به دوستامون نیاز داریم مت!
    آتش بازی که شروع می شود توله سگ حین تکان دادن دمش به طرف مت دویده و سعی می کند از پاهای او بالا بکشد. مت حیوان را از روی زمین بلند کرده و لیدی سرش را زیر چانه ی او فرو بـرده و سعی می کند که خود را از صدای غرش ناگهانی و ترقه ها پنهان کند. نفس سگ گرم و معطر بود. مت و مادرش به آسمان که با رنگ های مختلف منفجر شده، نگاه می کنند. مادرش دست او را گرفته و کمی می فشاردو مت احساسش را با تمام قلبش احساس می کند.
    مادرش می گوید:
    _ سال نو مبارک.
    مت فشاری به انگشت های مادرش آورده و پاسخ می دهد.
    _ سال نو مبارک.
    آن ها به سمت داخل راه افتاده و مت لیدی را روی زمین می گذارد. لیدی تلو تلو خوران به سمت ظرفی که کمی غذای مانده از ناهار در آن بود، می رود..
    مادرش می پرسد:
    _ تو نمی خوای چیزی بنوشی؟
    مت می گوید:
    _ نه.
    _ ما هنوز برای قدم زدن تا صبح وقت داریم.
    _ درسته، اما کمی بعد.
    بعد او به صندلی اشاره می کند.
    _ بشین. وقت گپ زدنه.
    این یعنی که جدی است. او از پیش و حتی قبل از مرگ پدر چنین درخواستی نکرده بود. مادرش همیشه با او و اریک این کار را می کرد. او گفت که این بهترین راه اوست تا پسرهایش بهترین مسیر را برای زندگی شان انتخاب کنند، ولی پس از مرگ پدر او حتی نگرانی درباره ی مسیر آن ها نداشت. مت روی صندلی می نشیند.
    _ همه چی خوبه؟
    مادرش پاسخ می دهد:
    _ آره.
    چین های جدیدی که اطراف چشم مادرش حلقه زده، توجه اش را جلب می کند. او هنوز چهل سالش نشده، اما پیرتر به نظر می آمد. " از دست دادن آدم ها این بلا را سر شما می آورد." مت شرط می بندد که خودش هم چند چین و چروک احاطه اش کرده اند اگرچه در ظاهر نیست، ولی مطمئنا آن ها درونش موج می زنند.
    _ در مورد دیدن روانپزشک فکر کردی؟ همونطور که باهم درموردش حرف زدیم؟
    _ نه هنوز مامان، وقتی آماده شدم بهت میگم.
    _ پس نظرت درمورد گروه مشاوره "غم" چیه؟ جایی که ما افرادی رو ملاقات می کنیم که شخصی رو از دست دادن و اونا همدیگه رو حمایت می کنن. به این فکر می کنم که به یکی از اونا ملحق بشم. این گروه ها برای همه سنین هست، بخاطر همین فکر کردم که شاید توهم بخوای همراهم بیای!
    افکارش مانند ترمز ماشین، متوقف می شوند.
    جواب می دهد:
    _ مطمئن نیستم که... فکر می کنم این برای تو خوب باشه مامان، ولی فکر نکنم مناسب من باشه!
    چین و چروک اطراف چشم های مادرش عمیق تر به نظر می رسند.
    _ هرگز چیزی شبیه به اتفاقی که برای پدرت و اریک رخ داد، برای ما پیش نمیاد. ما برای بهبود راه طولانی پیش رو داریم، اما افرادی هستن که تو این راه به ما کمک می کنن. این یه بار سنگینه که باید به تنهایی حمل کنیم مت و تو مجبور نیستی!
    _ می دونم مامان، درموردش فکر می کنم، باشه؟
    او واقعا چنین قصدی ندارد، اما این حرف را می زند تا مادرش احساس بهتری داشته باشد. لیدی می نالد و مت او را دوباره بلند می کند. توله سگ دوباره سر در زیر چانه ی مت فرو می برد و بینی یخ زده اش را به گلوی مت می چسباند. با ترقه هایی که با صدای بلند منفجر می شوند، نور ضعیفی از پشت شیشه های پنجره منعکس می شود. مادرش خیره نگاهش می کرد. اشک در چشم هایش غوطه ور بود، ولی مت چیز دیگری را نیز در چشم های او می بیند. نگرانی... ترسی که جدید بود! چه مشکلی پیش آمده بود؟ سرانجام مادرش حرف می زند.
    _ کاراگاه هندرسون باهام تماس گرفت.
    لعنتی! پس این حرف هایی که قرار است بین شان زده شود.
    _ من فقط می خوام اون کارش رو درست انجام بده.
    _ اون کارش رو انجام داده مت، اونا همه چی رو بررسی کردن.
    _ نه همه چیو!
    لحن مت حین سنگینی مملو از هیجان بود. لیدی را پایین گذاشته و رو در روی مادرش قرار می گیرد.
    _ تو خودت بهم گفتی که فکر نمی کنی اریک چنین کاری کرده باشه.
    زن اشک هایش را که روی گونه های می لغزند، با دست پاک می کند.|
    _ این مال وقتی بود که ما نمی دونستیم اون اسلحه ی پدرت هست. اوه خدایا... نمی تونم باور کنم!
    سکوت که می کند، مت می تواند صدای آرام گریه کردن او را بشنود.
    _ اما مت، پس چرا اریک اونو برداشته؟
    _ نمی دونم، ولی می دونم که این درست نیست!
    _ تو نمی دونی مت.
    مادرش سرش را چند بار تکان می دهد.
    مت می گوید:
    _ من این کار رو انجام میدم!
    با کف دستش ضربه ای حواله ی میز کنار صندلی می کند.
    _ این رو می دونم که کار اون نیست، درست مثل وقتی که می دونستم دست اریک، وقتی سه ساله بود شکست. می دونم که اون لحظه ای که این اتفاق افتاد، چه حسی داشته. چرا فکرمی کنی که اون شب حالم بد شد؟ چون می دونم که اون خودکشی نکرده!
    اشک همچنان گونه هایش را خیس کرده و او تا اکنون آن ها را پاک نکرده بود. دستش را روی گونه های مت می گذارد. صورتش گرم تر شده بود. لمس او نرم و مادرانه و جریانی از احساسات را روانه ی مت می کند. عشق، غم، اندوه.
    _ خیلی شبیه اریک هستم!
    صدای پسر جوان را لرزشی آشکار فرا گرفته است.
    _ من نمی خوام تو رو قاطی این موضوع کنم، نمی خوام...
    _ من قصد کشتن خودم رو ندارم مامان!
    مت در حال که سینـه اش به نوسان در می آید، دستش را هم مشت می کند.
    _ هیچوقت این کار رو انجام نمیدم، نه بیشتر از اونچه که اریک درگیرش شد!
    مادرش سر تکان می دهد.
    _ می دونم که این حقیقت وحشتناکیه، اما ما باید اون رو بپذیریم تا بتونیم التیام پیدا کنیم، ما می تونیم به زندگی ادامه بدیم مت.
    _ من نمی تونم! می خوام ثابت کنم که اریک این کارو نکرده. می خوام مطمئن بشم کسی که دست به چنین کاری زده بقیه ی عمرش رو توی زندان سپری می کنه.
    سپس با طوفانی که در درونش موج می زد، به اتاقش می رود. طوفان درونش بیشتر از قبل در وجودش جست و خیز می کرد.
    ***
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    + لیا +
    ساعت 8:55 دقیقه صبح هشدار گوشی به صدا در می آید. صبحِ چهارشنبه و اولین روزِ سال جدید. چشم هایم هنوز بسته اند که آلارم گوشی را خاموش می کنم. سپس دست هایم را اطراف تخت می چرخانم تا دماسنج را پیدا کنم و پس از پیدا کردن آن دکمه اش را فشار می دهم و آن را در دهانم می گذارم، هنوز با چشم های بسته، پشت پلک هایم را بررسی می کنم.
    هر روز و هر شب، باید دما و فشار خونم را بررسی کنم. وقتی که دماسنج بوق کوتاهی می زند، چشم هایم را باز می کنم، دید طبیعی دارم. سپس دکمه ی فشار خون را فشرده و روی بازویم قرار می دهم و دستگاه با موفقیت شروع به پردازش می کند. وقتی که صدای بوق کوتاهی می شنوم، اعدادی که دستگاه نشان می دهند را بررسی کرده و می نویسم. از روی تخت بلند شده و به سمت آشپزخانه راه میوفتم.
    مامان با دیدنم می گوید:
    _ صبحت بخیر خورشید من.
    سر میز صبحانه نشسته و آرام سر تکان می دهم. چشم هایم هنوز نیمه باز هستند. برای خودم یک لیوان شیر ریخته و قرص هایم را بر می دارم و از آشپزخانه بیرون می آیم.
    بابا می پرسد:
    _ شب گذشته بهت خوش گذشت؟
    زمانی که به خانه برگشتم، آن ها بیدار بودند و من شنیدم که بابا و مامان با هم حرف می زدند، اما بابا اجازه نداد که مامان بیاید و از من سوالی بپرسد. عاشق این مرد هستم، اما اگر به من اجازه می داد که دوباره به تخت خوابم برگردم، مطمئنا خیلی بیشتر دوستش خواهم داشت.
    اشاره ای به صورتم می کنم.
    _ وقتی از خواب بیدار شدم همه چی رو کامل بهت می گم بابا.
    می خواستم ببینم که دقیقا کی هستم! نمی توانستم برای دوباره خوابیدن صبر کنم، می خواستم در خواب هایم کسی که جای لیا جدید را می گیرد، ببینم. حس می کنم در ماموریتم شکست خورده ام. به خودم می گفتم که تا فردا صبح حتما آن را کشف خواهم کرد، ولی چه کسی می خواست که سال جدید از یک خواب خوب محروم بماند؟ دوباره به سمت اتاقم حرکت می کنم.
    _ عزیزم دما و فشار خونت رو گرفتی؟
    نگرانی های مادرانه ی مامان قدم هایم را کند می کند.
    _ هر دو عادین.
    به اتاق رفته و با صورت روی تخت می افتم. بالش نرم را زیر دستم لمس می کنم و دفترچه یادداشتم را کنار تخت می بینم. دیشب تصمیم گرفتم که یک چیزهایی را ثبت کنم. هروقت که درباره ی اریک خواب دیدم، همه ی آن ها را بنویسم.
    دفترچه خالی است. دیشب هیچ خوابی ندیدم. وقتی دوباره به خواب می رفتم، لمس مامان تقریبا بیدارم می کرد. او مدام مرا برای اینکه تب دارم یا نه، بررسی می کند. مامان می ترسد از اینکه بدنم، قلب را پس بزند.
    راستش... نمی دانم چرا دیگر با ترس زندگی نمی کنم. نمی دانم...! شاید انقدر ایمان و اطمینان دارم که همه چیز به پایان رسیده، آن هم وقتی که قبلا اطمینانم صفر بود، شاید فقط نمی توانم به خود اجازه دهم که دوباره فکری آزارم دهد، شایدهم به این دلیل است که نمی توانم باور کنم که سرنوشت، قلب اریک را به من داده و بعد اجازه دهد که شکست بخورد!
    صورتم را در ملحفه ها پنهان می کنم. خواب شیرین و کوتاهی مرا در بر می گیرد تا وقتی که دوباره بیدار می شوم.
    _ لیا؟
    این صدای بابا است.
    _ اون اینجا نیست!
    بابا صبور و آرام گوشزد می کند.
    _ ساعت یازده و نیمه.
    می گویم:
    _ فقط یک ساعت دیگه.
    _ باشه. اما این دومین باره که از صبح اون به اینجا اومده!
    صدای بابا را می شنوم، ولی به اندازه ی دو ثانیه طول می کشد تا متوجه ی حرفش شوم. مثل یک فنر که جست و خیز می کند، از جا کنده می شوم. موهایم بی پروا اطرافم را فرا گرفته اند. چشم هایم در حدقه می چرخند تا از جلوی تابش نور مستقیم که از پنجره ی اتاقم به اتاق راه یافته، جلوگیری کند.
    _ اون؟ کی؟ اون کیه؟ اون کیه؟
    صدایم ماننده پرنده ایست که با صدای بلند در حال چه چه زدن است. هوای اطرافم را با سرعت بیشتری می بلعم و احساس می کنم که ریه هایم در حال منفجر شدن هستند. خودم را مجبور می کنم که آرام آرام نفس بکشم.
    _ اون، کیه؟ کی اینجاست؟
    قبل از آنکه بابا پاسخ دهد.
    " فکر می کنم که بدونم! "
    تمام احساسات پرشورم را از دست می دهم!
    _ ترنت!؟
    ذهنم از شدت کنجکاوی به جوش و خروش می افتد و من تمام حرف های دوستانه ی ترنت را بخاطر می آورم. تصویری که در چشم های او دیده می شود، حس عذاب وجدان من است. با این فکر شروع به فشار دادن دندان هایم می کنم. حتی لیا جدید هم دوست ندارد به اطرافیانش آسیب بزند. همینطور که از دندان های کثیف متنفر است... اما لیا قدیم هم این ویژگی ها را داشت. به مکیدن لب و فشردن دندان هایم ادامه می دهم.
    بابا جواب می دهد:
    _ ترنت نه، مامانت گفت که اسمش مارک یا مت هست.
    _ لعنتی، لعنتی، لعنتی!
    جیغ می زنم و موهای بلندم شلاق مانند جلوی چشم هایم را می گیرند. بابا می خندد. حرف های جدید و عجیب و غریب من به اندازه ای که مامان را اذیت می کند، او را آزار نمی دهد. از جا پریده و مانند یک ابر قهرمان از روی تخت می پرم. درست وسط اتاقم ایستاده و تلاش می کنم که افکارم را متمرکز کنم.
    من نیاز دارم به... لبـاس زیر، شلوار جینم. نیاز دارم که از خواب بلند شوم! انگشت هایم را شانه وار داخل موهایم می کشم. یکی از دمپایی هایم از زیر تخت به من چشمک می زد. دامبو را بر می دارم. انگار که با حالت ایستاده خوابیده ام و خواب می بینم! دمپایی را مانند تندیس آزادی که شعله را در دست نگه داشته، نگه داشته ام و حتی نمی دانم به چه دلیل آن را برداشته ام! سپس با دست دیگر و انگشت سبابه ام سعی می کنم کرک هایی که از صبح روی دندان هایم حس می کنم، پاک کنم.
    عقب و جلو کردنم را که کند می کنم، متوجه ی چهره ی بابا که به چارچوب درب اتاق تکیه داده بود، می شوم. لبخند بزرگی روی لب هایش نقش بسته بود. او می خندید، خنده ای عمیق و طولانی. هیچ نظری درباره ی این خوشحالی ندارم!
    _ چی شده؟
    این سوال را وقتی که از انگشت سبابه ام به عنوان مسواک استفاده می کردم، می پرسم.
    بابا می گوید:
    _ تو... دیدن تو اونم به صورت... معمولی!
    اما به نظر من این وحشتناک است! انگشتی که به عنوان مسواک استفاده می شود و دمپایی عروسکی ام که مانند مشعل در هوا تاب می خورد، همه طبیعی هستند!؟ دمپایی را پایین انداخته و انگشتم را از دهانم در می آورم.
    _ ازش بخواید چند دقیقه ای به من وقت بده.
    _ باشه.
    بابا با قدم های بلند و در حالی که با صدای بلند می خندید، به طرف پذیرایی راه می افتد. هرگز نمی توانستم بابا و مامان را درک کنم. ضربه ای به انگشتم زده و بویی از خودم استشمام می کنم. اوق! انگار قرار نیست با انگشت مسواک زدن تمام شود!
    _ پنج یا ده دقیقه!
    دستم را بالا آورده و زیر بغلم را بو می کنم.
    _ اوه، پونزده دقیقه!
    به سمت حمام خیز گرفته و قبل از اینکه دمای فضا گرم و داغ شود، مشغول دوش گرفتن می شوم. با حس سردی آب موهایم تنم سیخ می شود، اما اهمیتی نمی دهم. این احساس و هیجانی که در آن موج می زند و از طریق خونم در جریان است، به من می گوید که این اولین قدم برای کشف لیا جدید است. چه کسی می داند که این ها به مت مربوط هستند؟ "وقتی که شاید اون دوست دختـر داشته باشه!"
    به خود می گویم. " نه! "
    مثل زمانی که او را بوسیدم، هر اتفاقی که بیوفتد، قسم می خورم که پشیمان نشوم. از زمانی که نزدیک به مرگ را تجربه کرده ام، یاد گرفته ام که زندگی بیش از این کوتاه است که بخواهم ثانیه ای افسوس بخورم.
    همانطور که آب بر روی تنم در جریان است، بدن دون دون شده ام آرام می گیرد. بخار در حال افزایش بود و از درب شیشه ای بالا می آمد. باید عجله کنم. احساس آرامش عجیب و غریبی مرا فرا می گیرد، دستم را روی در فشار می دهم. وقتی بلند می شوم، مه غلیظی که در حوالی ام پرسه می زد، دور می شود. هیچ تصویر درستی نبود! مثل لکه ای که از بین رفته است. به اریک فکر می کنم. درباره ی او که رفته است و در عین حال واقعی به نظر می رسد. من قلب او را دارم و قلب خودم از بین رفته! بخاطر همین احساسات خودم را ندارم؟ تعجب می کنم که اگر اریک بداند... بداند که می خواهم برادرش را ببینم. غم و اندوهی که دیروز و هنگام دیدن کَسی حس کردم را یادم می آید. اریک بود یا من اشتباه کرده ام؟
    با صدای بلند به خودم می گویم:
    _ ولش کن!
    سپس یاد مت که منتظرم است، میوفتم. به سرعت دوش گرفتن را به پایان رسانده و بعد از آن، هنگامی که آهنگ "تولدت مبارک" را برای گذر زمان زمزمه می کنم، مسواک می زنم. شکستن عادت های قدیمی واقعا سخت است! موهایم را شانه زده و چون پانزده دقیقه ام رو به اتمام است، وقتی برای خشک کردن موهایم نیست، بنابراین آن ها را با یک گیره پشت سرم جمع می کنم. بعدا آن ها به صورت وحشتناکی فرفری خواهند شد، اما درحال حاضر انتخاب دیگری ندارم. دو ثانیه طول می کشد که با ضربه ای تند تیز گونه هایم رنگ گرفته و سپس لب هایم را جلا دهم و بعد به سرعت و مانند یک مدل که می خواهد روی صحنه حاضر شود، لباس می پوشم و مشتاق به سمت سال جدید و یک لیا جدید قدم بر می دارم.

     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26

    * فصل دهم *

    + مت +
    مت ترس را بلعیده و حس ترس و نگرانی از راه گلو کم کم پایین می رود، سپس به درب ورودی لیا خیره می شود. لیدی با افسارش مشغول بود و سعی می کرد که خود را آزاد کند. مت می تواند با لیا ارتباط برقرار کند!؟ با اتفاقی که شب گذشته افتاد و اینکه نمی دانست پدر و مادر لیا چه چیزهایی را می دانند، امروز صبح سخت بود که این اطراف پیدایش شود. حتی سخت تر از وقتی که برای بار دوم این اطراف آمده بود. صدای زنگ تلفن را پشت درب می شنود. رشته های عصب مت در حال تحلیل رفتن بودند. اگر پدر لیا درب را باز کرده و بگوید که او هنوز خواب است چه؟ مت باید حقیقت را می فهمید. لیا حتما ملاقاتش را می پذیرفت و بعد چی میشد؟ لعنتی! لیا گفت که کمک می کند! با مادر خودش هم کلی بحث داشت و مت واقعا به یه سری کمک ها نیاز داشت.
    چرا لیا بهش پشت کرد؟ بخاطر اینکه او را همراه پائولا دیده؟ مت کاملا توضیح داد که پائولا دوست دختـرش نبوده... اینطور نیست؟ سپس دوباره فکر می کند که... چطور لیا بابت پائولا ناراحت بود وقتی که خودش به ترنت بکر چسبیده و کت گرم و نرم او را به تن داشت؟
    مت فکر تلخی که در سرش پرسه می زند، را کنار می گذارد. لیا و او فقط دوست های همدیگر هستند. بله، آن ها همدیگر را بوسیـدند و این خیلی باحال بود، اما برای آن زمان (گذشته) بود. افکار ناراحت کننده ای در سرش می پیچد. اگر لیا به پدر و مادرش گفته باشد که قلب را دارد، چه؟ آنوقت شاید خانواده اش نخواهند که مت در اینجا باشد.
    صدای قدم هایی از پشت درب شنیده و بعد درب خانه با صدای خش داری باز می شود. آقای مکنزی در حالی که یک گوشی در دست داشت، پا به ایوان گذاشته و به مت که صاف و مثل صاعقه زده ها ایستاده است، نگاه می کند.
    _ متاسفم، من یه تماس داشتم.
    مت لحظه ای مکث می کند تا خودش را جمع و جور کند.
    پدر لیا می گوید:
    _ اون احتمالا دارن آماده میشه.
    و با مکث می پرسد:
    _ میخوای بیای تو؟
    نه واقعا! اما آیا انتخاب دیگری داشت؟ مت لیدی را به یاد می آورد، شاید پدر لیا انتخاب دیگری داشته باشد.
    _ همین جا صبر میکنم، سگم اینجاست.
    آقای مکنزی به لیدی نگاه می کند، حسی عصبی از ستون فقرات مت راه می گیرد. ملاقات با پدر دختری که دوستش دارد، کمی عصبی اش کرده. این موضوع تاریخی است! آیا پدر لیا این را می دانست؟
    آقای مکنزی می پرسد:
    _ این پسر تعلیم داده شده؟
    مت مردد می گوید:
    _ اون دختره.
    _ درسته، اما...
    مکثی کرده و ادامه می دهد:
    _ بیا داخل، ممکنه لیا در حال دوش گرفتن باشه.
    سپس درب را باز می کند. مت به سختی از آستانه ی درب عبور می کند. وقتی که آقای مکنزی به لیدی نگاه می کند، می گوید:
    _ اما اگه اون کثیف کاری کرد، تمیزش کن.
    _ حتما.
    مت توله سگ را که در هم می لولید، با خود می کشد. پاهای زرد و بزرگ سگ در هوا می چرخید و زبان صورتی رنگ او در تلاش بود که صورت مت را لیس بزند.
    پدر لیا مت را به سمت آشپزخانه هدایت می کند.
    _ اینجا بشین.
    پسر جوان مردد بود از اینکه این مرد آدم خوبی است یا قرار است که از طرف او مورد بازجویی قرار بگیرد. او یک صندلی از روی میز برداشته، لیدی را در آغـوش گرفته و روی صندلی می نشیند.
    آقای مکنزی همچنان ایستاده و او را نگاه می کرد. سگ درست در محدوده ای که برایش در نظر گرفته شده، شروع به چرخیدن می کند. در نهایت پدر لیا شروع به حرف زدن می کند.
    _ کوکا میخوای؟
    _ نه آقا.
    مت رفتار های گذشته اش را به یاد آورده و دامه می دهد:
    _ به هر حال ممنونم.
    _ تو چطور لیا رو می شناسی؟
    آقای مکنزی روی یک صندلی می نشیند. این هم از بازجویی!
    _ از مدرسه.
    _ تو یه بار بهش درس دادی، درسته؟
    _ بله آقا.
    پارس کردن لیدی آغاز می شود، ناراحت شده بود و با سر و صدا شکایت می کرد. مت مردد سگ را روی زمین می گذارد، اما افسارش را در دست نگه داشته و صدای خرناس کشیدنش را در اطراف صندلی می شنود.
    آقای مکنزی با لحنی که به بازجوها نمی خورد، می پرسد:
    _ تو از ارشد های مدرسه هستی، درسته؟
    _ بله، آقا.
    مت دلش می خواست کلمه ی "آقا" را دیگر تکرار نکند، اما وقتی زیر دست یک پدر ارتشی بزرگ شده بود، این کلمه "آقا" برایش مثل یک عادت قدیمی عمل می کرد.
    پدر لیا دستش را روی لبه ی میز می کشد.
    _ همسرم گفت که شما دو قلو هستید.
    دو قلو بودند! مت تکان کوچکی به سرش می دهد.
    _ شما دو تا بهم نزدیکید؟
    مت دوباره سر تکان می دهد، این بار آهسته تر از قبل. او برای افرادی که از موضوع خبر نداشتند، فقط سر تکان می داد. انگار این کار درد کمتری از توضیح دادن دارد.
    آقای مکنزی می پرسد:
    _ اسمت متِ، درسته؟
    _ بله آقا.
    _ فامیلیت چیه؟
    _ کنر.
    _ کنر؟!
    پدر لیا سرش را کمی به سمت راست خم می کند، انگار که نگاهش به اطراف می چرخد. لحظه ای افسوس و ترحم چشم های آبی اش را تیره می کند.
    _ برادر تو... اون فوت کرده؟
    مت دوباره سر تکان می دهد. این یکی دردناک است، خدا را شکر که او نگفت خودکشی کرده است!
    _ متاسفم، همسرم از این موضوع اطلاع نداشت و من چیزی از این اتفاق بهش نگفتم.
    _ مشکلی نیست.
    مت به این سوال جواب می دهد و فکر می کند که بوی ناخوشاندی می آید. دوباره بو می کشد، لعنتی! سگ لعنتی! مت سرش را پایین انداخته و ناله می کند. لیدی قوز کرده و با خیال راحت در حال انجام کارش بود. آقای مکنزی یک وری از میز خم شده و با اخم به زیر میز نگاه می کرد.
    عالی شد!
    _ من برش میدارم آقا.
    مت افسار را دور دسته ی صندلی پیچانده و از جا می پرد.
    _ دستمال توالت؟
    _ روی میزه.
    صدای آقای مکنزی انگار از بینی اش خارج میشد. مت دستمال توالت به دست زیر میز می رود. سپس با اوقات تلخی می گوید:
    _ لیدی... دختره احمق!
    کلمه ی "لیدی" را با لحن مادرش تاکید وار تکرار می کند. توله سگ به سرعت از قیافه ای که گرفته بود، می افتد. مت کثافت سگ را برداشته و سعی می کند از سه پایه میز خود را بیرون بکشد که صدای قدم هایی که نزدیک میشد را می شنود. هنوز زیر میز بود، به سمتی که صدا می آمد، نگاه می کند.
    لیا کنار درگاه آشپزخانه ایستاده بود. او پیراهنی نرم و لطیف به همراه شلوار جین رنگ و رو رفته ای به تن داشت که میشد انحنای بدنش را به زیبایی دید. پیراهن قرمز رنگ که تا نوک مچ هایش را پوشانده و شلوار جینی که تا مچ پایش آمده بود.
    _ اون کجاست؟ شما بهش گفتید که صبر کنه؟ نگفتید؟
    در تک تک کلماتش ناامیدی موج می زد. مت وقتی که می فهمد لیا هم می خواهد او راببیند، تقریبا لبخندی روی لب هایش می نشیند. لیدی با حالت رقت باری، از زیر میز خارج شده و روی صندلی می پرد. لیا با صدای جیغی از جا پریده و به لیدی خیره می شود.
    _ چی...!؟
    او با ضرب دستش را به بینی اش می زند.
    _ اون... اون زیر... اونجا...!؟
    صدای محکم آقای مکنزی به گوش می رسد و بعد لیا چمباتمه می زند. چشم هایشان یکدیگر را ملاقات می کنند، داغ و آتشین، سپس لیا به چهره اش خیره شده و نگاهش کم کم از صورت او به سمت دست هایش می رود... لعنت!
    این یکی از راه هایی است که یک پسر دوست ندارد، یک دختر هات او را ببیند! مت زانو زده و دستمال کثیف سگ را بر می دارد و اخم هایش را در هم می کشد.
    _ لیدی...
    حرف خودش را اصلاح می کند.
    _ اون یه مصیبته!
    تعجب لیا کم کم جایش را به ملایمت و آرامش می دهد. چشم های آبی اش می درخشید. چهره ی آن ها حالتی شوخ به خود می گیرد و صورت لیا با لبخندی شیرین و زیبا تغییر می کند. مت انگار اسیر لیا شده بود. لیا می خندید و او شیفته ی لبخند او شده بود.
    لیدی همراه با شور و هیجان به سمت لیا هجوم می برد. خنده ی سرخوشانه ی لیا مانند آهنگی بود که میشد به همراهش آواز خواند. مت خیلی وقت بود که آواز نمی خواند. او می خواست که به گذشته برگردد. او می خواهد از دردی که از زمان مرگ پدرش درگیرش شده است، رها شود. دردی که از مرگ برادرش بیشتر گرفتارش شده و حالا داشت می خندید! خنده ای آزاد و بدون غم. بعد صدای خنده ی آقای مکنزی به گوش می رسد. حتی لیدی هم خوشحال بود.
    سپس اتفاق می افتد! سوزشی در سینـه اش حس می کند و خنده اش کم کم محو می شود. او نمی تواند آخرین باری که اینطور خندیده بود را به یاد آورد، اما برای چند ثانیه، او نمی خواست در این مورد فکر کند. او می خواهد از این لحظه لـذت ببرد. مت می داند که این لحظات طول نخواهد کشید، چون در یک لحظه قلبش هر چیزی را که از داده است را به یادش می آورد.
    ***
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    + لیا +
    با عجله سطل آشغال را برای مت می برم، او هم از زیر میز بیرون می آید. امیدوارم که بداند خندیدنم بخاطر وضعیتش نیست. مت از جا بلند شده و همین حین نگاهمان در هم قفل می شوند. چشم هایش هنوز زیباترین لبخند را درون خود دارند. تصور می کنم که او حس بدی در این لحظات نداشته است. دستمال های کثیف شده را درون سطل پرت کرده، کمی دستمال دیگر برداشته و در سینک ظرفشویی خیس کرده و برای اتمام کارش دوباره زیر میز می رود. بابا در حین دیدن کارهای مت، می گوید:
    _ ظاهرا تو این کار مهارت داری!
    مت از زیر میز پاسخ می دهد:
    _ متاسفانه!
    بعد از مکثی ادامه می دهد:
    _ مامان لیدی رو به مناسبت کریسمس برام گرفت، اما متاسفانه اون با یه سرویس نظافت نیومد!
    بابا می خندد.
    _ این یه هدیه ست که باید خوب ازش نگهداری بشه.
    لیا می شنود که مت می خندد، اما به سرعت خنده اش محو می شود. تقریبا مثل یک پر سبک و با باد جابه جا شد. او از زیر میز درآمده و دستمال ها را در سطلی که من به دست دارم، می اندازد. نگاهش به سمت بابا می چرخد.
    _ اگه دوست دارید، من اینو واستون میارم.
    _ حتما.
    بابا هنوز لبخند داشت، به نظر می رسید که از مت خوشش آمده. بنا به دلایلی این موقعیت را دوست دارم. بابا به درب آشپزخانه اشاره می کند.
    _ سطل آشغال اون پشته.
    مت کیسه زباله را در می آورد و من افسار لیدی را گرفته و پشت سر او بیرون می روم. با عجله به سمت سطل زباله دویده و درش را برای او باز می کنم. از اینکه او زباله ها را بیرون آورده، احساس بدی دارم. حس بدی که در وجودم طولانی و مدت دار شده و مثل یک اتفاق ناگوار به او فکر می کنم. هنوز حس بدی دارم، وقتی که دوستانم ماشین او را احاطه کردند، من مت را به آن ها معرفی نکردم.
    آرام می گویم:
    _ متاسفم.
    او کیسه را در سطل می اندازد. درب سطل را می بندم. به یکدیگر نگاه می کنیم، خیره و طولانی. این لحظه خیلی خاص و ناب به نظر می رسد. این عالی بود. به طوریکه بوی گند آشغالی که در اطرافم تشدید شده را نادیده می گیرم.
    مت می پرسد:
    _ متاسفی؟
    می خندم.
    _ تو که زیر میز خرابکاری نکردی.
    او اینجا ایستاده است، زمان ثابت می ماند. مت با حالتی رویایی به من نگاه می کند، به طوری که انگار می گوید... مرا با تمام وجود می بیند و این چیزی است که او دوست دارد در من ببیند!
    نوع نگاهی که در رمان های عاشقانه بود و من این رمان ها را دوست دارم. اهمیتی نمی دهم که سندی و لیان به چی فکر می کنند.
    _ تو... لیخند زیبایی داری.
    مت شانه ای بالا می اندازد، به نظر می رسید از تعریف و تمجیدی که به زبان آورده، خجالت کشیده است. اما من متاسف نیستم.
    _ ممنونم.
    لبخندم بیشتر می شود. سـ*ـینه ام از چیزی سبک و لطیف پر می شود و اوه... این حس خیلی خوب است. لیدی با فشار قلاده اش را می کشد. بوی زباله هنوز در اطرافمان پرسه می زد، اما من روی ابرها بودم، شناور در هوا... و بعد متوجه ی ژاکتش می شوم، مدرسه پیراهن فوتبالی که شماره ی مخصوص خودش روی آن چاپ شده بود را بعد از یکی از مسابقه ها به او هدیه داده بودن، و بامب...!
    به واقعیت عجیب و غریبی می رسم. دخترک شب گذشته یادم می آید. یه یاد می آورم که مت بخاطر موضوع خواب ها اینجا حضور دارد، برای اینکه عدالت را برای برادرش اجرا کند. یادم می آید که مت کیست و می فهمم علاقه ی او به لبخند من معنی چندان زیادی ندارد.
    نمیشد این موضوع را مهم و بزرگ جلوه داد. نه وقتی که مدرسه در چند روز آینده شروع خواهش شد و چیزی تغییر نخواهد کرد. آن هم وقتی که او هنوز مت کنر است و من هنوز... من... من نمی دانم کی هستم!
    در حالی که ممکن است در ماموریتی برای کشف پاسخ سوال هایم باشم، مطمئنم که حتی لیا جدید هم مثل بازیکن خط حمله مدرسه نیست! و تا وقتی که ما در دنیای از گروه های مختلف قرار داریم، بچه های افاده ای...! و قسم می خورم که در دنیایی که افرادی مثل او هستند، دخترهایی مثل مرا دوست ندارند، او می داند که ما با هم متفاوت هستیم و من نیاز دارم که این را به خود یادآور باشم.
    درست است که قلبم دیگر تاریخ انقضایی ندارد، اما نباید اجازه بدهم که به چیز های غیرممکن عادت کنم. لعنت... لعنتی! ستون فقراتم منقبض می شود، شانه هایم را قفل می کنم، ولی این باعث نمی شود که از امروزم لـ*ـذت نبرم یا هر وقتی که او در کنارم است. سکوت بینمان بیش از حد طولانی شده است. مت هم باید چنین حسی داشته باشد، چون شروع به حرف زدن می کند.
    _ من... من داشتم لیدی رو برای قدم زدن به پارک می بردم و فکر کردم ممکنه بیای و ما با هم حرف بزنیم.
    می گویم:
    _ آره.
    امیدوارم که صدایم اشتیاقم را نشان نداده باشد، ولی من واقعا مشتاقم. نمی توانم جلوی خودم را بگیرم! درست سر جایم ایستاده و آرزو می کنم. آرزو می کنم که مدرسه در پنج روز آینده شروع نشود. آرزو می کنم که ای کاش این چند ماه بیشتر طول بکشد تا می توانستم بیشتر از لحظاتم لـ*ـذت ببرم. آرزو می کنم که ای کاش وقت بیشتری داشتم تا مت را متقاعد کنم تا از گروه خود بیرون بیاید، یا نه...! ما می توانیم چیز دیگری برای همدیگر داشته باشیم، چیزی بیشتر از یک راه برای کشف حقیقت و عدالت برای اریک!
    ***
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    + مت +
    ده دقیقه بعد، مت به سمت پارک می راند. لیا آرام در صندلی کنار راننده نشسته است، مت هم بی صدا بود. لیدی اما هیچ ساکت نمی شد! او پشت ماشین نشسته و هر وقت ماشینی از کنارشان رد می شد، او به سمت پنجره پریده و پارس می کرد. مت به یاد می آورد که هنوز درباره ی سلامتی لیا چیزی از او نپرسیده است. به لیا خیره می شود.
    _ حالت چطوره؟
    لیا خجالت زده و آشفته به نظر می رسید.
    مت اضافه می کند:
    _ منظورم پیوند قلبته.
    _ اوه! من... من خوبم.
    تردید اندکی در صدایش موج می زد. مت مدام توجه خود را از جاده گرفته و به او می دهد. لیا منظوره ی بهتری برای مت است!
    _ همه چیز... مثل قبله؟ تو حالت خوب شده، طبیعیه؟
    _ آره.
    لیا از پنجره به بیرون نگاه می کند و مت نمی تواند فکر کند که لیا کاملا با او صادق است یا شاید هم نه!
    _ خوب به نظر می رسی.
    اما مت فکر می کند که لیا کاملا خوب است. لیا لبخند مرددی به او می زند.
    _ ممنونم.
    سپس دوباره نگاهش را به جاده می دوزد.
    _ کدوم پارک می ریم؟
    به اطراف نگاه کرده و مت مسیرش را عوض کرده و جواب می دهد:
    _ جایی که ما تقریبا یه کیلومتر ازش گذشتیم، متاسفم!
    لیا لبخند می زند و این یکی به نظر واقعی می آید.
    _ منم گاهی اینکار رو می کنم. مخصوصا وقتی که تو قسمت خوبی از کتاب هستم.
    مت می خندد.
    _ تو حین رانندگی کتاب می خونی؟
    لیا با صدایی که خنده در آن موج می زد، می گوید:
    _ منظور من اینه که درمورد کتاب فکر می کنم.
    _ قصد داری دوباره به کلوپ کتاب بری؟
    لیا پس از اندکی مکث جواب می دهد:
    _ نمی دونم!
    سپس می پرسد:
    _ توام کتاب می خونی؟
    مت به لیا نگاه می کند.
    _ آره، اما احتمالا نه به اندازه ی تو، به خصوص این اواخر.
    _ اما من تموم کتابای هری پاترو خوندم و کتابای جیمز دشنرو هم دوست دارم. الان چی می خونی؟
    لیا مردد می گوید:
    _ اغلب کتابای دخترونه.
    _ نویسنده هاشون کیا هستن؟
    _ کریستی کریگ، لوری وایلد، سوزان مولر، دایان کِلی.
    اسم ها در نظر مت ناآشنا بودند.
    _ اونا چه نوع کتابای دخترونه ای می نویسن؟!
    لیا به او نگاه می کند.
    _ بعضی از اونا هیجانی، ماوراءطبیعه، طنز و روابط هستن.
    _ منظورت عاشقانس؟
    لیا نگاه بامزه ای به او می اندازد.
    _ قضاوت نکن!
    مت با گاز گرفتن لبش، لبخند می زند.
    _ پیش داوری نمی کنم. مامان منم اونا رو می خونه، به کار میان!
    مت روزی را بخاطر می آورد که اریک یکی از کتاب های مادرشان را به اتاق خواب مت آورده و برخی از صحنه های روابط عاشقانه را می خواند و بعد آن ها به خنده افتادند. آیا لیا هم این نوع کتاب ها را خوانده است؟
    لیا می پرسد:
    _ اون الان کتاب نمی خونه؟
    _ نه، اون... وقتی که... وقتی که پدر زنده بود... می خوند.
    آن زمان همه کنار هم بودند.
    _ احتمالا چند کتاب به ایشون بدم.
    و شاید ببیند که دشنر یه کتاب جدید دارد یانه! لیا بر روی صندلی اش حرکت می کند.
    _ من یه دسته کتاب دارم که می خوام به دوستام بدم، تو اونا رو قبول می کنی؟
    _ آره، ممنونم.
    آن ها دیگر با هم حرف نمی زنند تا به پارک مورد نظر می رسند. مت کمربند ایمنی را باز می کند، اما لیا نه! او از جایش تکان نمی خورد، در عوض می پرسد:
    _ دیشب درمورد اریک خواب دیدی؟
    _ نه، من هر شب خوابشو نمی بینم. بعضی وقتا حتی یه خوابم نیست. مثل این می مونه که... که من حسش می کنم و اون یهو تو ذهنمه!
    مت به بیرون از پنجره خیره می شود. پارک تقریبا خلوت بود. خورشید می درخشید و هوا گرم و سوزان در آسمان قرار داشت و لحظه ای بعد، حقیقت روی زبانش جاری می شود.
    _ بعضی وقتا... یه احساس خاصی دارم! نه اینکه ندونم چه حسی دارم، اما... اما انگار اون مال اریکه. این دیوونه کننده ست، ولی...
    مت به لیا نگاه می کند. لیا به نظر... ترسیده است. واقعا ترسیده است!

     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26

    * فصل یازدهم *

    + مت +
    مت یقین دارد که چشم های لیا از ترس گشاد شده است.
    _ تو هم اریکو احساس کردی، مگه نه؟
    لیا چند بار پلک می زند.
    _ وقتی که... کَسی رو تو پارک کنار جاده دیدم، خیلی ناراحت شدم. اون... همونطور که تو گفتی بود. اون حس از من نبود، مال من نبود!
    مت هوا را به داخل ریه هایش می کشد.
    _ تو قلب اونو داری.
    لیا طوری آب دهانش را طوری می بلعد که مت صدایش را می شنود. صدایش ترس داشت، انگار که در ماشین به دام افتاده است.
    لیا می گوید:
    _ اما تو نداری!
    _ ما... ما دوقلوییم.
    سپس مت داستان شکستن بازوی اریک و دردی که خودش هم حس کرده بود را برای لیا تعریف می کند.
    مت ادامه می دهد:
    _ حتی بعد از اون... ما خیلی بهم وصل بودیم، اریک همیشه می گفت که از سرم بیرون بیا!
    مت دستش را روی فرمان حرکت می دهد.
    _ حاضرم همه چیزو بهش بدم تا اون دوباره این حرف رو بهم بزنه.
    لیدی شروع به پارس کردن می کند.
    مت می گوید:
    _ ما احتمالا باید اونو پیاده کنیم.
    _ درسته.
    لیا کمربند ایمنی خود را باز می کند. صدای کلیک باز شدن کمربند بیش از حد بلند به نظر می رسد. آن ها مسیر مورد نظر را پایین می روند. بسیاری از درختان زمستانی برهنه و بدون برگ بودند، ولی هنوز چند تا برگ رنگارنگ به شاخه های آن ها چسبیده بودند. هوا خشک و سرد بود، اما خورشید گرم و روشن در آسمان قرار داشت است. هر دو حس خوبی داشتند.
    لیا ژاکت جین سبکی روی پلیورش پوشیده است. مت دوباره به ژاکت ترنت فکر می کند. لحظه ای وسوسه می شود که از لیا درباره ی ترنت حرف بزند، اما می دانست که این اشتباه است.
    لیا می گوید:
    _ من یه دفترچه دارم. اونو کنار تختم نگه میدارم و وقتی که خواب می بینم، اونچه که دیدم و حس کردم رو می نویسم. این ممکنه کمک کنه.
    مت می گوید:
    _ این ایده ی خوبیه. منم همین کارو می کنم. شاید ما باید وقتی که این احساساتو دریافت می کنیم، اونا رو بنویسیم و بعدش می تونیم همدیگه رو ببینیم و اونچه که شده رو با هم درمیون بذاریم.
    لیا می گوید:
    _ باشه.
    بنابراین لیا مجبور نیست که برای دوباره دیدن او را تلاش کند! آن ها در کنار یکدیگر قدم می زنند. لیدی با قلاده ی بسته سعی در آزاد شدن، دارد و لیا درحالیکه با احساساتش درمورد مت درگیر است، صدایش را می شنود.
    _ پیش کسی رفتم، مادرش گفت که هنوز برنگشته.
    لیا می ایستد.
    _ اما من اونو دیدم.
    مت سر تکان می دهد.
    _ حرفای مادرشو باور نکردم، حس کردم که دروغ میگه.!
    مت سفت تر قلاده ی لیدی را می گیرد>
    _ و همین متعجبم کرد. مادر کَسی چیزی درمورد اریک می دونه؟ اون دوتا... چیزیو پنهون کردن!؟
    لیا به جنگل نگاه می کند و سپس برمی گردد.
    _ ولی...
    مت می پرسد:
    _ ولی چی؟
    _ وقتی کَسی رو دیدم، اون خیلی ناراحت بود و اگه نظریه ی غیرقابل باور ما درست باشه، ما درواقع احساسات اریک رو متوجه میشیم... پس اگه کَسی پشت جریانات باشه، اریک نباید عصبی بشه؟ پس چرا اریک ناراحت و غمگینه؟
    نا امیدی درون مت می جوشد، درست مثل یک هوای کهنه و قدیمی که مدت طولانی در یکجا ساکن بوده است.
    _ از اونجا که اریک اونو دوست داشت. اون می دونه... می دونه که کَسی رو دوست داره حتی اگه اون دختر قاتلش باشه. اون دختر قبلا قلب اریکو بارها شکسته و اریک احمق باز هم به سمتش برگشته.
    لیا به نظر می رسد که متقاعد نشده است.
    مت می گوید:
    _ خوبه.
    لیا می گوید:
    _ شاید اون پشت این جریان نیست، اما داره یه چیزی رو پنهون می کنه. وگرنه چرا از دیدن من امتناع کرد!؟
    _ چون... قبلا بهت گفته بودم، دیدن تو مثل دیدن اریکه و این خودش... عذاب آوره!
    مت متوقف می شود.
    _ تو اشتباه می کنی، این بیشتر شبیه چیز دیگه ایه.
    سپس با افسوس شقیقه هایش را با سرانگشتانش ماساژ می دهد. لیا دستش را روی بازوی او می گذارد. مت می توانست لمس او را از طریق ژاکت و تیشرتش احساس کند. حس می کرد که این لمس در برابر پوستش است.
    _ من کنار توام مت، من فقط فکر می کنم که... ما نیاز داریم تموم زوایا رو در نظر بگیریم.
    لعنتی! آیا مت به لیا چسبیده بود!؟
    _ متاسفم، من...
    _ تو آسیب دیدی، این قابل درکه.
    _ آره و حالا مامان بخاطر این موضوع صدمه دیده و اینکه روی من حساسه، من... من می خوام این قضیه حل بشه.
    مت یک برگ خمیده را از روی درخت برداشته و آن را تاب می دهد.
    _ مادرت چکار می کنه؟
    لیا کنار یکی از نیمکت هایی که در مسیر قدم زدنشان قرار داشت، متوقف شده و سپس روی آن می نشیند. مت نیز کنار او نشسته و مراقب بود که خیلی نزدیک به او نباشد.
    _ کارگاه هندرسون بهش زنگ زد.
    _ و...؟
    _ من بهش گفتم که سعی می کنم دوباره پرونده رو به جریان بندازم.
    _ پرونده بسته شده؟
    لیا به سمت عقب خم شده و به نیمکت تکیه می دهد. مت سعی می کند درد و غمی که در وجودش است را ببلعد.
    _ اونا گفتن که توی دست اریک گلوله ی تفنگ بوده و چون اون اسلحه برای پدرم بوده، اونا... این جریان رو خودکشی رد کردند.
    مت دستش را روی صورتش گذاشته و سپس به لیا نگاه می کند، ناگهان می ترسد که لیا حرفش را باور کرده باشد.
    _ اون اینکار رو نکرده لیا!
     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    لیا اخم هایش را در هم می کشد.
    _ مادرت اینو باور کرد؟
    _ مامان گفت که نمی تونه بفهمه چرا اریک اسلحه رو برداشته. اون ازم می خواد که از این جریان بیرون بیام، چون می ترسه که... خودم رو به کشتن بدم!
    لیا نفس عمیقی می کشد.
    _ تو اینو نمی خوای، می خوای؟
    مت اخم می کند.
    _ البته که نه!
    لیا احساس راحتی می کند. مت با دست پیشانی اش را می فشارد.
    _ اما نمی تونم بی خیال این جریان بشم و در نهایت... مامان کم کم بهتر میشه، نمی خوام حالش دوباره مثل گذشته بشه.
    مت با نفس عمیقی ادامه می دهد:
    _ وقتی بابا فوت کرد، مامان خیلی افسرده شد. اون حتی چندین روز نه لباساشو عوض می کرد و نه موهاشو شونه می کرد. فکر می کنم اون موقع حالش خیلی بهتر بود، چون من و اریک رو داشت ولی حالا... اریک رفته و مامان سعی می کنه که مراقب من باشه.
    مت مردد اضافه می کند:
    _ اون شروع به رفتن به جلسات و مشاورات غم و ناراحتی کرده و سعی می کنه منو هم برای پیوستن به این گروه راضی کنه.
    مت نگاهی به لیدی می اندازد.
    _ حتی شب گذشته هم با دوستاش بیرون رفته بود.
    _ این خوبه.
    صدای لیا نرم و تقریبا آهنگین به گوش می رسد. نه از آن صداهایی که به نظر ساختگی میان، نه... لیا واقعی است، همه چیزی که در مورد اوست واقعی و خالص به نظر می آید.
    لیا می پرسد:
    _ حالا تو می خوای بری؟
    _ به جلسات مشاوره؟ نه!
    _ چرا نه؟
    _ دوست ندارم با غریبه ها حرف بزنم.
    " من دوست دارم که فقط با تو حرف بزنم لیا!"
    لیا سر تکان می دهد.
    _ نمی خوام مانع بهتر شدن حال مامان باشم، ولی باید بفهمم که کی اینکارو با اریک کرده. اریک مطمئنا از آدمایی که فکر می کنن که خودکشی کرده متنفره.
    لیا می گوید:
    _ ما با هم اینکار رو می کنیم.
    "ما" این کلمه به تنهایی، راهی از سر مت به سمت قلبش باز می کند. مت می خواست دستش را بگیرد، اما نمی توانست. نه به خاطر اینکه خواسته اش زیاده روی است یا شاید به این خاطر است که مت بیشتر از یک دستش گرفتن ساده می خواست! او می خواست دوباره لیا را ببـوسد.
    خدایا کمک کن! اما او می خواهد که سـ*ـینه های نرمش را در مقابل سینـه ی خود احساس کند، درست مثل وقتی که قبلا او را بوسیـده بود. او می خواست، مت فقط همین را می خواست.
    برای چند لحظه، آن ها حرف نمی زنند. مت سعی می کند تا خواسته های خود را کنترل کند و اجازه دهد با این واقعیت که لیا در کنارش است، آرام بگیرد. لیا به او کمک می کند و به حرف هایش گوش می دهد. این ها باید کافی باشند.
    لیا می پرسد:
    _ تو نظری درباره ی اینکه چرا اریک اسلحه همراهش بوده، نداری؟
    سوال لیا ضربه ی دوباره ی به اعصاب و مغز خسته اش می زند. چه مدت تلاش کرده بود که از این موضوع سردر بیاورد؟
    _ نه، ولی فکر می کنم که کَسی می دونه.
    یک نظریه ی موفقیت آمیز و سپس مت برگشته و به لیا نگاه می کند.
    _ شاید اگه تو بهش زنگ بزنی یا ببینیش، اون باهات حرف بزنه.
    گرفتگی چشم های لیا به او می گوید که هیچ از برنامه اش خوشش نیامده است.
    لیا می گوید:
    _ من... من سعی می کنم. اما اون منو نمی شناسه!
    _ شما دو نفر از کلاس اول با هم بودید.
    _ آره، اما... اما ما هرگز با هم دوست نبودیم.
    چیزی در لحن صدایش به او می گوید که چیزی بیشتر از آن وجود دارد.
    _ شما دو تا با هم مشکلی داشتید؟
    _ نه، ما فقط هرگز... با هم حرف نزدیم. اما... من تلاشمو می کنم!
    لیا به دست هایش نگاه می کند، سپس از جا بلند می شود.
    _ امروز سال نوعه، ما باید صبر کنیم. فردا می تونم به اونجا برم. باید بهم بگی که کَسی کجا زندگی می کنه و اینکه درباره ی چی میخوای باهاش حرف بزنم.
    مت سر تکان می دهد. باد سردی می وزید و چند رشته موی لیا که از گیره اش بیرون آمده بود، در هوا چرخ می خورد. مت لحظه ای به میان گردن و صورت لیا خیره می شود و بیشتر از موهای لیا خوشش می آید.
    لیا می پرسد:
    _ اریک با کسی مشکل یا خصومتی داشته؟
    لیدی که روی پاهای لیا می پرد، او خم می شود تا نوازشش کند. با اینکار ژاکتش کمی باز شده و گردن و کمی از سینـه اش در معرض دید قرار می گیرد. مت نمی توانست چشم هایش را که به سمت او کشیده می شود، متوقف کند. اما چیزی که او می بیند، چیزی نیست که انتظارش را داشت!
    لیا یک جای زخم داشت، یک زخم قرمز و ملتهب. سینـه اش برای دردی که لیا تحمل کرده است، تیر می کشد. قبل از اینکه لیا متوجه ی نگاهش شود، به سرعت سرش را می چرخاند. مت هیچ درباره ی جای زخم روی سینـه ی لیا فکر نکرده بود و یک چیز بزرگ دیگر! ولی لیا باید آن زخم را داشته باشد. آن ها مجبور بودند قلب اریک را درون سـ*ـینه ی لیا بگذرانند.
    لیا می نشیند.
    _ داشته؟
    _ چی؟!
    مت سردرگم بود. او خود را مجبور می کند که به لیا نگاه کند.
    لیا تکرار می کند:
    _ میگم اریک با کسی(شخصی) مشکل یا خصومتی داشته؟
    _ فقط کَسی.
    _ چه نوع مشکلی؟
    مت سعی می کند که ذهن خود را از زخمی که بر روی سـ*ـینه ی لیا دیده است، دور کند. دور از دردی که لیا احساس کرده است.
    _ اونا پنج ماه قبل با هم بهم زدن. اریک فقط می خواست نزدیکش باشه. ماریسا، دوست کَسی... اون به اریک زنگ زد و گفت یه چیزایی درباره ی کَسی اشتباهه و ازش خواست که با کَسی تماس بگیره.
    _ چی اشتباه بود؟
    لیا زانوهایش را بالا آورده و آن ها را در آغـ*ـوش می کشد.
    _ اون چیزی بهم نگفت. فقط گفت که این چیزی نیست که بخواد درموردش حرف بزنه، ولی اون خیلی ناراحت بود.
    مت چشم هایش را می بندد.
    _ اون باید همه چیو بهم می گفت.
    لیا می گوید:
    _ تو نمی تونی کسی رو وادار به کاری کنی.
    مت دستش را میان موهایش می کشد.
    _ هر اتفاقی که افتاد، باعث شد که کَسی بهش برگرده. اون با هالی قرار می ذاشت و بعد بهمش زد.
    _ هالی!؟
    _ یه دختر از از سمت جنوب. اونا بعد از مدتی که که اون و کَسی بهم زدن، شروع کردن به قرار گذاشتن.
    _ چرا کسی اولین بار با اریک بهم زد؟
    _ کَسی هیچوقت به اریک درموردش نگفت. این چیزی بود که اریک رو دیوونه کرد. اون هنوز بخاطر مرگ بابا ناراحت بود و بعد کسی اونکارو کرد.
    _ اریک افسردگی داشت؟
    _ نه! خب... آره. اون یه آدم تقریبا ترسو بود، اما بد نبود.
    " نه به اون بدی که من بودم، یا هستم! "
    _ اریک بعد از اینکه به کَسی برگشت، بدتر شد. افسرده نه، فقط همش نگران بود.
    مت به لیا نگاه می کند.
    _ شاید تو بتونی درموردش با کَسی حرف بزنی.
    لیا سر تکان می دهد، اما هنوز هم بابت این مسئله مطمئن نبود. لیا زانوهایش را بهم نزدیک کرده و لحظه ای مکث می کند.
    _ ماریسا، دوست کَسی، اون به مدرسه ی ما نمیاد؟
    _ میاد.
    _ تا حالا باهاش درمورد کَسی حرف زدی یا ازش خواستی که با کَسی حرف بزنه؟
    _ اون گفت که کَسی هیچی نمی دونه. میگه از وقتی که با پدرش زندگی می کنه حتی باهاش هم صحبت نشده.
    لیا ساکت می شود. لیدی از جا بلند شده و با چشم های خمـار خودش را به پاهای مت می مالد. صداهایی که در اطرافشان پخش می شود، چیز خاصی نیستند، اما باد ملایم و بال بال زدن پرنده ای در میان درختان به گوش می رسید. خورشید پشت یک ابر پنهان شده بود. لیا لبه ی ژاکتش را بهم نزدیک تر می کند..
    _ کت منو میخوای؟
    لحظه ای که آخرین کلمه از دهانش خارج می شود، از گفتن آن پشیمان می شود. نگاهشان باهم تلاقی می کند و مت می داند که لیا هم به ترنت فکر می کند. درباره ی کت ترنت! احتمالا لیا هم می داند که مت هم به این موضوع فکر می کند. او می خواهد از لیا بپرسد که چه قراری بینشان است، اما ممکن است که لیا درباره ی علاقه ی مت حدسی زده و بعد احساس ناراحتی کند.
    لیا می گوید:
    _ نه، من خوبم. وقتی که راه میریم سردم نمیشه.
    آن ها از جا بلند شده و در سکوت راه می روند. ناراحت کننده نیست، ولی خیلی طول می کشد که احساس پوچی می کند. مت دلش برای صدای لطیف لیا تنگ می شود. وقتی که آن ها به کنار ماشین می رسند، مت مقابل لیا می ایستد.
    _ باید یه سر به دامپزشکی برم و برای لیدی غذای سگ بگیرم. اون تو راه خونه ی شماست. اشکالی نداره، یا میخوای اول تو رو به خونه برسونم؟
    _ من مشکلی ندارم
    مت لبخند می زند.
    _ ممنون.
    _ برای چی؟
    _ اینجا بودنت. در حال حاضر به کسی در کنارم نیاز دارم.
    سپس... لعنتی! به سرعت از گفته اش پشیمان می شود. آخرین چیزی که مت دوست دارد، این است که ضعیف و نیازمند به نظر بیاید.
    _ من اینجام!
    لیا نگاه نرم و ملایمی به او می اندازد، نگاهی که همدردی و پشیمانی به دنبال دارد. مت ماشین را روشن کرده و با دنده عقب از پاک بیرون می آید.
    _ لیا می دونم که این رو قبلا گفتم، اما... من واقعا متاسفم!
    فرمان ماشین را زیر دست هایش فشار می دهد.
    _ بعد از اینکه بهت درس دادم، باهات تماس نگرفتم. تو احتمالا بهم نیاز داشتی و بعد من، کمکی بهت نکردم!
    لیا دوباره دندان هایش را در لب پایینی اش فرو می کند. مت احساس بدتری داشتت، ادامه می دهد:
    _ من تو تاریکی بودم، این درست نیست. خودمو زده بودم به اون راه! من... من حرومزاده بازی درآوردم!
    _ نه! تو نبودی! من گرفتم... یعنی، من درکت می کنم.
    لیا لبخند آرامی روی چهره اش می نشیند. لعنتی! این زیباترین لبخند وسوسه کننده ای که مت تا به حال دیده است. سینـه اش همزمان از درون فشرده شده و رها می شود. دردی که برای مدت زیادی احساس می کرد، کمی بیشتر می شود. بودن با لیا مثل آسپرینی است که برای سردرد مصرف کرده ای. فقط به یک دوز بیشتری نیاز است!



     
    آخرین ویرایش:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26

    * فصل دوازدهم *

    + لیا +
    حواسم به رانندگی مت بود. می بینم که دنیا به گذشته برگشته و ذهنم هر چیزی را که درباره ی آن حرف زده ایم یادآور می شود. درباره ی عذرخواهی مت، برای اینکه به درستی جایگزین خانم استرانگ نشده است، یا تماس نگرفتنش! این به من یادآوری می کند که چقدر دلم می خواهد با او هم صحبت شوم. واقعا اون رو سرزنش نمی کنم. من مریض بودم، ولی با این حال... تمام این ها باعث وول خوردن حس نگرانی و دلواپسی در من می شوند. اگر او می دانست که من به طور کامل در جنگل نبودم، یا در آینده هم هرگز در آن جنگل نخواهم بود، باز هم به برقراری عدالت فکر می کرد؟
    بخشی از من که در سرم است، موافق حرف زدن با کسی می باشد، اما مت به کسی در کنارش نیاز دارد و من می خواهم آن شخص باشم. شخصی که نمی خواهم به عنوان یک فرد بیمار در ذهنش باشد. من این شخصیت را برای مدت طولانی داشتم.
    مت کنار دامپزشکی ماشین را پارک می کند. در اطراف هیچ ماشینی قابل دید نبود و من باز هم به خود یادآور می شوم که امروز سال نو است.
    _ فک کنم بسته ست!
    مت اخم می کند.
    _ درسته.
    _ یه فروشگاه مواد غذایی پایین خیابون هست. شاید اون باز باشه.
    مت به لیدی نگاه می کند. لیدی خوابیده و شکمش با صدای آرامی بالا و پایین می رفت.
    می گویم:
    _ حدس می زنم که اون با خوردن یه غذای متفاوت تو یه روز هیچ صدمه ای نمی بینه.
    پارکینگ فروشگاه مواد غذایی پر از ماشین بود. مت به سرعت ماشین را پارک می کند، صدای زنگ گوشی ام که در کیف پولم بود، به گوش می رسد.
    _ ببخشید!
    کمی دور می شوم و شماره ی روی گوشی را بررسی می کنم. همچنین می بینم که یک تکست جدید و دو تماس از دست رفته دارم. بعدا هم می توانم به آن ها جواب دهم، ولی الان نمی توانم از این تماس چشم پوشی کنم.
    _ مامانمه!
    جواب می دهم:
    _ سلام مامان.
    _ سلام عزیزم، شما هنوزم تو پارکید؟
    _ یکم مونده.
    به مت نگاه می کنم، امیدوارم فکر نکند که تماسم بی ادبی به اوست. مت ناراحت به نظر نمی رسید.
    _ ما به فروشگاه مواد غذایی اومدیم تا یکم غذا برای توله سگ بگیریم.
    زمانی که مامان جوابی نمی دهد، می گویم:
    _ همه چی خوبه؟
    این یک نشانه برای خداحافظی از طرف من است.
    _ آره. فکر کنم پدرت از اون پسر خوشش اومده.
    تقریبا نفسم بند می آید. نمی توانم باور کنم که مامان چنین حرفی را زده است!
    _ من باید...
    _ من نمی دونستم که مت برادر و پدرش رو از دست داده. اون حالش خوبه؟
    _ خوبه.
    ضربه ای به من وارد می شود. اگر مامان بفهمد که من قلب اریک را دارم، ممکن است که او... خب، ممکن است که او احساس بدی در مورد بودن من در کنار مت داشته باشد.
    می گویم:
    _ ما می تونیم بعدا حرف بزنیم؟
    _ اوه، متاسفم!
    مامان در نهایت متوجه ی این اتفاق و ناراحتی می شود. مت به من نگاه می کند و من قبل از اینکه صدای خداحافظی مامان رو بشنوم، گوشی را قطع می کنم.
    _ متاسفم.
    _ خوبه.
    به نظر می رسد منظورش از این حرف این است که چیزی نشنیده است، درسته؟
    مت می پرسد:
    _ می خوای وارد فروشگاه بشی؟
    برگشته و به لیدی نگاه می کنم.
    _ می تونم تو ماشین منتظر بمونم.
    _ نه، اونو قبلا هم تو ماشین تنها گذاشتم. تو می تونی بهم برای انتخاب یه قلاده جدید کمک کنی. مامان میگه من برای اینکار به یه دختر نیاز دارم.
    کیف پولم را چنگ زده و لحظه ای که پاهایم را روی سنگ فرش کف خیابان می گذارم، با نسیم سردی که رایحه ای فوق العاده را حمل می کرد، برخورد می کنم. بویی تند... چیزی که باعث می شود شکمم به غرغر کردن بیوفتد.
    _ این چه بوییه!؟
    با بو کردن رایحه ای که در هوا پخش شده، آن را دنبال کرده و به یک رستوران می رسم.
    مت مرا برانداز می کند.
    _ اون غذای هندیه!
    غرغر کردن معده ام تا ستون فقراتم راه پیدا می کند. افرادی را می بینم که در رستوران کنار فروشگاه مشغول غذا خوردن بودند. آب دهانم را قورت می دهم.
    _ تو تا حالا اونجا غذا خوردی؟
    او هنوز خیره ی من است.
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    _ آره!
    _ اشکالی نداره اگه ما... چیزی بگیریم؟ تازه متوجه شدم که امروز چیزی نخوردم!
    _ حتما.
    صدای او مطمئن نیست! لحظه ای یاد لیدی افتاده و نگاه مختصری به طرفش می اندازم.
    _ یا... من می تونم همراه خودم بیارمش.
    _ نه، اون خوابه. اون می تونه برای دو سه ساعتی صبر کنه و من چکـش می کنم.
    لحظه ای بعد ما به رستوران می رویم، من انگار در آسمان بودم.
    _ این بوی فوق العاده ایه!
    ما جلوی پیشخوان ایستاده و به فهرست غذا که روی دیوار بود، نگاه می کنیم.
    از مت می پرسم:
    _ چی سفارش میدی؟
    پیشانی اش چین می خورد.
    _ تو چی دوست داری؟
    _ من هیچ چیز نمی دونم. تا حالا غذای هندی رو نخوردم. اما اگه این بوی خوب رو در نظر بگیرم، این رستوران مورد علاقه ی منه!
    به اطراف نگاه می کنم.
    _ این رستوران جدیده؟
    _ نه، چطور؟
    _ من فقط... مامان و من به فروشگاه میایم. نمی دونم چرا تا حالا بینی ام من رو به اینجا نکشونده!
    _ می تونم بهتون کمک کنم؟
    یک زن هندی پشت پیشخوان ایستاده بود. او لبخند می زد.
    _ آقای کنر، دلمون برات تنگ شده بود.
    مت سر تکان می دهد. با حرکتی عجیب و غیر عادی سر تکان می دهد! درست بعد از این بو، حس می کنم شکمم به شدت زوزه می کشد و مت به من نگاه می کند. سرخ می شوم.
    _ متاسفم!
    می گوید:
    _ چی باید بگیرم؟
    او تردید دارد، بعد از مکثی ادامه می دهد:
    _ جوجه کره ای با برنج لیمو امتحان کنیم؟
    لیست را از روی میز برداشته و آن را نگاه می کنم تا مطمئن شوم که با وجود محدودیت پیوند می توانم آن را بخورم یا نه. وقتی همه چیز روشن می شود سر بالا می گیرم.
    _ این چیزیه که منم می خوام.
    _ مثل شما آقای کنر؟
    شکمم دوباره زوزه می کشد، حتی بلندتر از قبل. دو دلار و بیست سنت از توی کیفم در می آورم، اما او دستم را می گیرد.
    _ من پرداخت می کنم.
    _ نه.
    به یاد می آورم که نمی خواستم ترنت پولی بابت خرید آبم بدهد.
    _ این نظر من بود.
    او تکرار می کند:
    _ من پرداخت می کنم.
    دهانم را باز می کنم ولی مطمئن نیستم که چه بگویم، سپس از دهانم می پرد.
    _ این مثل یه قرار نیست!
    به محض اینکه کلمات از دهانم خارج می شود، می خواهم که به عقب بر گردم و لحظه ای بعد... این را نمی خواهم! چیزی که می خواهم این است که مت حرف مرا درست کند. به من بگوید که این یک قرار است.
    چهره اش را برانداز می کنم. امیدوار بودم... منتظر بودم. او یک کلمه هم نمی گوید، حتی نگاهی به فهرست غذا هم نمی اندازد!
    _ تو کمکم کن.
    احساس می کنم که معده ام دوباره غرش می کند.
    پوزش طلبانه می گویم:
    _ پس من یکی دیگه از اونا می خوام.
    برای خودم و بردن. وقتی که به دستشویی می روم، به سمت آینه حرکت کرده و به بازتاب خودم نگاه می کنم.
    _ تو می تونی من رو تحقیر نکنی؟
    بازتابم پاسخی نمی دهد. لیا جدید پاسخ نمی دهد، بلکه این معده ی من است که جواب می دهد. این صدا خیلی بلند است و من نگران اینم که خارج از دستشویی هم شنیده شود. تا زمانی که صدای غرش شکمم متوقف شود، دستشویی را ترک نمی کنم.
    مت رو یکی از صندلی ها نشسته و به گوشی اش نگاه می کرد. به محض نزدیک شدنم، او به من نگاه کرده و لبخند می زند. بهترین حالت چهره ام را نشان می دهم. مت تلفنش را کناری هل می دهد. یک روش زیرکانه برای گفتن اینکه من مهم تر از همه هستم! هنوز از اینکه اینجا هستم شوکه ام... من با او!
    قبل از اینکه بنشینم، می پرسم:
    _ بهتر نیست نگاهی به لیدی بندازم؟
    _ انجامش دادم، اون هنوز خوابه.
    به سمت پیشخوان نگاه می کنم.
    _ من واقعا نگران پرداختش نیستم!
    مت اخم کرده می گوید:
    _ گفتم که انجامش میدم.
    سر تکان می دهم. از ذهنم می گذرد که من کمتر از آنچه که مت پول ناهار را پرداخت کرده است ناراحت می شوم، تا زمانی که ترنت یک بطری آب برایم گرفت! می دانم چرا! اگر این یک قرار بود من اهمیتی نمی دادم. نه اینکه من از آن دسته آدم هایی باشم که اجازه بدهم پسر همه چیز را بپردازد، اما...
    مت یک لیوان به سمتم هل می دهد.
    _ تو چیزی که می خوای بنوشی رو بهم نگفتی. منم مجبور شدم که برات آب بگیرم، ولی ما می تونیم چیز دیگه ای هم سفارش بدیم.
    به سختی لبخند می زنم.
    _ آب خوبه.
    مردی که یک سینی حاوی غذایی که از آن بخار متصاعد میشد به سمتمان می آید.
    _ آقای کنر!
    او لبخند دندان نمایی به مت می زند. او یک برچسب روی پیراهنش داشت که می گفت اسمش " اُجار " است.
    _ ترسیدم ما رو قال گذاشتی و به یه محل جدید هندی تو شهر رفته باشی. چند ماهی میشه که اینجا ندیدمت.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا